#مقدمه
قتل! خیلی وقته دیگه با دید دیگری به قتل نگاه میکنم، قتل فقط ریختن خون کسی نیست! مثلاً من قاتل احساسات خودم هستم، قاتل خاطراتی هستم که با عشق ساخته بودمشون، من قاتلم! قاتل روحم، قاتل احساسات اون! قتل؛ واژهای هست که باهاش زندگی میکنم. به خوبی میدونم که قاتل چه کسی هست و مقتول چه کسی، دردناکه! قاتل حسهای قشنگ خودت باشی، قاتل! قاتل! عذابم میده این سه حرف، اما من واژه قشنگتری برای له کردن احساساتم توسط خودم در نظر گرفتم، قصاص احساس.
بسمه تعالی
#پارت_اول
از زبان ترسا:
آروم خزیدم زیر پتو، به قفسه سینهام فشاری وارد کردم و با بغض نفسی کشیدم. با دو تقهای که به در خورد نیمخیز شدم و با صدای گرفتهای گفتم:
- بله؟
- ترسا؛ بابا منم! میتونم بیام داخل؟
به سختی بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- بفرمایید داخل بابا جون.
در باز شد و قامت بلند بابا توی چهارچوب در نمایان شد. پشت سرش در رو بست و اومد کنارم روی تخت نشست، دستش رو نوازشگونه روی گونهام کشید و گفت:
- چیزی شده!؟
لبخند بیجونی زدم و گفتم:
- نه بابا چیزی نشده، فقط با دیدن ترانه و عمه تمنا دلم هوای بچگیهام رو کرد!
بغض بیشتر به گلوم فشار آورد، بابا سرم رو توی آغوشش گرفت و موهام رو نوازش کرد. نمیدونم بابا چقدر اینکار رو کرد، اما با همون بغض توی بغلش به خواب رفتم.
***
- ترسا؟ ترسا پاشو فداتبشم کلاست دیر میشهها!
با صدای یاسمین چشمهام رو باز کردم، بدون اینکه بلند بشم یا حرفی بزنم با چشمهای باز به سقف چشم دوختم.
- ترسا نمیخوای بلند بشی!؟ یک ساعت دیگه کلاس داری!
همچنان صدای یاسمین من رو از فکر در آورد، بلند شدم و با صدای گرفته و خش خشی گفتم:
- صبحت بخیر یاسی بانو!
- صبحت بخیر عزیز دلم پاشو دیرت میشه.
سری تکون دادم و بلند شدم، به سمت دستشویی روونه شدم. به صورتم آبی زدم و نفس عمیقی کشیدم و با دستم گلوم رو مالش دادم، نگاهی توی آینه به چهره خودم انداختم. یک چهره کاملاً اروپایی! کاملاً شبیه مادر بی احساسمم، تنها تفاوتم فرم دماغمه که اونهم عمل شد. به چهره خودم نگاه کلی انداختم و قطرات آبی که از زیر چونهام میچکید رو دنبال کردم كه، با صدای زنگ گوشیم از چهره خودم دست کشیدم و بیرون رفتم.