زنعمو سرش را به سختی از حمام بیرون آورد و گفت:
_ آره بیا اینجا.
چندقدم جلو رفتم و گفتم:
_ بله؟
کمی تامل کرد و گفت:
_ راستش آوین، من میدونم که، رادین بهت چی گفته! اون واقعا از کارش پشیمونه و مدام خودش رو،به خاطر اون رفتار و حرفش سرزنش میکنه!
چهرهام در هم رفت و گفتم:
_ خوب؟!
زنعمو لب گزید و باشک گفت:
_ میخوام ببخشیش. گناه داره به خدا!
دستم را مشت کردم و با حرص گفتم:
_ آخه زنعمو، میدونی اون چه حرفی زده؟! میدونی اگر کسی میفهمید چی میشد؟! چه حرفها که پشتمون در نمیاومد؟! اون درباره من چی فکر کرده؟!
زنعمو طوری که انگار میخواست مرا قانع کند گفت:
_ آره میدونم آوین جان، میدونم. گفتم که، خودشم پشیمونه. براش سخته تو اینطور باهاش رفتار کنی!
چندبار تا نوک زبانم آمد که بگویم《چرا براش سخته؟!ماکه سالی یکبار، دوسالی یکبار هم، هم رو نمیبینیم. باهم حرف نمیزنیم. حالا این یکی دو روزه اینقدر حرف زدن یا نزدن من مهم شده؟!》
اما تمام این حرفها را فقط باخودم زدم و گفتم:
_ آخه... .
زنعمو اخم ریزی برپیشانی نسبتا کوتاهش انداخت و گفت:
_ آخه نداره. من ازت میخوام ببخشیش!
با دو دلی گفتم:
_ باشه زن عمو، اما فقط برای شما.
تبسمی کوتاه روی لبهای کشیدهاش نشست و ابروان بلند و حالتدار تیرهاش، از هم باز شد، و بالحنی شیرین گفت:
_ آفرین دختر خوب!
لب گزیدم، و گفتم:
_ اما زن عمو... .
میان حرفم پرید و کلافه گفت:
_ اما چی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ باید خودش شخصا ازم معذرت بخواد. و قول بده دیگه کارش رو تکرار نکنه.
زن عمو، نفس راحتی کشید و باخنده گفت:
_ باشه بهش میگم.
زنعمو که دیگر کارش تمام شده بود، همراه مادرم، قالیچهی کوچک مرا برداشتند، و با چنداستکان و فلاکس چای، گوشهای از حیاط نشستند. بادیدن شیلنگ آب، که کنار لوله بود، هوس آبپاشی به سرم زد، و شیر آب را باز کردم، و جلوی در را خیس کردم. همانطور که آب را درهوا به رقص در میآوردم، ناگهان شخصی را چند قدمی خود دیدم. رادین بود. بدون آنکه نگاهی به چشمانم بیندازد، باشرمندگی که از صدایش کاملا مشخص بود، آرام گفت:
_ آوین من ازت معذرت میخوام. اشتباه کردم ببخشید!
نمیدانم این چه اخلاقی بود که خدا در وجودم نهاده بود. یک خوبی، یک پشیمانی، یک محبت، میتوانست تمام بدیهای که در حقم شده بود را فراموش و نیست کند. انگار که هیچوقت، چنین اتفاقی نیفتاده بود. دلم نمیخواست با پاسخم دلگیرش کنم، هرچند او غرورم را نابود کرده بود.
_ خواهش میکنم.
رادین از کنار من، که شیر آب را میبستم گذشت، و کنار مادرم و زنعمو نشست. مادرم روبه رادین گفت:
_ رادین، کم کم نمیخوای تشریف ببری سربازی؟! اضافه خدمت میخوریها؟!
رادین، کمی خودش را جابه جا کرد وگفت:
_ من و سربازی؟! بیخیال زندایی!
مادرم لبخندی زد و گفت:
_ یعنی تو نمیخوای بری سربازی؟!
رادین لبانش را کج کرد و گفت:
_ معلومه که نه! فکرش رو هم نکنید. عمرا برم.
مادرم باشیطنت مخصوص خودش گفت:
_ اومدیم و رفتی خواستگاری یه دختری، خانوادش گفتن باید بری سربازی. اونوقت چی؟!
رادین خودش را روی موتور عموعلی انداخت و گفت:
_ من واسه یه دختر، راستشم برم سربازی؟! محاله!
زنعمو لیلا مرموز خندید و گفت:
_ میبینیم رادین خان.
دو روزی از آن ماجرا میگذشت، و من درون اتاق دراز کشیده بودم، و سعی میکردم بخوابم، اما صدای زمزمههای که از پذیرایی شنیده میشد کنجکاوم کرده بود. همان موقع بود که زنعمو لیلا وارد اتاق شد و کنارم نشست، و بی هیچ مقدمهای گفت:
_ آوین، اگر یک سوال ازت بپرسم، قول میدی ناراحت نشی؟!
سوالش را حدس میزدم، اما با دودلی گفتم:
_ آره بپرس!
زنعمو نزدیکتر شد و گفت:
_ قول دادیها!
درجواب، تنها سری تکان دادم. زنعمو خودش را با وسایل دم دستش مشغول کرد، و با من و من گفت:
_ آوین تو... چجور بگم آخه. رادین... رادین رو، چجور دوست داری؟! یعنی اینکه... تو قبول نکردی، دوستش باشی... خوب..پس چی؟!
فکرش را میکردم که پس از آن زمزمهها، چنین سوالی از من پرسیده شود، اما پاسخم چه بود؟! من نمیخواستم فقط دوست او باشم و بعد چند مدت، او راه خودش را در پیش بگیرد، و من هم حیران و سیلان، قلبم را میان دست بفشارم. من او را تا همیشه میخواستم، تا بینهایت! آری او را برای یک عمر زندگی میخواستم. باسردرگمی گفتم:
_ آخه مگر دوست داشتن، شاخ و دوم داره زنعموجان؟!
زنعمو که گویا میان من و رادین گیر کرده بود، نفسش را بیرون داد، و بیهیچ حرفی از اتاق خارج شد.
به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم. ساعت ده بود و کم کم مادرم میرسید و من کارنامهام را میدیدم. و بهتر آنکه، از دست نگاههای مستقیم رادین، نفس آسودهای میکشیدم.
رادین که تاحالا مشغول عوض کردن شبکههای تلوزیون بود، از جایش بلند شد و به طرف اپن آمد. دو آرنجش را، روی اُپن نهاد، و چون سخنهای روزهای گذشته، بیمعطلی گفت:
_ آوین تو من رو چجور دوست داری؟!
نگاهی کوتاه و خشمگین به او انداختم، و به خشک کردن ظرفهای صبحانه مشغول شدم. اپن را دور زد و روبه رویم ایستاد.
_ آوین، خواهش میکنم. خواهش میکنم جوابم رو بده!
خشمگین نگاهش کردم و گفتم:
_ چه اشتباهی کردم. چه غلطی کردم. تو مگر قرار نبود دیگه... .
اجازه نداد حرفم را ادامه دهم، و سریع گفت:
_ آره آره میدونم. اما آوین، این قضیه خیلی برام مهمه. میفهمی؟!
از آشپزخانه خارج شدم و به طرف کمدی که دفترم بالایش بود رفتم. هرچقدر تلاش میکردم دستم به دفتر نمیرسید. زیر لب غریدم《آخه کی این دفتر رو اینجا گذاشته؟!》
رادین وارد اتاق شد، و خیلی راحت دفتر را برداشت و به دستم داد. همان صفحه را که اسم رادین درونش بود، آوردم و شاکی گفتم:
_ ببین، تمام احساس من همینه! میتونی بفهمی بفهم. نمیتونی هم به خودت مربوطه! تشخیصش باتو که علاقهی من چجور علاقهایه!
رادین لبخندی شیطانی تحویلم داد و گفت:
_ نه فهمیدم خانم کوچولو!
رادین تمام مدت، دست به زیر چانهاش نهاده بود و به من خیره شده بود. و زنعمو لیلا با دیدن رادین، ریز میخندید. زنعمولیلا و من، درباره کارنامهی نیامدهام حرف میزدیم، که رادین میان حرفمان پرید و گفت:
_ لیلا فکر کنم گوشیت داره زنگ میخوره. توی اتاقِ، برو جوابش رو بده!
زنعمو نگاهی به رادین انداخت، و در نگاهش این جمله بود که《خودتی!》 و رفت!
رادین بلافاصله، به طرف من برگشت و گفت:
_ آوین بگو دوستم داری!