. . .

انتشاریافته رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: ققنوس در بند
ژانر: عاشقانه و اجتماعی
نویسنده: محدثه کمالی

مقدمه:
من یک زنم!
من مبدأم!
من مقصدم!
من زندگیم!
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون‌ها قفس ساختی، قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لب‌هایشان خورده و حکم ابد بر پیشانیشان؛ اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم. پا به‌ پای سکوت ممتد‌م خاکستر شد؛ اما یک‌ روز از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آن‌ چه آتشم زد.
یک‌ روز باز می‌گردم و انتقام می‌گیرم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
بر می‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست!
شعله می‌گیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من... .
از دل آتش، خاکستر می‌شوم، می‌سوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد... .
پرواز می‌کنم. آری! ققنوس‌ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم، ققنوسی در بند!
***

خلاصه: خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِخوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من... .
دلم تفاوت می‌خواست! دلم آزادی و آزادگی می‌خواست و می‌خواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #81
مخاطب که قرار گرفتم، هول‌زده نگاهم را از او کَندَم و به عمو دوختم. صدایم را صاف کرده و پاسخ دادم.
- بله؟
نگاه از ساعتش گرفت و دست‌هایش را درون جیب شلوار پارچه‌ایش فرو می‌برد.
- برو روستا، پیش پدرت.
متعجب نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که ادامه داد:
- ما باید رسماً از سلیمان تو رو خواستگاری کنیم.
نیشم باز شد، هر چقدر هم که می‌خواستم کنترل کنم؛ اما باز هم نشد. عمو لبخندی زد و رو به الیاس گفت:
- ببرش روستا.
الیاس سری تکان داد و به بیرون اشاره کرد. همین حالا می‌خواست که بروم؟ اخم کردم و دستم را دور لبم کشیدم. همین که عمو روی برگرداند و همراه زن عمو به اتاقشان رفت، رو به او توپیدم:
- حالا صبحونه نمیدی به کنار، بذار آب بخورم بعد بریم!
لبخندی زد و روی مبل نشست.
- منتظرم.
سری تکان دادم و به سمت مطبخ رفتم. جلوی سطل آب ایستادم و لیوان را چند بار پر آب و بعد خالی کردم. لحظاتی به قطرهایی که ریخت، گوش سپردم و بعد دست‌های کشیده‌ام را زیرش بردم و روی صورتم پاشیدم.
پشتم را به دیوار فشار دادم و در حال آب خوردن بودم که هدی وارد مطبخ شد. نگاهش را دور تا دور آن‌جا چرخاند و سریع به سمتم آمد. متعجب نگاهش کردم که دست روی بینی گذاشت و گفت:
- می‌دونی امروز چه روزیه؟
کمی فکر کردم. مشکوک نگاهم را به چشم‌هایش دوختم؛ اما با یادآوری تاریخ امروز، چشم‌هایم برق زد.
- امروز تولد الیاسه.
چشمکی زد و بشکنی زد. بی‌خیال آب خوردن شدم و لیوان را خالی کردم. آن را شستم و کناری گذاشتم تا آبش گرفته شود.
- مرسی یادآوری کردی. فعلاً خداحافظ.
- خواهش. خداحافظ.
دستی به لباس‌هایم کشیدم و به سمت بالا قدم برداشتم. مانتو و لباس‌هایم را پوشیدم و ناخدآگاه لبخند زدم.
- نرسیده دارم برمی‌گردم. سروناز، الکی لباس‌هات رو جمع و جور کردی!
از اتاق خارج شده و وقتی با مبل خالی رو به رو شدم. به سمت در رفته و داخل حیاط رفتم. کلاه پهلویم را جلوتر کشیدم و با گام‌هایی آرام، به ماشین نزدیک شدم. صدای سنگ‌ها از قدم‌های آرامم زیبا بود. جوری به هم دیگر برخورد می‌کردند، گویی که انگار نان خشکی را درون دهان می‌جَوَم. الیاس پشت رل‌ نشسته و انتظار من را می‌کشید. لبخندی زده و مانتو بلند و زیبایم را کمی پایین‌تر کشیدم تا جایی که روی کفش‌هایم، خودنمایی کرد.
سوار شدم و او لبخند زد. سوئیچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد و از درخت‌ها یکی پس از دیگری گذشتیم. از عمارت که خارج شدیم، به سمت جاده رفته و در سکوت مشغول تماشای کویر شدم.
وقتی به روستا رسیدیم و هنوز چند کوچه تا رسیدن به خانه‌ی ما باقی مانده بود، نگاهم به مغازه ساعت فروشی برخورد کرد.
- میشه کنار ساعت فروشی نگه داری؟
متعجب ماشین را نگه داشت و دستش را دور فرمان گره زد.
- واسه چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #82
شانه‌ای بالا انداخته و با نیشی باز گفتم:
- هوس کردم نگاهشون کنم. نمیشه؟
خندید و سرش را تکان داد.
- چرا نمیشه؟ بپر پایین!
از ماشین پیاده شدم و در را بستم. کمربندش را باز کرد و می‌خواست پیاده شود که تقه‌ای به پنجره زده و او دستش روی کمربند خشک شد و پنجره را باز کرد. سوالی نگاهم کرد.
- الان برمی‌گردم.
ابرویی بالا انداخت و فهمیده نمی‌خواهم پیاده شود. به محض ورودم، ساعت‌ها را دانه دانه نگاه کردم. به سمت پیش‌خوان رفته و رو به پیرمردی که مقابلم ایستاده بود، کردم. پنکه برقی می‌چرخید و هوای مغازه را مرطوب‌تر کرده بود. نگاهم در کل مغازه چرخید و رو به پیر مرد کردم.
- سلام آقا! ساعت مردونه چی دارید؟
- سلام دخترم، صبر کن.
سپس خم شد و از زیر آن پیش‌خوان شیشه‌ای چندین ساعت بیرون کشید. مشغول تماشای آن‌ها بودم که پشت به من کرد و از داخل ویترین هم چند تایی بیرون کشید. تفاوت رنگ‌هایش به قدری زیاد بود که بین صد راهی مانده بودم.
دست‌هایش را حائل پیش‌خوان کرد.
- کدوم؟
متفکر دست به زیر چانه‌ام گذاشتم و از بین آن ساعت‌ها دو مدل را بیرون کشیدم. یکی قهوه‌ای و فلزی با دور گیری نقره‌ای و دیگری مشکی با دور گیری طلایی.
این‌بار بین دو راهی گیر کرده بودم. کمی پایین بالایشان کردم و سپس مشکی را به طرف پیرمرد گرفتم.
دستی به سیبیل‌های سفیدش کشید و نگاه دقیقی به پشت و روی ساعت انداخت و بعد آن را درون جعبه گذاشت. پولش را پرداخت کردم که آن‌ها را دانه دانه شمارد و سپس درون جیب کت مردانه‌اش گذاشت.
- دخترم، انشاللّه به سلامتی استفاده کنه.
سپس روی صندلی زوار در رفته‌اش نشست و دست روی شکم بزرگش گذاشت.
- ممنونم.
از مغازه خارج شدم و تا ماشین دویدم. در را باز کرده و در حالی که نفس نفس می‌زدم، روی روکش‌های سفید رنگش جا گیر شدم.
- چه عجب! می‌ذاشتی فرد... .
پلاستیک را سمتش گرفتم و لبخند دندان نمایی زدم.
- تولدت مبارک!
چشم‌های متعجبش را به من دوخت و به خودش اشاره کرد.
- مال منه؟
سری تکان دادم و پلاستیک را روی سینه‌اش کوبیدم. لبخندش عمق گرفت و کمی خودش را جلوتر کشید. تار موی سرکشم را درون روسری فرو بردم و نگاهش کردم. دلم نمی‌خواست حتی ثانیه‌ای از این لحظه را از دست دهم.
با دیدن ساعت، چشم‌هایش برق زد و نگاهش روی آن ثابت ماند.
- مرسی قشنگم.
نیشم تا بناگوش باز شد. اصلاً یک حال عجیبی به من دست می‌داد، وقتی قشنگ صدایم می‌کرد.
- حالا چرا به فکرت رسید که ساعت بخری؟
لبخندش را تجدید کرد. آن را از داخل جعبه‌اش بیرون کشید و دور یقه لباسش گذاشت. همان‌جور که درگیر بسته شدن آن بود، لب زدم:
- چون هیچ لحظه‌ای قشنگ‌تر از ثانیه و دقیقه و ساعتی که کنار تو هستم، نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #83
لبخند روی لبش ماسید. دستش دور ساعت متوقف شد و نگاهش روی آن میخ شد. کمی که گذشت، سرش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. می‌خواستم ببینمش، ببینمش و حرف نزنم. دلم فقط خواهان دیدنش بود!
آواره و شوریده حال نگاهش کردم و نفس بلندی کشیدم. چشم‌هایم را با اطمینان بستم و بعد از چند لحظه باز کردم. احتیاج داشتم تا نفس عمیق بکشم و عطر خوشش را وارد پوست و گوشت کنم.
- این همه دلبری، جواب داره‌ها.
دلم مالا
مال از شادی و شعف بود. چشمکی زده و سر جایم مرتب نشستم.
- ممنون، خانم گل!
خندیدم و به جلو اشاره کردم.
- خواهش می‌کنم. راه بی‌افت که دیر شد.
***
لحظه‌ای که در این چند سال از آن واهمه داشتم، فرا رسیده بود. دیروز بود که عمو زنگ زد و گفت که برای امر خیر مزاحم می‌شود، در پوست خود نمی‌گنجیدم. آقا جان ناراحت و خوشحال بود. پارادوکس عجیبی خانواده را درون حباب خویش جای داده بود و من نمی‌دانستم موضوع چیست! شاید تنها کسی که بیرون از این حباب قرار گرفته بود، من بودم.
چادرم را سرم کرده، روی صندلی نشستم و رژ صورتی آن را ملیح روی لبم کشیدم. نگاهی به آینه کرده و به تصویر شفاف خودم خیره شدم. در آن چادر سفید به شدت می‌درخشیدم. آن روسری آبی گلدار با آن گره کوچکی که به آن زده بودم، من را شبیه دختر بچه‌ای سرکش کرده بود.
با شنیدن صدای یا اللّه عمو، ناخودآگاه یاد روزی افتادم که من را برای کار به عمارت دعوت کرد. یاد روزی افتادم که من با چه شوق و ذوقی آن را قبول کردم. یاد نگاه‌های الیاس و الماس و کتاب‌های او! یاد شب‌هایی که با هم کتاب می‌خواندیم. تک تک آن لحظه‌ها از همان یا اللّه‌ای شروع شد که برای من، راه جدیدی را باز کرده بود.
- عروس خانم، من رو ببین!
نگاهم را به سوگند دوختم و چشم ریز کردم.
- یادت نرفته که چی گفتم؟ موقعی که ازت جواب خواستن بله رو نگی‌ها! خیلی محجوبانه سرت رو پایین می‌ندازی. باشه؟
سری تکان دادم و ناخنم را درون دهانم کردم.
- نه، به تو اعتمادی نیست. الان یک بار خجالت بکش.
چشم غره‌ای رفتم و روی صندلی جا به جا شدم. سرم را پایین انداختم و آموزش‌هایش را وانمود کردم‌
- نه، خوشم اومد! بازیگر خوبی هستی.
صحبت‌های اولیه گذشته بود و من فقط انگشت‌هایم را می‌مکیدم. سروگل راه می‌رفت و تیکه بار من می‌کرد، سپس خودش و سوگند به صحبت‌های چرند خویش می‌خندیدند.
- بابا جان! بیا.
چنان با استرس از جایم بلند شدم که صندلی چوبی نقش بر زمین شد و صدای بدی ایجاد کرد. سروگل دست روی دهان گذاشته بود و انگشت اشاره‌اش را به من دوخت. صورت قرمز شده‌اش از شدت خنده‌ای، نوا می‌داد که سعی داشت آن را کنترل کند. دهن کجی کرده و با مسخره‌ترین حالت ممکن خندیدم.
- سروگل! روی آب بخندی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #84
سوگند به پشتی تکیه داده بود و در حالی که یک دستش روی شکم برآمده‌اش بود، به بیرون اشاره کرد. نگاه آخر را از آینه به خود انداختم و از در بیرون رفتم. از در پشتی به سمت مطبخ‌خانه رفته و چای‌ها را درون سینی گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و بسم اللّه‌‌ای زیر لب گفتم.
چای را به سمت آقا جان که کنج دیوار نشسته بود، بردم که لب گزید و به عمو اشاره کرد.
- ببخشید.
راه رفته را باز گشته و سینی را جلوی عمو قرار دادم. عمو از پشتی فاصله گرفت و چای و نعلبکی از درون سینی مسی برداشت.
به سمت زن عمو رفته و او با طنازی دست دور کمر باریک لیوان حلقه کرد و آن را درون نعلبکی گذاشت. از داخل قندان دو حبه قند برداشت و آن را درون نعلبکی گذاشت.
به ترتیب به آقا جان و ننه هم تعارف کردم و سپس نوبت اصل کاری رسید. در حالی که‌ اصلاً به من نگاه نمی‌کرد، فنجانی برداشت و با تشکر کوتاهی آن را روی فرش دست بافتمان گذاشت.
کنار آقا جان نشستم و صحبت‌ها از حاشیه گذشت و نوبت به اصل کاری رسید. نمی‌دانم چرا؛ اما به گمانم به خاطر استرسم بود که هیچی نشنیدم و فقط لحظه‌ای که آقا جان رو به من کرد و گفت:
- دخترم، نظرت چیه؟
نگاه از گل‌های روی فرش گرفتم و به او دوختم، سپس دوباره نگاهم را به فرش دوختم و طبق آموزش‌هایی که سوگند داد، مثلاً خجالت کشیدم. چادرم را کمی جلوتر کشیدم که چای درون حلق الیاس فرو رفت و به سرفه افتاد. خودش را کمی جلوتر کشید و چای را از دهانش فاصله داده رویش نپاشد. هیچ کدام بازیگر خوبی نبودیم! البته من بهتر بودم؛ اما الیاس گند زده بود.
چشم غره‌ای رفتم که آقا جان دست دور لبش کشید و خنده‌اش را قورت داد.
- پس مبارکه!
***
سوگند چشم‌هایش را ریز کرده و به شدت مشغول درست کردن دامن سفیدم بود. تکه نخ سفیدی برداشت و آن را درون سوراخ کوچک و ریز سوزن فرو برد.
با فرو رفتن سوزن درون دستش، برای بار صدم، دستش را داخل دهانش برد و محکم باز دمش را خارج کرد و من یک دست روی دهانم گذاشته بودم که خنده‌ام شدت نگیرد. آن دست دیگرم را روی حریر کرم رنگ دامنم گذاشته و فشارش دادم.
- درد! دستم سوراخ سوراخ شد.
خسته شده بودم، بنابراین پای راستم را روی پای چپم انداختم که با چشم غره سوگند رو به رو شدم. سپس سرش را تکان داد و همان‌طور که نخ را سوزن می‌کرد، آرام لب زد:
- دو دقیقه سر جات بشین. فقط دو دقیقه!
احساس کمردرد می‌کردم، سوگند جلوی پای من خم شد و تیکه‌ای از دامن را درون دستش گرفت. سوزن را درون دامن فرو کرد و حالت زیبایی به فرمش داد. خواهر خوش سلیقه من، سنگ تمام گذاشته بود. لباس سفید لشم، با کت کرم کوتاهی که رویش پوشیده بودم، جلای خاصی به اندامم داده بود.
- استرس نداری؟
- برای چی؟
- برای این‌که قراره با زن‌ عمو توی یک خونه زندگی کنی و قراره مثل یک کلفت باهات رفتار بشه، نه یک عروس!
سوزن را برای بار چندم درون لباس عروسم فرو برد و نخ را با دندان‌هایش برید و ادامه داد:
- امیدوارم زیاد توی اون عمارت سختی نکشی.
حرفش بوی غم می‌داد. نواي ترس می‌داد؛ اما من خندیدم.
- یعنی تو فکر می کنی اگر الان راضی شده من عروسش بشم، به خاطر اینه یه دختر رعیتم و می‌تونه بهم زور بگه؟
منفی تکان دادم.
- اما کور خونده، الیاس نمی‌زاره من رو اذیت کنه.
سوگند که آب دیده شده و چندین سال عشق را تجربه کرده بود، لحظه‌ای نگاهم کرد و دوباره مشغول دوختن شد.
- خیلی هم به مرد جماعت باور نداشته باش. سروناز این رو من از روی تجربه بهت میگم، به قول مادر شوهرم عشق و دوست داشتن برای زن‌ها یک رمان بلنده و برای مردها یک داستان کوتاه، پس خیلی روی عشق و علاقه حساب باز نکن. زندگی بعد از ازدواج، کلاً روی دیگه سکه هست. سکه اون‌جا می‌چرخه و روی دیگه‌اش رو نشونت میده. پس باید فقط زرنگ باشی و نزاری کسی ازت سو استفاده کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #85
آن روزها، آن لحظه‌ها من هیچ درکی از حرف‌های سوگل نداشتم. هر چند نگران بودم؛ اما از این‌که الیاس را داشتم و این‌که می‌دانستم دوستم دارد و همین من را غرق در لذت و خوشحالی می‌کرد. به قول معروف من مو می‌دیدم و بقیه پیچش مو! من هیچ درکی از زندگی پس از ازدواج نداشتم که چقدر می‌تواند سخت باشد و همین باعث میشد، برای خودم شعر سرایی کنم و زندگی‌ای گرم بسازم.
بالاخره میان غر زدن‌های سوگند و لبخندهای خبیث من، سوگند کارش را تمام کرد و بعد با کمکش، من لباس عروسم را پوشیدم.
- چقدر بهت میاد!
سوگند با لبخند سمت در رفت. در را که باز کرد که سروگل خودش را داخل انداخت و با تعجب نگاهی به سر تا پای من انداخت. نگاه از دامن چین دارم گرفت و روی کت کوتاه و گل دارم دوخت. دستی زیر چانه‌اش کشید و با قیافه‌ای متفکر رو به سوگند گفت:
- چی ساختی قسم، از لولو یک هلو ساختی.
- ای درد و قسم!
از حرص خوردنش خندید و من از جایم بلند شدم، دهن کجی کردم و تورم را از جلوی سرم کنار زدم. خواستم از اتاق خارج شوم که سروگل دست‌های در هم تنیده‌اش را باز کرد.
- صبر کن!
روی فرش گلیم ایستاده بودم که سروگل به سمت میز رفت و کشوی آن را باز کرد. قیافه‌اش در هم شد و نگاهی به من انداخت، سپس با دیدن چیزی که بیرون کشید، لبخند روی لبم ماسید. چشمکی زد و نزدیک شد، درش را باز کرد و رو به رویم قرار گرفت.
- چیه؟ این که رنگ نداره!
دست پشت کمرم گذاشت و سعی کرد، تعادل خویش را حفظ کند. وقتی سردی‌اش روی لبم نشست و اخم‌های سروگل در هم تنیده شد. نفس عمیقی کشیدم و او چند بار آن را روی لبم کشید.
- حالا شد.
فاصله گرفت و من خودم را به آینه رساندم. نگاهی به رنگ جیگریش انداختم و لبم را غنچه کردم.
در برابر چشم‌های حیرت زده‌ام، دست درون جیب شلوارش کرد و خیره به چشم‌های مشکیم، لب زد:
- نفس گیر شدی!
دستی روی لبش کشید و انگار که چیزی ذهنش را مشغول کرده باشد به من خیره شد.
- راستی سروناز... .
به سمتش برگشتم که ادامه داد:
- الیاس هنوز اجباری نرفته. متوجه شدی؟
سری تکان دادم و دوباره به سمت آینه برگشتم.
- الیاس بعد از اتمام دبیرستان دو سال در دانش‌سرای تربیت معلم تحصیل کرد و همین اواخر باید برای آموزش و پرورش در مناطق روستایی خدمت رسانی کنه.
دستی روی لبم کشیدم و آن‌ها را به هم مالیدم.
- بنابراین دیگه نیاز نبود که به اجباری بره.
سوگند سری به نشانه آره تکان داد و سروگل عجب بلند بالایی گفت:
- چه باحال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #86
سوگند با خنده، از اتاق بیرون رفت. سروگل تور را روی سرم انداخت. در اتاق را بازتر کرد و منتظر ماند تا اول من خارج شوم.
به محض خارج شدنم از در اتاق، سوگند چشمکی زد و اسفند را دور سرم چرخاند. در میان صدای هی‌ هی الاغ‌ها و گاز ماشین‌ها، نوای ساز و دهل به گوش رسید.
از در خانه خارج شدم، بوی خوش شکوفه‌های گیلای در مشامم پیچید، آفتابی که در میانه‌ی آسمان نیلی دامان گسترده بود و باد ملایمی که شاخه‌های درخت‌های کاج و گیلاس را به بازی گرفته، منظره‌ای تماشایی ساخته بود.
پله‌ها را یکی یکی پایین رفتم. آقا جان جلوی در ایستاده و دستش را سایه‌بان چشم‌هایش قرار داده بود. به محض آن‌که چشمش به من افتاد، لبخندی زد و جلیقه کوتاهش را پایین‌تر کشید. بیتا با لباس رنگی و موهای حنایی که از چارقد ریش ریشش بیرون زده بود، جلوتر از همه آمد. سینی را به سمت آقا جان گرفت و او چادر سفید را برداشت روی سرم انداخت. سوگند آینه‌ای از نقره در دست‌هایش جا خوش کرده بود و سروگل شمعدانی‌های پایه دار را حمل می‌کرد. ننه با منقلی از زغال و اسپند کمی عقب‌تر از آن‌ها ایستاده بود و همسایه‌ها دست مقابل دهان برده و کل می‌کشیدند.
با کمک آقا جان، روی جانا نشستم. حتی جانا هم تمیز و زیبا شده بود و زنگوله‌هایش نوای عروسی من را می‌داد. نگاه آخر را به خانه خودمان انداختم و آقا جان افسار جانا را کشید.
حرکت کردم. حرکت هر قدم جانا، به من می‌فهماند که تمام شده و صدای بغض دار و دعا خواندن‌های آقا جان خبر از دردسرهای بزرگی می‌داد که قرار بود در عمارت تحمل کنم. بارانی بهاری، از آن‌هایی که ایجاد سیل می‌کند، شب پیشین برای شست و شوی صحرا و بوستان چابک دستی کرده و راه عمارت را رُفته بود. گونه گل‌های بنفشه را دُرافشان ساخته و از پشت کوه و گریبان اُفق طلایی، آفتاب طراوت بخش بهاری، به روی من تبسم می‌کرد. گویا جشن ما را تبریک می‌گفت.
آسمان خندید، گل‌ها از طراوت درونی خویش، سرمست و چلچله‌ها گردا گرد، درخت‌های تنومند که از شکوفه سفید بودند، رقصیدند. گنجشکی زیبا و زرد، روی کاپوت خودرو نشسته و پرهای شبنم‌دار خویش را تکان داد. او پیش آفتاب نیاز آورده، در آن بامداد فرخنده جفت خویش را فرا ‌خواند.
نگاهی به دور و برم انداخته و چشمم به پسرک روستایی خورد که نمد کوچک خویش را به دوش انداخته و چوب دستی بلند خود را بر زمین میز و گله گوسفندی را به دامنه کوه هدایت می‌کرد. پسرک آواز خوانان از پهلوی ما گذشت. نگاهی به ما کرده و لبخندی زد. پنداشتم که او با زبان بی‌زبانی، می‌خواد جشن عروسیم را تبریک بگوید. نگاه از او گرفته و به یال‌های جانا دوختم. وقتی از دور عمارت را دیدم، لحظه‌ای خشکم زد و به تزئیناتش خیره شدم. کل عمارت چنان زیبا شده بود که هر لحظه امکان داشت، جیغ بکشم. صدای کل کشیدن فامیل بلند شد و من از روی جانا با کمک آقا جان پایین آمدم. بوی عود و انبر و اسفند چنان عمارت را پر کرده بود که مانند مه‌ای دورم را پوشانده بود.
صدای دف و ساز از سراسر عمارت شنیده می‌شد و حس می‌کردم من ققنوسی شدم که بالاخره از بند آزاد شده است؛ اما زهی خیال باطل!
نگاه‌های زن عمو هنوز هم بوی تحقیر می‌داد و نگاه سودا تقریباً خنثی بود.
اما عمو دیگر به چشم بدی به من نگاه نمی‌کرد، چون
الیاس به آن‌ها فهمانده بود که بدون من نمی‌تواند زندگی کند.
افسار اسب را گرفتند و از ما دور کردند و من باز همراه آقا جان به سمت عمارت حرکت کردم. ربابه اسفند را دور سرم چرخاند و رو به عمو با لبخند گفت:
- سلام خان، مبارک باشه! تا باشه از این وصلت‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #87
عمو که سر کیف بود تابی به گوشه‌ی سبیل کوتاه خود کشید و از جیب کت خود، چند اسکناس تا خورده بیرون آورد. نگاهی به ربابه انداخت و سرش را تکان داد.
- ممنونم.
اسکناس‌ها را درون منقل اسفند گذاشت و به آقا جان لبخند زد. ربابه اسکناس‌ها را گرفت و با چشم‌های گشاد شده براندازشان کرد‌ و به تندی داخل یقه‌ی لباسش چپاند، سپس لبخند گشاده‌‌ای حواله‌مان کرد و کناری ایستاد. ناخواسته پوزخند زدم! ربابه همیشه به سود خود عمل می‌کرد.
کیپ تا کیپ آدم آمده بود و حیاط بیرونی جایی برای سوزن انداختن نبود.
چند مرد با دامن‌های قرمز و کوتاه چرخ می‌زدند و می‌رقصید.
جمع حاضر را به وجد آورده بود، با هر تابی که به کمرشان می‌دادند، چین‌های لباس روی هم می‌‌افتاد و بعد به سویی دیگر رها میشد. با شنیدن صدای چوب، روی برگرداندم و مرد‌های محلی پوش را سرگرم رقص چوب دیدم. آن‌ها چوب‌های یک دست‌ای در دست داشتند و آن‌ها را در هوا می‌چرخاند و به هم می‌کوبیدند.
دسته‌ای هم دستمال‌هایی در دست داشتند و همان‌طور که آن را در هوا می‌چرخاندند، پاهایشان را تکان می‌دادند. صداهای عجیبی در می‌آوردند و پاهایشان را به هم می‌زدند.
آقا جان دستم را گرفت و من ناگذیر چشم گرفتم؛ اما تماشایی زیاد بود! به سمت اتاق حرکت کرده و آقا جان دستم را رها کرد. وقتی روی صندلی نشستم، لحظه‌ای چشم بسته و فکر کردم. من داشتم چی‌کار می‌کردم؟ داشتم خودم را درون مردابی می‌انداختم که بیرون آمدنم با کرام و کاتبین بود. نفس‌هایم گره خورد و صدای شکنجه‌هایی که آن روز سر خواندن کتاب‌های سودا خوردم در گوشم نجوا شد.
صدای کشیده زن عمو وقتی فهمید، الیاس من را دوست دارد.
صدای تحقیر آمیز الماس وقتی که کلفت صدایم می‌کرد.
دستم مشت شد و ضربه‌ای به قفسه سینه‌ام وارد شد.
دقیقاً داشتم که غلطی می‌کردم؟ با آینده خودم بازی می‌کردم! چشم‌هایم هنوز بسته بود و فشار دست‌هایم، هر لحظه روی دامنم بیشتر میشد. این خانه، خانه نبود! محل سکونت غم و غصه بود! بغض گلویم را قورت داده و نگاهی به دست‌های ع×ر×ق کرده‌ام انداختم.
به قدری این حادثه زنده بود که از میان تاریکی‌های حافظه‌ام، روشن و پر فروغ مثل همان روز درخشید. گویی که همین دیروز اتفاق افتاده، هنوز در خانه اول حافظه‌ام باقی مانده بود.
صدای فرو رفتن صندلی که آمد، متوجه شدم که الیاس کنارم نشسته است. آرام چشم‌های اشکی‌ام را بالا آوردم و به وضوح دیدم که لبخندش خشک شد. از روی لبش پرید و نگرانی مهمان لب‌هایش شد.
- چی شده؟
بغض گلویم را دوباره قورت داده و مشغول بازی کردن با دامن چین دارم شدم.
- من نمی‌خوام ازدواج کنم! الیاس می‌ترسم.
به چشم‌هایش خیره شدم و او شوکه شد و برای لحظه‌ای خیره در چشم‌هایم ماند.
سپس با بهت و حیرت لب زد:
- چی؟
خجالت زده چشم‌هایم را دوباره دزدیم و لب زدم:
- می‌ترسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #88
- ببین من رو، تا من هستم، تا وقتی نفس می کشم، نمی‌ذارم یک لحظه نه، اصلاً یک ثانیه ترس توی دلت بشینه. هر چیزی رو که اذیتت می کنه، با هم حلش می‌کنیم. فهمیدی؟ با هم! من هیچی ازت نمی‌خوام... . بسپرش به من، نمی‌ذارم آسیبی بهت برسه.
تکه تکه یخ‌های قلبم، با تک تک حرف‌هایش آب شد و حرارت قلبم بالا رفت. تنها الیاس برای همه دردهای من کافی بود. با چشم‌هایش حس اطمینان را به قلبم سرازیر کرد.
خطبه خوانده شد و همه منتظر بودند که من بله را بگویم؛ اما تردید گریبانگیرم شده بود. نگاهی به الیاس انداختم و به چشم‌های بسته‌اش خیره شدم. از واکنشم می‌ترسید.
- عروس خانم؟
نمی‌توانستم! هر بار خاطرات یادآوری می‌شد، تمام تنم می‌لرزید و من بیچاره‌ترین آدم روی زمین بودم که درست موقع ازدواجم، چشم‌هایم باز شده بود و داشتم حقیقت را می‌دیدم.
- عروس خانم وکیلم؟
دامن لباسم را گرفتم و از جا بلند شدم. صدای هین کشیدن جمع، در گوشم پژواک شد. الیاس هنوز چشم‌هایش بسته بود و محکم آن‌ها را به هم فشار می‌داد. دست‌هایش را مشت کرده و سیبک گلویش بالا و پایین می‌رفت.
قلبم پرشتاب می‌تپید و لحظه‌ای چشم‌های الیاس جلوی رویم برق زد.
- این کار رو با م... .
- بله.
نگذاشتم حرفش کامل شود و قبلت را به زبان آوردم. بازدم الیاس محکم خارج شد و جمعی که دچار تشویش شده بود، آرام گرفت. سر جایم نشستم که الیاس هم رضایت خود را اعلام کرد. وقتی عاقد "مبارک باشه‌ای" گفت، فهمیدم که من، سروناز آریایی، همسر الیاس آریایی شدم. الیاس انگشتر را از روی سفره عقد برداشت و درش را باز کرد. انگشتر را درون دستم کرد و من عروس شدم. همسر کسی شده بودم که قول داده بود، تنهایم نگذارد.
ناراحت نبود و با لبخند نگاهم می‌کرد.
- گربه رو دم حجله کشتی‌ها!
چشمکی زد و دستش را از روی انگشتر برداشت.
- البته من همین جوری هم پیش مرگت میشم.
لبخندش را با لبخند جواب دادم.
- خدا نکنه.
خیره کننده بود. زیبا بود! حتی تصورشم نمی‌کردم که این گل ساده و شاپرکی که رویش بود، ان‌قدر به دلم بنشیند و من خیره شدم به آن گل و شاپرکی که مقابل هم به زیبایی می‌درخشیدند. کم کم همه نشستند و مشغول صحبت شدند. دلم تنهایی می‌خواست.
سمتش خم شدم و گفتم:
- الیاس؟
یخ کردم. مردم و زنده شدم. توقف کردم و در آخر خیره نگاهش کردم.
- جانم؟
و پرید! تمام غم‌هایم را نابود کرد و گرد و غبار از روی دلم کنار رفت. سرش را بلند کرد و به چشم‌هایم خیره شد. وسط این هیاهو من بودم و چشم‌های مردی که هنوز هم با حیا خاصی به من خیره شده بود. لبخند زدم و گفتم:
- چرا گل و شاپرک؟
نگاهش لذت به جانم می‌بخشید. خاص نگاه می کرد. نگاهش پر از ستایش و تحسین بود. چشمکی زد و گفت:
- چون من گلم و تو شاپرک گلی.
قلبم واقعاً توان نداشت. خلسه بود، داخل یک حباب بودم و از همه چیز فارغ بودم.
- چون تو شاپرک منی. فقط من! شاپرک‌وار، آروم روی قلب این گل نشستی.
جدا از خودشیفته بودنش که خودش را گل فرض کرده بود، من هنوز در بهت بودم.
- من شاپرکم؟
سرش را تکان داد و با خنده لب زد:
- نه تو شاپرک گلی. این رو یادت نره!
چشم‌هایم برق زد و نگاهش را شکار کردم. لبخند زد و نگاهش را دزدید.
- دلبری نکن، تاوانش رو پس میدی‌ها.
لبخند گیرایی زد و به مهمان‌ها چشم دوخت و من برای اون بودم. من شاپرکش بودم.
شاپرک گل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #89
***
وقتی بعد از کلی مشقت من و الیاس وارد اتاق شدیم، در را بست و به در تکیه داد و با عشق به من خیره شد. سر جایم ثابت موندم و با خنده گفتم:
- چیه؟ خوشگل ندیدی؟
لعنتی! خندید! خودش را نباخت و با لحنی که در دلم پروانه‌هایش به پرواز در آمدن، لب زد:
- اتفاقاً خوشگل زیاد دیدم؛ اما خوشگل دلبر... .
سرش را عقب برد و ابرویش را بالا انداخت.
- نه والا ندیدم.
نزدیک‌تر شد و برق اتاق را روشن کرد. از نوری که به یک باره به چشم‌هایم تابید، دوری کرده و چشم بستم.
- یادته گفتم این همه دلبری جواب داره؟
سرم را تکان دادم و چشم‌هایم را باز کردم.
- یادمه.
نگاهی به اتاق انداخته و به ترکیب رنگ یاسیش چشم دوختم. چه زیبا بود!
- خب، سر حرفم هستم وقتی کسی رو اذیت می کنی، باید منتظر عواقبش هم باشی.
نگاهش کردم که کتش را درست کرد و حین این‌که به من نزدیک میشد، با جدیت گفتم:
- اول من!
ابرو‌هایش از فرط تعجب بالا پرید و چشم‌هایش را ریز کرد و من دستم را بلند کردم و به موهای آشفته‌اش را دست کشیدم. وقتی موهایش به دست‌هایم برخورد کرد، خودم را جلوتر کشیدم و با لذتی وصف ناپذیر، در عصیان موهایش دست کشیدم و نرمی موهایش را لمس کردم.
با دقت من را زیر نظر داشت. هیچ واکنشی نداشت، وقتی دستم را از موهایش بیرون آوردم، چشم‌هایم را شکار کرد و من احساس کردم قلبم از خوشی و ذوق حجیم شد و ضربه محکمی به عقلم زد و عقلم، خاموش شد. م×س×ت و حیران و با دلی که ریزش کرده بود، به چشم‌هایش خیره بودم. این مرد، قدرت کشتن من را داشت. نگاهش، به تارِ موهای بازی گوشم افتاد و با حسرت عمیقی گفت:
- تا حالا دچار شدی؟
با تعجب خودم را جمع و جور کردم و با استفهام گفتم:
- دچار؟
نسیم خنکی وزید و تارمویِ من و تارِ موی لخت و سرکش اون را به رقص در آورد. انگار در این عالم نبود. در جای دیگه‌ای سیر می کرد که دستش را بی‌حواس بلند کرد و با سر انگشت‌هایش، موهایم را از پیشانیم کنار زد و با حال خاصی زمزمه کرد:
- دچار یعنی من، موهام، جسمم، به دستت عادت کرده و دیگه بدون لمس موهام از جانب تو، نمی‌تونم بخوابم. نمی‌تونم روزم رو شب کنم.
نگاهش را به چشم‌های براقم دوخت و با لحن گیرایی گفت:
- دچار یعنی من، که دچار چشمت شدم و حواسم رو بهت باختم.
قلبم منفجر شد. ضربه‌اش، کاری بود و من را به زمین کوبید. دست از روی موهایم برداشت، لبخندی زد و با چشمک گفت:
- شاپرک خواستت همین بود؟
انگار نمی‌شنیدم. انگار دنیا سکوت شده بود و فقط صدای دل‌گرم کننده این مرد پخش میشد.
- چی؟
- خواسته‌ات این بود؟ خب قشنگ بود! می‌دونی خواسته من چیه؟
سوالی نگاهش کردم.
- چی؟
چشمکی زد و گفت:
- این!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #90
هنوز در شک بودم که سرش را خم کرد و به موهایم رساند و عمیقا‌ً نفس کشید. این‌که چه قدر جلوی خودش را گرفته بود را تازه فهمیدم. آرامش داشتم. در عطرش و وجودش، خانه ساخته بودم و زندگی می‌کردم. سرش را بالا گرفت و جسمم را به خودش نزدیک‌تر کرد. دست روی قلبم گذاشت و با نگاه شفافی گفت:
- این‌جا.
ضربه‌ای به قلبم زد و ادامه داد:
- این‌جا منشا حیات منه، صدای قلبت مخدره منه. تو برای منی! حالا دیگه، فقط برای منی!
هیچ حرفی نمی‌تونستم بزنم. فقط نگاهش می‌کردم. چشم‌هایش لبخند می‌زد. نزدیکم شد و مقابل چشم‌هایم لب زد:
- شاپرک گل! به زندگیم خوش اومدی.
***
شب شده بود و مهتاب در آسمان خودنمایی می‌کرد. سه ابر بزرگ اطراف ابر را گرفته بودند و هر از چندگاهی تکان می‌خوردند.
تور عروسم را عقب کشیدم و با چشم‌های اشکی به آقا جان خیره شدم.
- بابا جان، خوشبخت بشید.
لبخندی زدم و دستش را بوسیدم که پیشانیم را بوسید. الیاس از آغوش ننه خارج شد و جاهایمان را عوض کردیم.
سوار ماشین شدیم و آرام دستم را تکان دادم. زن عمو کاسه آب را پشت سرمان ریخت و لبخندی زد.
ماشین که حرکت کرد، سر جایم نشستم و نفس عمیقی کشیدم.
- تموم شد.
نگاهی زیر چشمی انداخت و نگاهش را به خیابان‌ها دوخت.
- بله، ما رو هم زهره ترک کردی.
خندیدم و شانه‌ای بالا انداختم.
- خواستم از یک نواختی دربیای.
لبخندی زد و سرش را تکان داد.
- یکم بخواب. راه طولانیه.
سرم را تکان دادم و به صندلی ماشین تکیه دادم و در کسری از ثانیه خوابم برد.
- پاشو دیگه، صبح شد.
چشم‌هایم را مالیدم و پلک‌هایم را گشودم.
- بانو، صبح بخیر.
- صبح بخیر.
- گفتم یکم، تو تا صبح خوابیدی؟
سرم را تکان دادم و کلاه پهلویم را روی سرم جا به جا کردم، تا از انوار طلایی رنگ خورشید که به چشم‌هایم می‌تابید، جلوگیری کنم.
- ای بابا! دختر اون کلاه رو یکم عقب‌تر بکش!
متعجب سمتش چرخیده و گفتم:
- چرا؟
صادقانه نگاه از جلویش گرفت و فرمان را فشرد.
- چون آرامش چشم‌هایت رو می‌خوام. یک شب کامل محرومم کردی.
و دستم را گرفت و روی دنده گذاشت. دیدن حلقه دستم و حلقه دستش زیبا بود و باعث شد طرحی از لبخند روی لبم بنشیند. خیره نگاهش می‌کردم که دستم را فشرد.
- ان‌قدر خیره نگاهم نکن.
قهقه‌ای زده و دستم را از لای انگشت‌هایش بیرون کشیدم.
- آخرش چی‌کار کنم؟ نگاه کنم یا نکنم؟
لبخندش را تجدید کرد و دوباره دستم را روی دنده گذاشت.
- حواسم به جاده هست، این‌طوری حواسم بهت پرت میشه. بعدش قول نمیدم زنده به تبریز برگردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
386

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین