. . .

متروکه رمان دل تو را تمنا می کند | م.ماه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
نام رمان: دل تو را تمنا می‌کند
نویسنده: م.ماه
ژانر: پلیسی، عاشقانه،انتقامی
ناظر: @AYSA_H
ویراستار: @ترشکʕ⁰̈●̫⁰̈ʔ

خلاصه:
زندگی را برایش ناجوان‌مردانه معنا کرد. زندگی شیرینی که به تلخی زهر تبدیل شده و با حضور کثیف او معنایش در ذهن آن دختر بچه‌ی ناز پروده‌ی شر و شیطون تغییر کرد. اما حالا دیگر آن دختر بچه، دختر بچه‌ی چند سال قبل نبود. بزرگ شده، سخت شده، قلبش از سنگ شده و تنها زندگی برایش یک معنا داشت
"انتقام"
خیلی‌وقت بود که با این کلمه روزش را شب می‌کرد و فقط منتظر بود تا سرِ وقت مثل گرگی زخمی طمع خود را بدرد...



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #31
با صداش به سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
صدای نگران و مظطربش اومد:
- بالاخره پیداش کردی؟!
چیزی نگفتم. سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. با ناراحتی لحظاتی چشم دوخت.
- می‌دونستم با این پیگیر بودنت بالاخره پیداش. چرا کمک بابا برو قبول نمی‌کنی. من امشب تمام حرفاتون رو از پشت در گوش کردم.
با مکث ادامه داد:
- ماهور از اون لعنتی دوری کن اون خیلی خطرناکه!
لبخند تلخی روی لبام نشست
- ماهان همه پشتم رو خالی کردن مخصوصاً بابا من و اون باهام قول و قرار هایی داشتیم. هرچند که من هیچ‌وقت نیازی به کمک ندارم. بابا فکر میکنه داره بچه گول میزنه فکر میکنه نمیفهمم که همش داره سنگ می‌ندازه جلو پام. چرا همتون می‌خواین جلوم رو بگیرید؟! چرا وقتی درک و فهمی درباره این موضوع ندارید میخواید کمک کنین؟!شماها اسم اینو میذارید کمک؟! نه برادر من این اسمش کمک نیست این بی احترامی به انتخاب منه!
ماهان به طرفم اومد و کنارم نشست دست‌های سردم رو توی دست‌های مردونه و گرمش گرفت و فشرد و با تحکم گفت:
- ماهور ما فقط نگرانتیم. ولی با این حال من پشتتم حتی اگه از نظرم کارت اشتباه باشه. اینو بدون ماهور من هميشه مثله کوه پشتتم. من به بقیه کاری ندارم فقط میخوام یک بار هم که شده تورو خوشحال و شاد ببینم برای یک بار هم که شده لبخند روی اون لبای قشنگت ببینم همین!
لبخندی به ماهان زدم از این تعصب و نگرانی برادرانه‌اش لذت می‌بردم این برای منه هميشه تنها و مستقل‌ خیلی با ارزش بود. ماهان پنج ماه ازم کوچکتر بود. خیلی دوستش داشتم خیلی.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #32
با صدای زنگ تلفن ماهان از فکر خارج شدم.
گوشیش رو از جیبش در آورد و تا چشمش به صفحه گوشی خورد با دست به پیشونیش زد و سریع تماس رو برقرار کرد.
- الو
- ...
- ببخشید مامان به کل یادم رفت!
- ...
- گفتم که ببخشید الان بهش میگم!
-...
- باشه مامان جان،چشم فعلاً!
بعد از قطع کردن تماس پوفی کشید و به طرفم برگشت و گفت:
- اصلاً یادم رفته بود چرا مامان من رو فرستاد!
- بله به خودت بود که نمیومدی!
- ععه دیگه قرار نشد گله کنی ها!
- آخر نگفتی خاله لیلا چی گفت؟!
- اهان راست میگی. نقشه کشیده بودیم تا تو سرت گرم صحبت با باباست من وسایلت رو بیارم که تا دوشنبه بشه نگهت داشت. مثله ماهی میمونی همش در حال در رفتنی!
پوز خندی زدم. دست خودم نبود.
- بعد از فال گوش وایسادن این نقشه رو کشیدی یا قبلش؟!
اخم کرد.
- ای خدا تازه داشتم امیدوار می‌شدم تکیه پرونی رو گذاشتی کنار‌.
- به هر حال من امشب خیلی خسته‌ام دیگه چشم هام باز نمیشه. میخوام خونه خودم بخوابم.
- چرا لج میکنی خواهر من اینجا و اونجا فرقی نمیکنه. اونجا هم خونه خودته.
- چون فرقی نمیکنه گفتم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #33
- به هر حال من امشب خیلی خسته‌ام دیگه چشم هام باز نمیشه. میخوام خونه خودم بخوابم.
- چرا لج میکنی خواهر من
- پوووف هنوزم کله‌شقی. حالا امشبو پیجوندی ولی دوشنبه رو عمراً بتونی. خاله لادن داره از انگلیس میاد.مامان هم تدارک دیده یه جشن باشکوه رو داده‌. فکر کن ماهور اونقدر این جشن براش مهم بود که منو زور کرد مرخصی بگیرم و بیام.
هرچی به ذهنم فشار میاوردم کسی رو به اسم خاله لادن یادم نمیومد.
برامم فرقی نمی‌کرد اصلاً به من چه.
- اگه تونستم میام البته قولی نمیدم.
ماهان خشکش زد و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که سریعتر گفتم:
- خودم به خاله لیلا خبر میدم لازم نیست تو چیزی بگی. الانم دیگه بحث نکن سرم درو گرفت.
صورتم رو برگردوندم و به طرف اتاقم رفتم. این یعنی دیگه ادامه نده!
کشوی عسلی بغل تختم رو بیرون کشیدم. نایلون قرمز رنگ فلزی قرصم رو برداشتم و دوتا قرص انداختم بالا. پارچ آب روی عسلی رو برداشتم و لیوان پر از آب کردم و یک نفس سر کشیدم.
- خواهر من اینقدر اسرار نکن بخدا باید برم مامان منتظره. ایشالا باشه برای یه دفعه دیگه قل میدم ناهار و شام بمونم که ناراحت نشی. دیگه بیشتر از این شرمندم نکن بخدا، چایی هم نمیخورم لازم به زحمت نیستیم. ای بابا! حالا چون زیاد اسرار میکنی تر جیح میدم شربتم آلبالویی باشه. دو تکه یخم بنداز توش جیگرم حال بیاد!
تک خنده‌ای کردم و همینجور که از اتاق بیرون می‌رفتم تا فرمایشات این داداش خل چلم رو انجام بدم دیوونه‌ای زیرلب نثارش کردم.
تکه‌اش رو از در اتاقم گرفت و همینجور پشت سرم میومد یک بند حرف میزد.
که به چرت و پرت گفتم شباهت عجیب داشت. و من رو به خنده می‌انداخت!
تمام تلاشش رو می‌کرد تا اون خستگی و بی‌حوصلگی رو ازم دور کنه.
از بس خندیده بودم دلم درد گرفته بود.
- کم دلقک بازی درآر دلم درد گرفت!
- راستش رو بخوای فک خودمم داغ کرده. ولی کیه که قدر بدونه!
عین دخترها پشت چشمی نازک کرد و قری به گردنش داد و روش رو برگردوندن!
خندم گرفته بود ناجور اصلا به اون هیکل ورزشکاری این ادا‌ و اطوار نمیومد. با اون کله کچل بامزه‌اش.
کله‌ش کچلِ کچل هم نبود. موهایی ریز مثله موکت سرش رو پوشونده بود.
- خودتو جمع کن حالم به هم خورد از این هیکلت خجالت بکش!
با دست به هیکلش از پایین تا بالا اشاره کردم تیز به سمتم برگشت.
- هیف من که عمر جوونیم رو به پای تو هدر دادم. هیف من که داشتم بخاطره تو دوساعت فَک می‌زدم!
اینارو داشت به شوخی میگفت.
با ناز دستش رو بالا آورد و اشک های خیالیش رو پاک کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #34
ساعت حدوداً سه شب بود که بالاخره رضایت داد و رفت خونه خودشون. منم به طرف دستشویی رفتم و بعد از مسواک زدن به سمت اتاقم رفتم تا بخوابم.
صدای زنگ نخراشیده موبایلم بلند شد...سرم داشت منفجر می‌شد.
دستم رو از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم‌. گوشی رو چنگ زدم. یکی از چشمام رو بزور باز کردم و گوشی رو روی سایلنت گذاشتم.
لعنتی تازه یک ساعت بود که خوابیده بودم. دیشب تا صبح سردرد داشتم و نتونستم در و حسابی بخوابم.
از جام بلند شدم. تلو‌تلو خوران و با چشم‌های نیمه باز به سمت دستشویی رفتم باز صدای زنگ گوشیم بلند شد. وسط اتاق ایستادم. فحشی نثار گوشی کردم و بی‌توجه به صداش که لحظه به لحظه بلندتر می‌شد و من لحظه به لحظه عصبی تر می‌شدم.
وارد دستشویی شدم و بعد از شستن دست و صورت و انجام کارهای مربوطه.
وارد اتاقم شدم. و هر عین حال شروع کردم به غر زدن.
آدم ساعت هفت صبح هم نباید آسایش داشته باشه؟! ساعت های دیگه رو ازتون گرفتن الان وقت زنگ زدنه؟! الان حقم نیست هرچی از دهنم درمیاد بار اون طرفی که این موقعه زنگ زده بگم؟!
به تخت رسیدم. خودمو انداختم رو تخت و قبلش گوشی رو از روی عسلی برداشتم.
با دیدن اسم "خاله لیلا" روی صفحه گوشیم لبم رو گاز گرفتم و هرچی ناسزا که تا چند دقیقه پیش به کسی که زنگ زده بود داده بودم پس گرفتم.
با لمس شماره‌اش گوشی را در گوشم گذاشتم

و با صدایی که در اثر خواب‌آلودگی گرفته بود جواب دادم:
- بله؟!
- سلام ماهور خوبی؟! خواب که نبودی؟!
نه فقط داشتم هفت پادشاه رو خواب می‌ديدم.
- سلام خاله جون شما خوبی؟! نه دیگه باید بیدار می‌شدم.
چیزی که زیاده دروغ!
- خوبه. خواستم مهمونی دوشنبه شب رو بهت یادآوری. به عباس هم گفتم برات دوشنبه رو کلاً مرخصی رد کنه که با ماهان به کارهای مهمونی رسیدگی کنین!
این یعنی جرعت داری بگو مهمونی نمیام. پوف عجب گیری کردیما. من نخوام بیام مهمونی کیو باید ببینم؟! مهمونی زوریم میشه آخه؟! یکی دیگه داره بعد از چند سال برمیگرده به خاک وطنش منو سنن؟! اونو میخوان ببینن نه منو!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #35
در جواب فقط گفتم:
- بله خاله جان حواسم بود.
با صدایی خوشحال گفت:
- قربونت برم مادر کاری نداری؟!
- خدا نکنه. سلام به ماهان و بابا برسون خدافظ!
قرار شد برای دوشنبه شب برای جشن برم. با اینکه حوصله نگاه های فامیل و حرف های خاله زنکی‌شون رو نداشتم، اما چاره‌ای هم بجز قبول کردن نداشتم وگرنه خاله دست از سرم برنمی‌داشت.
بی خیال فکر کردن به مهمونی شدم. به ساعت فلزی روبه‌روی تختم نگاهی انداختم "۶:۳۰"
دیگه خوابیدن فایده‌ای نداشت. خواب از سرم پریده بود.
ساعت هشت باید اداره می‌بودم. پس وقت می‌شد یه سر باشگاه برم.
با این فکر بلند شدم تا برای رفتن به باشگاه آماده بشم.
لباس ورزشی‌هام رو پوشیدم و با برداشتن کوله ورزشی کوچکم از خونه خارج شدم.
باشگاه خصوصی که مخصوص افراد نظامی بود. و هیچکس دیگه‌ای حق وارد شدن درش رو نداشت.
بعد از انجام حرکات همیشگیم که شامل بکس، تردمیل و تیراندازی بود. خسته و کوفته و خیس از ع×ر×ق سوار ماشین شدم و به طرف خونه روندم.
ع×ر×ق از سر و روم می‌ریخت و کلافم کرده بود.
کلید رو انداختم تو در و وارد خونه شدم. راه اتاقم رو پیش گرفتم.
از خستگی به زور راه می‌رفتم و کوله‌ام رو به دنبال خودم روی زمین می‌کشوند.
این دو سه روزی که نتونسته بودم به باشگاه برم و ورزش کنم حسابی تنبلم کرده بود.
وارد اتاقم شدم. ساکم رو روی تخت پرت کردم و یه راست وارد حموم اتاقم شدم. الان فقط یه دوش حال می‌داد.
حوصله منتظر موندن برای پر شدن وان رو نداشتم برای همین دوش رو باز کردم. با سرازیر شدن آب داغ حس خوشایندی به سراسر بدنم تزریق شد. گرمای آب بدنم رو نوازش می‌کرد.
دلم می‌خواست ساعت ها زیر دوش بمونم، اما خیال باطل بود.
انگار یکی از درونم فریاد می‌زد الان وقت این کار ها نیست.
خیلی کارها بود که باید قبل از شروع کرد این بازی کثیف تکلیفشون رو روشن کنم.
بعد از یک دوش ده دقیقه‌ای از حموم بیرون اومدم. حوله مشکی رنگی رو دورم پیچیدم و موهام رو آزادانه دورم رها کردم. از این کار خوشم میومد.
با موهایی که ازشون آب می‌چکید وارد آشپزخونه شدم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #36
گرسنه‌ام نبود. اصلاً حوصله هیچ چیز رو نداشتم.
اما بخاطره ورزش های سنگینی که انجام می‌دادم باید تغدیه کافی به بدنم می‌رسید.
با این فکر دوتا تخم‌مرغ و سیب زمینی گذاشتم تا آب‌پز بشه.
به کابینت روبه‌روی گاز تکیه دادم و همینجور که نگاهم به قل‌قل آب‌جوش توی قابلمه بود، به این فکر می‌کردم که امروز به چه بهانه‌ای به اداره برم. بعد از روزی که عملیات رو با موفقیت انجام دادم و خواستم از متهمین اعتراف بگیرم بابا عباس جلوم رو گرفت و به بهونه موفق بودن در عملیات چهار روز مرخصی تشویقی برام رد کرد. هرچند که اسمش تشویقی بود اما در اصل زوری بود و بابا عباس قصد داشت به هر نحوی که در توانش بود من رو از این پرونده آتروپات دور کنه.
با صدای جلز و ولز کردن چیزی سریع از فکر بیرون اومدم.
آب از قابلمه سرازیر شده بود و داشت روی گاز می‌ریخت. با عجله خودم رو به گاز رسوندم و خاموشش کردم و زیر لب گفت:
- لعنتی.
بعد از خوردنه صبحانه‌ام از آشپزخونه بیرون اومدم.
و به طرف اتاقم رفتم تا آماده بشم و برم اداره. سر راه تلویزیون رو روشن کردم.
صدای سرزنده مردی که داشت توی پارک ورزش می‌کرد توی خونه پیچید.
اهمیت ندادم و صداش رو بیشتر کردم.
بهتر از این بود که سکوت خونه بهم دهن کجی کنه.
حس عجیبی بود این حس های ضد و نقیض این روزهام...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #37
وارد اتاقم شدم. لباس فرم رو پوشیدم و حالا مقابل آینه مشغول درست کردن مقنعه‌ام بودم
با یک دست لبه‌ی مقنعه رو گرفتم و با دسته دیگه‌ام موهای سرکشم رو به داخل هدایت کردم.
نگاه کلی از توی آینه به خودم انداختم. روی صورتم مکث کردم. لبخند تلخی زدم.
اگه مامان ماه سیما اینجا بود، موهام رو میبافت و با صدای دلنشینش می‌گفت:
- آدم که با موهای خودش کشتی نمیگیره مادر، تنبلیت میشه بگو خودم برات می‌بافم!
آهی از ته دل کشیدم و بدعنقی چادرم رو از روی جا لباسی که به پشت در اتاق وصل بود کشیدم و از خونه زدم بیرون.
پرونده رو به دست گرفتم و از پله‌ها پایین رفتم‌. در این حین تمام سعیم این بود ذهن آشفته‌ام رو روی پرونده متمرکز کنم. پرونده رو باز کردم و برای چندمین بار اطلاعاتش رو مرور کردم.
پرونده‌ای که دیگه از حفظش بودم. اما این وسط یک چیز عجیب بود اونم برخورد سرهنگ!
وقتی به اداره رسیدم سرهنگ احضارم کرد و بی تفاوت و خنثی گفت ازش بازجویی کنم.
از همون متهمی که توی عملیات دستگیرش کردم و اجازه بازجویی ازش رو نداشتم. برای اینکه ازش دور باشم بهم مرخصی زورکی دادن و حالا با دستور خودشون تو راه اتاق بازجویی بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #38
کار مافوقم رو درک نمی‌کردم. یه حسی بهم می‌گفت بابا عباسی که امروز دیدی با همیشه فرق داشت!
سرم رو به طرفین تکون دادم تا از شر این افکار مالیخولیایی خلاص بشم.
به اتاق بازجویی رسیدم‌. واردش شدم. ستوانی که پشت مانیتور نشسته بود بلند شد و پا جفت کرد. سری تکون دادم و از شیشه یک طرفه یه متهم خیره شدم و تمام حرکاتش رو زیره نظر داشتم. از صورت مچاله شده و رنگ پریده‌اش که از دور به خاطره ع×ر×ق ریختن زیاد می‌درخشید معلوم بود حالش زیاد خوب نیست. پرسیدم:
- هنوز مُقُر نیومده؟!
نگاه ستوان هم به طرف شیشه چرخید.
- نه قربان! سگ جون‌تر از این حرف‌هاست با اینکه سه روزی هست که بهش مواد نرسیده و حسابی خماره ولی نم پس نمیده.
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم. به طرف میز رفتم. با نگاه خمار و بی‌رمقش دنبالم می‌کرد.
پرنده رو روی میز انداختم و روی صندلی نشستم، به صندلی تکه دادم و با دقت از نظر گذروندمش. صورتی که هرلحظه عرقش بیشتر می‌شد، اما هنوز برای خماری کشیدن جا داشت.
رد بخیه‌ای که روی اَبروی سمت راستش رو دونیم کرده بود و...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
875
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین