. . .

متروکه رمان فیترا | ARKA

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. طنز
نام اثر: فیترا
نویسنده:ARKA
ناظر @tish☆tar
ژانر:فانتزی_تخیلی

خلاصه:
جامعه‌ای که افراد آن کنترلی روی کارهای خود ندارند و از صدایی که توی ذهنشونه دستور می‌گیرند، آزادی بسیار کمی دارند تا این‌که همه چیز تغییر می‌کند و ماجرا‌های پشت پرده افشا می‌شود.

با صدای زمزمه‌اش با خستگی چشم‌هایش را باز کرد،
باز زمزمه دستور داد، با بدبختی از جایش بلند شد تا به کارهایش برسد، بعد از انجام کارهای روزمره پشت میز نشست و به میز خیره شد، خامه، عسل، پنیر احساس تهوع داشت بازهم زمزمه دستور داد:
- بخور
قدرت تصمیم گیری نداشت، او مانند ربات بود، هر چه که به او گفته میشد باید انجام میشد چه او بخواهد چه نخواهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #3
part2

به سختی چند لقمه خورد و روبه روی آینه ایستاد، پوست سفید و رنگ پریده و چشمانی که از حدقه بیرون زده بود، اولین چیزی بود که دیده میشد‌؛ زیر چشمانش اندازه یک بند انگشت فرو رفته بود، لب‌های خشک و سفید، موهای مشکی کوتاه.
وقت زیادی نداشت، به سرعت لباسش را تعویض کرد. به یونیفرم خاکستری رنگش نگاه کرد، از او متنفر بود و حس انزجار را منتقل می‌کرد.
از خانه‌اش بیرون آمد و روبه روی لوله زنگ زده ایستاد. گوی سبز رنگی ازش بیرون آمد، با انگشت اشارش روی آن کشید، نور سبزی ازش درخشید و وظایفش را نمایش داد.
زمزمه بازهم دستور داد:
- حرکت کن
به کارخانه رسید، کارخانه‌ی قدیمی و کهنه‌ای که احساس نا‌امنی را القا می‌کرد.
‌زمزمه دستور داد:
- بنشین
‌نشست.‌ این‌جا کارخانه‌ی ایکس بود، این نامی بود که خودش برای آن‌جا انتخاب کرده بود، این کارخانه فعالیت مشخصی نداشت؛ او در این کارخانه کار می‌کرد و وظیفه او هر روز از طریق گوی‌های جادویی به او الهام میشد. وظیفه امروز او استخراج ترس بود، این کار با استفاده از فامایرهای پیر انجام میشد. روال کار این‌طور بود که هر فامایر پیر به دستور زمزمه‌اش به کارخانه جیغ می‌آمد و خودش را در اختیار آن‌ها قرار می‌داد، اول از همه زمزمه از بدن او جدا میشد زمزمه ماننده یک روح بود که موقع تولد به درون ما دمیده میشد و وقت پیری از ما گرفته میشد بعد هم با نمایش فیلم‌های ترسناک، ترس را از ما استخراج می‌کردند و این پروسه تا زمانی که فرد از ترس سکته کند، ادامه داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #4
part3

زمزمه فریاد زد و او را از فکر خارج کرد، به آرامی به سمت سینما حرکت کردم، به غير از من یک نفر دیگر هم بود.
‌به پرده سینما نگاهی انداختم، فیلم ترسناکی داشت پخش میشد یک بار دیگر چشمانم را در سالن چرخاندم. ناگهان فامایر پیری رو دیدم که آهسته‌ آهسته‌ به سمت دری که اون سرباز جلوش بود می‌رفت نگاهی به سرباز انداختم، غرق در خواب بود، نمی‌دانم چرا زمزمه‌ام دستور نداد تا آژير خطر را به کار بندازم و مرد را بیدار کنم، انگار این‌ بار زمزمه‌ای وجود نداشت این بار خودم بودم احساس عجیبی بود، کنجکاوی مجبورم کرد تا دنبال اون فامایر بروم، بدون هیچ گونه سر و صدایی که دیگران را مطلع کند.
‌آهسته‌ آهسته‌ راه می‌رفت، وقتی از در بیرون اومد قیافه‌اش را شبیه به سرباز جلوی در کرد. پیشمام تا حالا چنین چیزی ندیده بودم، نکنه که اون یه جادوگر بود، شایدم نفوذی، به هر حال باید دنبالش می‌رفتم تا از ماجرا سر دربیاورم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #5
part4

بدون جلب توجه از ایکس خارج شد و به سمت صحرا دوید، قیافه‌اش به همان قیافه قبل در آمده بود. سرعتش رو کم کرد‌، بهترین موقع بود.
‌تفنگم را بیرون آوردم و به سمتش نشانه گرفتم، زمزمه نگفت شلیک کن، زمزمه‌ای نبود‌.‌ با لحن مرموزی گفتم:
- برگرد پیری جون، باید برگردیم ایکس، تا متوجه نبودت نشدن.
‌با لبخند بلند شد و دستاش رو روی سرش گذاشت، با لبخند رو بهم گفت:
- عمراً
‌اخم‌هام رو در هم کشیدم:
- پس بهت شلیک می‌کنم.
‌- تو اجازه این کارو نداری بیبی.
‌- با اجازه یا بی اجازه، تو از ایکس فرار کردی و اگه بکشمت هم کسی نمی‌فهمه.
‌- چرا فکر می‌کنی می‌تونی منو بکشی؟
-‌ چون می‌تونم
‌- تو ابلح‌تر از اینی که بخوای بهم آسیب برسونی.
‌- تو فکر کردی کی؟
- تو فکر کن یه آدمه مهم.
با لبخند ضامن تفنگ رو کشیدم و به سمت پاش نشونه رفتم، آخ پر دردی کشید، با پوزخند گفتم:
- حالا این آدم مهم زخمی شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #6
part5

- تف تو ذاتت.
خواستم جوابش رو بدم که تیری که کنار پام خورد، از جا پروندم برگشتم سمت پیرمرده که دیدم داره عین نور میدوئه ناکس، خنده‌ای کرد و گفت:
- دیدار به قیامت دختر جون.
پا تند کردم و سعی کردم بهش برسم که یهو با دیدن پورتال بی‌رنگی کفم برید، بچه یعنی با این پورتال می‌خواست به کدوم جهنم دره‌ای بره؟
به هر حال هر جهنمی هم که می‌رفت باید منو هم با خودش می‌برد چون اگه دستگیرم می‌کردن به جرم همکاری با پیری جون و به صدا در نیاوردن آژير خطر، کمه کمش باید ده سال آب خنک می‌خوردم.
همین‌طور که شبی اسب می‌دویدم پیرمرده جلو پورتال ایستاد و برگشت سمت سربازا تا باهاشون زر بزنه که با دیدن من که مثل اسب به طرفش می‌دویدم نتونست عکس العمل نشون بده و خوردم بهش و با هم تو پورتال افتادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #7
part6

با سردرد چشمم رو باز کردم و پسر جوونی رو دیدم که با فاصله رو زمین افتاده بود، به سمتش رفتم و برگردوندمش با دیدن قیافش پشمام ریخت، یهو یاد پیرمرده افتادم:
- یا حضرت پشم پیرمرده کو؟ این کیه؟
پسره با صدای دادم ترسیده از خواب پرید و اومد کله پا بشه، کله گاو مانندش خود تو کلم!
هر دو با هم آخ بلندی کشیدیم با یاد پیرمرده سرم رو بلند کردم و گفتم:
- کو؟ کجاس؟
- کی کجاس عقب مونده؟!
- عقب مونده خودتی گیلاس، پیریه رو میگم
- عا وایسا ببینم برای چیچی دنبال من را افتادی
- ها من؟ من غلط بکنم داش من دنبال یه پیرمرده اومدمو... واسا ببینم نکنه تو اونی اون توعه
- آره عقل کل من اونم اون منه.
با این حرف پاشدم و چوب کلفتی رو از رو زمین برداشتم و کف دستم زدم با اخم رو بهش گفتم:
- خب اعتراف کن
- چی رو اعتراف کنم ابلح
- تو کی چطور می‌تونی قیافه نحست رو تغییر بدی جادوگری؟ ومپی؟ گرگینه؟ ماورایی؟ فضایی؟ نکنه جنی؟
- ای ابلح صبرم بده
- خب؟
- من یه دورگه هستم برای یه کاری مامور شدم الانم اگه باز پرسیدنت تموم شد باید برم سراغ کارم
- صبر کن، کارت چیه؟
- به تو چه
- درد
- هاها
پاشد و خاک لباسش رو تکوند و به راه افتاد.
پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- هی کجا میری
- گفتم که دارم میرم به کار زندگیم برسم.
- من باید چی‌کار کنم پس؟
- چه می‌دونم
- چه می‌دونی؟ موقعی که داشتی منو مجبور می‌کردی همرات بیام باید فکر این‌جاشو می‌کردی.
با صورتی که تعجب ازش چکه می‌کرد سمتم برگشت
- ببخشید؟ من تورو مجبور کردم دنبالم بیای یا خودت عین کوالا بهم چسبیدی؟
- حالا هر چی به هر حال من دنبال تو اومدم و مسئولیتم با توعه
- روتو برم بشر به من چه خودت برو یه خاکی تو سرت بریز
- ببین دادا من به کارت میاما من خیلی آدم بدردبخوری هستم اگه منو همرات نبری ضرر می‌کنی
- فعلاً سود به اینه که تا جایی ک می‌تونم ازت دورشم تا اسکولیتت رو بهم انتقال ندی.
با چهره‌ای جدی رو بهش گفتم:
- واقعاً ناناعت شودم از حالا به بعد راه ما از هم جداست.
از اولم یکی نبوده.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #8
part7

اون می‌رفت و من با فاصله ازش، دنبالش بودم. تو این جنگل درندشت، شتر با بارشم گم میشه پس تصمیم گرفتم تا بذارم از این‌جا خارج بشیم بعد راهمون رو جدا کنیم.
بهش نگاه کردم، قیافش خاص بود، پوست سفید مهتابی با موهایی شبیه برف، چشمای طوسی، بسی زیبا!
دیگه عصر شده بود و ما هنوز داشتیم راه می‌رفتیم، دلم می‌خواست برم جلو و داد بزنم"پدسگ واسا دیه، استراحت بده" ولی خب مثلاً من چیز کرده بودم، قهر
بالاخره یه جا وایستاد و آتيش روشن کرد، مردد بودم برم جلو، نرم؛ نچ نمیرم یه قارچ رو جدا کرد و به سر چوب زد و رو آتیش گرفت. ای کوفتت بشه پدسگ من گشنه باشم و اون غذا بخوره، حکمتتو شکر.
همون‌جا نشسته بودم که با داد گفت:
- هی دختره بیا بیرون فکر می‌کنی نمی‌دونم از اول صبح دنبالمی؟
ِاوا، یعنی این‌قدر ضایع بودم؟ دیدم دیگه فایده نداره بنابراین پاشدم و به سمتش برگشتم، خودم رو زدم کوچه علی چپ.
- عه این یاروعه از صبح تا الان ندیدمت مثل این‌که خدا خاسته ما رو در مسیر هم قرار بده
تو نگاهش یه خر خودتی خاصی بود؛ ولی خو نمی‌دونم چطور شد که گفت:
- باشه تو راست میگی، حالا بیا غذا کوفت کن
این‌قدر گشنگی بهم فشار آورده بود که بیخیال غرور مور و قهر شدم و رو یه سنگی نشستم، قارچ رو به سمتم گرفت، برداشتم و تو دهنم گذاشتم، الحق که مزه اشغال می‌داد با زور دادمش پایین.
- اه اه اه، این دیگه چه کوفتیه مزه هلاهل میده
- می‌تونی نخوری؛ ولی مطمئن باش تا فردا جسدت از این‌جا در نمیره
- می‌میری یکمی جنتلمن باشی؟
- می‌میری یکمی خانوم باشی؟
- با تو گشتم این‌طور شدم
- ببخشید؟ با من گشتی؟ من خودم از لحظه‌ای که تو رو دیدم این‌طور شدم، بعد تو میگی از من یاد گرفتی؟
- آره داش، از خوده خودت
- بخور این‌قدر تز نده ابلح
با هر مشقتی بود اون قارچ رو کوفت کردم و یک جا رو زمین خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #9
part8

زمزمه دستور داد:
- بلند شو
چشاش رو باز کرد، اول فکر کرد که کل این ماجراها خواب بوده؛ ولی با دیدن پسر ک اون طرف‌تر خوابیده بود پی بردم که نه؛ ولی اگه خواب نبودم پس زمزمه چی؟
زمزمه دستور داد:
- چاقو رو تو قلبش فرو کن
اوه خدای من، زمزمه برگشته بود باید چی‌کار می‌کرد؟
ناجیش رو می‌کشت؟ قطعاً قصد نداشت این کارو کنه؛ ولی زمزمه اجازه‌اش نداد بدون این‌که کنترلی رو خودش داشته باشه سمت پسر رفت و چاقویی که دیشب باهاش چوب می‌تراشید رو برداشت؛ نمی‌تونست لعنتی! سعی کرد از اون‌جا دور بشه؛ ولی پاهاش اجازه نمی‌دادن و اون رو به سمت پسره می‌شکوندن‌، نه من نباید این کارو کنم با تمام قدرتی که داشت چاقو رو تو زمین فرو کرد تا خواست نفس راحتی بکشه چاقو از خاک بیرون اومد و توی کتفش فرو رفت، نعره پر دردی کشید.
پسر با صدای نعرش، با ترس بیدار شود و رو بهم گفت: - داری چی‌کار می‌کنی لعنتی؟
- به خدا... به خدا دست من نیست، زمزمه... زمزمه برگشته باید فرار کنی.
زمزمه دوباره دستور داد:
- به سمتش برو، بکشش
خس خسی کرد و با تمام دردی که داشت بلند شد و زمزمه کرد:
- لطفا‌ً برو
بعد با نهایت سرعت به سمتش حمله کرد و خواست خنجر رو تو صورتش بکوبه که جا خالی داد و خنجر داخل درخت فرو رفت، انرژیش تموم شده بود و مقاومتش کمتر، چشماش تار می‌دید خون زیادی ازش رفته بود و درد تحمل ناپذیری توی کتفش می‌پیچید با سختی خنجر رو بیرون کشید و خواست به پسره حمله کنه که سرش تیر کشید و دنیا دور سرش چرخید چشم‌هایش روی هم افتاد و دیگه چیزی حس نکرد نه صدا نه تصوری نه هیچ چیز دیگه‌ای، انگار توی خلسه عمیقی فرو رفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #10
part9

قطرات آب رو روی صورتش احساس می‌کرد به سختی چشماش رو باز کرد با دیدن پسر تموم اتفاقات تو ذهنش مرور شد با بدبختی دهنش رو باز کرد و گفت:
- به خدا تقصير من نبود
- می‌دونم تقصير من بود که یادم رفته بود تو زمزمه داری
- چطوری دیروز رو زمزمه نداشتم؛ ولی امروز...
وسط حرفم پرید و گفت:
- من دیروز برای این‌که بتونم فرار کنم یکی از سربازا رو طلسم خواب کردم؛ ولی تو ازم دور بودی بنابراین زمزمه‌ات رو خاموش کردم تا نتونی آژیر خطر رو بزنی.
- نمیشه دوباره این کارو کنی؟
- همین کارو کردم؛ ولی بدیش این‌جاس که زمزمه رو فقط سه بار میشه خاموش کرد و بعد از اون زمزمه قوی‌تر میشه و نقطه دارکش این‌جاس که تو دوتا از مهلت‌هات رو از دست دادی.
زمزمه کردم:
- نمیشه خاموشش کنی کلاً؟
- میشه
- چطور؟
- نمی‌دونم؛ ولی میفهمم
و به راه افتاد، با غر غر دنبالش راه افتادم.
- مادرم وقتی می‌خواست بمیره بهم درمورد کتابچه‌ای گفت که درمورد تمام ورد و طلسم و حقایق نوشته شده، باید بریم دنبال اون.
- خب اون کجاس؟
- تو سرزمین سایه‌ها
- اون لعنتی دیگه کجاس؟
- خیلی از این‌جا دور نیست
حدوداً دو ساعت بود که بدون حرف داشتم دنبالش می‌رفتم واقعاً عجیب بود که در یک روز از یک انسان ربات مانند تبدیل بشی به یه انسان جسور که داره میره دنبال حقایق و اصل نسبش، صدای پسره منو به خودم اورد.
- داریم می‌رسیم بچه
با ذوق از جام پریدم و دستم رو به هم کوبیدم و گفتم: - بالاخره تموم شد.
- دنبالم بیا
دنبالش افتادم، همین‌طوری که به طرف جنگل می‌رفتیم، گفتم:
- هی پسره، اسمت چیه؟
- چی؟
- اسم
- آرکا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
211
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین