. . .

متروکه رمان ماه افسونگرم | SaraF_ZahraY

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. طنز
رمان ماه افسونگرم
نویسنده: SaraF_ZahraY
ژانر: عاشقانه، تراژدی، طنز، دلهره آور(هیجانی)
ناظر: @tish☆tar

خلاصه:
ماهک دختری شر و شیطون و در عین حال غمگین، دارای شخصیتی غیرقابل پیش‌بینی که با دونستن حقایق تلخ و شیرین گذشته پا به دنیایی دیگر گذاشت...

مقدمه:
افسونگري زيبا، با چشمون ماه
سِحر می‌كرد دلم، هر روز با نگاه
خطی می‌كشيد، به دور اشباح
دور بشن برن، از ميون راه
وردي رو می‌خوند، كه بشم طلسم
می‌گفتش بیا، م‌شناخت به اسم
لحظه‌ای گذاشت، دستش رو دلم
روحمو ربود، موند ازم يه جسم
می‌كرد شبامو، با افسون روشن
می‌ساخت بهشتی، سراسر گلشن
اون ستاره بود، درون فانوس
پروونه بايد، می‌رفت به پابوس
سلطان عشق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 29 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,365
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_bapj.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Saram

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1541
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-09
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
520
امتیازها
143

  • #2
#پارت_1
خیره شده بودم به آسمون، ابری بود، دلش مثل من پر بود.
صدای تقه ای که به اتاقم خورد من رو از افکارم بیرون آورد، پوف کلافه‌ایی کشیدم و برگشتم سمت در.
- بله؟
در باز شد و سهیلا پرید توی اتاق. مثل همیشه نیشش تا بناگوش باز بود.
سمتم اومد و دستش رو دور گردنم انداخت و ازم آویزون شد و گفت:
- عشق من چطوره؟
- اولاً بیا پایین، دوماً من عشق تو نیستم، سوماً مگه دکتری؟
- پاچه می‌گیری، کسی چیزی بهت گفته؟ برم دهنشو آسفالت کنم؟
- خانوم بزرگ.
- جان؟
- میگم خانوم بزرگ!
خنده روی لباش ماسید و با حالت بامزه‌ایی گفت:
- خانوم بزرگ که از همون اول دهنش آسفالت هست، نیازی نیست دوباره آسفالت کنیم حالا بگو ببینم چه گندی زدی؟
مظلوم نگاهش کردم و با صدای آرومی گفتم:
- کاری نکردم که، فقط داشتم ماشین رو جابه‌جا می‌کردم که نصف ماشین رفت توی دیوار، همین!
و یک لبخند ملیحی زدم و به سهیلا خیره شدم.
سهیلا که لبخند من رو دید حرصی شد و گفت:
- همین؟ تورو خدا می‌اومدی ماشین ما رو هم داغون می‌کردی!
- ای به چشم؛ انشاالله دفعه بعدی حتما!
حرصی شد و موهام رو کشید و پرتم کرد روی تخت و با کوسن‌های تخت افتادیم به جون هم، محکم می‌زدیم توی سر و کله‌ هم‌دیگه و جیغ و داد می‌کردیم.
هم می‌خندیدیم، هم وحشتناک جیغ می‌کشیدیم. وسط خل و چل بازی بودیم که در اتاق باز شد.
هردو برگشتیم سمت در و بابک رو با لباس‌های نا‌مناسب خوابش دیدیم. من و سهیلا خشک شده بودیم و زل زده بودیم به بابک.
بابک با رنگی پریده گفت:
- یاخدا، چی‌شده؟
من و سهیلا به هم نگاه کردیم و پقی زدیم زیر خنده.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

Saram

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1541
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-09
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
520
امتیازها
143

  • #3
#پارت_2
بابک با صدای خنده ما به خودش اومد. اول با تعجب یه نگاه به خودش کرد و بعدش مثل جن زده‌ها یه نگاه به ما کرد. بعدش هم دوباره یه نگاهی به خودش انداخت و زودی در رفت و در اتاقم رو محکم به هم کوبید.
ای نامرد! در اتاق من رو محکم می‌بنده؟ دارم واسش!
خلاصه بعد از کلی مسخره بازی نشستیم روی تخت، منم عین پادشاه‌های امپراطوری زمان قدیم ژاپن نشستم و گفتم:
- بنال ببینم واسه چی مزاحمم شدی؟
سهیلا خواست یه چیزی بارم کنه که انگاری که یه چیزی یادش اومده باشه، چشم‌هاش برقی زد و با ذوق و شوق و خوشحالی گفت:
- قراره داداشم بیاد!
بی‌تفاوت و پوکر فیس بهش نگاه کردم و گفتم:
- خب، به سلامتی!
- کوفت و به به سلامتی! خوشحال نشدی؟!
بالشت رو پرت کردم سمتش و گفتم:
- گمشو بابا! خیلی از داداش خان جنابعالی خوشم میاد حالا بیام واسش خوشحالی هم خرج کنم و واسه اون داداش بی‌ریختت عین خری که بهش تیتاب دادن ذوق زده بشم؟!
سهیلا نیشش به پهنای صورتش باز شد و گفت:
- تو هنوز ماجرای پنج سال پیش رو یادته؟!
- پَ نـَ پَ آلزایمر دارم یادم رفته که پنج سال پیش همون داداش تو که همه رو سرشون حلوا حلواش می‌کنن، از روی عمد منو توی استخر جلوی عمارت پرت کرد و گند زد به تموم هیکلم!
- خیله خب بابا تو هم! پنج سال پیش تو چهارده سالت بود، داداش گل منم بیست و سه سالش بود. خر بودین نفهمیدین!
- بشین بینیم بابا! خر هم شدیم. حالا چرا اینقدر ذوق کردی؟
سهیلا دستاش رو کوبید به هم و گفت:
- خانوم بزرگ گفته که به افتخار اومدن داداشم قراره یه جشن بزرگ بگیریم!
- خب؟ به من چه؟
- عه، کوفت و به من چه! ماهک می‌زنم لَت و پارت می‌کنما!
- منم دستامو می‌ذارم توی جیبم و منتظرت می‌مونم تا لَت و پارم کنی!
سهیلا که دید هر چی بگه یه جوابی براش تو آستینم دارم، شونه ای باال انداخت و گفت:
- اومده بودم بگم باهم بریم لباس بخریم! خب مثل این‌که اعصاب نداری و البته از خان داداش منم خوشت نمیاد.
سهیلا عین چی از تخت پرید پایین. تا خواست یه قدم سمت در بردارهريال سریع عین یوز پلنگ دستش رو گرفتم که برگشت و با یه لبخند پیروزمندانه روی لب نگاهم کرد.
- چته؟ چرا تا اسم خرید اومد چشم‌هات مثل خر چل‌چراغ شده؟
بعدش هم سریع خودش رو با یه حرکت پرت کرد توی تخت و گفت:
- خوشم میاد که از هر چی بگذری، از خرید نمی‌گذری و البته فضولی توی مغازه‌ها!
لگدی به پاش زدم و گفتم:
- جمع کن بابا؛ دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
بلند شد نشست و گفت:
- ماهک؟! جان من اینا رو ول کن، مهمونی هفته دیگه هست؛ ولی ما هنوز هیچ خاکی به سرمون نریختیم.
یه چشم غره مخصوص خودم بهش رفتم و گفتم:
- خاک توی سرت، هر کی ندونه فکر می‌کنه عروسی‌ای چیزی هست! در ضمن کو تا جمعه؟!
سهیلا خواست چیزی بگه که صدای تقه در اومد و بابک با یه تیپ دخترکش توی چهار چوب در نمایان شد.
با دیدنش نیشم کش اومد و همون‌طور که می‌رفتم سمتش گفتم:
- جون بابا! شماره بدم؟
بابک هم یه لبخند مهربون زد و لپام رو کشید که دردم گرفت.
تا خواستم دهن باز کنم و یه چندتا بارش کنم، با لبخند دندون‌نما از همون‌جایی که کشیده بود بوسید و گفت:
- ماهک من چطوره؟
سهیلا: اوق! جمع کنید خودتونو بابا! اه اه!
هردو به سمت سهیلا برگشتیم که با حالت چندشی حرف میزد و لب و دهنش رو کج و کوله می‌کرد.
نگاه کردیم و خندیدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

Saram

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1541
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-09
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
520
امتیازها
143

  • #4
#پارت_3
با اخم به بابک نگاه کردم و گفتم:
- خوب خان داداش، کجا به سلامتی؟
اخم‌هاش رو تو هم کرد و گفت:
- مگه صد بار بهت نگفتم که به من نگو داداش؟
یک لبخند پسرکش زدم و با دستم پشت سرم رو خاروندم و گفتم:
- باشه داداش تکرار نمیشه.
یه‌جوری نگاهم کرد که شلوار لازم شدم!
برای عوض کردن جَو اخم کردم و با دستم اشاره به لباس‌هاش کردم و گفتم:
- کجا به سلامتی؟
یه لبخند خوشگل زد و گفت:
- دارم میرم یه سر به شرکت بزنم از اونجا هم برم کار‌های جشن سهیل خان رو انجام بدم.
اخم کردم و گفتم:
- جشن مهمی نیست، خودت رو زیاد خسته نکن.
سهیلا مثل قاشق شسته نشده پرید وسط حرفمون و گفت:
- وا!
برگشتم و گفتم:
- زهرمار!
خالصه بابک رو از اتاق پرت کردم بیرون و برگشتم سمت سهیلا، همین طور چند ثانیه بهش زل زدم، اونم هی در و دیوار رو نگاه می‌کرد، آخر ش گفت:
- چته؟ مثل بز زل زدی بهم.
- پاشو جمع کن خودت رو، برو بیرون حوصله‌ات رو ندارم.
- جون به جونت کنن ادب نداری.
پاشد و با غرغر از اتاق رفت بیرون.

***

دماغم رو خاروندم و از این پلو به اون پهلو شدم.
اه! این بار محکم تر دماغم رو خاروندم و برگشتم به پهلوی چپم.
داشت خوابم می‌برد که دوباره دماغم خارید، با صدای بلندی عطسه کردم.
بلند شدم و نشستم و چشمام رو باز کردم، تار میدیدم.
چند بار پشت‌ سر هم پلک زدم تا همه‌چیز شفاف بشه، برگشتم که بلند بشم دیدم دوتا چشم سبز خندون زل زده بهم.
با یک بسم الله سریع از تخت پریدم پایین، برگشتم دیدم بابک از خنده صورتش قرمز شده.
عه کار این نامرد بود پس؟!
ای مارمولک.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

Saram

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1541
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-09
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
520
امتیازها
143

  • #5
#پارت_4
بلند شدم و پریدم و شروع کردم به کشیدن موهاش. ای خدا چرا نمی‌ذارن من مثل آدم صبح‌ها خودم از خواب بیدار بشم؟
بابک:
- آی... آیی! ماهک ول کن غلط کردم! ماهک آخ!
موهاش رو ول کردم و درحالی که بلند میشدم برم سمت سرویس گفتم:
- تا تو باشی من رو از خواب نازم بیدار نکنی.
بعد از انجام کارهای مربوطه از غارم اومدم بیرون. دیدم بابک رو تخت نشسته و خیره شده به عکس بزرگم که روی دیوار نصب شده بود.
- برای من هم دعا کن.
به خودش اومد و گفت:
- جانم؟
درحالی که می‌رفتم سمت کمد لباس‌هام، گفتم:
- میگم برای من هم دعا کن، اگه داری از عکسم حاجت می‌گیری.
با یه لبخند سمتم اومد و گفت:
- خانوم خانوم‌ها عکس به اون خوشگلی و بزرگی رو زدی رو دیوار بعد انتظار داری مردم خُل نشن؟
- خوب تو که خل مادرزادی به دنیا اومدی، حالا می‌‌گی خل میشی؟ برادر من تو خودت خل خدایی هستی.
اومد جلوم ایستاد و یکم خیره نگاهم کرد، باخنده گفتم:
- وا چته؟!
انتظار داشتم باز چشم غره بره که بهش گفتم برادر؛ ولی انگار تو باغ نبود.
اخه یه بار وقتی که بچه بودم دلیلش رو پرسیدم، گفت دوست داره مثل دوتا دوست باشیم برای‌هم تا اینکه خواهر و برادر باشیم.
انگار که به خودش اومده باشه دستی به لای موهاش کشید و گفت:
- مامان گفت که بیای پایین صبحونه بخوری.
- باشه.
رفت بیرون.
یک بولیز و شلوار دم‌دستی پوشیدم و رفتم طبقه پایین، خانوم‌بزرگ همون مادربزرگ پدریم هست، ک همیشه خدا تصمیم ریختن خون من رو داره.
روی صندلی جلوی پنجره با اون عصای سحرآمیزش نشسته بود و کتاب می‌خوند. با دیدنش تمام غم‌هام یادم افتاد، یادم نمیاد یه بار اسمم رو صدا زده باشه یا باهام درست حرف زده باشه، از بچگی تمام مهر و محبّتش نصیبت سهیلا و سهیل و بابک شده و تمام عصبانیت‌هاش و عقده‌هاش سر من خالی شده.
با یادآوری اینکه نذاشت من برم دانشگاه. ولی به عمو سهندم ک میشه بابای سهیلا گفت که سهیلا رو تو بهترین دانشگاه آزاد تهران ثبت‌نام بکنه نابود میشم.
سهیلا کنکور قبول نشد ولی من قبول شدم، اجازه نداد من برم ولی سهیلا به بهترین دانشگاه‌آزاد تهران رفت. وقتی به یاد گریه‌های شبانه روزیم، یا حرف‌هایی که به بابام می‌گفت تا نذاره برم دانشگاه، ازش متنفر میشم. متاسفانه بابام و عمو سهندم از همون اول تابع حرف‌های خانوم‌بزرگ بودن و هستن. بعد از فوت اسفندیارخان (پدر بزرگم) خانوم‌بزرگ شد صاحب اختیار ، بابام و عمو سهندم هم رو حرف خانوم بزرگ حرف نمیزنن.
- دو ساعته به چی زل زدی؟!
بعدش آروم‌تر زمزمه کرد:
- سلام کردن هم بلد نیست.
به خودم اومدم دیدم دقیقه‌هاست که زل زدم به خانم‌بزرگ و تو فکر فرو رفتم.
یک سلام زیرلبی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه. جلوی حرف‌های خانوم بزرگ ساکت نمی‌شینم. گاهی وقت‌ها با بی‌خیالیم، حرف زدنم و حرکاتم، حرصش میدم.
اون یه دختر اتوکشیده و مرتب و مطیع مثل سهیلا میخواد. سهیلا هم وقتی پیش خانوم‌بزرگ هست خود شیرینی می‌کنه و کارهایی که خانوم‌بزرگ دوست داره رو انجام میده، ولی دور از چشم خانوم‌بزرگ آتیش می‌سوزونه؛ ولی من خودم هستم، ظاهر و باطن همین هستم.
وارد آشپزخونه شدم، طوبی‌خانوم که یه زن خوشگل و تپل‌ و مپل و مهربون و تو دل‌برو هست، آشپز عمارت هستش.
پشت به در ورودی ایستاده بود کارهای خدمتکارهارو زیر نظر داشت. از پشت بغلش کردم که هین بلندی کشید و برگشت سمت من.
طوبی خانوم:
- هین. خاک بر سرم دخترم تویی؟ ترسوندیم من‌رو مادر.
با اون لحجه‌ی شمالیش خنده روی لب هام آورد با شیطنتی که مخصوص خودم بود گفتم:
- نکنه فکر کردی مش رحمان بود که ترسیدی؟ آره؟
بعدهم یه چشمک زدم بهش که سریع صورتش رو چنگ زد و لبش رو گاز گرفت و با صدای آرومی گفت:
- دختر حیا کن. آخه من از دسته تو چی بکشم؟
- آخ طوبایی گشنمه، شام هم که نخوردم، چه برایمان داری؟
یک لبخند مادرانه‌ای زد و به خدمتکارها گفت که میز صبحانه رو بچینند. خلاصه جلوی هشت جفت چشم تهِ صبحانه رو در آوردم، یعنی ته میگم ها.
بعد از تشکر از خدمتکارها که با هر کدوم قاچاقی رفیق بودم رفتم سمت باغ پشتی. پاتوق تنهایی‌هام. جایی که هر وقت دلم می‌گرفت میومدم اینجا، با اینکه از اینجا عینه چی می‌ترسیدم ولی اینجا آروم میشدم.
عجیب هست نه؟ برا خودم‌ هم عجیبه؛ پناه می‌برم به جایی که ازش می‌ترسم. اینجا شاهد گریه‌های من هست. یه جای دنج و با صفا میون درخت‌های چندین و چندساله‌ی عمارت.
هه. جالبه. واقعا درک نمی‌کنم! مامانم و زن عمومریم چجوری این همه سال تو اینجا طاقت اوردن؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

Saram

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1541
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-09
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
520
امتیازها
143

  • #6
#پارت_5
رفتم باغ جلویی عمارت، دیدم مش‌رحمان؛ باغبان عمارت، داره گل می‌کاره. رفتم سمتش و گفتم:
- به‌به سلام بر عمورحمان خودم، خوبی؟
برگشت طرفم و با خنده گفت:
- سلام به دخترک شیطون خاندان، خداروشکر خوبم تو چطوری بابا؟
- هعی منم خوبم.
بعد با صدای آرومی گفتم:
- البته اگه مادر فولاد زره بزاره.
عمورحمان خندید و به کارش ادامه داد. با صدای مظلومی گفتم:
- عمو!
مش‌رحمان که فهمیده بود می‌خوام خرش کنم، گفت:
- ماهک! دخترم خدا خیرت بده باز من‌رو تو دردسر ننداز، هنوزهم از کار پارسالم پشیمونم که چرا گذاشتم تو کاشتن گل‌ها بهم کمک کنی.
- عمو داشتیم؟! خب من یه اشتباهی کردم زدم گل‌هارو خراب کردم، دلیل نمیشه با یه اشتباه کوچیک استعداد‌های من‌رو نادیده بگیرید. از قدیم گفتن شکست مقدمه‌ی پیروزیست. به جان خانوم‌بزرگ، امسال اندازه‌ی همه‌چی دستم اومده، مثلا می‌دونم چقدر کود به چقدر خاک بریزم.
عمورحمان جوری نگاهم کرد که یعنی من‌رو رنگ نکن. حالت نگاهم رو معصوم کردم و زل زدم بهش و سرم و کج کردم که خندید و گفت:
- اگه می‌خوای کمکم کنی برو برام یه چایی خوش‌رنگ بیار.
- چشم.
مثل جت دویدم سمت در پشتی آشپزخونه که از پشت عمارت راه داشت، وارد شدم و روبه طوبی خانوم گفتم:
- عشقم طوبایی!
باخنده گفت:
- امان از این زبونت، جانم دخترم؟
چشمکی زدم و گفتم:
- واسه همسر گرام‌تون یه چایی خوش‌رنگ بریز ببرم بهش بدم.
خندید و بعد از این‌که چایی رو آماده کرد داد بهم تا ببرم بدم به عمورحمان.
بعد گرفتن سینی، رفتم پیش عمو رحمان و چایی‌رو دادم بهش. در طول زمانی که چای‌رو می‌خورد، مظلومانه نگاهش می‌کردم که بزاره کمکش بکنم.
به قول بابک اونقدر مثل گربه با این چشم‌هام نگاهش کردم که گفت:
- امان از دست تو دختر! برو از جلوی در اون سبد‌های گل‌رو بیار تا بگم بعدش چی‌کار کنی.
بدوبدو رفتم از جلوی در گل‌ها‌رو آوردم و با مش‌رحمان دست به کار شدیم و تا ظهر تموم کردیم. خیلی قشنگ شده بودن، دوست داشتم تا شب بشینم و نگاهشون کنم.
از گرما داشتم بخارپز می‌شدم، بلند شدم و رفتم داخل و به غارم پناه بردم.

***
روز‌ها پشت سرهم می‌گذشت و ما به روز جشن نزدیک‌تر می‌شدیم، روز به روز سر بابا و عموسهند شلوغ‌تر میشد، تعداد کارگرهای عمارت دو برابر، همه در تکاپو برای جشن‌بزرگ و ورود نورچشمی خانم‌بزرگ و پسربزرگ خاندان. من‌هم روز به روز گرفته‌تر؛ جالب اینجاست که حتی دلیل این‌همه حس بد رو خودم ‌هم نمی‌فهمیدم.
چند روز به جشن نمونده و امروز به اسرار سهیلا، با بابک اومدیم بیرون تا لباس بگیریم.
بابک جلوی یک پاساژ بزرگ که از شیرمرغ تا جون آدمیزاد توش میشد پیدا کرد؛ نگه داشت. اول از همه پریدم پایین و داشتم تندتند می‌رفتم داخل پاساژ که بابک از پشت با غرغر دستم رو گرفت و گفت:
- کجا؟
- خونه آقا شجاع! میای؟
سهیلا باز پرید وسط حرفمون و گفت:
- چته ماهک باز پاچه می‌گیری؟
حوصله کل‌کل باهاشون‌رو نداشتم، بنابراین فقط یه جواب آروم دادم تا بعدا به حسابشون برسم.
- هیچی. فقط زودتر بیاید بریم خرید که نمی‌تونم صبر کنم.
خندیدن.
همونطور که دستم تو دست بابک بود، داخل پاساژ شدیم. من که داشتم مغازه‌هارو دید می‌زدم، سهیلاهم که چشم خانم‌بزرگ‌رو دور دیده بود و داشت به مردم کرم میریخت.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Saram

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1541
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-09
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
520
امتیازها
143

  • #7
#پارت_6
پشت ویترین مغازه‌ها داشتیم لباس‌ها رو می‌دیدیم که یه لباس نظرم رو جلب کرد. با بچه‌ها رفتیم داخل.
فروشنده یه زن میانسال خوش بر و رو بود.
بابک:
- سلام. ببخشید! اون لباس‌شبی که تن مانکن وسطی هست رو میشه سایز خانم بیارید؟
فروشنده:
- بله حتما، بفرمائید بشینید تا بگم براتون بیارن.
چند دقیقه گذشت که لباس رو آوردن، از همون اولی که دیدمش واقعا زیبا بود.
لباس رو گرفتم و رفتم تو اتاق پرو تا بپوشمش؛ به هر سختی بود تنم کردم، وقتی کامل پوشیدمش به خودم توی آِینه نگاه کردم. یه لباس دکلته بلند به رنگ مشکی که تضاد جالبی با پوست سفیدم داشت. تنها ایرادش یقه‌اش بود که یه کوچولو باز بود که اونم زیاد مسئله‌‍‌ی مهمی نیست. در اتاقک رو کمی باز کردم که بابک و سهیلا اومدن طرفم.
سهیلا:
- وای ماهک، چه بهت میاد! کوفتت بشه.
خب اینم از نظر محترمانه سهیلا، حالا می‌موند بابک. زل زده بود به لباسم، وای خداکنه خوشش اومده باشه.
- بابک نظرت چیه؟
پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- درش بیار، یکی دیگه رو انتخاب می‌کنیم. زیادی باز هست.
با ناراحتی گفتم:
- خب کجاش بازه؟ فقط یه‌کم یقه‌اش باز هست که با یه شال حل میشه.
یه ذره نگاهم کرد؛ انگار دو دل بود. شاید داشت به این فکر می‌کرد که باز‌هم می‌خوام خرش کنم، تو دلم خندیدم واسه این برادر ساده‌ام.
بعد گفتن باشه از جانب بابک، در اتاق رو بستم. سریع لباس رو عوض کردم و رفتم بیرون، لباس رو دادم به فروشنده تا بسته بندیش کنه. همین‌جور که داشتم کارتم رو از داخل کیفم بیرون می‌آوردم، گفتم:
- قیمتش؟
- گلم آقا حساب کردن.
انگار بابک حساب کرده بود، بعد تشکر از فروشنده رفتم کنار بابک و سهیلا که نزدیک در وایستاده بودن و حرف می‌زدن. ملحق شدم بهشون و رفتیم تا بقیه خری‌ها رو بکنیم.

خلاصه تا شب خرید هامون رو کردیم؛ سهیلا هم یه لباس شب به رنگ آبی خرید.
بابک ما‌رو مهمون خودش کرد و شام برد به یه رستوران، بعد صرف یه شام مشتی به خونه برگشتیم، چون دیر وقت بود همه خوابیده بودن کسی از اومدنمون خبردار نشد، بهتر. همگی رفتیم طبقه‌ای که اتاق‌هامون توش بود.
اولین اتاق سمت راست واسه سهیلا هست؛ اتاق رو به روییش هم واسه تحفه داداشش، بعد از اتاق سهیلا اتاق عمو و زن عمو، و رو به روی اتاقشون اتاق مامان و بابام هست. بعد از این‌ها اتاق من و بابک رو به روی هم هست؛ اتاق من سمت راست و اتاق بابک سمت چپ قرار داره. خونه طوبی‌خانوم و عمو‌رحمان هم ته باغ هست جایی که دید نداشت، اتاق خدمتکارها و خانوم‌بزرگ هم طبقه پایین بود.
وارد اتاقم شدم؛ خرید‌هام رو پرت کردم یه طرف اتاق و لباس‌هام رو با یه تاپ و شلوارک خرگوشی عوض کردم، یه شیرجه‌ی جانانه زدم رو تخت که صدای ترک‌ترک استخون‌های تخت اومد، چند دقیقه نگذشته بود که نفهمیدم کی خوابم برد.
تو عالم خواب بودم که یه تکون محکم خوردم اهمیت ندادم گفتم شاید زلزله باشه منتظر ریختن آوار رو سرم بودم که باز یه تکون دیگه خوردم یا خدا زلزله هست؟ سریع چشم‌هام رو باز کردم دیدم سهیلا عینه ازرائیل با نیش باز داره نگاهم می‌کنه. دیگه عادت کرده بودم به این بیدار کردن‌های حیوان نما.
عصبی گفتم:
- چته! سر آوردی کله‌ی سحر؟
سهیلا دستش‌رو زد به کمرش و مثل طلبکار‌ها گفت:
- کله سحر؟خجالت‌هم خوب چیزیه والا. ساعت دو و نیم ظهره، خانوم تازه میگه کله سحر! پاشو‌ برو دوش بگیر ناهار بخوریم و بریم آرایشگاه.
بی‌حوصله و در حالی که غلت زدم و پشتم رو بهش کردم؛ گفتم:
- آرایشگاه واسه چی؟!
_ ماهک آلزایمر گرفتی ایشالله نه؟ بابا مگه امروز جشن نیست؟ پاشو کلی کار داریم.
به زور بلندم کرد و رو به روم نشست و گفت:
- ماهک تو رو خدا پاشو، دوباره نگیری بخوابی؟ بابا کلی کار داریم پاشو دیگه!
- اه! گمشو پاشم دیگه. یه جوری میگی انگار من همیشه بعد بیدار شدن می‌گیرم می‌خوابم!
- ماهک خدایی خیلی رو داری! پس اون یه خر دیگه هست که همیشه‌ی خدا وقتی بهش احتیاج داریم بعد بیدار شدنش می‌گیره میخوابه!؟ نه!؟
با یادآوریش لبخند اومد به لبم، که انگار به آتیش داغ سهیلا بنزین ریختن. یهو دیگه ترکید.
سهیلا:
- گربه‌ی آمازونی خبر مرگت امشب جشن هست، گمشو پاشو دیگه!
منم با خنده گفتم:
- وی ناگهان وحشی می‌شود! نزدیک است ماهک را بخورد!
دستم رو کشید پرتم کرد تو حموم بعدشم در اتاقم رو کوبید و رفت.
بعد یه دوش مفصل که خوابم رو به کل از سرم پروند؛ آماده رفتم پایین، خدمتکار‌ها داشتن عمارت‌رو تمیز می‌کردنن، کارگر‌ها‌هم داشتن به باغ جلوی عمارت‌ چراغ‌هایی به شکل مشعل آتشین می‌چیدند و چند نفر دیگه‌هم مشغول چیدن میز و صندلی‌ها بودند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Saram

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1541
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-09
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
520
امتیازها
143

  • #8
#پارت_7
بعد از خوردن صبحانه یا همون ناهار خودمون با سهیلا رفتیم آرایشگاه. خلاصه بعد از پنج ساعت وقت تلف کردن آرایشگرو همکار‌هاش اجازه دادن که بلند بشیم، آخ همه جای بدنم خشک شده بودشدید!
توی آینه به خودم نگاه کردم؛ چقدر جیگر شدم من! البته از اول جیگر بودم‌ها، جیگر تر شدم. یه لبخند دندون نمایی از توی آینه به خودم زدم.
صورتی با فرم، متناسب و سفیدی داشتم. ابرو‌هام خوش‌فرم مشکی بودن، با چشم‌های درشت توسی،دور مردمکش‌هم مشکی بود. با بینی متناسب با صورتم و لبای صورتی قلوه اییم.
و در آخر می‌رسیم به عشق‌های من! مو‌های بلند مشکیم؛ بلندیش تا باسنم میرسید. مو‌هام رو جمع کرده بودن و دم اسبی بسته بودن. با یه گریم لایت دخترونه.
خلاصه اومدیم خونه همه‌چیز اماده بود. با سهیلا رفتیم اتاق من تا آماده بشیم. همین جور که داشتم لباسم رو می‌پوشیدم برگشتم سمت سهیلا که دیدم زل زده به من.
- هوی! چشمات رو درویش کن.
با نیش باز گفت:
سهیلا:
- خداییش ماهک با اون اندامت زدی روی دست دختر‌های مردم‌ها!
یه چشم غره مخصوص خودم رفتم و لباسم رو پوشیدم. لباسم تا مچ پام بود، نیاز نبود ساپورت بپوشم. کفش مشکی پنج سانتیم رو پام کردم و جلوی آینه وایسادم؛ خب‌خب من که آماده شدم. برگشتم سمت سهیلا دیدم اونم آماده شد، با یه دور غلتیدن تو استخر عطر خوش‌بو راهی طبقه ی پایین شدیم. مهمونی تو باغ بود. از عمارت اومدیم بیرون، واو! چقدر مهمون دعوت کردن!حالا خوبه عروسیش نیست. تحفه خان.
چشمم خورد به خانوم‌بزرگ که؛ بابام، مامانم، بابک، زن‌عموم و عموم کنارش نشسته بودن. رفتیم سمتشون، طبق معمول خانوم‌بزرگ نیم نگاهی‌هم به من ننداخت و با سهیلا شروع به حرف زدن کرد. بی توجه بهش کنار بابام نشستم.
بابا:
- به‌به دختر خوشگل بابا! چقدر ماه شدی بابایی!
با لبخند نگاهش کردم، چقدر من دوستش داشتم. چشمم خورد به بابک؛ وا؟ چرا این مثل گاو‌هایی که جلوشون پارچه ی قرمز می‌گیرن داره نگاهم می‌کنه؟
ای‌وای بر من، بهش گفته بودم شالم رو می‌اندازم روی شونه‌هام تا جلوی باز بودن یقه‌ام رو بگیره. یه چشمک شیطون بهش زدم و لب زدم:
- خوبی؟
رنگ نگاهش یه‌جور خاصی شد! نمی‌دونم شاید‌هم من توهم زدم، شایدم نزدم! خب برادم هست حتما غیرتی شده.
سرش رو به معنی آره بالا پایین کرد و با دستش اشاره کرد که به سمتش برم؛ بلند شدم و رفتم کنارش نشستم.
- جونم بابکی؟
- خانوم‌خانوما چه خوشگل شده! باید حواسم جمع باشه که ندزدنت.
رفتم نزدیک‌تر و دم گوشش گفتم:
- فعلا که باید مواظب یکی دیگه باشی.
سوالی نگاهم کرد که به سهیلا اشاره کردم و یه لبخند دندون نما تحویلش دادم.
بابک زیر چشمی سهیلا رو نگاه کرد، بعد با اخم گفت:
- ماهک باز شروع نکن به حد کافی گند زدی به اعصابم.
- وا؟ مگه چی‌گفتم؟
- ببین؛ من صد بار بهت گفتم که من سهیلا رو فقط به چشم خواهرم می‌بینم.
- یعنی می‌خوای بگی که تصمیم تو این هست که رو حرف خانم‌بزرگ حرف بزنی؟
کلافه پوفی کشید و گفت:
- اگه قانع نشد، آره. همینکار رو می‌کنم.
رفتم تو فکر...
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Saram

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1541
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-09
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
520
امتیازها
143

  • #9
#پارت_8
از وقتی که سهیلا میره دانشگاه خانوم‌بزرگ اسرار داره که بابک و سهیلا با هم ازدواج کنن. البته این‌ها رو وقتی داشت به بابک می‌گفت، شنیدم. فضول‌هم خودتونید. مثل این‌که سهیلا هم از این ماجرا خبر داره. بلند شدم و تا یه چرخی توی باغ بزنم. تنها بودم، سهیلا که وقتی خانوم‌بزرگ هست دور و بر من آفتابی نمی‌شه. همش می‌چسبه به خانوم بزرگ. بابک هم که پیش دوستاش هست. از این جمع خوشم نمیاد، احساس غریبی می‌کنم. باز هم بی‌دلیل دلم گرفته. با هم‌همه‌ایی که توی جمع افتاد، فهمیدم که سهیل خان بعد از دوازده‌سال دارن از آلمان به ایران تشریف میارن.
حاج آقا مثلاً دکتر هست؛ ولی اندازه‌ی خر هم درک و فهم نداره، خدا به داد من برسه که قراره از این به بعد قیافه‌ی نحسش رو تحمل کنم.
رفتم کنار مامانم ایستادم. بلاخره آقا با ناز و کرشمه و عشوه اومد سمت ما. اول رفت سمت خانوم‌بزرگ و دستش رو بوسید. اح اح اینم مثله سهیلا هم پاچه‌خوار هست و هم خودشیرین خاک بر سرا. بعد با مامان و باباش و سهیلا روبوسی کرد. بعدهم مامان و بابام و بابک، به من که رسید نگاه سرد و یخبندونش رو از فرق سرم تا کف پاهام انداخت که احساس کردم یخ زدم و با لبخندی که بیش‌تر شبیه پوزخند بود، گفت:
- سلام دختر عمو!
من‌هم مثل خودش هر چی سردی بود ریختم توی چشم‌هام و قاطع گفتم:
- سلام پسر عمو.
یکی از ابرو‌هاش بالا رفت. مثل این‌که انتظار داشت قربون صدقه‌اش برم و براش اسپند دود کنم. همین‌هم از سرش زیادیه، خرس قطبی خودخواه. توی جمع رفت و یکی‌ یکی مشغول احوال‌پرسی شد.
دیگه واقعاً از این جو نچسب خسته شده بودم. بلند شدم و رفتم سمت عمارت. خدمتکار‌ها داشتن میز بزرگ مخصوص سرو رو آماده می‌کردن. رفتم آشپزخونه و تکیه دادم به میز و خیره شده به طوبی‌خانوم که با صورتی قرمز شده و ع×ر×ق کرده تند‌تند کار‌ها رو با خدمتکار‌ها انجام می‌دادن. چقدر من این زن رو دوست دارم!
حتی بیش‌تر ازمامانم هم حواسش به من بود. از بچگی وقتی اهل خونه تا نصفه‌های شب توی مهمونی خوش می‌گذروندن، طوبی‌خانم من رو می‌برد توی خونه شون که ته باغ بود و برام قصه می‌گفت، شعر می‌خوند، واسم غذای مورد علاقم رو درست می‌کرد. عمو‌رحمان هم فقط با لبخند نگاهمون می‌کرد. بچه نداشتن؛ ولی از پدر و مادر من که دو تا بچه داشتن، بیش‌تر می‌فهمیدن که چطوری دل یه بچه رو شاد کنن.
به خودم اومدم؛ دیدم که چند دقیقه گذشته و من با لبخند طوبی‌خانوم رو نگاه می‌کنم.
طوبی:
- دختر گلم چرا اومدی این‌جا؟ برو شاد باش عزیز دلم.
بدون حرف رفتم بغلش کردم، بوی خاصی داشت. بویی که مامان هم نداشت.
_ طوبایی؟
- جان طوبایی!
- شب بیام پیشت؟
سرم رو با خنده بوسید و گفت:
- آی کلک! پس به خاطر همین خودت رو مظلوم کرده بودی و داشتی نگاهم می‌کردی؟ آره مادر بیا.
یه ماچ آبدار از لپش کردم و در حالی که از آشپز خونه می‌رفتم بیرون سرم رو برگردوندم و گفتم:
- نوکرتم طوبایی!
تا خواستم برگردم جلو، با کله رفتم توی ستون، بابا آخه وسط پیاده‌رو ستون می‌زارن؟ سرم رو انداختم پایین؛ چشم‌هام رو باز کردم این‌که یه جفت کفش مشکی هست، چه براق‌هم هست. یه‌کم بالا‌تر رفتم، اوه‌ اوه شلوارش رو نگاه کن فکر کنم پولش نرسیده دو یا سه سایز کوچیک‌تر خریده، یه‌کم رفتم بالا‌تر وای مامان سینش رو نگاه کن ما دختر به این تیپی توی فامیل نداریم که با بلوز و شلوار بیاد مهمونی انگار می‌خواد بچه شیر بده که تا نافش باز گذاشته، یه‌کم رفتم بالا‌تر. صبر کن ببینم! نکنه؟! نکنه این همون هست؟!
سریع سرم رو بلند کردم که گردنم رگ به رگ شد. آخ! چشم‌های مشکی به رنگ شبش همیشه‌ی خدا سرد بود، و ابرو‌هاش که همیشه توی هم گرهشون میزد. و اون لبای خوش فرم که شبیه نوک مرغ بود. انگار این بشر با خنده آشنایی نداره! اون دماغش که موقع عصبانیت پره‌هاش باز و بسته می‌شدن؛ شبیه خر می‌شد. به این تصورم، خندم گرفت و لب‌هام کش اومد.
سهیل:
- تموم شد؟
به خودم اومدم برای این‌که ضایع نشم، گفتم:
- نه هنوز... نیست که قیافت شبیه مُرغ هست! نمی‌تونم هضم کنم.
یه پوزخند زدم و از کنارش گذشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
588
پاسخ‌ها
37
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین