. . .

متروکه رمان فرود کوپیدو | فاطمه قاسمی(چهرزاد)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
«به نام پروردگار قلم»
نام اثر: رمان فرود کوپیدو
(براساس واقعیت)
ژانر: عاشقانه
نویسنده: فاطمه قاسمی(چهرزاد)
ناظر: @MoOn!
خلاصه:
اتفاق افتاد؛
همان چیزی که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم!
خیلی‌ها را برای حس در وجودشان، به سخره گرفته بودم و حال گویا سرنوشت قصد داشت با انداختن طناب احساسی عمیق بر گردنم، مرا مجازات کند.
و اما من، به گونه‌ای دیگر چشم گشودم و زندگیم این‌بار، پر بود از درد و رنج، و شاید شیرینی به کوتاهی یک لبخند.
اما آیا این طناب فقط طناب احساس بود یا اینکه می‌توانست طناب‌دار من باشد؟!
مقدمه:
من در این عشق، گاهی باخته‌ام، گاهی ساخته‌ام.
گاهی گریه کردم و گاهی خندیدم.
گاهی فریب خودم؛ اما بخشیدم.
گاهی هم تنها مانده‌ام؛
اما وقتش رسیده تا بگویم
هر جور بود با هر درد و رنجی به مقصدم رسیده‌ام؛ اما راهی که در آن قدم گذاشته‌ام، هنوز ادامه دارد!
*این نوشته‌ها، نفس می‌کشند؛ زیرا از میان تکه‌های از حیات برداشته شده و براین کاغذ نوشته شده‌اند. آری نوشته های از جنس زندگی واقعی؛ اما زندگی، از دید هرکس به گونه‌ای است؛ و این نوشته، دیدگاه من از بازی زندگی و حیات است!

*فرود کویپدو، نام یکی از اساطیر یونانی است؛ که آن را به نام خدای عشق، می‌شناسند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #11
مادرم خنده‌اش گرفته بود؛ اما باز جدیتش را حفظ کرد، و گفت:
_ عموت که مسافره رو میگم!
گوشه‌لبم را تکانی دادم و گفتم:
_ آها آها.
و همان‌جا نشستم و به دیوار خیره شدم. مادرم دیگر طاقت نیاورد و دستم را کشید و بلندم کرد، و به طرف حمام هلم داد. با دیدن چهره‌ام در آیینه‌ی حمام، چندسکته ناقص زدم. حتم داشتم، اگر نویسنده‌ی کتاب گینس، من را دراین موقعیت می‌دید، کم‌ترین لقبی که برایم ثبت می‌کرد، زشت‌ترین دختر تاریخ بود!
بعد از گذشت زمان کوتاهی، از اتاق بیرون آمدم. مادرم روبه آن‌ها گفت:
_ حالا می‌موندید! چرا این‌قدر زود برمی‌گردید؟
زن‌عمولیلا، لبخندی برلب نشاند و گفت:
_ به اندازه‌ی کافی زحمت دادیم. ان‌شالله شما عید بیاید بمونید.

و بعد س×ا×ک‌هایشان را برداشتند و به سمت مقصدشان حرکت کردند. مادرم کاسه‌ی آبی را پشت سرشان ریخت، و از خدا سلامتشان را طلب کرد و گفت:
_ این‌هم از مهمان‌های بهاری ما رفتن!
زیر چشمی نگاهش کردم و به شوخی گفتم:
_ آره رفتن بیا بریم بخوابیم.
و بعد روبه خانه دویدم، چرا که امکان داشت آن کاسه فلزی، در سرم فرود بیاید و به خواب همیشگی وادارم کند.
《چندماه بعد》
این روزها، مدام در افکارم غرق بودم. فکر روزهای که دیگر برنمی‌گردد. روزهای که چه بی‌توجه گذشت!
آن روزهای خوب و شیرین کودکی، و بازی با دوستانم!
روزهای که در راه مدرسه، دیوانه‌بازی‌هایمان جلب توجه می‌کرد! روزهای که کتاب به دست، تا خود خانه می‌دویدیم و لحظه‌ی شیرین دادن آخرین امتحان، که گویا گذرنامه‌ای برای پناه همیشگی به کوچه و خیابان بود.
یاد آن روز افتادم که آقای قادری برای دیر رسیدن، به کلاس راهمان نداد و روز‌های که قهر می‌کردیم؛ اما عشق و رفاقتمان، قوی‌تر از دلخوری بود و زود آشتی می‌کردیم‌. یاد آن درخت توت بخیر، که همیشه از آن آویزان بودیم و همیشه این دلارام بود که بالاترین شاخه را فتح می‌کرد!
حیف که یاسمن از این محل رفت!
صدای در خانه، مرا از ماه‌های پیش، جدا کرد و به زمان حال انداخت. کتاب ریاضی را، کنار گذاشتم و به طرف آیفون رفتم.
_ بله؟!
شخصی که آن‌ور در بود سرفه‌ای کرد و گفت:
_ کنتور گاز.
نمی‌دانم چه شد، که دلم از شنیدن صدایش، چو ساختمانی که به یکباره فرو ریزد، فرو ریخت!
تابه حال این اتفاق برایم نیفتاده بود؛ آری هیچوقت!
کمی برایم مشکوک بود که چرا مامورین گاز، این ساعت را برای دیدن کنتور انتخاب کرده‌اند. آخر الان هنگام اذان مغرب بود و آن‌ها معمولا صبح، یا فوقش در ساعتی از بعد از ظهر، می‌آمدند!
از پشت‌شیشه‌های بخار گرفته، نگاهی انداختم تا بفهمم آن شخص واقعا مامورکنتر گاز است، یا خیر. که ناگاه به خاطر آوردم مامور گاز، صبح آمده بود. ترس به دلم راه یافت، و بیشتر این ترس، برای این بود که فقط من و مادرم، که درحال نماز خواندن بود؛ در خانه بودیم. پس ازچندلحظه، دستگیره‌ی در پایین کشیده شد و چهره‌ی خندان رادین، روبه رویم نمایان شد. همان‌طور که کلاه سویشرتش را در می‌آورد، روبه من، باحالتی کشیده گفت:
_ سلام آوین خانم، چطوری خوبی؟! دیدی چطور گولت زدم؟!
بادیدنش، ناگاه پاهایم شروع به لرزیدن کرد و لرز پاهایم، به دلم اضاف شد! پاهایم به حدی می‌لرزید؛ که اگر کوری راهم روبه رویم قرار می‌دادند، لرزششان را حس می‌کرد!
سلام کوتاه و سرسری کردم و با لبخندی کج، به طرف بخاری رفتم‌ و چه خوب، که نزدیک زمستان بود، مگر نه چه کسی این لرزش پاهایم را، جز سردی هوا، قرار بود گردن بگیرد؟!
از شانس بدم، رادین دقیقا روبه رویم نشست و حتم داشتم؛ که پاهای لرزانم را، خوب می‌بیند. برای همین، بی وقفه، و پشت بند هم گفتم:
_ وای خدا، هوا چه سرده؛ یخ کردم!
و خدا ببخشد تمام این چندلحظه دروغ گفتنم را!
لرزش پاهایم بند نمی‌آمد و کلافه‌ام کرده بود. این لرزش عجیب نبود، زیرا هرگاه استرس داشتم یا شوکه می‌شدم، پاهایم می‌لرزید. گویا خدا هنگام آفرینشم، چند گسل لابه لای سلول‌های پاهایم نهاده است؛ اما چون من آدمی نبودم که اهل استرس باشم، این اتفاق برایم به ندرت پیش‌ می‌آمد!
مادرم چادر سفید رنگش را در آورد و روی دست گرفت؛ و با لبخند روبه رادین گفت:
_ سلام آقا رادین خوش اومدی!
خداروشکر که مادرم این‌بار، زودتر از همیشه نمازش را پایان داد و مرا از زیر نگاه‌های مشکوک رادین، بیرون کشید!
رادین از جایش بلند شد؛ و با لحنی که گویا، کمی خجالت چاشنیش شده بود، گفت:
_ سلام زن‌دایی، خوبی؟
مادرم تشکری کرد و رفت تا برای او چای بریزد‌‌ و بعد رو به من که پتو را دورم پیچیده بودم، گفت:
_ آوین قندون رو تو بیار.
و بعد خود، باچای‌های ریخته شده در استکان‌های طرح و نقش دار، به سمت رادین رفت‌. وقتی به دوستانم می‌گفتم من شانس ندارم، سرزنشم می‌کردند. و حالا نیستند تا بگویند، من بااین پاهای لرزان، کجا بروم؟!
از جایم به سختی بلند شدم و همان‌طور که پاهایم را برای نلرزیدن روی زمین می‌فشردم، قندان شیشه‌ای را، از قند پرکردم و بردم و روبه روی رادین نهادم؛ و همین‌که خواستم به سمت بخاری بروم، مادرم صدایم زد و بانگرانی که همیشه در دلش بود گفت:
_ آوین مامان حالت خوبه؟ چرا پاهات می‌لرزه؟رنگت‌هم پریده که!
حالا بیا و درستش کن. خدایا آخرش آبرویم رفت!
بی‌آنکه به طرفشان برگردم، بالحنی لرزان گفتم:
_ نه مامان چیزی نیست خوبم، کمی سردمه!
مادر بانگرانی گفت:
_ نکنه سرماخوردی؟!
همان‌طور که به طرف پناهگاهم می‌رفتم، نیم نگاهی به مادرم انداختم و لبخندی بی جان زدم و گفتم:
_نه مامان جان خوبم!
کنار بخاری نشستم و دوباره پتو را دورم پیجیدم. کتابم را در دست گرفته و بی هدف نگاهش می‌کردم‌ و سعی داشتم تاجای که امکانش بود، به رادین نگاه نکنم. زیرا احساسم می‌گفت، با دیدن رادین است که پاهایم این‌گونه لرزان می‌شوند.
فردای همان روز، مادرم در حال انداختن سفره بود، که از مدرسه باز گشتم و به سمت زن‌عمو زهره‌، و مادرم که در حین انجام کار، صحبت می‌کردند رفتم و گفتم:
_ سلام خوبید؟! قدم نورسیده هم مبارک باشه زن‌عمو!
زن‌عمو سخنش را بامادرم قطع کرد و با تبسم نشانده برلب گفت:
_ سلام مرسی عزیزم. ممنون!
راهم را به طرف اتاق کج کردم، که بارادینی که از اتاق بیرون می‌آمد برخوردم و قبل از اینکه باز بلای دیشب برسرم نازل شود؛ سلام کردم و بدون آن‌که، منتظر پاسخی از جانب او باشم به اتاق رفتم!
پس از تعویض لباس‌هایم، به آشپزخانه رفتم، تا در چیدن سفره به او کمک کنم؛ اما کاری برای انجام دادن، نمانده بود. مادر همان‌طور که به آشپزخانه سامان می‌داد روبه رادین گفت:
_رادین چرا غذا نمی‌خوری؟!
رادین به اصرار مادرم، کنار سفره نشست و گفت:
_زن‌دایی من تنهایی غذا نمی‌خورم؛ شماهم بیاید دیگه!
زن‌عمو زهره که برای شستن دست‌هایش، بیرون رفته بود، در را باز کرد و وارد پذیرایی شد و گفت:
_می‌خوای اون دختره بیاد؛ تا تو غذا بخوری؟
رادین خنده‌ای کرد و گفت:
_اگر بیاد که من حتما دوتا بشقاب می‌خورم!
و بعد نگاهی به من انداخت. گویا می‌خواست واکنش مرا، دربرابر حرف‌هایش ببیند!
نمی‌دانم چه شد که ناخودآگاه، دلم خواست، سر رادین را گرفته، و وارد خورش روبه رویش کنم!
گیرم کسی را هم دوست داری، به ما چه؟!
در همین فکر بودم، که مادر گفت:
_ آوین چرا نمیای غذا بخوری؟
باشه‌ای گفتم، و کنار سفره نشستم، و با نشستن من رادین، آرام شروع به غذا خوردن کرد.
《بیست و هشت، دوازده، نودو چهار》
هوای نیمه‌‌ابری، و نسیم خنکی که لابه‌لای سبزه‌ها و علف‌های تازه رویده‌ می‌پیچید، و کوه‌های نم‌دار، و صدای پرندگان مهاجر، که بر روی تنه‌ی درختان نشسته بودند، فضای آکنده با آرامش برایمان ساخته بود!
روی تخته سنگی نشستم و به عبور سریع ماشین‌ها نگاه می‌کردم، که موبایل عمومهران شروع به زنگ خوردن کرد و مرا از آن فضا بیرون کشید. عمو مهران بی‌معطلی پاسخ داد؛ اما صدای شخص پشت موبایل نمی‌آمد و فقط ما پاسخ‌های عمو مهران را می‌شنیدیم.
_ سلام خوب هستید؟ _ سلامت باشید؛ ممنون عید خودتونم پیشاپیش مبارک، دیگه چه خبر؟ _ اینجام خبری نیست، سلامتی یه جا وایسادیم، جاتون خالی کباب درست می‌کنیم؛ بچه‌هام بازیشون رو می‌کنن!
_ ممنون متشکرم، مزاحم نمی‌شیم! _ نه والا تعارف نمی‌کنم؛ حالا ببینم داداش ناصر چی‌میگه، سلام به خانواده برسونید خدانگهدار!
موبایل را قطع کرد؛ و روبه مادرم و خاله سنا گفت:
_ شوهرخواهرتون بود. گفت شام بیاید اونجا، منم گفتم هرچی داداش ناصر بگه!
نمی‌دانم، چرا حسی مرا به طرف زادگاهم می‌کشاند و دوست داشتم؛ هرچه زودتر به خانه‌ی پدربزرگم بروم. هرچند که خانواده‌ی خاله‌ام را شدیدا دوست داشتم و آنجاها احساس راحتی می‌کردم؛ اما نمی‌دانم این احساس چه بود. گویا قرار بود اتفاقی بیفتد؛ و آینده‌ام را رقم بزند!
پدرم سیخ‌های کباب را جابه جا کرد و گفت:
_ نه دستشون درد نکنه، وقت زیاده میریم حتما؛ اما حالا بابا اینا منتظرن، نمیشه نریم!
خوردن غذا، طولی نکشید؛ و دوباره این راه تکراری، اما دلنشین را، پیش گرفتیم و بازهم این چشم‌های من بودند که طاقت نیاوردند و بازهم به خواب رفتند و جای نزدیک مقصد دل از خواب کنده و بیدار شدند!
پدرم ماشین را جای جلوی در پارک کرد و ما باسروصدا وارد خانه شدیم. همسایه‌ها دیگر، باید به این قصه‌ی همیشگی‌ما عادت کرده باشند. در دل خنده‌ای کردم و به طرف پدربزرگ و مادر بزرگم رفتم؛ و چون دیگران، باآنها احوالپرسی کردم.
چنددقیقه بعد، بقیه‌هم به جمع‌ما اضافه شدند.
رادین با سروصدا وارد پذیرایی شد و از همان اول شروع به دست دادن باآقایون کرد و به من که رسید، سرش را جلو آورد و مستقیم نگاهم کرد و گفت:
_ آوین خانم در چه حاله؟ خوبی؟
خیلی به صورتم نزدیک بود. قلبم آنقدر تند و بی‌تاب می‌کوبید، که گویا قصد داشت از سینه جدا شده؛ و از دهانم بیرون بجهد؛ و بدتر از آن، این بود که حس می‌کردم، رادین‌هم متوجه این حالم شده است!
سرم را پایین انداختم و باخجالت گفتم:
_ممنون خوبم!
رادین، لبخندی که درش شیطنت موج می‌زد، تحویلم داد و به طرف بقیه رفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #12
دستم را روی قلبم نهادم، که هنوزهم تند می‌کوبید. در دلم احمقی نثارش کردم و با انگشتان دستم، مشغول بازی شدم.
عمومهدی سرفه‌ای کرد و باخنده گفت:
_رادین می‌بینم ته‌ریش گذاشتی!
بااین حرف عمومهدی، سرم را بالا گرفتم؛ و به رادین نیم‌نگاهی کردم.
ته ریش کمی داشت، که به صورتش می‌آمد!
مادر از آشپزخانه برای کمک صدایم کرد. از جایم بلند شدم و سفره‌ی بزرگ‌ آبی رنگ را، که از این سرتا آن سر پذیرایی می‌رفت، انداختم. رادین از جایش بلند شد و آن سر سفره را کمکم گرفت، تا صاف شود. در دلم باخود گفتم《نه بابا توهم بلدی کمک کنی؟!》
ظرف خورش را برداشتم و سعی کردم، داغ بودنش را تحمل کنم و داشتم برمی‌گشتم، که رادین گفت:
_بده من میارم!
باز دستپاچه شدم و خورش را در دستانش نهادم و به طرف سفره رفتم!
خدایا این بازی جدید است که با دیدن رادین، بدنم به لرزه در آید و حواسم پرت شود؟!
《یکشنبه، یک فروردین، نود پنج》
به ساعت که عقربه‌ی طوسی رنگش، روی هفت ایستاده بود نگاهی کردم و به طرف مادربزرگم رفتم!
خیلی وقت بود من و او بیدار بودیم، خانه را تروتمیز می‌کردیم و وسایل هفت‌سین را روی سفره می‌چیدیم!
چنددقیقه بعد، همه حاظر و آماده، دور سفره‌ی هفت‌سین، انتظار تحویل شدن سال را می‌کشیدند.
بچه‌ها گاهی دست خود را، به قصد ناخونک جلو می‌بردند، که بانگاه خشمگین من رو به رو می‌شدند، آخر نه من سفره را چیده بودم، نسبت به آن حس مالکیت داشتم!
پدربزرگ صدای تلوزیون را زیاد کرد و به آن چشم دوخت‌. چندثانیه بعد، درست در هشت و دوازده ثانیه، توپ سال تحویل به صدا در آمد و سال جدیدی آغاز گشت؛ سالی که هیچ‌کس نمی‌دانست در تک تک لحظاتش چه حرف‌ها و چه کارها، و چه کسانی نهفته‌اند و همه از سر این سال غافل و بی‌خبربودند. آری همه، حتی خود من!
همه در حال روبوسی کردن و تبریک گفتن بودند و این شور و شوق بچه‌ها از عیدی گرفتن بود که این لحظات را دلنشین‌تر می‌ساخت!
ساعتی بعد، تصمیم برآن شد؛ که به‌خانه‌ی عمم برویم و عید دیدنی را از آنجا آغاز کنیم!
چنددقیقه از نشستنمان نگذشته بود؛
که رادین از در داخل آمد و از همان‌جا شروع به تبریک گفتن و دست دادن کرد!
به من‌که رسید، دستش را جلویم دراز کرد و منتظر نگاهم کرد و من در این فکر که دست بدهم یانه، مبهوت مانده بودم و درست همان‌لحظه که دست دادن را، برگزیدم مادرم با تشر گفت:
_آوین؟!
و بعد باسر اشاره کرد، که چرا دست نمی‌دهی؟!
به خودم آمدم و سریع دستم را، میان دستش نهادم‌. بافشاری که به دستم آورد، سرم را بالا گرفته و به چهره‌ی سرخ شده و خشمگینش نگاه کردم. دستم در دستش کم کم داشت ع×ر×ق می‌کرد، که آن را با بی‌محلی رها کرد و بدون تبریک عید گفتن رفت!
می‌دانستم دردش از این بود که فکر می‌کرد، من قصد داشتم، دستش را رد کنم؛ و این جبر مادرم بود که باعث گرفتن، دستش شد!
آن روز رادین بانگاهی عصبی به من، از خانه بیرون رفت و حال بعد سه روز، او را ندیده‌ام. آیا دست دادن، یا ندادن من آن‌قدر اهمیت داشت؟! آن‌قدر مهم بود؛که خانه‌ی پدربزرگش هم نمی‌آمد؟!
از اتاق بیرون آمدم، و با تعجب به مادربزرگم، که دو قابلمه‌ی بزرگ را روی گاز گذاشته بود و بالای سرشان ایستاده‌ بود، نگاهی کردم و گفتم:
_سلام مامان‌بزرگ، صبح‌بخیر خسته نباشی!
مادربزرگ، ملاقه را کنار گذاشت و باخوش‌رویی گفت:
_سلام دخترم صبح توام بخیر، سلامت باشی!
با دو دلی از مادربزرگ پرسیدم:
_مامان‌بزرگ، میگم که، این قابلمه بزرگ‌ها برای چیه؟ قراره کسی بیاد؟
مادربزرگ که معلوم نبود از به کی تاحالا در حال غذا پختن بود؛ از خستگی نفسش را بیرون داد و گفت:
_آره عزیزم مهمون داریم؛ از فامیل‌های شوهرعمت‌اینان!
لبخند کوچکی زدم و گفتم:
_آها، کمک نیاز نداری؟
سری تکان داد؛ و گفت:
_نه دخترم فعلا کاری نیست!
《باشه》ای گفتم؛ از آشپزخانه بیرون رفتم!
ساعت یک بعدازظهر بود که در به صدا درآمد؛و حتما مهمان‌ها بودند!
مهمان‌ها باسروصدا وارد خانه شدند و من که هیچگونه علاقه‌ای به احوال‌پرسی‌های طولانی، آن‌هم با کسانی که نمی‌شناختم نداشتم از لای در نظاره‌گر بودم!
مهمان‌ها مرد و زنی حدودا چهل ساله، و دختری حدودا بیست ساله بودند!
چشمم که به لباس‌های مادر و دختر افتاد، مغزم لحظه‌ای قفل شد. لباس‌هایشان به حدی نازک، و کوتاه بود، که همه‌ی وجودشان آشکار بود. ما خانواده‌ای مذهبی نبودیم؛ اما در حد میانه قرار داشتیم و این نوع پوشش در میان خانواده‌ی ما، توی ذوق می‌زد!
در آن میان، وجود رادین در این جا، آن‌هم بعد سه روز، برایم جالب بود‌؛ اما با کمی دقت، اورا دیدم؛که باچهره‌ای مسرور، در حال گفت و گو با آن دخترک، که میان حال و احوال‌ها، فهمیده بودم، نامش سارا است و لحظه‌ای هم از او چشم بر نمی‌داشت.
نمی‌دانم برای چه، اما در وجودم حس تنفر نسبت به رادین، و آن دختر شعله‌ور شد، وخیلی زود چشم ازشان بریدم‌ و در دلم چیزی ریخت و دستانم از خشم مشت شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #13
مادرم برایشان چای برد؛ و خود برگشت و کنار بقیه، که در اتاق نشسته بودند، نشست!
نمی‌دانم من این‌گونه احساس می‌کردم؛ یا هیچ‌کس با آن‌ها احساس راحتی نمی‌کرد و کسی به آن‌ها توجه زیادی نداشت. نه که مهمان نواز نباشند‌ها، نه، شاید بحث دیگری در میان بود!
اما دور از همه، فقط یک‌نفر بود؛ که عضوی جدا نپذیر از این خانواده شده بود؛ آری رادین!
بعد غروب آفتاب بود، که مادربزرگم گفت، شام را بکشیم!
آقایون، به جز رادین و عمو بهرام و پدربزرگم، برای دیدن مسابقه‌ی فوتبال، به خانه‌ی یکی از اقوام رفته بودند و خانم‌ها هم به آشپزخانه رفتند.
به طرف مادربزرگم رفتم و آرام گفتم:
_ مامان بزرگ سفره کجاست؟!
مادر بزرگ، در کابینت را گشود و از درون آن، سفره‌ی آبی رنگش را در آورد و به دستم داد و گفت:
_ بیا دخترم.
سفره را گرفتم و برای انداختنش، به پذیرایی آمدم. همان‌طور که سفره را از هم باز می‌کردم، سرم را بالا آوردم تا ببینم کسی هست تا آن سوی سفره را کمکم بگیرد؛ اما ناگاه، خشکم زد!
کسی جز رادین، و سارا در پذیرایی نبود و سارا دست رادین را گرفت و سرش را نزدیک گونه‌اش کرد و گویا چیزی در گوشش گفت یا شاید هم نه، او را‌‌‌‌... ‌.
سرفه‌ای مصنوعی کردم و سفره را همان‌جا رها کرده و به طرف حیاط رفتم‌. بغض گلویم را می‌فشرد و راه نفسم را گویا با پاره‌ای سنگ بسته‌ بودند.
شیرآب را باز کردم و آبی به صورتم زدم به آیینه که نگاه کردم، اشک‌هایم بی‌خود و بی‌جهت سرازیرشد و دلم آتش گرفت‌.
شایدهم زیادی بی‌خود، و بی‌جهت نبود و شاید از حسادت بود؛ حسادتی که از علاقه‌ی من به رادین سرچشمه می‌گرفت!
دیگر نمی‌توانستم از خودم پنهان کنم. آری دیگر بس است، هرچقدر برای احساساتم در پوش نهادم و برای هریک بهانه‌ای جستم‌‌‌‌. من رادین را دوست داشتم؛ خیلی هم دوستش داشتم. فقط نمی‌خواستم باخود کنار بیایم و این احساس را درک کنم.
چشم‌هایم همچنان می‌بارید و رنگ رخسارم به سپیدی، گچ دیوار شده بود و خدارا شاکر بودم که کسی در حیاط نبود، تاحالم را ببيند!
تمام این صحنه‌ها برایم آشنا بود. گویا که تک تکشان را، سال‌ها پیش، درجای مجهول زندگی کرده‌ام!
باکمی تأمل، داستانی را که فاطیما داده بود تا بخوانم یادم آمد و افکار خود نیز روبه‌روی جان گرفت و نیشخندی گوشه‌ی لبش، برایم نشاند!
چقدر آن روز آن داستان را، در عین دلنشینی، عجیب، و غیرواقعی خواندم و حال خود به سرنوشت آن دخترک، دچارشده‌ام!
در پذبرایی را هل دادم و وارد شدم. سفره همان‌طور سرجایش افتاده بود. بدون نگاه به طرفی که آن دو بودند؛ سفره را برداشتم و به کمک زن‌عمو لیلا مرتبش کردم.
پارچ آب را، روی سفره می‌نهادم که چشمم به سارا افتاد‌. با ناز و عشوه‌ای که حرکاتش می‌ریخت بلند شد و دستی به شانه رادین زد و گفت:
_رادین جان، میشه کمی جابه جا بشی من رد بشم؟! می‌خوام برم دست‌هام رو بشورم!
انگار تمام مسیر بسته بود و فقط تنها راه گذر، رادین بود‌. رادین هم بی‌هیچ حرفی کنار رفت تا سارا رد شود!
همین که سارا که از در بیرون رفت آقایان برگشتند، و چه خوش برگشتند؛ که جای سارا را در کنار رادین فتح کنند!
لبخند شیطانی گوشه‌ی لبم نشست و در دل گفتم:《آخيش جیگرم خنک شد!》
نگاهم به در بود و انتظار سارا را می‌کشید که بالاخره واردشد؛ و من با دیدن چهره‌ی آویزانش، بازهم خرسند گشتم!
《آخی جات رو گرفتن؟! نازی!》
با لب‌های آویزان، رفت و دورترین نقطه از رادین نشست!
بعد از خوردن غذا، همه دور هم در پذیرایی جمع شدند؛ و همان.طور که میوه می‌خوردند از هردری سخن می‌گفتند؛ اما من چون نمی‌خواستم، آن دخترک را کنار رادین ببینم، به آشپزخانه پناه بردم!
درافکارم غرق بودم و باقلب، و عقلم، میزگردی چیده بودم؛ تا سر از این حس، که نامش را عشق نهادم؛ در بیاورم!
در افکار بهم ریخته‌ام، غوطه‌ور بودم و با چوبی که زیر یخچال، و برای بالانگه‌داشتنش، استفاده می‌شد بازی می‌کردم و تکانش می‌دادم؛ که لحظه‌ای احساس کردم یخچال و وسایل رویش، در حال سقوط است!
با صدای ریزی که، از یخچال بلند شد، فهمیدم، حدسم درست بوده است و یخچال، و کوزه‌های گلی کوچک چاقو‌های که از ترس دست نزدن بچه‌ها، روی یخچال گذاشته بودند، داشتند روی من می‌افتادند!
پاهایم توانی برای رفتن نداشت و بدنم بی‌حس بود. چشم‌هایم را بستم و هرلحظه منتظر فرود آمدن چاقو و تکه‌های کوزه، در جای جای بدنم بودم!
لحظه‌ای آرام و باترس، چشم‌هایم را ازهم گشودم و رادین را دیدم؛ که باعجله، به طرفم آمد؛ و با هرسختی که بود یخچال را نگهداشت و به سمت جایش روانه‌‌اش کرد!
اگر او نبود چه می‌شد؟!
آن‌قدر شوکه و ترسیده بودم؛ که زبانم در دهان نمی‌چرخید؛ تا از او تشکر کنم‌.
نزدیکم آمد؛ و با حالتی مجهول گفت:
_خوبی آوین؟
سری به نشانه تایید تکان دادم‌. تشر زد:
_آخه این چکاریه می‌کنی دختر؟ سه ساعته داری باچوب زیر یخچال ور میری؟ نمیگی اگر چندلحظه دیرتر رسیده بودم، الان له و زخمی شده بودی؟! می‌دونی اگر... .
و دیگر سخنش را، ادامه نداد!
مادرم و مادربزرگ هم، باهم گفتند:
_ خوبی؟
و جواب آن‌ها نیز، همان سرتکان دادن بود!
باهرزحمتی بود از جایم جدا شدم، و آبی به صورتم زدم و از رادین که داشت آب می‌خورد؛ تشکری کردم؛ که فقط لبخندی تحویلم داد؛ و هیچ نگفت. آری دلیلش همین بود. چیزی که من را به این روز نشاند لبخندش بود آری لبخندش من‌را، من نوجوان را، بی‌خبر از آینده، و گرداب درونش دلباخته کرد!
سوالی مدام در ذهنم تداعی میشد، که او از کجا می‌دانست من تمام مدت باچوب یخچال دست و پنجه نرم می‌کنم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #14
همان موقع بود که رادین، لیوان آبی را که از یخچال پرکرده بود، سرکشید؛ و لیوان را درون سینک گذاشت و زمزمه‌وار گفت:
_ خوب شد اومدم آب بخورم. وگرنه له شده بود!
نفسم را عصبی بیرون دادم. حالا دیگر به نسل به نسلم بااین کمکش، فخر می‌فروخت و منت می‌نهاد.
بطری را از آب پرکردم و برگشتم که آن را درون یخچال بگذارم؛ که متوجه پارچ پر از آب و یخی شدم که توی پذیرایی کنار خانواده مهمان بود!
رادین چه چیز را می‌خواست با دروغش ثابت کند؟! این‌که برای تو، به آشپزخانه نیامده بودم؟! یااین‌که برای من اهمیتی نداری؟!
***
صدای فریادی که از کوچه بلند شد، باعث شد پدرم و عموعلی خیلی زود خود را به کوچه برسانند و مادرم و زن‌عمو لیلاهم با نگرانی بهم می‌نگریستند؛ و در این میان، این من بودم که کسی از درون قلبم فریاد می‌زد؛ این موضوع، بی‌ربط به رادین نیست.
زن‌عمولیلا، همان‌طور که بانگرانی به درپذیرایی نگاه می‌کرد گفت:
_ چی شد؟!
مادرم شانه‌ای بالا داد و باترس گفت:
_ بلایی سرشون نیاد.
با آمدن عموعلی و پدرم، که رادین را به زور به خانه می‌کشاندند؛ بحث میان‌شان پایان یافت‌. پس حسم این‌بارهم دروغ نمی‌گفت. سارا و مادرش هم دنبال‌ رادین وارد خانه شدند و چیزی که خشمگینم می‌ساخت سارایی بود؛ که هرفرصت را غنیمت می‌شمرد، تا خورد را به رادین نزدیک کند یا بازویش را در دست بفشارد یا کنارش بنشیند. و چیزی که اندکی به آرامشم می‌کشاند، بی‌محلی‌های رادین به آن دخترک بود!
رادین، گوشه‌ای از پذیرایی نشست. زن‌عمو لیلا برایش کمی آب آورد؛ و گفت:
_ رادین یکم آب‌بخور ببینم چرا شر درست می‌کنی!
رادین آب را از دست زن‌عمو لیلا گرفت و محکم گفت:
_ من کاری نکردم.
و بعد با دستان لرزان از خشم، لیوانی آب برای خویش ریخت و یک نفس سرش کشید. چندی بعد، رادین کمی آرام‌تر شده بود و حال نوبت نصحیت اطرافیان بود که چون رگبار برسرش کوبید و او تنها در پاسخ یک چیز می‌گفت《حرف بی‌خود زده بود!》
لحظه‌ای نگاهم را جابه جا کردم و بالابردن سرم همانا، و گیرافتادنم در نگاه رادین، همانا. چشم از چشم‌های یکدیگر برنمی‌داشتیم؛ گویا در خلسه‌ای‌شیرین فرو رفته‌ایم و قصد بیدار شدن هم، در ذهن‌مان خطور نمی‌کرد!
یااین‌که چو کسانی بودیم که در اقیانوسی طوفانی و عمیق، گیر افتاده‌ایم، و هرلحظه غرق، و غرق‌تر می‌شدیم و کسی در این میان حواسش به ساحل نشینان نبود.
همان‌لحظه بود که سارا رادین را صدا زد و او با دودلی نگاهش را از من برداشت؛ و به سارا نگاه کرد.
《دوماه بعد》
دفترنقاشیم را، با نگاه کوچکی به نقاشی سرسری کشیده شده بستم و درون کیفم نهادم؛ و لبخندی تلخ زدم. نقاشی‌ای بچگانه؛ اما بامعنای عمیق که پشتش نهفته بود. عشقی که معلوم نبود؛ واقعی است یا هوسی بچگانه!
لباسم را مرتب کردم و بدون درآوردن وسایل اضافی، کوله‌ام را برداشتم و چادرم را سرکرده و به طرف مدرسه رفتم. با نگاهم دنبال بچه‌ها می‌گشتم. جای کنار باغچه‌ی کوچک مدرسه، یافتم‌شان.
_ سلام بچه‌ها چطورید؟
سرشان را بالا آوردند و تا آمدند جواب دهند؛ کوله‌ام را به همراه چادرم به عجله به دستشان سپردم و به طرف آب‌خوری رفتم و گفتم:
_ من می‌رم آب بخورم. زنگ امتحان رو زدن شما برید منم میام.
و همین‌که به آب‌خوری رسیدم، زنگ زده شد. باعجله کمی آب نوشیدم و با شکمی نیمه سیراب، به طرف نمازخانه رفتم.
بعد از ساعتی که چون برق و باد گذشت، شاد و خرسند از خوب دادن امتحانم، از پله‌ها پایین آمدم که بانگاه کنجکاو دلی رو به رو شدم. لبخندی زدم و گفتم:
_ امتحانت رو خوب دادی رفیق جونی؟!
دلارام لبخندی شیطانی تحویلم داد، و گفت:
_ بله!
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
_ راستی یه سوال، تو کسی رو دوست داری؟!
از بی‌مقدمه پرسیدن همچین سوالی، جا خوردم و شوکه گفتم:
_ ها؟! چی میگی؟!
دلارم دفتر نقاشی‌ام را از درون کیفم بیرون کشید، و نشانم داد!
پس آن نقاشی دیروز را دیده بود. کاش خودم زودتر برایش تعریف می‌کردم که حالا شاکی نمیشد؛ اما واقعا وقت نشده بود. نفسی عمیق کشیدم و کاملا جدی گفتم:
_ بیا توی راه برات توضیح میدم!
دلارام برخلاف همیشه، لجبازی نکرد و بدون گفتن هیچ حرفی، پشت سرم راه افتاد.
_ خب؟!
برگشتم و نگاهش کردم.
_ خب چی؟!
پایش را به زمین کفت و گفت:
_ قرار بود یه چیزی رو برام توضیح بدی!
دستش را کشیدم و گفتم:
_ آها، چقدر عجولی ما هنوز از کوچه‌ی مدرسه‌هم بیرون نرفتیم.
رگ لجبازیش فهمید باید وارد میدان شود، و دوباره گفت:
_خوب بگو دیگه. بگو بگو بگو!
الان بود که موهای سرم را، دانه دانه بکند. پس قبل از این اتفاق بهتر بود؛ خودم همه چیز را برایش تعریف کنم؛ تا این قضیه مسالمت‌آمیز به پایان برسد!
دستش را گرفتم؛ و گفتم:
_ بهت میگم؛ اما وسط حرفم نمی‌پری، به کسی‌هم چیزی نمیگی. اوکی؟!
دلارام پشت هم سرش را تکان داد؛ و منتظر به من چشم دوخت. پس از آن‌که سخنانم تمام شد؛ نگاهی به من کرد؛ و گفت:
_ آها، پس ماجرا از این قراره!
کوله‌ام را کمی جابه جا کردم؛ گفتم:
_ بله اما دلی خانم، من نمی‌دونم اون اصلا من رو دوست داره یانه! اصلا احساس من اسمش چیه؟! عشقه؟! هوسه؟! علاقه‌است؟! اصلا چرا عشق و اینجور چیزها، توی این سن، وارد زندگی من بشن! اما هرچیزی هست؛ من دوستش دارم، خیلی‌هم دوستش دارم. انگار تازه دیدمش، تازه شناختمش، نمی‌دونم کی بود؟ کجا بود؟ اومد و شد ماه دلم!
دلارام خنده‌ای بلند کرد؛ گفت:
_بابا عاشق، بابا شاعر!
لبخندی کنج لبم نشست، گفتم:
_هی شاعر هم شدم، شوخی شوخی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #15
از دلارام خداحافظی کردم؛ و به سمت کوچه‌مان تند قدم برداشتم؛ و با کوچه‌ای چون همیشه شلوغ روبه رو شدم. آیا این کوچه روزی خلوت می‌شد؟! منکه شک داشتم!
در را زدم؛ و منتظر ماندم تا در باز شود. در باصدای آرامی باز شد؛ و بعد از شستن دست‌ و پاهایم وارد خانه شدم. همان موقع بود که صدای اذان بلند شد. سلامی تحویل مادرم و حسین دادم؛ و بی‌معطلی برای گرفتن وضو به حمام رفتم. پس از خواندن نماز، به طرف مادرم و حسین که مشغول دیدن سریال بودند رفتم و کنارشان نشستم. مادرم همان‌طور که عینکش را روی چشمش جابه جا می‌کرد رو به من گفت:
_ راستی آوین، عموت این‌ها اومدن‌.
ابروی بالا انداختم و گفتم:
_ عموم؟! کدومشون؟!
مادر چشمش را، به صفحه‌ی مستطیل شکل، تلوزیون دوخت و گفت:
_ عموعلی. الانم خونه‌ی عمو مهرانتن؛ و شب قراره بیان اینجا!
لب‌‌هایم را جمع کردم و گفتم:
_ به سلامتی!
باتیتراژ پایانی سریال، مادرم از جایش برخواست؛ و عینکش را در جایش نهاد؛ و به طرف آشپزخانه رفت؛ تا نهار را بکشد!
باعجله لقمه‌های غذا را دردهان می‌چپاندم؛ تا زود غذایم تمام شود. تا هم بتوانم برای امتحانم کمی درس بخوانم؛ و هم به مادرم در انجام کارها کمک کنم. مادرم وظیفه شستن ظرف‌ها، و بعدهم گردگیری را برمن محول کرد؛ و من هم ماموری وظیفه‌شناس، و در عین زرنگی، تنبل بودم. پس از انجام کارها، دستمال را شستم؛ و روی بند نهاد. وارد پذیرایی که شدم؛ و با دیدن ساعت دهانم باز ماند.
عقربه‌های ساعت، چهاربعدازظهر را نشان می‌داد؛ و من حالا چهارساعت بود که سرپاایستاده بودم!
ع×ر×ق پیشانیم را با دست پاک کردم؛ و باخستگی گفتم:
_ مامان کار من تموم شد.
تا آمدم روی به روی کولر، جسم بی‌جانم را، رها کنم، صدای در بلند شد؛ و خانواده عموعلی و عمومهران، وارد خانه شدند. نمی‌دانم چرا میان آن‌ها، دنبال رادین می‌گشتم. شاید دلیلش این بود که بار قبل رادین نیز، همراهشان بود. چای را که ریخته بودم، مادرم جلوی مهمان‌ها نهاد؛ و من چو دیوانه‌ها، خیره به در مانده بودم؛ تا شاید او می‌آمد. شاید احتمال می‌دادم خوش بینی، و حس ششمم، چو همیشه به کمکم می‌آیند!
قلبم بی‌قرار و بی‌تاب بود؛ و این بی‌قراری‌ها برای حسی که من به رادین داشتم؛ و زمان این احساس، زیادی بود.
مردهای جمع تمام بحثشان، یا کارهای شرکت و کارخانه بود؛ یا بحث‌های فوتبالی، برای همین خانم‌ها تصمیم گرفتند بروند و دم در بنشینند؛ و بحث‌های خودشون را به میان بکشانند.
تازه نشسته بودیم؛ که پسری جوان جلو آمد و سلام گرمی کرد. خاله سنا، باخوش رویی جوابش را داد؛ و زن عمو لیلا محترمانه و رسمی سلامش را پاسخ داد!
اما راستش را بخواهید؛ من جواب سلامش را ندادم. زیرا او را نمی‌شناختم. چند دقیقه بعد، پسرک خداحافظی کرد؛ و رفت و مادرم همان‌لحظه به جمعمان اضافه شد؛ و بحث آن پسر به میان آمد؛ و خاله سنا روبه من گفت:
_ چرا به خواهرزاده‌ام سلام نکردی؟!
بادهانی باز، و چشمانی از حدقه بیرون زده، نگاهش کردم و بعد گفتم:
_ خواهرزاده‌ات؟! مگر این پسره، پسرخاله‌ی منه؟!
خاله‌سنا و مادرم خندیدند و گفتند:
_ آره پسر خاله مهنازه!
شانه‌ام را تکان دادم و گفتم:
_ خوب، من ندیده بودمش تا الان! بعدش هم، احساس راحتی نکردم که بهش سلام کنم‌.
مادرم خنده‌ای کرد؛ و باتهدید گفت:
_ باشه، پسرعمه‌ات میاد؛ رادین. منم بهش سلام نمی‌کنم. چون باهاش احساس راحتی نمی‌کنم.
بدون آن‌که چیزی را در نظر داشته باشم؛ اعتراض کردم.
_ وا مامان، خوب چرا؟! رادین چکار کرده؟!
مادرم همانطور که به خواهر و جاری‌اش نگاه می‌کرد؛ گفت:
_ هیچی! توبه خواهرزاده‌ی من سلام نکردی؛ و محل نزاشتی؛ منم به خواهرزاده‌ی بابات محل نمی‌زارم.
لبم را کج کردم؛ و گفتم:
_ مامان اصلا ربطی نداشت!
مادرم شانه‌هایش را بالا انداخت؛ و هنوز نیامده رفت تا به غذایش نگاهی بیندازد؛ تا اگر آماده بود؛ غذا را بکشد؛ و بعد حسین را، به دنبالمان فرستاد؛ تا به خانه برویم. مشغول غذا خوردن بودیم که موبایل زن‌عمولیلا زنگ خورد و مشغول صحبت شد. لیوان را از آب پرکردم و بالا کشیدم؛ که زن‌عموموبایلش را قطع کرد و بی‌مقدمه گفت:
_ رادین تو قطاره داره میاد.
تااین جمله‌ی زن‌عمو را شنیدم، آب به گلویم زد و به سرفه افتادم. بعد از ماساژ دادن کمرم، توسط زن‌عمولیلا، سرفه‌ام قطع شد. عموعلی رو به همسرش گفت:
_ خوب چرا نگفت قراره بیاد که خودمون بیاریمش؟!
زن‌عمو‌لیلا رو از من گرفت و روبه عموعلی گفت:
_ نمی‌دونم والا! گفت یهو به دلم افتاده که بیام‌.
در دلم گفتم《انگار دلش حال من رو می‌دونه!》
همه‌چیز را به خدا سپرده بودم و گویا خدا نیز، باعشق که در دل دارم موافق بود.
***
دکمه‌‌ی آخر مانتوی سرمه‌‌ای رنگم را بستم؛ و بعد از برداشتن کوله‌، و پوشیدن چادرم، به طرف مدرسه رفتم. آفتاب تازه طلوع کرده بود؛ و نور کم‌ جان طلایی رنگش، به آسمان آبی روشن زینت بخشیده بود؛ و ابرهای چون مه، که از شوق دیدار آفتاب سرخ گشته بودند؛ و کوهای تیره رنگ، که از این فاصله‌ی دورهم نم‌‌دار بودنشان آشکار بود؛ همه‌ و همه صبحم را دلنشین کرده بودند. افسوس و صد افسوس، که امتحان ریاضی داشتم. نگاهی گذرا به حیاط نسبتا کوچک مدرسه انداختم. خبری از فاطیما، و دلی نبود. برای همین کوله و چادرم را گوشه‌ ای نهادم؛ و به طرف نماز‌خانه رفتم.
پشت صندلی نشسته بودم؛ و خودکار را در سرم می‌کوبیدم. دو سوال بدجور ذهنم را مشوش کرده بود؛ و هرچقدر فکر می‌کردم، بدتر گیج می‌شدم!
زمان امتحان روبه پایان بود. می‌ دانستم برای دوسوال قرار نیست دوباره امتحان دهم، و قطعا قبول خواهم شد. برای همین نزدیک‌ ترین جواب به سوال را نوشتم؛ و پس از تحویل برگه، بیرون آمدم. به سمت دختر‌ها که کنار باغچه بودند رفتم و گفتم:
_ سلام دختر‌ها چطورید؟! بریم بریم من عجله دارم.
فاطیما، اعتراضمندانه گفت:
_ وا آوین چته؟! ساعت هنوز یازده‌ام نشده. چرا اینقدر عجله داری؟! چه عجیب شدی تو!
بهتر بود؛ راستش را می‌گفتم.
_خوب، خوب...
دلارام حرفم را قطع کرد و گفت:
_خوب چی؟!
خیلی زود و بی مکث گفتم:
_ رادین داره میاد!
دخترها باهم گفتند:
_ واقعا!
سرم را تکان دادم و گفتم:
_ آره واقعا، الان باید رسیده باشه! اما من نگرانم.
دلارام با ناراحتی گفت:
_ چرا عزیزم؟
کوله‌ام را، روی دوش انداختم و گفتم:
_ چون من فقط اون رو دوست دارم؛ و نمی‌دونم اصلا اون من رو می‌بینه یانه؟! اصلا نکنه مسیرم اشتباهه! نکنه دارم مسیر رو غلط میرم! خدایا من برای درک این احساس، زیادی بچه‌ام! ولی خوب من همه چیز رو به خدا سپردم؛ و شاید خود خدا، اون رو به سمت من کشونده. آخه قصد نداشته بیاد؛ ولی خودش به زن عمو گفته که یهو به دلم افتاده بیام.
فاطیما روی شانه‌ام زد و گفت:
_خدا خودش می‌دونه داره چکار می‌کنه خواهری! الان‌هم بدوید بریم؛ تا دیرت نشده.
لبخندی زدم و گفتم:
_ چی‌بگم.
خانه‌ی دخترها به مدرسه نزدیک‌تر از من بود؛ برای همین من همیشه، نیمی از مسیر را، تنهایی سپری می‌کردم. پشت در ایستادم و آیفون را زدم. با صدای کوچکی در باز شد. و من، آرام و بی‌صدا وارد حیاط شدم. تابه حال برای رسیدن، عجله می‌کردم؛ اما حالا که به خانه رسیده بودم؛ می‌خواستم زمان، به آهسته‌ترین حالت ممکن بگذرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #16
کفش‌هایم را درآورده و درون جا کفشی نهادم؛ و با ترس و دودلی، دستگیره‌ی در را گرفتم. گویا از باز کردن در، واهمه داشتم. گویا می‌ترسیدم در را باز کنم و رادین نیامده باشد؛ و تمام افکارم و امیدم وارانه و نابود شود. سری تکان دادم و وارد پذیرایی شدم. و اولین چیزی که، روبه‌روی چشمان خسته‌ام نقش بست، رادین بود؛که با حسین حرف می‌زد. قدم‌های آهسته‌ای برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم. دستم را روی اپن آشپزخانه نهادم؛ و با صدای که می‌لرزید گفتم:
_ سلام.
و همه جز رادین، که حسین برای جواب دادن امانش نداد؛ پاسخ دادند. نامحسوس نگاهش کردم. وقتی می‌خندید، چاله‌ای کوچک، کمی دورتر از لبانش، معلوم می‌شد؛ که با دلم بازی می‌کرد. نگاهم را از او گرفتم و به طرف اتاق رفتم؛ و باوسواس خاصی لباسم را انتخاب کردم. بعد از نگاهی کوتاه به خودم در آیینه، لبخندی زدم؛ و از اتاق بیرون رفتم‌.
انگار که بقیه نهارشان را خورده بودند؛ و من باید تنهایی غذا می‌خوردم. بشقابی درآوردم و غذا کشیدم. خواستم قاشق از غذا پر شده را تکان دهم؛ که رادین وارد آشپزخانه شد، و گفت:
_ یه لیوان آب بهم میدی آوین؟
باسرجواب مثبتی دادم؛ و بعد لیوان شیشه‌ای را از آب پر کردم؛ و دستم را جلو بردم تا آب را به دستش بدهم که همان لحظه دستم به دستش خورد. خیلی تند دستم را عقب کشیدم. رادین نگاهی کوتاه به من انداخت ؛ وبعد لبخند ریزی که زد، لیوان را کنار گذاشت؛ و رفت.
مادرم سردرگم، در آشپزخانه می‌چرخید. ناگاه به طرف من بازگشت؛ و گفت:
_ وای آوین، نمی‌دونم برای شام چی درست کنم؟!
بادست اشاره‌ای به قابلمه‌ی روی گاز کردم و گفتم:
_ مگر نهار درست نکردی و نخوردن؟!
مادر باتعجب نگاهم کرد و گفت:
- کجایی آوین؟! شام، آوین خانم شام!
با گیجی گفتم:
_ ها؟ آها.
مادر چشم‌هایش را چرخاند و گفت:
_ آوین، ها و آها چیه دیگه؟! می‌گم نمی‌دونی چی درست کنیم؟!
شانه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم. مادرم هم ادامه نداد و خود مشغول آماده کردن غذا شد. مادرم مواد دلخواهش را درون قابلمه نهاد، و زیر گاز را کم کرده و به سمت پذیرایی رفت. من هم کمی آشپزخانه را سامان دادم، و بعد به طرف بقیه رفتم. با وارد شدنم به پذیرایی ناگاه، نگاهم به رادین افتاد؛ که سعی در نگه‌داشتن خنده‌اش داشت؛ و معلوم نبود؛ باز که را مورد عنایت قرار داده است!
_ آوین؟
خدایا بامن چکار داشت؟ نکند فهمیده بود، نگاهش کردم و حال می‌خواست داستانی دیگر درست کند؟! آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
_ بله؟!
بدون هیچ مقدمه‌ای گفت:
_ شبیه کفشدوزک شدی!
واین‌بار، علارغم تلاش‌هایش، چون دقایقی پیش، نتوانست خنده‌اش را مهار کند؛ و قهقه‌اش گوش اطرافیان را کر کرد!
پس آن شخص نگون‌بخت، که مورد تمسخر رادین بود، خود من بودم!
پس از چندثانیه آرام شد و گفت:
_ آوین خوشگله‌ها! به‌خدا خوشگله؛ اما می‌بینمت یاد کفشدوزک می‌افتم. معذرت!
چینی برپیشانی انداختم و گفتم:
_ توراست می‌گی، حق باتوِ!
مادرم خنده‌ای کوتاه کرد و گفت:
_ رادین چرا اینقدر دخترم رو اذیت می‌کنی؟!
رادین لبخندی زد؛ و بدون هیچ‌پاسخی، به تلوزیون خیره شد.
ساعتی بعد، همه جز من و حسین و رادین، به خوابی عمیق فرو رفته بودند. حسین تلوزیون می‌دید؛ و رادین با کارت‌های بازی حسین مشغول بود؛ و من هم با موبایل مادرم، بازی جدیدی که ریخته بودم بازی می‌کردم. لحظه‌ای دستم به اشتباه بر صفحه‌ی موبایل خورد؛ و دوربین باز شد. همان‌طور که قصد داشتم زود بیرون بیایم، تا زمان بازی‌ نرود؛ از دوربین رادین را دیدم که دستش را زیر چانه نهاده؛ و متفکر به من نگاه می‌کرد. سری موبایل را پایین آوردم که به خیال خود، مچ او را بگیرم؛ اما زهی‌خیال‌باطل! او زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود و خیلی زود، سرش را پایین انداخت!
پاهایم را کشیدم و به کارهای رادین فکر می‌کردم،که متوجه شدم کسی دستش را جلویم تکان می‌دهد. سرم را بالا گرفتم و رادین را دیدم که بادست‌ چیزی می‌گوید؛ و به چشم‌هایش، اشاره می‌کند!
من‌هم چون خودش، با دست اشاره کردم؛ و بالب گفتم:
_ چیه چی میگی؟!
اما او فقط ادا در می‌آورد!
در دل گفتم《خدایاگفتم عاقلش کن. توکه بدترش کردی!》
همان‌موقعه بود؛ که صدای مکالمه حسین و رادین به گوشم خورد. رادین روبه حسینی که سخت مشغول دیدن کارتن هاچ بود گفت:
_ حسین به نظرت، اگر من فرمانروای کل زنبورها می‌شدم، کی باید ملکه‌ی من می‌شد؟!
حسین کنترل را در دستش چرخاند و گفت:
_ نمی‌دونم داداش رادین!
رادین، سرش را به طرف من برگرداند؛ و با شیطنت گفت:
_ به‌نظرم، آبجی آوینت، ملکه‌ی خوبی می‌شه برام! مگرنه آوین خانم؟!
کلماتش را، چنان با منظور و کشیده گفت؛ که بدنم از خجالت حالتی عجیب گرفت؛ و قلبم داشت از دهانم بیرون می‌پرید!
《خدایا خودت کمک کن! این پسره چشه آخه؟! نه به اولش، که اصلا طرف رو آدم حساب نمی‌کنه؛ نه الان که دست برنمی‌داره! دقیقا این‌کاراش روهم از زمانی شروع کرد؛ که من بهش علاقه‌مند شدم. اگر قبلا بود که بهش می‌گفتم تو فعلا خودت هاچی، کسی نیست کمکت مامانت رو پیدا کنه برات! اما حالا نمی‌دونستم باید چه واکنشی داشته باشم!》
_ نه‌خیر!
رادین لبانش را کج کرد؛ و بااخمی تصنعی گفت:
_ حالا تا اون‌موقع!
خواستم دهان باز کنم و بگویم《 دقیقا تا کدوم موقع؟》اما 《بی‌خیال》ی گفتم؛ و سرم را به زیر انداختم. او رمزی حرف می‌زد؛ پس از کشف خط میخی، کسی راهم نیاز داریم، حرف‌های اورا، ترجمه کند!
فردای آن روز، مهمان‌ها به خانه‌ی عمومهران رفته بودند؛ و خانه باز خلوت شده بود. حوصله‌ام سرمی‌رفت؛ برای همین، به سمت حیاط رفتم؛ و درحیاط را باز کردم و به کوچه نگاهی انداختم. درخت‌های سبز، که شاخه‌هایشان حال از میوه پربود؛ و درخت‌های که هنوز، شکوفه‌های انار و آلو بر تن داشتند؛ و خود را این‌گونه، آراسته بودند!
خردادماه را عجیب دوست داشتم. شاید برای هوای معتدلش، شاید برای نم بارانش، و شاید برای اتفاق‌های که قرار بود؛ در این روزهای آخر بهار رقم بخورد. آسمان این‌بار ابری بود؛ و انگار بغضی عظیم، در گلویش گیر کرده بود! ابرها نفسشان در سینه حبس شده بود؛ شاید برای همین رنگ‌شان به کبودی می‌زد؛ و باد شاخ و برگ درختان را، به رقص وا می‌داشت!
در را که بستم؛ اولین قطره‌ی باران، روی گونه‌ام فرود آمد. لبخندی زدم؛ و از پله‌ها پایین رفتم. دوباره دلم هوای نقاشی کشیدن کرده بود؛ اما هرچه قلم را در دستانم تکان می‌دادم؛ و متفکر کاغذ را نگاه می‌کردم، هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسید. همیشه مسئله‌ام درهرحال همین بود؛ که چه کنم؟! اگر می‌فهمیدم باید در هر زمان چه کنم؛ آن کار را به بهترین نحو انجام می‌دادم. دفترم را کنار پنجره نهادم؛ تمام احساسم را،کشیدم. تبسمی از روی رضایت، بر لبانم نقش بست. غافل از اینکه این نقاشی، آینده‌ام را، و سرنوشت، و زندگی‌ام را، به سلابه می‌کشاند؛ و با خود این سو و آن سو می‌کشاند؛ و من می‌ماندم؛ با دلی که درگیر است؛ و عقلی که، یاریم نمی‌کند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #17
نقاشی‌ام، برگه‌ای بود؛ باطرح نامه، که دو طرفش آتش گرفته بود؛ و در میانش، چند دردو دل عاشقانه، و حرف انگلیسی کوچکی که متعلق به رادین بود. صدای زنگ در که بلند شد، دفترم را روی اپن آشپزخانه نهادم؛ و در را زدم. بعد چنددقیقه، در پذیرایی باز شد؛ و شوهرخاله‌ام واردشد!
باتعجب نگاهش کردم؛ آخر بی‌خبر از شهرشان آمده بود. شالم را روی سرم مرتب کردم؛ و سلام کوتاهی کردم. مادرم از اتاق بیرون آمد، و اوهم چون من تعجب کرد؛ اما لبخند گفت:
_ سلام خوب هستید؟ خوش اومدید!
شوهرخاله‌ام، وسایلش را جلوی در گذاشت و گفت:
_ سلام سلامت باشید. به خوبی‌های شما، ببخشید بی‌خبر اومدم و مزاحم شدم.
مادرم ابروی بالا داد و گفت:
_ خواهش می‌کنم این چه حرفیه. خیلی خوش‌اومدید خونه‌ی خودتونه! بفرماید داخل، چرا دم در موندید؟!
شوهرخاله‌ام با کمی تعلل وارد خانه شد؛ و گوشه‌ای نشست!
و مادرم چون همیشه به سمت آشپزخانه رفت؛ تا دست به کار نهار شود. دایی علی شوهرخاله‌ام، همان‌طور که چایش را می‌نوشید؛ باحسین، درباره‌ی مدرسه‌اش حرف می‌زد.
سیب‌زمینی‌ها را پوست کنده، و از مادرم پرسیدم:
_ مامان این‌ها بسه، یا بازهم پوست بکنم؟
مادرم ابروی بالا انداخت و گفت:
_ مامان این همه سیب کمه؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_ آخه حس می‌کنم کمه!
و بعد سیب‌ها را درون سبد صورتی رنگ ریختم و شیر آب را باز کردم، و سیب‌ها را شستم. مادرم ماهی‌تابه را روی گاز گذاشت و گفت:
_نه مامان‌جان کم نیستن. بیار سرخشون کنم.
سیب‌هارا تحویل مادرم دادم و گفتم:
_ راستی، عموعلی این‌ها هم، دارن میا‌ن‌ها، می‌دونی؟
مادر گاز را روشن کرد و گفت:
_ آره می‌دونم. خونه‌ی مهران‌اینا، نه که طبقه پایینه، یه جوری خفه می‌شن اون‌جا انگار!
به دیوار تکیه دادم و گفتم:
_ آره، خوب میگم، غذا کافی هست؟!
مادرم کلافه نگاهم کرد و گفت:
_ وای آوین، توچقدر غذا غذا می‌کنی؟! خوبه غذاخورم نیستی! کافیه مادرجان، من یک عمر غذا پختم یاتو آخه؟!
لبخندی خشک زدم؛ و بدون گفتن یک کلام، صحنه‌را به سرعت هرچه تمام‌تر ترک کردم.
ساعتی بعد، صدای زنگ آیفون بلند شد. حسین قبل از من از جایش برخواست و در را زد. رادین و عموعلی، باسروصدا وارد خانه شدند؛ و بعدهم زن‌عمولیلا پشت سر آن‌‌ها داخل شد.
رادین با دیدن شوهرخاله‌ام، خنده‌اش را جمع کرد؛ و لبخندی کوچک جای آن خنده را گرفت. جلو رفت؛ و محترمانه سلام کرد و دست داد!
این رفتار مودبانه‌اش را دوست داشتم. گاهی پسرکی شیطان و سربه هوا بود؛ و گاهی مردی میانسال و پرتجربه.
درست نگاهش کردم. باورم نمی‌شد؛ او یک نوجوان کم سن و سال‌است. چهره‌اش، و بیشتر اعمالش بود که سنش را بیشتر نشان می‌داد. به قول یاسمن، رادین چو مردهای بیست و چندساله بود؛ و اثری از نوجوانی درچهره‌اش دیده نمی‌شد!
باسلام زن‌عمو به خودم آمدم؛ و باچهره‌ای گشاده گفتم:
_ سلام خوش اومدید!
تبسمی رو لب‌هایش نشاند؛ گفت:
_ ممنون، کمک نمی‌خواید؟
سفره‌را برداشتم و گفتم:
_نه همه‌چیز آماده‌است. شما برید بشینید.
برخلاف خواسته‌ام، سفره را گرفت؛ و برد تا گوشه‌ای از پذیرایی بیندازد؛ و من و حسین هم، آرام آرام بقیه ظرف‌ها و غذاها را، روی آن چیدیم.
بانگاهی دقیق، سفره را کاوش کردم؛ تا مبدا چیزی کم باشد. پس از آنکه خیالم راحت شد، رفتم و جای کنار مادر و برادرم نشستم.
اصلا میل نداشتم و فقط باغذایم بازی می‌کردم. نمکدان را برداشتم و کمی به غذایم نمک زدم. نمکدان را کنار گذاشتم. سرم را که بالا آوردم؛ نگاه خشمگین دو نفر، بر رویم ثابت ماند!
اول نگاه مادرم بود، که تا ته نگاهش را معنا کردم.《خاک برسرت. این‌قدر نمک بخور تافشار بگیری، بمیری!》 و نگاه دوم، نگاه رادین بود. معناکردن نگاه او برایم دشوار بود. نمی‌دانستم در پس آن نگاه، چه چیزی پنهان است؟!
رادین نگاهش را از من گرفت؛ و روبه مادرم، که نزدیک‌ترین شخص به من و خودش بود گفت:
_ زن‌دایی بی‌زحمت می‌شه اون نمکدون رو به من بدی؟
مادرم نگاهی به سفره انداخت و گفت:
_ نمکدون؟ اون‌هاش، پیش لیلاست!
رادین مشوش و دستپاچه، نمکدان را آرام تکان داد و گفت:
_ فکر کنم خالیه، ازش درست نمک نمیاد. اگر می‌شه نمکدون پیش آوین رو بدید.
مادر نمکدان را از جلوی من برداشت؛ و تحویل رادین داد. رادین روبه من نیشخندی کوچک زد؛ و دوباره مشغول خوردن غذایش خورد.
《یعنی واسه نمک خوردن من شاکی شد؟! یعنی برای من نگران شد؟!》
چه دردی بود عشق!
عاشق را به معشوق زنجیر می‌کند، و به سوی جهانی دیگر می‌کشاند!
عاشق، تشنه‌ی جرعه‌ای مهر، و خواستار نگاهی پر ز خواستن است. و با هر عمل مجهول معشوق، رویای برای خویش می‌سازد که آن سرش ناپیداست. آری چون حال همین ایام من. کوچک‌ترین کار رادین، ذهنم را آشفته و گاهی به ادامه‌ی این مسیر، دلخوشم می‌سازد.
عصر بود که عمو مهران و خانواده نیز، به جمع ما پیوستند. پدرم و عموعلی تمام حواسشان را، به کباب‌های روی آتش داده بودند؛ تا مبدا گوشت‌ها بسوزند و بی‌شام بمانیم.
رادین که برای کاری بیرون رفته بود؛ در حیاط را بست و به طرف پذیرایی رفت. پشت سرش وارد خانه شدم؛ و دیدم که از روی اپن چیزی برداشت؛ و همانطور که نگاهش می‌کرد نشست. کمی که جلوتر رفتم باجای خالی دفترم، روبه روشدم. باعجله وارد آشپزخانه شدم؛ و تمام وسایل را جابه جا کردم؛ اما نه، خبری از دفترم نبود که نبود. اتاق را هم گشتم؛ اما بازهم چیزی نیافتم. هنوز نور امید، در دلم خاموش نشده بود؛ تااین‌که چشمم به رادین افتاد که سعی داشت چیزی را بخواند؛ وآن چیزی جز دفترنقاشی من نبود! همان دفتری که اولين حرف اسم رادین، درونش نوشته شده بود.
《وای خدا، نکنه الان اون نقاشی رو ببینه!》
باعجله رفتم، و بالای سرش ایستادم. تمام بدنم یخ بسته بود؛ و در دلم رخت که نه، کل شهر را می‌شستند.
اجازه‌ی حرف زدن را به من نداد؛ و به محض دیدنم گفت:
_ دست‌خطتت، شکسته است. نمی‌تونم خوب بخونمش. برام متن‌های روی نقاشی رو بخون!
نفسم در سینه حبس شده بود. نمی‌دانستم اگر این متن را بخوانم، نقاشی بعدی چیست. اصلا نقاشی‌های دیگرم را از یاد برده بودم؛ و فقط آن نقاشی، هردم روبه روی چشمانم جان می‌گرفت؛ و جان من را می‌گرفت!
پرنده‌‌ی سینه‌سرخ، که روی شاخه نشسته بود؛ و متنی درباره‌ی خدا، اولین نقاشی من بود.رادین صفحه‌ی دیگر را آورد. باهربار صفحه زدن رادین، قلب من از جایش کنده می‌شد. کاش حسین آن برگه را کنده بود؛ و برای خودش موشکی درست می‌کرد؛ و موشکش را باد می‌برد. یا قایقی می‌ساخت؛ و قایقش درون آب غرق می‌شد. یا دست کم نوشته‌هایش را آب در درون خود پنهان و مخدوش می‌کرد. اما مگر همچین چیزی امکان داشت وقتی که، من بارها و بارها، به حسین تاکید کرده بودم؛ که وسایلم را حتی جابه‌جاهم نکند.
_ آوین کجایی؟! این رو برام بخون.
می‌دانستم بلد بود بخواند. آخر او سوادش بیشتر از من بود. هرچند دست‌خط کج و ماموج من را، هرکس قادر نبود معنا کند. و شاید اگر کمی پیچیده‌تر بود همچون راولینسونی باید ترجمه‌اش می‌کرد. اما او می‌توانست بخواند، و این را حسم می‌گفت؛ ولی دلیل این‌که چرا اصرار دارد من متن‌ها را بخوانم، معلوم نبود.
_ زندگی، مثل دو روی سکه است. یک طرفش شیر، و طرف دیگر خط. شیر آوردی برده‌‌ای؛ اما من، خط را می‌خواهم. همان خطی که من را،به تو وصل کند.
حیرت در کاسه‌ی قهوه‌ای رنگ چشمانش می‌جوشید؛ اما هیچ چیز نمی‌گفت.
برگه زد و این همان آخرین برگ بود. و من چه می‌دانستم این برگه‌ی سرنوشت من خواهد شد!
من نمی‌دانستم این نقاشی قرار است؛ آینده‌ام را، کودکی‌ام را، تا آن سوی سرنوشت بکشاند؛ و شاید زندگی‌ام‌ را تباه سازد.این‌بار قبل من، خودش لب زد.
_ باتمام وجود دوستت دارم، R♡!
دفتر را بست؛ و آرام سرش را بالا گرفت. چشمانش خیره‌ی چشمانم بود؛ و در نگاهش برقی عجیب جاخوش کرده بود. انگشت اشاره‌اش را به طرف خودش گرفت، و خیلی آرام و با شوق نهفته در صدایش گفت:
_ آوین من؟!
نمی‌دانستم چه باید بگویم! گیج و سرگردان بودم. می‌خواستم بگویم《توکه گفتی نمی‌تونی دست‌خط من رو بخونی، پس چجور این رو خوندیش؟!》اما حال این قضیه، پیچیده‌‌تر از چیزی است که بتوان آن را بالجبازی پنهان کرد. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم رادین این‌گونه حس مرا بفهمد. نه نه، او نباید هیچ چیز را بفهمد. این درست نبود؛ و من این‌را نمی‌خواستم.
دفتر را، از دست رادینی که هنوز لبخندی از جنس امید بر روی لب‌هایش بود کشیدم؛ و صورتم را جمع کردم و گفتم:
_برو بابا!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #18
اما رادین هنوز رنگ نگاهش همان بود؛ و من زیر ذره‌بین‌ نگاهش، ذره ذره آب می‌شدم. گویا او بانگاهش می‌گفت《من خیلی وقته همه‌چیز رو می‌دونم!》
دفترم را درون پنجره نهادم؛ و با جله به سمت حیاط رفتم. پشت هم آب به صورتم می‌زدم؛ تا از این حال پریشانم فرار کنم. می‌دانستم رادین تا ته‌و توی این ماجرا را در نیاورد، دست بردار نخواهد بود. او آدمی نبود که خیلی زود قانع شود. پس باید دنبال جواب باشم. دنبال پاسخ سوالی که قرار است بازهم پرسیده شود؛ و من نمی‌توانستم فرار کنم، زیرا مسکوت بودنم مهراثباتی بر حرف‌های رادین بود!
دستانم را، روی شقیقه‌هایم فشار می‌دادم ، و می‌خواستم افکارم را مرتب کنم؛ اما انگار ذهنم پر از خالی بود؛ و هیچ جوابی به ذهنم نمی‌رسید.
همان موقع بود که رها را در دست‌های ریحان دیدم.《آره آره خودشه، من بهش میگم منظورم از اون حرف، رهاست! همه می‌دونن من رها رو مثل خواهر نداشتم دوست دارم‌.》
هرچند می‌دانستم که این‌حرف‌هم رادین را قانع نخواهد کرد؛ اما چاره چه بود؟!
《خدایا تو خودت داری می‌بینی وضعم رو، خودت دروغم رو ببخش!》
تمام حواسم به ظاهر به غذا خوردن بود؛ اما در سرم چیز دیگری می‌گذشت‌. اصلا به رادین نگاه نمی‌کردم. چون می‌دانستم؛ او قبل من، نگاهم را غافلگیر می‌کند. پس از خوردن شام، چون دایی علی خسته راه بود؛ خیلی زود خوابیدیم.
***
نه می‌توانستم به خوابم ادامه دهم؛ و نه توانی برای جدا شدن از رخت‌خواب داشتم. گویا بار سنگینی روی دوشم گذاشته‌اند؛ و من از شدت خستگی نای بلند شدن نداشتم. به هر زحمتی که بود بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.
نسیم خنک که به صورتم خورد، باعث شد چشم‌های نیمه‌بازم را باز کنم. اولین چیزی که به چشمم خورد درخت انار کوچکمان بود؛ که شکوفه‌هایش، تازه باز شده بودند؛ و گنجشک‌های کوچک، که روی شاخه‌های نازک درخت، مشغول بازی بودند. همین‌که نزدیک‌ترشدم، دل از شاخه‌ها کنده و، جان خود را برداشته و روی سیم‌های برق، خود را رها کردند.
آبی به صورتم زدم، و به آسمان نگاه کردم. ابرهای بزرگ و سفید رنگ، که دورشان را خورشید در حال طلوع، کمی سرخ کرده بود؛ و آسمان آبی رنگی که پرنده‌ها، به شوق دیدارش چشم گشوده، و آواز سر می‌دادند!
همه چیز زیبا بود. گویا خدا امروز، آسمان را نقاشی کرده بود.
_ علی آقا، حالا من هرچقدر می‌گم که نمی‌مونید. حداقل صبحانه بخورید بعد برید.
دایی علی وسایلش را در دستانش جابه جا کرد و گفت:
_ ممنونم نسرین خانم. دیگه باید برم. توی مسیرم چندتا کار دارم انجام بدم. دیر میشه. ببخشید زحمت دادم.
باصدای تعارف‌های آن‌ها، کم کم همه بیدارشدند. حیران، به شخصی که کنار حسین ایستاده بود، نگاه کردم.
رادین؟! آن‌هم این وقت از صبح؟! او مگر نباید الان سرکارش باشد؟!
لحظه‌ای خنده‌ام گرفت که چطور موقع بیرون رفتن، او را ندیده‌ام. مادرم همیشه می‌گوید《اگر تو بابات رو بندازن تو گونی هم ببرن، نمی‌فهمید!》
و حال من به این حرفش رسیدم.
پس از رفتن شوهرخاله، وارد پذیرایی شدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت تازه هشت صبح بود. ریحان و حسین که بازی کردن و شلوغی را آغاز کردند، خواب از سر همه پرید. خاله سنا در این میان، نگاهی به رادین انداخت و گفت:
_ رادین میگم این تیشرت رو کی خریدی؟!
رادین به پیراهنش نگاهی کرد و گفت:
_ چند روز پیش، چطور؟!
زن عمو لیلا، قبل خاله‌سنا پاسخ داد:
_ خیلی بهت میاد. هم خودش، هم رنگش!
و خاله سنا نیز، تایید کرد.
رادین به شوخی کمی خودش را گرفت و گفت:
_ خوشگل که باشی، همه چیز بهت میاد!
بی‌اختیار《هه》ای از دهانم خارج شد و اطرافیان را به خنده وا داشت. اما من نیز حرف زن‌عمو را قبول داشتم. این لباس، زیادی زیبایش کرده بود.
صبحانه را که خوردیم، هرکس مشغول کاری شد و در این بین، تنها بیکار من بودم. خانم‌ها مشغول حرف زدن بودند و حسین و ریحان بازی می‌کردند.
نگاهم به رها افتاد که تازه از خواب بیدار شده بود و داشت به سمتم می‌آمد. در آغوش گرفتمش و دستان ظریفش را، که برای چهاردست و پا رفتن سرخ شده بود، بوسیدم.
خوب می‌دانستم رادین ناظر بر اعمال من است، و سلول به سلولم را، کاوشگرانه می‌جوید تا شاید جواب سوالش همان باشد که می‌خواهد. و به راستی او چه می‌خواست؟! پاسخی که او را شاداب می‌کرد، چه بود؟!
زیر چشمی نگاهش کردم. دستش را در دست دیگرش نهاد و فشرد. گویا چیزی در وجودش بی‌قراری می‌کرد؛ و می‌خواست سخنی را بر لبانش جاری سازد؛ اما دو دلی امانش نمی‌داد. دستی به موهایش کشید، و به عقب هدایتشان کرد. طاقت نیاورد، و آمد با فاصله‌ای اندک، نزدیک من و رها نشست. کلاه رها را برداشت و همان‌طور که در دستش می‌چرخواند، آرام گفت:
_ آوین، جواب من رو ندادی‌ها؟! اون R توی دفترت کیه؟!
سکوتم را که دید، دوبار دیگر پرسید، و پاسخ من، فقط نفس‌های مقطعی بود که آرام از دهانم بیرون می‌آمد. گویا واهمه داشتم دهان را باز کنم، و قلبم بی‌محابا خودش را به میان بندازد، و او باشد که به جای عقلم پاسخ دهد، و من بمانم عمری پشیمانی، از ابزاز علاقه‌ای که هنوز هیچ چیزش جای خود نیست‌. احساسی که به پسری آشنا، اما غریبه داشتم! آیا اعتراف کافی بود؟! واکنش او به پاسخم چه خواهد بود؟!
بافریادی که رادین، بدجور قصد کنترل کردنش را داشت به خودم آمدم.
_ آوین میگم اون کیه؟ گفتم کیه؟ پسره؟! اون کیه که اول اسمش رو اون‌جور نوشتی؟! کیه که با قلب، دور تا دورش رو پوشوندی؟! آوین باید راستش رو بگی!
بی‌هیچ مقدمه‌ای گفتم:
_ رهاست، من رها رو مثل خواهر دوست دارم.
اما او بار دیگر سوالش را پرسید. لبم را گزیدم و گوشه‌ی لباسم را در دست فشردم، و مضطرب و بریده بریده گفتم:
_ من...من‌که...‌گفتم...منظورم ره... .
نگذاشت حرفم را ادامه دهم و دستش را، به نشانه‌ی سکوت جلویم گرفت و گفت:
_ نمی‌دونم چرا داری دروغ می‌گی! من اطمینان دارم رها نیست. اگر یه پسره بگو!
حدسش را زده بودم. او باور نمی‌کند. نفسش را کلافه بیرون داد وگفت:
_ آوین، اون منم؟!
ابروانم را بالا دادم و باتمسخر گفتم:
_ تو؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #19
باشنیدن این حرف از زبان من، انگار که سیل عظیمی از غم‌ها به چشم‌هایش روانه شد؛ و چشمان خوش‌رنگش، دنیای مرا نیز محزون کرد. خودم می‌دانستم این تمسخر بیخود است. رادین مشکلی نداشت که بخواهد این‌گونه توسط من خار شود.
سرش را به دیوار تکیه داد و چشم بسته گفت:
_ آوین تو رو خدا، تو رو به جون بابات قسمت می‌دم بگی که اون کیه!
نمی‌دانم از کجا نقطه ضعفم را گیر آورد آیا این کار خدا بود یا بازی سرنوشت؟!
آری نقطه ضعف من پدرم بود. پدری که هیچ‌گاه، از هیچ‌چیز، برایم کم ننهاده بود. پدری که اگر جانش را هم طلب می‌کردم، نمی‌پرسبد برای چه؟! فقط می‌داد! پدری که حتی باشنیدن اسمش‌هم، بغض گلویم را می‌گرفت، چه برسد که کسی، جانش را قسم دهد. نمی‌دانم این داستان، چگونه به این جا رسید که رادین برای فهمیدنش مرا قسم دهد. دیگر برایم مهم نبود. بگذار بفهمد. بگذار این رازی را که من، بیش‌از یک‌سال است در سینه دارم، برملا شود. مگر قرار است چه اتفاقی بیفتد؟! برایم هیچ چیز، مهم‌تر از پدرم نبود.
_ آوین منم؟!
هرچقدر فکر می‌ کردم نمی‌فهمیدم چرا این قدر از اینکه خودش است مصمم است. نفس عمیقی کشیدم و سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم!
رادین باحیرت نگاهم کرد، و بعد لبخندی عمیق صورتش را در برگرفت. از جایش بلند شد و دور تا دور پذیرایی را پشتک زد؛ و چون زنان کل کشید! بالا و پایین می پرید و شادی می کرد! انگار دیوانه شده بود!
نمی‌دانستم این شادی برای چه بود؟! برای این‌که پاسخ سوالش را یافته؟! یانه، برای اینکه فهمیده من دوستش دارم؟!
مادرم، و خاله سنا و زن عمولیلا، باتعجب رادین را نگاه می کردند. خاله سنا باخنده گفت:
_ چته پسره‌ی دیوانه؟! خجالت نمی‌کشی بااون قد و هیکلت آخه؟!
رادین همان‌طور که این‌ور و آن‌ور می رفت گفت:
_ هو هو، هیچی نیست. هیچی!
مادرم اخمی تصنعی کرد و گفت:
_ رادین ببین فرش رو چکار کردی؟! جمع شد گوشش!
رادین خم شد و فرش را، که کمی جمع شده بود صاف کرد، و روبه مادرم گفت:
_ بفرما زن دایی درستش کردم‌. اصلا من خودم نوکرتم! می‌خوای ببرم بندازم بیرون بشورمش؟!
ناگاه خنده‌‌ای کردم که باصدای خنده‌‌ی من، رادین به طرفم بازگشت و لبخند کوچکی زد. زن عمو لیلا روبه مادر، و خاله‌‌ام گفت:
_ معلوم نیست دوباره‌ دوست دخترش چی بهش گفته ذوق کرده! چکارا که نمی‌کنه! از شوقش می‌خواد فرش هم بشوره آقا!
رادین نگاهی کوتاه به من انداخت. و به زن عمو لیلا گفت:
_ لیلا، من دوست دخترم کجا بود الکی آدم رو رسوا می‌کنی! خوب آره، ذوق دارم خوشحالم. اما نه واسه چیزی که تو میگی!
زن عمو لیلا صورتش را جمع کرد و گفت:
_ ایش، فهمیدیم بابا، بی جنبه!
رادین ابروی بالا انداخت، و باتمسخر گفت:
_ دیگه تکرار نشه!
زن عمو لیلا چشم هایش را درشت کرد و گفت:
_ به خدا که خیلی پرویی!
***
حوصله‌ام سررفته بود. نمی‌‌دانم چرا همراه خانم‌ها به خانه‌ی عمو مهدی نرفتم!
همه خواب بودند و فقط رادین و من و عمومهران بیداربودیم. عمومهران، کنترل را در دست گرفته بود، و چون عادت همیشگیش، مدام شبکه‌ ها را عوض می‌کرد. رادین جای روبه روی من، و بافاصله‌ی زیاد از پاهایم دراز کشیده بود و باموبایلش سرگرم بود!
چادر رنگی مادرم را روی خودم انداختم و تصمیم داشتم همان‌جا بخوابم، که رادین را دیدم که قصد دارد بااشاره چیزی را به من بفهماند، و چقدرهم که در این کار مهارت داشت!
وقتی متوجه شد تلاشش بی اثر است، موبایلش را دوباره برداشت و مشغول نوشتن شد!
به سقف صاف و نسبتابلند خانه خیره شدم، و در ذهنم از خودم پرسیدم که رادین دارد چه می نویسد؟!
چیزی که به دستم خورد، مرا از افکارم جدا کرد. موبایل رادین را، که حال کنار دستم افتاده بود برداشتم، و باکنجکاوی، و استرسی که وجودم را،
فرا گرفته بود، خیلی زود آن نوشته را خواندم.
باهرکلمه، گویا زنجیره‌های از درد، وجودم را در برمی‌گرفتند، وظلمت تنفر، در جانم شعله‌ور می‌شد!
بغض کردم. گویا سنگی عظیم، راه نفسم را بسته، و چیزی از درونم، این درد را فریاد می‌کشد؛ و کسی نمی‌داند من، آوین ساده، اما مغرور، چگونه له و نابود شدم؛ و قلبم، چو ذره‌ای شیشه، باسنگی که رادین، به او کوبید، خورد و نیست و نابود شد! آری من شکستم!
شاید این سخن‌ها، که از زبان پسر موردعلاقه‌ام بیرون آمد، دختری دیگر را تا مرز جنون می‌کشان. شاید اشک شوق می‌ریخت؛ اما من آوین بودم. بین من، و خیلی از هم جنس‌هایم، دیواری طویل و بلند بالا کشیده شده بود!
احساسی که در دل داشتم قابل توصیف نبود. دوست داشتم رادین را، با دست‌های خودم بکشم. احساس بدی نسبت به او در دل و جانم، جان گرفت، و تنفرم به خودم بیشتر و بیشتر می‌شد!
آری، من از خویش متنفر بودم. منی که با سادگی، دل را به دست رادین سپردم. نوشته‌های رادین را، در ذهنم تکرار کردم.《 بیا باهم دوست بشیم. حالا من چجور بهت پیام بدم؟!》
او چقدر از جواب مثبت من، به این درخواست مضخرفش اطمینان داشت! فکر می کرد چون دلداده‌ی او شده.ام، حاضرم احساسم را به حراج بگذارم. بازیچه‌ی دستش شوم و بعد از مدتی، به جرم با او بودن، هزار صفت خفت بار را بر دوش بکشانم؟! نه، این قانون زندگی من نبود!
انگار در کوره‌ای از آتش می‌سوختم! آتشی در جانم افتاده بود که از هرآتش دیگری سوزنده‌تر و دردناک‌تر بود.
باخشم، موبایل را در سینه‌اش کوباندم، و بدون این‌که مهلتی برای قانع کردنم به او دهم، چادر را روی سرم کشیدم.قطره‌های اشک، آرام آرام، از گوشه‌ی چشمم بیرون آمدند، و گونه‌هایم را تر کردند‌. یعنی من فقط در حد یک دوستی، برای او ارزش داشتم؟!
او را می‌شناختم. بارها از میان حرف‌هایش، درباره‌ی دختر موردعلاقه‌اش، نجابت، و سربه زیری را، شنیده بودم، و این را می‌دانستم که رادین، اگر باکسی دوست شود، با قاعده‌اش جور درنمی آید؛ که او را تا همیشه داشته باشد. شاید همجنس‌های او، این قاعده را نداشتند، ولی من این قاعده را، از میان حرف‌هایش بیرون کشیده بودم‌.
زنگ در که به صدا درآمد، اشک‌هایم را پاک کردم وخودم را به خواب زدم. گاهی اوقات، لازم است بازیگر خبره‌ای باشی، تا از پس فراز و نشیب‌های زندگی، بربیایی!
باسر و صدای مادرم و بقیه، در جایم تکان خوردم و پس از خمیازه‌ای دروغین، از جایم برخواستم. مادرم با دیدنم، لبخندی زد و گفت:
_ آوین، خوابیدی برای خودت‌ها.
لبخند کوچکی زدم.
_ آره، چه خوابی!
آقایان، که بایورش همسرانشان از خواب بیدار شده بودند، بار و بندیل بستند و بیرون رفتند، و تنها بازمانده‌شان، رادین بود. رادینی که غرق در افکارش شده بود. گویا که هیچ‌کس، و هیچ‌چیز در پیرامونش نیست!
روسری‌ام را مرتب کردم، و به طرف زن عموها، و مادرم رفتم وفقط به سخن‌هایشان، گوش می‌کردم. راستش، دل و دماغی برای حرف زدن و خندیدن نداشتم.
طولی نکشید که رادین هم به جمع‌ما اضافه شد؛ و بی معطلی، روی موتور عموعلی که دقیقا روبه روی من بود نشست. تمام مدت، بابقیه شوخی می کرد و آن‌ها را به خنده وا می‌داشت، اما من ساکت بودم. ساکت ساکت. حتی دریغ از یک نیشخند! بی‌احساس بی‌احساس!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #20
شام را که خوردیم خیلی زود رختخواب پهن کردم، و خودم را زیر پتویم پنهان کردم. بااین کار قصد داشتم فرار کنم. آری فرار از واقعیت‌‌های که آن بیرون، چون گرگ‌های درنده، به سمت من خیز بر می‌داشتند، و روح و جانم را، تکه تکه می‌کردند. از این احساس شوم، که در وجودم رخنه کرده بود، و از من جدا نمی‌شد!
گاهی اوقات، باید برای فرار از زندگی، به خواب پناه برد. گویا همه چیز وارانه شده باشد. مثل وقت‌های که، بعد از یک خواب هراسناک، از خواب برمی‌خیزی، و نفسی آسوده می کشی!
باشنیدن صدای حسین، پتویم را کنار زدم و گفتم:
_ جانم داداش؟!
حسین آرام گفت:
_ آبجی آوین، داداش رادین گفت که به آبجیت بگو ببخشید. معذرت می خوام، اشتباه کردم، غلط کردم.
نیشخندی زدم و گفتم:
_ ول کن داداشی!
***
باآمدن عموعلی و رادین، غذا را کشیدیم و روی سفره نهادیم. همه در حال نشستن بودند که رادین با اشاره‌ای به زن عمو لیلا، جایش را بااو عوض کرد؛ و دقیقا روبه روی من نشست. با هرلقمه‌ای از غذا، بغضم را قورت می‌دادم، اما ناگاه، لقمه‌ای سمج، راه نفسم را گرفت، و به سرفه افتادم. چشم های خیس شد، و کم کم داشتم خفه می‌شدم، که لیوان آبی روبه رویم قرار گرفت!
رادین بود! رادینی که حال دیگر، به چشم هایم نگاه نمی‌کرد. لیوان را از دستانش بیرون کشیدم و یک‌جا نوشیدم. تمام مدتی که غذا می خوردیم حواسش به من بود، و هرچه را که می‌خواستم، زودتر از این‌که برش دارم، روبه رویم می گذاشت، اما این کارهایش، فقط برای تبرئه شدن بود؟!
پس از آن‌که سفره را جمع کردیم، و ظرف‌ها را شستیم، رفتیم تا برای مهمانی آماده شویم‌. امشب رادین و عمو علی و همسرش، خانه‌ی عمو مهدی دعوت بودند، و ماهم باید به خانه‌ی عمو مهران می‌رفتیم.
پدرم و عمومهران که ظهر نخوابیده بودند و خستگی وجودشان را فرا گرفته بود، رفتند و گوشه‌ای از اتاق خوابیدند. و ریحان و حسین هم، چون همیشه، مشغول بازی بودند. من و مادرم و خاله سناهم، کنار دیوار آشپزخانه نشسته بودیم، و چایمان را می‌خوردیم. خاله‌سنا طوری‌که انگار چیزی یادش آمده باشد روبه من گفت:
_ آوین خاله، راستی توچرا دیروز اینقدر به رادین بی‌محلی کردی؟!
جا خوردم.《وای یعنی حواسش به ما بوده؟!》
_ من؟! نه خاله، من رو نمی‌شناسی از خواب بیدار می‌شم چه گند اخلاقم؟!
خاله سنا باخنده گفت:
_ به، چقدرم که به خودت اردات داری! اما گناه داشت خاله. همه حواسش به تو بود. می دید نمی‌خندی، ناراحت می‌شد!
لبانم را کج کردم و گفتم:
_ وا خاله، حالا خندیدن و نخنیدین من این‌قدر مهم شده؟!
مادرم روبه خاله.سنا‌ گفت:
_ نه بابا سنا. این رادین و آوین، همش درحال حرف زدن و سربه سرهم گذاشتنن!
دستانم را در هوا تکان دادم و گفتم:
_ گفتم که مامان جان، دیروز حال نداشتم.
مادرم هم سری تکان داد، و هیچ نگفت.
فردا، هنگامی که به خانه بازگشتیم، رادین را جلوی در خانه‌عمومهدی دیدم، که باحسرتی عجیب نظاره‌ام می‌کند؛ اما من هیچ اهمیتی ندادم، و در حیاط را محکم برهم کوفتم، و وارد خانه شدم. هنوز لباس‌هایم را عوض نکرده بودم؛ که آیفون به صدا در آمد، و من بی‌آن‌که بپرسم کیست در را زدم، و به سمت اتاق رفتم تا لباسم را تعویض کنم.
_ سلام چطورید؟ آوین نمیای بیرون؟!
سرم را از در بیرون آوردم، و به زن‌عمو‌لیلا گفتم:
_ لباسم رو عوض کنم اومدم.
زن‌عمو 《باشه》ای گفت، و از در بیرون رفت. به خودم در آیینه نگاهی انداختم، و پس از این‌که از مرتب بودن همه‌چیز اطمینان حاصل کردم، از خانه بیرون زدم، و به مادرم گفتم:
_ مامان من دم درم پیش زن‌عمو.
کفش دمپایی‌هایم را پایم کردم، و لی لی کنان، به سمت در حیاط رفتم، و آن را گشودم، و گفتم:
_ اومدم.
زن‌عمو لبخندی زد، و باخنده گفت:
_ خوش اومدی!
کنار زن‌عمو نشستم، و همان‌طور که به سخنان زن‌عمولیلا گوش می دادم، باانگشتانم، سنگ‌ریزه‌های جلویم را جابه جا می‌کردم، که رادین از در بیرون آمد، و به سمت‌ما حرکت کرد و جای کنار زن‌عمو نشست. اما او سکوت پیشه کرده بود، و در عالمی دگر، به سر می‌برد!
ناگاه و بی‌هیچ مقدمه‌ای، از حصار سکوتش بیرون آمد، و روبه زن‌عمولیلا ایستاد و گفت:
_ لیلا، به نظرت اگر یکی یه‌کاری بکنه. یه حرفی بزنه، که طرف مقابلش رو خیلی برنجونه، یعنی درحدی که طرفش، حاظر نباشه نگاهشم بکنه، باید چکار کنه؟!
منظورش من بودم. این را یک بچه‌ی شیرخواره هم می‌دانست. او می‌خواست با پرسیدن این سوال، به من بفهماند که نادم و پشیمان است؟!
زن‌عمولیلا، محکم گفت:
_ خوب این‌که معلومه. باید معذرت‌خواهی کنه دیگه!
رادین، حالا که فهمیده بود زن‌عمو می‌داند آن‌شخص خودش است راحت گفت:
_ آخه من تاالان از کسی معذرت نخواستم!
زن‌عمولیلا، شانه‌ای بالا انداخت و خونسرد گفت:
_ اون دیگه مشکل خودته. اگر برات دلخوریش مهمه، و کارت اشتباه بوده واقعا، باید معذرت بخوای.
بااین‌که خود را ظاهرا مشغول نشان می‌دادم، اما سلول به سلول تنم، گوش شده بود برای شنیدن پاسخ رادین. رادین بی‌هیج تعللی گفت:
_ آره خوب، معلومه برام مهمه!
در اوج دلخوری، انگار در ته قلبم، حس خوبی جوانه زد، و من از پاسخش،خرسند گشتم. هرچند این پاسخ، راهی برای تبرئه خویش بود!
پس از چندلحظه سکوت، رادین روبه زن‌داییش، که فاصله‌سنی زیادی باخودش نداشت، ملتمسانه گفت:
_ لیلا، میری برام یکم آب بیاری؟!
زن‌عمو چادرش را جمع کرد و می‌خواست از جایش بلند شود، که من خیلی زود گفتم:
_ من می‌رم میارم.
و باشتاب، وارد حیاط شدم؛ اما آرام حرکت کردم و صدای رادین را که داشت زمزمه‌وار به زن‌عمو چیزی می‌گفت، شنیدم. اما تشخیص ندادم بحثشان چه بود، ولی حدسم این بود که قصد داشت، او را پی نخود سیاه بفرستد، و بامن تنها شود. اما نه، من از او زرنگ‌تر بودم.
دستی به لباسم کشیدم، و پارچ آب و لیوان را بیرون بردم، روی زمین، جلوی رادین نهادم. رادین لیوان آبی ریخت و آن را یک نفس سرکشید، و بعد از تشکر کردن از من؟ که پاسخم تنها یک سرتکان دادن بود، به طرف خانه‌ی عمومهدی رفت. و زن عمو لیلاهم رفت، تا لباس‌هایش را بشوید. من هم که تنها شده بودم، به دنبال او وارد خانه شدم. داشتم دست‌هایم را می‌شستم، که زن‌عمو لیلا صدایم زد، و از من خواست پودر لباسشویی را برایش ببرم. پودر را از درون کشوی کابینت بیرون کشیدم، و به اتاق رفتم و آن را تحویل زن‌عمو دادم، و داشتم راه آمده را باز می‌گشتم، که زن‌عمو صدایم زد. بلند گفتم:
_ بله زن‌عمو، چیزی می‌خوای؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
251
پاسخ‌ها
351
بازدیدها
12K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین