. . .

متروکه رمان فرود کوپیدو | فاطمه قاسمی(چهرزاد)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
«به نام پروردگار قلم»
نام اثر: رمان فرود کوپیدو
(براساس واقعیت)
ژانر: عاشقانه
نویسنده: فاطمه قاسمی(چهرزاد)
ناظر: @MoOn!
خلاصه:
اتفاق افتاد؛
همان چیزی که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم!
خیلی‌ها را برای حس در وجودشان، به سخره گرفته بودم و حال گویا سرنوشت قصد داشت با انداختن طناب احساسی عمیق بر گردنم، مرا مجازات کند.
و اما من، به گونه‌ای دیگر چشم گشودم و زندگیم این‌بار، پر بود از درد و رنج، و شاید شیرینی به کوتاهی یک لبخند.
اما آیا این طناب فقط طناب احساس بود یا اینکه می‌توانست طناب‌دار من باشد؟!
مقدمه:
من در این عشق، گاهی باخته‌ام، گاهی ساخته‌ام.
گاهی گریه کردم و گاهی خندیدم.
گاهی فریب خودم؛ اما بخشیدم.
گاهی هم تنها مانده‌ام؛
اما وقتش رسیده تا بگویم
هر جور بود با هر درد و رنجی به مقصدم رسیده‌ام؛ اما راهی که در آن قدم گذاشته‌ام، هنوز ادامه دارد!
*این نوشته‌ها، نفس می‌کشند؛ زیرا از میان تکه‌های از حیات برداشته شده و براین کاغذ نوشته شده‌اند. آری نوشته های از جنس زندگی واقعی؛ اما زندگی، از دید هرکس به گونه‌ای است؛ و این نوشته، دیدگاه من از بازی زندگی و حیات است!

*فرود کویپدو، نام یکی از اساطیر یونانی است؛ که آن را به نام خدای عشق، می‌شناسند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #3
کوله‌پشتی سبزرنگم را، روی دوش انداخته و از پشت میز بلند شدم. چند قدم کوتاه، تاچوب لباسی کنار دیوار برداشتم و چادرم را، از روی او برداشته و به سر کردم، و به سمت سالن رفتم‌. با نگاهی گذرا، به ساعت مستطیل شکل سالن، که بی‌تابانه درحال حرکت بود؛ و بعد، صدای زنگ گوش خراشی که، در سالن طویل مدرسه پیچید، فهمیدم دیگر هنگام رفتن است. دستی به مقنعه سرمه‌ای رنگم کشیدم و از بچه‌ها، خداحافظی کرده و از در اصلی سالن، بیرون زدم‌.
سوز سرمایی که، از کوه‌های روبه رو نشأت می‌گرفت گویا بر صورتم سیلی می‌کوبید و آن را به رنگ سرخ درآورده بود‌. با این‌که دیگر زمانی، تا آغاز سال نو نمانده بود؛ اما بازهم زمستان، قصد داشت زوربازویش را، به رخ ما بکشاند و از تخت پادشاهیش، که موقتاً به او سپرده شده بود؛ دل نمی‌کند و جدا نمی‌شد.
چادرم را روی سرم تنظیم کردم و تند قدم برداشتم تا این چندمتر باقی مانده را نیز، زود طی کنم و به خانه برسم‌. همیشه همین‌گونه بودم و برای رفتن عجله داشتم. گویا که در خانه، برایم گنجی نهفته بودند؛ و مشتاقانه انتظارم را می‌کشیدند تا به من پیشکش کنند.
تبسمی زدم، پشت در خانه ایستادم و آیفون را به صدا در آوردم‌. هنوز در انتظار باز شدن در بودم که قطره‌ای روی گونه‌‏ام چکید‎ و بعد هم قطره‌ای دیگر!
گویا باران‌های بهاری، زودتر از خود او، به این‌جا رسیده بودند؛ اما با نگاهی به آسمان آبی رنگ که حتی لکه‌ای ابر هم در آن نبود تا این قطره‌ها را، به او نسبت دهم، ناگاه یاد آن سکانس‌‎های وهم ‎برانگیز سریال‌ها افتادم. همان صحنه‌ای که، قطره‌ای خون، از دهان دایناسور روی صورت شخص می‌‎ریخت و بعد هم، آن صحنه دلخراش!
با این فکر، چشمانم گرد شد و دستی برگونه‌ام کشیدم و تا دستم را جلو آوردم که نگاهش کنم، قطره‌ای دیگر درون دستم چکید. باری دیگر با هزار ترس، بالای سرم را نگاه کردم‌ و بعد صدای خنده‌ی بلندم، در کوچه پیچید.
دستم را بر پیشانیم کوبیدم و زیر لب به خود گفتم:
_ دختره‌ی دیوانه، دایناسور؟! نه آخه دایناسور؟ اون‌ها چند ساله منقرض شدن؟!
به در تکیه دادم؛ و باز در جواب خودم گفتم:
_خوب آدم می‌ترسه به همه چیز فکر می‌کنه.
وبعد به افکار بچگانه‌ام خندیدم!
آن قطره‌ها، از در نقره‌ای رنگ خانه می‌‎چکید. طبق معمول، مادر عزیز، شستن و رفتن را آغاز کرده و به در حیاط هم، رحم نکرده بود. فتوحات اسکندر به پایان رسید و تمام؛ اما بشور و بساب‌های مادر ما، تمامی نخواهد داشت!
همان لحظه بود؛ که مادرم تی به دست، و باچهره‌ای آشفته، که خبر از خستگی‌اش می‌داد، روبه‌رویم ظاهر شد.
«سلام، خسته نباشی!» گفتم و وارد حیاط شدم، که فریاد مادرم، باعث شد برگردم و نگاهش کنم.
_ آوین؟
آب دهانم را قورت دادم؛ و در دل گفتم«خدایا خودت به جوونیم رحم کن!»
چشم‌های سبزرنگش، از خشم سرخ شده، و ابروان نازک و رنگ شده‌اش، برهم گره خورده بود. خدا می‌داند بازچه کرده‌ام که این‌گونه با خشم اژدها، روبه رو شده‏‌ام. لبخندی سست زدم و با نگاهی که سعی داشتم خیلی مظلوم جلوه‌ام دهد، گفتم:
_جونم مامان؟
تار موی قهوه‌ای رنگش را، که روی پیشانی نسبتاً کوتاهش افتاده بود، با دست به پشت گوشش هدایت کرد و بعد به کفش گلی‎ شده‌ام، اشاره کرد و با ناراحتی گفت:
-آوین تکون نمی‌خوری تا بیام.
فقط سری به نشانه تأیید حرفش تکان دادم؛ و همان‌جا ایستادم تا برگردد. مادر تی را، به گونه‌ای که، کوچک‌ترین خشی نیندازد به دیوار تکیه داد؛ و بعد از دوپله حیاط پایین رفت و کفش دمپایی‌های قرمز رنگم را برداشت و به دستم داد و محکم گفت:
- این‌ها رو بپوش بعد برو.
پس از تعویض کفش‌هایم، که آن‌چنان فرقی با خنثی کردن بمب نداشت، اجازه‌ی ورودم به خانه صادر شد.
درستگیره‌ی در را پایین کشیدم و وارد پذیرایی شدم. وارد شدن من به خانه، با شروع پاندای کونگ فوکار یکی شد و من هم کوله به دست، سر تکان داده و با او شروع به خواندن کردم؛ که صدای خنده حسین، بلند شد و روبه من، با خنده گفت:
_آبجی آوین، کوچولو شدی؟! خجالت نکش، بیا بشین؛ باهم نگاه کنیم.
کوله‌ام را کنار نهادم؛ وبا تشر گفتم:
_تو برو پیک نوروزیت رو حل کن مورچه.
حسین، بی‌آن که سخنی دیگر بر زبان جاری سازد، به صفحه مستطیل شکل تلوزیون خیره شد. به سمت اتاق رفتم و لباس‌ها، و چادرم را به چوب لباسی آویخته و پس از پوشیدن لباس‌هایم، وارد آشپزخانه شدم و مستقیم به سمت یخچال رفتم. پس از چند دقیقه، سیر و سفر درون یخچال، سیب سرخ رنگی را برداشته، و در یخچال را، زود بستم. چرا که اگر مادرم، در آن شرایط مرا می‌دید ممکن بود؛ برایم حبس ابد، یا شاید هم حکم اعدام ببرد. به تصوراتم از مادر ظالمی که خود آن را ذهنم ساخته بودم، خندیدم و همان‌طور که به سیبم گازی می‌زدم، به حسین، که باهیجان داشت کارتونش را می‌‎دید؛ گفتم:
_ راستی حسین، شما امروز آخرین روزتون بود؛ که رفتید مدرسه؟!
حسین که قصد داشت هم سوال من را پاسخ دهد، و هم یک دیالوگ از کارتون موردعلاقه‌اش را از دست ندهد؛ نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت:
_آره. مگه تو فردا هم میری؟!
شانه‌ای بالا دادم و سیب را در دست چرخاندم و با شک گفتم:
_نمی‌دونم، معلوم نیست برم یا نه! رفیق‌های گرامی که امروز هم خودشون رو تعطیل کردن.
حسین، آرام لب زد:
_کی‌ها؟
ته سیب خورده شده را، درون سطل انداختم و گفتم:
_یاسمن و فاطیما و دلارام. یاسمن که رفته شهرشون.
و جواب حسین، فقط سری بود که تکان داد.
مادرم، باقدم‌های خسته، در را هل داد و وارد پذیرایی شد و بدون آن که بخواهد لحظه‌ای استراحت کند؛ به سمت آشپزخانه رفت تا نهار را بکشد.
نزدیکش شدم؛ و با ناراحتی گفتم:
_مامان چرا این قدر خودت رو خسته می‎.کنی؟ بسه دیگه. بیا بشین استراحت کن.
مادرم با تمسخر نگاهی به من انداخت؛ و گفت:
_ من تمیزکاری نکنم؛ شما می‌‎کنید؟ شما فقط بلدید لباس عوض کنید. ظرف بریزید. شلوغ کاری کنید.
دستی به پشت گردنم کشیدم و با خودم گفتم:
_ زد تو پرم! این مامان ماهم عصبی میشه؛ نمیشه باهاش حرف زد.
لبخندی تحویلش دادم و سعی کردم تا خسته است، زبان به دندان گرفته و هیچ نگویم؛ تا به سرنوشت، فرش‎‌های شسته شده روی دیوار، دچار نشوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #4
مادرم، سفره را از کابینت بیرون کشید و انداخت. همین که خواست غذا را، درون بشقاب بریزد، لب گزید و بشقاب‌ها را، به دستم داد و گفت:
_ لباس‌ها رو یادم رفت روی بند بندازم. آوین غذا رو بکش، الان میام.
بشقاب‌ها را گرفتم و ماکارانی را که نمی‌دانم مادرم میان این همه کار، چگونه آماده کرده بود درون‌شان ریختم و روی سفره نهادم. با حسین مشغول صحبت شدیم؛ تا مادرم بیاید. حسین صاف نشست و گفت:
_‌ آبجی فکرکنم صدای موبایل مامان میاد.
کمی تأمل کردم و بعد تند گفتم:
_‌ آره آره برو موبایلش رو بده.
حسین از جایش بلند شد و موبایل را برداشت، و به سمت مادرم رفت. به سفره خیره شده و در فکر غذای که داشت سرد می‌شد بودم؛ که برادرم، و پشت سر او، مادرم، وارد آشپزخانه شدند. مادرم موبایل را، روی اپن آشپزخانه نهاد و گفت:
_ برید وسایلتون رو جمع کنید. فردا میریم خونه پدربزرگ‌تون.
من و حسین، نگاهی بهم انداختیم. در ذهن هردوی ما یک سوال بود، که من آن را بیان کردم.
_ فردا؟! مگه قرار نبود پس فردا بریم؟
مادرم تای ابرویش را بالا داد و با خنده‌ گفت:
_ نمی‌‎دونم باباتون گفته دیگه. چه‌قدر هم که شما دوتا بدتون میاد. غذاتون رو بخورید، زود برید وسایل‌تون رو جمع کنید.
سکوت کوتاهی کرد و بعد، گویا که چیزی یادش آمده باشد با تهدید، رو به حسین کرد و گفت:
_حسین، توهم نری هرچه‌قدر اسباب بازی داری، برداری بیاری‌ها!
حسین که گویا به او برخورده بود؛ لبان کوچکش را، درهم جمع کرد؛ و فقط گفت:
_ باشه.
مادرم، لبخندی برلبان باریکش نشاند و دستی برسرتک پسرش کشید و گفت:
_ آفرین پسرم.
هنوز قاشق اولی را قورت نداده، دومی را روانه‌ی دهانم می‌کردم؛ تا غذایم زود تمام شود و به کارهای دیگرم برسم. قاشق آخر را درست نخورده، تشکر سرسری از مادرم کردم و به سمت اتاق رفتم. کوله‌ام را با هرچه درونش بود برداشتم و راه حیاط را در پیش گرفتم. قالیچه‌‎ی کوچکی را، که همیشه درون حیاط بود؛ کنار درخت انارمان پهن کردم و کتاب‌‎هایم را با احتیاط، رویش نهادم؛ وخود هم، گوشه‌ای از آن نشستم.
می‎‌خواستم قبل از رفتن، تکالیفم را انجام دهم؛ تا بعد فراوانی تکالیف، خوشی سفر را از حلقم بیرون نکشد. به برگه تکالیفم نگاه کردم و با انزجار گفتم:
_ اه ریاضی!
ریاضیم بد نبود؛ اما به لطف آقای قادری، دیگر علاقه‌ای هم به ریاضی نداشتم. آقای قادری معلم‌مان بود و علاقه‌اش، و همچنین مهارتش در ریاضی، زبان زد بود. تمام فکر و ذکرش، حل کردن سوالات ریاضی بود گویا که ما، هیچ درس دیگری، برای خواندن نداشتیم. برای رهایی از این افکار، سرم را تکان دادم و کتابم را، با ناراحتی گشودم و مشغول نوشتن شدم.
بعد از گذشت چنددقیقه، که جان گدازتر از ده‌ها ساعت بود؛ چون زندانی که، از بند جفا گریخته باشد نفس عمیقی کشیدم و کتاب را بستم، و همان‌جا دراز کشیدم؛ که در میان کتاب‌هایم، کتاب کوچک، و ناآشنای به چشمم خورد. دست بردم و از میان کتاب‌های دیگر بیرونش آوردم. با دیدن آن کتاب، لب گزیدم و گفتم:
_ ای وای، این که کتاب فاطیما است. یادم رفت برش گردونم!
فاطیما گفته بود موضوع جالب این رمان، جذبش کرده است؛ برای همین چند روز پیش، آن را به من داد تا من هم آن را بخوانم؛ اما تاحالا، حتی وقت نکرده بودم جلدش را هم خوب نگاه کنم.
روی جلد آبی رنگش، با خطی نکو، نوشته شده بود.«عشق، کوچک و بزرگ، نمی‌شناسد.»
کتاب را، باز کردم؛و همان‌طور دراز کشیده مشغول خواندن شدم.
با صدای اذان، که از مسجد بلند شد، فهمیدم خیلی وقت است مشغول خواندنم و موضوع این کتاب، مرا هم چون فاطیما جذب کرده بود. موضوع رمان، درباره‌ی دختری نوجوان بود که در سن کم، به عشق دچار می‌شود؛ و در راه رسیدن، برای سن کمش، سختی‌های زیادی می‌کشد.
کتاب‌هایم را، در دست گرفتم و قالیچه را جمع کردم و کنار گذاشتم؛ تا بروم وسایلم را، برای سفر فردا آماده کنم. داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم که صدای تقه‌ی در، باعث شد برگردم و به در نگاه کنم. با دیدن پدرم تبسمی زدم و باچهره‌ای گشاده گفتم:
_ سلام بابا.
پدرم در حیاط را برای داخل آوردن ماشین باز کرد و به سمت ماشین رفت؛ و گفت:
_ سلام بابا. وسایل‌تون رو که جمع کردید؟
گوشه لبانم را بالا دادم؛ و با خنده گفتم:
_اول درس، بعد وسایل. الان دارم میرم آماده کنم.
پدرم درون ماشین نشست؛ و بلند گفت:
_باشه.
صدای مادرم، از خانه بلند شد:
_آوین کیه؟
از در پذیرایی داخل شدم و گفتم:
_بابا.
پس از آماده کردن وسایلم، بدون خوردن شام، به رخت خواب رفتم؛ اما از ذوق سفری که در پیش داشتیم خواب به چشمانم نمی‌‎آمد. همیشه سفرکردن را دوست داشتم. سفر، پر بود از خاطرات خوش، با کسانی که مهرشان را در دل داشتیم. پر بود از تجربه‌ها و آموختن‌ها. آن قدر در ذهن خویش، رویاهای کودکانه، و شیرین بافتم تا کم کم چشمانم سنگین شدند و به عالم خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #5
باصدای که از آشپزخانه بلند شد؛ چون تیر رها شده از کمان، سرجایم نشستم و طوطی‌وار گفتم:
_ دیر شد، دیر شد.
پدرم، از آشپزخانه بیرون آمد. باخنده؛ اما طوری که مادرم و حسین بیدار نشوند؛،گفت:
_‌ هنوز زوده بابا. عمو مهرانت این‌ها هم هنوز نیومدن. بزار بخوابن.
لبانم را جمع کردم؛ و به ناچار گفتم:
_ باشه. من برم آماده بشم.
هنوز از گفتن این حرفم، چیزی نگذشته بود؛ که صدای آیفون بلند شد؛ و مادر و برادرم این‎‌بار مجبور بودند، از خواب شیرین‌شان دل کنده و بیدار شوند.
پدرم آیفون را زد و روبه ما گفت:
_ برید سریع آماده بشید، اومدن.
ساعت نزدیک به هشت صبح بود؛ که از خانه بیرون زدیم. پدرم و عمو مهران، مشغول حرف زدن بودند، و مادرم تسبیح به دست، مدام ذکر می‌گفت و گاهی، میان ذکرهایش، حسین و ریحان را، برای آشوبی که به راه انداخته بودند، سرزنش می‌کرد. بعد انداختن هر دانه تسبیح، به پدرم یادآوری می‌کرد که آرام براند و مواظب ماشین‌های دیگر باشد.
طرف دیگر، خاله سنا بود؛که قصد داشت رها را، که مدام گریه می‎‌کرد آرام کند؛ اما خب، چندان هم در این‌کار موفق نبود. برای فرار از این هیاهو، که در ماشینی کوچک درحال رخ دادن بود، هندزفری در گوش نهادم و سرم را، به شیشه‎‌ی پنجره تکیه دادم و به منظره‎‌ی بیرون، چشم دوختم.
هرچه از شهرمان دورتر می‌شدیم، زمین رنگ دیگری به خود می‌گرفت و آسمان هم به پیروی از آن، و شاید هم از حسادتی که دردلش رخنه کرده بود، رنگ عوض می‌کرد و گاه به قدری روشن و گرم بود که از صمیمت میان تو و آفتاب، می‌شد شعرهای عاشقانه سرود و گاهی آن‌قدر غریب و سرد، که ابرهای سیه دل را هم، به اشک ریختن وا می‌داشت.
هنوز چیزی از مسیر را نرفته بودیم که ناگهان، چشمانم به قدری سنگین شد؛که نمی‌توانستم دیگر بازشان کنم. گویا که دو آهن‌ربای قوی بین پلک‌هایم نهاده بودند. همیشه نیمی از مسیر را، به خواب می‌رفتم و نزدیک به مقصد بیدار می‌شدم،‌و من چقدر از این اتفاق، شاکی و ناراحت بودم.
_ ریحان ساکت باش دیگه مامان، رها تازه خوابیده.
با صدای گریه‌ی رها، چشم‌ گشودم، دستی به گردن خشک شده‎‌ام کشیدم و زیر لب گفتم:
_ ریحان بیدارش کردی؟
خاله سنا به نشانه تأسف، سری برایش تکان داد و هیچ نگفت. موهایم را، محکم کردم و همان‌طور که به تابلوهای سبزرنگ کنارجاده نگاه می‎‌کردم، خمیازه‌ای کشیدم و با ناراحتی گفتم:
_بابا رسیدیم؟ باز من خوابم برد.
پدرم ا زدرون آینه، نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد به شوخی گفت:
_ آره رسیدیم دیگه. عیب نداره ان‌شالله برگشتنی، این طرف مسیر رو هم می‎‌بینی.
لب‌هایم را آویزان کردم و دوباره به پشت شیشه ماشین خیره شدم. نزدیک خانه پدربزرگ بودیم. پس از گذشت دوسال، حتی تغییر کوچکی هم، در محلشان، رخ نداده بود. همه چیز همان بود که دوسال پیش بود. پدرم دقیقاً پشت درخانه‌ی پدربزرگم پارک کرد و حسین اولین نفر، از ماشین بیرون رفت تا در بزند. در ماشین را بستیم و پشت در ایستادیم. چند لحظه بعد مادربزرگم، با لخندی شیرین، در را برایمان باز کرد و باچهره‎‌ای خندان گفت:
_ سلام خوش اومدید، خوش اومدید، بیاید داخل.
روی مادربزرگم را بوسیدم و بعد احوال‌پرسی کوتاهی، گفتم:
_ بااجازه.
و بعد جلوتر از بقیه، وارد حیاط نسبتاً بزرگ خانه شدم. خانه پدربزرگ، چو همیشه شلوغ بود و صدای گفت‌وگویشان، درخانه پیچیده بود. شلوغی را، گاهی دوست داشتم؛ و گاهی نیز، از آن گریزان بودم. راستش هیچ‌گاه تکلیفم با خودم روشن نبود؛ اما این بار می‎‌دانستم که شلوغی خانه پدربزرگ را، خیلی دوست دارم. اصلا مگر میشد نزدیک به عید باشد و خانه‌ی پدربزرگی در سکوت و خفقان به سر ببرد؟! اصلا مگر عید، بی‌خانه‌ی پدربزرگ، و سفره‎‌ی هفت سینی که مادربزرگ، بامهر مادری می‌چیند، عید میشد؟ نه عید نمیشد، و من این را، آن دو سالی که دور از این‌جا عید را به سر کردم فهیمدم. عید در میان فامیل، خوشی خود را داشت. آری همه چیز خوب بود، جز آن قسمت، سلام و احوالپرسی افراطی‌اش، که حال در بین ما و بقیه فامیل درحال اجرا بود. اگر بگویم، نزدیک به نیم ساعت، فقط صرف گفتن جمله‎‌های«سلام خوبید؟ چه خبرا؟ چه‌کارها می‌کنید؟» شد؛ دروغ نگفته‌ام.
مادربزرگ، از این سر تا آن سر پذیرایی را، سفره انداخت و بعد بدون آن که اجازه دهد کسی از میان‌ما برای کمک برود، خود غذا را کشید و همه چیز را مهیا کرد،دو بقیه هم زحمت خوردن غذا را بردوش کشیدند، و چه‌قدر هم که، همه در این کار ماهر بودند؛ چرا که سفره هنوز انداخته نشده، برداشته شد.
پس از خوردن شام، حجم زیادی از ظرف، روی هم انباشت شد، و این بار، نوبت به عروس‌ها رسید؛ تا کمر همت بسته و خود را نشان دهند. آن‌ها هم ظرف‎‌ها را، چون زیاد بودند برداشتتند؛ و برای شستن به حیاط بردند.
گوشه‌ای از حیاط نشسته بودم و به جاری‌ها، که درحوض حیاط، مشغول ظرف شستن بودند نگاه می‌کردم؛ که عمه‌ام، همراه با فرزندانش، از در وارد شد. از جایم بلند شدم و نزدیک رفتم، و دستش را فشردم؛ و گفتم:
_ سلام عمه‌زینت خوبی؟
عمه‌ام، از زن برادرهایش، چشم گرفت؛ و به من نگاهی انداخت. گونه‌ام را بوسید و گفت:
_ سلام عزیزم ممنون. خودت خوبی؟
از او جدا شدم و گفتم:
_ ممنون به خوبی شما. رامین تو خوبی؟
رامین، پسرکوچک عمه‎‌ام، لبخندی نصفه و نیمه زد و آرام گفت:
_ ممنون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #6
لبخندی تحویلش دادم و به سمت رادین، پسربزرگ عمه زینت و نوه اول خانواده رفتم تا به او هم سلام کنم؛ که او قبل از من به سمتم آمد و بادلحنی تمسخرآمیز گفت:
_ تو هنوز یاد نگرفتی سلام کنی بچه؟
چین ریزی بر پیشانی کوتاهم انداختم و همان‌طور که سعی می‌کردم پاسخی در شأن سوالش به او ندهم، با اکراه گفتم:
_ سلام.
زن‌عمو زهره گفته بود او زیادی تغییر کرده است، و راست هم می‌گفت. چهره‌اش مردانه‌تر از قبل شده بود؛ اما چه فایده، که اخلاق افتضاحش، افتضاح‌تر شده بود و عقلش هنوز در ایام طفولیت به سر می‌برد.
عید بود؛ اما مرگ یکی از بستگان باعث شده بود، آن‌چندان شور و حالی در خانه حاکم نباشد و سفره‌ی هفت سینی چیده نشود.
قبل از این‌که بخواهیم برای خواب برویم، پدربزرگم از جایش بلند شد و روبه جمع، که همه فرزندان و عروس‌ها، و نوه‌هایش بودند،کرد و با تاکید گفت:
_ فردا بعد نهار قراره بریم خونه‎‌ی حسین. جای دیگه رو هماهنگ نکنید.
وبعد بی آن‌که بخواهد، منتظر پاسخی از جانب‌ ما باشد، به سمت اتاق رفت تا چون همیشه، زودتر از بقیه بخوابد.
***
یک ساعتی بود؛ که یک جا نشسته بودم و گرما بلایی سرم آورده بود که احساس می‌کردم، دیوارهای خانه دارند به گلویم فشار می‎‌آورند و اگر چنددلحظه دیگر، در خانه عموحسین بمانم از حال خواهم رفت. برای همین، روی شانه مادرم زدم و همان‌طور که خودم را با دست باد می‌زدم، گفتم:
_ مامان من گرممه. دارم احساس خفگی می‌کنم. میرم بیرون دم در.
مادرم با نگاهی به من، از فنجان چای در دستش، کمی نوشید و سری به نشانه تایید تکان داد و دوباره به زن‌عمویم، که داشت با او سخن می‌گفت، چشم دوخت.
کفش‌هایم را، که بچه‌ها یکی‌شان را به شرق، و دیگری را به غرب انداخته بودند، از میان انبوه کفش بیرون کشیدم و به پا کردم و از در کوچک سفید رنگ خانه‌ی عموی بزرگم، بیرون رفتم. دیشب باران سختی باریده بود و بوی معطر خاک، در فضا پیچیده بود و آفتاب هم دیگر زمین را وداع می‎‌گفت. سرخی آن، به قدری بود که میشد چشم در چشمش شد؛ اما فروغ چشم را از دست نداد. چندقدمی برداشتم، و به سمت ماشین عموحسین، که صندوق عقبش خشک بود رفتم و روی آن نشستم.
با نگاهم، توپ کوچک نارنجی رنگ را، که بین دو گروه از بچه‌ها، در حال رفت و آمد بود دنبال می‌کردم؛ که با تکانی که ماشین خورد سرم را برگرداندم و رادینی را دیدم که کنارم نشسته و به من می‌نگرد. تا تعجب را در چهره‎‌ام خواند، بی‌مقدمه گفت:
_ می‌دونی آی لاو یو، یعنی چی؟
در دل گفتم« خوب که چی؟»
با این‌که معنیش را خوب می‌دانستم؛ باسردی گفتم:
_ نه خیر.
وبعد هم، از صندوق ماشین پایین پریدم تا پیش از این باخودشیفته‌ای چون رادین هم صحبت نشوم. با این حال رادین با خنده و بلند گفت:
_ خوب یعنی عاشقتم!
ومن در آن لحظه که انگار، تمام سردی را که این شهر از آن به ارث نبرده بود، در تن داشتم، با سردی تمام گفتم:
_ خب چکارکنم؟!
همان‌موقع، مادرم از در بیرون آمد و با نگاهش دنبال من گشت و هنگامی که من را یافت، روبه من گفت:
_ آوین بچه‌ها و رادین رو صدا بزن. می‌خوایم شام بخوریم زود بریم.
«باشه»ای گفتم و فقط بچه‌ها را صدا زدم. رادین که فاصله‌ای زیادی با ما نداشت، خود سخن مادر را شنید و پس از ما وارد خانه شد.
سفره چیده شد و همه دور سفره نشسته بودیم، که پدرم رو به عموعلی کرد گفت:
_ چندم باید بریم سراغ عروس؟
عموعلی دستی به موهایش کشید؛ و همین‌که خواست پاسخ بدهد، عموحسین گفت:
_دبهتره همون روز که قرار گذاشته بودیم بریم.
پدرم، لیوان آبی برای خودش ریخت؛ و متفکر گفت:
_خوبه.
***
《نهم فروردین هزار و سیصد و نود و چهار》
روزها در پی هم گذشت؛ تا به روزی رسید که قرار بود، به سراغ زن‌عموعلی برویم. از صبح خیلی زود، همه بیدار بودند و کارهایشان را انجام می‌دادند. راستش را بخواهید، همه از ترس پدربزرگم زود بیدار شده بودند و اگر به حال خودشان رهایشان می‌کردند؛ قطعاً یک بعدازظهر از خواب برمی‌خواستند. ساعت نزدیک به نه صبح بود، که پدر بزرگم کفش‌هایش را، از جاکفشی برداشت و دستوری گفت:
_ بدوید بریم دیگه دیر شد.
الان دیگر هیچ شکی نداشتم که عجولی من، مستقيماً به پدربزرگم رفته است.
عموبهرام، شانه‌ را کنار نهاد و گفت:
_ حالا چرا این قدر عجله داری بابا.
پدربزرگم که کم کم داشت عصبی میشد، ابروانش را درهم کشید و گفت:
_ زود بریم مشکلی داره؟
عموبهرام، خنده‌ای کرد و سری تکان داد و دیگر هیچ نگفت.
چندی بعد، همه به سمت خانه‌ی عروس، که فاصله زیادی با ما نداشت، حرکت کردیم. پدرم، بادقت به خیابان ها چشم دوخت؛ و بعد روبه عموعلی که همراه ما آمده بود، گفت:
_ علی این کوچه است.
عموعلی، سرش را بالا آورد و گفت:
_ آره خودشه. همون در آبیه.
پدرم در کوچه پیچید و بقیه هم به دنبالش. به درخانه که رسیدیم. پدرم باتعجب به ما که هنوز نشسته بودیم، نگاه کرد و گفت:
_ پیاده بشید دیگه چرا نشستید.
لبخندی مسخره برلبانم نشاندم و اولین نفر از ماشین پیاده شدم؛ اما بند کفش‌های خیر ندیده‌ام، که بهم گره خورده بودند باعث شدند آخرین نفر وارد پذیرایی شوم. با وارد شدنم به پذیرایی، چهره‌ام درهم شد. خانه‌شان، خانه‌ی کوچکی بود، که حالا باآمدن ما کاملا پر شده بود و من هم مجبور بودم سر پا بایستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #7
پدربزرگم، با پدر عروس خانم صحبت می‌کرد و من‌که اصلاً رغبتی به شنیدن‌ حرف‌هایشان نداشتم هرلحظه بی‌حوصله‌تر می‌شدم. مادرم کمی دورتر از من نشسته بود، نزدیکش شدم‌ و زمزمه‌وار در گوشش گفتم:
_ مامان کی میریم پام شکست.
مادرم حسنا را محکم گرفت و گفت:
_ تازه اومدیم‌ها؛ اما بابزرگت این‌قدر عجوله، الان‌هاست که بگه بریم.
خنده‌ای کردم و سرجایم ایستادم و به لبان پدربزرگم چشم دوختم تا شاید واژه‌ی برویم، از دهانش خارج می‌شد. سرم را میان جمع چرخاندم تا ببینم فقط من هستم که خسته شده‌ام یا نه، که چشمم به رادین افتاد، که او هم چون من، دستانش را در هم گره زده و به دیوار تکیه داده بود‌.
_ درخدمتتون بودیم آقای قاسم‌پور. برای نهار بمونید دورهم باشیم.
با صدای پدر عروس، که مردی میان‌سال، باموهای یک دست سپید و سبزه پوست بود، چشم از رادین برداشتم و به پدربزرگم چشم دوختم. پدربزرگ، از جایش بلند شد و باخوش رویی رو به آقا کریم گفت:
_ممنونم ازتون وقت زیاده. باید یک سر تا اهواز بریم. بااجازتون.
و به بقیه اشاره کردکه بلند شوید.
آقاکریم، به سمت دخترش لیلا یا همان عروس رفت و دستش را، در دست عموعلی نهاد و روی هردوشان رو پدرانه بوسید و بعد بامهربانی گفت:
_ خوشبخت بشید.
زن‌عموی جدید، بابغض پدرش را نگاه کرد و عموعلی دست پدرزنش را فشرد و گفت:
_ ممنونم.
پدربزرگم باسر به ما فهماندکه برویم و خود باخداخافظی از خانه خارج شد و ماهم پشت سرش. در ماشین‌ پدرم را باز کردم و خواستم درونش بنشینم که عمه زینت صدایم زد، و با لبخندی که به صورت تپلش می‌آمد، گفت:
_ آوین عمه، میشه تو بری داخل ماشین عموحسینت؟! علی با ماشین خودشون نیومده، نمیشه از خانمش جدا بشینه.
با نگاهی به پدرم، که باسر اجازه‌ی رفتنم را صادر کرد، به سمت ماشین عموحسین رفتم و بادیدن رادین، که اوهم در آن ماشین بود، چهره‌ام درهم رفت. بختم چه بد بود که باید کنار رادین می‌نشستم.
در ماشین را بستم و خود را، با دیدن جاده‌ای که سراب را به نمایش گذاشته بود مشغول کردم که ناگهان، جسمی سنگین پایم را فشرد.( آخ)ی گفتم و با هراسی که در وجودم افتاده بود به پایم نگاه کردم، و پای رادین را دیدم که کنارش کشید و نیش‌خندی، کنج لبش آشکار شد و نگاهی کوتاه به من انداخت و باز سرش را، درون آن ماسماسک فرو برد.
پایم را، از ترس این‌که له و نابود نشود کنار کشیدم؛ اما فایده‌ای نداشت و این‌بار زانویش را به زانویم جفت کرد و اصلاً به چهره‌ی عصبی من، اهمیتی نداد و یابه قولی، ککش هم نگزید. با فشار دیگری که به پایم آورد؛ با لحنی سراسر دلخوری، و خشم گفتم:
_ اِه، کفشم رو خراب کردی!
رادین، سرش را از موبایلش بیرون کشید و بانگاهی که، دل سنگ هم برایش آب می‌شد، گفت:
_ من؟!
او دیگر چه آدمی بود؟! نفسم را با حرص بیرون دادم؛ و محکم گفتم:
_ بله شما!
لبانش را روبه بیرون خم کرد و گفت:
_ ولی من نبودم.
آن‌قدر خود را مظلوم، و غافل از همه چیز نشان می‌داد؛ که اگر باچشم‌های خودم ندیده بودم؛ حتما حرفش را باور می‌کردم.
این‌بار خودم را، باحرف زدن با زن‌عمو زهره مشغول کرده بودم که رادین این‌بار، پایش را به پایم کوبید و با لحنی پر از شیطنت، و شاید هم تمسخر، گفت:
_ببین، دختر‌ها وقتی براشون خواستگار میاد این شکلی میشن!
و بعد موبایلش را، دقیقا جلوی چشمانم گرفت و با نیش باز نظاره‌ام کرد. به تصویر درون موبایلش، که سه بچه گربه بودند که از لای در، با یک چشم بیرون را نگاه می‌کردند، با اکراه نگاهی انداختم و هیچ نگفتم.
اما گویا رادین امروز، قصد نداشت، از هم‌صحبتی بامن، که هدفی جز آزار دادنم را به دنبال نداشت، دست بکشد. برای همین، با لحنی که عصبیم می‌کرد بلند گفت:
_میگم آوین خانم، یک روزدهم تو رو این‌جور می‌برن خونه شوهر!
صورتم را درهم جمع کردم و طوری که انگار، از چیزی چندشم شده باشد، باچشمان درشت و قهوه‌ای رنگش زل زدم و قاطع گفتم:
_نه خیر!
ابروهایش را بالا داد و بادهمان لحن شیطان‌گفت:
_یعنی تو نمی‌خوای عروسی کنی دیگه؟
گوشه‌ی لبم را بالا دادم و گفتم:
_معلومه که نه!
موهای صاف قهوه‌ای رنگش را، که روی پیشانی بلندش ریخته شده بود با دست کنار زد و کشیده گفت:
_ می‌بینیم آوین خانم!
چشمانم را ریز کردم و گفتم:
_ می‌بینیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #8
و او تمام مدت این کلمه را، زیر لب تکرار کرد؛ اما من به جاده چشم دوخته بودم و چون تابه حال به اهواز نرفته بودم، دوست داشتم زودتر برسیم.
زن‌عمو زهره روبه عموحسین کرد و گفت:
_ حسین کی می‌رسیم؟
عموحسین، در آیینه نگاهی به زن برادرش کرد و گفت:
_یه ربع دیگه رسیدیم.
زن‌عموزهره، نفسش را بیرون داد و باخنده گفت:
_بابات صبح زود بیدارمون کرده، خواب‌مون میاد دیگه.
رادین، به صندلی تکیه داد و گفت:
_ساعت چنده؟
زن‌عمو، نگاهی به موبایلش انداخت و گفت:
_یکه دیگه.
چند دقیقه بعد، به مقصد رسیدیم و دست جمعی به طرف زیارت سید عباس رفتیم. بازارچه کوچکی جلوی حرم بود و هرکس چیزی می‌فروخت. همه آن‌جا عرب زبان بودند و آن‌هايی هم که، فارسی حرف می‌زدند؛ لهجه‌ی دلنشین عربی داشتند.
_آوین مامان بیا اینجا.
باعجله به سمت مادرم رفتم و گفتم:
_میری نماز بخونی؟
چادرش را مرتب کرد و گفت:
_آره وضو دارم. تو وضو نگرفتی؟!
از در بزرگ زیارت وارد شدیم و من همان‌طور که چادرها را زیر و رو می‌کردم؛ با تاسف گفتم:
_نه نگرفتم. الانم لباسم جوری نیست که برم وضو بگیرم، تا من برم و بیام باید بریم.
مادرم چیزی نگفت و کفش‌هایش را درآورد و درون پاکتی نهاد، و به من اشاره کرد؛ که کفش‌هایم را به او بدهم. بند کفش‌هایم را، به زحمت گشودم و درون پاکت در دست مادرم نهادم.
انتظار داشتم درون زیارت‌ هم، به بزرگی حیاط باشد؛ اما درون زیارت، خیلی کوچک بود و جمعیت زیادی که آن‌جا بود باعث شده بود احساس خفگی به من دست بدهد.
به زحمت، خودم را از لابه لای خانم‌های عرب، که قد و قامتی بلند داشتند رد کردم و خود را به ضریح رساندم، و پس از مناجاتی کوتاه، به سمت مادر، و زن‌عمو مونس، زن‌عموحسین رفتم و گفتم:
_می‌خواید نماز بخونید، بیاید این‌طرف خلوته.
آن‌ها هم دنبال من، راهی اتاقکی کوچک که کنار ضریح بود آمدند و شروع به نماز خواندن کردند و من هم، تسبیح برداشته و صلوات فرستادم.
زن‌عمو زهره، و خاله سنا، از ضریح جدا شدند و خاله سنا گفت:
_ نمازشون تموم نشد؟!
سری تکان دادم و گفتم:
_ فکرکنم تمومه.
مادرم، چادرش را کنار زد و گفت:
_ شماهم عجول شدید؟
زن‌عمو زهره باخنده گفت:
_ والا ماکه نه؛ اما پدرشوهرجان، الان که بگه بریم‌. ماشالله فقط می‌خواد بره.
زن‌عمو مونس، که اودهم نمازش تمام شده بود خنده کرد، و بالهجه شیرین جنوبی گفت:
_ عادتشه دیگه.
همان لحظه، ریحان باعجله وارد زیارت شد و گفت:
_دبدوید بدوید میگن بریم.
هرچهار نفرمان، نگاهی به هم کردیم و بلند خندیدیم.
پس از انداختن چند عکس دسته جمعی، به سمت خانه بازگشتیم.
نزدیک خانه بودیمدکه پدرم اشاره کرد، جایم را عوض کنم؛ و گفت:
_ می‌ریم خونه داییت این‌ها.
و بعد با زدن چند بوق، از بقیه خداحافظی کرد و به سمت خانه دایی رضایم رفت. مادرم و خاله سنا، عکس‌ها را نگاه می‌کردند. مادرم که گویا زیاد از عکس‌ها، خوشش نیامده بود، صورت کج کرد و گفت:
_ اصلاً خوب عکس‌هارو نگرفته‌ها.
خاله سنا، سری تکان داد و گفت:
_ آره. اصلاً حرم معلوم نیست.
و تمام مسیر را، دوخواهر درباره این عکس‌ها حرف می‌زدند.
پدرم درخانه‌ی کرمی رنگ دایی را، زد و یالله گویان وارد شد.
زن‌دایی مرضیه، لبخندی روی لب‌هایش نشاند و گفت:
_ به به، به به خوش اومدید. چه عجب!
عمو مهران، دستی به موهایش کشید و گفت:
_ والا مرضیه خانم، وقت نکردیم بیایم دیگه.
زن‌دایی، از جلوی در کنار رفت و گفت:
_این‌بار می‌بخشم‌تون، دیگه تکرار نشه.
مادرم خنده‌ای کرد و گفت:
_ چشم.
چنددقیقه از آمدن‌مان می‌گذشت؛ که دایی رضا، با دست پر، وارد خانه شد و با دیدن ما، لبخندی برلب نشاند و همان‌طور که خریدها را، به همسرش می‌داد؛ به سمت ما آمد و گفت:
_ سلام چه عجیب اومدید .
پدرم، حسین را که قصد بیرون رفتن داشت کنارخود نشاند و گفت:
_ والا آقا رضا، این چندوقت درگیر یه سری کارها بودیم. ماشینم هم خراب شده بود. امروزم که رفتیم سراغ زن علی.
دایی نزدیک پدرم و عمومهران نشست و بامهربانی گفت:
_ به سلامتی، ان‌شالله خوشبخت بشن.
زن‌دایی مرضیه، سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:
_شام خورش قیمه درست کنم یا کباب؟
عمومهران بادودلی گفت:
_ مرضیه خانم از دست پخت شما نمیشه گذشت؛ اما ما شام خونه‌ی خواهرم این‌ها دعوتیم.
دایی رضا، اخمی کرد؛ و گفت:
_ عمراً بزارم برید.
پدرم لبخندی زد و گفت:
_شرمنده والا. ولی نریم ناراحت میشه.
زن‌دایی مرضیه، با ظرف میوه، نزدیکمان شد و گفت:
_پس ما ناراحت نمیشیم؟! این چند روزه اومدید؟ این دومین باره سرز دید؛ که دارید می‌رید الانم.
پدرم، سرش را به زیر انداخت و گفت:
_نه قول میدم سال بعد، بیشتر بیایم.
دایی رضا گفت:
_ ان‌شالله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #9
ساعتی بعد، پس از خداحافظی از خانه‌ی دایی‌ام، به سمت محله عمه‌ام رفتیم؛ تا یک‌بار دیگر قبل رفتن، به آن‌ها هم سرزده باشیم و البته خود عمه زینت بود که دعوت‌مان کرده بود‌.
پدرم ماشین را، آخر کوچه پارک کرد و باهم به طرف خانه عمه رفتیم‌. عمه درون حیاط نشسته بود و آتش کبابش به راه بود، ما را که دید گفت:
_ اومدید؟ برید داخل منم الان میام.
و بعد کمی آتش را باد زد، تا خاموش نشود.
پدرم نزدیکش ش؛ و گفت:
_ تو برو داخل من مواظبم.
اما عمه، روی صندلی کوچکی که کنارش بود نشست و گفت:
_ نه خودم هستم. برو داخل.
و پدرم هم به ناچار همراه با ما داخل شد. گویا هیچ‌کس جز عمه خانه نبود. عمو مهران، استکان‌ها را باقندان، و فلاکس چای آورد و باخنده گفت:
_ خودمون رو یه‌کم تحویل بگیرم.
همان لحظه عمه وارد پذیرایی شد و با دیدن سینی استکان‌ها، در دست برادرش گفت:
_ خودت رو تحویل بگیر مگر غریبه‌ای؟
عمه مهران، خنده‌ای کرد و گفت:
_ کی چای می‌خواد؟
خاله سنا، لبخندی زد و گفت:
_ مهران بیار اینجا.
عمومهران ابروهایش را بالا داد و کشیده گفت:
_ چشم عروس خانم.
و بعد ادامه داد:
_ خدایی فقط یه ایرانی که می‌تونه توی هوای گرم جنوب، از گرما ع×ر×ق کنه و چای هم بخوره.
پدرم به مبل تکیه‌ای داد و گفت:
_ قابلیت خوبیه.
از جایم بلند شدم و به سمت دستشویی، که اول حیاط بزرگ عمه بود رفتم. در عالمی دگر به سر می‌بردم که ناگاه، صدای جیغی بلند شد. دستم را روی قلبم نهادم و هراسان، اطرافم را نگریستم؛ اما کسی در حیاط نبود. لبانم از ترس خشکیده بود و وقتش بود که پاهایم شروع به لرزیدن کنند، که صدای از بالا سرم بلند شد.
_ ای آوین ترسو.
و بعد قهقه‌ای بلند زد. اخم ریزی کردم و گفتم:
_ واقعاکه، ترسیدم.
رادین، دستش را به چانه‌اش کشید و گفت:
_ ولا هدف منم ترسیدنت بود.
و بعد از دیوار پایین رفت.
_ خداشفا بده.
شب، خیلی زود به خواب رفتیم تا این شهر را، باری دگر، به مقصد خانه ترک کنیم.
***
(بازگشت به خانه)
شال‌نازکم را، کنار انداختم و کلافه رو به مادرم گفتم:
_ آخرش من می‌میرم!
مادرم خنده‌ای روی لب‌هایش نشاند و همان‌طور که چشم‌های بارانیش را، که مسببش، خورد کردن پیاز بود، می‌شست گفت:
_ توهرسال تابستون همین رو میگی، و آخرشم زنده می‌مونی!
به نشان اعتراض، دستم را تکان دادم و گفتم:
_ اه مامان؟!
مادر شیرآب را بست؛ و روبه من با لبخند گفت:
_ مگر دروغ میگم؟!
بالشم را جلوی کولر انداختم و گفتم:
_ به خدا هرسال این‌قدر گرمه، که من فکر می‌کنم؛ آخرین تابستون عمرمه! آخه این آفتاب داره انتقام چی رو می‌گیره؟!
و بعد پتورا روی سرم کشیدم!
پدرم باخنده گفت:
_ من نمی‌دونم، اگر تو گرمته، این پتو این وسط چی‌میگه؟!
چون حق با او بود؛ سکوت کردم و در دلم، به این تناقض در وجودم، خندیدم. چشم‌هایم کم کم داشت، غرق خواب می‌شد که ناگاه باشنیدن این‌که، رادین قرار است با عموعلی، و همسرش راهی اینجا شوند، خواب از چشم‌هایم، چو آهوای که از شیر درنده‌ای، درحال گریز باشد گریخت. طوری که انگار، تابه حال این چشم‌ها به خواب نرفته و هیچ.گاه روح ز این تن جدا نگشته است!
باخود گفتم《آخه رادین چندسالی میشه؛ که اصلا این‌طرف‌ها نیومده بود، حالا آفتاب از کدوم‌ طرف دراومده، که آقا تصمیم داره بیاد این‌جا؟!》
دوباره خودم، برای خویشتن، جبهه گرفتم و گفتم《اصلا به توچه؟!》
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:
_ خیلی حوصله‌اش رو دارم.
***
کوله‌‌‌ام را، به سختی روی دوشم نگه‌ داشته بودم و مقنعه‌ی سرمه‌ای رنگم را، تا حد امکان عقب داده بودم تا روی صورتم قرار نگیرد. با بینی‌ام با هر زحمتی که بود، زنگ آیفون را فشار دادم. آخر دستی برایم نمانده بود که بالایش بیاورم و زنگ آیفون را بزنم. آن‌قدر که دبیرمان مسئله‌ طرح کرد و گفت حل کنید، از اولین لحظات کشف مسئله‌ تابه حال، کسی این‌چنین پاسخ‌مسئله‌ها را از دل‌شان بیرون نکشیده بود!
در با صدای کوچکی باز شد و من با چهره‌ای آشفته و درهم، درحالی‌که کوله‌ام را روی زمین می‌کشاندم، وارد حیاط شدم و با بوی معطر غذای مادرم، جانی دوباره گرفتم!
در پذیرایی را هل کوچکی دادم؛ و بدون مقدمه گفتم:
_ وای مامان، اگر بدونی، اگر بدونی این‌ها چه بلایی سرم آوردن. انتقام ننه‌ی ننه‌ی ننشون رو هم از ما‌گرفتن! آخه به من‌چه سن علی و برادرش رضا چقدره؟ ها؟
همان لحظه بود، که صدای خنده‌ی چندنفر بلند شد و من دیوانه‌، تازه به خاطر آوردم، که امروز مهمان‌ها می‌رسیدند.
با لبخندی آمیخته با خجالت، کنار اپن ایستادم و به مهمان‌های تازه رسیده؛ سلام کردم و خیلی زود وارد اتاق شدم تا لباس‌هایم را عوض کنم، برای خوردن غذا بیایم؛ اما وقتی برگشتم، تقریبا همه غذای‌شان را تمام کرده بودند. برای همین، من هم باعجله غذایم را خوردم و دعا کردم که باز معده‌ام، لوس بازی در نیاورد و روزگارم را، سیاه و تار نسازد‌!
_ مامان بده من می‌شورم.
مادرم ظرف‌ها را، درون سینک نهاد و گفت:
_ نه تو خسته‌ای خودم می‌شورم.
مادر را کنار زدم؛ و گفتم:
_ نه چیزی نیست؛ من می‌شورم. تو برو پیش مهمون‌ها زشته.
و بعد از جلوی سینک، کنارش زدم و به شستن ظرف‌ها مشغول شدم. آخرین بشقاب را، کنار نهادم و بعد به خودم نگاهی کردم؛ و زیر لب گفتم:
_ موش آب کشیده شدم که.
برای تعویض لباسم، به سمت اتاق رفتم. لباس خیسم را، روی چوب لباسی حمام انداختم و بعد، لباسی را که تنها تفاوتش با لباس قبل، رنگش بود، پوشیدم و به سمت مادرم و مهمان‌ها که درپذیرایی، مشغول چای نوشیدن بودند رفتم. با وارد شدنم به پذیرایی، ابروهای رادین، که دقیقه روبه رویم بود؛ به وضوح بالا پرید؛ و طولی نکشید که بالحنی پر از کنجکاوی گفت:
_ آوین این لباس تنت الان بنفش نبود؟!
لبخند ریزی زدم و گفتم:
_ بله بود؛ ولی دیگه نیست!
رادین لبانش را کج کرد؛ و به دیوار کنارش تکیه داد و با خنده گفت:
_ چه خبره دختر؟ هی مثل آفتاب پرست، رنگ عوض می‌کنی؟!
تبسمی کوتاه روی لب‌هایم نشست؛ اما پاسخی به او ندادم. صدای آیفون که بلند شد، از جایم برخواستم؛ و بی‌آنکه بپرسم کیست، در را باز کردم. زیرا دیگر برای اهالی خانه، این‌که چه کسی پشت در است؛ آشکار است. شال سرخ رنگم را مرتب کردم و به طرف در حیاط رفتم و همین‌که خواستم در را باز کنم، رادین موبایل به دست، در را گشود و به سمت خانه‌ی عمو مهدی رفت. در را که رادین دوباره جفتش کرده بود؛ کامل گشودم و به یاسمن، که به سمت خانه‌شان می‌رفت، گفتم:
_ یاسمن؟!
به سمت من بازگشت.
_ چطوری؟ بیا بریم خونه!
یاسمن، دو قدم رفته را بازگشت و ابروان کوتاه، و نسبتا مرتبش را، چین کوچکی داد و به طعنه گفت:
_ سلام مرسی! چه خبرا؟ این دو روزه نبودی! جریان چیه؟
همان‌جا جلوی در نشستم و دستان یاسمن را کشیدم؛ و گفتم:
_ والا تو خودت نبودی!
نگاه غمگینی به من انداخت؛ و آرام و با سوز گفت:
_ من که، راستش حالم خوب نبود. سردرد داشتم!
با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:
_ ای وای، چرا چی‌شده مگه؟!
لبخند شیطانی زد؛ و باخنده گفت:
_ همش به تو فکر می‌کردم هی باخودم می‌گفتم؛ نکنه این دختر بمونه بترشه! می‌فهمی آوین؟ من خیلی نگران توام!
مشتم را به روی بازویش کوبیدم و گفتم:
_دیوانه! من رو سکته دادی،‌گفتم شاید حالت خیلی بد بوده! تو به فکر ترشیدگی من نباش من همش پنج روز از تو بزرگترم!
یاسمن دستش‌ را، به حالتی که انگار قصد دارد، بین دونفر میانجیگری کند، بین خودمان گذاشت؛
و گفت:
_بی‌خیال بابا، توهم دیروز نبودی، هم روز قبلش، مهمونی بودی؟!
تاری از مویم را با انگشتم، پیج دادم و گفتم:
_نه مهمون داشتیم.
یاسمن بی‌هیچ مکثی پرسید:
_به سلامتی! کی اومدن؟ کیا هستن؟
نفسم را بیرون دادم؛ و گفتم:
_عموعلی و زنش، همراه رادین، امروز.
یاسمن تاحرف من تمام شد و نشد، صاف نشست و با شیطنتی که از چشمانش بیرون می‌ریخت؛ گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #10
_ میگم این آقا رادین شما، توی این سه‌چهارساله که من این‌جام، ندیدم بیاد؛ حالا چی شده اومده خونتون؟!
پیش‌تر، که خاطرات عید را برایش تعریف می‌کردم؛ با شیطنت نگاهم می‌کرد و حرف‌های درباره رادین می‌زد، که در آخر فهمیدم، از میان‌ حرف‌های من، بعضی از آن‌ها را جدا کرده و برای خود، داستانی عاشقانه، و بلند بالا بافته. سرم را کلافه تکان دادم و با خون‌سردی مخصوص خودم، گفتم:
_ می‌دونم توی اون ذهنت چی می‌گذره، یاسمن خاتون. اما اون آزاده بعد از هفت‌ هشت سال، راست بشه بیاد خونه دایی‌هاش. اون از وقتی ده یازده سالش بوده این‌جا نیومده، برای اینه که تو ندیدیش!
یاسمن سوت کوچکی زد و گفت:
_ به به، چشمم روشن، چشمم روشن آوین خانم، طرفداریش رو هم که می‌کنی! دیگه بدتر، بعد هشت سال تازه اومده؟ اونم مستقیم خونه شما؟ نچ نچ!
بازویش را باخشم فشردم و گفتم:
_ وای ننه! دیونه کردی تو دختر، خوب دایی بزرگشه. بعد من طرفدار رادین نیستم؛ طرفدار حقم!
صورتش را جوری که انگار از چیزی چندشش شده باشد، جمع کرد و گفت:
_ خوبه خوبه!
بعد هم ادای من را در آورد.
_ طرفدار حقم. برو بابا!
با ادا درآوردن یاسمن، برخلاف همیشه، که آرام می‌خندیدم، ناگاه خنده‌ای بلند کردم که از بخت بدم، رادین از خانه‌ی عمو مهدی‌ام، که تقریبا روبه‌ی خانه‌ی ما بود بیرون آمد و با شنیدن صدای خنده‌ی ناجور من، به طرفم حرکت کرد و بدون اینکه، سرش را بالا بیاورد گفت:
_ آوین چه خبرته؟ آروم‌تر، زشته!
و من چون گربه‌‌ی شرک، مظلوم و آرام گفتم:
_ باشه ببخشید!
رادین سری تکان داد و بدون گفتن هیچ حرفی، وارد خانه‌ی ما شد. بعد از این‌که از رفتن رادین، اطمینان حاصل کردم؛ به طرف یاسمن برگشتم و با ناخن نیشگونی از دستش گرفتم و بعد با تشر گفتم:
_ ای کوفت نگیری! دیدی چه‌جور آبروم رفت!
بعد باخودم گفتم《تو حالت عادی، من باید از لج، بلندتر می‌خندیدم؛ یاحداقلش محل نمی‌گذاشتم؛ اما من گفتم باش. به همین راحتی؟!》
یاسمن خنده‌ای کرد و گفت:
_ باز که بلند بلند فکر کردی. آخرش یه‌جای این کارت آبروت رو می‌بره. بعدش‌هم تو حالت عادی آره؛ اما تو انگار داری یه کمی، اندازه یه نخود، غیرعادی میشی‌ها!
باز دوباره این دختر، از کاه کوهی ساخت که فرهاد که هیچ، صدنفر فرهاد هم، قادر به نابودی آن نخواهند شد!
_ نه خیر رفیق‌جان، خیلی هم عادیم‌، فقط دیدم حق با او... .
یاسمن اجازه‌ نداد، حرف پایانی جمله‌ام را به زبان بیاورم و میان سخنم پرید و با سخره گفت:
_ من طرفدار حقم. خوبه فهمیدم تو طرفدار حقی! من رو همش یاد جومونگ و گروه دامول می‌ندازی. بسه!
هردومان سکوت را انتخاب کرده بودیم که یاسمن، انگار که چیزی یادش آماده باشد، با ذوق خاصه‌ی خودش گفت:
_ میگم‌ها آوین، دیدی چه‌جور برات غیرتی شد؟!
بعدهم امان سخن به من نداد و ادای رادین را درآورد:
_ آوین چه خبره؟! آروم‌تر زشته!
و بعد دوباره خندید، گویا امروز باخنده‌ها عهدی بسته بود؛ و نمی‌خواست عهد بشکند!
همان‌طور که حیاط خانه‌مان را نگاهی می‌انداختم، دندان‌هایم را روی هم فشردم و گفتم:
_ هیس! آروم‌تر بابا زشته، الان می‌شنوه! بعدهم تو از کجا دیدی اون غیرتی شد؟! تازه غیرتی شدنش، عجیب نیست که، این رادین برای گربه‌‌های خیابونم، غیرتی بازی درمیاره. توکه نمی‌شناسیش!
بدون تامل گفت:
_ نه من غیرتی که به تو داشت رو توی چشم‌هاش دیدم!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
_ یاسمن؟!
سرش را جلو آورد و چشم درشت کرد و گفت:
_ جونم آبجی‌جون؟
نگاهی معنادار به چشمانش انداختم و گفتم:
_ میگم رادین که همش سرش پایین بود. منم که جلوش بودم رو نگاه نکرد. بعد لامصب، تو چه‌طور چشماش رو که هیچ، غیرت توی چشماش رو هم دیدی؟!
یاسمن چشم‌هایش را محکم باز و بسته کرد و گفت:
_ میگم آوین، می‌بینی خدا جدیدا چقدر ضایعم می‌کنه؟!
سرم را جلوتر بردم و آرام گفتم:
_ خب حقته!
تا زمان شام، با یاسمن، بیرون نشسته بودیم و اگر ترس از درس‌هایمان، و امتحانات گاه و بیگاه نبود؛ قصد دل کندن از کوچه را نداشتیم.
سرسفره نشسته بودم که مادرم گفت:
_ آوین کلاس زبانت رو دیگه نمی‌خوای بری؟
چه شده بود، که یاد کلاس زبان من افتاده بود. لبانم را کج کردم و گفتم:
_ نه دیگه از این مدرسه میرم حسش نیست. چی شده یاد کلاس زبان من افتادی؟
مادرم، ظرف خورش را، روبه روی مهمان‌ها نهاد و گفت:
_ آخه دیدم؛ چیزی نمی خونی، گفتم بپرسم ببینم فردا میری یانه!
قاشقم را پر کردم و گفتم:
_ نه مامان جان نمیرم بیدارم نکن. می‌خوام تا خود ظهر بخوام.
اما زهی خیال باطل! هنوز زمان زیادی از طلوع خورشید،‌ نگذشته بود، که باصدای بلند اطرافیان، در جایم قلطی زدم. نه، گویا امروز هم قرار نبود بیش از این به خواب روم. از جایم جدا شدم و پتو را کنار کشیدم و به سمت پذیرایی آمدم که رادین، با نگاهی که تمسخر در آن موج می‌زد، سرتاپایم را کاوش کرد؛ و بعد با کنایه گفت:
_ دختر هم دخترهای قدیم، صبح بیدار می‌شدن کارهاشون رو می‌کردن!
اخمی روی صورتم نشست و خواب‌آلود گفتم:
_ اون‌ها دخترهای قدیم، بودن. کاری برای انجام دادن داشتن!
رادین باحالتی که انگار سخنم را واضح نشنیده است؛ چشمانش را ریز کرد و گفت:
_ دچی؟! چی گفتی؟!
پوزخندی زدم و باحالت تاسف گفتم:
_ پسرهم، پسرهای قدیم، حداقل گوش‌هاشون می‌شنید!
می‌دانستم، حال رادین فرقی با سرخ پوستان ندارد و آتش هم در دلش برافراشته و دودش ازگوش‌هایش بیرون می‌زند. مقصر من نیستم، می‌خواست اول صبح بامن تازه بیدار شده، و به قول مادرم، بی‌اعصاب، درنیفتد!
صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد:
_ بیاید صبحانه دیگه‌.
رادین نگاهی تیز به من انداخت و همراه بقیه، وارد آشپزخانه شد؛ و من هم رفتم تا آبی به سر و رویم بزنم. بعد از شستن دست و صورتم، جای کنار بقیه نشستم و مشغول غذا خوردن شدم.
خاله سنا لقمه‌ای کوچک، برای دخترش گرفت و به شوخی به رادین گفت:
_ رادین، تو نمی‌خوای زن بگیری؟
رادین، نگاهی کوتاه به من انداخت و سرش را به طرف خاله سنا برگرداند و با خنده گفت:
_ چرا اتفاقا قصدش رو دارم. تازه می‌خوام عروسیم رو توی زمستون بگیرم!
خاله سنا اخمی تصنعی کرد و بعد به شکوه گفت:
_ زمستون که ما نمی‌تونیم بیایم!
رادین لبخندی موزی زد و با شیطنت گفت:
_ عیبی نداره. کادوها رو که می‌تونید بفرستید؟!
مادرم، فلاکس چای را کنار نهاد و باخنده روبه رادین گفت:
_ مگر عروسیت اومدیم، عروسی دیدیم، که کادو بدیم؟!
رادین تار موی مزاحمش را، کنار زد متفکرانه گفت:
_ خوب فیلمش رو می‌فرستم. کادوهاتون رو بفرستید!
مادرم، و خاله باهم گفتند:
_ خیلی زرنگی!
من‌که از اول ماجرا، شنونده‌ای بیش نبودم. استکان چای را کنار گذاشتم و بعد نیم نگاهی به رادین مثلا زرنگ، گفتم:
_ نه مامان جان، مسئله‌ای نیست. پسرعمه رادین، فیلم عروسیش رو می‌فرسته. ماهم عکس کادوها رو، هوم؟!
عموبهرام، که دیشب بی‌خبر آمده بود، کنار رادین نشست؛ و قهقه‌ای زد و بعد روی شانه‌ی خواهرزاده‌اش کوبید؛ و گفت:
_ رادین یه امروز رو هیچی نگو، که این آوین همش قصد ضایع کردنت رو داره!
جرعت این را نداشتم؛ که به رادین نگاهی بیندازم. راستش را بخواهید، وقتی مردی عصبی می‌شد بیش از اندازه از او می‌ترسیدم و چه برسد که آن مرد، رادین باشد!
***
نماز صبحم را خوانده بودم و تازه داشت خوابم می‌برد،که باصدای حرف زدن چندنفر، از خواب بیدار شدم و با کمی دقت، فهمیدم عموعلی و رادین مشغول صحبت هستند. امروز انگار قرار بود صبحم با صدای حرف زدن دیگران آغاز شود. در دلم گفتم《حالا نه که هرروز باصدای قناری بیدار می‌شدی‌. خداشاهده هرروز صدای کلاغ‌های روی سیم برق بیدارم می‌کرد!》
دوباره سرم را روی بالش گذاشتم. نمی‌دانم چقدر از خوابیدنم گذشته بود،که این‌بار باصدای مادرم، که پشت هم صدایم می‌کرد بیدار شدم. همان‌طور که موهایم را که از شدت این‌ور و آن‌ور رفتنم در خواب، بهم ریخته بودند را کنار می‌زدم، با لحنی خواب آلود، و عصبی گفتم:
_ ای خدا، چرا امروز نمی‌تونم بخوابم؟! مامان جان چه‌کارم داری اول صبحی؟!
مادرم جلویم ایستاد و شاکی گفت:
_ چیه باز از خواب بیدارت کرد،؛ عصبی و بی‌حوصله شدی!
سعی کردم مانع برهم افتادن پلک‌هایم شوم و با لبانی که به زور از هم جدا می‌شدند گفتم:
_ مگه من رو نمی‌شناسی مامان؟
لبانش را کج کرد؛ و گفت:
_ چرا عزیزم، بااخلاق‌های نمونه‌ات خوب آشنام!
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
_ خوب پس چرا بیدارم کردی؟
اخم کرد و باحرص گفت:
_ بلند شو عموت اینا میخوان برن!
دوباره داراز کشیدم و گفتم:
_ عموم دیگه کیه؟
مادر همان‌طور که قصد داشت مرا از پتوی نازنینم، جدا کند؛ گفت:
_ مگر تو چندتا عمو داری؟
در اوج عصبانیت خندیدم، گفتم:
_ ماشالله هزار ماشالله شش تا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
249
پاسخ‌ها
351
بازدیدها
12K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
213

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین