. . .

تمام شده رمان فریاد ژولیت | hasti.abdoshahirad

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ترسناک
  3. ماجراجویی
  4. فانتزی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: فریاد ژولیت «تناسخ»

نویسنده: هستی عبدالشاهی راد

ژانر : ترسناک، عاشقانه، پلیسی، تخیلی، جنایی، اجتماعی،

ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh

تناسخ به معنی: خارج شدن روح از بدن کالبدی و داخل شدن آن به کالبد دیگر «به ایده‌ی بعضی از انسان‌ها روح آدم نیکوکار پس از مردن در بدن انسان عاقل و هوشیار داخل می‌شود و روح آدم بدکار در جسم حیوانی داخل می‌شود که بار بکشد و رنج ببرد»

خلاصه‌ی رمان: به دست‌هایم چشم دوختم؛ دست‌هایی که روح من در آن دمیده نشده بود، غیر طبیعی اما غیر ممکن نبود؛ چطور می‌توانستم خود را به سادگی ببازم؟ راهی نداشتم جز آن که کالبدم را پس بگیرم؛ کالبدی که روح سردی آن را احاطه کرده بود از آن من نبود؛ هیچ دست یا نوایی نبود که مرا در این مسیر یاری رساند.به جز سه گناه!

 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #51
پست چهل و نهم
دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هایم را محکم بستم. باز چند صحنه‌ی ناآشنا از مقابل چشمانم گذشتند. دست و پاهایم یخ کرد؛ سریع روی تخت نشستم، ع×ر×ق از پیشانی‌ام می‌ریخت. ‌نمی‌دانم چند ساعت شد که در آن اتاق خودم را حبس کردم! حس می‌کردم در زندان انفرادی هستم. از روی تخت بلند شدم، کمی قدم زدم و دوباره روی تخت نشستم؛ سرم را روی بالشت گذاشتم، چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد.
با نوازش دست بیدل از خواب پریدم. لبخندی به من زد و گفت: انقدر قشنگ می‌خوابی، دلم نمیاد بیدارت کنم.
سریع نشستم و ازش فاصله گرفتم. چشم‌هایش را ریز کرد، به من زل زد و گفت:

- چرا می‌ترسی؟
با لکنت گفتم:

- نه.. نه چیزه، می‌ترسم یعنی نمی‌ترسم اصلا!
- خوب، بگو از صبح چیکار‌ کردی؟
- هیچی، کاری نکردم.
- هیچی‌که نمی‌شه.
- من صبح... من یه‌کم..‌.
- یه‌کم چی؟
- یه کمی همین...
به من نزدیک‌تر شد، دست سردم را گرفت و گفت:

- کمند چرا می‌ترسی؟
- نه، گفتم که نمی‌ترسم، فقط یه ذره دلم درد می‌کرد.
دستش در پیشانی‌اش زد و گفت:

- آخ متاسفم، شاید امروزو نباید تنهات می‌ذاشتم.
- بعدش از پسرت مسکن گرفتم.
به میز نگاه کردم، خبری از آن سینی نبود. چشم‌هایم می‌سوخت‌. از روی تخت بلند شد و گفت:

- دفعه‌ی بعد چیزی خواستی به من بگو.
در اتاق قدم می‌زد و زیر لب دائم می‌گفت:

آره، چیزی خواستی به من بگو.
از اتاق خارج شد و با دو پرس غذا که انگار از بیرون تهیه شده بودند، به اتاق بازگشت. روی تخت نشست؛ غذا را روی پای من گذاشت و خودش مشغول خوردن شد. سرش را بالا آورد و گفت:

- چرا نمی‌خوری؟ زیر لفظی می‌خوای؟
در غذا را باز کردم و چند قاشق ازش خوردم و کنار گذاشتم. با تعجب به من‌نگاه کرد و گفت: همین؟
- چیزه، من...
- دِ، حرف بزن دیگه. از چیزی که بدم میاد، بریده-بریده و نامفهوم حرف زدنه.
- من می‌خواستم بگم اشتها ندارم زیاد.
شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:

- باشه، هر طور راحتی.
روی تخت دراز کشید و پتو را روی سرش کشید و خوابید؛ من از فکر تا صبح خوابم نبرد.
چند روز گذشت. بیدل روزها می‌رفت و شب‌ها می‌آمد و هر روز برای من، غذا از بیرون می‌گرفت و روی پاتختی کنار تختم می‌گذاشت. رامین را به ندرت می‌دیدم؛ چیزی که در این مدت اذیتم می‌کرد، کابوس‌های شبانه‌ام بودند که مرا راحت نمی‌گذاشتند. مثل دیوانه‌ها شده بودم! از تنهایی، ترس، اضطراب، فکرم به شدت درگیر بود؛ گاهی اتفاقاتی که از روز نخست تا به امروز برایم اتفاق افتاده بودند را حلاجی می‌کردم و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیدم.

با صدای زنگ ساعتی که بیدل کوک کرده بود از خواب برخواستم؛ بیدل‌ لباس عوض می‌کرد تا سرکار برود؛ انگار متوجه من که بیدار بودم شد. لبه‌ی تخت نشست و گفت:

- تو بیدار شدی؟
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:

- آره.
خم شد پیشانی‌ام را بوسید و گفت:

- مواظب خودت باش.
سپس از اتاق خارج شد.

چندین روز و چندین هفته گذشت. بیشتر اوقات خودم را در اتاق حبس می‌کردم؛ دائما احساس خفگی می‌کردم، اما این‌طور نمی‌توانستم زندگی کنم. از روی تخت بلند شدم، پایین رفتم؛ بیدل از خانه رفته بود. از داخل کمد دیواری که کنار آشپزخانه بود، جاروبرقی را برداشتم و شروع کردم به جارو زدن خانه. به نظر میرسید یک سال است، این خانه نظافت نشده؛ بوی خاک و در قسمت‌هایی از خانه بوی تعفن می آمد. پس از جارو زدن تک-تک اتاق‌ها و شست و شوی تمام ظروف کثیفی که جابه‌جای خانه پیدا می‌شدند، شروع کردم به گردگیری کردن در و پنجره. در یخچال را باز کردم و تمام موادی که در آن بود را در یک کیسه‌ی زباله بزرگ مشکی ریختم. دو طبقه خانه آنقدر‌ تمیز شده بود. که بسیار زیبا به نظر می‌رسید. دیگر خبری از بوی تعفن و بوی خاک نبود؛ خانه آنقدر تمیز شده بود که خودم هم در نگاه اول نشناختم که همان خانه‌ی سابق باشد! در یکی از کابینت‌ها، یک کیسه برنج بود و در کابینت دیگر چند قوطی که شامل حبوبات بود را مشاهده کردم. با این مواد غذایی که دیدم، فقط می‌شد عدس پلو درست کرد. نمی‌دانم بعد از چه مدت بود که داشتم آشپزی می‌کردم. پس از بار گذاشتن غذا، تصمیم گرفتم به حمام بروم. وارد اتاق‌خواب من و بیدل شدم که بسیار تمیزتر و مطلوب‌تر از سابق شده بود؛ نفس عمیقی کشیدم، به حمام رفتم و از لباس‌های داخل درآورد که برای لیلا بودند، یک بلوز حریر سرمه‌ای و یک شلوار مشکی پوشیدم. موهایم را شانه زدم و خودم را در آینه برانداز کردم. آخرین باری که خودم را تا این حد مرتب می‌دیدم را فراموش کرده بودم. جمله‌ای که چند روز پیش بیدل به من‌گفته بود، تمام این مدت در گوشم زنگ می‌زد:

- زندگی کن کمند...
نمی‌دانم، شاید باید زندگی می‌کردم. درست، سالم، عادی، شاید من به این‌جا تعلق داشتم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #52
پست پنجاهم
در فکر فرو رفته بودم که با صدای در به خودم آمدم؛ بیدل بود. تا وارد خانه شد، با دیدن خانه و تیپ نسبتا ساده و شیک من، چشم‌هایش گرد شد. زیر لب گفت:

- خدای من! کمند تو خونه رو این‌طوری مرتب کردی؟
سمت من آمد، بغلم کرد و گفت:

- ازت ممنونم، چرا خودت رو خسته کردی عزیزم.
آرام گفتم:

- کاری که نکردم.
نگاهش روی گاز به قابلمه قفل شد. حس کردم اشک در چشم‌هایش جمع شده. زیر لب گفت:

- دورت بگردم، غذا هم پختی؟
اشک‌هایش روی گونه‌هایش ریخت.
- کمند جانم، تو منو بدجوری یاد لیلا می‌ندازی. اصلا از اینکه انتخابت کردم پشیمون نیستم؛ واقعا ازت ممنونم، نمی‌دونم با چه زبونی...
مقابلش ایستادم، اشک‌هایش را از روی گونه‌اش پاک کردم و گفتم: کاری نکردم. در واقع من ازت ممنونم، بابت همه چیز.
دوباره مرا برانداز کرد و گفت:

- این لباس خیلی بهت میاد. تو بی‌نقصی کمند، تو بی‌نظیری.
سرم را پایین انداختم و گفتم:

- برو لباست رو عوض کن تا میز رو بچینم.
چشم‌هایش برق زد و گفت:

- چشم.
بیدل بالا رفت. به اپن آشپزخانه تکیه دادم؛ با یاد عکس‌العمل بیدل، لبخندی روی لبم آمد. آره، من می‌خواستم زندگی کنم. کاش مادرم هم اینجا نظارگر من بود ؛ اگر خودم را به بیدل نزدیک می‌کردم، هم زندگی تلخ این‌جا کمی به‌کامم شیرین می‌شد، هم می‌توانستم راضی اش کنم که خانواده ام را پیدا کنیم. میز را چیدم.
بیدل پایین آمد. یک تیشرت مشکی و یک شلوار کرمی پوشیده بود. پشت میز نشست؛ غذا را کشیدم. با قاشق اولی که خورد، اشک در چشم‌هایش حلقه زد. دست‌های لرزانم را روی دستش گذاشتم و گفتم:

- بیدل گریه نکن، من هستم.
خم شد دست‌هایم را بوسید. دستم را سریع عقب کشیدم؛ همین لحظه در خانه باز شد، رامین بود تلو-تلو می‌خورد و می‌خندید، انگار م×س×ت بود! لباس‌هایش چرم و سر تا پا مشکی بود. داد زد:

- سلام به عموی عزیزم و سلام به زن‌عموی عزیزم. بالاخره بعد از مدت‌ها خلوت کردید!
همان‌جا خم شد و روی زمین استفراغ کرد؛ سرم را برگرداندم بیدل از جایش برخواست و به سمتش حمله‌ور شد؛ یقه‌ی لباسش را گرفت و کشیده‌ای در صورتش زد که به زمین افتاد. داد زد:

- معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی؟
رامین پوزخندی زد و گفت:

- نه، تو معلومه چیکار داری می‌کنی با یه زن همسن دخترت؟

تا خواست کشیده‌ی دیگری در صورتش بزند، سریع به سمت بالا رفت و صدای بسته شدن در اتاقش آمد. بیدل هراسان نگاهم کرد، انگار می‌ترسید که این تحول ناگهانی که در رفتار من اتفاق افتاده، پس از این ماجرا تغییر کند. لبخند‌ محوی زدم.
کنارم نشست و گفت:

- نمی‌دونم چیکارش کنم این پسره‌ی چموش رو!
نفس عمیقی کشید و گفت:

- از وقتی مادرش و پدرش رو سرش نیستن، اختیارش از دستم در رفته، هر غلطی دلش بخواد می‌کنه؛ خسته شدم از دستش.
بدون هیچ حرفی در چشم‌هایش زل زدم؛ دست‌هایم را گرفت، در چشم‌هایم خیره شد و گفت:

- کمند تنها دل‌خوشیم تویی. قول میدی هیچ وقت تنهام نذاری؟
لرزان سرم را به بالا و پایین تکان دادم. بیدل گفت که خودش خراب‌کاری رامین را جمع می‌کند و ظرف‌ها را می‌شوید. به اتاق خواب رفتم؛ روی تخت نشستم، کمی بعد بیدل آمد. بلافاصله گفتم :

- می‌خوام چند کلمه باهات صحبت کنم.
بیدل روی تخت نشست و پرسش‌گرانه به چشم‌هایم چشم دوخت. ادامه دادم:

- من می‌خوام زندگی کنم، یه زندگی عادی؛ مثل همون وقت‌ها که پیش مامانم و خواهرم زندگی می‌کردم.
اشک در چشم‌هایم حلقه زد. بغضم را قورت دادم و گفتم:

- الان با اتفاقات وحشتناکی که برام افتاده، بازم خواهان یه زندگی عادی و با آرامشم. مثل سابق می‌خوام کنارت زندگی کنم بیدل؛ مثل یه زن و شوهر معمولی می‌خوام زندگی کنیم. گوشه و کنایه‌ی هر کسی راجع‌به اختلاف سنیمون یا هر چیز دیگه‌ای، باور کن هیچ اهمیتی نداره واسم ولی در عوضش یه خواهشی ازت دارم و دیگه قول میدم تا آخر عمرم ازت چیزی نخوام.
- چی؟
- خواهش می‌کنم به من قول بده وقتی خودت صلاح دیدی، خانواده‌ام رو پیدا کنی. ازت خواهش می‌کنم؛ مخصوصا مادرم. اون تنها چیز با ارزش زندگیمه.
- کمند بهت قول میدم، این اطمینان رو بهت میدم که به محض آروم‌تر شدن اوضاع، خانوادت رو پیدا کنم، حتی مادرت زو بیارم تو همین خونه با ما زندگی کنه، اما بهم زمان بده، الان شرایط واقعا بده.
اشکی که در چشمانم جمع شده بود را با پشت دستم پاک کردم و گفتم: مرسی بیدل، ممنونم.


به زنی که با موهای آشفته و پریشان رو‌به‌رویم ظاهر شده بود، چشم دوختم. با صدای جیغ مانندی می‌گفت: تو نفرین شده‌ای کمند، تو نمی‌تونی اون زو از چنگم در بیاری، بیدل مال منه.
چند بار این جمله تکرار شد. نفسم تنگ شده بود، حتی توانایی جیغ کشیدن نداشتم.
با تکان‌های بیدل از خواب پریدم. ع×ر×ق سردی که روی پیشانی‌ام بود. بیدل کنارم بود؛ زیر گریه زدم، بغلم کرد، موهایم را نوازش کرد و زمزمه کرد: چیزی نیست، یه خواب بود فقط، عزیزم گریه نکن.

زبانم بند رفته بود: اون... اوو... ن ولم نمی‌کنه.
- کی؟ کی ولت نمی‌کنه؟
گریه‌ام شدت گرفت و گفتم‌: همون که تمام این مدت این بدبختی‌ها رو به سرم آورده.
- آروم باش کمندم، آروم باش.
در اتاق محکم بسته شد؛ نگران به چشم‌های بیدل نگاه کردم.
- هیس! آروم باش. چیزی نبود، باد بود.
اما در آن اتاق هیچ پنجره‌ای باز نبود! نمی‌دانم چقدر گذشت که بیدل نگاه به ساعت کرد؛ یک موبایل نوکیای ساده از جیبش درآورد، در دستم گذاشت و گفت: کمند جان، توی این گوشی فقط شماره‌ی من ذخیره شده، واسه‌ی مسائل امنیتی به هیچ خوبه به جز من زنگ نزن. اگه مشکلی پیش اومد، فقط زنگ بزن.
به سمت کمد لباس رفت و ادامه داد: البته بین ساعات دو تا سه هم وقت استراحته، می‌تونی تماس بگیری و صحبت کنیم. این را گفت و از خانه خارج شد. طبقه‌ی پایین رفتم؛ رامین که روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت فیلم می‌دید. گفت:

- بیدار شدی؟
- بله.
- من تا صبح بیدار موندم. از دیشب خیلی دلم درد می‌کنه؛ دیشب خیلی زیاده‌روی کردم.
به سمت یخچال رفتم، یک لیوان آب برای خودم ریختم.
- دختر جون؟
با تعجب نگاه رامین کردم. سرش را بالا گرفت و گفت:

- می‌تونی یه شربت آبلیمو برام درست کنی؟ لطفا، خیلی حالم بده.
از خواسته‌اش تعجب کردم. زیر لب باشه‌ای گفتم و یک لیوان شربت آبلیمو برایش درست کردم. به لطف جارو پارویی که دیروز انجام دادم، جای همه چیز را می‌دانستم.
روی میزی که جلوی پایش بود، قرار دادم. خواستم به سمت اتاق بروم که گفت:

- بشین، می‌خوام چند کلمه‌ای باهات صحبت کنم.
روی مبلی که روبه‌رویش بود، نشستم. تلویزیون را خاموش کرد و گفت:

- می‌بینم که حالت خوب شده! روزهای اول خیلی درب و داغون بودی.
سکوت کرد‌م‌، ادامه داد:

- خوب، اسمت چیه؟
- من؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #53
پست پنجاه و یکم
- مگه خوبه دیگه هم هست تو این اتاق؟
- من کم... چیزه، اسمم لیلاست.
لبخند پیروز مندانه‌ای زد و گفت:

- یعنی تو کمند نیستی، تو لیلایی؟
خون در رگ‌هایم منجمد شد. دست و پاهایم را جمع کردم.
- هیس! آروم باش، نمی‌خواد بترسی.
از صفحه‌ی گوشی‌اش یک تصویر نشانم داد؛ عکس من بود، با لباس‌های زندان. زیرش بزرگ نوشته بود، دیوانه‌ای که از زندان گریخت. دست‌هایم علنی می‌لرزید. کنارم نشست و گفت:

- نمی‌خواد بترسی کمند، من به کسی چیزی نمی‌گم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

این چند وقتی که تو این‌جایی، شب‌ها من بیدارم و به تو فکر می‌کنم . خودم رو با نوشیدنی خفه کردم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. تا اینکه وقتی خواب بودی، اومدم بالا سرت و تصمیم گرفتم بالاخره بعد چند هفته، این قضیه رو بهت بگم.
کمی ازش فاصله گرفتم. سرش را پایین انداخت و گفت:

- متاسفانه یا خوشبختانه، تو خیلی شبیه زن‌عمویی!
با بغض گفتم:

- چند نفر به جز تو این قضیه رو می‌دونن؟
- هیچ‌کس، فقط من می‌دونم. مطمئن باش تا ابد این راز میمونه تو دلم... من بهت احساس خاصی دارم؛ دیشب تا صبح کنارت گریه کردم.
از جایش برخواست، مقابل پنجره ایستاد و ادامه داد:

- فکر کردم زن‌عمو زنده شده! زن‌عمو مثل مادرم بود.
صدایش می‌لرزید. یک‌دفعه برگشت، در چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:

- نمی‌خوام عمو بدونه که من می‌دونم این قصیه رو، بهش چیزی نگو.
سرم را تکان دادم. دوباره روی مبل نشست و گفت:

- با اینکه خیلی وقت نیست این‌جایی ولی حس می‌کنم به زندگی، به روح ما کمی امید بخشیدی. بمون همیشه این‌جا، نمی‌دونم چرا حس خوبی بهت دارم؛ یعنی از روز اول حس خوبی بهت داشتم. کمند بهم بگو تو کی هستی؟ چرا انقدر شبیه زن‌عمویی؟
با صدایی لرزان گفتم:

- من... من‌ نمی‌دونم کیم! دقیقا گیج شدم، گنگم؛ هنوز تو شوک اتفاقات چند وقت اخیرم.
- می‌خوام بشنوم.
- از کجا بگم؟
- از اولش، می‌خوام بدونم تو کی هستی؟
- من کمند برومند هستم، لیسانس حقوق دارم. تا اون روز کزایی، رفتم موسسه کاریابی و یه کار پاره وقت بهم دادن، تو شورای حل اختلاف.
یک پایش را روی دیگری انداخت و گفت: خوب ؟
- یه پرونده دادن بهم، مال طلاق یه دختره بود. شوهرش باهام در افتاد؛ منو دزدید. منم به طرز عجیبی، نمی‌دونم چی شد که تصادف کردم، بعد من موندم و دوتا جنازه. بعدم پلیس‌ها اومدن و منو دستگیر کردن.
به سمت آشپزخانه رفت، قهوه ساز را روشن کرد و گفت:

- ادامه بده، می‌شنوم.

بابغض ادامه دادم :

- ببینید آقای صبوری، چیزی که می‌خوام بگم، شاید چیزهایی که می‌خوام بهتون بگم رو باور نکنید.
- باور میکنم، بگو کمند.
- من حس می‌کنم روح زن‌عموی شما، بدن منو تسخیر کرده.
چشم‌هایش گرد شد و گفت:

- کتاب زیاد می‌خونی؟ فیلم زیاد می‌بینی؟ رو چه حساب این حرف رو می‌زنی؟
- نه ، نه به خاک پدرم قسم، دروغ‌ نمی‌گم. کابوس‌های وحشتناک و تصاویر گنگی از زن‌عموتون تو خواب می‌بینم؛ هر شب کابوس می‌بینم. توی بازداشتگاه بعد از خودکشیم و منتقل شدنم به بیمارستان، به طرز عجیبی فرار کردم.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:

- انگار جسمم مال خودم نبود.
- چی شد عمو پیدات کرد؟
- وقتی فرار کردم، باز به طرز عجیب‌تری گیر دوتا آدم ناتو افتادم که گفتن از مرز ردت می‌کنیم ولی دم سیم‌خاردارها منو ول کردن.
بغضم به گریه تبدیل شد و گفتم:

- بعدش عموت پیدام کرد، گفت تغییر هویت بدم. رنگ موهام و این‌ها و شناسنامه بهم داد.
- تو فکر می‌کنی روح زن‌عمو دنبالته.
- فکر‌ نمی‌کنم، مطمئنم. شکستن اجسام، خواب‌های پریشون، خاطراتی که تو ذهنم میاد و مال من نیست و...
دو فنجان قهوه روی میز گذاشت‌ و گفت:

- شاید توهم می‌زنی.
- نمی‌دونم.
- شاید انقدر روت فشار بوده تو این مدت، باعث شده فکر و خیال کنی.
فنجانش را از سینی برداشت و گفت:

- به نظرم باید یه مدت استراحت کنی و به چیزی فکر نکنی؛ قهوه‌ات رو بخور.
از جایش بلند شد و گفت:

- نه، وایستا.
از داخل یکی از کابینت‌ها، یک بسته بیسکوییت بیرون آورد، جلوی من گذاشت و گفت:

- بفرمایید.
- ممنونم.
- توی طول روز چیکار می‌کنی؟
- من؟
- اوهوم.
- هیچی.
چند کیف سیدی را از کنار تلوزیون نشانم داد و گفت:

- فیلم ببین کمند از فکر و خیال در بیای.
جلوی دستگاه دی وی دی رام نشست و گفت:

- بلدی باهاش کار کنی؟ ببین، این رو بزنی باز می‌شه دستگاه و بعدم دکمه‌ی پلی رو از روی کنترل می‌زنی.
سرم را تکان دادم.
روی مبل نشست و گفت:

- این همه‌ تو گفتی، حالا بذار من بگم. من رامین صبوریم، دانشجوی ارشد عمران، بیست و چهار سالمه.
- منم بیست و چهار سالمه.
- جدی می‌گی؟ فکر کردم سنت کمتره. داشتیم زندگی می‌کردیم با مادر و پدرم‌. چندین سال پیش مادرم رو از دست دادم و پیش عمو زندگی کردم؛ عمو عاشق زن‌عمو بود. از وقتی رفت، داغون شد. از اون روز زندگی‌مون همینه.
نگاهی به من کرد و ادامه داد:

- انقدر شکل زن‌عمو هستی که درکش می‌کنم چرا قید همه چیز رو زده و بهت پناه داده.
زیر لب گفتم:

- منو پدرمم چند سال پیش تصادف‌ کردیم.
با گریه گفتم:

- من رفتم تو کما و بابام فوت کرد. کاش منم با خودش می‌برد!
کنارم نشست، دستم را گرفت و گفت:

- کمند، کمند جون من گریه نکن. اصلا ولش کن این حرف‌ها رو.
اشک‌هایم را با پشت دستم پاک کردم. لبخندی زد و گفت:

- قرمه‌سبزی بلدی درست کنی؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #54
پست پنجاه و دوم

- فکر کنم بلد باشم.
- خوب، چی‌ها لازم داره، برم بخرم؟
- سبزی، گوشت، لوبیا‌.
- وایستا بنویسم.
رامین مواد را در گوشی‌اش یادداشت کرد و گفت:

- مراقب خودت باش، برم این‌ها رو بخرم بیام.
یک فیلم را پخش کرد و گفت: این رو گذاشتم فیلم ببینی، فکر و خیال نکنی تا من برگردم.
مشغول تماشای فیلم شدم. نمی‌دانم آخرین باری که تلوزیون تماشا کرده بودم کی بود؟! متوجه نشدم زمان چگونه گذشت که رامین با چند پلاستیک پر خرید برگشت؛ میوه و سبزی و انواع مغزها و مواد غذایی خریده بود.
- بفرما، همه‌اش رو خریدم.
سبزی‌ها را‌ پاک کردم و خرد کردم، مشغول تهیه‌ی غذا شدم. رامین خیره به کارهای من شده بود. خواستم از طبقه‌ی بالا کابینت فلفل را بردارم که رامین پشت سرم آمد و فلفل را برداشت، دستم داد. لحظه‌ای دست‌هایمان به‌هم خورد؛ رامین لبخندی زد، منم لبخند زدم و سرم را پایین انداختم. وقتی غذا را بار گذاشتم، رامین گفت:

- کمند اهل فوتبال هستی؟ الان فوتبال داره.
- نه زیاد.
- بیا ببینیم، باحاله.
رامین یک ظرف پر از تخمه روی میز گذاشت و مشغول دیدن فوتبال شدیم. رامین موقع گل زدن، چند بار احساساتی شد. پس از تماشای فوتبال، مشغول دیدن یک سریالی شدیم که رامین می‌گفت خیلی قشنگ است شدیم؛ واقعا سریال قشنگی بود. تمام مدت من روی یک مبل نشسته بودم و رامین روی زمین دراز کشیده بود. نزدیک آمدن بیدل، من میز را چیدم؛ سه بشقاب روی میز گذاشتم. بیدل که وارد خانه شد، شوکه شد. رامین با لبخند به بیدل گفت:

- ببین خانومت چه کرده! قرمه سبزی سفارش من بود.
بیدل خندید و گفت:

- بوش تا توی حیاطم میاد. دستت درد نکنه عزیزم، زحمت کشیدی. بزار لباسم رو عوض کنم، میام.
بیدل لباسش را عوض کرد و سر میز نشستیم. درست مثل یک خانواده‌ی سه نفره. بیدل و رامین باهم می‌گفتند و می‌خندیدند؛ گاهی من هم من در بحث‌شان شرکت می‌کردم. حس خانواده داشتن، خیلی حس قشنگی بود که مدت‌ها بود از آن محروم شده بودم.
روزها می‌گذشت. خودم را مشغول غذا درست کردن، نظافت منزل و فیلم دیدن می‌کردم. گاهی از رمان‌های کتابخانه ی بیدل می‌خواندم. روابط من و بیدل روزبه‌روز صمیمی‌تر می‌شد و رامین هم روزبه‌روز با من بیشتر احساس راحتی می‌کرد؛ تا جایی که من دیگر شال یا روسری در خانه نمی‌پوشیدم و بیدل هم ممانعتی با این قضیه نمی‌کرد.
چند ماه گذشت. در این مدت هر چند وقت سراغ خانواده‌ام را از بیدل می‌گرفتم. بیدل اصرار می‌کرد که صبر کن تا مدت زمان بیشتری بگذرد تا آب‌ها بیشتر از آسیاب بی‌افتد و من هم دیگر حرفی نمی‌زدم. به زندگی جدیدم تقریبا عادت کرده بودم؛ یعنی هر سه‌ی ما عادت کرده بودیم.


زنی که شنل سیاه پوشیده بود را وسط یک جنگل تاریک دیدم. صداهای جیغ مانند و وحشتناکی از اطراف می‌آمد. تا نزدیکش شدم و شنلش را کنار زدم، داد زد: تو باید بمیری‌، کمند باید بمیری!
با احساس حالت تهوع و دل درد شدیدی از خواب پریدم. بیدل کنار نشسته بود؛ ع×ر×ق روی پیشانی‌ام را با دستش خشک‌ کرد و گفت: آروم باش عزیز دلم، همه‌اش خواب بوده.
زیر گریه زدم و گفتم: باز اومد سراغم، همون باز اومد سراغم.
- کی؟ کی اومد سراغت؟
- زنت.
- کمند عزیزم، خیالاتی شدی. به رامین می‌گم دکتر آزادپناه رو امروز بیاره خونه، معاینت کنه.
از شدت حالت تهوع به سمت دستشویی دویدم و هرچه در معده‌ام بود را استفراغ کردم. لنگان-لنگان به سمت اتاق رفتم، بیدل هنوز روی تخت نشسته بود. گفتم:

- فکر کنم مسموم شدم با پیتزایی که دیشب گرفتی. گفتم‌ نگیر، وایستا خودم عدسی درست کنم، گوش نکردید.
- آخه چند روزیه حالت خوب نیست، گفتم یه کم استراحت کنی.
از روی تخت بلند شد و ادامه داد:

- به‌هرحال به رامین می‌گم دکتر آزادپناه رو بیاره یه معاینت بکنه، سرمی آمپولی چیزی.
سرم را تکان دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد. با صدای در از خواب پریدم؛ صدای رامین آمد.
- کمند دکتر آزادپناه اومده.
از جایم پریدم، سریع دست و صورتم را شستم. یک مانتوی مشکی از داخل کمد برداشتم، تنم کردم و یک شال طوسی که کنارش آویزان شده بود را روی سرم انداختم و بیرون رفتم؛ دکتر روی مبل نشسته بود. مرد مسن و جا افتاده‌ای بود؛ کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و قیافه‌اش مهربان بود. من را معاینه کرد و گفت:

- وضعیت عمومیت که خوبه. تب نداری، گلوتم چرک نکرده. ازت یه آزمایش خون می‌گیرم می‌برم آزمایشگاه تا دو ساعت دیگه جوابش رو براتون می‌فرستم؛ شمارتون رو لطف می‌کنین.
من که گوشی‌ام نوکیای ساده بود و به جز شماره‌ی رامین و بیدل، شماره‌ی کسی در آن نبود. به رامین نگاه کردم، رامین لبخندی زد و گفت:

- دکتر لطفا برای من بفرستید.
رامین شماره‌اش را به دکتر داد و تا دم در بدرقه‌اش کردیم، روی مبل نشستیم. رامین گفت:

- ایشون دکتر خانوادگی ماست. اون‌موقع هم زن‌عمو رو معاینه می‌کرد؛ همه چیز خانوادمون رو می‌دونه، نگران چیزی نباش کمند.

- ممنونم ازت.
- راستی میای سریال دیشبی رو قسمت بعدش رو ببینیم.
- نمیخوای بذاری بیدلم بیاد، اونم ببینه. آخه داشت دنبالش می‌کرد.
خندید و گفت:

- نه بابا، اون اصلا نگاه نمی‌کرد. نصفش زو خواب بود.
سرم را تکان دادم و گفتم:

- باشه، بذار. سرگرم فیلم بودیم که زنگ گوشی رامین به صدا درآمد؛ رامین صدای فیلم را کم کرد و گفت:

- دکتره.
گوشی را جواب داد و گفت:

- بله دکتر جان، آزمایش رو فرستادی تو واتساپم؟ چشم، الان نگاه می‌کنیم؛ دستت طلا دکتر جان.
گوشی را قطع کرد و گفت:

- دکتر گفت جواب آزمایش‌هات با تحلیلش زو واسم فرستاده توی واتساپ.
ویس صدای دکتر را پخش کرد:

- خانم صبوری، شما حال عمومیتون خوبه، هیچ مشکلی ندارید؛ وضعیت‌های درحال حاضرتونم کاملا طبیعیه، خانم تبریک می‌گم، شما باردارید.
خون در رگ‌هایم منجمد شد؛ من و رامین باتعجب به‌هم نگاه کردیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #55
پست پنجاه و سوم

آب دهانم را به سختی قورت دادم. دست و پاهایم می‌لرزیدند. از جایم برخواستم، در اتاق رفتم؛ خودم را روی تخت انداختم و سرم را به بالشت فشردم و بلند-بلند گریه کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت که با صدای در از جایم پریدم؛ بیدل بود. روی تخت نشست و گفت:

- خوب، دکتر چی گفت؟
با چشم‌های قرمز بهش چشم دوختم و گفتم:

- یعنی نمی‌دونی؟
- می‌خوام خودت بگی.
بابغض گفتم:

- یه فکری به حال من بکن، من بچه نمی‌خوام.
- مگه دست توئه؟
گریه‌ام شدت گرفت و گفتم:

- قرارمون این نبود!
- چه قراری کمند، خدا بهمون این بچه رو داده؛ با بچه خیلی خوشحال‌تریم و اینکه تو دیگه اصلا گیر نمی‌افتی.
- نه.
بی‌توجه به من، سمت حمام رفت و گفت:

- به عاقد زنگ زدم بیاد، عقدمون کنه.

زیر گریه زدم. خدایا این چه مصیبتی بود که من به آن گرفتار شدم؟! یک مشت به شکمم کوبیدم. یک‌دفعه حس کردم چیزی من را به سمت پنجره‌ی اتاق می‌کشاند، چیزی مثل باد شدید؛ آنقدر شدید بود که نمی‌توانستم مقاومت کنم. در پنجره باز شد و من تا کمر از پنجره به سمت پایین خم شدم. حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد؛ برگشتم، بیدل بود. سریع بغلش کردم، زیر گریه و زدم گفتم :

- خواهش می‌کنم به من کمک کن، من جسمم مال خودم نیست.
چشم‌هایم را بستم و باز کردم؛ بیدل نبود! به سمت تخت رفتم و پتو را روی سرم کشیدم. بیدل از حمام آمد؛ سریع روی تخت نشستم و گفتم:

- بیدل، خواهش می‌کنم به من کمک کن.
با تعجب به من‌نگاه کرد و گفت:

- چی شده؟
هق-هق کردم و ادامه دادم: زنت، زنت!
کنارم نشستم، صورت یخ زده‌ام را در دستش گرفت و گفت:

- هیس! کمند آروم باش، شمرده-شمرده حرف بزن ببینم چی می‌گی؟
- شکستن اجسام اطرافم، فرار از دست پلیس، خواب‌های پریشون، الانم لب پنجره...
مرا در آغوش کشید و گفت:

- آروم باش، فردا به روان‌پزشک زنگ می‌زنم بیاد معاینه‌ات کنه ، خوبه کمند؟
اشک‌هایم را با دست‌هایش پاک کرد و گفت:

- آروم باش عزیز دلم، تو دیگه الان یک‌ نفر نیستی.
با این حرف، دلم پایین ریخت. آن شب یکی از سخت‌ترین شب‌های زندگی‌ام بود. از شدت وحشت و اضطراب، خوابم نمی‌برد‌. سرانجام نفهمیدم چگونه خوابم برد.

از خواب که بیدار شدم، دیدم بیدل با یک سینی آب پرتقال و عسل و پنیر و مربا، کنارم نشسته. به من لبخند زد و گفت:

- خوب خوابیدی ماد مازل؟
بی‌هیچ حرفی، روی تخت نشستم.
- نمی‌خواید ناخن‌تون رو بگیرید ؟
به دست‌هایش نگاه کردم، پر از رد چنگ بود‌. دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم:

- من... من متاسفم، نمی‌دونم...
- خودت‌رو نگران هیچی نکن عزیزم، تا نیم ساعت دیگه عاقد میاد؛ واسه عصر هم با دکتر حسینی تماس گرفتم، روان‌شناس هستن.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

- روان‌شناس خودمم بودن؛ کاملا قابل اعتماده، اصلا نگران نباش. هر چی اتفاق افتاده رو می‌تونی بهشون بگی؛ یک جورایی برادر شیری من حساب می‌شه.
سرم را تکان دادم. پس از صرف صبحانه، به حمام رفتم. در حمام حس کردم کسی از پشت سر موهایم را می‌کشد. سریع به پشت سرم نگاه کردم، اما کسی نبود. سریع از حمام خارج شدم؛ بیدل یک دامن و بولیز آستین بلند سفید رنگ، روی تخت گذاشته بود. بدون هیچ حرفی پوشیدم و شال سفید رنگی که کنار آن‌ها بود را روی سرم انداختم. و از پله‌ها پایین رفتم؛ رامین روی مبل نشسته بود و سرش پایین بود. برخلاف همیشه که بسیار صحبت می‌کرد و چهره‌اش خندان بود، آرام و ساکت بدون هیچ حرفی، به یک نقطه در مقابلش خیره شده بود. بیدل هم با عصبانیت روی صندلی آشپزخانه نشسته بود. من را که دید، لبخند زد و گفت: بیا عزیزم اینجا بشین.
رامین نگاهی به ما انداخت و تلوزیون را بی‌توجه روشن کرد. سرانجام عاقد آمد و رامین به عنوان شاهد کنار ما نشست. پس از خواندن خطبه‌ی عقد، فهمیدم قرار است مهریه‌ی من چهارده سکه باشد و من بار دیگر به این ازدواج اجباری تن دادم. پس از گفتن بله، حس سرگیجه‌ی عجیبی داشتم؛ اصلا حالم خوب نبود. به زور خودم را به اتاق رساندم. بیدل وارد اتاق شد و گفت:

- عزیزم اصلا نگران نباش، به دکتر حسینی زنگ زدم، میاد تا عصر.
شناسنامه‌اش را باز کرد، ب×و×س×ه‌ای به اسمم زد و گفت:

- تو دیگه الان همسر قانونی منی، من دیگه حاضرم واست بمیرم کمند.
به شناسنامه‌ای که در دستش بود نگاه کردم؛ اسم و فامیل همسر سابقش بود. شناسنامه‌ای که به من اختصاص داده بود، دست خودش بود و من به جز یک‌بار دیگر، آن را دیگر ندیدم. با تعجب پرسیدم:

- این که تاریخ ازدواج سابقته.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #56
پست پنجاه وچهارم

- آره کمند جان می‌دونم، چون همسر سابق بنده فوتشون ثبت نشده، شما الان به جای لیلا هستی و شناسنامه‌ی ایشون مال شما می‌شه.
- پس توی اون شناسنامه که سال تولد خودم رو زده بود، همون که سفید بود.
لبخندی زد و گفت: اون فورمالیته بود تا اعتمادت رو جلب کنم، بگم حواسم هست؛ آخه هنوز اعتماد نداشتم که لیاقت این شناسنامه رو داری یا نه!
- آخه ممکنه بفهمن، اثر انگشتی چیزی، بعد من خیلی جوون‌تر از لیلام.
- هیچی نمی‌شه، نترس.
- پس این کارها چی بود؟ ما که اسم هم تو شناسناممون بود، چرا عاقد گفتی بیاد؟
روی تخت دراز کشید و گفت: خوب، منم اعتقادات خاص خودم رو دارم.
دل شوره‌ی عجیبی داشتم. روی تخت کنارش دراز کشیدم و یک‌دفعه سریع نشستم و گفتم: پس خانوادم؟
- کمند خواهش می‌کنم یه امروز رو بی‌خیال شو، روز قشنگ‌مون رو خراب نکن.
اشک در چشم‌هایم حلقه زد. پشتم را بهش کردم و روی تخت دوباره دراز کشیدم. برای ناهار بیدل زنگ زده بود از بیرون کباب بیاورند. پس از صرف ناهار، بیدل گفت که آماده باشم که دکتر چند ساعت دیگر می‌رسد. من ماه‌ها بود که رنگ بیرون را ندیده بودم؛ هر کاری که داشتیم اعم از دکتر یا خرید یا هر چیز دیگر، بیدل به خانه می‌آورد. سرانجام دکتر رسید؛ به اتاق مطالعه‌ی بیدل رفتیم و در را بستیم. دکتر چهره‌ی مهربانی داشت؛ کت و شلوار سبز لجنی به تن کرده بود و موهای کم پشتی داشت. عینکش را روی صورتش جابه‌جا کرد، لبخندی زد و گفت : خوب، می‌شنوم خانم صبوری.
- نمی‌دونم از کجا بگم.
- اصلا نگران نباش جانم‌، بیدل منو در جریان قرار داده، همه چیز رو تقریبا می‌دونم، حتی می‌دونم که شما بی اندازه شبیه لیلا خانومید و بیدل نجاتتون داده؛ راحت باشید لطفا.
- اتفاق‌های عجیب مثل شکستن اجسام اطرافم و...

چندین ساعت صحبت کردیم. دکتر فکر می‌کرد. من توهم زدم یا خیالاتی داشتم و به علت بارداری‌ام نمی‌توانست، قرص زیادی برای من تجویز کند، اما یک قرص تجویز کرده بود که به شدت مرا به خواب فرو می‌برد. هر شب کابوس می‌دیدم؛ متوجه شده بودم که بیدل از فریادهای شبانه‌ی من به تنگ آمده ولی دم نمی‌زند. در این مدت اجازه‌ی آشپزی‌ به من نمی‌داد و هر روز غذا از بیرون سفارش می‌داد. یک ماه مرخصی گرفته بود و کارهای خانه را خودش انجام می‌داد. رامین این روزها برخلاف روزهای قبل، با من بسیار سرد شده بود. نمی‌دانم چرا بابت رفتار او دلخور بودم؟ پس از حدود ده جلسه مشاوره‌ی بی‌فایده از بیدل خواهش کردم دیگر دوست خود را در زحمت نیندازد، چون حال من روزبه‌روز بدتر می‌شد و کابوس‌هایم روزبه‌روز ترسناک‌تر. خواب‌های قتل، جنایت و تعقیب و گریز مرا رها نمی‌کردند.

بیدل: کمند جان اگه می‌دونی حالت بهتر نمی‌شه با دکتر حسینی یه پیشنهادی دارم، شاید زیاد خوشت نیاد.
درحالی که برای خودم در لیوان آب آناناس می‌ریختم، گفتم:

- چی؟
اشتهایم حدودا ده برابر شده بود. ظرف شیرینی را از یخچال درآوردم؛ پشت میز نشستم، چند شیرینی در دهانم‌ گذاشتم. بیدل با لبخند نگاهم کرد و گفت:

- خانم فاطمی رو یادته؟
یک شیرینی دیگر در دهانم گذاشتم و گفتم: نه، یادم نیست.
-همون خانمی که اومد گریمت کرد.
- آها، آره یادم افتاد.
- ببین، رمالم هست. از این‌هایی که تو کار احضار روح و اینان، البته من اصلا اعتقاد ندارم؛ اون روز که اومد تو رو گریم کنه، حرف‌های عجیبی می‌زد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #57
پست پنجاه و پنجم

وحشت زده نگاهش کردم. زد زیر خنده و گفت:

- تو که اعتقاد نداری؟
آب دهانم‌ را قورت دادم‌ و گفتم:

- می‌تونم یه ملاقات با خانم فاطمی داشته باشم؟
بیدل خندید و گفت:

- بی‌خیال کمند.
- لطفا بیدل، لطفا!
- چون تو می‌خوای باشه، باهاش یه قرار می‌ذارم.
زیر لب تشکر کردم و به سمت تلوزیون رفتم. بیدل گفت:

- کمند من یه کاری دارم، میرم بیرون انجام میدم برمی‌گردم، مراقب خودت باشی.
- باشه عزیزم.
روی مبل لم دادم و تلوزیون را روشن کردم. حدود ده دقیقه بعد رامین آمد؛ بی‌توجه به من، به سمت بالا رفت، حتی سلام هم‌ نکرد! خیلی ناراحت شدم. از روی مبل بلند شدم و گفتم:

- وایستا.
متعجب به من چشم دوخت و گفت: چیه؟
- تو... تو چرا این‌جوری رفتار می‌کنی؟
- چه‌جوری؟
- نمی‌دونم، حس می‌کنم از حضور من ناراحتی.
پله‌هایی را که تا نصفه بالا رفته بود، پایین آمد؛ خودش را روی مبل انداخت، تلوزیون را خاموش کرد و گفت:

- خوب گفتی تحت تعقیبی، اومدی خودت زو جای زن عموی ما جا زدی، درست.
یک پایش را روی دیگری انداخت و ادامه داد:

- رفتی تو یه اتاق با عموی ما درست.
از شدت خشم و ناراحتی دست‌هایم را به‌هم مشت کردم. به دست‌هایم چشم دوخت و گفت:

- دیگه این بچه چه صیغه‌ای بود؟
بغض کردم و گفتم:

- من... من بخدا نخواستم، عموت اصرار کرد نگه دارم، من‌ نمی‌خواستم.
پوزخندی زد. از جایش برخواست و به سمت بالا رفت. سرم را در دست‌هایم گرفتم و بلند-بلند گریه کردم؛ در همین لحظه در باز شد و بیدل آمد. کنارم نشست و گفت:

- عزیزم چی شده؟ توروخدا بگو چی شده؟
با هق-هق گفتم :

- دلم واسه خانوادم‌ تنگ شده.
مرا در آغوش کشید و موهایم را نوازش کرد و گفت:

- عزیز دلم غصه نخور، بهت قول میدم همه چیز درست می‌شه. من با خانم فاطمی صحبت کردم، گفت فردا میاد پیشت.
با پشت دستم اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:

- ممنون.
حرف‌های رامین قلبم را مچاله کرده بود، اما شدیدا برای دیدن خانم فاطمی دل-دل می‌کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #58
پست پنجاه و ششم

دست‌هایم را در هم قلاب کردم و به چشم‌های خانم فاطمی زل زدم، برق می‌زد. از روی صندل برخواست، پشت سر من که روی صندلی مقابلش نشسته بودم ایستاد و گفت:

- گفتی که خواب‌های پریشون می‌بینی و اجسام اطرافت بدون این که بخوای می‌شکنن.
- نه، یه جورایی خواسته هستن با زل زدن یا قبلا حتی با دست کشیدن.
ظاهرش بسیار آراسته بود. مانتوی ‌کتی سرمه‌ای و شلوار هم‌رنگش، هارمونی عجیبی را در ظاهرش ایجاد کرده بودند. در اتاق مطالعه‌ی بیدل بودیم؛ اتاقی که انتهای همه‌ی اتاق‌ها و دنج‌تر از باقی اتاق‌ها بود ‌.
کوزه‌ای که روی میز بود را برداشت، به سمت من گرفت و گفت: رو این دست بکش.
دست کشیدم؛ یک مرتبه خورد شد و روی زمین ریخت. از شدت ترس و تعجب به عقب رفتم. بسیار خون سرد، دوباره روی صندلی که مقابل من بود نشست و گفت: کمند تو تا حالا شده یه مدتی بیهوش باشی؟
- بیهوش نه ولی چندین سال پیش با پدرم توی راه دانشگاه تصادف کردیم.
اشک در چشم‌هایم حلقه زد. اشک‌هایم را با پشت دستم پاک کردم و ادامه دادم: فوت شدن، من چند ماه توی کما بودم.
- خیلی واضحه، واسه من تو این مدت جسمت مسخ شده، یعنی تناسخ اتفاق افتاده.
چشم‌هایم گرد شد. با لکنت گفتم:

- مسخ چیه دیگه؟
- خانم لیلا جسم تو رو مسخ کرده. یعنی در جسم توئه و اینکه تو اصلا شکل لیلا نیستی؛ لیلا کاری کرده که تو به چشم دیگران شبیهش به نظر بیای.
کل موهای تنم سیخ شده بودند. با صدایی لرزان‌تر از قبل گفتم:

- یعنی چی؟ الان باید چیکار کنم؟
- اون می‌خواد تو رو بکشه. اگه تو بمیری و توی جدال باهاش شکست بخوری، جسمت مال اون می‌شه و تو می‌میری.
- ی... ع... نی چی؟ ا... ل... ان باید چیکار کنم؟
- کمند، اتفاق‌های اخیر شناخته شدنت به عنوان قاتل و قتل اون دوتا پسر جوان، حتی فرارت از بیمارستان، به نظرت منطقیه که یه دختره بیست و چند ساله، بتونه از دست اون همه پلیس فرار کنه؟
از جایش برخواست، مقابل پنجره ایستاد و ادامه داد:

- حتی اینکه بیدل تونسته پیدات کنه و تو تا نزدیکی جسد لیلا هم رفتی؛ واقعا به نظرت طبیعیه؟ بیدل هر روز همون‌جا میره؛ اینکه بیدل یا هر خوبه دیگه تو رو شکل لیلا می‌بینه، کار رو سخت کرده. من روز اول فهمیدم؛ به محض دیدن قیافت فهمیدم تو کوچک‌ترین شباهتی به لیلا نداری.
با ترس و لرز گفتم:

- چه‌جوری آخه من خودمم شبیه اون می‌بینم؟!
لبخندی زد و گفت:

- چون من واسطه‌ام.
- خانم... فاطمی، من... من الان باید چیکار کنم؟
- من راهش رو می‌دونم باید چیکار کنی ولی تو نمی‌تونی. ‌
- خواهش می‌کنم بگو، من هر کاری لازم باشه انجام میدم.
- من می‌گم ولی مطمئنم از پسش برنمیای.
دوباره روی صندلی نشست و ادامه داد:

- بیدل هر روز میره سر قبر لیلا و لیلا اون زمان به ناچار روحش سمت اون قبر کشیده می‌شده؛ قبر همون‌جاییه که تو بودی، همون سوییتی که وسط ناکجا آباد بود، یادته؟
- آره آره، یادمه.
- وقتی رفت اونجا، تو اینجا باید یه گناه کبیره مثل خودکشی یا خیانت یا زنا رو انجام بدی.
چشم‌هایم گرد شد و در آن‌ها اشک جمع شد. با صدای بریده-بریده و کمی بلند گفتم:

- یعنی چی خانم فاطمی؟ این‌جور که می‌میرم من.
- نه، اگه خودکشی کنی نمی‌میری، چون جسمت دوتا روح داره ولی اگه بخوای خودکشی کنی، باید مطمئن باشی که در اثر انجام اون کار می‌میری یا اینکه می‌تونی راه دیگه رو در پیش بگیری. مثلا گناه کبیره انجام بدی. بار سوم دیگه جسمت لیاقت این‌که دو روح دریافت کنه رو از دست میده، چون فقط اجسامی که خیلی پاکن، اجازه ی دریافت دو روح رو دارن؛ این‌جوری جسمت ناپاک می‌شه، چون اینا گناه کبیرن. فقط باید حواست باشه، وقتی بیدل خونه نیست و روح لیلا توی تنت نیست، تو باید این کارها رو انجام بدی‌.
- خانم فاطمی من از کجا بدونم بیدل کی میره سر قبر لیلا؟
- بین ساعت‌های چهار تا شش، یادت باشه.
همین لحظه پنجره‌های اتاق خورد شد و پایین آمد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #59
پست و پنجاه و هفتم

سرم را در دست‌هایم گرفتم‌ تا خورده شیشه در چشم‌هایم نرود‌
از جایش برخواست؛ کیفش را برداشت و گفت: این تنها کمکیه که می‌تونستم بهت کنم‌ دختر جوان، فقط یادت باشه به محض اینکه ارتباط روح لیلا کامل با بدنت قطع بشه، دیگه هیچ‌کس تو رو مثل لیلا نمی‌بینه.
خانم فاطمی از اتاق خارج شد. پشت سرش از اتاق بیرون رفتم؛ بیدل پایین روی مبل نشسته بود، با خانم فاطمی خداحافظی کرد و خانم فاطمی رفت . بیدل لبخندی به من زد و گفت:

- چی گفت بهت عزیزم؟
- هی... چ... ی فکر کنم خیالاتی شدم.
بدون هیچ حرفی از پله‌ها بالا رفت، سریع به پایین برگشت و گفت:

- تو شیشه‌ها رو شکوندی.
سکوت کردم.
- قرص‌هایی که دکتر داد رو منظم می‌خوری؟
نفس عمیقی کشید و گفت:

- عزیزم باید آرامش خودت رو حفظ کنی، می‌دونی استرس برات ضرر داره.
سوییچش را از روی اپن آشپزخانه برداشت و گفت:

- میرم غذا بگیرم از بیرون، چیزی خواستی به رامین بگو.
از خانه خارج شد. روی صندلی که در آشپزخانه بود، نشستم. کمی بعد بلند شدم؛ به سمت یخچال رفتم تا در یخچال را باز کردم، حس کردم دستی دو‌ر کمرم حلقه شد. با فکر اینکه بیدل است، برگشتم ولی با دیدن رامین، خودم را عقب کشیدم. مرا در آغوش کشید و زیر لب گفت:

- هیس! هیچی نگو، هیچی.
- رامین، چیکار داری می‌کنی؟ ولم کن.
- کمند دیگه نمی‌تونم احساسم رو مخفی کنم.
از بغلش به زور بیرون آمدم، هلش دادم و گفتم: معلوم هست چی داری می‌گی؟
- من‌ از روز اول دوستت داشتم؛ حس عجیبی بهت داشتم. فکر کردم صیغه‌ات که با عمو تموم می‌شه، می‌تونم باهات ازدواج کنم.
اشک در چشم‌هایش حلقه زد و ادامه داد: تو با باردار شدنت و عقدت، کاخ آرزوهای منو خراب کردی. خیلی وقت بود می‌خواستم بهت بگم.
بدنم از فکر آغوشش گر گرفته بود. به چهره‌ی جذاب و نسبتا مردانه‌اش که دل هر دختری را می‌برد. حرف‌های خانم فاطمی در گوشم زنگ می‌زد. خیانت...

به چشم‌هایش چشم دوختم. کاش می‌شد به او بگویم مدتی که با من سرد شده، چقدر برایم زندگی سخت شده است‌ با لکنت گفتم: تو م×س×ت×ی، نمی‌فهمی چی داری می‌گی.
به سرعت به سمت اتاق بالا رفتم و در را بستم. روی تخت نشستم؛ سرم را در دستم گرفتم. از فکر حرف‌های رامین و خانم فاطمی، زیر گریه زدم. کاش می‌شد خودم را خلاص کنم! از فکر آغوش رامین، گونه‌هایم قرمز شد. یکی در صورت خودم زدم و زیر لب گفتم:

- بس کن کمند، یه روح تو بدنته که قصد جونت رو داره.
دوباره چهره‌ی رامین جلوی نظرم آمد؛ چشم‌هایش، لب‌هایش، موهای خوش حالتش. به سمت دستشویی رفتم، چند مشت آب سرد روی صورتم ریختم و زیر گریه زدم. نه خیانت در ذات من نبودم، خودکشی می‌کردم برایم بهتر بود؟
هنگام صرف غذا، متوجه نگاه‌های زیر چشمی رامین بودم. یک‌دفعه بیدل گفت:

- نمی‌دونم، برای خودمم عجیبه.
رامین به بیدل نگاه کرد و گفت:

- چی؟
- نمی‌دونم چرا ماموریت سه روزه بهم دادن، سمت خوزستان.
نگاهی به من کرد و گفت:

- تو اصلا خودت رو نگران نکن عزیزم، فقط به فکر بچه‌مون باش. رامین ازت می‌خوام این سه روز اصلا از خونه بیرون نری و حواست کامل به کمند باشه. هر چی خواست، غذا هم زنگ بزن از بیرون سفارش بده.
رامین سرش را تکان داد. بیدل پس از صرف غذا، بالا رفت؛ لباس‌هایش را پوشید و پس از خداحافظی و کلی سفارش از خانه خارج شد.

 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #60
پست پنچاه و هشتم

به سمت اتاق رفتم، روی تخت نشستم و سرم را در دست‌هایم گرفتم. چند دقیقه‌ی بعد، با صدای ضربه‌ای که به در وارد شد، سرم را بالا آوردم و گفتم : بیا تو.
رامین بود. موبایلش را سمت من‌ گرفت و گفت:

- فاطمیه، با تو کار داره.
موبایل را در دستم گرفتم و گفتم:

- سلام، بله؟
- کمند الان وقتشه، بیدل داره میره سمت جایی که زنش دفن شده.
- شما... شما از کجا می‌دونین؟
تلفن قطع شد. به صفحه‌ی گوشی نگاه کردم، عکس من روی صفحه بود. گوشی را به رامین دادم و بی‌هیچ حرفی دوباره به اتاق بازگشتم. به سمت حمامی که در اتاق خواب بود، رفتم؛ تیغی را برداشتم، روی تخت نشستم. کمی به تیغ و دستم نگاه کردم؛ دست‌های لاغر و ظریفی داشتم که رگ‌هایش بیرون زده بود. در ذهنم سعی می‌کردم فاصله‌ی خانه‌ی بیدل تا آن سوییتی که در ناکجا آباد بود را محاسبه کنم. سرانجام کمی بعد تیغ را محکم روی رگ دستم کشیدم. تیغ را در دستم فرو بردم، تا جایی که با تیغ رگم را حس کردم و تیغ را چندین مرتبه روی رگم کشیدم.

از شدت درد و سوزش، دلم می‌خواست داد بزنم. پیشانیپام ع×ر×ق کرده بود؛ ملحفه ای که در کنارم بود را در دهانم گذاشتم. خون از دستم جاری شد و فواره زد. تیغ در دستم گم شد؛ چشم‌هایم سیاهی رفت .
چشم‌هایم را باز کردم، با دیدن دکتر و رامین که بالای سرم نشسته بودند، جا خوردم.
رامین گفت:

- بالاخره بهوش اومدی؟ دختر این چه کاری بود؟ دکتر دستت رو بخیه زد.
مردی با لباس‌های مشکی، کنار رامین نشسته بود و گفت:

- جناب صبوری، وضع عمومیشون خوبه. منو به‌موقع خبر کردید، وگرنه از دست می‌رفتن؛ الانم خون زیادی از دست دادن، مجبور شدم خون بهشون وصل کنم.
به سرم خونی که بالای سرم بود، نگاه کردم. به‌راستی که مردن چقدر درد داشت! دکتر از اتاق خارج شد. رامین دستی که باندپیچی شده بود را در دستش گرفت و گفت: می‌دونم عموم سن پدرت رو داره و حس بدی داری که از یه پیرمرد بارداری. می‌دونم نگرانی، دلت برای خانواده‌ات تنگ شده، همه رو می‌دونم ولی عزیزم نباید با خودت این‌جور کنی. من قول میدم تو رو از کشور خارج کنم؛ من خودمم دل‌خوشی از عمو ندارم. باهم فرار می‌کنیم؛ بهترین زندگی رو واست می‌سازم کمند.
زیر لب گفتم:

- آب.
سریع از جایش بلند شد از اتاق خارج شد و با یک پارچ و لیوان بازگشت. در لیوان آب ریخت و لیوان را نزدیک لب‌هایم گذاشت.
به چهره‌اش خیره شدم؛ شاید قدم دوم من برای گناه کبیره همین خیانت بود و با صدایی که از عمق چاه می‌آمد، گفتم:

- منو خارج می‌کنی از کشور؟
مشتاق نگاهم کرد و گفت:

-‌آره، آره عزیزم. من خیلی وقته دارم کارهاش رو واسه خودم انجام میدم.
- من که پاسپورت ندارم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
386

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین