. . .

متروکه رمان دل تو را تمنا می کند | م.ماه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
نام رمان: دل تو را تمنا می‌کند
نویسنده: م.ماه
ژانر: پلیسی، عاشقانه،انتقامی
ناظر: @AYSA_H
ویراستار: @ترشکʕ⁰̈●̫⁰̈ʔ

خلاصه:
زندگی را برایش ناجوان‌مردانه معنا کرد. زندگی شیرینی که به تلخی زهر تبدیل شده و با حضور کثیف او معنایش در ذهن آن دختر بچه‌ی ناز پروده‌ی شر و شیطون تغییر کرد. اما حالا دیگر آن دختر بچه، دختر بچه‌ی چند سال قبل نبود. بزرگ شده، سخت شده، قلبش از سنگ شده و تنها زندگی برایش یک معنا داشت
"انتقام"
خیلی‌وقت بود که با این کلمه روزش را شب می‌کرد و فقط منتظر بود تا سرِ وقت مثل گرگی زخمی طمع خود را بدرد...



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #21
مال شش سال پیش بود؛بابا‌عباس و خاله‌لیلا روی تاب که توی حیاط بود نشسته بودن من و ماهان هم مثله موش آب کشیده دوطرفشون ایستاده بودیم. یادمه اونروز اینقدر ماهان روم آب پاشید که منم کفری شدم و اونو خیس از آب کردم. نگاه به عکس شروع کردم به صحبت کردن:
- ده سالم بود...هنوز زود بود..ولی زمونه اون روش رو نشونم داد...اون صبح برفی و کذایی بدترین صبح عمرم شد. مامانم جلوی چشم‌هام...
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و نگذاشت ادامه حرفم رو بزنم. برام مهم نبود قطره اشکی که از چشمم چکید. گذشته مثله خلصه منو در بر گرفته بود. دوباره او صحنه لعنتی داشت جلوی چشمام رژه میرفت و آتیشم میزد.
بابا‌عباس نالید:
- ماهور...
دستم رو به نشونه سکوت بالا آوردم. نفس عمیقی کشیدم تا این بغض لعنتی که چند ساله نشکسته سر باز نکنه و در همون حال بزور از لای دندون های کلید شدم گفتم:
- اونقدر شوکه شده بودم که صدای کمک خواستن مامانمم باعث نمی‌شد از شک بیا بیرون...قفل کرده بودم. انگار لبام به عم دوخته شده بودن و پاهام با میخ به زمین چسبونده بودن.
دستام مشت شد اونقدر محکم که رگ‌های دستم برجسته شده بود و رنگ دستم به سفیدی میزد.
گفتنش برام سخت بود ولی باید می‌گفتم باید...
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #22
- مامانم توی آتیش می‌سوخت و اون ع×و×ض×ی جلوی چشمام فرار کرد. بعد منِ احمق هیچ کاری نکردم فقط مقله بز وایساده بودم و نگاه میکردم...
اونقدر عصبانی بودم که دلم می‌خواست هرچی دم دستم میرسه رو خورد و خاکشیر کنم!
سرم رو که پایین انداخته بودم بالا آوردم و مستقیم به بابا عباس خيره شدم. نم اشک به راحتی توی چشم های عسلیش مشخص بود و غم در چشم هاش موج میزد. صدای گرفته‌اش توی گوشم پیچید‌
- دخترم چرا اینقدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ تو فقط یک بچه ده‌ساله بودی کاری نمیتونستی بکنی. مادرت هم راضی نیست اینطور به خودت سخت بگیری!
اما من اونقدر در گذشته‌ام غرق شده بودم که صدای بابا رو نمیشنیدم و بی‌توجه به حرف هاش ادامه دادم:
- فک‌ و فامیلی هم نداشتیم که برم پیششون که خدا شما و خاله رو برام فرستاد. شما گفتی دوست پدرم هستی و من رو به فرزند خوندگی قبول کردی هرچند که از اون‌موقعه تا الان حرفتون رو باور نکردم ولی باهاتون اومدم چون راه دیگه‌ای نداشتم. اگه با شما نیومدم باید کارتون خواب می‌شدم. از اونور مهر و محبت شما و خاله لیلا هروز و هروز به من زیاد می‌شد جوری که وقتی به خودم اومدم نفهمیدم کی این‌قدر برام مهم شدید. کی جزو خط قرمز هام شدید. کی ماهان شد داداش کوچولوم و روش حساس شدم. کی اینقدر دوستتون داشتم و از بودنتون خداروشکر می‌کردم.
اینارو گفتم که بدونید چقدر برام با ارزش هستید و من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد شما اذیت بشید به هیچ عنوان!
اما جدا از اینا من و شما باهم یه قول و قرار هایی داشتیم یادتون که نرفته؟!
- نه بابا جان نه...من حاضرم هرکمکی از دستم برمیاد برات انجام بدم تا اینقدر عذاب کشیدنت رو نبینم ولی نه کمکی که باعث بشه جونت به خطر بیوفته!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #23
لبخند کم‌رنگی روس لبام نقش بست. این پیر مردی که روبه‌روم نشسته بود اونقدر مهربون و خوش قبل بود که دلم می‌خواست ساعت‌ها کنارش بشینم و به صورت پر از چین و چروکش و نورانیش زل بزنم.
ههه ولی همه اینا خیال باطل بود...همه این احساسات سال ها در مت مرده بودن و هرگز اجازه بازگشت رو نداشتن هرگز!
به زدن همون لبخند کم‌رنگ اکتفا کردم و گفتم:
- من فقط ازتون می‌خوام خاله لیلا رو قانع کنید. دلم نمی‌خواد قبل رفتنم ناراحت و دلخور ببینمش!
با تموم شدن حرفم اخم‌های بابا توی هم رفت.
- یجوری حرف میزنی انگار برگشتی در کار نیست!
و بعد مشکوک نگام کرد.
خا توسر من کنن که هميشه باید یه سوتی بدم.
بخاطره اینکه بیشتر گند نزنم، تغییری به قیافم ندادم و همونجور خونسرد گفتم:
- خودتون که بهتر می‌دونید تو کار ما نمیشه چیزی رو صد‌درصد گفت. منم از آینده خبر ندارم همین‌جوری یه چیزی گفتم.
دروغ که حناق نیست.
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم که با حرف بابا متوقف شدم.
- من فقط به یک شرط می‌تونم لیلا رو راضی کنم!
به طرفش برگشتم و مشکوک لب زدم:
- چه شرطی؟!
- اینکه خودمم توی این مأموریت باهات باشم. توی تک‌تک لحظه ها...تک‌تک اتفاق‌ها!
با چشم های گرد شده از تعجب به بابا عباس نگاه میکردم.
می‌دونستم بخاطره اون حرف هنوز بهم شک داره. اما فکرشم نمی‌کردم که این پیشنهاد رو بده.
عصبی بهش زل زدم.
مثلاً دوساعت اینجا داشتم فک می‌زدم که نتیجه‌اش بشه این؟...
دهنم رو باز کردم تا با جملاتم به رگبار ببندمش که سریع پیش دستی کرد و گفت:
- فقط این‌طور میتونم راضی نگهش دارم در غیر این صورت کمکی از دستم بر نمیاد. دیگه نیاز به توضیح دادن نمیبینم چون خودت لیلا رو خوب میشناسی، اون جونش به تو وصله!
تکیه‌اش رو از صندلی گرفت و خودش رو به جلو کشید و دستاش رو روی میز در هم قفل کرد و مستقیم نگاه کرد.
از عصبانیت خون خونمو میخورد.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #24
. قطعاً اگه کشی به غیر از بابا باهام این‌طور رفتار میکرد تا سالم از این در بیرون نمی‌رفت.
از طرفی هم خوب می‌دونستم داره دَپه در میاره. اون میتونست بدون این‌که همراه من بیاد خاله رو راضی کنه شاید سخت بوده باشه اما شدنی بود.
سعی می‌کردم آروم باشم اما از اونجایی که آروم بود تو ذات من نیست غریدم:
- اون‌وقت اگه نخوام شما بیای چی؟!
خونسر و بی‌تفاوت به حالت اولش برگشت و دوباره تکه‌اش رو به صندلی داد و گفت:
- اجازه ورود به عملیات رو بهت نمیدم!
ههه واقعاً خنده دار بود. واقعاً سرهنگ با اون هوش و ذکاوتش فکر می‌کرد من دلم رو به اون عملیات الکی خوش کردم. مطمئن بودم اگر درخواستش رو هم قبول می‌کردم بازم سنگ جلوی پا می‌انداخت.
درسته همه این‌ ها برای حفظ جون من بود، ولی تو کَت من نمی‌رفت وقتی از کسی کمک نخواستم بخواد کمکم کنه. اونم به من که همیشه رو پای خودم وایسادم و به کمک هیج احتیاج نداشتم و ندارم‌.
اما از این ها که بگذریم نباید اجازه بدم سرهنگ از این قضیه که قراره خودم و جناب راد وارد بازی بشیم بویی ببره. باید مثله خودش نقش بازی کنم.
پس با اخم‌های تو هم و اعصابانی تر از قبل غریدم:
- این حرف اخرتونه؟!
جدی و محکم جواب داد:
- حرف اول و اخرمه...
مثله خودش جواب دادم:
- پس بچرخ تا بچرخیم سرهنگ!
اخم‌هاش شدید تر شد.
- تو بدون من نمیتونی حریف‌شون بشی!
پوزخندی حرص داری زدم
- مثله اینکه یادتون رفته من تعلیم دیده خودتونم!
دیگه نموندم و از اتاق اومدم بیرون و سرسری از خاله خداحافظی کردم. هرچی دنبال ماهان گشتم که از اونم خداحافظی کنم نبود. بی‌خیال!
از خونه زدم بیرون و سوار دویست‌و‌هفت مشکی رنگم که به سختی تونسته بودم بخرمش شدم و پامو روی پدال گاز گذاشتم...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #25
نباید آخرش این‌جوری حرف می‌زدم. ولی هر وقت که عصبانی می‌شدم همین آش و همین کاسه بود. نمیتونستم جلوی زبونم رو بگیرم.
ولی عصبی شدنم هم خیلی بد نشد حداقل باعث شد از گندی که قرار بود بزنم جلوگیری کنه چون اگر می‌فهمید قرار چجوری دخل اون بی همه چیز رو بیارم اگه میشد زندانی می‌کرد اما نمیذاشت اینکارو رو که می‌خوام بکنم.
اما اون‌طور حرف زدن هم خوب نبود. سرم رو به طرفین تکون دادم.
عصبی زیره لب با خودم غرغر می‌کردم.
- یه بار فقط یه بار اومدی مثله ادم بدون اعصاب خوردی حرف بزنی که اونم گند زدی رفت. نمیتونستی این دم آخر جلوی اون زبونت رو بگیری.
اخه من کی تونستم جلوی زبونم رو بگیرم که الان بتونم.
اما سرهنگ هم بی تقصیر نبود. سرهنگ؟!
اره سرهنگ هروقت از دستش عصبانی می‌شدم سرهنگ خطابش می‌کردم.
پوووف دیگه دارم خود درگیری میگیرم با این فکر کردن هام!
نفس عمیقی کشیدم اما فایده‌ای نداشت... محکم روی فرمون کوبیدم و پامو بیشتر روی گاز فشار دادم.
بعد از اینکه به خونم رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا کلید رو انداختم توی در که دوباره سرو کله همسایه بیکار و مزاحم پیدا شد‌.‌ و باز صدای منفورش سوهان روحم شد.
- خدا بخیر کنه بچه های این دور و زمونه رو. معلوم نیست تا این موقعه شب بیرون چکار میکنن اونم یه دختر تنها!
برگشتم و نگاه برزخیم رو بهش دوختم تا دهنش رو ببنده وگرنه مجبور می‌شدم خودم همچین لطفی رو در حقش کنم، و از طرفی دلم نمی‌خواست باهاش دهن به دهن بشم به اندازه کافی ظرفیتم تکمیل شده بود.
 
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #26
بی توجه بهش در خونه رو باز کردم و خواستم برم داخل که باز صدای نحسش اومد.
- دختر هم دخترای قدیم حداقل یه سلام کردن بلد بودن!
مثله اینکه سکوت در برابر آدمی مثله این زنه عفریته اشتباه محض بود.
بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم. به طرفش برگشتم و خونسرد از بالا تا پایین و برعکس نگاهش کردم و پوزخند حرص دراری زدم و گفتم:
- شما که پیری و مال قدیم که گلی به سر جامعه زدی بجز فضولی و سرک کشیدن تو زندگی بقیه؟!
پیر بودنش رو مخصوصاً به رخش کشیدم.
چون همیشه خدا می‌خواست خودش رو جوون هیجده ساله جلوه بده با اون النگو هایی که تا آرنج دست کرده بود. تازه به دوران کشیده!
اخم‌هاش رفته رفته در هم کشید و دست به کمر و طلبکارانه گفت:
- خوبه‌خوبه! یه بچه برای من زبون درآورده. از همون اولم معلوم بود آدم درست و درمونی نیستی. وگرنه با ننه و بابات زندگی میکردی. من ساده رو بگو که میخواستم تو رو برای پسرم بگیرم!
با زدن این حرفش احساس کردم مغزم داره سوت میکشه.
ههه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. من با پسره معتاد و دائم الخمار این؟!
خدایا من الان حق ندارم اینو از این چند طبقه پرت کنم پایین؟!
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #27
همه این افکار سه ثانیه بیشتر طول نکشید‌.
انگار تنش میخارید برای دعوا.
چقدر هم سراغ خوب کسی اومده بود.
قدمی به جلو برداشتم و تیز نگاهش کردم و با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم غریدم:
- حرف دهنت رو بفهم! چیه نکنه فکر کردی درست و درمون خودِ فضولت و اون پسر چشم چرونت هستین؟! ببینم تو اصلا تو عمرت آدم درست دیدی که حالا ازش حرف میزنی؟!
صداشو بالا برد:
- خفه شو دختره‌ی س×ل×ی×ت×ه خجالتم نمی‌کشه!
با کف دست به قفسه سی*ن*ه‌اش زدم که یکه خورد و یک قدم به عقب رفت.
منم مثله خوده عفریته‌اش داد زدم:
- خفه نشم مثلاً میخوای چه غلطی بکنی؟!هااان؟!
هان رو چنان داد زدم که نمیدونم چشم‌هاش از تعجب یا ترس گرد شد.
مطمئن بودم صورت سفیدم از عصبانیت قرمز شده.
یکدفعه در خونم باز شد و ماهان اومد بیرون.
با چشم‌های گرد شده از تعجب نگاهش کردم.
ماهان به طرفم اومد و با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
- اینجا چه خبره؟! ماهور حالت خوبه چرا داد میزنی؟!
این تو خونه من چکار میکرد؟!
خواستم فکرم رو به زبون بیارم که با صدای صدیقه خانم(زنه همسایه) متوقف شدم.
- ههه بفرما هر کثافت کاری دلت می‌خواد می‌کنی. معلوم نیست این چندمین نفری هست که آوردی خونه‌ات. همین شماها هستید که زندگی مردم رو خراب میکنید!
 
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #28
نه دیگه بسه. دیگه این در حد تحمل من نمیگنجه.
مثل ببری زخمی به طرفش خیز برداشتم که ماهان از پشت دستم رو گرفت. صدای بم و پر جذبه‌اش توی راه رو پیچید:
- درست صحبت کنید خانم محترم من برادرشم!
- اینو نگی چی بگی فکر کردین من خرم. وقتی به مدیر ساختمون گفتم تکلیفم رو باهاتون روشن کنه معلوم میشه!
در خر بودن تو که شکی نیست. اینو توی دلم گفتم.
- الان چه زری زدی!
اونقدر جمله‌ام رو بلند گفتم که ماهان خواست قدمی به طرفم برداره که با دست بهش اشاره کردم سر جاش وایسه!
زنه همسایه:
- دهنت رو ببند دختره پرو تو ادب و احترام سرت نمیشه؟!
-- دِ اگه سرم نمی‌شد که تا الان دندون‌های مصنوعیت رو تو دهنت خورد می‌کرد!
تو....
ماهان کلافه پرید وسط و گفت:
- بس کنید خانم‌ها
و بعد رو به اون عفریته با اخم مخصوص به خودش گفت:
- شما هم بفرمایید به زندگیتون برسید!
به طرف خونه‌اش اشاره کرد که اونم نگاهی شماتت بار به من و ماهان کرد و بعد پشت چشمی نازک کرد و رفت توی خونه خراب شدش.
ماهان به طرفم برگشت و نگران به منی که از عصبانیت می‌لرزید نگاه کرد. انگار فهمیده بود چقدر عصبانیم با صدای آروم و مهربونی صدام زد:
- ماهور بیا بریم تو اعصابت رو بخاطره آدمای کوچک مغز و علاف خورد نکن.
 
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #29
و با دست به سمت خونه هدایتم کرد.
وارد خونه شدیم. با حرص خودمو روی کاناپه پرت کردم.
هیف که مراعات سنش رو کردم وگرنه دهنش رو با سرامیک های زمین یکی می‌کردم. اِ اِ اِ ببنید چجوری با من حرف زد. ای کاش همون یه ذره مراعاتم نمی‌کردم و نشونش میدادم با کی طرفه(الان یعنی مراعاتش رو کردی واقعاً؟)
اَه این سردرد لعنتی هم ول کنم نبود. کلافه از سردرد مجبور شدم بشیم. احساس می‌کردم فشار سردرد اونقدر زیاده که داره از مویرگ‌های چشمام میزنه بیرون!
حالم دیگه داشت از این ساختمون و آدم هاش بهم می‌خورد. غلام کم بود این پیر زنه عفریته هم اضاف شد.
با قرار گرفتن لیوان آب و بسته قرصی جلوی چشمام. افکارم رو پس زدم و به صاحب دست نگاه کردم.
ماهان لبخند دلگرم کننده‌ای زد و در سکوت چشم‌هاش رو باز و بسته کرد.
لیوان رو از دستش گرفتم و با قرص مسکن یک نفس سر کشیدم.
چه خوب بود که هنوزم یادشه اینجور مواقع به قرص و سکوت احتیاج دارم.
نگاهی بهش که حالا روی مبل روبه‌روی من نشسته بود و لبخند میزد کردم.
چه خوب بود که تو این اوضاع کنارم بود.
با بیاد آوردن چیزی اخم هام توی هم رفت.
- تو خونه‌ی من چکار میکنی؟!
از اینکه اینجور یهویی بی مقدمه رفته بودم سر اصل مطلب جا خورد اما به ثانيه نکشید شروع کرد با صدای بلند خندیدن.
- اوه توروخدا اینقدر منو تحویل نگیر می‌ترسم بد عادت بشم دیگه نرم پادگان.
با شوخی ادامه داد:
- به تو یاد ندادن چجوری با مهمونی به این محترمی و هلویی رفتار کنی؟!
اخمی چاشنیه صورتم کردم.
- به توچی یاد ندادن دزدکی وارد حریم خصوصی دیگران نشی. مهمون مثله دزدا وارد خونه آدم نمیشه. اصلاً تو چجوری وارد خونه من شدی؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #30
با بی قیدی شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- به من چه دستور از بالا صادر شده بود!
-ماهااان!
با حالت مسخره‌ای گفت:
- بله قربان؟!
- ببند!
- بله خواهری!
- ماهان!
- بله خواهری؟!
- چقدر دلم برای خواهری گفتنت تنگ شده بود!
- من دلم بیشتر از تو تنگ شده بود. برای این قلدر بازیات. برای سرزنش های خواهرانه‌ات. برای لاپوشانی کردن گند‌هایی که میزدم!
خنده‌ای کردم و مسخره‌ای نثارش کردم.
ماهان:
- مگه دروغ میگم تو همیشه از من عاقل تر بودی. همیشه هوامو داشتی و تو اوج بچگی مثله ادم بزرگ ها رفتار میکردی. درست کار هایی که من باید برات میکردم. یادته وقتایی که می‌رفتم تو کوچه فوتبال بازی کنم همراهم میومدی تا اگه بچه ها اذیتم کردن گوششون رو بپیچانی!
- اونقدر ریزه میزه بودی که باید همش حواسمو جمع می‌کردم یه وقت نری زیره دست و پاهاشون یا توپ بخوره بهت دومتر پرتت کنه. هیچ وقت فکر نمیکردم یه زمانی اینجوری گوریل بشی!
قهقه‌ای سر داد
- ماهور عاشق این دلیل و منطقاتم بع مولا. در عین تیکه انداختنت مهربونی و دلسوز!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. لحظاتی به سکوت سپری شد.
- ماهور
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
847

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین