. . .

متروکه رمان هم‌خویِ ماه | رُمَیصا.پَکس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. فانتزی
  2. ماجراجویی
نام رمان: هم‌خویِ ماه

به قلم: رمیصا.پکس

ژانر: عاشقانه، فانتزی، طنز، تخیلی

خلاصه: همه چیز با ماموریتی آغاز شد که به عهده‌ی یکی از جنگجوهای فیوریا گذاشته شد. دِلوین، او خشن‌ترین زن در میان قبایل سطنت هلیوس است و همچنین رهبری زنان فیوریا که به خشم و

غضبشان مشهور هستند را به عهده دارد. حال چه می‌شود اگر دلوین برای بازگرداندن شاهزاده‌ی هلیوس انتخاب شود؟ زمانی که او در تاریک‌ترین نقطه‌ در زمین و آسمان‌ها محبوس است؟ زمانی که او

اعصاب خورد کن ترین موجود روی زمین است و دلوین به بی اعصابی مشهور؟ بله! درست است! تمام مردم سرزمین هلیوس یک صدا فریاد میزنند: آتحان باید نجات داده شود! آتحان شاهزاده‌ی سلطنت

هلیوس، کسی است که دلوین باید او را نجات دهد و این یک اجبار است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
880
پسندها
7,377
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #2
مقدمه:

آتحان:

به سمت زمزمه‌ی قلبم بیا!

به خونِ غوطه‌ور در من

که از نژاد لیکاهاست

به سمت ورطه‌ای که بر آن شوریده‌ام!

به سمت هیاکلِ سرخِ آبِ وحشی

به سمت یقینم بیا...

که کارِ فریاد قرنی را می‌کند.

و اراده‌ی روشنم که در ستیز با

گرگ و میش ساعت‌هاست.

دِلوین:


در ژرفای باد

اعتمادم از تو شکسته بود

که دلی بی ریشه گذاشتی برای من!

اما دیگر بار

به سمت یقینم بیا!

نه به سمت انبوه لب‌های خشک

و نه گوش‌های خیره به عطر تاریکی!
 
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #3
طیلسان زنانه‌ی سرمه‌ای رنگش را که نقره دوزی شده بود، با دست راست کمی عقب راند و با نیم نگاهی به آکستون، بر روی تخت شیشه‌ای و شفافی که در هوا معلق بود نشست. آکستون با بال‌های گشاده‌ی یخی رنگش پشت سر او ایستاده بود و اخم‌های در همش، اجازه‌ی نزدیک شدن کسی به او را نمی‌داد. هر چند که او نیازی به محافظت نداشت، همه از قدرت بدنی، مهارت های رزمی و توانایی‌های خارق العاده‌ی او خبر داشتند و کسی جرئت نزدیک شدن به او را نداشت. بله! او رهبر قبیله‌ی فیوریاها بود. قبیله‌ای متشکل از زنان قوی هیکل و خشمگین که کارشان عذاب دادن روح مردان گناهکار بود. دِلوین! خشن ترین زنی که سلطنت و سرزمین هلیوس به خود دیده بود، چشمان همرنگ ماه، موهای بلوند و بلندی که رگه‌هایی یخی درش جریان داشت، قد بلند و هیکل رو فرم او، از او یک الهه‌ی زیبایی ساخته بود.

تمام قبایل، اعم از خون آشام‌ها، غول‌ها، فیوریاها، والکری‌ها، لورها، فوربیرِرها، پری‌ها، جن‌ها، ارواح، جادوگران، گرگینه‌ها و... همه در جلسه‌ی امروز حضور داشتند. عنوان این جلسه چه بود؟!

پوزخندی روی لب‌های بی‌نظیر و قلوه‌ای او نشست و از زیر مژه‌های برگشته‌ی مشکی رنگش به افراد حاظر در جمع نگاه کرد. یعنی همه‌ی این افراد برای صحبت در مورد برگرداندن آن شاهزاده‌ی کودن جمع شده بودند؟! حماقت محض بود! راه چاره‌ای نداشت و نمیتوانست زمانی که همه‌ی رهبرهای قبایل جمع شده‌اند او نیاید. این بی احترامی بود! و او حتی اگر توانش را داشته باشد حاضر به بی احترامی به سرکرده‌ها و پادشاه و ملکه نبود.

کمی کافه بود، هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت و این جلسه ناگهانی برنامه‌هایش را به هم ریخته بود. هنوز اعصابش بابت ورود آن نامه رسان احمق خورد بود.

زمانی که او مشغول فرستادن فیوریاها به زمین بود، ناگهان دروازه‌ی دهکده با صدایی مهیب باز شد و یکی از فیویریاها کسی را کشان کشان به دنبال خود می‌آورد. با نزدیک شدنشان متوجه شد آن فرد یک مرد است و به شدت وحشت زده است. خب! زنان قبیله‌ی او به خشم و غضب و شجاعتشان مشهور بودند اما قرار نبود کسی را بی‌جهت عذاب دهند و آن نامه رسان احمق تمام تنش میلرزید و به محض اینکه با ترس و لرز گفت:

_پا...پادشاه دَ..دستور دادن، جمع بشین.

با آن سرعت زیاد خون آشامی‌اش از جلوی چشمان او غیب شد.

با برخاستن ناگهانی افراد، افکارش را پس زد و نگاهش به سمت ورودی برگشت، بله! پادشاه و ملکه‌ی سرزمین هلیوس.

ملکه کالیدورا، نژاد لیکاها، قدرتمند، سریع، زیبا و باهوش، با اقتدار گام برمی‌داشت و حس حضورش، همه را وادار به تعظیم می‌کرد.

پادشاه اِندِر، از نژاد لیکاها، جثه‌ی غول مانند او، او را ترسناک نشان میداد و موهای ابریشم مانند طوسی رنگش هیچ ربطی به صورت و هیکل ترسناک او نداشت.

آرام از جایش برخاست و سرش را به نشانه‌ی احترام کج کرد. تا زمانی که پادشاه و ملکه به تخت‌های سلطنتی رسیدند همه در همان حالت تعظیم، ماندند.

با جاگیر شدن پادشاه و ملکه بر روی تخت‌های سلطنتی، همه سر جایشان نشسته و جادوگران قصر، شروع به خواندن ورد محافظت کردند. خب! گویا این جلسه بیش از حد تصور او جدی و سری بود. کمی اخم‌هایش جمع شد و با دقت به صورت ناراحت و تا حدودی آشفته‌ی ملکه کالیدورا نگاه کرد. او احساسات را بدون هیچ پوششی دریافت می‌کرد و اکنون مطمئن بودملکه نگران، عصبی، پریشان و تا حدودی کافه است و بوی احساساتش در میان بوی غلیظ ترس افراد حاضر در جلسه تشخیص داده میشد.

با قرار گرفتن جدار شفاف قرمز رنگ به دور سایه‌پوش معلق در آسمان، پادشاه سری برای جادوگران تکان داد و آن‌ها پشت سر پادشاه ایستادند.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #4
سکوتی محض حاکم بر فضا بود؛ ترسی عمیق جریان داشت، وحشتی بی سابقه که سبب بیشتر جمع شدن‌ اخم‌های او شد. چه خبر بود اینجا که او خبر نداشت؟!

-درود و خوش آمد میگم به سرکرده‌های عزیز سلطنت هلیوس!

قبلا گفته بود موهای ابریشم مانند پادشاه هیچ ربطی به صورت و هیکل ترسناک او ندارد؟ خب! اکنون باید اضافه کند که صدای بیش از اندازه نازک و لطیف او فرسنگ‌ها از صورت و شخصیت ترسناک او دور است! او یک مرد با صدایی بسیار ظریف، موهایی بسیار لطیف و هیکلی فوق درشت است! تضادی عجیب! هیچ ایده‌ای نداشت که ملکه با آن‌همه زیبایی عاشق کدام ویژگی ظاهری پادشاه اندر شده بود.

همه تشکر کردند و پادشاه با آن لبخند یخ زده و چشمان طوسی رنگ درشتش سری تکان داد و ادامه داد:

-فکر میکنم دلیل جمع شدنمون رو اکثر شما بدونین و اما کسایی که نمیدونن!

نگاهش را در جمع چرخاند، چشمانش را گشاد کرده بود، آن مردک صورت ترسناکش را ترسناک‌تر هم جلوه میداد و دلوین از این موضوع خوشش می‌آمد! او عاشق وحشت هر چه بیشتر و خشونت بی اندازه بود!

-خطر بزرگی داره سرزمین مارو تهدید میکنه! برادرم برگشته!

گفته بود ترسی عجیب در هوا جریان دارد؟! خب! آن ترس عجیب اکنون بیشتر هم حس می‌شد! بوی آن همه وحشت سبب چین خوردن کنار چشمانش شد و نیم نگاهی به آکستون که با غضب به دهان پادشاه خیره بود، کرد.

همه میدانستند پادشاه اندر فرصت زیادی برای زندگی ندارد، او گرفتار بیماری‌ای شده بود که درمانی نداشت و مرگ او یعنی بازگشت برادرش ایلونو، و بازگشت او یعنی نابودی همگان!

همهمه‌ای که در سالن ایجاد شده بود، با صدای "هیس" گفتن آرام پادشاه ساکت شد. چشمان ترسناکش همه را اسکن کرد و با دستان زیادی سفید و رنگ پریده‌اش، موهای طوسی رنگش را به عقب راند.

-اینم میدونین که شاهزاده، فرزند من و ملکه، نزدیک به هزار ساله که در جنگل‌های خاموش زندانی شده. کسی اینجا هست که با برگشت برادرم موافق باشه؟!

چشمان ماه رنگ دلوین میان همگان چرخید، مشخص بود هیچکس به بازگشت آن حیوان راضی نیست. اندر چون سکوت افراد را دید، لبخند یخ زده‌اش را تکرار کرد و سری تکان داد که چند تار از موهای طوسی رنگش روی پیشانی‌اش ریخت.

-خوبه! من و ملکه به تنها راهی که برای جلوگیری از دادن حکومت به ایلونو، وجود داره اندیشیدیم...

کمی خم شد؛ آرنج دست راستش را روی زانویش گذاشت، موهای طوسی رنگش روی شانه‌هایش ریخت و ادامه داد:

-شاهزاده باید برگرده!

سکوت، سنگین تر هم شد. اخم‌های دلوین حتی بیشتر جمع شد. امکان برگشت آن شاهزاده‌ی کودن وجود نداشت! جنگل‌های خاموش او را پس نمیدادند.

-اما سرورم پس گرفتن شاهزاده از جنگل های خاموش امری شدنی نیست!

اخم‌های ملکه جمع شد و پادشاه پوزخندی به لب آورد و خیلی خونسرد گفت:

-پس خودتون رو برای پذیرفتن ایلونو به عنوان پادشاه آماده کنین!

نه! این امکان نداشت! ایلونو خیلی بیشتر از جنگل‌های خاموش ترسناک بود و همه ترجیحشان به رفتن به آن‌جا بود تا جاگیر شدن او بر تخت سلطنت!

-شما ایده‌ای دارین سرورم؟!

لبخند سرد پادشاه، رنگ رضایت گرفت و نگاهش را میان همگان چرخاند و در جواب رهبر گرگینه‌ها گفت:

-باید دو نفر به اونجا برن.

-دو نفر؟

-این امکان نداره سرورم!

-کسی جرئت اینکه به جنگل های خاموش بره رو نداره سرورم!
-دو نفر؟ نمیتونن شاهزاده رو نجات بدن! اونجا خیلی قدرتمند و باهوشه! {منظورش جنگله}

صدای اعتراض‌ افراد با بالا رفتن دست پادشاه ساکت شد. دلوین با همان اخم‌های در هم و نگاه متفکر به پادشاه خیره مانده بود. حسی به او میگفت کسی که باید این مسئولیت را قبول کند او است. نمیدانست این حس تا چه اندازه درست است اما اگر لازم میشد قطعا چنین کاری را انجام میداد. هیچ کس نمیتوانست به زنان قبیله‌ی او آسیب بزند اما حتی زنان فیوریا هم توانایی مقابله با آن ایلونوی شیطان صفت را نداشتند.

-اگر تعداد افرادی که به اونجا میرن بیشتر از دو نفر باشه، جنگل میفهمه! صدای ضربان قلب دو یا سه نفر رو نمیتونه تشخیص بده، اما ما برای اطمینان دو نفر رو میفرستیم. کسی در اینجا حضور داره که داوطلب باشه به اونجا بره؟

سکوت حتی سنگین‌تر شد، ترس و وحشت بیشتر، نفس‌ها حبس و رنگ همه پرید.

ملکه نگاهش را با درماندگی میان سرکرده‌های قبیله ها چرخاند؛ هیچکس از جانش سیر نشده بود. رفتن به آن جنگل به جز شجاعت، لازمه‌ی حماقت زیادی بود. اما به خودش قول داد زین پس هر کدام از سرکرده‌های کله گنده‌ی هلیوس بیشتر از کپنش حرف بزند با پشت دست در دهانش بکوبد! آن‌ها احمق‌هایی با جثه‌ی بزرگ و شجاعت روباه بودند!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
366

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین