. . .

متروکه رمان هلال ماه | Fatemehjavadzadeh

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تخیلی
  • 2_ilm8.png


    نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
    خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
    قوانین تایپ رمان

    اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
    قوانین پرسش سوال ها

    قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
    قوانین درخواست جلد

    برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
    درخواست منتقد برای رمان

    شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
    درخواست رصد

    بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
    درخواست ویراستار

    جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
    درخواست صوتی شدن رمان

    و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
    تاپیک اعلام پایان رمان

    |کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Carmen Sandiego

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2320
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-26
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
219
راه‌حل‌ها
9
پسندها
810
امتیازها
208
سن
20
محل سکونت
از سرزمین خیال
وب سایت
romanik.ir

  • #11
هلال ماه | پارت ۱۰
پام درد می‌کرد زیاد راه رفته بودم، روی نیمکت نشستم و به آواز پرنده‌ها گوش سپردم کم کم بقیه دانش‌آموزان وارد حیاط شدند. دیوید رو از دور دیدم کنارم روی نیمکت نشست.
دیوید:
- به چی این‌جوری فکر می‌کنی؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- هیچ‌چی.
دیوید:
- به هیچ‌چی این‌جوری فکر می‌کنی!
آه عمیقی کشیدم.
دیوید:
- نتونستی با خودت کنار بیای؟
- نه اصلاً نمی‌تونم باور بکنم.
هر دو سکوت کردیم چیزی نداشتیم بگیم تا سکوت بینمون شکسته بشه، تو رویا پرواز می‌کردم که صدای رز اومد.
رز:
- با هم قهرین؟!
برگشتم و نگاش کردم.
دیوید:
-نه!
رز:
- پس چرا عین مجسمه‌ها نشستین و حرف نمی‌زنین؟
- حرفی نداریم بگیم.
دیوید:
- کاری داشتی؟
رز:
- آره کلاس های بعدی لغو شد آقای استیون رفت.
دیوید:
-واقعاً؟
رز:
- آره.
به طرف من چرخید.
رز:
- راستی انولا چی کاره‌ای؟ اگه کار خواصّی نداری من و مگی قراره بریم صفاسیتی.
- نه رز حوصله ندارم خسته‌ام.
رز:
- باشه پس بعداً می‌بینمت خداحافظ.
رز که ازمون فاصله گرفت به طرف دیوید برگشتم.
- قراره کجا بریم؟
دیوید:
- طبقه‌ی سوم ساختمان دبیرستان.
- چی طبقه‌ی سوم؛ امّا اون‌جا که ممنوعه‌اس.
دیوید:
- آره تا حالا به این فکر کردی اون‌جا چی هست و چی کار می کنن؟
- نه تا حالا فکر نکردم.
به فکر فرو رفتم تا حالا کنجکاو نشده بودم که اون ‌طبقه چه خبره؛ امّا با شنیدن حرف‌های دیوید یه حس کنجکاوی بهم دست داد.
دیوید:
- کنجکاو شدی؟
- آره خیلی.
خندید.
دیوید:
- پس بریم تا تو رو به دوستام معرفی بکنم.
سرم رو تکون دادم.
- باشه بریم.
به طرف ساختمون رفتیم و از پله‌ها بالا رفتیم، هر قدمی که جلو می‌رفتیم هیجان عجیبی تو من بیداد می کرد تا این که پشت یه در دو طاق سفید که روش یه دایره بزرگ قرمز روش بود و توش نوشته بود ( ورود ممنوع )
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Carmen Sandiego

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2320
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-26
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
219
راه‌حل‌ها
9
پسندها
810
امتیازها
208
سن
20
محل سکونت
از سرزمین خیال
وب سایت
romanik.ir

  • #12
هلال ماه | پارت ۱۱
به دیوید نگاه کردم.
دیوید:
- هیجان زده‌ای؟
خندم گرفت.
- این‌قدر معلومه؟
دیوید:
- آره.
و پشت بندش شروع کرد به خندیدن.
- هه... هه... به ریش نداشته‌ی خودت بخند.
خنده‌اش رو به زحمت خورد و چند ضربه‌ای به در زد به بعد چند دقیقه یه پنجره‌ی فلزی کشویی باز شد.
- کی هستی و اسم رمز؟
دیوید:
-گرگ سیاه اسم رمز خیلی خری.
طرف چند دقیقه سکوت کرد بعد پنجره‌ی فلزی رو بست و در رو باز کرد، یه پسر مو مشکی بود با عینک گرد پشت در بود انگشتش رو تهدید وار تکون داد.
- خر خودتی.
دیوید:
- باشه جوش نیار مهمون‌مون رو آوردم.
پسر عینکی بهت زده نگاش کرد.
- انولا سوآن!
دیوید دوباره خندید و گفت:
-آره خودشه.
و با دست به من اشاره کرد.
دیوید:
-جک ایشون انولا سوآن هستن.
به طرفم برگشت و ادامه داد:
-انولا جک ورنر رو بهت معرفی می‌کنم خر گروه.
همین که این رو گفت جک پس گردنی به دیوید زد.
جک:
- خر خودتی این بار دوم.
دیوید:
- صد بار گفتم بازم می‌گم پس گردنی نزن.
جک:
- منم صد بار گفتم به من نگو خر مثلاً من نابغه‌ی گروه شمام.
دیدم اگه دخالت نکنم تا فردا ادامه می‌دن به همین خاطر بلند گفتم « بس کنید » هر دو برگشتن و نگام کردن.
- مگه بچّه‌اید تو سر هم می‌زنید.
هر دو به هم نگاه کردن و شروع کردن به خندیدن.
جک:
- اینم که مثل اِدی بی‌اعصابه.
دیوید:
- می‌تونی پیش خودش این‌طوری صداش کن.
جک:
- مگه از جونم سیر شدم.
- می‌خواین همین‌طوری ادامه بدین خسته شدم.
جک:
- معذرت می‌خوایم.
با دست به داخل اشاره کرد.
جک:
-برید داخل.
هر سه وارد شدیم از دیدن اشیاء اون‌جا بهت‌زده شدم، کلی امکانات داشت واقعاً که پیشرفته بود.
دیوید:
- چی شده چرا ایستادی؟
-‌ این‌جا خیلی مدرنه
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Carmen Sandiego

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2320
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-26
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
219
راه‌حل‌ها
9
پسندها
810
امتیازها
208
سن
20
محل سکونت
از سرزمین خیال
وب سایت
romanik.ir

  • #13
هلال ماه | پارت ۱۲
سه تایی دور میز نشسته بودیم فنحون قهوه‌ای جلوم بود با یک تیکه بزرگ کیک شکلاتی.
جک:
- پس تو از ماهیت خودت خبر داری؟
سرم رو تکون دادم.
- آره.
جک:
- باورش برات سخت بود.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
-ابداً.
جک و دیوید با تعجب به هم نگاه کردند
دیوید:
- واقعاً؟
- خب من سال اوّل راهنمایی بودم که مادرم گفت آموزشم داد؛ امّا هیچ‌وقت نفهمیدم چه سختی‌هایی کشیده.
به طرف دیوید برگشتم.
-راستی چرا من رو آوردی این‌جا؟
دیوید:
- چه‌طور؟
- آخه این‌طبقه طبقه‌ی ممنوعه‌اس توی برگه‌ی قوانینی که دادن امضاء بکنیم نوشته ورود به این مکان بیایم بی‌برو برگرد اخراجیم.
جک:
- درسته خب درست نیست انسان‌ها از وجود ما با خبر بشن.
به طرف جک برگشتم.
- ما؟
دیوید:
- درسته ما و بقیه‌ی کسایی که این‌جا اومدن تا در مورد انسان‌ها تحقیق بکنن.
- سؤالای زیادی تو سرمه چه گونه‌های دیگه هست؟ تو این زمینن یا واقعاً جهان موازی وجود داره؟
جک:
- آروم... آروم... به همه‌ی سؤالات جواب می‌دیم.
نفس عمیقی کشیدم.
- یعنی هیچ‌کدوم از شما انسان نیستین.
جک سرش رو تکون داد.
جک:
- من پری جنگلی هستم و...
روی شونه‌ی دیوید زد.
جک:
- ایشون اژدها هستن.
از لفظ اژدها گفتنش خندم گرفت، به زحمت خندم رو کنترل کردم و نگاش کردم.
- یعنی تو بال داری و دیویدم تبدیل به اژدها می‌‌شه؟
جک:
- خب آره کجاش تعجب آوره؟
خنده از لبام پاک شد و به جاش بهت نگاشون کردم.
- واقعاً راست می‌گین؟
دیوید:
- آره.
جک:
- خب تو چی هستی؟
- من دورگه‌ام نصف پری نصف انسان.
جک:
- پس یه جورایی من و تو هم‌گونه‌ای محصوب می‌شیم.
- آره
دیوید:
- بهتره بقیه‌ی حرفامون رو بیرون بزنیم
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Carmen Sandiego

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2320
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-26
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
219
راه‌حل‌ها
9
پسندها
810
امتیازها
208
سن
20
محل سکونت
از سرزمین خیال
وب سایت
romanik.ir

  • #14
هلال ماه | پارت ۱۳
از پله‌های ساختمان پایین اومدیم و به طرف در پشتی دبیرستان حرکت کردیم و جلوی در ایستادیم دیوید به طرف من برگشت و گفت:
- فقط ازت می‌خوام هیجان زده نشی و عادی رفتار کنی... فهمیدی؟
سرم رو تکون دادم.
- بله فهمیدم.
جک دستگیره‌ی در رو گرفت و در با صدای آرومی باز شد، با باز شدن در نور شدیدی وارد محوطه‌ی تاریک راه‌رو شد ؛ امّا بعد از چند ثانیه تونستم منظره‌ی پشت در رو ببینم فضای سرسبزی داشت با گل‌های مختلف تزئین شده بود، دختر و پسرهای زیادی هم مشغول تمرین بودند بعضی‌ها بدنشون رو گرم می‌کردند، یا مبارزه می کردند و یا یوگا کار می‌کردند؛ هر سه وارد محوطه شدیم و من با بهت به اطراف نگاه می‌کردم.
- این‌جا چه خوشگله!
جک:
- آره خیلی خوشگله.
از دور مردی رو دیدم که روی تمرینات نظارت می‌مرد و دستور می‌داد تا ما رو دید به طرفمون اومد و تعظیم کرد بهت زده به دیوید نگاه کردم، برای اوّلین بار برق غرور رو توی چشم‌های دیوید دیدم.
مرد:
- درود بر دوک جوان.
دیوید:
- اوضاع چه‌طوره جان.
مردی که حالا فهمیدم اسمش جانه دوباره سر خم کرد.
جان:
- همه چی بر وقف مراده.
دیوید سرش رو به معنای خوبه تکون داد و گفت:
- خوبه همه‌ی تلاشتون رو بکنید تا مشکلی پیش نیاد.
جان:
- چشم قربان.
این رو گفت و ازمون دور شد.
دیوید:
- انولا... انولا...
نگاش کردم.
- چی شده؟
دیوید:
- مگه من نگفتم هیجان‌زده نشو.
- این‌جا خیلی خوشگله راستی اون مرد چرا بهت گفت دوک جوان مگه تو کی هستی؟
دیوید لبخند زد و گفت:
- چیزای زیادیه که تو در مورد من نمی‌دونی؛ امّا کم... کم... همه چی رو بهت توضیح می‌دم، فعلاً بهتره بریم به گروه‌ها سر بزنیم.
و پشت بندش نگاهی به جک کرد، نمی‌دونم جک چی توی چشماش دید که به طرف من برگشت.
جک:
- من باید برم چند تا کار عقب افتاده دارم بعداً دوباره برمی‌گردم.
تا بخوام جواب بدم ناپدید شد، خنده‌ام گرفت.
- جک چش شد.
دیوید همین‌طور که جلوتر از من حرکت می‌کرد جواب داد:
- رفت دنبال نخود سیاه
زیر لب زمزمه کردم « نخود سیاه » دیوید دستش رو روی ل‍*ب‍*ش کشید تا خنده‌اش رو مخفی کنه بعد رو کرد به من و گفت:
- خب بهتره بریم به گروه‌ها سر بزنیم.
سرم رو تکون دادم.
- باشه بریم.
به طرف گروه‌ها حرکت کردیم، با نزدیک شدن به محل مبارزه متوجه دو دختر شدم که با نیزه به طرز ماهرانه‌ای مبارزه می کردند
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
73
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین