. . .

انتشاریافته رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: ققنوس در بند
ژانر: عاشقانه و اجتماعی
نویسنده: محدثه کمالی

مقدمه:
من یک زنم!
من مبدأم!
من مقصدم!
من زندگیم!
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون‌ها قفس ساختی، قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لب‌هایشان خورده و حکم ابد بر پیشانیشان؛ اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم. پا به‌ پای سکوت ممتد‌م خاکستر شد؛ اما یک‌ روز از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آن‌ چه آتشم زد.
یک‌ روز باز می‌گردم و انتقام می‌گیرم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
بر می‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست!
شعله می‌گیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من... .
از دل آتش، خاکستر می‌شوم، می‌سوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد... .
پرواز می‌کنم. آری! ققنوس‌ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم، ققنوسی در بند!
***

خلاصه: خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِخوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من... .
دلم تفاوت می‌خواست! دلم آزادی و آزادگی می‌خواست و می‌خواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #71
پتو را دورم محکم کردم. از دیشب به طرز عجیبی با آقا جان راحت شده بودم. این‌که درکم می‌کرد یا سعی می‌‌کرد کمکم کند، باعث میشد تا راحت‌تر حرف بزنم. کل اتفاقات روی پل را برای او تعریف کردم. هر چیزی که باعث شده بود تا با او بد رفتاری کنم. آقا جان هم فقط گوش کرد. نه ما بین حرفم پرید و نه واکنشی از خود نشان داد. فقط تا آخرین لحظه به حرف‌هایم گوش کرد. بعد از تمام شدن حرفم، لبم را به دندان گرفتم و منتظر ماندم تا آقا جان حرف‌های من را تایید کند و حق را به من بدهد.
بعد از چند لحظه نگاهم کرد و سرش را منفی تکان داد.
- انتظار نداشته باش حرف‌هات رو تایید کنم. تو کار بدی کردی که این جوری جوابش رو دادی. غرور یک مرد رو هیچ وقت نشکن بابا، هیچ وقت بهش نگو از پس یک کار برنمیای. اون همیشه می‌خواد در برابر زنی که دوستش داره، سربلند باشه. گفتن حرف‌های تو باعث شد تا اون بشکنه.
هنوز هم حق را به خودم می‌دادم، پس دهان باز کردم و گفتم:
- اما خ... .
دستش را بالا آورد و روی بینیش گذاشت.
- زندگی مثل یک ژاکته بابا جان، اگه موقع شروع بافت یکی بالا قلاب بزنی و یکی پایین، اون وقت می‌تونی یه لباس از اون کاموا در بیاری. اگه همیشه فقط از این میله به اون میله کنی و بهش کاموا اضافه نکنی، هیچ وقت از اون یک لباس در نمیاد.
دهانم بسته شد. فقط نگاهش کردم. حالا می‌فهمم که امروز چرا آخرین سخن‌های الیاس بوی ناراحتی می‌داد. آقا جان نگاهی به ماهی درون حوض انداخت و ادامه داد:
- بهت گفتم براش بجنگ. هنوز هم میگم؛ اما خود خواهی خودش یه جور قماره که دلیل موجهی برای از دست داد نشه. یاد بگیر همیشه من من نکنی، گاهی کوتاه بیا. نیم من بودن تو، باعث میشه زندگی بهتری داشته باشی.
سپس، جلوی چشم‌های شرمنده من، ایستاد و به سمتم چرخید. حالت پیچیده او با احساسی همراه بود که نمی‌توانستم متوجه شوم. شاید افسردگی، مخلوط با ناراحتی و درد از این‌که دخترش دلبسته یک آدمی شده که زمین تا آسمان با او فرق داشت.
- برنامه‌ای داری؟
سرم را به آرامی تکان دادم. مطمئن نبودم که چه چیز خواهد گفت. سرش را تکان داد، حالتی را به خود گرفت که نمی‌فهمیدم خوشحال است یا ناراحت!
- دخترم! امیدوارم توی این راه اشتباه نکنی.
پاهایم در زیر بدن بی‌قراری می‌کردند. با ناراحتی روی برگرداند و به طرف خانه رفت. قامت استوارش به زیبایی در گرگ و میش می‌درخشید و با ملایمت پرده را کنار زد و وارد خانه شد. احساسات آن روزم، درست مثل یک فنجان قهوه تلخ بود. خوش‌مزه، در عین حال تلخ! دلپذیر، اما در عین حال پر از آشوبی!
نور می‌تابد و رقص آرزوهایم، جایی میانِ امواجِ ریز و درشت حوض دیدنی بود. صدایش ساز می‌زند و طلوع شب، نوید نگاه او را می‌دهد. دست به روی زانوهایم گذاشتم و از جا بلند شدم. خواستم به طرف خانه بروم که با شنیدن صدایی، روي برگرداندم. صدای سنگ بود! اما از کجا؟ نفهمیدم. شانه‌ای بالا انداخته و خواستم به طرف خانه بروم که دوباره صدای ضربه سنگ آمد.
- کسی اون‌جا ست؟
به طرف در رفته و دوباره تکرار کردم.
- کیه؟
- منم!
با تعجب ابرویی بالا انداخته و چشم‌هایم در حلقه چرخید. وقتی صدای "منم" گفتن او را شنیدم، هل کردم و به سرعت در را باز کرده و و به اویی که دست به بدنه ماشین می‌کشید، نگاه کردم. با صدای باز شدن در، سرش را بلند کرد و نگاهش من را نشانه گرفت.
یک جوری بود، یک موجی، اطرافش را احاطه کرده بود و باعث کششم می‌شد. موج حضورش خیلی قدرتمند بود. به سرعت ازش نگاه گرفته و خودم را با ریشه‌های روسریم مشغول نشان دادم. سنگینی نگاهش را حس کردم؛ اما هم‌چنان با ریشه‌های روسریم مشغول کردم. در ماشین را بست و به طرفم آمد.
- سلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #72
نگاهی به کوچه انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
- چه سلامی؟ چه علیکی؟ اومدی کله پزی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ واسه چی این وقت صب... .
- اومدم تو رو ببینم.
و مقابل چشم‌های حیرت زده و دهان باز شده‌ام، چشمکی زد و دست‌هایش را درون جیب شلوار پارچه‌اش فرو برد. به معنی واقعی گیج شده بودم. از حرف‌هایش سر در نمی‌آوردم. لعنتی! دقیقاً از من چی می‌خواست؟ او که حتی نمی‌خواست در برابر مادرش از من محافظت کند!
این آدم باعث انقلاب درونم میشد و من شدیداً علیه‌اش قیام کرده و به شورشی‌های دلم سنگ می‌زدم که بس کنید. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و گلویم را صاف کردم. با لحن گارد گرفته‌ای گفتم:
- الان؟ به نظرم برگرد و صبح بیا.
روی برگردانده و خواستم در را ببندم که با حرفش قلبم زیر و رو شد.
- می‌جنگم.
نگاهش کردم که ادامه داد:
- فقط اومدم همین رو بگم!
این آدم، شکنجه و بمباران بود. لبخندش، لبخندش باعث شکنجه قلبم میشد و جمله‌اش بمبارانم کرد.
- چون این کار باعث میشه صدات رو بشنوم و صدات حال قشنگیه.
چال گونه‌هایش پدیدار شد و این شهرِ اُ غارت زده به اسارت این مرد در آمده بود و من در بی‌خبری بودم.
- برگرد عمارت.
عملاً داشتم خفه می‌شدم و حوصله شوخی مزخرفش را اصلاً نداشتم. این مرد پارادوکس زندگی من شده بود. یک بار از فرط خوشحالی من را به آسمان می‌برد و در همان لحظه با سر به زمین می‌کوباندم. عصبی و افسار گسیخته لب باز کرده تا جیغ و فریاد کنم که بی‌هوا دست راستم را گرفت و بعد بی‌‌هوا به عقب چرخیده شدم.
شوکه نگاهش می‌کردم، چشم‌هایش رو به من بود. سرم را به شانه‌اش نزدیک کرده بود. دیگر چهره‌اش را نمی‌دیدم؛ اما حسش می کردم. انگشت‌هایش به آرامی سوی بازو‌هایم آمدند و با لحن آرامش بخشی گفت:
- بهم تکیه کن. خودت رو آروم کن. من هم نه چیزی می‌‌بینم، نه چیزی می‌شنوم. من به خاطر تو این‌جام سروناز، بهم تکیه کن! نمی‌ذارم کسی آشفتگیت رو ببینه. پس برگرد عمارت.
فرو ریختم. واقعاً فرو ریختم. با حرف‌هایش ترورم کرده بود. گریه نکردم؛ اما بغض داشت خفه‌ام می کرد و با صدای خش داری گفتم:
- نمی‌تونم برگردم.
به طرفم برگشت و خیره نگاهم کرد.
- به خاطر من، به من تکیه کن.
آرام گرفتم و سرم را تکان دادم . افسار اراده‌ام را از دست دادم و بغضم را فرو بردم.
سری تکان داد و من را کنار زد. متعجب دستی روی چشم‌‌هایم کشیدم و لب زدم:
- کجا میری؟
به طرفم برنگشت و وارد خانه شد.
- میرم از پدرت اجازه بگیرم. تو توی ماشین بشین.
لحن قاطع و بدون هیچ احساسش باعث شد تا با تعجب بیشتری نگاهش کنم. در تغییر حالت عالی بود، عالی! چطور با این سرعت تغییر لحن داده بود؟ برای من واقعاً جای تعجب داشت؛ اما من هم اهل گوش کردن به حرف قاطع یا دستوری شخصی نبودم. بنابراین اخمی کرده و به طرفش دویدم. وقتی به دوشادوش الیاس رسیدم، نگاه حیرت زده‌اش را حس کردم و مانند خودش با بی‌خیالی گفتم:
- میرم وسایلم را جمع کنم.
سپس در برابر چشم‌‌های متعجب، دویدم و وارد خانه شدم. آقا جان پرده را رها کرد و از پشت پنجره کنار آمد. آب شدم، ریختم و در زمین فرو رفتم. او ما را دیده بود! با اخم اشاره‌ای به اتاقم کرد و من شرمنده لب به دندان گرفته، سرم را پایین انداختم و وارد اتاق شدم. روسریم را باز کرده و عصبانی مشغول کشیدن آن‌ها شدم. گند زده بودم!
- سلام عمو سلیمان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #73
صدای سلامش باعث شد، با استرس روی گونه‌ام بزنم.
- خدا خودش به خیر کنه!
به در نزدیک شدم و منتظر جواب آقا جان شدم؛ اما او فقط در سکوت نگاهش می‌کرد. در آخر بعد از چند لحظه که برای من یک سال گذشت، جوابش را به خوبی داد.
- سلام پسرم، بیا داخل.
نفسم را رها کرده و از در فاصله گرفتم. نگاهی به چهره غرق در خواب سروگل کرده و ساکم را برداشتم. بعد از جمع کردنش، ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌اش کاشته و پتو قهوه‌ای رنگش را رویش کشیدم. پرده پنجره را کشیده و از آفتابی که تا ساعاتی بعد قرار بود اتاق را روشن کند، جلوگیری کردم.
به سمت در قدم برداشتم و گوشم را به در چسباندم و دست‌هایم را با استرس روی در گذاشتم. صدای آقا جان شنیده میشد؛ اما گنگ و نامفهوم! بیشتر خودم را به در چسباندم و کمی صداها واضح‌تر شد.
- ببین الیاس، اگر الان گفتم که می‌تونی سروناز رو ببری، فقط برای این که سروناز بفهمه می‌تونه باهات زندگی کنه یا نه! فقط برای آشنايي بیشتر، پس جوری رفتار نکن که شان دخترم بیاد پایین، می‌فهمی؟ تا زمانی که اسمش توی سه جلدت نیست، باید پا روی دلت بذاری و حرمتش رو نگه داری. دختر من حرمت داره، زن احترام می‌خواد، پس حرمتش رو حفظ کن.
آقا جان که سکوت کرد. سرم را عقب کشیدم و از قفل در به آن‌ها خیره شدم. قلبم ان‌قدر محکم می‌تپید که هر لحظه امکان می‌دادم که از سینه بیرون بیاید. آقا جان نزدیکش شد و در حالی که با اخم نگاهش می‌کرد، دست روی شانه‌اش گذاشت. شانه‌اش را فشرد و ادامه داد:
- حتی به این هم فکر نکن که حق داری نزدیکش بشی. به این فکر نکن که چون خان زاده‌ای و توی عمارت مجلل زندگی می‌کنی، این حق رو داری! شان‌اش رو حفظ کن و تا زمانی که رسماً و قانوناً زنت نشده، حتی قدم از قدم بر نمی‌داری، مرد و مردونه وایسا و تا وقتی جواب مثبت اون و رضایت مادرت نشنیدی، یک لحظه هم فکر نزدیک شدن به اون رو نداشته باش، چون اگه بفهمم و بشنوم و ببینم و حتی حس کنم که با این کارت موجب ناراحتیش شدی و شان‌اش رو حفظ نکردی، یک لحظه هم نمی‌ذارم کنارش بمونی، واضح گفتم دیگه؟
خدای من! قلبم بی‌قراری می‌کرد، یا ایست کرده بود؟ نمی‌دانم، ولی نفس کشیدن برای من سخت شده بود. دست روی قلبی گذاشتم که پارادوکس عجیبی به راه انداخته بود. دسته در را گرفتم و روی زمین سر خوردم. دستی زیر چشم‌هایم کشیدم که تازه متوجه خیسی زیر چشمم شدم. متعجب پاکش کردم و از آن کوهی که پشت سرم ایستاده بود، فکر کردم به کوهی که یک دانه بود؛ اما پهنایش دلم را می‌لرزاند. آرامشش را دوست داشتم.
خیلی دوست داشتم که باقی حرف‌هایشان را هم می‌شنیدم؛ اما نه نای بلند شدن داشتم و نه نای گوش کردن. اندکی از حرف‌هایشان را شنیده بودم و حال و روزم این بود. چند دقیقه‌ای گذشته بود و من با دامنم ور می‌رفتم. وقتی صدایشان دیگر نیامد، بلند شدم و نگاهی به خانه انداختم. نبودند! سریع به سمت پنجره رفته و دیدم که روی تخته نشسته‌اند و حرف می‌زنند. دامنم را مدام می‌فشردم و فکر می‌کردم که با صدای قشنگش، دامنم را رها کردم.
- سروناز؟
بسم اللّه‌ای زمزمه کرده از اتاق خارج شدم. با دیدن ننه که با چادر تیره و گلدارش کنار در ایستاده بود و با اشک نگاهم می‌کرد، پاهایم قفل شد و فقط نگاهش کردم. آقا جان و الیاس با دیدن ما، دست از صحبت‌ کشیده و به طرفمان آمدند. ننه لبخندی زد و خودش را جلو کشید:
- در پناه حق مادر.
لبخندی زده و گونه‌اش را بوسیدم.
- قربونت ننه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #74
آقا جان ولی فقط نگاهم کرد. سپس لبخندی زد و به الیاس اشاره کرد. چه به او گفته بود که آقا جان هیچ چیز به من نگفت؟ فقط با نگاهش ناگفته‌هایش را بیان کرد. الیاس به سمتم آمد و ساکم را از دستم گرفت. با آقا جان و ننه خداحافظی کرد و از در خانه خارج شد. گونه آقا جان را هم بوسیده و خداحافظی کردم.
انگشت پشت کفش‌هایم انداخته و رویشان خیمه زدم و آن‌ها را پا کردم. بینی‌ام را بالا کشیده، از جایم بلند شدم. چشم‌هایم به گلدان روی حوض گیر کرد و بی‌اراده خم شدم آن را با آب یاری کردم.
به سمت در رفته و هنوز دستم به قفل در نرسیده بود که به سمت ننه هجوم برده و با تمام وجود در آغوشش گرفتم. دلشوره عجیبی داشتم؛ اما دلم گرم بود. سوار ماشین شدیم و ننه مثل همیشه با کاسه آبی ما را بدرقه کرد.
هیچ کلمه‌ای بین ما رد و بدل نشد، هیچ آهنگی از رادیو پخش نشد و هیچ سرنخی از این‌که چه انتظار من را می‌کشد را هم، الیاس نگفت. آخر سر طاقت نیاورده و گفتم:
- الیاس چی به آقا جان گفتی؟
در حالی که تمام حواسش به رانندگی بود، در جاده خاکی پیچید و من برای جلوگیری کردن از گرد و غبار که داخل ماشین نیاید، پنجره را بالا کشیدم. سپس به طرفش برگشته و منتظر نگاهش کردم.
- درباره بردنت حرف زدم.
دهن کجی کرده و کاملاً به طرفش برگشتم.
- خب بعدش؟
شانه‌ای بالا انداخت و اخمی روی چهره نشاند.
- همین دیگه، پدرت هم اجازه داد.
با اخم رو ازش گرفته و نگاهم را به پنجره دوختم. نمی‌دانم چرا به من نمی‌گفت که پدرم به او چه گفته! چه چیز مهمی بود که حتی از گفتنش هم خود داری می‌کرد؟
- سروناز راستی!
روی برگردانده و نگاهش کردم.
- ما خواستگاریمون رو از مارال... .
- خانم.
خندید و چشم از نگاه عصبیم گرفت.
- همون. از مارال خانم کردیم. تقریباً همه چیز تموم شده و حالا فقط جواب ایشون مونده!
دستی روی فرمان چرمش کشید و لبش را گزيد.
- خواهش می‌کنم صبر کن. باشه؟
پوف کلافه‌ای کشیده و پر بغض رویم را برگرداندم. کوتاه حرف می‌زد، اصل مطلب را می‌گفت و من را در تنهایی خویش رها می‌کرد.
تمام طول راه را فکر کردم و وقتی به در عمارت رسیدیم، زودتر از او از ماشین خارج شدم. به سمت در رفته و دستم روی تنه سرد و آهنین در لرزید. جان نداشتم برای فشردنش. کمی عقب رفتم و پایم به سنگ‌ چین باغچه گرفت. دستم دور تنه‌ی چنار پیر حلقه شد و به سختی تعادلم را حفظ کردم. کوچه در تاریکی مطلق فرو رفته بود و صدای خش خشی که‌ می‌آمد، اعصابم را به هم ریخته بود. آن‌قدر عقب رفتم که به الیاس برخورد کردم. ترس را از چشم‌هایم خواند؛ اما نباید می‌ترسیدم، قسم خورده بودم وارد این خانه شوم و باید می‌شدم. راهی که عقب رفته بودم را جلو رفتم و باری دیگر دست‌های سردم را روی در گذاشتم. الیاس جلو آمد و کلید را داخل قفل چرخاند و در با صدای تیکی باز شد و خودم را از لای در به داخل باغ کشیدم. بوی گل یاس به مشامم رسید و پایم را روی سنگ ریزه‌ها کشیدم.
صدای گربه‌هایی که اطراف می‌چرخیدند، بلند شد. انگار دعوایی به پا بود. توجهی نکردم و آب دهانم را به سختی قورت دادم.
با دیدن رودخانه وسط باغ، تشنگیم چند برابر شد. احساس کردم کویری از خشکی در گلویم رخنه کرده است. هر قدمی که برمی‌داشتم بوی تازه‌ای می‌رسید و به جای این‌که حالم را خوب کند، دلم را بهم می‌زد.
عمو روی تراس ایستاده بود و از بالا نگاهمان می‌کرد. همیشه از بالا نگاهم می‌کرد.
- چرا ایستادی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #75
چشم‌هایم را به هم فشردم و پله‌های ورودی را سریع بالا رفتم و وارد سالن شدم. روی مبل نشستم و سرم را در دست گرفتم و به صدای پاهایش گوش سپردم تا از پله‌ها پایین بیاید. ثانیه‌ای نگذشت که سایه‌ی تنومندش را بالای سرم حس کردم. خواستم نگاهش کنم که نور زیاد لامپ‌های زرد چشمم را زد و پلک فشردم.
- این‌جا حالم رو بد می‌کنه.
یک تای ابرویش بالا رفت و لبه مبل نشست و دستش را به سمتم گرفت.
- پس پاشو بریم.
کمی مکث کردم، نگاهش ساده و بی‌آلایش بود لبش را گاز گرفت و یک دفعه از جایش بلند شد که ناخواسته من هم بلند شدم و پشت سرش راه افتادم. وقتی به طرف بالا قدم برداشت. لب باز کرده و گفتم:
- کجا؟
دست روی نرده گذاشت و پله‌ها را تندتر بالا رفت. جواب سوالم را تا وقتی رو به روی اتاق خودش رسیدیم نداد. مقابل اتاق خودش ایستاد و لب گشود:
- اتاق تو، رو به روی اتاق منه.
چانه‌ام لرزید‌ نمی‌دانستم آرامش لازم است یا فریاد، اما آرامش را انتخاب کردم و چشم‌هایم را بستم.
با قدم‌های بلند از جلوی در کنار رفت و به داخل اشاره کرد. نفسی عمیق کشیدم. با این‌که در بند بودم، اما حس آزادی تپش قلبم را تسکین داد.
در نیمه باز را کامل باز کردم و محتویات معده‌ام به هم پیچید. از استرس بود و نگاهم روی آباژور کنار تخت تلو تلو خورد. اتاق را تزئین کرده بود و این زیبایی اسمش عشق بود.
دستم ع×ر×ق کرده رگ کنار شقیقه‌ام مدام نبض میزد و کلافه‌ام کرده بود. از لای در راهرو را چک کردم و وقتی از نبود او مطمئن شدم به سمت تخت رفتم.
لباس‌هایم را عوض کردم و هر ثانیه که به این اتفاق خوب یا شاید هم بد نزدیک‌تر می‌شدم، نفس‌هایم تندتر میشد.
سرم را روی بالشت سفید و خوش دوخت تخت گذاشته و پتو هم رنگش را رویم کشیدم.
غلتی خورده و از جایم بلند شدم. پرده‌ها را کنار زده و به آفتاب صبحگاهی خوش آمد گفتم. پنجره را گشورم و باد، آزاد و رها می‌چرخید و می‌چرخید، از لا به‌ لای موهای بلندم می‌گذشت و باز می‌چرخید.
دست‌هایم را لبه‌ی پنجره گذاشته و به حیاط نگاه کردم. چقدر از این‌جا زیبا بود! بی‌خود نبود که عمو و زن عمو مدام لبه پنجره می‌ایستادند.
کف حیاط خیس بود و زیر نور آفتاب برق میزد. صدای بیل و کلنگ لا به‌ لای مغزم تیک میزد و تصورِ خرابه‌ای قرار بود بعد از بیرون رفتن از اتاقم بر پا شود، قلبم را لرزاند.
تلو تلو خوران لبه‌ پنجره را فشردم و بخار نفس‌هایم جایی میان آسمان محو شد. روی گونه‌های رنگ پریده‌ام، اشک و باران رقاصی می‌کردند و آفتاب چشمم را اذیت می‌کرد. سرم را بلند کرده و با دیدن آسمان صاف و پر ابر، لبخندی کنج لب‌هایم نشست. لبخندی که به تلخی میزد و زهر به خوردم می‌داد.
از آن‌جا دور شدم و لباس‌هایم را به تن زدم. در اتاق را باز کردم که همزمان در اتاق او هم باز شد. لبخندی زد و با چشم‌هایش به پایین اشاره کرد. لب‌هایم را فشردم و به سمت پایین قدم برداشتیم. هنوز کاملاً پله‌ها را پایین نیامده بودیم که صدایش سوهان روحم شد.
- سلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #76
بلافاصله صدای زن عمو بلند شد و گفت:
- سلام دخترم، خوش اومدی! بیا داخل.
نگاهی به الیاس انداختم که اخم‌هایش را در هم کشید و من را کنار زد.
همه‌ شهر قلبم نورانی بود و باران دست از باریدن برنمی‌داشت، کسی گریه می‌کرد و ملودی شکستن دختری به گوش می‌رساند که یک شب زندگیش را باخته بود. سپس کمی خاموشی قلبم پیشه کرد و صدای هق هقی که ستاره‌های شب را به آسمان هدیه داد؛ اما هنوز هم خورشید در راس آسمان قلبم، آتش به روانم میزد.
با بغضی که شکسته بود، دست و پنجه نرم می‌کرد و بی‌صدا عربده میزد‌، هر لغزشی و هر لرزشی کافی بود برای به خروش افتادنش.
- سلام مارال جان! خوش آمدید.
عصبی غریدم:
- خانم لعنتی! خانم!
دهانم مثل ماهی از آب بیرون افتاده، باز و بسته شد و با حنجره‌ای پاره، بی‌صدا جیغ کشیدم.
- سلام الیاس خان. ممنون. مزاحم شدم.
آب دهانم آویزان بود و شوری اشک جای چنگِ روی گونه‌هایم را می‌سوزاند.
- نه خواهش می‌کنم. شما مراحمید.
موهای سیاه بافته شده را که جلوی چشم‌هایم گرفته بود را کنار زدم. سپس تلألو مردمک بی‌روحم را بی‌حس‌تر به نرده دوختم و پله‌ها را پایین رفتم.
- سلام.
زن عمو با دیدنم، چشم‌هایش درشت شد و اخم‌هایش در هم شد.
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
نگاهم را به الیاس دوختم که او هم تیشرتش را کمی پایین کشید. نگاهش بین ما چرخ خورد و در آخر لب زد:
- مادر! پدر گفتن برش گردونم.
زن عمو اخمی کرد، اما خودش را نباخت و رو به مارال کرد.
- خب عروس گلم، چه خبرها؟
مارال با خجالت سرش را پایین برد و من مردم! الیاس نفس عمیقی کشید و به بیرون از حیاط اشاره کرد. دست‌هایم را دور کمرم حلقه کردم و از آن‌جا بیرون رفتم.
قبل از این‌که الیاس بیاید، از در فاصله گرفته و خودم را به وسط حیاط رساندم. تنم را پشت درخت پنهان و سرم را کمی به راست متمایل کردم.
چند دقیقه منتظرش شدم و وقتی نیامد، آشفته روی چمن‌ها نشستم و زانو‌هایم را در آغوش گرفتم. چشم بسته و داشتم فکر می‌کردم که صدایش آشفته‌ترم کرد.
- ممنونم.
چشم باز کرده و سر از روی زانو‌هایم برداشتم. داشتم از لا به‌ لای شاخ و برگ درخت‌ها نگاهشان کردم. قلبم تند و بی‌وقفه ‌کوبید. چشم‌های ترسیده‌ام رویشان دو دو زد. چطور باور می‌کردم؟
مارال سمت چپ ایستاده بودکه فقط می‌تونستم نیم‌رخش را ببینم. چیزی باعث شد بیشتر خم بشوم تا بتوانم او را ببینم. فقط سه‌ ثانیه طول کشید تا الیاس به سمتم برگرده و مستقیم من را ببیند. چشم‌های گرد شده‌ام بی‌شباهت به چشم‌های آرام او نبود.
اخمی کرده و روی برگرداندم. کمی از حرف‌های کلیشه ایشان گذشت و آن‌ها تعارف‌هایشان را تیکه و پاره کردند.
- راستش مارال خانم... .
کمی مکث کرد و او از تعللش استفاده کرد و خودش را نزدیکش رساند. با این‌که از لفظ خانم تعجب کرده بود؛ اما با طنازی لب‌هایش را تکان داد.
- بله؟
الیاس نگاهی به من انداخت و مصمم گفت:
- من نمی‌تونم با شما ازدواج کنم.
چشم‌های مارال درشت شد و وقتی خواست نگاه الیاس را دنبال کند، سریع پشت درخت توت مخفی شدم که الیاس ادامه داد:
- من شخص دیگری رو دوست دارم.
چند ثانیه گذشت که مارال از بهت در بیاید، آخر سر پوزخندی زد و گفت:
- بهتر، من هم از شما زیاد خوشم نمیومد، ولی به اجبار خانواده، باهاتون هم کلام شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عصبانیت
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #77
پوزخندی زدم. اصلاً حوصله آدم‌هایِ مرموز و نصفه و نیمه را نداشتم. آدم یا باید درست و حسابی بیاید و بمانَد، یا بی‌چک و چانه، خودش را بردارد و دنبالِ زندگی‌اش برود! از آدم‌هایِ بلاتکلیف و شال و کلاه کرده رابطه‌ها، بیزار بودم! بودنِ کسی که نه می‌شود رویِ حضور و حرف‌هایش حساب کرد، نه نسبت به آدم تعهد و علاقه‌ای دارد‌، به چه درد می‌خورَد؟
و مارال درست از همین دسته‌ها بود، یکی به نعل می‌زند و یکی به میخ. صدای قدم‌هایش را شنیدم که چه محکم آن‌ها را روی چمن‌ها کوبید و به سمت اندرونی عمارت قدم بر ‌داشت.
وقتی الیاس جلوی رویم نشست، ناخودآگاه لبخند زدم. من از آن دسته آدم‌هایی بودم که سال‌ها برایِ پیدا شدنِ آدمی لایق و شایسته و همنشینی، صبر کردم؛ اما وقتی زمانش رسید، یک دانه پر و پا قرصش را برایِ خودم انتخاب کردم.
الیاس نیز جواب لبخندم را با لبخند داد و جلوی پای من روی زمین دراز کشید. نگاهش به آسمان بود و چشم‌هایش برق میزد. سرم را کنار سرش گذاشته و مخالف او دراز کشیدم.
صدایش را پایین آورد و من به آسمان پر ابر خیره شدم.
- جواب دلت رو بهم بده، اگر می‌خوای بگی نه، می‌خوای بگی باهام نمی‌مونی به آسمون نگاه کن و به ستاره‌ای که الان محو شده بگو ما شدن محاله!
- محاله!
ابروهایش در هم فرو رفت و دستش را حائل بدنش کرد. سنگینی تنش را روی دستش انداخت و به من خیره شد.
- چرا؟
مانند او دستم را حائل تنم کردم و به چشم‌هایش خیره شدم.
- محاله که بگم محاله.
در آن گره‌ی ابروهایش باز شد. در چشم‌هایم خیره شد. برق چشم‌هایش من را محو کرد.
- باهام می‌مونی؟
- تا همیشه!
ما شدن، یکی شدن، تحمل این حجم از عشق برای من سنگین بود و نفسم را گره میزد. کنار گوشم زمزمه کرد، زمزمه‌ای که صدای داد و فریاد‌های زن‌ عمو را برای من خاموش کرد.
بی‌توجه به صدای مادرش، خم شد و کنار گوشم لب زد:
- می‌خوام تا همیشه بمونی.
کمی عقب رفتم. در نگاهش دنبال حقیقت گشتم و چیزی جز صداقت و پاکیش ندیدم.
صدای زن‌ عمو بالاتر رفت و مدام لعنتم می‌کرد!
- قول نمیدم خوشبخت‌ات کنم، قول نمیدم همیشه شاد باشی؛ اما می‌تونم قول بدم تمام تلاشم رو بکنم که غم نداشته باشی که پشیمون نشی از با من بودن. برای ما شدن آماده‌ای؟
چشم در چشمم ماند تا توانستم روی تمام تردیدهایم خط بکشم و لب بزنم.
- آماده‌ام.
هرم نفسی که آزاد شد را احساس کردم.
- می‌مونی؟ مطمئن؟
چشم بستم و برای اولین بار طعم شیرین لحظه‌ی رویاهایم را چشیدم و حتی خاکستری از تردیدهایم هم باقی نماند.
- مطمئنم.
و صدای جیغ زن عمو باعث شد تا ناخدآگاه لبخند بزنم. از جای بلند شدم و الیاس هم دستی به لباس‌هایش کشید و لبخند زد.
- آروم باش.
سرم را تکان دادم و با هم به سمت عمارت قدم برداشتیم. زن عمو به سرعت در عمارت را باز کرد و با دیدن ما، خشم کل وجودش را فرا گرفت.
- مگه بهت نگفتم از پسرهای من دوری کن؟
جلوتر آمد و من ناخودآگاه پشت الیاس پناه گرفتم. دامنش را در دست‌هایش فشرد و کمی بالا کشید که روی زمین خاکی نشود.
- بهت نگفتم دست از سر ما بردار، دختره روستایی؟
- مامان!
زن عمو نگاه گذاری به الیاس انداخت و چشم غره‌ای رفت.
- مامان و درد، مامان و کوفت، ماما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • شیطانی
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #78
دوباره در عمارت باز شد و مارال با متانت از آن خارج گشت. نگاهش بین ما چرخ خورد و پوزخندی زد.
گالیش‌های قهوه‌ای رنگش را پوشید و کلاه پهلویش را جلوتر کشید.
- خدا نگهدار.
سپس پا تند کرد و سوار ماشین شد. زن عمو به سرعت دنبالش رفت؛ اما او منتظر نماند و از عمارت خارج شد. الیاس نگاهی به من انداخت و به عمارت اشاره کرد. از بین درخت‌ها و بوته‌ها گذشتیم و پله‌های آجری را یکی یکی بالا رفتیم. تازه وارد عمارت شده بودیم که دوباره جیغ و دادهای زن عمو از سر گرفته شد.
- دختر پرو!
با اخم به سمتم آمد که این بار الیاس جلوی من قرار گرفته و با اخم به او خیره شد.
- مامان دست بهش نزن، تصمیم خودم بود.
چشم‌هایش از تعجب گشاد شد و کمی عقب تر رفت.
- چه خبره؟
زن عمو با دیدن عمو، داغ دلش تازه شد و دوباره شروع به غر غر کردن کرد. قیافه مظلوم، اما عبوسی به خود گرفت و عقب عقب رفت تا وقتی که روی مبل جا گیر شد. دست روی پارچه مخملیش کشید و آن را فشرد. گویی که انگار به جای آن، من را می‌فشارد.
- حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ می‌دونی که با به ارباب بگه چی میشه؟ تمام زندگیمون رو از دست میدیم. نمی‌فهمی؟
بله! مارال تک دختر ارباب کل این روستا بود. کسی که چند سال پیش به تهران رفت و عمارت و تمام دستک‌هایش را به عمو سپرده بود. حال با به هم خوردن این ازدواج، زن عمو نگران بود که تمام دارایی‌هایش را از دست بدهد.
عمو نگاهی به ما انداخت و من با خجالت سر پایین انداختم. زن عمو دست روی کمر گذاشت و با آن دستش به الیاس اشاره کرد.
- یا با مارال ازدواج می‌کنی، یا هر اتفاقی که بعد این موضوع بی‌افته، گردن توِ! شیرم رو حلالت نمی‌کنم.
شکستن الیاس را دیدم، شکستن چشم‌ها و قلبش را دیدم. با این‌که این حد از وابستگی به مادرش را قبول نداشتم؛ اما از کمری که شکست، ناراحت شدم. خواستم خودم را جلو بکشم و از او دفاع کنم که الیاس مچ دستم را اسیر کرد و دوباره من را پشت سرش هدایت کرد.
حتی حالا هم نمی‌خواست مادرش را ناراحت کند! با این‌که اگر چیزی هم از دست می‌دادند، اول از همه تقصیر زن عمو بود.
الیاس از همان اول گفته بود که من نمی‌خواهم. حال او را با این حرف‌ها شکنجه‌ا‌ش می‌کرد.
- فهمیدی؟
صدای جیغ مانندش، درون سرم پیچید و همه نگاه‌ها روی الیاس ماند. الیاس تنها نگاهش کرد.
- آروم باش زن! تاریخ رو تکرار نکن.
زن عمو دست روی قلبش گذاشت و در حالی که خودش را باد میزد، سعی داشت کمی خودش را آرام کند. ربابه با آن هیکل درشتش، در حالی که چارقدی دور کمر بسته بود و سینی که به دست داشت، به سمت زن عمو رفت. لیوان حاوی آب قند را از روی سینی فلزی برداشت و به سمت او برد.
زن عمو سرش را به پشتی مبل تکیه داده و من ناخدآگاه با ترس نگاهی به الیاس انداختم. تمام فکر و ذهنم شده بود که مبادا او واقعاً حالش بد شود.
- خانم جان یکم بخورید.
قاشق را درون لیوان چرخاند و صدای برخوردش با دیواره‌های بلورینش، خنجر شد و در قلبم فرو رفت. زن عمو دستش را پس زد و دستی روی پیشانی ع×ر×ق کرده‌اش کشید.
- الیاس؟
الیاس کمی جلوتر رفت و جلوی پایش نشست. دست‌های نیمه چروکیده‌‌اش را در دست گرفت و ب×و×س×ه‌ای روی آن زد.
- جان مادر؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #79
فقط نگاهشان کردم تا بفهمم چه اتفاقی دوباره در راه است. از یک جایی به بعد تلاش فایده ندارد. فقط باید منتظر ماند و دید که چه چیزی انتظارت را می‌کشد. خواست حرفی بزند که عمو نیز به سمتش آمد و که زن عمو فریاد کشید:
- تو دیگه چرا مرد؟ متوجه نیستی اگر آقا بزرگ بفهمه، مطمئناً سرزنشت می‌کنه و میگه شما وقتی شرایط پسرت رو می‌دونستی، چرا پیام فرستادی که بیاین خواستگاری دخترم و نیومدید؟ می‌دونی که نمی‌خوان اطرافیانشون فکر کنن، حتماً دخترشون ایرادی داره که الیاس خواستگاری را به هم زده.
به سمت زن‌ عمو رفت و در چشم‌هایش خیره شد و آرام زمزمه کرد:
- بیا خانم باید با هم حرف بزنیم.
سپس دستش را در دست گرفت و منتظر نگاهش کرد. زن عمو نگاهش بین همه چرخید و از جایش بلند شد. دامن قرمز و آبیش روی زمین نشست و الیاس قدمی عقب نشینی کرد تا مادرش از کنار او بگذرد.
وقتی عمو و زن عمو از دید راس ما خارج شدند، الیاس نگاهی گذرا به من انداخت و روی مبل نشست. با پایش میز چوبی را به عقب‌تر هل داد و جای خود را بازتر کرد. اشاره‌ای به مبل کرد و چشم‌هایش را بست.
لب‌هایم را به هم فشردم و روسری قرمز رنگم را جلوتر کشیدم. با فاصله کنارش نشسته و مانند او سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. نرم بود و راحت، اگر استرس نداشتم، مطمئناً همان‌جا خوابم می‌برد.
چشم‌هایم بسته و بود و عمارت در سکوتی محض قرار گرفته بود. صدای اذان که بلند شد، روی برگردانده، به پنجره باز و پرده‌های در حال رقص، نگاه کردم. نام حضرت محمد (ص) که بلند شد، دعا کردم که همه چیز خوب پیش رود. دعا کردم و صلوات فرستادم که لااقل مشکلی پیش نیاید.
حوصله‌ام حد سر رفته را پشت سر گذاشته بودم. جای پایم را عوض کردم و کلافه، پایم را روی زمین زدم. از زمانی که نشسته بودم، حتی یک‌بار هم نگاهم نکرده بود!
چندی بعد انگشت اشاره‌ام روی دهان و بعد پیشانی گذاشتم و دوباره صلوات فرستادم. اذان هم پایان یافت؛ اما صحبت آن‌ها هنوز تمام نشده بود. الیاس چشم بسته و دست‌هایش را در هم تنیده بود. انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده است. چهره‌اش به قدری آرام بود که ناخواسته آرامش را هم هدیه می‌کرد. نگاه از موهای خوش رنگش گرفتم و به راه پله‌ها دوختم. این راه پله‌ها، از همیشه ترسناک‌تر به نظر می‌رسید.
نگاه از آن گرفتم و کلافه نفسم را خارج کردم. پاهایم بی‌اختیار تکان می‌خورد و هر چند گاهی دندان‌هایم را به هم می‌کوبیدم. به تابلو آیت الکرسی خیره شدم. حفظ نبودم و به اجبار چشم‌هایم را ریز کردم تا خطوط‌اش را بخوانم. با خواندن آن آرام‌تر شدم، اما هنوزم نفسم تنگی می‌کرد.
صدای پله‌ها که آمد، نگاهم را به آن طرف دوختم که الماس چشمکی زد و گفت:
- زن داداش چطوری؟
اخم‌های الیاس در هم رفت و چشم باز کرد. لبخندی زورکی زدم و او کنار الیاس روی مبل نشست.
- ممنونم، به خوبیت پسر عمو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #80
خواست حرفی بزند که صدای تق و توق کفش‌های زن عمو آمد. همه سکوت کردیم و الیاس خودش را کمی جلوتر کشید. مرتب نشست و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
پس او هم به اندازه من استرس داشت، ولی رو نمی‌کرد!
اخم‌های زن عمو به شدت درون هم تنیده شده بودند و عمو پشت او قدم بر می‌داشت. به ما که رسیدند، نگاهشان بین ما چرخید و در آخر نفس عمیقی کشید.
- باشه!
همین حرف کافی بود که لب‌هایم با خنده، گشوده شود. شنیدن این حرف از زن عمو، واقعاً هم جای تعجب و بهت داشت. الیاس لبخندی زد و از جایش بلند شد به سمت مادرش رفت و او را در آغوش کشید.
- مادر، الهی قربونت بشم!
زن عمو لبخندی زد و دست‌هایش را دور پسرش حلقه کرد. چند بار پشت او کوبید و همان‌طور که به من خیره شده بود، لب گشود:
- پسرم خدا نکنه.
از آغوشش بیرون آمد و به سمت پدرش رفت. عمو چشم‌هایش را با لبخند بست و اطمینان خاطر را به او داد. آغوشش را برای الیاس باز کرد و همان‌طور که لبخند به لب داشت، ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌اش کاشت.
- انشاللّه که خیره.
دست‌های چروکیده پدرش را بوسید و متقابلاً او هم سر الیاس را بوسید. دستی روی سرش کشید و به من نگاه کرد. از جایم بلند شدم و دست‌هایم را به هم گره زدم. نگاه خیره هر سه آن‌ها را روی خودم حس می‌کردم؛ اما نمی‌دانستم چه بگویم! اگر تشکر می‌کردم بعدها لقب "دختره هُل" را به من می‌دادند. اگر لبخند می‌زدم بعدها می‌گفتند که آن دختر ترشیده بود. اگر سر پایین می‌انداختم و مثلاً خجالت می‌کشیدم، بعدها می‌گفتند خرش که از پل گذشت، این ادا و اصول‌ها را در می‌آورد. اگر هم هیچی نمی‌گفتم، بی‌احترامی به حساب می‌آمد. پس سر بلند کرده و با اطمینان گفتم:
- نمی‌دونم چی بگم!
الیاس خندید و عمو با چشم‌هایی متعجب نگاهم کرد؛ اما زن عمو فقط لبخند زد، شاید هم پوزخند بود و من اشتباه می‌کردم!
الماس از روی مبل بلند شد، الیاس را در آغوش گرفت و با دست پشت کمرش زد.
- شیرینی یادت نره خان داداش.
الیاس خندید و گونه‌اش را بوسید.
- حتماً!
- زن داداش، تبریک میگم.
لبخند خجولی زدم و لب گزیدم که زن‌ عمو نگاهی غمگینی به شوهرش انداخت و با حسرتی عجیب لب گشود:
- جواب آقا رو چی بدیم؟
صدای الماس باعث شد همه متعجب به سمتش برگردیم که زن عمو بهت زده نگاهش کرد.
- چی گفتی؟
الماس پوزخندی زد و دست‌هایش را درون شلوار شش جیبش فرو کرد.
- یه دروغ مصلحتی، دوست دارین اسمش رو بذارید فداکاری، برای این‌که شما مورد سرزنش قرار نگیرید و حرف و حدیث مردم بخوابه.
نزدیک مادرش رفت و لحظه‌ای گذرا نگاهم کرد.
- میگیم من دختر آقا بزرگ رو دیده بودم و می‌خواستمش، برای همین به الیاس گفتم که پا پس بکشه.
لحظه از این همه زرنگی به وجد آمدم. الماس گرچه آدم خوش گذرانی بود و خیلی مرد پای بندی نبود؛ اما آدم اقتصادی خیلی قوی داشت. برای همین مارال را انتخاب کرده بود.
الیاس دستی به لبش کشید و به چشم‌هایم خیره شد. گذشته در حال تکرار بود و من جای شیرین بانو را گرفتم و مارال جای زن‌ عمو را گرفت. با کمی تعلل میشد آینده را دید و من فقط می‌توانستم امیدوارم باشم که مارال کینه‌ای، چون کینه زن‌ عمو را در قلبش نکارد. عمو دست چپش را که بالا برد، تا احتمالاً نگاهی به ساعت بیندازد. نگاه سرکشم به سمت الیاس رفت و او چشمکی حواله‌ام کرد.
- سروناز؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
386

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین