. . .

متروکه رمان فرود کوپیدو | فاطمه قاسمی(چهرزاد)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
«به نام پروردگار قلم»
نام اثر: رمان فرود کوپیدو
(براساس واقعیت)
ژانر: عاشقانه
نویسنده: فاطمه قاسمی(چهرزاد)
ناظر: @MoOn!
خلاصه:
اتفاق افتاد؛
همان چیزی که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم!
خیلی‌ها را برای حس در وجودشان، به سخره گرفته بودم و حال گویا سرنوشت قصد داشت با انداختن طناب احساسی عمیق بر گردنم، مرا مجازات کند.
و اما من، به گونه‌ای دیگر چشم گشودم و زندگیم این‌بار، پر بود از درد و رنج، و شاید شیرینی به کوتاهی یک لبخند.
اما آیا این طناب فقط طناب احساس بود یا اینکه می‌توانست طناب‌دار من باشد؟!
مقدمه:
من در این عشق، گاهی باخته‌ام، گاهی ساخته‌ام.
گاهی گریه کردم و گاهی خندیدم.
گاهی فریب خودم؛ اما بخشیدم.
گاهی هم تنها مانده‌ام؛
اما وقتش رسیده تا بگویم
هر جور بود با هر درد و رنجی به مقصدم رسیده‌ام؛ اما راهی که در آن قدم گذاشته‌ام، هنوز ادامه دارد!
*این نوشته‌ها، نفس می‌کشند؛ زیرا از میان تکه‌های از حیات برداشته شده و براین کاغذ نوشته شده‌اند. آری نوشته های از جنس زندگی واقعی؛ اما زندگی، از دید هرکس به گونه‌ای است؛ و این نوشته، دیدگاه من از بازی زندگی و حیات است!

*فرود کویپدو، نام یکی از اساطیر یونانی است؛ که آن را به نام خدای عشق، می‌شناسند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #31
کتاب را، درون کوله‌ام نهادم و پس از تعویض لباسم، بالباسی بلندتر، و پوشیدن شال مشکی رنگم، در نیمه باز را، کاملا گشودم و به سمت مادرم و مهراوه رفتم.
_ سلام خوبی؟!
مهراوه سرش را بالا آورد و بادیدن من لبخندی زد و باشیطنت خاصه خویش گفت:
_ سلام مرسی خودت چطوری؟! نیستی آوین خانم، احوالی نمی‌پرسی کلاست رفته بالا!
موهایم را عقب دادم و تبسمی آرام زدم و گفتم:
- من کلاسم رفته بالا؟! خوب تو بیا دو قدمه همش تا اینجا!
دستانش را تکان داد و گفت:
_ خوب سرم من شلوغه!
کمی نزدیک تر رفتم تا کنارشان بنشینم.
_ والا من‌هم همش سرم تو درس و مشقه!
مهراوه همان‌طور که خودش را کمی تکان می‌داد؛ تا من هم جای برای نشستن داشته باشم به کنارش اشاره کرد و گفت:
_ بیا بشین اینجا!
تشکر کردم و جای روبه روی مهراوه نشستم و مشغول حرف زدن با مادر و مهراوه شدم؛ اما چیزی در این میان اعصابم را بهم ریخته بود و مانع از این می‌شد که به صورت مهراوه نگاه کنم. مهراوه که متوجه این موضوع شده بود با گلایه گفت:
_ وا آوین! چرا حرف میزنم سرت پایینه؟!
شرمنده سر بلند کردم و گفتم:
_ چرا نگاه می‌کردم. یهو ذهنم درگیر یه چیزی شد. حواسم پرت شد شرمنده خوب؟
مهراوه سری تکان داد و ادامه داد.
_ حالا رفتن ببین چکاری از دستشون برمیاد بکنن! ولی به احتمال زیاد مسئله‌ی مهمی نباشه و زود حل شه!
نگاه‌هاخیره و پشت هم، همیشه آزارم می‌داد و فرقی هم نداشت این نگاه‌ها از سوی چه کسی باشد! همین که نگاهشان برایم پوچ باشد، و راز پشت نگاهشان را ندانم، دیوانه و عصبی‌ام می‌کند. این بار، نمی‌دانم آفتاب از کدام سمت طلوع کرده بود که ندای درونم، سعی در آرام کردنم داشت و کارش را این گونه آغاز کرد.《آوین عصبی نشو! حتما تازه اومدن این محل! می‌خواد همسایه ها رو بشناسه!》
بابلند شدن صدای اذان، بلند شدم و روبه مهراوه گفتم:
_ من دیگه برم نمازم رو بخونم. خداحافظ.
مهراوه لبخندی زد و گفت:
- به نماز اول وقت. برو خداحافظ.
در را هل کوچکی دادم وبه سمت خانه رفتم. پس از گرفتن وضو و خواندن نمازم، دوباره روبه روی تلوزیون دراز کشیدم و بی‌هدف شبکه‌ها را بالا و پایین می‌کردم.
_ سلام.
نگاهم را از تلوزیون گرفته و به پدرم دوختم.
_ سلام بابا خسته نباشی.
پدرم پاکت دستش را کنار نهاد و گفت:
_ مرسی. مامانت و حسین کو؟!
باتعجب گفتم:
_ مگر توی کوچه نبودن؟!
تا پدرم خواست جواب بدهد، مادرم از در داخل آمد و گفت:
_ سلام. رفتم تا خونه‌ی مهراوه و اومدم. حسینم که بیرونه نمیاد خونه.
و بعد چادر رنگیش را به دست گرفت و گفت:
_ شام رو بکشم؟
پدرم دستی به موهای مشکی رنگش کشید و گفت:
_ آره تا من لباس عوض کنم و حسین رو بیارم توهم غذا رو بکش.
کمک مادرم سفره را کشیدم و بعد حسین و پدرم هم به ما اضافه شدند. پدرم همان‌طور لیوان آبی برای خود می‌ریخت، روبه من گفت:
_ مدرسه چطوره آوین؟ درس‌ها سخت نیست برات؟
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
_ اگر دشمن همیشگی من ریاضی رو، و درس جدید علوم رو نادیده بگیریم نه. همه درس‌ها خوبه آسونه.
پدرم لبخندی زد و گفت:
_ اون‌ها هم کم کم درست می‌شه!
و بعد روبه حسین کرد و گفت:
_ تو چطور آقای مهندس؟!
حسین گوشه‌ی لبش را طبق عادت بالا داد و گفت:
_ اگر همه‌ی زنگ‌ها ورزش داشتیم عالی می‌شد.
هرسه‌مان با نگاهی به هم خندیدیم و من گفتم:
_ یادته کلاس اول بودی، بیدارت کردم گفتم حسین پاشو بریم مدرسه چی گفتی؟! گفتی«آبجی ولم کن. امروز هوا سرده مدرسه تعطیله!» نمی‌دونستی مگر سنگ بباره تعطیل بشیم.
و بعد خمیازه کشیدم. مادرم به چشمانی بیرون زده گفت:
_ آوین بازم خوابت میاد؟!
به سقف نگاه کردم و گفتم:
_ فکرکنم توی کیک‌های که امروز خوردم قرص خواب‌آور بوده.
پس از خوردن شام، بدون توجه به حرف‌های مادرم که می‌گفت معده‌ام درد می‌گیرد، به سمت رخت‌خوابم رفتم و زود خوابیدم.
صدای زنگ ساعتم که بلند شد، از جایم برخواستم، و پس از ساکت کردنش، باچشم های نیمه باز، مسواک و خمیر دندان را برداشتم و به سمت دستشویی رفتم. شیر روشویی را باز کردم و نگاهش می‌کردم. به کل یادم رفته بود که برای مسواک زدن آمده‌ام. شک ندارم که من بعدها، از آن دسته پیرزن‌ها خواهم بود که یادشان می‌رود باید نفس بکشند!
پوزخندی به چهره‌ی خواب‌آلود خود در آیینه زدم و آب سرد لوله را، سیلی مانند، برصورتم کوباندم؛ تااین خواب بی وجدان، دست از سرم بردارد و رهایم کند.
_ آبجی بیا بیرون دیگه! بدو بیا!
مسواک را شستم و در را باز کردم و گفتم:
_ توی دستشویی هم آسایش نمی‌زارید برای آدم ها!
حسین بی هیچ پاسخی بیرونم کشید و خود را درون دستشویی انداخت و در را بست. همیشه همین گونه بود. برعکس من، هیچگاه حوصله‌اش به جرو بحث و دعوا نمی‌رسید. البته این موضوع، بیشتر هنگامی که من طرفش بودم صدق می‌کرد!
مانتوی سرمه‌ای رنگ مدرسه را تن کردم، و پس از مرتب کردن مقنه‌ام، کوله‌ام را برداشتم؛ اما نگاهی که مادر به من انداخت و بعد هم حرفش، مانع از این شد که من خانه را به همین زودی ترک کنم. راستش، پیچاندن مادرها، مهارتی عظیم می‌خواست که من بخت برگشته، از آن محروم بودم.
_ بدون صبحانه، کجا به سلامتی؟!
پایم را چون بچه‌ای لجباز، زمین کوبیدم و گفتم:
_ مامان بزار برم. حال صبحانه خوردن رو ندارم.
با دست به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
_ هیچی نگو، نخوری نمی‌زارم بری!
باید می‌گفتم《بهتر مادرجان》اما از آن جای که من برخلاف شکوه‌هایم از درس، دلباخته‌ی درس بودم، مجبور شدم راهم را کج کرده و به آشپزخانه برگردم.
ساندویچ بزرگی از پنیر گردو درست کردم و باعجله قورتش دادم و همان‌طور که لیوانی آب برای خودم می‌ریختم؛ تا راه نفسم را باز کند با دهان پر گفتم:
_ مامان نگاه کن، خوردم. توروخدا بزار برم دیرم شد.
مادر سری به نشان تاسف تکان داد و گفت:
_ حیف، حیف از اون مادرهای بیخیال روزگار نیستم. مگرنه وضعتون دیدن داشت! برو به سلامت مواظب خودت باش! به اون داداشتم بگو بیاد بیرون از اون دستشویی دیگه!
لبخندی پیروز زدم ولیوان آب را یک نفس سر کشیدم گفتم:
_ باشه باشه. من رفتم حسین هم الان میاد. خداحافظ.
کفش‌های اسپرت طوسی رنگم را باعجله پا کردم. چادرم را روی سر انداخته و به سمت در حیاط رفتم.
_ حسین بیا بیرون دیگه دیرت شدها! خوابت برده اون تو؟!
حسین که گویا ازحرفم بدش آماده بود، با ناراحتی گفت:
_ نه خوب میام دیگه!
کوله‌ام را جابه جا کردم و گفتم:
_ باشه من رفتم.
و بدون آن که منتظر جوابی از جانبش باشم، از خانه بیرون زدم. چند قدمی که برداشتم شخصی را دیدم که، جلوی در خانه‌ی همسایه جدید نشسته بود. با دیدن چهره‌اش، صورتم در هم رفت و در دل گفتم《اه این که اون پسره است!》
از جایش بلند شد و در خانه‌ی کناری را زد. گویا که منتظر شخصی بود و برای رفتن هم عجله داشت. صدای که از خانه‌شان آمد، باعث شد زود به آن سمت برگردد. همین که برگشت نگاهش به من افتاد، و بازهم حکایت نگاه‌های عمیق دیروزش ، تکرار شد. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و خیلی زود کوچه را ترک کردم. به در مدرسه که رسیدیم و نگاهم که به پله‌ها افتاد، به کل آن پسرک را فراموش کردم و درد دلم تازه شد. صبح زود باشد و ساعت اول کلاس ریاضی باشد و این همه پله هم برای بالا رفتن باشد، دیگر جانی در بدن، و فکری برای درگیری دیگر می‌ماند؟!
به هر زحمتی بود، بیست پله را پشت سر نهادم؛ و هنوز چیزی از رسیدنم به کلاس نگذشته بود؛ که صدای زنگ گوش خراش صبحگاهی، به جانم آتش انداخت!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #32
دستم را محکم برپیشانی‌ام کوبیدم و گفتم:
_ هوف، متنفرم از صدای این زنگ. متنفرم از صف صبحگاهی. خدایا آخه کی من رو از این پله ها ببره پایین؟! خوب تازه اومدم بالا. پاهام نابود شد. اصلا من هیچ، دلتون به حال این رفیق لاغرم بسوزه، استخون هاش آب شد.
بچه‌ها که انگار منتظر بودند ناله هایم تمام شود، بانگاهی به من، چون بمب خنده، منفجر شدند و یکی از میانشان گفت:
_ دلت پره ها دو روز نشده!
بی جان گفتم:
_ خوب ما تازه اومدیم بالا. دوباره باید بریم پایین، دوباره یه ربع نشده، باز بیایم بالا.
و بعد هم دست فاطیما را گرفتم و همان‌طور غرغر کنان، از پله ها پایین رفتیم و جای همان اول صف ایستادیم. به دیگران نگاهی انداختم تا بدانم آیا فقط من هستم که به این سخنرانی‌ها، بی‌رغبت هستم یانه، کسانی نیز هستند که چون من، به شنیدن و دیدن این اجراها، میل نداشته باشند. نیازی نبود زیاد خود را درگیر جستوجو کنم. بانگاهی کوچک، به همان ابتدای صف‌ها، نتیجه به دست آمد و فهمیدم من تنها فرد ناراضی نیستم.
باخواندن دعای فرج، که تنها قسمت دلنشین، صف صبحگاهی هرروز بود، راهی کلاس شدیم.
خانم فلاحی، روی تخته را پر کرده بود از اعداد و ارقام، و حروف انگلیسی. به دوران جدیدی پا نهاده بودم. ریاضی جای مفاهیم علوم راتنگ می‌کند، و زبان هم انتقام علوم را، با فتح جای اعداد می‌گیرد و در این میان، تنها قربانی، ما دانش آموزان بودیم. اصلا تمام بدبختی‌ها از همین X شروع شد! آخر به من چه که Xکجاست! چه می‌کند! ولگردی هایش را او می‌کند چوبش را ما می‌خوریم!
خودم هم می‌دانستم، این همه آه ناله‌ام تنها یک دلیل دارد، و آن‌هم حوصله‌ای است که امروز سرجایش نیست. عقربه‌های ساعت، که به نه و سی دقیقه رسید، هنوز زنگ به صدا در نیامده، در باز شد و دلارام خود را وسط کلاس‌ما انداخت. خدا شاهد است که فقط اسمش در کلاس هفتم یک بود، مگرنه تمام وقتش را در کلاس ما به سر می‌برد و اگر چاره‌ام داشت، سرکلاس‌هایش هم نمی‌رفت. خانم فلاحی بالبخند نگاهی به دلارام انداخت و خداحافظی کرد و رفت. دلارام سمت ما آمد و پرانرژی گفت:
_ پاشید پاشید بریم بیرون. چرا این قدر بی حالید؟!
فاطیما همانطور که خوراکی‌اش را در جیب مانتویش می‌نهاد، و نارنگیش را، با دست دیگرش پوست می‌کند گفت:
_ ساعت اول هنر داشتید؟!
دلارام با سر تایید کرد. فاطیما با لبخندی معنی دار، ادامه داد.
_ ما ریاضی داشتیم!
دلارام روی شانه‌ی فاطیما زد و به شوخی گفت:
_ حق دارید من دیگه حرفی ندارم؛ اما پاشید بریم بیرون.
و این دلارام بود که برای بار چهارم، ما را از پله‌ها پایین برد. چند قدمی حرکت کردم ودر حال نشستن بر روی زمین بودم، که نگاه چپ چپشان باعث شد نیم خیز بمانم.
_ چیه؟! بشینید الان زنگ می‌خوره!
دلارام لبانش را کج کرد و همان‌طور که دستش را مالش می‌داد گفت:
_ هیچی، برمون داشتی آوردی جلوی دستشویی. می‌خوای برات بخندیدم.
باخنده، کامل نشستم و گفتم:
- بابا بیخیال، حیاطش داغونه. یا کجه یاکنده است. میگم بریم بشینم اونور باغچه، که خانم‌ها هنوز سرمانیومده لرز می‌زنید!
دلارام نیشگون آرامی از بازویم گرفت و گفت:
- کوفت!
خوراکی ام را درآوردم و گفتم:
- ممنون.
تا آن‌ها نشستند، زنگ به صدا در آمد و من با عصبانیتی ساختگی گفتم:
_ واقعا که. خوراکیم رو هم نخوردم. زنگ بعدهم می‌خوام علوم دوره کنم!
دلارام یکی در سرم کوبید و گفت:
_ بترکی خودت و دوره کردنت. بریم دیگه بریم.
و بعد خودش اولین‌نفر به سمت در سالن رفت و ماهم به دنبالش. نمی‌دانم نامش شانس بود، یانه! اما دبیر این زنگ‌مان به کلاس‌ما نیامد و به کلاسی دیگر رفت؛ تا درس عقب‌ افتاده‌شان را جبران کند. من‌هم کتاب علومم را درآوردم و بی‌خیال حرف‌های فاطیما، دقیقا تا کلاس علوم، درس خواندم.
با چیزی که به صورتم کشیده شد، متعجب از کتاب چشم گرفته و به دلارام خبیث نگاه کردم.
_ چکار کردی؟!
فاطیما با دیدنم قهقه‌ای زد و گفت:
_ صورتت رو خط خطی کرده.
دستم را پشت هم برصورتم کشیدم و گفتم:
_ خدا خفت کنه دلی. الان خانم میاد.
وبعد روبه فاطیما گفتم:
_ ببین پاک شد.
فاطیما دستی به بینی استخوانیش کشید و چشمان درشتش را کج کرد و گفت:
_ عالی عزیزم عالی.
دلارام که گویا فقط آمده بود مرا حرص دهد، خداحافظی کرد و به کلاسش رفت. همان‌موقع خانم مقدم، بابرگه‌های امتحان، وارد کلاس شد، و گفت:
_ بشینید می‌خوایم شروع کنیم.
فاطیما چهره‌اش را جمع کرد و گفت:
_ خانم دو دقیقه صبر کنید نفستون جا بیاد!
خانم مقدم مقدم، خانمی خنده‌رو بود، که همیشه سعی داشت، خود را جدی جلوه دهد؛ اما خوب، می‌توان گفت، نوددرصد مواقع، موفق نبود. برای همین با خنده‌ای کج گفت:
_ فاطیما از روی میز بیا پایین.
و بعد بلند شد تا برگه‌ها را پخش کند، درهمان لحظه، فاطیما از جایش بلند شد و گفت:
_ دانش‌آموزان پایه هفتم هشتم نهم، مقدم منتشر کرد.
همین جمله فاطیما کافی بود، که صدای خنده کل کلاس، و همچنین خود خانم مقدم بلند شود. آن زنگ، آن‌قدر فاطیما ادا درآورد، که آخرش نفهمیدم امتحانم را خوب دادم یا نه!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #33
روبه‌ روی تلوزیون دراز کشیده بودم و بی‌هدف به مسابقه‌ای که در حال پخش بود نگاه می‌کردم. با شنیدن اسم یکی از شرکت کنندگان، که رادین هخامنش بود، ناگاه یاد رادین افتادم و باخودم‌ گفتم《یعنی الان کجاست؟! چکار می‌کنه؟!》
مادرم میان حرف زدنم باخودم پرید و گفت:
_ آوین تو حوصلت سر نمیره؟! بابا راست شو بیا بیرون هوا به سرت بخوره عزیزم‌. این شکلی نمی‌شه که! یا درس می‌خونی یا تلوزیون می‌بینی! نباید بکم هوات عوض بشه؟!
می‌دانستم اگر قبول هم نکنم به زور هم که شده بیرونم می‌برد. حال هوای محله‌ی ما، با تمام شهر فرق داشت. اینجا اکثرا همه فامیل و آشنا بودند و برای این‌که سال ها بود باهم زندگی می‌کردند، صمیمیتی خاص میانشان بود. کل محل همدیگر را می‌شناختند و جز سه چهار همسایه جدید، که تازه به اینجا نقل مکان کرده بودند، شخص غریبه‌ای میانشان نبود. دم غروب‌ها که می‌شد، قالیچه‌ای کوچک جلوی خانه‌ها پهن می‌کردند و دور هم جمع می‌شدند. چای داغ می‌خوردند و در و دل می‌کردند. من گاه فراموش می‌کردم در یک شهر صنعتی زندگی‌ می‌کنم، تا اینکه از چند صدمتر آن‌ورتر، درست جای پشت آن دیوار بلند، و چند درخت باقی مانده از باغ های پیشین، دود غلیظی بالا می‌رود و خود را دل ابرهای سپید، جا می‌کند! آری اینجا شهر بود و فقط اهالی‌اش، با دیگر شهرها متفاوت بودند.
فریاد مادرم، از عالم افکار، جدایم ساخت.
_ آوین؟! میگم نمیای؟!
ندای درونم گفت《آوین غلط می‌کنه نیاد!》
و چقدر هم که من بااو موافق بودم‌. تلوزیون را خاموش کردم و از جایم بلند شدم و گفتم:
_ والا مگر بااین داد تو جرعت دارم نیام؟! شالم رو بپوشم اومدم.
مادرم چشمانش را ریز کرد و گفت:
_ پس من دم درم. نیام ببینم باز... .
حرفش را قطع کردم و گفتم:
_ نه نه میام.
شالم را روی سرم انداختم و باعجله کفش دمپایی‌های قرمزم را پوشیدم؛و به سمت در رفتم. در را باز کردم و همین که خواستم به مادر بگویم《من اومدم.》با شخصی که دیدم دهانم بسته شد. خیلی آرام کنار مادرم نشستم و گفتم:
_ بیا اومدم.
مادرم تبسمی کوتاه زد و گفت:
_ خوب کردی مامان‌.
و بعد به یکی زن‌های همسایه، که گوهر نام داشت و به سمت ما آمد سلام کرد و مشغول حرف زدن شد.
باز هم او؟! نمی‌دانم از کجا و چگونه مرا دید. با دیدن من لبخندی کم رنگ روی لب‌هایش نشست و درست چون پسر بچه‌ای کوچک، که دارد در تلوزیون، برنامه‌ای مورد علاقه‌اش را تماشا می‌کند، زانوهایش را در بغلش جمع کرد‌، سرش را، روی زانویش نهاد و به من چشم دوخت. در دل گفتم《انگار اومده سیرک پرو!》
هرچقدر خودم را جابه‌جا می‌کردم؛ تا در معرض دیدش نباشم، فایده‌ای نداشت، و او هرجور که شده راهی برای دیدن من پیدا می‌کرد.
_ آبجی آوین، حسین گفت تو انگلیسی بلدی. می‌شه اسم من رو به انگلیسی این‌جا بنویسی؟
سرم را بلند کردم و به مهیار، دوست حسین دوختم و بالبخند گفتم:
_ آره. یه اسم رو که دیگه همه بلدن!
مهیار چشم و ابرو بالا داد و گفت:
_ نه به خدا بلد نیستن.
خنده‌ای کردم و اسپری آب‌پاش را از دستش گرفتم و همان‌طور که حروف اسمش را برایش هجی می‎‌کردم، روی زمین اسمش را بزرگ نوشتم.
_ بیا عزیزم. این‌هم اسمت.
مهیار که شیطنت از وجودش می‌بارید رو به حسین که منتظر نگاهمان می‌کرد و گفت:
_ قدر این خواهرت رو نمی‌دونی.
وبعد رو به من کرد و گفت:
_ آبجی آوین ایول.
مهیار با این‌که همسن حسین بود؛ اما از آن پسرهای کله‌گنده و شر، و صد البته زرنگ و مهربان بود. تبسمی روی لبانم نشاندم و گفتم:
_ مرسی.
و بعد کمی از جایم جدا شدم، تا آب‌پاش را به مهیار دهم، که نگاهم به آن پسرک افتاد. با چند پسر دیگر دم در خانه‌شان ایستاده بودند و حرف می‌زدند؛ اما او حواسش به من بود. برایم چشم درشت می‌کرد، و لبخندی ریز روی لب می‌نشاند. دیگر حوصله‌اش را نداشتم، برای همین روبه مادرم کردم و گفتم:
_ مامان می‌شه من برم خونه؟
مادرم از گوهرخانم چشم گرفت و گفت:
_ باشه برو.
و بعد دوباره به سمت گوهرخانم برگشت. من هم بلند شدم و بی‌آن‌که به جای نگاه کنم به سمت خانه رفتم، و زیر لب گفتم:
- خدا لعنتت کنه. حالا من داخل خونه چه غلطی بکنم. اون موقع که حس تلوزیون دیدن بود ندیدم. حالاهم که دیگه هیچ!
و بعد عصبی شالم را درآورده و کنار انداختم.
***
_ آوین این نردبون رو ول نکنی از اون بالا بیفتم ناکار بشم؟!
دستم را که برای صاف کردن مانتویم برداشته بودم، دوباره به نردبان گرفتم و گفتم:
_ نه فعلا که نیازت داریم. بعد از زدن آخرین پرچم اون‌موقع ولت می‌کنم. پس الان اصلا نترس!
فاطیما خنده‌ای بلند سرداد و همان‌طور که پونز را در ستون فرو می‌کرد گفت:
_ اصلا در محبتت غرق شدم.
من هم در پاسخش لبخندی زدم و به شوخی گفتم:
_ نمی‌خواد غرق بشی. کسی نیست نجاتت بده.
باصدای یکی از بچه‌ها، چشم از فاطیما گرفتم و به او نگاه کردم.
_ چی گفتی؟!
صالحی از پشت دیگر ستون بیرون آمد و گفت:
_ ما کارمون تمومه دیگه. شما چی؟
نگاه کوتاهی به دیوارهای بلند نمازخانه، که سرتاسر سیاه پوش شده بود، و ستون‌ها که حال از این سو تا آن سویشان پرچم‌های رنگارنگ کشیده شده بود کردم و گفتم:
- کارماهم تموم.
همان لحظه دلارم از در داخل آمد و با چشم دنبالمان گشت. هنگامی که ما را یافت نزدیکمان آمد و با کنجکاوی گفت:
_ سلام شما کی اومدید اینجا؟!
فاطیما همان‌طور که از آن بالا به پایین می‌پرید روبه دلارام گفت:
_ از صبح تاالان اینجایم. خانم مدیر گفت بیایم این‌جا رو برای محرم آماده کنیم.
صدای زنگ که به گوشمان خورد انگار که از زندان رهایمان کرده باشند، به سمت کوله‌هایمان دویدیم و چادرهایمان را چنگ زده و از در مدرسه بیرون رفتیم. چادرم را صاف کردم و روبه دلارام گفتم:
_ دلی، میگم به نظرت امشب مسجد هست؟
دلارام مکثی کوتاه کرد و گفت:
_ مسجدهای دیگه آره؛ اما مسجد محله‌ما فکر کنم از همون فردا شبه.
سری تکان دادم و این بار روبه فاطیما کردم و گفتم:
_ تو میای؟
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_نمی‌دونم، ولی به احتمال هشتاد درصد بتونم میام.
لبخند زدم.
_پس خوبه!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #34
دلارام که حال ایستاده بود و بند کفشش را سفت می‌کرد، با دست به فاطیما اشاره کرد و گفت:
_ این هیچوقت نمیاد. الکی حرف می‌زنه.
فاطیما به سمت کوچه‌شان که چند قدمی‌ما بود راه کج کرد و گفت:
_ خوب چکار کنم حسش نیست.
وبعد دستش را درهول تکان داد و گفت:
_ بای بای دخترها. آوین یادت نره فردا باید زود بریم آماده شیم برای ورزش.
مقنعه‌ام کمی عقب دادم و گفتم:
_ خدایی تا ساعت هفت و نیم وقت داریم.
فاطیما فریاد زد:
_ اگر بخوایم بریم سالن دیر می‌شه. خداحافظ.
دست دلارام را برای بلند شدن کشیدم و گفتم:
_ خداحافظ.
وبعد با شکوه به دلارام گفتم:
_ الان دو دقیقه دیگه باید بازشون کنی.
دلارام شانه‌ای بالا داد و گفت:
_ دو کوچه مونده فعلا.
به درخانه‌ی دلارام که رسیدیم، دستش را فشردم و گفتم:
_ خداحافظ.
زنگ در را با دست دیگرش فشار داد و گفت:
_ خداحافظ.
آرام و قدم‌زنان به سمت کوچه خودمان، که سه کوچه‌ای با خانه‌ی دلارم فاصله داشت، حرکت کردم. کوچه‌ها خلوت بودند و پرنده‌درشان پر نمی‌زد. گویا که جز من، و آن مرد کلاه حصیری به سر، که چندمتر جلوتر از من است، حرکت می‌کرد، کسی در محل نبود. وقتی آن مرد به کوچه‌مان وارد شد، لحظه‌ای سرجایم ایستادم، و با کنجاوی زیر لب گفتم:
_ این دیگه کی بود؟
و بعد وارد کوچه شدم. آن مرد، در خانه‌ همسایه جدید ایستاد و کلا را از سرش برداشت و به جای که من ایستاده بودم نگاه کرد. چشمانم از تعجب گرد شد، این‌که همان پسرک پرو است. بانگاهی مرموز به من، وارد خانه‌شان شد، و در را بست.
بیخیال شانه‌ای بالا دادم و چند قدم مانده تا خانه را طی کردم و در را که حتما حسین باز گذاشته بود، هل دادم و وارد حیاط شدم.
_ مامان من می‌خوام این رو بپوشم.
_ بچه، میگم نمی‌شه کوچیکت شده.
_ نمی‌خوام اصلا.
وبعد از در پذیرایی بیرون آمد. مادرم فریاد زد:
_ حسین کجا رفتی؟
باخنده به حسین که روی پله‌ نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
_ باز چی شده؟
حسین لبانش را غنچه کرد و گفت:
_ مامان میگه لباس مشکیم کوچیک شده.
بند کفشم را باز کردم و خونسرد گفتم:
_ خوب حتما شده.
حسین تیز نگاهم کرد و گفت:
_ نه من دوستش دارم. می‌خوام همون رو بپوشم.
مادرم در چارچوب در نمایان شد و آشفته گفت:
_ تو یه چیزی به این برادرت بگو نمی‌فهمه که. بابا کوچیکه، زشته. یکی دیگه برات خریدم اون رو بپوش.
بی‌توجه به جرو بحث آن‌ها، لباس‌هایم را درآورده و سرجایشان انداخته و بلند گفتم:
_ مامان؟! من گرسنمه‌ها.
پس از صدای برخود در به هم، مادرم گفت:
_ الان می‌کشم.
موهایم مشکی رنگم را، پشت گوشم انداختم و گفتم:
_ باشه. بی‌زحمت فقط یه ذره تندتر، من یه استراحت بکنم، باید برم تاریخ بخونم. درسش خیلی طولانیه.
پس از خوردن غذا، کتاب مطالعاتم را برداشتم و به سمت حیاط رفتم. این‌بار جای زیر پنجره نشستم، و شروع کردم به خواندن درس تاریخ. وقتی به خودم آمدم خورشید غروب کرده بود. کتاب را با دودلی بستم و گفتم:
_ بسه دیگه. فردا باز مرور می‌کنم.
وبعد پاهایم را از آن‌ور پله‌ها پایین انداختم و وارد خانه شدم. برگه‌ای که وسط پذیرایی افتاده بود، نگاهم را به خود جلب کرد.
_ اه اه این‌که برگه‌ی سلامت ورزش منه!
بعد بلندش کردم تا برای فردا جایش نگذارم. همان موقع حسین باعجله از اتاق بیرون آمد و با مظلومی گفت:
_ آبجی آوین بیا این مسئله‌ها رو یادم بده.
برگه‌ام را روی کتاب‌هایم نهادم و برای کمک، به سمت حسین رفتم.
***
_ آبجی آوین ساعت چنده؟!
نگاهی به موبایل انداختم و گفتم:
_ ده دقیقه تا هفت مونده. من رفتم. باید هفت و پنج‌دقیقه، ده‌دقیقه اون‌جا باشم. خداحافظ.
و بعد در را باز کردم و بادیدن کوچه‌ای خلوت، و خالی از مزاحم، نفس آسوده‌ای کشیدم و چهره‌ام خندان شد. ناگاه، یاد مکالمه‌ی دیروزم با فاطیما افتادم.
《 _فاطیما می‌خواستم یه چیزی رو بهت بگم؛ اما نمی‌دونم اصلا گفتنش درست هست یا نیست؛ اما می‌خوام باتو درمیون بزارم. راستش کمی ترسیدم‌.
فاطیما که داشت کفش‌هایش را درون جاکفشی می‌نهاد، با جدیتی که کمتر در چهره‌ی همیشه خندانش می‌دیدی نگاهم کرد و گفت:
_ خوب بگو ترسوندیم!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_ فاطی می‌دونم که نیازی نیست که بهت بگم به کسی نگی، حتی به دلی خودم می‌خوام بگم. دیدی که سر قضیه‌ی رادین هم از دستم عصبی شد که بهش نگفتم؛ اما بازم میگم چون هیچ چیز نمی‌دونم و این صرفا یک کمکه، بین خودمون باشه، حتی اگر زبونم لال، یه روز قهر کردیم!
فاطیما روی شانه‌ام زد و به گوشه‌ای از نمازخانه اشاره کرد و گفت:
_ بریم اونجا بشینیم تا وسایل رو بیارن. دوستی‌ما هیچوقت خراب نمی‌شه. من‌هم به جان عزیزم به کسی چیزی نمی‌گم.
چشم‌هایم را محکم فشردم و بعد شروع کردم به تعریف کردن.
_ راستش اوایل مدرسه‌ها بود که ما رفتیم برای معرفی ولی تو اینجا نبودی. وقتی داشتم برمی‌گشتم متوجه شدم داره برامون همسایه جدید میاد.
مکثی کردم که باعث شد فاطیما سوال بپرسد.
_خوب بقیش؟!
ادامه دادم.
_ یه روز که رفتم دم در، فهمیدم پسر همسایه جدید، بر و بر داره من رو نگاه می‌کنه. یعنی چشم بر نمی‌داشت‌ها! من‌هم گفتم که حتما تازه اومده و می‌خواد بقیه رو بشناسه!
فاطیما با شیطنت نگاهم کرد و باز گفت:
_ خوب خوب؟!
تکیه‌ام را به دیوار دادم و گفتم:
_ فرداش که خواستم برم مدرسه، اتفاقی توی کوچه دیدم و باز هم کلی نگاهم کرد. نگاهش حالت عجیبی داره ! فاطیما این چندروزه، حتی خود امروز این شده کارش. می‌شینه دم در خونشون و فقط به من‌نگاه می‌کنه. من میگم که این حتما می‌خواد بره سرکار، یعنی ساعت کارش، اون رو هم مجاب می‌کنه ساعتی که من میام، اونم بیاد بیرون. یا شاید منتظر کسیه، آخه اون روز هم منتظر داوود بود انگار. تو چی میگی؟! من خیلی می‌ترسم؟! نکنه می‌دونه من کی میرم و میام. می‌دونی که من آدمی نیستم که یه مسئله رو بزرگ کنم و دختری هم نیستم که بخوام پز بدم بگم اه یکی دنبال منه. فقط از آبروم می‌ترسم همین.
فاطیما کمی فکر کرد و گفت:
_ من‌که میگم می‌خواد بره جایی که بیرون وایمیسه؛ ولی نگاهش به تو رو من نمی‌تونم چیزی بگم گلم. می‌دونم ترسیدی؛ ولی مواظب باش. ان‌شالله چیزی نمیشه.》
کمی پایین‌تر از کوچه‌مان، فاطیما و دلارام را دیدم که انگار منتظر من بودند. چادرم را روی سرم انداختم و تندتر قدم برداشتم.
_ سلام.
با سلام‌ من، چشم از برگه‌ی کوچکی که در دست داشتند، برداشتند و به من نگاه کردند.
_ سلام بریم؟!
به برگه‌ی دستشان اشاره کردم و گفتم:
_ این ها چیه دستتون؟!
فاطیما متعجب گفت:
_ برگه‌ی تایید سلامت ورزش. مگر نیاوردی؟!
باکف دست، برپیشانی کوبیدم و با ناله گفتم:
_ وای بچه‌ها، آمادش کرده بودم؛ اما اصلا یادم نبود که بیارمش. گذاشتم روی کتاب‌هام تو خونه. باید برم بیارمش. نیارم خانم حسینی دادش دراومده!
دلارام دست دراز کردو کوله‌ام را از دوشم کشید و گفت:
_ برو بیارش. من و فاطیما هم آروم می‌ریم تا بیای. این‌ها روهم من می برم تا زودی بیای!
لبخندی به مهربانیش زدم و گفتم:
_ باشه عزیزم ممنون.
دلارام مشغول جابه جا کردن وسایلم بود که فاطیما نزدیکم شد و خیلی آرام گفت:
_ آوین یادته درباره اون پسره بهم چی گفتی؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #35
بدون تردید گفتم:
_ آره یادمه چطور؟!
نزدیک‌تر شد و گفت:
_ خوب تو گفتی که انگار، ساعت رفت و آمد تورو می‌دونه! خواستم‌ بگم من دربارش فکر کردم، امکانش هست. تو اومدی نبودش آره؟!
باتعجب و ابروی بالا داده گفتم:
_ آره. تو از کجا فهمیدی؟!
نیش خندی زد و گفت:
_ از لب خندونت معلوم بود.
و خیلی زود ادامه داد.
_ الان دیگه ساعت بیش از هفته. تا تو بخوای برسی بیش از هفت و پنج دقیقه است و تو اون زمان از خونه بیرون اومدی. و اون باید منتظر هرکی بوده، بیرون اومده باشه و رفته باشه. پس اگر دیدی هنوز توی کوچه است، بدون که به احتمال زیاد، برای تو بیرون وایمیسته و ساعت رفت و آمدت رو داره! اگر نبود هم که هیچ!
سری تکان دادم و باعجله به سمت کوچه‌مان رفتم. فقط دعا می‌کردم که او نباشد؛ ولی وقتی به کوچه رسیدم فهمیدم نه. این بار تمام دعاهایم بیهوده بوده.
جلوی در خانه‌شان، قدم می‌زد و چشم از در خانه ما، بر نمی‌داشت و مدام با کلافگی، دستش را، درون موهای مشکی رنگش فرو می‌برد.جلوتر رفتم و به وضوح صدای 《هوف》گفتنش را شنیدم. در دلم گفتم《این هوف رو از من یاد گرفته؟!》میان این هاگیر و واگیرها، به چه چیزهای که فکر نمی‌کردم.
پسرک، که هنوز نامش را هم نمی‌دانستم، رفت و درخانه‌‌شان نشست؛ ولی باز چشم‌هایش، انتظار آمدن کسی را، از درخانه‌ی‌ما می‌کشید!
اما طولی نکشید که باز از جایش بلند شد. گویا گه هیچ قرار نداشت. دست در جیب فرو برد و لحظه‌ای این سوی کوچه را نگریست. چشم‌هایش من را که دید، لحظه‌ای درشت شد؛ و بعد خیلی آشکارا، نفسی آسوده کشید و طوری که ضایع نباشد سرش را پایین‌ گرفت.
بیشتر از این نمی‌توانستم آن‌جا به‌ایستم. برای همین نفسی عمیق کشیدم و از میانه کوچه، تا خانه‌مان که تقریبا آخر کوچه بود، دویدم. با دویدن من، صدای خنده‌ی آن پسر، در کوچه پیچید و نمی‌خواست تمام شود. به در خانه که رسیدم، پشت بندهم زنگ را زدم. در که باز شد نگاه تندی به او انداختم و وارد حیاط شدم. حتی در حیاط هم، صدای خنده‌اش، می آمد. کتاب‌هارا کنار زدم و برگه‌ی کوچک را، که از میانشان افتاد، برداشتم و برای این که، باز موجب خنده‌ی این غول بیابانی نشوم، از کوچه‌ی پشت خانه، به طرف مدرسه حرکت کردم.
نفسم از شدت دویدن دیگر بالا نمی‌آمد. برای همین مجبور شدم کمی آرام‌تر بروم. از دور فاطیما و دلارام را دیدم که مشغول صحبت بودند. صدایشان زدم نروند، تا من بهشان برسم.
_ بچه‌ها؟!
صدای من را که شنیدند، کنار دیوار ایستادند و من هم کمی تندتر قدم برداشتم. کوله‌ام را از دلارام گرفتم و گفتم:
_ دست دردنکنه. بریم دیر شد.
وقتی به مدرسه رسیدیم، از بچه‌های کلاس شنیدیم که دبیرمان فعلا نیامده، و معلوم هم نیست که بیاید یانه. خودم را روی نیمکت رها کردم و به فاطیما گفتم:
_ حیف این همه دویدن.
فاطیما، گویا که چیزی یادش آمده باشد زود گفت:
_ آوین اون پسره توکوچه بود؟
سری تکان دادم و همه چیز را، برای او هم تعریف کردم. فاطیما تمام حرف‌هایم را خوب گوش داد و بعد جدی گفت:
_ اولش که برام گفتی، گفتم شاید منظوری نداره؛ اما با قضیه‌ی امروز، معلومه یه جای کارش می‌لنگه!
به نوشته‌ها، و نقش‌های کج و معوج روی میز، که حاصل دست دانش آموزان بود؛ نگاهی کردم و کلافه گفتم:
_ می‌ترسم یه نگاهی بکنه، یه کاری بکنه، یکی تو در همسایه بفهمه. اون وقت، به گوش رادین برسه، درباره‌ی من فکر بد بکنه. فاطیما تو که می‌دونی من چقدر رادین رو دوست دارم؛ نمی‌خوام الکی از دستش بدم.
نگاهم کرد و گفت:
_ آوین من واقعا منظورش رو نمی‌دونم. شاید بیکاره، شاید هوسه، شاید دوستت داره. صدتا دلیل هست؛ که شاید ما ندونیم؛ اما تو به کسی نگو. هرچی که شد. بالاخره می‌فهمیم!
سرم را میان دو دستم گرفتم و گفتم:
_آخه فاطی بار اول و دومش نیست که! حتی کنار دوستاشم نشسته، همه حواسش پی منه! دارم دیونه می‌شم از دستش!
فاطیما خواهرانه نگاهم کرد دستم را گرفت و گفت:
- یکم صبر کن. همه چیز معلوم می‌شه! فقط آوین این مسئله رو به هیچکس نگو، باشه، هیچکس! فقط هر اتفاقی افتاد بیا به من بگو ببینم باید چکار کنیم!
دستش را فشردم و گفتم:
- باشه مرسی گلم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #36
تمام آن روز، فکر درگیر بود. او از من چه می‌خواست؟! چرا کشیک مرا می‌کشید؟! دلم می‌خواست که به مادرم می‌گفتم، اما از طرفی خجالت می‌کشیدم! و از طرفی دیگر می‌ترسیدم مشکلی به وجود بیاد. مهم‌تر از همه چیز این‌که، دیگر مادرم می‌خواست هرلحظه به من یاد آوری کند که مراقت خودم باشم و بی‌خودی خود را آزار دهد. باصدا زدنم توسط مادرم، دست از فکر کردن کشیدم.
_ آوین آماده‌ای مامان؟
در کمد را بستم و همان‌طور که لباس‌های سیاه رنگم را به تن می‌کردم گفتم:
_ پنج دقیقه دیگه آماده‌ام.
روبه روی آیینه ایستادم و مقنعه‌ام را مرتب کردم و بعد چادرم را روی سرم انداختم و به طرف در رفتم. جلوی مسجد، پر بود از مرد، و پسرجوان. برای همین خود را پشت مادر و خاله‌سنا پنهان کردم. نزدیک در مسجد بودیم که کسی روی شانه‌ام زد و گفت:
_ بابا سر به زیر!
بااخم، به پشت سرم نگاه کردم و همان موقع که آماده بودم سیلی در صورت طرف بکوبانم، دلارام را دیدم و گفتم:
_ ای کوفت روانی! گفتم کیه! نزدیک بود یک سیلی خوب، نوش جان کنی!
دلارام، که منبع آن صدای مردانه بود خندید و گفت:
_ عمته پرو.
جلوتر از دلارام حرکت کردم و گفتم:
_ بیابریم داخل.
از پله‌ها پایین رفتیم و کنار باند‌های که ازشان صدای زیارت عاشورا پخش می‌شد نشستیم. دلارام، دستش را روی پایم نهاد و با خنده ریزی گفت:
_ آوین؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
_ هوم؟!
دلارام همان‌طور می‌خندید و حرفش را ادامه نمی‌داد. از پایش نیشگون آرامی گرفتم و باحرص گفتم:
_ ای درد که نگرفتی! باز چته تو؟ هی می‌خندی! زشته دختر!
دلارام، سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد و تقریبا موفق هم شد، و بعد گفت:
_ آوین مثل خان نشستیم این بالا. نگاه کردم خندم گرفت!
با دیدن دیگران، که نسبت به ما، جای پایین‌تر نشسته بودند، و ما که در راس آن‌ها بودیم، من هم خنده‌ام‌ گرفت؛ اما برای این که دلارام را باز به خنده نیندازم، صورتم را به قهر برگرداندم. دلارام تا حال صورتم را دید دستم را گرفت و گفت:
_ خوب باشه، نمی‌خندم دیگه قهر نکن.
و بعد هم زیر لب《لوس》ی حواله‌ام کرد. بدون آن که به طرفش برگردم، نگاه زیر چشمی به او انداختم و محکم گفتم:
_ دیگه نخندی‌ها؟!
دلارام با ذوق خاصه خویش، نگاهم کرد و گفت:
_ باشه گلم.
ساعت حلول ده بود که مراسم تمام شد. من و دلارام، جلوتر از دیگران از مسجد بیرون آمدیم، و پس از گرفتن غذای نذری، گوشه‌ای منتظر مادرهایمان، که حال حتما داشتند باهم حرف می‌زدند ایستادیم. به بازوی دلارام، که می‌خواست به غذایش ناخونک بزند زدم و گفتم:
_ میگم دلی، فاطیما نیومدها!
دلارام غذایش را رها کرد و همان‌طور که چادرش را جمع می‌کرد گفت:
_ آره وایسا شنبه بریم مدرسه، براش می‌گم!
صدای مادر دلارام باعث شد مکالمه‌مان، نصفه بماند.
_ دلارام مامان بریم؟!
دلارام زود از من خداحافظی کرد و بامادرش همراه شد. زیر لب غر زدم:
_ این مامان و خاله کوشن؟!
نگاهم را میان جمعیت حاظر، در کوچه می‌چرخاندم؛ تا پیدایشان کنم؛ اما نگاهی غافلگیرم کرد. باحرص لبم را گزیدم و در دل گفتم《خدایا باز این!》
پسرک، پشت سر عمو مهران ایستاده بود و داشت چیزهای را زیر لب می‌گفت و خیلی نامحسوس، دستش را برایم تکان می‌داد. کسی دور و برم نبود که بخواهم این رفتارها را، به او نسبت دهم. دیگر این احتمال، که او پیگیر من است داشت به یک حتم تبدیل می شد!
تیشرت سورمه‌ای رنگ، و سویشرت خاکی رنگی به تنش داشت و باخاطر رنگ‌ لباسش، بیشتر از بقیه که سیاه به تن داشتند، توی چشم بود. سرم را پایین انداختم و با کفشم، گوشه‌ای از آسفالت را که کنده شده بود، مورد هدف قرار دادم؛ تا از حواسم از آن پسرک پرت شود. پسری که فهمیده بودم یک خواهر و یک برادر دارد؛ اما تابه حال، هیچ یک از آن‌ها را، ندیده بودم. به عبارتی، تنها فرد از آن خانواده،که دیده بودم، همین پسرک بود. با صدای مکالمه‌ی مادر و خاله‌ام، سر بلند کردم و نفسی آسوده کشیدم. دو دقیقه نشده بود که به خانه رسیدیم. رها که حالادیگر خودش راه می‌رفت، دست مادرش را، رها کرد و به طرف جلو دوید. خاله و مادرم که می‌دانستند من برای رفتنش می‌روم، بی‌خیال وارد خانه شدند.
من هم به دنبال رها، که داشت با قدم های کوچکش از ما دور می‌شد، دویدم و گفتم:
_ عشقم وایسا.
اما رها فقط با می‌خندید و قصد نداشت که حتی لحظه‌ای از حرکت به ایستد.
_ رها عشقم وایسا دیگه!
صدای خنده‌ای باعث شدف چشم از آن وروجک بردارم و به جای پشت سرش نگاه کنم. چشمانم از تعجب، از حدقه بیرون زده بود و نمی توتنستم پلک بزنم. حتی پاهایم هم تکان نمی‌خورد. آن پسرک! آن پسرک، که تازه در کوچه‌ی پشتی و جلوی مسجد ایستاده بود، حال دقیقا جلوی من بود و داشت مرا زیر نگاه عجیبش آب می‌کرد! خبری از لباس‌های چند دقیقه پیشش نبود و الان، کت و شلوار مشکی رنگ به تن داشت! او همین الان آن کوچه بود! اصلا پنج دقیقه هم از آمدنمون نگذشته بود! او چطور توانسته بود این کوچه را دور بزند و لباسش را هم عوض کند! اگر همراه ما از این طرف هم می‌آمد، او را می‌دیدیم. این به هیچ وجه امکان پذیر نیست!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #37
رها را در حصار دستانم گرفتم و برای این که این اتفاق‌ها، دیوانه‌ام نکند، با عجله به سمت خانه قدم برداشتم؛ اما باز، اتفاقی دیگر، مرا از رفتن باز داشت. گویا امشب، کائنات دست در دست یک دیگر نهاده بودند؛ تا مرا دیوانه کنند. آن پسر که به من می‌خندید و کت و شلوار به تن داشت، روبه پسری که از اول کوچه می‌آمد و خانمی که همراهش بود کرد و گفت:
_ سلام مامان. سلام آرسام.
این که همان پسرک بود! پس این که حالا داشت به من می‌خندید برادرش آرشام بود. چه شباهتی!
***
فاطیما کتابش را، که تنها وسیله‌ای برای بازیش بود در دست گرفت و روبه من‌گفت:
- آوین راستی، چه خبر از آرسام؟ این چند وقته من نبودم، چی شد؟
پایم را، به زور در پایین نیمکت جا کردم و با ذوق گفتم:
_ خداروشکر بعد از اون شب که برات تعربف کردم، دیگه هیچ خبری ازش نیست و اگر بدونی من چقدر خوشحالم!
و در ادامه، دستم را، روبه آسمان گرفتم و خداراشکر کردم. فاطیما هم باخنده گفت:
_ خداروشکر.
اما انگار سرنوشت بازی را جوری دیگر چیده بود و این خوشحالی من، چندان ادامه نداشت!
همان موقع، خانم دریکوند، برای انشا خواندن صدایم کرد. دفترم را برداشتم و کنار تخته ایستادم و انشایم را باصدای بلند خواندم:
- درمیان نم نم باران، جاده را بر می‌گردم؛ تا شاید نسیمی خوش‌خبر، بوی تو را برایم به سوغات آورده باشد!
جاده را برمی‌گردم؛ تا شاید، میان انبوهی از خاطرات، نامت را میان درختان زمزمه کنم!
جاده را بر می‌گردم!
شکوفه‌ای بهاری بو می کنم. بد بوی عطرتو را می‌دهد!
جاده را بر می‌گردم و مدام به پشت سرم می نگرم؛ تا شاید باز هم، تو با همان لحن عاشقانه‌ات صدایم بزنی!
جاده را بر می‌گردم. باران نمی‌بارد؛ اما گونه‌هایم، از اشک‌هایی که ریخته‌ام، خیسِ خیس‌ است!
سخت می ترسم در پایان این جاده، تو را در حصار دست دیگری ببینم؛ اما با این حال، این جاده را برمی‌گردم.
دلم برای روزهایی تنگ است که با هم این جاده را قدم می‌زدیم؛ اما تونترس خوب من، نترس. بعد از تو هم، همدم‌هایی خواهم داشت. نه چند روز، نه چند ماه، بلکه تا آخر عمر. آن‌ها از تو باوفاترند، و قسم خورده‌اند که بعد تو، تا همیشه با من باشند. تو آن‌ها را کم و بیش میشناسی. قرار بود آن‌ها را با هم قسمت کنیم؛ ولی حال، همه نصیب من شده‌اند. غم و غصه و رنج وتنهایی!
بسته شدن، دفترم، صدای دست و جیغ بچه‌های کلاس، همراه شد. خانم دریکوند لبخندب روی لب نشاند و گفت:
_ عالی بود دخترم.
پس از گرفتن نمره‌ای کامل، رفتم و سر جایم نشستم.
_ پیس پیس، قاسمپور؟!
به طرف صدا بازگشتم و گفتم:
_ جانم شاکری جان؟!
شاکری همان‌طور که خودش را جلو می‌کشید گفت:
_ دفترت رو بده. می‌خوام انشارو بخونمش!
دفتر را به شاکری سپردم و سرم را روی میز نهادم و به انشای نفر بعد گوش دادم. دقیقا هنگامی که انشای او تمام شد، زنگ خانه صدا درآمد و طبق معمول، دلارام خودش را وسط کلاس‌ما انداخت. دیگر تمام دبیرهایمان، او و رفتارش را می‌شناختند. کلاس ششم که بودیم، معلم‌مان، من و فاطیما و دلی را، سه‌قلوهای افسانه‌ای صدا می‌زد. با این فکر خنده‌ای کردم و به دلارام گفتم:
_ کلاس خودتونه خوش اومدی.
دلارام دفترم را درون کوله‌ام نهاد و گفت:
- بریم دیگه.
فاطیما از جایش بلند شد و گفت:
_ من با زهرا دخترخالم باید برم جای. شماباهم برید.
به فاطیما نگاه کردم و ملتمسانه گفتم:
- من رو بااین تنها نزار. این الان همش می‌خواد بدوهه.
فاطیما به نیشی باز کیفش را به دست گرفت و از خانم دریکوند خداحافظی کرد و رفت. دلارام هم کوله‌ام را چنگ زد و به سمت بیرون دوید، و من هم به ناچار دنبالش.
دیگر نفسم در نیامد. سرعتم را کم می‌کردم روبه دلارام گفتم:
_ دلی، تورو به جان خودت، آروم‌تر! دیگه حال دویدن ندارم.
اما او اعتنایی نکرد و به دویدن ادامه داد؛ اما من دیگر بریده بودم. برای همین نفس عمیقی کشیدم و سرجایم ایستادم و فریاد مانند گفتم:
_ دلارام والا من دیگه نای رفتنم را نیست!
دلارام هم ایستاد و باخنده گفت:
_ آوین فکر کنم به جای پاهات، به مغزت فشار اومده. نای رفتنم را نیست دیگه چیه؟! ساعت آخر انشا داشتید یا فارسی؟!
لبخند بیجانی تحویلش دادم و گفتم:
_از عوارض باتو گشتنه! هی فاطیما گفت بااین دلارام نگرده‌ها، چرا گوش نکردم؟! من و ول کرد با تو و رفت.
باجیغی که دلارام کشید، بی توجه به محیط اطراف که محیطی پر از گل و گیاه و درخت بود، شروع به دویدن کردم و درست جلوی خانه‌ی دلارام، ایستادم و نفس نفس زنان گفتم:
_ دلارام...من...تسلیمم. به خدا حال ندارم بدوم دیگه.
دلارام، مشت آرامی به بازویم زد و کوله‌ام را تحویلم داد و گفت:
_ خداحافظ آوین جونم!
از دلارام خداحافظی کردم و داشتم از کوچه‌شان خارج می‌شدم، که چندمتر جلوتر از من، موتوری پارک کرد. آن پسرک، یا بهتر بگویم، آرسام بود و یک پسر دیگر، که راننده‌ی موتور بود؛ که او را نمی‌شناختم. آرسام همان‌طور که سویشرت خاکستری رنگش را مرتب می‌کرد، برگشت و بانگاهی سرشار از مظلومیت نظاره‌ام کرد. حاظر بودم قسم بخورم که تا به حال، هیچ پسری را، هیچ پسری را، این‌گونه مظلوم ندبده بودم؛ اما نمی‌دانستم که پشت آن نگاه مظلوم، چه چیز می‌توانست باشد!
با ضربه‌ای که پسر راننده روی شانه‌ی آرسام زد، نگاهش را از من گرفت و به او نگاه کرد و پس از نشان دادن من به آن پسر، لبخند معصومانه‌ای زد و چیزی در گوشش گفت، و هردوشان، باسرعت از آن‌جا دور شدند!
وجودم پر شده بود از احساس!
نه از احساس عشق، نه از هوس و نه از خوشی؛ بلکه از ترس و سردگمی و حیرانی!
با یاد حرف‌های فاطیما، ترس بیشتر در وجودم رخنه کرد، و دست‌های همیشه گرمم، این بار باهوای سرد پاییز، یکی شد!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
251
پاسخ‌ها
351
بازدیدها
12K
پاسخ‌ها
16
بازدیدها
205

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین