کولهپشتی سبزرنگم را، روی دوش انداخته و از پشت میز بلند شدم. چند قدم کوتاه، تاچوب لباسی کنار دیوار برداشتم و چادرم را، از روی او برداشته و به سر کردم، و به سمت سالن رفتم. با نگاهی گذرا، به ساعت مستطیل شکل سالن، که بیتابانه درحال حرکت بود؛ و بعد، صدای زنگ گوش خراشی که، در سالن طویل مدرسه پیچید، فهمیدم دیگر هنگام رفتن است. دستی به مقنعه سرمهای رنگم کشیدم و از بچهها، خداحافظی کرده و از در اصلی سالن، بیرون زدم.
سوز سرمایی که، از کوههای روبه رو نشأت میگرفت گویا بر صورتم سیلی میکوبید و آن را به رنگ سرخ درآورده بود. با اینکه دیگر زمانی، تا آغاز سال نو نمانده بود؛ اما بازهم زمستان، قصد داشت زوربازویش را، به رخ ما بکشاند و از تخت پادشاهیش، که موقتاً به او سپرده شده بود؛ دل نمیکند و جدا نمیشد.
چادرم را روی سرم تنظیم کردم و تند قدم برداشتم تا این چندمتر باقی مانده را نیز، زود طی کنم و به خانه برسم. همیشه همینگونه بودم و برای رفتن عجله داشتم. گویا که در خانه، برایم گنجی نهفته بودند؛ و مشتاقانه انتظارم را میکشیدند تا به من پیشکش کنند.
تبسمی زدم، پشت در خانه ایستادم و آیفون را به صدا در آوردم. هنوز در انتظار باز شدن در بودم که قطرهای روی گونهام چکید و بعد هم قطرهای دیگر!
گویا بارانهای بهاری، زودتر از خود او، به اینجا رسیده بودند؛ اما با نگاهی به آسمان آبی رنگ که حتی لکهای ابر هم در آن نبود تا این قطرهها را، به او نسبت دهم، ناگاه یاد آن سکانسهای وهم برانگیز سریالها افتادم. همان صحنهای که، قطرهای خون، از دهان دایناسور روی صورت شخص میریخت و بعد هم، آن صحنه دلخراش!
با این فکر، چشمانم گرد شد و دستی برگونهام کشیدم و تا دستم را جلو آوردم که نگاهش کنم، قطرهای دیگر درون دستم چکید. باری دیگر با هزار ترس، بالای سرم را نگاه کردم و بعد صدای خندهی بلندم، در کوچه پیچید.
دستم را بر پیشانیم کوبیدم و زیر لب به خود گفتم:
_ دخترهی دیوانه، دایناسور؟! نه آخه دایناسور؟ اونها چند ساله منقرض شدن؟!
به در تکیه دادم؛ و باز در جواب خودم گفتم:
_خوب آدم میترسه به همه چیز فکر میکنه.
وبعد به افکار بچگانهام خندیدم!
آن قطرهها، از در نقرهای رنگ خانه میچکید. طبق معمول، مادر عزیز، شستن و رفتن را آغاز کرده و به در حیاط هم، رحم نکرده بود. فتوحات اسکندر به پایان رسید و تمام؛ اما بشور و بسابهای مادر ما، تمامی نخواهد داشت!
همان لحظه بود؛ که مادرم تی به دست، و باچهرهای آشفته، که خبر از خستگیاش میداد، روبهرویم ظاهر شد.
«سلام، خسته نباشی!» گفتم و وارد حیاط شدم، که فریاد مادرم، باعث شد برگردم و نگاهش کنم.
_ آوین؟
آب دهانم را قورت دادم؛ و در دل گفتم«خدایا خودت به جوونیم رحم کن!»
چشمهای سبزرنگش، از خشم سرخ شده، و ابروان نازک و رنگ شدهاش، برهم گره خورده بود. خدا میداند بازچه کردهام که اینگونه با خشم اژدها، روبه رو شدهام. لبخندی سست زدم و با نگاهی که سعی داشتم خیلی مظلوم جلوهام دهد، گفتم:
_جونم مامان؟
تار موی قهوهای رنگش را، که روی پیشانی نسبتاً کوتاهش افتاده بود، با دست به پشت گوشش هدایت کرد و بعد به کفش گلی شدهام، اشاره کرد و با ناراحتی گفت:
-آوین تکون نمیخوری تا بیام.
فقط سری به نشانه تأیید حرفش تکان دادم؛ و همانجا ایستادم تا برگردد. مادر تی را، به گونهای که، کوچکترین خشی نیندازد به دیوار تکیه داد؛ و بعد از دوپله حیاط پایین رفت و کفش دمپاییهای قرمز رنگم را برداشت و به دستم داد و محکم گفت:
- اینها رو بپوش بعد برو.
پس از تعویض کفشهایم، که آنچنان فرقی با خنثی کردن بمب نداشت، اجازهی ورودم به خانه صادر شد.
درستگیرهی در را پایین کشیدم و وارد پذیرایی شدم. وارد شدن من به خانه، با شروع پاندای کونگ فوکار یکی شد و من هم کوله به دست، سر تکان داده و با او شروع به خواندن کردم؛ که صدای خنده حسین، بلند شد و روبه من، با خنده گفت:
_آبجی آوین، کوچولو شدی؟! خجالت نکش، بیا بشین؛ باهم نگاه کنیم.
کولهام را کنار نهادم؛ وبا تشر گفتم:
_تو برو پیک نوروزیت رو حل کن مورچه.
حسین، بیآن که سخنی دیگر بر زبان جاری سازد، به صفحه مستطیل شکل تلوزیون خیره شد. به سمت اتاق رفتم و لباسها، و چادرم را به چوب لباسی آویخته و پس از پوشیدن لباسهایم، وارد آشپزخانه شدم و مستقیم به سمت یخچال رفتم. پس از چند دقیقه، سیر و سفر درون یخچال، سیب سرخ رنگی را برداشته، و در یخچال را، زود بستم. چرا که اگر مادرم، در آن شرایط مرا میدید ممکن بود؛ برایم حبس ابد، یا شاید هم حکم اعدام ببرد. به تصوراتم از مادر ظالمی که خود آن را ذهنم ساخته بودم، خندیدم و همانطور که به سیبم گازی میزدم، به حسین، که باهیجان داشت کارتونش را میدید؛ گفتم:
_ راستی حسین، شما امروز آخرین روزتون بود؛ که رفتید مدرسه؟!
حسین که قصد داشت هم سوال من را پاسخ دهد، و هم یک دیالوگ از کارتون موردعلاقهاش را از دست ندهد؛ نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت:
_آره. مگه تو فردا هم میری؟!
شانهای بالا دادم و سیب را در دست چرخاندم و با شک گفتم:
_نمیدونم، معلوم نیست برم یا نه! رفیقهای گرامی که امروز هم خودشون رو تعطیل کردن.
حسین، آرام لب زد:
_کیها؟
ته سیب خورده شده را، درون سطل انداختم و گفتم:
_یاسمن و فاطیما و دلارام. یاسمن که رفته شهرشون.
و جواب حسین، فقط سری بود که تکان داد.
مادرم، باقدمهای خسته، در را هل داد و وارد پذیرایی شد و بدون آن که بخواهد لحظهای استراحت کند؛ به سمت آشپزخانه رفت تا نهار را بکشد.
نزدیکش شدم؛ و با ناراحتی گفتم:
_مامان چرا این قدر خودت رو خسته می.کنی؟ بسه دیگه. بیا بشین استراحت کن.
مادرم با تمسخر نگاهی به من انداخت؛ و گفت:
_ من تمیزکاری نکنم؛ شما میکنید؟ شما فقط بلدید لباس عوض کنید. ظرف بریزید. شلوغ کاری کنید.
دستی به پشت گردنم کشیدم و با خودم گفتم:
_ زد تو پرم! این مامان ماهم عصبی میشه؛ نمیشه باهاش حرف زد.
لبخندی تحویلش دادم و سعی کردم تا خسته است، زبان به دندان گرفته و هیچ نگویم؛ تا به سرنوشت، فرشهای شسته شده روی دیوار، دچار نشوم.