. . .

متروکه رمان فیترا | ARKA

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. طنز
نام اثر: فیترا
نویسنده:ARKA
ناظر @tish☆tar
ژانر:فانتزی_تخیلی

خلاصه:
جامعه‌ای که افراد آن کنترلی روی کارهای خود ندارند و از صدایی که توی ذهنشونه دستور می‌گیرند، آزادی بسیار کمی دارند تا این‌که همه چیز تغییر می‌کند و ماجرا‌های پشت پرده افشا می‌شود.

با صدای زمزمه‌اش با خستگی چشم‌هایش را باز کرد،
باز زمزمه دستور داد، با بدبختی از جایش بلند شد تا به کارهایش برسد، بعد از انجام کارهای روزمره پشت میز نشست و به میز خیره شد، خامه، عسل، پنیر احساس تهوع داشت بازهم زمزمه دستور داد:
- بخور
قدرت تصمیم گیری نداشت، او مانند ربات بود، هر چه که به او گفته میشد باید انجام میشد چه او بخواهد چه نخواهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #11
part10

- چه اسمه زشتی
- تو اسمت چیه بچه ننه؟ بزار حدس بزنم کتی؟ مگی؟سوفیا؟
- خیر من جوعم، جوزفین
- اسم توعم خیلی زشته
- شوما لطف دارین
خواست جوابم رو بده که با دیدن پورتال نارنجی رنگ، زبونش بند اومد.
- پیشمام این دیگه چیه
جوابم رو نداد و دستم رو گرفت و کشید سمت پرتال
بدنش رو حس نمی‌کرد سرش به شدت درد می‌کرد و چشماش نای باز شدن نداشت، با هر بدبختی که بود چشماش رو باز کرد اولین چیزی که دید دنیای سیاه سفید بود بدون هیچ رنگی با ترس از جاش بلند شد و به دورو برش نگاه کرد با دیدن چیزی شبیه سایه جیغ بلندی کشید.
- جو؟ چیشده
- ارکا؟ تو اون‌جایی؟
- آره خودمم چرا جیغ می‌کشی احمق
- تو چرا این شکلی شدی
- هر چیزی که وارد سرزمین سایه‌ها بشه تبدیل میشه به یه سایه، حالام راه بیوفت
دنبالش افتادم و با وحشت دستم رو روی صورتم کشیدم، صورت من شبیه سایه بود من نه دماغ داشتم نه دهن نه هیچ چیز دیگه؛ رو به ارکا گفتم:
- من، من... من چرا دماغ ندارم
- گفتم که احمق جان هر چیزی که وارد سایه‌ها بشه تبدیل میشه به یه سایه
- باشه داریم کجا می‌ریم؟
- پیش دوستم ایان
- چقدر راهه؟
- تا ده دقیقه دیگه می‌رسیم
تو این ده دقیقه من حرف زدم و اون گوش کرد، البته گوش که نه، فقط سر تکون می‌داد که صرفاً بی‌ادبی نبوده باشه، یهو گفت:
- دیگه رسیدیم به کلبه
رو به رکم نگاه کردم کوچیک کثیفو زشت بود، ارکا با صدای بلند داد زد:
- ما این‌جاییم ایان
ولی خبری نشد، به طور خیلی ناگهانی نفس‌های بلندی رو کنار گوشم حس کردم و برگشتنم مصادف شد با دیدن سایه بزرگ و وحشتناکی، بدون مکث جیغ بلندی سر دادم و از حال رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #12
part11

با صدای غیر آشنایی از خواب بیدار شدم.
- چرا بیدار نمیشه؟ نکنه مرده باشه؟!
- نگرانش نباش اون بهوش میاد.
با شنیدن صدای ارکا چشمام خود به خود باز شد.
- دیدی گفتم بادمجون بم افت نداره
با دیدن همون هیولا سر جام سیخ شدم!
سوزی: - لازم نیست بترسی هانی اون یه دوسته
هیولا جلو اومد و با خنده گفت: - من متاسفم جو نمی‌خواستم بترسونمت، راستی من اندرو هستم.
خواستم با یه لبخند سروته قضیه رو هم بیارم که یادم اومد لب ندارم به ناچار گفتم: - از آشناییت خشبختم
مگی: - منم همین طور، خب ارکا نمی‌خوای بگی بعد این همه سال برای چی اومدی این‌جا ؟
سوزی: - برای تبدیل جو به دفترچه سارا نیاز دارم.
- باید بگم متاسفم
- برای چی؟
- اون دفترچه دسته مامورای دولته
- ولی چطور
- یه روز که داشتم دزدی می‌کردم گرفتنمو از قضا دفترچه که همراهم بود هم بایگانی شد.
- اوه خدای من
- چطور باید خارجش کنیم؟
- نمی‌دونم من باید برم خدافظ
بعد از رفتن ایان، ارکا گفت: - یه چیزی این‌جا می‌لنگه مشکوکه یه کاسه‌ای زیر نیم کاسس
- بهتره الان بریو نقشه زندانو پیدا کنی
باشه‌ای گفت و از در بیرون رفت.
- خب خب حالا که مزاحمو دک کردیم چه کنیم؟ خاب ای یارو همراه همیشگیه من ای تنها پنهاه خستگیه من بهبه چه شعری سرودم
با تکونای یکی بیدار شدم
د پاشو دیگه اومدی این‌جا بخوابی یا به من کمک کنی؟
دومی
روتو برم بشر پاشو کلی کار داریم
با بد بختی نشستم
نقشه زندانو پیدا کردی؟
خب بیا تا نقشه رو بگم بت
خب به جمالت نقشه رو جلو روش گزاشتو گفت تا اون‌جایی که من فهمیدم ایان یه جاسوسه این‌که سارا چرا دفترچشو دسته چنین ادمی داده نمی‌دونم ولی باید یه کاری کنیم ک ن گیر بیوفتیم ن ایان بفمه
فرار کنیم؟
اگه فرار کنیم بدتر شک می‌کنه
پس چیکار کنیم
دستشو رو نقشه گزاشتو گفت این فاضلابه زندانه
قیافمو جمع کردمو گفتم نکنه می‌خوای بری داخل فاضلاب
دقیقاً ما به ایان میگیم ک می‌خوایم از راه کانال کولر بریم داخل ولی از راهه فاضلاب میریم
میریم؟
نه خب یعنی میرم
کار من چیه تو نگهبانو سر گرم مکنیو بی ون میبریش من از فاضلاب بر میدارمو در میرم
نقشه خوبیه حالا برم بخابم؟
برو بخاب فردا روز سختیه
ایانو ارکا رفته بودنو الان نوبت من بود ک وارد عمل شم صدای رینگ رینگ گوشیم اینو میگفت
بسمتش رفتمو شروع کردم دادو بیداد
اها ملت من اعتراض دارم میدونین اینا دارن با زندانیا بد رفتاری میکنن این حق نیست زندانیا باید در رفا باشند
زندان بان اومدو هی هی خانوم چخبرته ؟اینجا زندانه
ایول نقشم گرفت حالا باید کش بدم موضوعو
اینجا زندانه بیمارستان نیست ک
چه ربطی داره خانوم اینجا مکان عمومیه برای چی سروصدا را میندازین
ببین اصن ببین من از تو شکایت دارم
با تعجب گفت برای چی
برای اینکه سرم داد زدی
من؟
ن پس عمم
من کی داد زدم ک یادم نمیاد
همین الان داری داد میزنی
باشه باشه تو راست میگی حالا چی از جونم میخای
یا خود شخص شاخص خودا حالا چی بگم
اصن ب من بگو ببینم غذا اینجا چی میدیدن
خب سوپ
سوپ غذاعه؟ن سوپ غذاعه این کشور انقد قناعم داره نمیتونه ی غذای بهتری برای اینا درست کنه
چیمیگی خانم میگی بهشون مرغ سوخاری بدیم
اره مگه چشه اینا ضعیفن اگه بیوفتن بمیرن ضعف کنن شما جوابگو خانوادهاشونین؟
تا خاست چیزی بگه رو زمین افتاد ایوا این چرا ایطو کرد
نگاهمو بالا اوردمو با دیدن ارکا پیشمامی سر دادم
که گفت تند باش باید فرار کنیمو شروع کرد دویدن چقد تند میدویید واستادمو نفس نفسزنون گفتم ارکا
د واسا لامصب من نمیتونم
دستمو گرفتو گفت باید بتونی با دو بسمت جنگلی می‌رفتیم که ازش وارد این دنیا شدیم
صدای داد و بیداد پلیس‌ها رو می‌شنیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #13
Part12

ارکا با دیدن پورتال بدون فکر پرید داخلشو منم باهاش افتادم
بیدارشدم انگاری ینفر داشت چوبو میکر تو شکمم
چشمامو باز کردم با دیدن ارکا داد زدم دهن سرویس
با اخم گفت:بلند شو باید بریم
نالیدم:نمیشه یکم دیگه بخابم؟
:ابدا اصن میدونی همین چن ساعتی ک اونجا بودیم زمان چقدر گزشته؟
:یعنی چی نمیفمم؟
:هر دنیایی ساعتش فرق داره مثلا هر یک ساعت اینجا برابره با ۷ روز تو دنیایی خودمون
اوه مسله اینکه بهتره تندتر حرکت کنیم
بیحرف حرکت کرد بعد حدوده ۱۵ دقیقه راه رفتن بارون شروع کرد ب باریدن رو ب اسمون کردمو گفتم عی خدااا حکمتتو شکرر
جو بیا اینجا یه کلبس
بیا بریم داخل واردش شدیم همه جا تمیز بود رو ب ارکا گفتم بنظرت کسی اینجا زندگی میکنه
صدرصد
ناراحت نشه ک ما بدون اجازه وارد خونش شدیم؟
ما جای دیگه ای رو نداریم
من میرم بخابم
خونت خراب بشر چقد میخابی
بزن دنده خابم میایه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #14
part13

چشمامو باز کردم تشنم بود وای خدا حالا کی حوصله داره تا اشپزخونه بره؟
چشممو گردوندم معلوم نبود ارکا کدوم گوریه
با بدبختی بلند شدمو بسمت اشپزخونه رفتم ک یهو مرد هیکلی وترسناکی جلوم ظاهر شد
چاقدی توی دستش برق میزد ب سمتم حمله کرد ک جا خالی دادمو بسرعت برگشتم
بهترین دفاع حمله بود بسمتش حمله کردم مشتی توی صورتش زدم و با پا زیر پاشو کشیدم ک پخش زمین شد هی خدا چقد این حرکتو تمرین کردم کی فکرشو میکرد یه روز جونمو نجات بده؟
بلند شدم ک پام تق صدا داد نکنه پام شکسته باشه
نا کس تا دید هواسم پرته پاشدو چاقو رو زیر گردنم گزاشت
:هیشش خانوم کوچولو هیش
:چی میخای از جونم؟
:برای چی اینجایی
:اینجا؟
:اره
:اینجا خونمه
:از کی تا حالا خونه مت شده خونه تو؟
ایبابا گاف دادم ک
:عا ن یعنی چیزه ببین منو ارکا جاییو نداشتیم خسته بودیم تشنه بودیم بارونم گرفته بود ما مجبور بودیم
:ارکا؟
:اره
:اون دیگه کدوم خریه
:خریی ب نام ارکا
:کجاس
:نمدونم
:چی میدونی پس ابلح
:هیچی ببین من اصلا خواب بودم وای خدای من نکنه ارکا تا دیده من خوابم جیم زده
:صدردصد همینه
نالیدم :حالا چیکار کنم؟
سرشو بسمتم برگردوند اگه ارکا میومد صد درصد ما تو حالت درستی نبودیم پس سرمو عقب بردم
خواست چیزی بگه ک در باز شدو ارکا اومد داخل با دیدن ما اخمی کرد
مرده ازم فاصله گرفتو چاقو رو طوری گرفت تا ارکا ببینتش
:بهبه ارکا جون
:چیمیخای
:برای چی تو خونه منی؟
من :من ک بهت توضیح دادمچاقو رو سمت ارکا گرفتو گفت میخام این بگه
ارکا اخماشو تو هم کرد :این ب درخت میگن
:فرقیم باهاش نداری تند باش
:ببین ما تو جنگل بودیم خسته و گشنه بارون شروع کرد ب باریدن مجبور شدیم بیایم اینجا
چاقو رو تو جیبش گزاشتو سمت در هلم داد خدشو روی مبل پرت کردو کوله پشتیه ارکا رو سمتم انداخت خب دیگه هر چقد استراحت کردین بسته
خواستم چیزی بگم ک ارکا دستمو کشید
از کلبه بیرون اومدیم
:هی ارکا اروم تر
با نگاهی ک بم انداخت تصمیم گرفتم خفه شم
۱۵ دقیقه بود ک بی وقفه راه میرفتیمو از کلبه دور شده بودیم
:لعنتی یه استراحت بده خستمه
:تو ک تو کلبه خوابیدی منو بگو ک اصلا استراحت نکردم
:اسکلی
:اسکله چی رفتم برا خانم خانما شکار کنم
:وای هوا چنگدر(چقدر)خوبه
نیم نگاهی بهم انداخت:خوب بلدی بحثو عوض کنی
من ک دیدم از این ابی گرم نمیشه
همونجا نشستم
:بلندشو جو دیونه بازی در نیار
:راه نداره بیبی من الان خستمو باید استراحت کنم
:پاشو لامصب
:نچ بیب نچچچچ
با لبخند عمیقی سمتم اومدو گفت پا نمیشی؟
:کری؟گفتم ک نه
در دیک حرکت کماندویی منو روی دوشش انداخت
:ارکا
:ها
فک کردی الان حالم بد میشه؟
:فکر نکردم مطمئنم
:زیاد مطمئن نباش داش ظمنن چه خره خوبی هستی
هیچی نگفت
۵ دیقه بود ک داشتم از سواری لذت میبردم
کم کم نزدیک بود خوابم ببره
ک ارکا یهو ولم کرد تا بخودم بیام وسط رودخونه بودم
جیغ زدم ارکا دهنت سرویس
قهقه میزدا اصلا قهقه نبود شیهه بود
با لبخند ب خندش نگاه کردم
چخشگل میخندید
با دیدن مار کبرایی ک از درخت اویزو بود
جیغ زدم: ارکا مار
دوباره خندید
شوخی نمیکنم بخدا ماره مار
مار داشت بهش نزدیت میشد
بسمتش دویدم ک تو یه ثانیه مار دور کردنش پیچید
سعی کرد ک مارو از خودش جدا کنه ولی نمیدونم چی شد ک بیهوش افتاد
جیغی سر دادم
چاقویی ک از اون مرده کش رفته بودم توی گردن مار فرو کردمو از ارکا جدا کردمش
چاقو رو تو جیبم گزاشتم نفس میکشد
با ترسو لرز بلندش کردم
سنگین بود با اینکه من ورزش کار بودم ولی بازم برام سنگین بود
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #15
part14

نیم ساعت بود ک داشتم ارکا رو دنبال خودم میکشوندم اصلا اصلا نمیدونستم کجامو میخام کجا برم فقد میدونستم ک نفشس کند شده و سخت نفس میکشه نزدیکای عصر بودو من یه دختر تنها با پسری یه پاش لبه گور بود تو جنگل بودم
اگه گرگی شغالی سگی چیزی بهم حمله میکرد عملا نمیتونستم کاری انجام بدمو شامه امشبش بودم
ب دورو ور نگاهی انداختم
خسته بودم خیلی خسته مجبور بودیم امشبو اونجا بمونیم حقیقتن نای راه رفتنم نداشتم
با هر بدبختی ک بودچوب جمع کردم بخاطر بارون صبح بیشتر چوبا خشک بودنو بدردم نمیخوردن
با کمک کبریتای ارکا اتیش کوچیکی درست کردم
ب ارکا خیره شدم
رو مخ بود اذیتم میکرد کلکل داشتیم ولی وجودش بهم حسه خوبی میداد
میدونی مثله این میمونه ک با کسی ک ازش متنفری توی یه جای ترسناک گیر بیوفتی
با اینکه با تمام وجود ازش متنفری بازم بهتر از تنهاییه نه؟
کتابچه ارکا رو برداشتمو ورق زدمش
چیری ازش نمیفهمیدم نگاهی ب ارکا انداختم اگه موفق نمیشدم ب ابادی برسونمش چی باید چیکار میکردم؟
خسته و کوفته روی چمنای دراز کشیدم خنکو نمدار بود
با صدای خش خش برگی بلند شدم و بسمت صدا برگشتم صدا از پشت سرم بود
این قسمت از جنگل درخته بیشتری داشتو بخاطر همین تاریک تر بود حتی با وجود ماه کاملم چیزی از درونش معلوم نبود
صدای برگا میومد شاخه درخت تکون خورد و صدای غرش ضعیفی اومد
یا گاد حالا چیکار باید بکنم؟
شاخه ها بیشتر تکون خوردو از بین شاخ و برگ ها هیکلی تنومند نمایان شد
یا خود خدا نکنه این یارو قاتل سریالی باشه نکنه بخاد با تبر ب قتل برسونتم؟نکنه بمیرم
ای قودا من هنو جوانم خودم هیچی ننم گنا داره
واسا ببینم اصلا من ننه ندارم ک
اصلا اخرین بار هوس پیتزا کرده بودم من نمیخام پیتزا نخورده از دنیا برم
لاقل بزار پیتزا بخورم بعد
اسکل شدم رفت بجا اینکه الان فکر دفاع از خودم باشم واستادم دارم با خدا کاکل میکنم ک بزاره زنده بمونم
یه چوب کوچیکو نازکو تو دستم گرفتم یاروعه بلاخره از تاریکی درومد
تا خواستم یورش ببرم سمتش با دیدن مردی ک صبح دیدیم (صاحب کلبه) نیشم باز شدو چوبو زمین انداختم
مرده با داد گفت:میکشمت دزد کثیف
بسمتم حمله کرد منم با خنده بسمتش دویدم
با دیدن عکس العملم درجا خشکش زد
پریدم بقلشو گفتم اومدی دنبالمون؟پشیمون شدی؟ حق داری لابود الانم میخای ازم معذرت بخای؟اصلا لازم نیس عزیزم اصلا لازم نی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #16
part15

:ها؟
:ببین اصلا لازم نیس معذرت بخای خب ما بدون اج...
وسط حرفم پریدو گفت چیمیگی بچه؟
من اومدم دنبال خنجرم ازم قاپیدیش
ای ناکس حالا نمیشد ضایعم نکنی؟
نچ در کن بیاد
چیو؟
خنجرو
فکر کردم این یارو ادمه نگو نه خر پیشش استاد دانشگاس یاد خنجره افتادم خنجر خیلی خیلی کیوتی بود دوست نداشتم پس بدمش صد البته اگه پس هم میدادم اون بهم کمک نمیکرد
رو بهش گفتم:خنجر الان پیشم نیس
چیییی؟
گفتم خنجر پیشم نیست باورش برات سخته؟
یقمو گرفتو ب درخت چسپوندم یا میگی خنجر کجاس یا فاتهه خودتو بخون
با خونسردی تو چشماش زل زدم باشه هر طور راحتی ولی اگه من بمیرم خنجرو پیدا نمیکنی
چیمیخای؟
ب یقم اشاره کردم ک ولم کرد بهش نگاه کردمو گفتم اونو ک اونجاس میبینی؟
خب
مار نیشش زده بهش کمک کن تا خنجرو بدم بت
بدون حرف سمت ارکا رفتو بعد از کلی چپ راست شدن گفت مار فقد دور گردنش پیچیدهو نیشش نزده
پس چرا بهوش نیومده
بخاطر اینکه دائم درحال سفر بوده و ضعیف شده
از داخل پیراهنش شیشه ای مشکلی رنگ در اوردو در حد 5/6قطره داخل دهنش ریخت
کنجکاو بطرفش رفتم این چی بود؟
خون خرس قطبی
خون خرس؟
میدونستی اگه یه ادم جگر خرس قطبیو بخوره میمیره؟
برای چی
بخاطر مقدار زیاد اهن جگر و خون خرس مقدار زیادی اهن داره
عا پس...
اره برای قوی تر شدنش اینکارو کردم
بدون توجه بهم روی چمنا دراز کشید
اگه بخای دورم بزنی و صبح فرار کنی میدات میکنم این جنگل شبیه خونه منه وجب ب وجبشو بلدم
باشه باشه
کنار ارکا نشستمو دستمو توی موهای سفیدش کشیدم
پلکش تکون خورد
باصدای گرفته ای گفت تو اینجایی؟
خندیدمو گفتم اهوم
نگاهشو تو اطراف چرخوند و روی ماه ایستاد
با ترس رو بهم گفت امروز چندمه
چطور
امشب ماه کامله باید باید تبدیل شی
چیمیگی ارکا
با سختی بلند شدو کتابو برداشت صفحه هاشو ورق زدو گفت باید موقعی ک ماه کامله طلسم انجام شه
چی لازمه برای طلسم
ماه کامل گل میا اب
من...من میرم ونبال ابو گل میا هنوز تا صبح وقته زیادی مونده
توی جنگل میدویدمو دنبال گل میا بودم ک با دیدن چشمه ای بسمتش روفتمو ظرفو پر اب کردم خواستم بلند شم ک با دیدن درخت میا اون طرف چشمه مخم ارور داد
ب دل اب زدم تا زیر سینم اب بود بلاخره ب اونطرف رسیدم داشتم یخ میزدم سریع بالای درخت رفتمو گل بنفشو برداشتم با سرعت نور خدمو ب ارکا رسوندم گلو ابو بهش دادم
با زمزمه کردن کلماتی گل میا رو روی اب قرار داد ب چشماش نگاه کردم چشمای طوسیش مشکی شده بود رو ب ماه فریاد زد
و کیریستال مشکلیو توی اب زدو باز یه چیزایی زمزمه کرد محلول رنگ عوض کردو ب رنگ سیاه درومد رد ب من گفت بخورش
خواستم سر ب سرش بزارم ک دیدم الان وقت مناسبی نیس
محلولو یه نفس بالا رفتم بشدت مزه هلاهل میداد
۱۲ دقیقه ای بود ک بیحال رو چمنا اعتاده بودم بعد خوردن اون معجون حالم بد بود بطوری ک روی زمین دراز کشیدم احساس کردم دارن معدمو فشار میدن بسرعت بلند شدمو هر چی خورده بودم بالا اوردم بعدش صدای ارکا بودو هیچ
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #17
part16

:جو؟جوزفین؟تو خوبی؟
صدای ارکا رو میشنیدم ولی نمیتونستم جواب بدم با بدبختی چشمامو باز کردمو یه چیزی شبیه نه زمزمه کردم ک بعید میدونم شنیده بوده باشه
چشمام خود بخود روی هم افتاد
چشمامو باز کردم خورشید وسط اسمون بود
از جام بلند شدم بادیدن اطراف یاد دیشب افتادم تندی از جام بلند شدمو با گنگی ب دورو ودم نگاه کردم ن اثری از ارکا بود ن اون مرده
از جام پاشدم صورتمو توی دریاچه شستم موهامو بالا بستم رفتم سراغ دفترچه اگه دفترچه اینجا بود پس اونا هنوز نرفته بودن
با صدای خنده دو نفر برگشتم با دیدن ارکا اخم کردمو با صدای بلندی گفتم: تو کجا بودی احمق اگه یکم فکر کنی میمیری؟خر پیش تو اوستاس
با اخم گفت :حالا چیشده مگه؟
:چی شده؟هستریک خندیدم تو اصلا عقل داری بجای اینکه اینجا بمونیو مراقبه من باشی رفتی با این یارو هر هر کرکر میکنی؟
پسره پارازیت انداخت: این ب درخت میگن دختر خانوم
:از درخت بیشترم نیستی
:ببخشید خانوم خانوما ک رفتم براتون غذا پیدا کنم
میوه هایی ک دستش بودو پرت کردو گفت از اولم باید میدونستم تو لیاقت نداری ولی متاسفانه همین طور ک گفتی یه ذره هم عقل ندارم
و از همون سمتی ک اومده بود برگشت
پسره برگشت طرفم: ببین میخای قهر کنین باشه ولی خنجره منو بدید تا برم ب زندگی برسم
با پرخاش رو بهش توپیدم جی فکر میکنی دربارم؟
تو چیمیگی این وسط؟الان تو این شرایط فکر خنجری؟یه ذره عقلو ادراک داری؟ اصلا میدونی اگه اون یارو ولم کنه و بره باید چیکار کنم؟اصلا میدونی تو چه پارادوکسیم؟میدونی برای خارج کردن زمزمه از تنو بدن این مردم چقدر بدبختیو خدازدگی کشیدمو تو میگی خنجر؟
بسمت درخت رفتمو ریشش رو کنار دادمو خنجرو براش پرت کردم
:حالا دیگه میتونی بری گلپسر
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #18
part17

بسمت کوه رفتم
همین طوری ک از کوه بالا میرفتم غر میزدم دلم میخواست سر ارکا رو گوش تا گوش ببرم یا نه با چاقو دلو رودشو بیرون بریزم
بالای کوه رسیدم روی زمین چار زانو زدم ب منظره نگاه کردم
به به چه جایی بود
منظره خوب جنگل میوه غذا ماهی دیگه از زندگی چی میخاستم؟میتونستم بیخیال هدفی ک از صبح دارم بشم؟میتونستم نسبت ب پسربچه تخسی ک اون پایین بود بیتوجه باشم؟میتونستم بیخیال مردمی ک هنوز تو اسارت زمزمه بودن شم؟ راحت میتونستم همینجا بمونم اصلا همینجا یه کلبه میساختم
با دیدن چیزی ک زیر نور افتاب می درخشید ب طرفش رفتم با دیدن کریستال مشکلی رنگی ک توش نقطه های سفید ابی داشت کپ کرد خیلی خیلی قشنگ بود
شبیه یه کهکشان کوچولو بدون فکر توی جیبم گزاشتمش
از کوه پایین اومدم افتاب درحال غروب بود
بسمت ارودوگاه رفتم با دیدن پسره ک اونجا نشسته بود چشام داشت از حدقه بیرون میومد
:تو ابنجا چیکار میکنی مگه نرفتی؟
:نه میخام بمونم
:کجا میخای بمونی بچه پاشو برو کلبه گرمو نرمتو ول کردی اومدی ور دل من نشستی ک چی شه؟
خنجرو بیرون اوردو گفت :مادر یه جنگجوی قدیمی بود من اخرین فرزندش بودم و همونطور ک انتظار میرفت بشدت لوس و ننر بودم
زندگیه خوبی داشتیم تا اینکه مادرم تصمیم گرفت فامایرا رو از اسارت ازاد کنه
سه تا برادرو پدرم هم باهاش موافق بودن من اونموقه خیلی بچه بود بنابر این منو پیش خالم گزاشتن و عملیاتشونو شروع کردن یه اکیپ داشتن از کسایی ک عیله زمزمه بودن
یه روز قبل از اینکه ماموریتشونو شروع کنن اومد پیشم این خنجرو بم دادو فرداش خبر رسید ک هر ۵ عضو خانوادم ب قتل رسیدن
:ولی چطور
:چطور نداره خیلی سادس یه نفوزی همشونو لو داد
:من متاسفم اندرو
ارکا کجاست
نمیدونم
بدون حرف حدمو با خنجر مشغول کردم ک ارکا اومد با اینکه تقصیر من بود ولی دوست نداشتم ازش معذرت خواهی کنم همینطور ک تو افکار شناورم شنا میکردم با صدای داد ارکا از جا پریدم
یا عیسی مسیح تو چه مرگته اندرو
نگاهی ب اندرو انداختم چشماش سفید شده بود پیشمام
یهو چشاشو باز کرد
باید بریم بچهاهمین الان
اخه واسه چی الان دم دمه غروبه میزاریم فروا میریم دیگه
نمیشه باید الان بریم
اخه چرا؟
تو راه بهتون توضیح میدم
۵ دقیقه بود که داشتیم راه میرفتیم و سکوت حاکم بود
بالاخره سکوتو شکستمو رو ب اندرو گفتم گفتی تو راه میگم بگو دیگه چی میخاسی بگی چشمات چرا اونطوری شده بود؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #19
part18

اندرو:در جواب سوال اولت باید بگم ک توی اون منطقه انرژی های منفی رو احساس میکردم ک داشتن ب سمت ما میومدن در جواب سوال دومتم باید بگم ک مگه تا حالا یه هافل ندیدی؟
:نه اون دیگه چه کوفتیه
ارکا:هافل یه نوع جادوگره
:یعنی اون یه جادوگره؟
ارکا:اهوم
:تو چی هستی؟
ارکا:من یه خوناشامم
:ولی چطور تو اصلا شبیه خوناشاما نیستی اونا چشماشون قرمزه
ارکا:چشم قرمز؟بیخیال اون برا خوناشامای معمولیه
:پس تو چیی؟
ارکا:من یه خوناشام اصیلم
:یعنی چی؟
ارکا:یعنی از خانواده سلطنتیم
:مرگه من؟
ارکا:مرگه تو
:اصلا ب سیست نمیخوره داش
خندید
:اگه اون هافله تو خوناشام من چیم
اندرو:فامایر
:خوب اینو میدونم ولی ببین تو یه جادوگری اینده رو میبینی احساسش میکنی میتونی ب گذشته برگردیو از این ورد مردا بلدی اون خوناشامه تند میدوعه هیبنوتیزم میکنه تله پاتی خون میخورهو ازاین کارا ولی من چی؟
اندرو:میدونی شما یه نژاد دو رگه این
:چطور؟
اندرو:اولش فقط ما بودیمو خوناشاما و گرگینه ها و پریا و صد البته ادنوس ها
:ادنوس چیه؟
اندرو:فعلا همینقدر بستته
:اییبابا زد حال نزن
لبخند ملیحی زد
هر چی سعی کردم راضیش کنم راضی نشد ک نشد اخرشم اقا دستور فرمودن ک بگیر بخواب صبح بت میگم
با حال زاری روی زمین نسشتم
ب اندرو نگاه کردم خواب بود
ب ارکا نگاه کردم بنظر نمیومد خوابش بیاد پا شدمو کنارش نشستم
:ارکا جونم
:ها؟چیچی؟با منی
:اره بیب با خودتم
:چی میخوای بچه؟
:تو از خانواده سلطنتیی بنابراین میدونی ک ادنوش چیه
خدشو زد کوچه علی چپ :چقد هوا خوب شده نه؟
:ارکا تروخدا بگو
:ولی اخه اندرو بت میگه
:میخام تو بگی
نفس عمیقی کشیدو گفت: ادنوسا نگهبانان طبیعت بودن می تونستن با درختا طبیعت حیوانات و...ارتباط برقرار کننو باهاشون صحبت کنن با یه تماس و لمس نیتونستن کله زیرو بم زندگیتو درارن
:یعنی میتونستن ذهن خونی کنن؟
پوکر فیس نگام کرد
:چیه؟
:یه بار دیگه وسط حرفم بپری مجبوری تا صبح صبر کنی تا ادامشو اندرو بت بگه
پشت چشمی نازک کردم گفتم: باشه حالا توهم
اونا سرعت بالایی داشتنو میتونستن زمانو ب عقب بر گردونن ادنوسا دو دسته بودن ادنوس های سلیبورد و ادنوسای معمولی اکثر سیلبوردا از طبقه بالی جانعه یا اشرافی بودنو معمولیا از طبقه پایین
:فرقشون چی بود
سیلبوردا خونو چشم طوسی داشتن هر سیلبورد تواناییای خودشو داشت اما معمولیا معمولی بودن سر همین موضوع بین ادنوسا فاصله افتادو جنگ شروع شد سیلبوردا توی جنگ کشته شدن و اونموقع بود ک معمولیا فهمیدن چه اشتباهی کردن برای ادامه نسلشون با پری ها جفت گیری کردنو حاصلش شد نژاد جدیدی بنام فامایر
:فامایرا قدرت خاصی ندارن؟
:نه ولی در بعضی موارد میشه ک فامایر اصیل بخش کمی از توانایی های پری ها رو ب ارث برده
:چرا توانایی های ادنسو نمیگیره
:خداوند بخاطر ناشکری ادنوس ها تموم توانایی هاشونو گرفت
:پیشمااممم
خندید
:حالا من فامایرم یا ادنوسم
:نمیدونم ولی میتونم بفمم
:چطوری
بسمتم حمله کردو ب دیوار کوبندم تعجب کرده بودم نمیتونستم کاری انجام بدم گردنمو کج کردو بعدش درد زیادی بود که توی گردنم پیچید
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #20
part19

- چه غلطی داری می‌کنی
- خون نقره‌ای؟
- نمی‌فهمم چی میگی
- خون تو نقره‌ایه؛ ولی چطور
- تا جایی که من یادمه خونم قرمز بود جناب
پوزخندی زد:
- شاید باید یه موجود افسانه‌ای زخمیت می‌کرده نه کار دمیوه خوری
اندرو با سرو صداهاش بیدار شده بود.
اندرو: - چی‌ شده؟
ارکا: - اینو ببین اندرو خون نقره‌ای
اندرو: - خون نقره‌ای دیونه شدی؟ سیلبوردا خیلی وقته منقرض شدن
ارکا: - پس این چیه؟
- ببینین فرزندانم من هیچی درباره خون نقره‌ای و سیلبوردو ادنوسو این چیزا نمی‌دونسم تازه امروز فهمیدم چطور امکان داره من یه سیلبورد باشم؟
اندرو: - ولش کن ارکا من توی حرفاش دروغ حس نمی‌کنم.
ارکا: - یعنی چی؟
اندرو: - یعنی که من هافلمو می‌تونم دروغ رو حس کنم؛ ولی الان حسش نمی‌کنم پس دروغ نمیگه ولش کن بیا بخواب
و هر دو در کسری از ثانیه خوابشون برد و من بودم که تو افکار نامنظم و کثیفم غوطه‌ور بودم.
صبح ساعت هفت مای بیچاره رو بیدار کردن تا راه بیوفتیم منم همش چرت می‌زدم و توی چاله افتادم از اون‌جایی که نمی‌تونستم راه برم اندرو بیچاره کل را کولم کرد، با صدای صحبت‌هاشون بیدار شدم دیگه خسته نبودم پس بهتر بود که راه می‌رفتم.
داد زدم:
- اندرو منو بزار پایین
- می‌خوای چی کار کنی بچه؟
- می‌خوام راه برم
- خطر ناکه
- حواسم هست
- نمیشه
- به ارکا تکیه میدم توعم دیگه خسته شدی
بالاخره راضیش کردم و پیاده شدم، داشتم جست و خیز می‌کردم یهو افتادم ارکا با غر غر بلندم کرد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد هر چیم که جیغ و داد کردم فایده نداشت بلاخره به کلبه رسیدیم
ارکا جلو رفتو در زد
در باز شد و پسر مو بوری نمایان شد فتارک الله فتارک الله بهبه
پسره با دیدن ما ابروش بالا پرید و از جلو در کنار رفت، ارکا منو رو مبل گذاشت و پسره رو بغل کرد.
- چطوری مرد؟ ماموریت چطور پیش رفت؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
186
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
314

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین