. . .

متروکه رمان فیترا | ARKA

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. طنز
نام اثر: فیترا
نویسنده:ARKA
ناظر @tish☆tar
ژانر:فانتزی_تخیلی

خلاصه:
جامعه‌ای که افراد آن کنترلی روی کارهای خود ندارند و از صدایی که توی ذهنشونه دستور می‌گیرند، آزادی بسیار کمی دارند تا این‌که همه چیز تغییر می‌کند و ماجرا‌های پشت پرده افشا می‌شود.

با صدای زمزمه‌اش با خستگی چشم‌هایش را باز کرد،
باز زمزمه دستور داد، با بدبختی از جایش بلند شد تا به کارهایش برسد، بعد از انجام کارهای روزمره پشت میز نشست و به میز خیره شد، خامه، عسل، پنیر احساس تهوع داشت بازهم زمزمه دستور داد:
- بخور
قدرت تصمیم گیری نداشت، او مانند ربات بود، هر چه که به او گفته میشد باید انجام میشد چه او بخواهد چه نخواهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #41
_نه نه جو نگران نباش من یه مقدار خونشو داخل کوه یخ پنهان کردم
به ارکا چشم دوختم
_خب تو جو با شوهر جونت برو دنبال همین جایی که میگه
_اندارس و اندرو شما برین دنبال سلاحو طلسمو چیزی ک رو روحا اثر داشته باشه
_راشل و رز شما برید کتابخانه سلطنتی کتاب های مربوط ب این موضوع رو پیدا کنین
_تو خودت پس چی
_منم با جو میرم
_باشه پاشید بریم دو روز دیگه همه نتایجشون رو بردارن بیاین کلبه
باشه ای گفتنو رفتن
بسمت ارکا برگشتم اروم دستشو گرفتم
_چیکار می کنی
_می خوام منتقلت کنم دیگه
اریک از پشت سر دستمو از دستای ارکا جدا کردو گفت
_ لازم نکرده برای جا ب جایی حداقل بلید یه بار اونجا بوده باشی
_ولی اریک تو خسته میشی دوبار انتقال باعث میشه انرژی زیادی ازت بره
لبخندی به روم پاشید
دستامونو گرفت نگاهی ب ارکا انداختم با اخم و نفرتی اشکار ب اریک چشم دوخته بود درهمون لحظه همه جا سیاه شدو یه حالت تهوه گندی سراغم اومد چشمامو با بدبختی باز کردم سوز سردی مبومد احتمالا انتقال پیدا کرده بودیم نگاهی به دورو ور انداختم انگار خواب می دیدم سمت چپ زمستو و سرما سمت راست بهارو گرما چطور امکان داشت ب اریک خیره شدم
_هی اریک پاشو هی اریک ارکا این چرا پا نمیشه خدااا نکنه مرده
_هر چند ک خیلیم بد نمیشه مرده باشه ولی باید بگم متسفانه هنوز زندس
_ارکا
_هوم
_مشکلت با اریک چیه
_من مش...
_این دلایل الکیتو نمی خوام می دونم بخاطر اونا نیست
_نمی دونم.... فک می کنم اریک داره تورو ازم میگیره تو ...تو تنها دختری هستی که انقد باهاش راحت بودم و فابم بود
_ارکا
_هوم
_اریک نامزدم نیست
زد زیر خنده
_شوخی میکنی؟
_نه اریک داداشمه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #42
_چی؟ پس برای چی گفتی نامزدمه
_برای اینکه فک نکنین دارم توطئه میکنم
_چی تو ....واقعا فک کردی ما چنین ادمایی هستیم؟
شونه ای بالا انداختم و نگاهم و به دوردست دوختم
_من فقط محتاط عمل کردم
اخماشو توی هم فرو کرد
_ پس بهتره نامزد قلابیت و بیدار کنی ممکنه هر لحظه بدبخت شیم
_بزار بخوابه بچمو چیکارش داری
_بیدارش نمی کنی نه؟
_نه
_باشه
از جاش پاشد و بسمت اریک رفت با پای راستش ضربه نسبتا محکمی به شکمش زد جیغ بلندی کشیدم
_یزییددد اروممم کشتی بچمو
نگاهه اندرصفیانه ای بهم انداخت و زیر بغل اریک رو گرفت
_بهتره حرکت کنیم
سوز سردی از شمال می وزید پالتوم و محکم تر پیچیدم و با اخم راه افتادم ده دقیقه ای بود که مشغول راه رفتن بودیم پام دیگه نه نا داشت نه حس با صدای _ارومی اریک رو صدا زدم چقدر دیگه مونده؟
_دیگه داریم می رسیم
_دارم یخ می زنم ادامه مسیر برام امکان پذیر نیست
ارکا چشم غره ای بهم رفت
_چطور می تونی انقدر راحت تو برف راه بری لعنتی؟
_دمای بدن من اندازه بدن یه مردس برای همین می تونم تحمل کنم
خواستم چیزی بگم که با صدای اریک خفه شودم
_دیگه رسیدیم بچها
نگاهی به تپه برفی انداختم
_اینجاس؟
هومی زمزمه کردو دستشو روی برف گزاشت یهو _نمی دونم چی شود که مقداری از برفا فرو پاشیدو و مانند در فرو رفت دنبالم نیا بسمت داخل حرکت کرد با جیغ صداش زدم
_دقیقا عینه خودته
بسمت ارکا برگشتم
_چی؟
_اریک خیلی شبیهته
_ما اصلا شبیه نیستیم
_تو فکر شم نمی تونی بکنی که چقد شبیته
_نه خب من کجام سرتقه کجام تخسه کی لجباز بازی دراوردم؟
_همیشه
_ارکا
_ها
با برگشت اریک خفه شدم پریشون و عصبی سرشو تکون داد
_چی شده
_نیست اون نیست
_لعنتی حالا باید چیکار کنیم
_می ریم قصر
بسمت ارکا برگشتم
_برای چی بریم قصر
_می ریم پیشه راشل می تونی منقلمون کنی جو؟
اریک بالاخره زبون باز کرد
_لازم نیست خودم از پسش برمیام
ارکا ابرشو بالا انداخت
_سرتق بازی در نیار اریک تو انرژی زیادی استفاده کردی ممکنه به کما بری
_مهم نیس
_هست
_نیست
فریاد کشیدم
_هست اریک هست، من خودم انجامش میدم
_باشه مثلا من قبول کردم تو چطور حتی با اینکه یه بارم اونجا رو ندیدی می خوای انتقال انجام بدی
_هی هی من تا حالا قصر بودم می تونه تو خاطراتم نفوذ کنه
اریک چشماشو تو حدقه چرخوند و پوفی کشید
_ باشه باشه هر کاری لازمه انجام بدید
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #43
به سمت ارکا برگشتم اروم دستاشو باز کرد
_چی...؟لعنتی همین طوری با گرفتن دستتم می تونم وارد خاطراتت شم
_اینطوری تند تره تندی باش
با خدازدگی خدمو تو بغلش انداختم احساس موضب بودن نمی زاشت تمرکز کنم
_هی جو نگران نباش فقط رو کارت تمرکز کن
نفس عمیقی کشیدم دستاش دور کمرم حلقه شد دستامو دور گردنش انداختم و سعی کردم متمرکز باشم یهو صدای اخه ارکا بهم فهموند که دارم موفق میشم اروم چشمامو باز کردم توی یه اتاق سلطنتی خیلی زیبا بودم ناگهان در با شدت باز شدو پسری جوان داخل شد و پشت سرش مردی میان سال حجم اخمی که روی صورت مرد مسن بود رو درک نمیکردم
_بابا من به این چیزا احتیاجی ندارم
_یعنی چی من تمام برادراتو از خودم روندم تا تو امروز ازم بخوای که تاجو تختمو به یکی از اون بی لیاقت ها بسپارم؟
_تو می تونی کاریش کنی مرد هدفم نمی تونه منتظر بمونه ولی تاجو تخت چرا
_نمی فهمی ارکا تاجو تخت ممکنه هر لحظه از چنگ من بیرون بیاد و تو میگی هدفت نمی تونه منتظر بمونه؟مظحکه
_مظحک نیست بابا تو نمیفمی
_اره من نفمم هدفت چرا باید چنین چرتو چرتایی باشه؟
_چون هدف از اعتقادات سر چشمه میگیره و من اینکار انجام خواهم داد
_اینکار شرط داره ارکا میدونی که تا من نخوام تو نمیتونی حتی یه تیکه سنگو جا به جا کنی
_پوف شرطتون چیه علاحضرت؟
_تو باید هدفتو با تمام سرعت انجام بدیو به محض تموم شدن کارت باید برگردی به قصر همچنین تا موقع برگشت وقت داری ملکتو انتخاب کنی
یهو سرم تیری کشیدو از خاطراتش بیرون اومدم اخمی روی صورتش بود
_خب الان میت ونیم ،حرکت کنیم قصرو دیدی
ناچار سری تکون دادم دستشون و توی دستام فشردم و تمام افکارو خیالاتم رو روی این موضع متمرکز کردم بر خلاف دفعه قبل چشمامو نبستم ناگهان تصاویر دور سرم چرخیدند و عق بلندی زدم با ندیدن یخ زیر پام سرمو تندی بالا اوردم ما توی همون اتاق بودیم همون اتاقی که توی خاطرات ارکا دیدم
_اهه لعنتی اینجا کجاس
دستپاچه لب زدم
_نمی دونم باید راهی پیدا کنیم که بسمت کتابخونه برم
_لازم نکرده دنبالم بیا تو اریک تو همینجا بخواب بزودی برمی گردیم
اجازه سوال پرسیدنو به هیچکدوممون نداد و درو با ضرب باز کرد رو ب نگهبان
_غرید برو به پادشاه خبر بگشتمو بده و یه پزشکم ببر اتاقه من
حرکت کرد بسمت پایین راه پله ها و بعد از اون از سالن خارج شد با تمام سرعتم بسمتش دویدم
_هی هی ارکا چته
یهو از جرکت ایستاد
_هی جو بنظرت من گوشام مخملیه؟
_نمیدونم والا شایذم باشه
_بحثو نپیچون جوزفین خوب میدونم توی ذهنم توی کدوم خاطره بودی
_منو ببخش رفیق من یه احمقم که حتی از نژاد خودش بیخبر بوده من هیچ تجربه ای نداشتم
مشکلی نیست فقط درموردش با کسی صحبت نکن
نفمیدم کی جلوی در قهوه ای رنگی ایستادیم
خب مثله اینکه رسیدیم
عالیه ای رو زمزمه کردمو با پا درو باز کردم اولین چیزی که بنظرم اومد چشمای خسته و بیروحه راشل بود که با تعجب بهمون خیره شده بود
_هی هی شما اینجا چیکا....
_روحه ملکه زمان خونو نابود کرده باید بگردیم دنبال یه راهکاری تا بتونیم دریچه ها رو قفل کنیم
لعنتی باشه ردیف دهم و یازدهم و دوازدهم و۵ تای بعدی درمورد دریچه ها و نمیدونم همچین چیزاییه
بسمت ردیف ها رفتم خب اینجا چی داریم امممم... گیاه شناسی جانور شناسی زمین شناسی وووو خدشه موجوداته افسانه ای دوست داشتم بیشتر درمورد همه چی بدونم ازجمله سیلبوردا برای همین سمت کتابای قدیمی حرکت کردمو یه کتاب سفید که روش نوشته های نقره ای داشتو برداشتم
نگاهی به فهرستش انداختم
خببب پری ها
گرگینه ها
خوناشام ها
هافل ها
ادنوس ها
فامایر ها
ایندرن
و بلاخره سیلبورد ها لبخندی زدمو کتابو ورق زدم ناگهان یاد اون یکی مونده به اخری افتادم ایندرن؟ایندرمن؟چمیدونم چی بود ولی تا حالا اسمشو از بچها نشنیده بودم با صدای بلند ارکا رو صدا زدم
_چیشده جو چیزی پیدا کردی
_ارکا ایندرن چیه
_چی
_ایندرن
_جوزفین فک نمیکنی جای مسخره بازی بهتره دنبال راه چاره بگردی؟
اخمی کردمو کتابو ورق زدم در صفحه اولش پرنده ای شبیه به جغد برفی کشیده شده بود
نگاهمو سمت متن که با رنگ نقره ایش میدرخشید سوق دادم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #44
:ایمبیرن ها موجوداتی فوق العاده هستند که اغلب در قالب جغد برفیه ماده یا زنی پری چهره با موی سفید ظاهر می شود ایبیرن ها شباهت بسیاری با سیلبورد ها دارند
خون ایمبیرن ها سفید رنگه و عنصر انها برف است
هالگو ها یا همان هیولا ها بزرگ ترین دشمن ایمبیرن ها هستند که از چشم افراد عجیب تغذیه می کنند فایده چشم برای هالگو ها دادن ظاهر انسانی به انهاست
ایمبیرن ها از بچه های عجیب مراقبت میکنند،بطوری پرستار انها هستند
ایمبیرن ها برای مراقبت از بچها در مقابل هالگو ها که همان هیولا ها و دشمنانن اصلی بچه های عجیبند افریده شده اند ایمبیرن ها میتوانند یک روز امن را انتخاب وتا اخر عمر در همان روز زندگی کنند انها حلقه......
هنگ کرده به صفحه پاره شده چشم میدوزم این یعنی وقتی یک روز دائم در حال تکرار باشه ما می تونیم یکم قانون شکنی کنیم و افراد معمولی رو در زمان مشخصی نگهه داریم تا در امان باشن چمی دونم شاید بتونیم با یکی از اونها به زمانی که اریک داشت ملکه زمانو می کشت برگردیمو نزاریم دریچه ها رو باز کنه اونوقت وقتی برگردیم همه چیز درست شده
_نه جو ما قرار نیست چنین کاری رو انجام بدیم
بسمت ارکا برگشتم
_تو تو ذهن منو میخونی
سری به نشانع تاسف تکون داد_ ابله تو داری بلند بلند صحبت میکنی
_ها باشه ولی ببین ارکا این قسمته کتاب کاملا پاره شده فکر نکنم کسی بتونه چینین بلایی رو سر کتابهای کتابخونه سلطنتی بیاره
_باید بریم پیشه گایتا
_گایتا کیه
جوابمو نداد و منو بسمت در هدایت کرد با باز شدن در تعداد زیادی سرباز ریختن داخل و پشت سر اونا مردی مسن ولی قدرتمند ظاهر شد همه تعظیم کردن
مرد با اخم ریزی رو بهم گفت
_ بلاخره برگشتی بیا بریم کلی حرف داریم که بزنیم
_بسختی و گیج سرمو تکون دادمو هانی گفتم ارکا از پشت سرم هول زده بیرون امد
_ببین بابا میدونم خوشحالی ولی ماموریت من هنوز تموم نشده الانم باید بریم جو بزن بریم
دستمو کشید که یاروعه با صدای بلندی داد زد
_ ما باید صحبت کنیم ارکا تو هیچ جا نمیری
ارکا با اخم برگشت و دستاشو بالا گرفت
_باشه باشه من تسلیمم هی مرد یکی بفرست جو رو ببره پیش گایتا
نیششو باز کردو سری تکون داد
_استلا این بانوی جوان رو ببر پیش گایتا
دختری چشم ابی سری تکون دادو با دست اشاره کرد دنبالش برم دنبالش حرکت کردم و چشمامو تو کاسه تاب دادم من حالا باید چی میگفتم؟
اصلا گایتا کی بود اریک چی شد بهتر بود اینو از دختره میپرسیدم
_هی خانوم
برنگشت بله ای زمژمه کرد
_ببخشید تو میدونی گایتا کیه
این دفه برگشت
_یعنی تو نمیدونی گایتا کیه؟
_نه خوب من اهل اینجا نیستم باورت نمیشه اما تازه برای اولین بار دارم قصر خوناشام ها رو میبینم
_ببینم تو چی هستی؟
اوه اوه سوتی دادم برا امنیت بیشتر باید بهش چی میگفتم اره میگم خوناشامم
_البته که خوناشامم
_پس چطور نمیدونی گایتا کیه
_منو مادر بزرگه پیرم توی یه روستا خیلی کوچیک تو نقطه صفر مرکزی زندگی میکردیم اونجا این چیزا اهمیت بسیاری نداشت
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARKA.

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2945
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
62
پسندها
432
امتیازها
93

  • #45
انگا قانع شده بود لبشو تر کرد
_ گایتا دوست صمیمی رینا بود و قویترین هافل این مرزو بوم
اخمامو در هم کشیدم هیچی نمی دونستمو این زنیکه هم بجای اینکه کمکم کنه گیج ترم میکنه بهتر بود سوالامو ازخوده گایتا می پرسیدم لابود ادم قابل اعتمادی بوده که ارکا ازم خواست برم پیشش صدای جیغ جیغ دختره منو به خودم ارود
_بیا رسیدیم
نگاهی به کلبه چوبی انداختمو سری تکون دادم
_تو مرخصی استلا
اونم سرشو تکون دادو رفت اروم در زدمو دستگیره رو بسمت پایین کشیدم داخل کلبه برخلاف بیرونش زیبا و قشنگ بود بسمت جایی که فک میکردم پزیرایی بوده باشه حرکت کردم زن مهربونی روی مبل نشسته بود حتی با ورودم هم سرشو بالا نیاورد و فقط گفت
_می تونی بشینی جوزفین
لبخندی زدم
_ممنونم خانوم
_خب برای چی به اینجا اومدی
_من من یعنی من با ارکا بودم داشتم یه کتاب درمورد ایمبیرن ها میخوندم بعد ......
_فهمیدم چیشده، بزا برات توضیح بدم لابود الان هزارتا سوال تو ذهنته مگه نه؟
_اهوم
_خب بپرس
_تو کی هستی استلا گفت تو دوست صمیمی رینا بودی ولی من نفهمیدم چی میگه
اهی از ته دل کشیدو به اتیش شومینه خیره شد
_درسته رینا و تریستان ،دو دانش اموزه فارغ تحصیل شده از مدرسه خوبی و شرارت خیلی معمولی بدون هیچ سرو صدایی با هم ازدواج می کنن دوباره اهی کشید
ازدواج یه خوناشام با یه ایمبیرن؟اون زمان ایمبیرن ها خوناشاما رو پست میدیدن شرور و دارای ذات پلید هرچند تحصیل تریس از مدرسه شرارت هم مهر تایید به این حرفاشون میزد شونه ای بالا انداخت و ادامه داد
ولی رینا به این حرفا اهمیت نداد اونو دوست داشت اونا تموم قوانین رو شکستن رینایه همیشه با تریستانه هرگز، خیلی خیلی غیر قابل درک بود
اونا باهم ازدواج کردندو و هر روز بیشتر باهم مچ می شدن تا بلاخره خوشی اونا با بدنیا اومدن بچشون ،ارکا تکمیل شد اون خیلی شبیه رینا بود در یکی از همین روزای خوش ناگهان سرو کله سوفی پیدا شد مکثی کرد_ نامزده تریستان
رو به من گفت _چیمشه که بفهمی کله زندگیت بر پایه دروغ بنا شده؟
با من و من سعی کردم یه چیزی سر هم کنم که خودش ادامه داد
_همچیز همه چیزای زیبایی که ساخته بودی روی سرت اوار میشن همون اعتمادا همون رویا ها همون صحبتا
و رینا بلاخره فهمید، به حرف مردم رسیده بود دقیقا موقعی که سوفی با فرزندش و سربازاش دمه در ایستاده بودندو با شادی نظار گر نابودیش بودن
تریس ،در تمام مدت به رینا دروغ گفت اون شاهزاده تاریکی بود جانشین پدرش پادشاهه خوناشاما و از همه بدتر یه زن و یه پسر بزرگ داشت
تریس رینا رو به اجبار به قصر اورد رینا انگار تازه حقیقت ها رو می دید تمام اون عشقش تمامه اون احساسش تبدیل به نفرت شد ذره ذرهش
و در همین حال ،ریچارد مانند یک قهرمان وارد صحنه شد
کسی که عاشقه رینا بود، وقتی شندیده بود رینا در معرض ظلم قرار گرفته برای نجاتش اومد
_چییی ؟رینا چیکار کرد؟
بیخیال شونه ای بالا انداخت
_باهاش فرار کرد
_باهاش فرار کرد همینن؟
_نه همش این نبود، تریس من و پسرش رو در کنار خودش در قصر زندانی کرد تا شاید رینا روزی برای نجات ماهم ک شده برگرده
_نه ،نه نه
_این امکان نداره لعنتی ،این چیزایی که تو میگی تو فیلم ترکیه هام قفله
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
313

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین