مادرم خندهاش گرفته بود؛ اما باز جدیتش را حفظ کرد، و گفت:
_ عموت که مسافره رو میگم!
گوشهلبم را تکانی دادم و گفتم:
_ آها آها.
و همانجا نشستم و به دیوار خیره شدم. مادرم دیگر طاقت نیاورد و دستم را کشید و بلندم کرد، و به طرف حمام هلم داد. با دیدن چهرهام در آیینهی حمام، چندسکته ناقص زدم. حتم داشتم، اگر نویسندهی کتاب گینس، من را دراین موقعیت میدید، کمترین لقبی که برایم ثبت میکرد، زشتترین دختر تاریخ بود!
بعد از گذشت زمان کوتاهی، از اتاق بیرون آمدم. مادرم روبه آنها گفت:
_ حالا میموندید! چرا اینقدر زود برمیگردید؟
زنعمولیلا، لبخندی برلب نشاند و گفت:
_ به اندازهی کافی زحمت دادیم. انشالله شما عید بیاید بمونید.
و بعد س×ا×کهایشان را برداشتند و به سمت مقصدشان حرکت کردند. مادرم کاسهی آبی را پشت سرشان ریخت، و از خدا سلامتشان را طلب کرد و گفت:
_ اینهم از مهمانهای بهاری ما رفتن!
زیر چشمی نگاهش کردم و به شوخی گفتم:
_ آره رفتن بیا بریم بخوابیم.
و بعد روبه خانه دویدم، چرا که امکان داشت آن کاسه فلزی، در سرم فرود بیاید و به خواب همیشگی وادارم کند.
《چندماه بعد》
این روزها، مدام در افکارم غرق بودم. فکر روزهای که دیگر برنمیگردد. روزهای که چه بیتوجه گذشت!
آن روزهای خوب و شیرین کودکی، و بازی با دوستانم!
روزهای که در راه مدرسه، دیوانهبازیهایمان جلب توجه میکرد! روزهای که کتاب به دست، تا خود خانه میدویدیم و لحظهی شیرین دادن آخرین امتحان، که گویا گذرنامهای برای پناه همیشگی به کوچه و خیابان بود.
یاد آن روز افتادم که آقای قادری برای دیر رسیدن، به کلاس راهمان نداد و روزهای که قهر میکردیم؛ اما عشق و رفاقتمان، قویتر از دلخوری بود و زود آشتی میکردیم. یاد آن درخت توت بخیر، که همیشه از آن آویزان بودیم و همیشه این دلارام بود که بالاترین شاخه را فتح میکرد!
حیف که یاسمن از این محل رفت!
صدای در خانه، مرا از ماههای پیش، جدا کرد و به زمان حال انداخت. کتاب ریاضی را، کنار گذاشتم و به طرف آیفون رفتم.
_ بله؟!
شخصی که آنور در بود سرفهای کرد و گفت:
_ کنتور گاز.
نمیدانم چه شد، که دلم از شنیدن صدایش، چو ساختمانی که به یکباره فرو ریزد، فرو ریخت!
تابه حال این اتفاق برایم نیفتاده بود؛ آری هیچوقت!
کمی برایم مشکوک بود که چرا مامورین گاز، این ساعت را برای دیدن کنتور انتخاب کردهاند. آخر الان هنگام اذان مغرب بود و آنها معمولا صبح، یا فوقش در ساعتی از بعد از ظهر، میآمدند!
از پشتشیشههای بخار گرفته، نگاهی انداختم تا بفهمم آن شخص واقعا مامورکنتر گاز است، یا خیر. که ناگاه به خاطر آوردم مامور گاز، صبح آمده بود. ترس به دلم راه یافت، و بیشتر این ترس، برای این بود که فقط من و مادرم، که درحال نماز خواندن بود؛ در خانه بودیم. پس ازچندلحظه، دستگیرهی در پایین کشیده شد و چهرهی خندان رادین، روبه رویم نمایان شد. همانطور که کلاه سویشرتش را در میآورد، روبه من، باحالتی کشیده گفت:
_ سلام آوین خانم، چطوری خوبی؟! دیدی چطور گولت زدم؟!
بادیدنش، ناگاه پاهایم شروع به لرزیدن کرد و لرز پاهایم، به دلم اضاف شد! پاهایم به حدی میلرزید؛ که اگر کوری راهم روبه رویم قرار میدادند، لرزششان را حس میکرد!
سلام کوتاه و سرسری کردم و با لبخندی کج، به طرف بخاری رفتم و چه خوب، که نزدیک زمستان بود، مگر نه چه کسی این لرزش پاهایم را، جز سردی هوا، قرار بود گردن بگیرد؟!
از شانس بدم، رادین دقیقا روبه رویم نشست و حتم داشتم؛ که پاهای لرزانم را، خوب میبیند. برای همین، بی وقفه، و پشت بند هم گفتم:
_ وای خدا، هوا چه سرده؛ یخ کردم!
و خدا ببخشد تمام این چندلحظه دروغ گفتنم را!
لرزش پاهایم بند نمیآمد و کلافهام کرده بود. این لرزش عجیب نبود، زیرا هرگاه استرس داشتم یا شوکه میشدم، پاهایم میلرزید. گویا خدا هنگام آفرینشم، چند گسل لابه لای سلولهای پاهایم نهاده است؛ اما چون من آدمی نبودم که اهل استرس باشم، این اتفاق برایم به ندرت پیش میآمد!
مادرم چادر سفید رنگش را در آورد و روی دست گرفت؛ و با لبخند روبه رادین گفت:
_ سلام آقا رادین خوش اومدی!
خداروشکر که مادرم اینبار، زودتر از همیشه نمازش را پایان داد و مرا از زیر نگاههای مشکوک رادین، بیرون کشید!
رادین از جایش بلند شد؛ و با لحنی که گویا، کمی خجالت چاشنیش شده بود، گفت:
_ سلام زندایی، خوبی؟
مادرم تشکری کرد و رفت تا برای او چای بریزد و بعد رو به من که پتو را دورم پیچیده بودم، گفت:
_ آوین قندون رو تو بیار.
و بعد خود، باچایهای ریخته شده در استکانهای طرح و نقش دار، به سمت رادین رفت. وقتی به دوستانم میگفتم من شانس ندارم، سرزنشم میکردند. و حالا نیستند تا بگویند، من بااین پاهای لرزان، کجا بروم؟!
از جایم به سختی بلند شدم و همانطور که پاهایم را برای نلرزیدن روی زمین میفشردم، قندان شیشهای را، از قند پرکردم و بردم و روبه روی رادین نهادم؛ و همینکه خواستم به سمت بخاری بروم، مادرم صدایم زد و بانگرانی که همیشه در دلش بود گفت:
_ آوین مامان حالت خوبه؟ چرا پاهات میلرزه؟رنگتهم پریده که!
حالا بیا و درستش کن. خدایا آخرش آبرویم رفت!
بیآنکه به طرفشان برگردم، بالحنی لرزان گفتم:
_ نه مامان چیزی نیست خوبم، کمی سردمه!
مادر بانگرانی گفت:
_ نکنه سرماخوردی؟!
همانطور که به طرف پناهگاهم میرفتم، نیم نگاهی به مادرم انداختم و لبخندی بی جان زدم و گفتم:
_نه مامان جان خوبم!
کنار بخاری نشستم و دوباره پتو را دورم پیجیدم. کتابم را در دست گرفته و بی هدف نگاهش میکردم و سعی داشتم تاجای که امکانش بود، به رادین نگاه نکنم. زیرا احساسم میگفت، با دیدن رادین است که پاهایم اینگونه لرزان میشوند.
فردای همان روز، مادرم در حال انداختن سفره بود، که از مدرسه باز گشتم و به سمت زنعمو زهره، و مادرم که در حین انجام کار، صحبت میکردند رفتم و گفتم:
_ سلام خوبید؟! قدم نورسیده هم مبارک باشه زنعمو!
زنعمو سخنش را بامادرم قطع کرد و با تبسم نشانده برلب گفت:
_ سلام مرسی عزیزم. ممنون!
راهم را به طرف اتاق کج کردم، که بارادینی که از اتاق بیرون میآمد برخوردم و قبل از اینکه باز بلای دیشب برسرم نازل شود؛ سلام کردم و بدون آنکه، منتظر پاسخی از جانب او باشم به اتاق رفتم!
پس از تعویض لباسهایم، به آشپزخانه رفتم، تا در چیدن سفره به او کمک کنم؛ اما کاری برای انجام دادن، نمانده بود. مادر همانطور که به آشپزخانه سامان میداد روبه رادین گفت:
_رادین چرا غذا نمیخوری؟!
رادین به اصرار مادرم، کنار سفره نشست و گفت:
_زندایی من تنهایی غذا نمیخورم؛ شماهم بیاید دیگه!
زنعمو زهره که برای شستن دستهایش، بیرون رفته بود، در را باز کرد و وارد پذیرایی شد و گفت:
_میخوای اون دختره بیاد؛ تا تو غذا بخوری؟
رادین خندهای کرد و گفت:
_اگر بیاد که من حتما دوتا بشقاب میخورم!
و بعد نگاهی به من انداخت. گویا میخواست واکنش مرا، دربرابر حرفهایش ببیند!
نمیدانم چه شد که ناخودآگاه، دلم خواست، سر رادین را گرفته، و وارد خورش روبه رویش کنم!
گیرم کسی را هم دوست داری، به ما چه؟!
در همین فکر بودم، که مادر گفت:
_ آوین چرا نمیای غذا بخوری؟
باشهای گفتم، و کنار سفره نشستم، و با نشستن من رادین، آرام شروع به غذا خوردن کرد.
《بیست و هشت، دوازده، نودو چهار》
هوای نیمهابری، و نسیم خنکی که لابهلای سبزهها و علفهای تازه رویده میپیچید، و کوههای نمدار، و صدای پرندگان مهاجر، که بر روی تنهی درختان نشسته بودند، فضای آکنده با آرامش برایمان ساخته بود!
روی تخته سنگی نشستم و به عبور سریع ماشینها نگاه میکردم، که موبایل عمومهران شروع به زنگ خوردن کرد و مرا از آن فضا بیرون کشید. عمو مهران بیمعطلی پاسخ داد؛ اما صدای شخص پشت موبایل نمیآمد و فقط ما پاسخهای عمو مهران را میشنیدیم.
_ سلام خوب هستید؟ _ سلامت باشید؛ ممنون عید خودتونم پیشاپیش مبارک، دیگه چه خبر؟ _ اینجام خبری نیست، سلامتی یه جا وایسادیم، جاتون خالی کباب درست میکنیم؛ بچههام بازیشون رو میکنن!
_ ممنون متشکرم، مزاحم نمیشیم! _ نه والا تعارف نمیکنم؛ حالا ببینم داداش ناصر چیمیگه، سلام به خانواده برسونید خدانگهدار!
موبایل را قطع کرد؛ و روبه مادرم و خاله سنا گفت:
_ شوهرخواهرتون بود. گفت شام بیاید اونجا، منم گفتم هرچی داداش ناصر بگه!
نمیدانم، چرا حسی مرا به طرف زادگاهم میکشاند و دوست داشتم؛ هرچه زودتر به خانهی پدربزرگم بروم. هرچند که خانوادهی خالهام را شدیدا دوست داشتم و آنجاها احساس راحتی میکردم؛ اما نمیدانم این احساس چه بود. گویا قرار بود اتفاقی بیفتد؛ و آیندهام را رقم بزند!
پدرم سیخهای کباب را جابه جا کرد و گفت:
_ نه دستشون درد نکنه، وقت زیاده میریم حتما؛ اما حالا بابا اینا منتظرن، نمیشه نریم!
خوردن غذا، طولی نکشید؛ و دوباره این راه تکراری، اما دلنشین را، پیش گرفتیم و بازهم این چشمهای من بودند که طاقت نیاوردند و بازهم به خواب رفتند و جای نزدیک مقصد دل از خواب کنده و بیدار شدند!
پدرم ماشین را جای جلوی در پارک کرد و ما باسروصدا وارد خانه شدیم. همسایهها دیگر، باید به این قصهی همیشگیما عادت کرده باشند. در دل خندهای کردم و به طرف پدربزرگ و مادر بزرگم رفتم؛ و چون دیگران، باآنها احوالپرسی کردم.
چنددقیقه بعد، بقیههم به جمعما اضافه شدند.
رادین با سروصدا وارد پذیرایی شد و از همان اول شروع به دست دادن باآقایون کرد و به من که رسید، سرش را جلو آورد و مستقیم نگاهم کرد و گفت:
_ آوین خانم در چه حاله؟ خوبی؟
خیلی به صورتم نزدیک بود. قلبم آنقدر تند و بیتاب میکوبید، که گویا قصد داشت از سینه جدا شده؛ و از دهانم بیرون بجهد؛ و بدتر از آن، این بود که حس میکردم، رادینهم متوجه این حالم شده است!
سرم را پایین انداختم و باخجالت گفتم:
_ممنون خوبم!
رادین، لبخندی که درش شیطنت موج میزد، تحویلم داد و به طرف بقیه رفت!