. . .

در دست اقدام رمان مهره مار|هانیه حنفی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
با نام و یاد خدا

عنوان رمان: مهره مار

نویسنده: هانیه حنفی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی

ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه

بهار و رضا زوجی که در گوشه‌ای از این شهر بزرگ زندگی ساده خود را پیش می‌برند، به دلیل نازایی بهار صاحب فرزندی نیستند؛ ولی مادر رضا دوست دارد خیلی زود طعم شیرین نوه را بچشد و به نحوی عجیب این دو را راضی به ازدواج دوم رضا می‌کند. پونه دختری مذهبی که قبلا ازدواجی ناموفق هم داشته همسر دوم رضا می‌شود. ولی بعد از چند ماه کاری می‌کند که رضا او را از خانه بیرون می‌کند!

آیا کسی راضی به ازدواج دوم همسرش می‌شود؟ مادر رضا چه‌کار کرد که بهار راضی شد؟ از طرفی دیگر پونه دختری مذهبی بود، پس چه چیز باعث شد که رضا آن کار را انجام دهد؟ و در آخر، اگر پونه باردار شود، بهار تحمل زندگی در کنار آن‌ها را خواهد داشت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
874
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

هانیه حنفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5454
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-14
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
5
امتیازها
63

  • #3
مقدمه:
تصور دنیای بدون قضاوت...
بدون دخالت...
بدون دروغ...
بدون بدی...
واقعا چه دنیایی!
زیبایی مطلق...
چه شد که با خود فکر کردند می توانند در زندگی کسی دخالت کنند؟ چه شد که فکر کردند باید درباره دیگران نظر دهند؟ نمی‌دانستند که بدون نظر و دخالتشان هم این‌ها می‌توانند خوشبخت شوند؟ نکنید!
هیچ کس به دخالت شما در زندگی‌اش نیاز ندارد، مگر خودش بخواهد!

پارت اول

- نه مامان دیگه حرفشم نزن؛ این بحث همین‌جا تموم میشه؛ من به خاطر بچه تن به ازدواج دوم نمیدم.
با تندی از روی مبل بلند شد و کتش رو برداشت و به سمت در رفت. خواست در را باز کند که صدای مادرش را شنید که با جدیت گفت
-خودم شخصا با بهار حرف میزنم.
با عصبانیت در را باز کرد و به سمت ماشینش رفت و به طرف خانه حرکت کرد.
امروز سالگرد ازدواجشان بود و نمی‌خواست با فکر کردن به حرف‌های مادرش روزش را خراب کند. سعی می‌کرد هرطور که شده درخواستش را از ذهنش بیرون کند و خب این کمی سخت بود.

- بهار؟ بهارِ زندگیم، کجایی نفسم؟!
- جانم رضا جان، جانم.
- بدو عزیزم دیر شد.
بهار سرش را از اتاق بیرون آورد و با لبخندی گفت
_اومدم عزیزم بزار کفشامو بردارم.
رضا دستش را جلو آورد و با احترام دست بهارش را گرفت و آرام به سمت خودش کشید و با ب×و×س×ه‌ای بر پیشانیش به طرف ماشین حرکت کردند.

- نازتر شدی بهارم!
بهار در جواب چشمانش را خمار کرد و لبخند زد و با مهارتی که در وجودش بود برای رضا دلبری کرد.
بهار یک نیروی خاص و پنهانی در وجود خودش داشت.
نیرویی که انگار مهره مار در وجودش بود!

-رسیدیم عزیزم.
یک کلبه چوبی وسط جنگل بود که رزروش کرده بود.
رفت جلو و در را برای معشوقه‌اش باز کرد و دستش را به سمت در گرفت؛ با ادای احترامی از بهار درخواست کرد که وارد کلبه شود.
بهار با لبخندی زیبا گوشه دامنش را گرفت و ادای احترام رضا را جواب داد و داخل شد.
پشت سر بهار داخل شد و در را بست.
فضای کلبه دنج و پرِ آرامش بود!
دقیقا همان‌طور که، خودش و همدمش را در رویاهایش داخل همچنین کلبه‌ای پر از آرامش می دید.
رضا بهارش را از پشت آرام بغل گرفت و در گوشش زمزمه کرد
- بهارم! همدمم! سومین سالگرد ازدواجمون مبارک!
بهار چرخی در آغوشش زد و ب×و×س×ه‌ای بر روی گونه یارش کاشت و با لبخند خانمانه‌ای جواب داد
- ممنونم عزیزم؛ سومین سالگرد ازدواجمون مبارکمون باشه!

رضا ب×و×س×ه‌ای بر پیشانی بهار زد و از او جدا شد و به سمت آشپزخانه رفت.
- بشین عزیزم، چند ساعت بی‌وقفه داخل ماشین نشستن حتما خسته‌ات کرده.
دقایقی بعد با دولیوان قهوه و دو تیکه کیک کاکائویی، عصرانه مورد علاقه بهار، آمد و کنار بهار نشست.
- بفرما عصرونه.
تشکر کرد
- مرسی عزیزم.
ساعاتی به صحبت با یک‌دیگر نشستند و عصر دلنشینی را کنار یک‌دیگر سپری کردند.
به پیشنهاد بهار، رضا آهنگ شادی را پلی کرد. دست رضا را گرفت و وسط حال رفت و رقصید.
آن‌چنان برای رضا دلبری می‌کرد که پلک روی هم نمی‌گذاشت که مبادا رقص دلبرش را برای لحظه‌ای از دست دهد.
رضا او را همراهی کرد و در کنارش رقصید و همراهِ آهنگ با صدای بلند هم‌خوانی می‌کرد.
بهار رقصان به طرف آشپزخانه رفت، چشمی چرخاند تا چیزی که می‌خواست را پیدا کند. از روی میز، دو گیلاس شـ×ر×ا×ب برداشت و دوباره رقصان به طرف رضا برگشت؛ گیلاس را دست رضا داد و با خنده ضربه‌ای به گیلاس هایشان زدند و سر کشیدند.
تا نیمه‌های شب صدای خنده و شادی و موسیقی داخل فضای کلبه می‌پیچید.
چند ساعتی را باهم رقصیده بودند و سرمست می‌گفتند و می‌خندیدند.
ساعت یک و بیست دقیقه بود؛ بهار در آغوش رضا، روی مبل دونفره نشسته بودند؛ آهنگی عاشقانه درحال پخش بود و هردو با چشمانی بسته به آهنگ گوش می‌دادند.
آهنگی دیگر پخش شد؛ هوس رقص تانگو کرده بود. دست رضا را گرفت و بدون هیچ حرفی دوباره وسط هال رفتند؛ رضا برای بار سوم گیلاسشان را تا نیمه پر کرد؛ یکی را به دست بهار داد و با دست آزادش کمر بهار را گرفت و تلو خوران رقصیدند.
بهار آرام بدنش را تاب می‌داد و می‌رقصید و برای یارش دلبری می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هانیه حنفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5454
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-14
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
5
امتیازها
63

  • #4
پارت 2

رضا دیگر طاقت نیاورد گیلاسش را روی میز گذاشت و با حرکتی بهار را بغل کرد و به سمت تنها اتاق‌خواب کلبه رفت. بهار که شوکه شده بود جیغی از روی شادی و م×س×ت×ی کشید و خود را در آغوش رضا رها کرد و سرمست خندید.
آرام بهار را روی تخت اتاق گذاشت و کنارش به پهلو خوابید و به صورت بهار نگاه کرد.
بهار چشمانش را خمار کرد و با صدایی خمارتر از چشمانش گفت
- می‌خوامت رضا! بیشتر از هر وقت دیگه.

رضا همان طور محو صدا و چشمان بهار بود که دیگر طاقتش تمام شد و با نیروی وجودش او را به خود جذب کرد. رضا، بی‌تاب خود را به روی بهار انداخت و سر بهار را در دستانش گرفت و لب هایش را با لب‌های بهار به رقص درآورد. بهار تشنه‌تر، موهای رضا را بین انگشتانش گرفته بود و به خود می‌فشرد. رضا عقب رفت و نفس نفس زنان سعی داشت لباس یاسی رنگش را از تنش بیرون بکشد...

صبح بود، بهار چشمانش را باز کرد و خود را در حصار دستان رضا یافت.
بعد از سه سال زندگی مشترک هنوز وقتی از خواب بیدار میشد و شب آن روز را به یاد می.آورد از خجالت گونه هایش گل می‌انداختند.
با یاد شب به یاد ماندنی‌شان بیشتر در بغل رضا فرو رفت.
- صبحت بخیر نفسم! چه‌قدر وول میخوری تو!

کمی خود را جابه جا کرد و گفت:
- صبح توهم بخیر زندگیم! یکم جام تنگه برا همین؛ میشه دستاتو باز کنی بلند شم؟

لب‌هایش را بوسید و دستانش را باز کرد. لباسشان را پوشیدند و صبحانه‌ای خورده و به راه افتادند.

در را بست و پشت سر رضا حرکت کرد.
- رضا؟
- جان رضا!

سرش را کمی خم کرد تا بیشتر دلبری کند.
- میشه ریموتو بدی من رانندگی کنم؟

لبخندی به قیافه بچه‌گانه بهار زد.
- چشم.

ریموت را بالا گرفت که بهار با خوشحالی از دستش گرفت.
پشت فرمان نشست و استارت زد و به سمت خانه حرکت کردند.
چند ساعتی در راه بودند؛ موزیکی ملایم پلی بود؛ رضا احساس کرد صدای آهنگی دیگر می‌شنود.
- بهار فکر کنم گوشیت داره زنگ می‌خوره.

نگاهی به کیفش کرد و با اشاره به آن، گفت:
- تو کیفمه، ممنون می‌شم بدیش من.

به عقب خم شد و از کیف بهار موبایلش را برداشت و به دستش داد.
- بیا گلم.

نگاهی به اسم مخاطب کرد.
- مامانته.

رضا پریشان نگاهی به بهار کرد و گفت
- می‌خوای جواب نده؟
- نه آخه زشته، ناراحت میشه.
- صددرصد بازم می‌خواد حرف‌های همیشگیشو بزنه، ول کن الان قطع میشه.
- زشته رضا.

بهار تا خواست جواب بدهد قطع شد.
- ای بابا الان فکر می‌کنه از قصد جواب ندادم.

رضا می‌دانست که مادرش قرار است چه بگوید و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود. نمی‌خواست بهارش بویی از این موضوع ببرد؛ نمی‌خواست تن به درخواست مادرش دهد؛ اگر بهار می فهمید قطعا از درون شکسته می‌شد. مگر کسی راضی به ازدواج دوم شوهرش می‌شود که مادرش می‌خواست بهار را راضی کند؟
موبایل دوباره به صدا درآمد.
بهار این دفعه سریعا جواب داد:
- سلام مامان ظهرتون بخیر، خوبین؟
- سلام بهارجان ممنون ظهر توهم بخیر، خوبم عزیزم، تو چطوری؟ رضا خوبه؟ کجاست؟

نگاهی به رضا که آشفتگی صورتش آشکار بود، کرد.
- ماهم خوبیم، رضا کنارمه، کاری دارین باهاش؟
- نه بهش سلام برسون با خودت کار دارم.

مشکوک گفت:
- بزرگیتونو می‌رسونم، امری باشه، در خدمتم.
- خونه‌این؟
- تو راهیم داریم میایم.
- رسیدین یه زنگ بهم بزن باهات یه کار فوری دارم؛ می‌خوام حضوری بگم.
- چشم حتما.
- پس فعلا.
- خدانگه دار.

تماس را قطع کرد و موبایل را جلوی شیشه ماشین گذاشت.
- رضا تو خبر داری چی می‌خواد بگه؟

کلافه گفت:
- صددرصد همون همیشگی‌ها.

ابروهایش بالا پرید.
- ولی چرا گفت فوری؟

رویش را از پنجره گرفت و به صورت متفکر بهار چشم دوخت.
- دوست ندارم اینو من بهت بگم، پس صبر کن تا از زبون خودش بشنوی؛ فقط هرچی که گفت مخالفت کن، خب؟

کم‌کم استرس به جانش افتاد.
- ای بابا داری نگرانم می‌کنی که، باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هانیه حنفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5454
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-14
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
5
امتیازها
63

  • #5
پارت 3

ساعتی گذشت و بالاخره به خانه رسیدند. هردو خسته و کوفته روی تخت دراز کشیدند.

- وای خوب شد نهار رو بیرون خوردیم، وگرنه کی حوصله نهار پختن داشت؟

دستش را به حالت اطاعت روی سینه‌اش گذاشت و روی تخت نشست.
- خودم آمادم همه جوره بهتون خدمت کنم بانو، شما فقط امر کن.

خندید.
- نفسمی دیگه؛ زنگ بزنم مامانت بیاد؟

- ول کن بیا یکم بخوابیم.

- بزار مامانت بیاد ببینم چی می‌خواد بگه من مردم از فضولی.

بهار موبایل‌اش را درآورد و شماره مادرشوهرش را گرفت.
- سلام مامان، خوبین؟
- سلام عزیزم ممنون خوبم رسیدین؟
- آره مامان زنگ زدم همینو بهتون خبر بدم.
- یه نیم ساعت دیگه میام.
- باشه منتظرتونم.

- پاشو رضا، گفت یه نیم ساعت دیگه میاد؛ پاشو لباساتو عوض کن یه دوش بگیر.
بهار به سمت حمام رفت و دوش کوتاهی گرفت تا در حضور مادرشوهرش ظاهری ژولیده نداشته باشد.
لباس راحتی و مناسبی پوشید و در آشپزخانه مشغول دم کردن چایی و آماده کردن میوه و شکلات برای پذیرایی شد.
در این مدت رضا زیر دوش حمام بود و با افکاری آشفته به تمام احتمالات فکر می‌کرد.
به اینکه قرار است چه اتفاقی بیفتاد؟ بهار راضی می‌شود یا نه؟ یا اینکه اگر قضیه را بفهمد واکنشش چیست؟ اگر بهار راضی شود چه؟ آیا در این صورت رضا مجبور است دوباره ازدواج کند؟ این دختر یا این زن کیست؟
رضا در افکارش گم بود که صدای در او را از جا پراند.
- رضا، عزیزم، نمی‌خوای بیای بیرون؟ مامانت اومده.
رضا در را باز کرد و دست بهار را گرفت و کنار گوشش آرام زمزمه کرد.
- ببین بهارم، من الان میام بیرون و کنارتون می‌شینم و به حرفاتون گوش میدم، بدونِ هیچ حرفی، و اگه مادرم حرفی زد، بدون که من از قبل همشونو می‌دونستم و کاملا باهاش مخالفت کردم، پس لازم نیست از چیزی بترسی، و با خیال راحت می‌تونی مخالفتت رو اعلام کنی.
- رضا داری منو می‌ترسونی، مگه قرار مامانت چی بگه؟
- برو الان میام می‌فهمی.
رضا در را بست و سریع دوش کوتاهی گرفت، لباس راحتی پوشید و به جمع دو نفره‌ی مادر و بهارش پیوست.
سلام و احوال‌پرسی‌ای با مادرش کرد و روی کاناپه روبه‌روی بهار و مادرش نشست و به مقدمه چینی های مادرش گوش سپرد.
همان حرف های همیشگی!
_بهار جان دوره درمانت چطور پیش میره؟

بهار خسته از این حرف ها با بی‌حوصلگی جواب داد:
- دکتر هنوز روی حرف خودشه و میگه امکان بارداری من صفر درصده و خرج بی‌خودی می‌کنیم، ولی با این وجود دوباره %%%% گذاری کرد و یک ماه بهم فرصت داده تا از خودم مراقبت کنم و نذارم دوباره سقط بشه.

لبخندی بر لب آورد و گفت:
- بهتره مواظب باشی و زیاد از خودت کار نکشی، نمیخوام این بار هم نوه عزیزم سقط بشه.

ناراحت شد، ولی عادت کرده بود؛ تقریبا دوسال بود که بهار با هر بار %%%% گذاری این حرف هارا می‌شنید.
بلند شد و استکان خالی مادرشوهرش را برداشت و داخل سینی گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت تا هم برای رضا و هم برای مادرشوهرش چای بیاورد.
به حرف هایش ادامه داد:
- اگه این بار هم سقط شد...
رضا- بسه مامان، خواهش میکنم.

پر تحکم داد زد:
- ساکت شو رضا دارم حرف می‌زنم!

رو به بهار ادامه داد:
- اگه این بار هم سقط بشه، رضا رو مجبور به ازدواج دوم میکنم، من اجازه نمیدم که تو با خود‌خواهیت مارو از داشتن نوه و رضارو از داشتن بچه محروم کنی.

ناگهان صدای شکستن شیشه، و پشت سرش صدای جیغ بهار بلند شد.
رضا قلبش لحظه‌ای ایستاد و به یک باره از جا برخاست و به سمت آشپزخانه دویید.
- بهار، نفسم، چی‌شد؟ صدای چی بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هانیه حنفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5454
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-14
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
5
امتیازها
63

  • #6
پارت 4

بهار با شندین حرف های مادرشوهرش استکان چای از دستش رها شده بود، کف آشپزخانه پرِ شیشه بود و چای داغ روی پاهای بهار ریخته و او را سوزانده بود.
رضا از لابه لای شیشه ها خود را به بهار رساند و او را بغل گرفت.
- نترس عزیزم چیزی نیست، ناراحت نباش، یادته که چی گفتم؟ من مخالفم و تو هم می‌تونی مخالفت کنی، لازم نیست نگران چیزی باشی.

بهار اشک هایش سرازیر شده بود و بغل رضا با صدای بلند گریه می‌کرد. مادر رضا جارویی برداشت و بدون حرف شیشه ها را از روی زمین جمع کرد. رضا، بهار را از زمین بلند کرد و به سمت حال برد و روی مبل نشاند. پماد سوختگی را آورد، ب×و×س×ه‌ای به پاهای بهار زد و سپس پماد را به آرامی روی پای بهار پخش کرد.
لیلا، مادر رضا تا این صحنه را دید با حالتی عصبی رو به رضا گفت:
- بسه رضا، کم لوسش کن، کم خودتو خوار و خفیف کن، این کار ها از پسر من بعید بود.

رضا که انگار منتظر تلنگری بود تا همانند نارنجک منفجر شود، بلند شد و به سوی مادرش رفت و با عصبانت فریاد زد:
- تو بس کن مامان، تو بس کن؛ نمی‌بینی چی‌کار کردی؟ خیالت راحت نشده هنوز؟ مادر من، من ازدواج دوم نمی‌کنم، من یک بار با بهار ازدواج کردم و تموم شد، من به هیچ عنوان به بهارم خیانت نمیکنم، فهمیدی یا نه؟ بچه بره به درک، من یه تار موی بهارم رو به یه بچه که هیچ به هزارتاش هم نمیدم.

سپس نفس عمیقی کشید و با نگاه غضبناکی به مادرش، به طرف بهار برگشت که پاهایش را در شکمش جمع کرده بود و بی صدا اشک می‌ریخت. قلبش شکسته بود؛ ناراحت بود از این‌که مادرشوهرش او را به چشم یک وسیله برای تولید مثل می‌دید، و از طرفی از این‌که رضا حامی او بود و به خاطر او سر مادرش بارها و بارها داد کشیده بود، خیالش راحت بود که به هیچ عنوان تن به این ازدواج نمی‌دهد.
ولی لیلا آدم احساساتی نبود، حداقل در این دست از مسائل، چندین بار این موقعیت را تجربه کرده بود؛ ولی این دفعه فرق می‌کرد، او مصمم تر از این حرف ها بود؛ زن طلاق گرفته‌ای را برای پسرش نشان کرده بود. طبق گفته‌اش اگر بهار این بار هم جنینش سقط شود، پونه را برای رضا خواستگاری می‌کند.
لیلا رفت و رضا، بهار را بغل گرفت و به اتاق خواب برد، روی تخت خواباند و خودش هم کنار بهار دراز کشید، موهایش را آن قدر نوازش کرد تا بهار خوابش گرفت.

چند روزی از آن ماجرا گذشت و وقت سونوگرافی بهار از راه رسید. بهار در این چند روز به ظاهر عادی به نظر می‌آمد و آن روز را از یاد برده بود، ولی در باطن هزاران بار از خدا خواسته بود تا جنینش سالم بماند تا مبادا مادرشوهرش، رضا را به ازدواج دوم اجبار کند.
ولی هیچ چیز طبق خواسته بهار پیش نرفت؛ طبق جواب سونو و تشخیص دکتر، جنین در شکم بهار مرده بود و باید سقط می‌شد.
انگار دنیا را بر سر رضا و بهار خراب کرده باشند.
روی صندلی عقب ماشین نشسته بودند و بهار در آغوش رضا مانند ابر بهاری گریه میکرد. اشک هایش لحظه‌ای امانش نمی‌دادند.
رضا، بهار را محکم در آغوشش می‌فشرد و موهایش را نوازش می‌داد و آرامش می‌کرد.
- بهار، عزیزم، بس کن؛ من‌که گفتم برام مهم نیست، برای من مهم خودتی.
بهار به یک باره سرش را بلند کرد و خیره به چشمان قهوه‌ای رضا با صدایی آرام و لرزان گفت
- یعنی قراره به خاطر بچه یه زن دیگه بیاد تو اون خونه؟

لحظه‌ای معطل نکرد و به سرعت پاسخ داد
- قطعا نه!

صدای موبایل رضا به گوش رسید؛ مادرش بود.
- بله؟

لیلا بدون سلام و احوالپرسی پرسید:
- دکتر چی گفت؟
- سلام مامان خوبی؟

لیلا که منتظر پاسخ بود با جدیت گفت:
- گفتم دکتر چی گفت؟

نگاهی به بهار کرد و جواب داد:
- مامان الان نمی‌تونم حرف بزنم بعدا...

پوزخندی زد.
- پس بازم سقط شد؟

رضا که از لحن مادرش خوشش نیامده بود با حالتی عصبی گفت:
- نخیر، جنین توی شکم بهار مرده و باید با قرص هایی که دکتر داده جنین رو سقطش کنه؛ شنیدی راحت شدی؟

لیلا با خونسردی ادامه داد:
- فردا شب شام اینجا دعوتین، ناراحت میشم اگه نیاین.
کلافه سرش را تکان داد.
- باشه.
- فعلا.
- فعلا مامان.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
271

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین