در خونه رو باز کردم و به داخل رفتم.
همه جا تاریک بود.
همینکه برقها رو روشن کردم، صدای جیغی اومد و فشفشه فضا رو پر کرد.
مبهوت به آدمهای اطرافم نگاه کردم.
عمو و زن عمو، امیر علی و نامزدش، مامان بزرگ، کیانا و شوهرش و مونا و حامد.
با شوق با همشون احوالپرسی کردم. کوروش کنارم وایستاده بود و دستم رو گرفته بود.
رو بهش گفتم:
- فکر نمیکردم یادت باشه! اونم اینجوری.
- عه، عه. مگه میشه یادم بره؟!
به بادکنکها و شرشرهها اشاره کرد و گفت:
- در ضمن اینهایی که میبینی کار کیانا و موناست.
- اوم، مرسی کوروش!
- خواهش میکنم، قابلت رو نداره.
- من برم لباسهام رو عوض کنم و بیام. پارسا دست موناست.
- باشه عزیزم
رفتم توی اتاق، لباس کالباسی مجلسیم رو پوشیدم، آرایش کردم و در آخر ادکلن زدم و به سالن رفتم.
بعد از خوردن شام که آماده بود، نوبت کیک شد؛ یک کیک بزرگ با پروانه و گلهای قرمز که روش نوشته بود:
- سالگرد ازدواجمون مبارک همسر عزیزم!
با دیدنش برق شادی توی چشمهام نشست. دست کوروش رو محکمتر فشردم و گفتم:
- واقعاً ممنونم ازت! یه خاطرهی خوب رو برام ساختی. میدونی؟ من میخواستم بیام خونه رو تزیین کنم، شام بپزم، شمع روشن کنم و غافلگیرت کنم؛ اما تو زودتر اینکار رو کردی!
- همینکه خوشحالی برام یه دنیا میارزه! اشکالی نداره! فردا شب که اومدم خونه، منتظر میمونم شمع روشن کنی و میز رو بچینی. هوم؟
با لبخند گفتم:
- چرا که نه!
امیر علی: عه، رعایت کنید! دارم فیلم میگیرم. بعد باید این قسمت سانسور بشهها!
خندیدم و بعد از اینکه آرزو کردیم، دوتایی شمعهای کیک سالگرد ازدواجمون رو فوت کردیم.