. . .

متروکه رمان دل تو را تمنا می کند | م.ماه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
نام رمان: دل تو را تمنا می‌کند
نویسنده: م.ماه
ژانر: پلیسی، عاشقانه،انتقامی
ناظر: @AYSA_H
ویراستار: @ترشکʕ⁰̈●̫⁰̈ʔ

خلاصه:
زندگی را برایش ناجوان‌مردانه معنا کرد. زندگی شیرینی که به تلخی زهر تبدیل شده و با حضور کثیف او معنایش در ذهن آن دختر بچه‌ی ناز پروده‌ی شر و شیطون تغییر کرد. اما حالا دیگر آن دختر بچه، دختر بچه‌ی چند سال قبل نبود. بزرگ شده، سخت شده، قلبش از سنگ شده و تنها زندگی برایش یک معنا داشت
"انتقام"
خیلی‌وقت بود که با این کلمه روزش را شب می‌کرد و فقط منتظر بود تا سرِ وقت مثل گرگی زخمی طمع خود را بدرد...



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #11
روشنک در حال چیدن میز صبحانه بود و هر چی دَم دستش می‌رسید روی میز می‌گذاشت از پنیر و تخم‌مرغ بگیر تا حلیم و پنکیک!
- می‌خوای خرج بدی؟!
همینجور که میز رو میچید جواب داد:
- نه می‌خوام با رفیق شفیقم صبحانه بخورم!
با اخم گفتم:
- این اسمش صبحانه خوردن نیست اسراف!
- نگران اونش نباش من معده‌ام عین جوراب کش میاد بخصوص وقتایی که مفت باشه از قدیم هم گفتن مفت باشه کوفت باشه!
سری از روی تأسف تکون دادم اونم نیشش رو باز کرد و دندون‌های ردیف و سفیدش رو نشونم داد.
صندلی چوبی رو عقب کشیدم و نشستم.
روشنک اولین لقمه کره و مربا را جلوی دهان برد و گفت:
- دیشب چرا هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی؟!
- حوصله‌ات رو نداشتم!
سری تکون داد و بی‌حرف مشغول صبحانه خوردن شد. دیگه به رک بودنم عادت کرده بود و به گفته خودش از این خصوصیتم راضی بود و مشکلی نداشت. رک بودن رو به دروغ گفتن که فقط برای دلخوش کردن دیگران باشه رو ترجیح می‌دادم.
وقتی یکی بهت دروغ میگه یعنی تورو احمق و یا بی‌اهمیت دونسته.
همیشه ترجیح میدادم با حقیقت‌های تلخ زندگی روبه‌رو بشم. هرچقدر تلخ...چون همین تلخی‌ها بعضی وقت‌ها باعث تلاش برای به وجود اومدن شیرین‌ترین اتفاق زندگی میشه!
با صدای روشنک از فکر بیرون اومدم.
- نمی‌خوای بدونی چیکارت داشتم؟!
لبخند کجی زدم. چرا خیلی هم خوب می‌دونستم می‌خواد چی بگه و متأسفانه نمی‌دونست بدترین موقعیت رو برای نصیحت کردن انتخاب کرده.
با دستمال کاغذی گوشه‌ی لبش رو تمیز کرد و ایندفعه با جدیت گفت:
- عموعباس(سرهنگ) باهام تماس گرفت، نگرانت بود. ماهور درسته که بالاخره می‌تونی به اون چیزی که سال‌هاست انتظارش رو میکشی برسی اما اینم درسته که اینجوری عمو عباس و خاله‌ لیلا رو نگران و آشفته بکنی؟! اینه جواب زحمت‌هایی که برات کشیدن؟! موبایلت هم که دیشب خاموش کردی خیلی نگرانت شدن!
با بغض ادامه داد:
- میدونی اگه یه روز پیشم نباشی من دیوونه میشم نه نمیدونی تو اصلاً مگه به غیر از خودت دیگه‌ای هم برات مهمه؟!
با حرف‌های روشنک اشتهام اشتهام کور شد. بی میل ظرف غذا رو پس زدم و از جام بلند شدم و لب زدم:
- خوشمزه بود!
- هنوز حرف‌هام تموم نشده!
- برام اهمیتی نداره!
- چرا این‌قدر خودخواه و بی‌رحم شدی ماهور؟!
کنار چهار چوب در آشپزخونه ایستادم و به طرفش برگشتم.
- من نه خودخواهم نه بی رحم فقط یه چیزایی هست که آدم نمیتونه ببخشه و فراموش کنه. شما هیچکدوم جای من نیستید پس با حرفاتون این‌قدر عذابم ندید. راحتم بذارید‌!
- ولی... .
- گفتم بسه!
با دادی که سرش زدم ساکت شد و پر بغض نگاهم کرد. بی‌توجه بهش به طرف اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم.
روی تختم نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم سرم داشت از درد می‌ترکید‌. نفسم رو به شدت بیرون دادم و خسته از حرف‌های تکراری‌شون روی تخت دراز کشیدم.
چرا من باید کوتاه میومدم؟! چرا این درخواست مسخره رو ازم داشتم؟! چرا همش جوری وانمود میکردن که انگار اتفاق خاصی نیوفتاده؟!
اتفاق بدتر از این که عزیز‌ترین زندگیم رو از دست دادم؟!
پوزخندی روی لبام شکل گرفت. اونا فقط بلدن سخرانی کنن و حرف‌های تکراریشون رو تکرار کنن چه می‌دونن تنهایی و بی تکیه‌گاه بودن یعنی چی؟!
باید قبل از شروع این بازی یه صحبت جدی با بابا‌عباس داشته باشم دیگه ساکت موندن و مراعات کردن کافی بود!
با این فکر از جام بلند شدم که مقابل اینه قدی اتاقم قرار گرفتم. نگاهی به صورت بی روحم کردم. اولین چیزی که توی چهره‌ام به چشم میومد ابرهای پرپشت و مشکیم بود که بخاطره گره همیشگی بینشون باعت ابهت خاصی توی چهره‌ام می‌شد. مخصوصاً چشم‌هام، درشت نبودن‌ ولی روشنک همیشه میگفت حالت خاصی دارن و یجورایی خشن نشونم میدن.
پوزخندی توی آینه به خودم زدم. امروز کار زیاد داشتم و بعد اونوقت وایسادم جلوی آینه و دارم خودمو دید میزنم. نگاهی به ساعت روی عسلی کنار تخت انداختم نیم ساعت بود که توی اتاق بودم و فقط امیدوار بودم وقتی میرم بیرون روشنک رفته باشه دیگه گنجایشم تکمیل شده‌ بود و جا برای دعوا نداشتم‌.
روشنک توی یه خانواده‌ی مرفه و بی‌درد بزرگ شده بود. خانواده‌ای که مثله کوه پشتش بودن. یه خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده بود و خارج زندگی می‌کرد. پدرش هم بساز و بفروش بود و مادرش یه مزون لباس مجلسی داشت‌ در کل خانواده گرمی داشت ولی...دوست نداشتم روشنک نصیحتم کنه، چون روشنک کسی بود که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و معنی دردهایی که من کشیده بودم رو نمی‌فهمید و قطعاً نمی‌تونست حرف‌های قانع کننده‌ای بزنه و نصیحتم کنه‌.
با احساس شدید شدن سردردم دست از فکر کردن برداشتم و از کشوی عسلی کنار تخت پاکت قرصم رو برداشتم و دوتا انداختم بالا.
آرایش ملایمی کردم و به طرف کمد لباس‌هام رفتم.
مانتو چهار خونه کوتاه سفید و مشکی، شلوار جین مشکی و نیم بوته مشکی‌ام رو پوشیدم.
یک بار دیگه توی آینه دقیق نگاه کردم.
مثله همیشه ساده و شیک.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #12
موبایل و سوئیچم رو از روی دراور برداشتم و از اتاق خارج شدم. نگاهی به حال خونه انداختم؛ خداروشکر رفته بود.
از آسانسور پیاده شدم و وارد پارکینگ شدم چشمم به غلام «سرایدار» افتاد نگاه کوتاهی بهش انداختم که با نفرت نگاهم کرد بی‌توجه بهش سوار ماشینم شدم و عینک دودی رو به چشم زدم، نزدیک به در خروجی جلوی غلام نگه داشتم عینک دودی رو از روی چشم‌هام روی سرم گذاشتم و بدون سلام و با جدیت و غرور نگاهی بهش انداختم.
- قفل در خونم مشکل داره کلید ساز بیا درستش کنه!
با اینکه هیچ‌وقت نمی‌گذاشتم کسی مشکلاتم رو حل کنه و عادت کرده بودم به تنهایی از پس کارها بر بیام، اما الان صرفاً جهت در آوردن لج این سرایدار زبون دراز و پرو این‌کار رو کردم.
- ولی این تو وظایف یک سرایدار نیست!
وظایف رو با تمسخر ادا کرد و می‌خواست حرف خودم رو یادآوری کنه.
- رشوه گرفتن چی اون جزو وظایفته؟!
بهش برخورد و اخم‌هاش رفت تو هم و بعد از مکثی کوتاه به زور گفت:
- با کلید ساز تماس میگیرم!
با سرعت به سمت کافی‌شاپ روندم. جلوی کافی‌شاپ پارک کردم و از دویست‌و‌هفت مشکیم پیاده شدم. وارد کافه شدم، خیلی قشنگ بود نمای داخلی‌اش تماماً از چوب درست شده بود حتی کفه کافه درشت مثله یک کلبه چوبی، دور تا دور رو دقیق نگاه کردم دیدمش به سمتش رفتم و روبه‌رو‌ش روی صندلی نشستم. موهای جوگندمی داشت با ته ریشی که به سفیدی میز‌. چشم های قهوه‌ای سوخته ریزی داشت با پوست گندمی. صورتش معمولی بود‌.
- سلام.
با صدای کلفت و کمی گرفته جوابم رو داد:
- سلام، چی میخوری؟!
- قهوه لاته.
زنگ رومیزی رو زد و گارسون بعد از چند دقیقه به طرفمون اومد.
- انتخاب کردید قربان؟!
- قهوه لاته.
- چشم و شما؟!
- چای و کیک.
- بله چشم!
با رفتن گارسون منتظر نگاهش کردم که لبخندی زد. می‌دونست از منتظر موندن متنفرم پس همون اول رفت سره اصل مطلب.
- پیداشون کردیم ولی بیشتر از اون چیزی بودن که فکرشون رو می‌کردیم، گروهش رو گسترش داده طوری که فعالیتش به عمان هم رسیده.
بی تفاوت گفتم:
- فقط عمان؟!
از تعجب چشماش گرد شد که پوزخندی روی لبم نقش گرفت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #13
به راحتی می‌شد تعجب و البته ترس رو تو چشم‌هاش دید.
خودم رو جلو کشیدم و دستام رو روی میز بهم قفل کردم.
- من هیچ‌وقت توی کار با کسی شریک نشدم می‌دونی چرا؟ چون کاری که دارم انجامش میدم و تمام وقتم رو براش میذارم باید از همه جهت اسم من روش باشه، من هیچ‌وقت به کمک کسی احتیاج نداشتم و ندارم‌. اگه می‌بینید پیشنهاد شراکتتون رو قبول کردم فقط بخاطره این بود که آتیش انتقام رو تو چشم‌هاتون دیدم، ولی... .
- ولی چی؟!
ابروهام رو بهم گره زدم و با جدیت ذاتیم گفتم:
- از آدم‌های ترسو بدم میاد مخصوصاً تو کار چون فقط دست و پا گیرن!
خودم روکمی جلو کشیدم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم.
- آقای رادمنش تو هم دست و پا گیری.
کیفم رو از روی میز برداشتم و از جام بلند شدم که سریع بلند شد و با عجز گفت:
- ازت خواهش میکنم بشین.
- دلیلی نداره.
- توروخدا بشین و به حرف‌هام گوش کن خواش می‌کنم‌.
با التماس نگام کرد، دلم براش نسوخت اما نشستم تا به حرف‌هاش گوش بدم هرچی نباشه اونم مثله من از یه نفر زخم خورده بود.
به گوشه‌ای زل‌زد و توی فکر فرو رفته بود. انگار که اصلاً اینجا حضور نداشت بعد از مکثی طولانی به حرف اومد:
- وقتی اون ع×و×ض×ی می‌خواست با شرکتم قرارداد ببنده بهش گفتم نصف بیشتر سهام رو زدم به نام پسرم اون بهم باید باشه تا بشه قرارداد بست. از همون روز آشنایی پسرم شاهین با اون ع×و×ض×ی شروع شد. رفته‌رفته فهمید پسرم یکی از نابغه‌های کشوره یادمه از اون‌موقعه دیگه ولش نکرد. می‌دیدم هروز به بهانه‌های مختلف به پسرم نزدیک میشه و زنگ میزنه و قرار میذاره ولی منِ خوش‌خیال فکر می‌کردم از پسرم خوشش اومده و داره راه‌ و رسم کار رو یادش میده، خیلی غلط هم فکر نکرده بودم از پسرم خوشش اومده بود و داشت راه و رسم کار رو یادش می‌داد اما اون کار ساخت‌و‌ساز نبود تولید مواد بود. نمی‌دونم چه‌جوری تونسته بود پسر سر به زیر و عاقل من رو معتاد کنه.
بغض گلوش رو فشار می‌داد و نمی‌تونست ادامه حرفش رو بزنه نفسه عمیقی کشید و به شدت بیرونش داد و بعد ادامه داد:
- بعد از چند‌وقت می‌دیدم خیلی کم پیش میاد شاهین بیاد شرکت بعد از یه مدت کلا قید شرکت رو زده بود. حال و اوضاع خوبی نداشت. هه شاهین من که برعکس پسرای امروزی از بیرون رفتن زیاد خوشش نمیومد و بیشتر وقتش توی اتاق صرف درس خوندن میکرد، صبح زود از خونه میزد بیرون و آخر شب برمی‌گشت و همیشه هم آشفته بود چیزی نمی‌گفتم و حالش خوب نبود. یه مدت که تعقیبش کردم فهمیدم معتاد شده، فهمیدم داره تو آشپزخونه اون بی‌همه‌چیز کار میکنه.
دستش که روی میز بود مشت کرد و ساکت شد انگار براش سخت بود ادامه بده بعد از چند دقیقه صدای بغض دارش به گوشم رسید:
- اما دیر فهمیده بودم دیگه شاهینم دستش تو این‌کار بند شده بود و وابسته به مواد. باید اونجا کار می‌کرد تا بهش مواد بدن. می‌خواستم شاهینم رو از این منجلاب نجات بدم ولی نشد یه شب اونقدر مواد زده بود که... .
پسرم رو فرستاد سینه قبرستون چند ماه بعدش همسرم دق کرد و مرد اون مَرد خوردم کرد. زندگی‌ که همه آرزوش رو داشتن رو داغون کرد کمرم زیره این داغ خم شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #14
نگاه نمناکش رو که از مرور خاطرات و نگه داشتن بغض به قرمزی میزد رو از جای نامعلوم گرفت و به من دوخت.
- من چیزی برای از دست دادن ندارم دختر جان. درسته ترسیدم ولی نه برای جونم برای قولی که به پسر و زنم دادم. من قول دادم اول اون رو توی بکشم بعد خودم بمیرم.
می‌تونستم بغض توی صداش و غرور خورد شدش رو حس کنم‌. حالا بیشتر از قبل از اون پست‌فطرت بدم اومده بود.
- متأسفم، هرچند که تنها متاسف بودن فایده‌ای نداره. من بهتون کمک میکنم اما فقط به یک شرط!
- هرچی باشه قبوله.
لبخند کجی زدم و همینجور که قیافه بشاش و امیدوارش نگاه میکردم گفتم:
- اونی که اون جون اون ع×و×ض×ی رو میگره منم...فقط و فقط من!
کمی نگاهم کرد، انگار که داشت حرفم رو در ذهنش معنی میکرد. کم‌کم اخم‌هاش درهم پیچید و با صدای دورگه از خشم گفت:
- منو مسخره کردی؟! مثله این‌که نشنیدی من الان چی گفتم من قول دادم میفهمی؟!
مثله این‌که باید کمی از داستان خودم رو براش بگم...البته سربسته...!
دوست نداشتم کسی از زندگيم سردر بیاره. برام سخت بود اما شروع کردم به گفتن:
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #15
- درسته من بچه ندارم که بدونم داغش چقدر سخته همینطور همسر، ولی هرچی که هست قطعاً سخته، خیلی ولی نه سخت‌تر از داغی که من کشیدم. من توی کودکی مادرم رو از دست دادم اونم به بدترین نحو...من جون دادن مادرم رو با چشمام دیدم. بنظرتون یک بچه ده ساله تحملش چقدره که با همچین صحنه‌ای مواجه بشه؟! این‌ها رو گفتم نه برای اینکه دلتون برام بسوزه...نه. چون بیزارم از اینکه کسی دلش برام بسوزه یا بخوام برای کسی دلسوزی کنم چون یه کار کاملاً بی‌فایده هست اینا رو گفتم برای اینکه بدونید من از بچگی منتظر همچین روزی بودم. من از همون بچگی برای این روز لحظه شماری می‌کردم و میکنم...هرشب دارم کابوس اون صبح لعنتی رو می‌بينم.
اما نگران نباشید نمی‌ذارم شما بی‌نتیجه بمونید. توی کار با من اجازه نمیدم کسی دست خالی بره این جزئی از قانون منه!
- چطور؟!
خبیسانه نگاهش کردم.
- چرا شما کاری که باهاتون کرد رو نکنید؟!
بعد از این حرفم منتظر نگاهش کردم. به فکر فرو رفته بود و انگار داشت حرف‌هام رو تجزیه و تحلیل می‌کرد.
وقتی بچه‌های ستاد روی پرونده آتروپات(به معنی نگهبان آتش) تحقیق می‌کردند فهميديم در زمان حالت با اسم اردشیر شناخته‌شده و دوتا دختر داره عجیب اینجا بود که خبری از زنش نبود. شایدم ما پیدا نکردیم! نمیدونم.
بالاخره بعد از چند دقیقه فکر کردن به حرف اومد:
- فکر نمی‌کردم اون قاتل زن و بچه هم داشته باشه!
- چیشد؟ بالاخره نظرتون چیه؟!
- قبوله ولی میتونم یه خواهشی ازت داشته باشم؟!
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
- میخوام موقع مرگش، موقعه جون دادنش باشم و ببينم. این تنهای خواهش من ار توئه.
- قبوله.
از سر میز بلند شدم و با تحکم گفتم:
- دوست دارم قراره بعدی معرفی گروهت باشه باید کم‌کم کار رو شروع کنیم!
لبخند اطمینان بخشی زد:
- حتماً دخترم!
هیچوقت توی کار‌هام با کسی شریک نمی‌شدم چون نیازی نداشتم...من عادت داشتم همه کار‌هام رو تنهایی و با موفقیت انجام بدم و مهم‌تر از همه همین تنهایی بود که باهاش انس گرفته بودم. تنهایی که هرکس از بیرون بهش نگاه می‌کرد دلش می‌گرفت و یا شاید می‌سوخت‌... .
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #16
اما منبع آرامش من بود، من این تنهایی رو دوست داشتم شاید مجبور بودم دوستش داشته باشم و باهاش زندگی کنم اما هرچی که بود من دوستش داشتم. اما حالا باید توی مهم‌ترین کار زندگیم باکسی شریک می‌شدم...برام سخت بود اما به راحتی می‌تونستم درکش کنم و همین بود که نذاشت مثله همیشه به راحتی ردش کنم و باعث شد بهش همچین اجازه‌ای رو بدم.
به خودم که اومدم نزدیک خونه بود. موبایلم زنگ خورد؛ به صفحه گوشیم نگاه کردم و با دیدن اسمی که خاموش و روشن می‌شد پوفی از سر خستگی کشیدم و به ناچار تماس رو برقرار کردم و با تحکم جواب دادم.
- بله بفرمایید!
- کجایی تو دختر؟!
با صدای عصبانی بابا عباس اخم‌هام رفت تو هم.
- سلام بابا عباس خوبی؟ چیزی شده؟!
با صدایی که آرومتر از قبل شده بود اما هنوز رگه‌های عصبانیت درش پیدا بود جواب داد:
- خوبم؟! مگه مهمه؟
با صدایی گرفته و دلخور ادامه داد:
- مگه من و لیلا برات مهمیم؟!
- شما و لیلا جون تنها کسایی هستید که برای من موندین دیگه این حرفا رو نزنید!
- گوشیت رو که خاموش کردی یه سر هم که به ما نمیزنی لیلا خیلی بی‌تابی میکنه. مخصوصاً از وقتی که بالاخره بعد از چند سال پیداش کردی!
- اتفاقاً باید در این باره باهاتون صحبت کنم!
- بیا خونه هم باهم حرف می‌زنیم هم لیلا با دیدنت خوشحال میشه!
- به یک شرط!
اونقدر جدی گفتم که با تعجب گفت:
- چه شرطی؟!
- به شرطی که ناهار قرمه‌سبزی باشه.
بابا عباس خنده‌ای کرد و خواست چیزی بگه که صدایی از اونور خط مانع شد:
- ما گوسفندم برات قربونی می‌کنیم تو فقط بیا.
با تعجب به گوشی خیره شدم‌. ماهان اونجا چیکار می‌کرد؟
اصلاً کی برگشته بود؟
با تعجب گفتم:
- ععه ماهان تو کی از سربازی برگشتی چرا خبر ندادی؟!
- ستاره سهیل شدی خواهر من نه به اینجا سر میزنی نه جواب موبایلت رو میدی.
یک لحظه شرمنده شدم.
- دارم میام فعلاً.
بدون منتظر موندن جواب قطع کردم. از خودم عصبانی بودم، اونقدر غرق کارهام بودم که عزیزانم رو یادم رفته بود.
بالاخره بعد از یک ساعت جلوی خونه بابا عباس متوقف کردم. جلوی در ایستادم و به خونه قدیمی روبه‌روم خیره شدم خیلی وقت بود به اینجا نیومده بودم ولی این خونه رو دوست داشتم توی این خونه بزرگ شده بودم و خاطرات زیادی داشتم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #17
زنگ در رو زدم. در با صدای تیکی باز شد وارد خونه شدم. خونه ویلایی بزرگ و قدیمی بود با حیاطی بزرگتر که به لطف خاله لیلا پر از دار و درخت و گل بود. با دیدن حیاط انگار خاطرات کودکیم زنده شده بود. لبخندی روی لبم نشست که با دیدن چهره ناراحت و بغ کرده خاله لیلا زیاد دوام نیاور.
در حیاط رو خونه رو کامل بستم و وارد حیاط شدم، خاله جلوی در ایستاده بود. با دیدنم صبر نکرد و دمپایی هایی که جلوی در خانه بود رو پوشید و دوان دوان به سمتم اومد. صدای نگرانش به گوشم رسید.
- سلام مادر نگرانت بودم؛ کجا بود؟!
- سلام ببخشید نگرانتون کردم!
- فدای سرت همین که خوبی و سالمی خودش یه دنياست برام.
و بعد در بغل مهربانش فرو رفتم...لحظاتی بی حرکت در آغوشش بود و بعد از آغوش پر از محبتش بیرون اومدم.
با لبخندی پر مهر به صورتم زل زد و همه جای صورتم رو با نگاهش می‌کاوید. همه حرکاتش نشونه از دلتنگ بودنش بود.
به خودم لعنت فرستادم چرا زودتر از این بهشون سر نزدم و نگرانشون کردم مخصوصا خاله لیلا‌. درسته مادر خونیم نبود ولی بیشتر از همه نگرانم بود.
برای عوض کردن جو بینمون به داخل خونه اشاره کردم و گفتم:
- اجازه هست بیام تو؟!
چنگی به لپ های سرخ و سفیدش زد شرمنده گفت:
- خدا مرگم بده مادر دوساعته خسته و کوفته نگهت داشتم بیا تو!
اونقدر بامزه اینکارو کرد که ناخودآگاه یک قدم جلو رفتم و گونه‌اش رو بوسیدم. که صدای ماهان بلند شد:
- خجالتم خوب چیزیه. تو روز روشن؟! جناب سرهنگ شما نمی‌خوای چیزی بگی؟!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #18
بابا عباس: تو رفتی سربازی آدم نشدی همه دیوونه میرن عاقل برمی‌گردن تو رفتی خل تر شدی!
ماهان: دست شما درد نکنه تا همین چند دقیقه پیش که پسر گلتون بودم.
خاله لیلا: ای بابا الان وقت این حرف‌ هاست؟! ماهان تو هم کم حسودی کن!
ماهان رو به من کرد و با اخم تصنعی گفت:
- بیا،بیا تو تا یه اَنگ دیگه هم نوش‌جان نکردم!
همگی به خنده افتادیم و بالاخره وارد خونه شدیم.
بوی قرمه‌سبزی کل خونه رو برداشته بود. اوووم عجب بویی. خدايا شکرت بالاخره بعد از ماه ها غذای بیرون خوردن،قرار باز طعم غذای خاله رو بچشم.
نگاهی دقیق به خونه کردم. لبخندی روی لبم اومد. مثله همیشه از تمیزی برق میز.
ست حال تماماً قرمز و طلایی بود با مبل‌های سلطنتی و کاغذ دیواری هایی با پس زمینه کرم و گل های بزرگ رز قرمز.
با صدای خاله لیلا نگاه از خونه‌ای که تازه متوجه شدم چقدر دلم تنگش شده بود گرفتم.
خاله لیلا:برو لباساتو عوض کن بیا تا ناهار رو بکشم.
چشمی زیر لب گفتم و با خستگی به سمت اتاق قبلیم قدم برداشتم و از پله‌ها بالا رفت.
وارد اتاقم شدم. کیفمو انداختم روی تخت و نگاه سرسری به اتاقم کردم؛همه چیز مثله قبل بود. دست نخورد بود و معلوم بود خاله لیلا اینجا رو هم هنوز تمیز میکنه چون یک ذره گرد و قبار هم روی وسایلم نبود. به طرف کمد لباسام رفتم. چند‌دست لباس برای مواقعی که به اینجا میام تو کمدم گذاشته بودم. لباس‌هام رو یکی‌یکی در آوردم و یه بافت خاکستری با شلواری به رنگش پوشیدم. جلوی آینه قدی رفتم و موهام رو باز کردم. موهام رو شونه کردم و ریختم دورم و جلوش رو هم کج کردم.
به سمت راهرویی که داخلش دستشویی قرار داشت رفتم. آر اول راهرو تا آخرش پر بود از گلدون گل که رایحه دلپذیری ایجاد کرده بود.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #19
. بعد از شستن دستام به طرف حال که میز ناهارخوری درش بود رفتم.
خاله با دقت نگاهم کرد و سرزنش‌امیز گفت:
لیلا:
- از بس غذا‌های بیرون رو خوردی لاغر شدی. حداقل از حالا هروز شام و ناهار بیا پیش ما!
- وقت کردم چشم!
ماهان:
- ببخشیدا ولی اونیکه از سربازی برگشته منم فکر کنم برعکس گفتی مامان.
- والا مادر ماشالله دکمه های پیرهنت در حال پرتاب شدنه مطمئنی به‌جای سربازی هتل پنج ستاره نرفتی؟!
با تموم شدن حرف خاله همه شروع کرديم به خندیدن حتی خوده ماهان هم خنده‌اش گرفته بود. اما کم نیاورد. سی*ن*ه‌اش را سپر کرد و فیکوری گرفت و گفت:
- تیپ به این لاکچری...بعدشم اینقدر اینو تحویل نگیرین فکر میکنه چه تحفه‌ای. همین‌کارهارو کردین که برامون تاقچه بالا میذاره دیگه!
به شوخی این حرف رو زد. با لبخند نگاهی به قد و هیکل دادشم کردم. معلوم بود که توی این چند سال حسابی روی بدنش کار کرده.استایل خیلی خوبی برای خودش ساخته بود طوری که پیراهن چسبه تنش بود و عضله‌هاش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود و با اون کله تراشیده‌اش قیافه بامزه‌ای به خودش گرفته بودمیشد تو چشم های کشیده قهوه‌ای رنگش مثله همیشه برق شیطنت رو دید . . صورتش پخته‌تر شده‌بود و رنگ صورتش سبزه تر از قبل که این به جذابیت چهره‌اش اضافه می‌کرد و این یعنی داداش کوچولوم بزرگ شده. اگه بفهمه هنوزم بهش میگم داداش کوچولو می‌کشتم. همیشه از بابت این چند ماه بزرگتر بودنم حرص می‌خورد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

m.mah

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
879
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
42
پسندها
465
امتیازها
93

  • #20
بعد از ناهار که با شوخی و کل‌کل های ماهان حسابی بهم چسبید جلوی تلویزیون نشسته بودیم.بابا عباس و ماهان اخبار نگاه می‌کردن و خاله لیلا برای ریختن چای به آشپزخونه رفته بود. جو کسل کننده‌ای شده بود و دبگه کم‌کم داشت خوابم می‌گرفت با خستگی و کلافگی انگشت شست و اشاره‌ام رو روی چشم‌هام گذاشتم و فشار دادم. بعد از چند دقیقه خاله با سینی چای به طرفمون اومد همه مشغول چای خوردن بودیم. صدای اخبار تلویزیون تنها صدایی بود که در خونه به گوش می‌رسید. منتظر به بابا عباس چشم دوختم و وقتی چای خوردنش تموم شد از موقعیت به وجود آمده استفاده کردم.
- بابا...
- جانم دخترم؟!
- میشه باهم حرف بزنیم؟!
نگاهش جدی شد البته نگرانی هم ته نگاهش مشهود بود. انگار می‌دونست دیگه وقتشه...وقت تموم کردن این بحث های اخیر و شروع بازی که من بی‌صبرانه منتظرش بودم...
نگاهم به سمت خاله لیلا کشیده شد. می‌تونستم به راحتی برق نگرانی و ترس روی توی چشم‌هاش که با عجز به من و بابا خیره بود ببینم. با صدای بابا عباس نگاهم به سمتش کشیده شد.
- بیا اتاقم!
بعد از این حرف بلند شد و از پله‌ها بالا رفت و مسیر اتاق کارش رو پیش گرفت. وارد اتاق شدم.
پشت میز کارش که راس میز بود نشست و با دست به مبل راحتی قهوه‌ای رنگ کنار میزش اشاره کرد. نشستم و مثله خودش جدی و البته سرد نگاهش کردم. دست خودم نبود این سری دیگه باهام عجین شده بود.
بابا عباس:
- میشنوم!
برای اولین بارهم که شده سعی کردم کمی از سردی کلامم رو کم کنم. هرچند که فکر نکنم فرق چندانی با قبل کنه. اما می‌خواستم بهش ثابت کنم که چقدر برام عزیزه و با ارزش. اونها تنها کسایی بودن که با بودنشون شاید کم اما دلگرمم میکردن، دلی که از سردیش وجودم رو سرد کرده بود.
سرم رو بالا آوردم که چشمم به عکس بزرگ و قاب گرفته پشت سر بابا‌عباس خیره موند. خیره به عکس روی دیوار لبخند محوی زدم.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
847

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین