. . .

متروکه رمان فرود کوپیدو | فاطمه قاسمی(چهرزاد)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
«به نام پروردگار قلم»
نام اثر: رمان فرود کوپیدو
(براساس واقعیت)
ژانر: عاشقانه
نویسنده: فاطمه قاسمی(چهرزاد)
ناظر: @MoOn!
خلاصه:
اتفاق افتاد؛
همان چیزی که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم!
خیلی‌ها را برای حس در وجودشان، به سخره گرفته بودم و حال گویا سرنوشت قصد داشت با انداختن طناب احساسی عمیق بر گردنم، مرا مجازات کند.
و اما من، به گونه‌ای دیگر چشم گشودم و زندگیم این‌بار، پر بود از درد و رنج، و شاید شیرینی به کوتاهی یک لبخند.
اما آیا این طناب فقط طناب احساس بود یا اینکه می‌توانست طناب‌دار من باشد؟!
مقدمه:
من در این عشق، گاهی باخته‌ام، گاهی ساخته‌ام.
گاهی گریه کردم و گاهی خندیدم.
گاهی فریب خودم؛ اما بخشیدم.
گاهی هم تنها مانده‌ام؛
اما وقتش رسیده تا بگویم
هر جور بود با هر درد و رنجی به مقصدم رسیده‌ام؛ اما راهی که در آن قدم گذاشته‌ام، هنوز ادامه دارد!
*این نوشته‌ها، نفس می‌کشند؛ زیرا از میان تکه‌های از حیات برداشته شده و براین کاغذ نوشته شده‌اند. آری نوشته های از جنس زندگی واقعی؛ اما زندگی، از دید هرکس به گونه‌ای است؛ و این نوشته، دیدگاه من از بازی زندگی و حیات است!

*فرود کویپدو، نام یکی از اساطیر یونانی است؛ که آن را به نام خدای عشق، می‌شناسند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #21
زن‌عمو سرش را به سختی از حمام بیرون آورد و گفت:
_ آره بیا اینجا.
چندقدم جلو رفتم و گفتم:
_ بله؟
کمی تامل کرد و گفت:
_ راستش آوین، من می‌دونم که، رادین بهت چی گفته! اون واقعا از کارش پشیمونه و مدام خودش رو،به خاطر اون رفتار و حرفش سرزنش می‌کنه!
چهره‌ام در هم رفت و گفتم:
_ خوب؟!
زن‌عمو لب گزید و باشک گفت:
_ می‌خوام ببخشیش. گناه داره به خدا!
دستم را مشت کردم و با حرص گفتم:
_ آخه زن‌عمو، می‌دونی اون چه حرفی زده؟! می‌دونی اگر کسی می‌فهمید چی می‌شد؟! چه حرف‌ها که پشتمون در نمی‌اومد؟! اون درباره من چی فکر کرده؟!
زن‌عمو طوری که انگار می‌خواست مرا قانع کند گفت:
_ آره می‌دونم آوین جان، می‌دونم. گفتم که، خودشم پشیمونه. براش سخته تو این‌طور باهاش رفتار کنی!
چندبار تا نوک زبانم آمد که بگویم《چرا براش سخته؟!ماکه سالی یک‌بار، دوسالی یک‌بار هم، هم رو نمی‌بینیم. باهم حرف نمی‌زنیم. حالا این یکی دو روزه این‌قدر حرف زدن یا نزدن من مهم شده؟!》
اما تمام این حرف‌ها را فقط باخودم زدم و گفتم:
_ آخه... .
زن‌عمو اخم ریزی برپیشانی نسبتا کوتاهش انداخت و گفت:
_ آخه نداره. من ازت می‌خوام ببخشیش!
با دو دلی گفتم:
_ باشه زن‌ عمو، اما فقط برای شما.
تبسمی کوتاه روی لب‌های کشیده‌اش نشست و ابروان بلند و حالت‌دار تیره‌اش، از هم باز شد، و بالحنی شیرین گفت:
_ آفرین دختر خوب!
لب گزیدم، و گفتم:
_ اما زن عمو... .
میان حرفم پرید و کلافه گفت:
_ اما چی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ باید خودش شخصا ازم معذرت بخواد. و قول بده دیگه کارش رو تکرار نکنه.
زن عمو، نفس راحتی کشید و باخنده گفت:
_ باشه بهش میگم.
زن‌عمو که دیگر کارش تمام شده بود، همراه مادرم، قالیچه‌ی کوچک مرا برداشتند، و با چنداستکان و فلاکس چای، گوشه‌ای از حیاط نشستند. بادیدن شیلنگ آب، که کنار لوله بود، هوس آب‌پاشی به سرم زد، و شیر آب را باز کردم، و جلوی در را خیس کردم. همان‌طور که آب را درهوا به رقص در می‌آوردم، ناگهان شخصی را چند قدمی خود دیدم. رادین بود. بدون آن‌که نگاهی به چشمانم بیندازد، باشرمندگی که از صدایش کاملا مشخص بود، آرام گفت:
_ آوین من ازت معذرت می‌خوام. اشتباه کردم‌ ببخشید!
نمی‌دانم این چه اخلاقی بود که خدا در وجودم نهاده بود‌. یک خوبی، یک پشیمانی، یک محبت، می‌توانست تمام بدی‌های که در حقم شده بود را فراموش و نیست کند. انگار که هیچوقت، چنین اتفاقی نیفتاده بود. دلم نمی‌خواست با پاسخم دلگیرش کنم، هرچند او غرورم را نابود کرده بود.
_ خواهش می‌کنم.
رادین از کنار من، که شیر آب را می‌بستم گذشت، و کنار مادرم و زن‌عمو نشست. مادرم روبه رادین گفت:
_ رادین، کم کم نمی‌خوای تشریف ببری سربازی؟! اضافه خدمت می‌خوری‌ها؟!
رادین، کمی خودش را جابه جا کرد وگفت:
_ من و سربازی؟! بیخیال زن‌دایی!
مادرم لبخندی زد و گفت:
_ یعنی تو نمی‌خوای بری سربازی؟!
رادین لبانش را کج کرد و گفت:
_ معلومه که نه! فکرش رو هم نکنید. عمرا برم.
مادرم باشیطنت مخصوص خودش گفت:
_ اومدیم و رفتی خواستگاری یه دختری، خانوادش گفتن باید بری سربازی. اون‌وقت چی؟!
رادین خودش را روی موتور عموعلی انداخت و گفت:
_ من واسه یه دختر، راستشم برم سربازی؟! محاله!
زن‌عمو لیلا مرموز خندید و گفت:
_ می‌بینیم رادین خان.
دو روزی از آن ماجرا می‌گذشت، و من درون اتاق دراز کشیده بودم، و سعی می‌کردم بخوابم، اما صدای زمزمه‌های که از پذیرایی شنیده می‌شد کنجکاوم کرده بود. همان موقع بود که زن‌عمو لیلا وارد اتاق شد و کنارم نشست، و بی هیچ مقدمه‌ای گفت:
_ آوین، اگر یک سوال ازت بپرسم، قول میدی ناراحت نشی؟!
سوالش را حدس می‌زدم، اما با دودلی گفتم:
_ آره بپرس!
زن‌عمو نزدیک‌تر شد و گفت:
_ قول دادی‌ها!
درجواب، تنها سری تکان دادم. زن‌عمو خودش را با وسایل دم دستش مشغول کرد، و با من و من گفت:
_ آوین تو... چجور بگم آخه. رادین... رادین رو، چجور دوست داری؟! یعنی این‌که... تو قبول نکردی، دوستش باشی... خوب..پس چی؟!
فکرش را می‌کردم که پس از آن زمزمه‌ها، چنین سوالی از من پرسیده شود، اما پاسخم چه بود؟! من نمی‌خواستم فقط دوست او باشم و بعد چند مدت، او راه خودش را در پیش بگیرد، و من هم حیران و سیلان، قلبم را میان دست بفشارم. من او را تا همیشه می‌خواستم، تا بی‌نهایت! آری او را برای یک عمر زندگی می‌خواستم. باسردرگمی گفتم:
_ آخه مگر دوست داشتن، شاخ و دوم داره زن‌عموجان؟!
زن‌عمو که گویا میان من و رادین گیر کرده بود، نفسش را بیرون داد، و بی‌هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم. ساعت ده بود و کم کم مادرم می‌رسید و من کارنامه‌ام را می‌دیدم. و بهتر آن‌که، از دست نگاه‌های مستقیم رادین، نفس آسوده‌ای می‌کشیدم.
رادین که تاحالا مشغول عوض کردن شبکه‌های تلوزیون بود، از جایش بلند شد و به طرف اپن آمد. دو آرنجش را، روی اُپن نهاد، و چون سخن‌های روزهای گذشته، بی‌معطلی گفت:
_ آوین تو من رو چجور دوست داری؟!
نگاهی کوتاه و خشمگین به او انداختم، و به خشک کردن ظرف‌های صبحانه مشغول شدم. اپن را دور زد و روبه رویم ایستاد.
_ آوین، خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم جوابم رو بده!
خشمگین نگاهش کردم و گفتم:
_ چه اشتباهی کردم. چه غلطی کردم. تو مگر قرار نبود دیگه... .
اجازه نداد حرفم را ادامه دهم، و سریع گفت:
_ آره آره می‌دونم. اما آوین، این قضیه خیلی برام مهمه. می‌فهمی؟!
از آشپزخانه خارج شدم و به طرف کمدی که دفترم بالایش بود رفتم. هرچقدر تلاش می‌کردم دستم به دفتر نمی‌رسید. زیر لب غریدم《آخه کی این دفتر رو اینجا گذاشته؟!》
رادین وارد اتاق شد، و خیلی راحت دفتر را برداشت و به دستم داد. همان صفحه را که اسم رادین درونش بود، آوردم و شاکی گفتم:
_ ببین، تمام احساس من همینه! می‌تونی بفهمی بفهم. نمی‌تونی هم به خودت مربوطه! تشخیصش باتو که علاقه‌ی من چجور علاقه‌ایه!
رادین لبخندی شیطانی تحویلم داد و گفت:
_ نه فهمیدم خانم کوچولو!
رادین تمام مدت، دست به زیر چانه‌اش نهاده بود و به من خیره شده بود. و زن‌عمو لیلا با دیدن رادین، ریز می‌خندید. زن‌عمولیلا و من، درباره کارنامه‌ی نیامده‌ام حرف می‌زدیم، که رادین میان حرفمان پرید و گفت:
_ لیلا فکر کنم گوشیت داره زنگ می‌خوره. توی اتاقِ، برو جوابش رو بده!
زن‌عمو نگاهی به رادین انداخت، و در نگاهش این جمله بود که《خودتی!》 و رفت!
رادین بلافاصله، به طرف من برگشت و گفت:
_ آوین بگو دوستم داری!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #22
باتعجب، نگاهش کردم و گفتم:
_ چی؟!
باذوق گفت:
_ گفتم بگو دوستم داری. می‌خوام از زبون خودت بشنوم. اعتراف کن دوستم داری؟!
《هوفی》گفتم و با انزجار نگاهش کردم و گفتم:
_ وا! برو بابا. بشین تا من بهت بگم دوست دارم.
صدای زنگ در، مانع از این شد که رادین جوابم را بدهد. در را زدم، و مادرم با لبخند وارد شد، و کارنامه‌ام را همراه بااحسنت تحویلم داد. به کارنامه‌ام، نگاهی دقیق انداختم و گفتم:
_ خدایا شکرت!
رادین با جابه جا کردن خودش، قصد داشت کارنامه‌ام را ببیند؛ اما من باز روحیه‌ی لبجازیم جان گرفته بود، و مانع از دیدنش می‌شدم.
_ بده ببینم کارنامه رو!
کارنامه‌را محکم‌تر در دست گرفتم، و با لجبازی گفتم:
_ نمی‌خوام.
دستش را جلو آورد و گفت:
_ بده دیگه!
ابرویم را بالا دادم و گفتم:
_ نچ!
نیشخندی زد و گفت:
_ آها، حتما تجدیدی آوردی که نمی‌زاری ببینم.
اخمی کردم و گفتم:
_ من و تجدیدی؟! نخیر، مگر من توام آقا رادین؟! اما نمی‌خوام کارنامه‌رو ببینی!
رادین به من نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد، و من عقب‌تر می‌رفتم، اما اگر قدمی دیگر جلو می‌آمد، به بن بست می‌خوردم، برای همین زود گفتم:
_ بشین تا کارنامه‌ رو بهت نشون بدم.
رادین سری به نشانه‌ی تایید، تکان داد و چند قدم آمده را رفت و نشست. من آرام به سمتش قدم برداشتم تا کارنامه‌ام را تحویلش دهم، که از بخت بدم شصت پایم، به شلوارم گیر کرد و باسر به طرف رادین رفتم، و دستم را، روی شانه‌اش گذاشتم، و بلند شدم.
《هوف، خدایا شکرت که نیفتادم روش. وگرنه آبروم می‌رفت. هرچندکه الانم دست کمی نداشت!》
لب گزیدم و به رادینی که ریز می‌خندید، نگاهی خجول انداختم و بعد کارنامه‌ای محنوس را، دستس دادم و نشستم.
رادین، بادیدن کارنامه‌ام، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
_ من همسن این بودم، تجدیدی‌هام رو با فرغون جابه‌جا می‌کردم. هرچی نمره خوب بوده برداشته آورده باخودش. دریغ از یک تجدیدی، یه نمره بد! قباحت داره دختر، آبرمون رو بردی!
خنده‌ای کردم و گفتم:
_ مشکل خودته به من چه؟!
***
سرم را، از در بیرون آوردم، و با دیدن زن عمو که کنار در نشسته بود بیرون رفتم و کنارش نشستم. طولی نکشید که رادین هم چون همیشه بیرون آمد. در دلم گفتم《نمی‌دونم این پسره دمش به دم من وصله؟!》
ندای درونم، لب باز کرد《نه که توهم خیلی بدت میاد!》خندیدم،《راست می‌گفت خوب!》
بادیدن رادین، این مجادله با خود نیمه کاره ماند!
ابروان رادین، آن‌چنان با دیدنم برهم گره خورد، که گویا هیچ فاصله‌ای بینشان نبوده است!
فقط اخم کرده بود و باچهره‌ای درهم نگاهم می‌کرد، و هیچ حرفی نمی‌زد تا بدانم دردش چیست!
بعد از دقایقی انتظار، لب گشود:
_ فکر نمی‌کنی لباست زیادی کوتاست؟!
ندای درونم باز یادش افتاد باید نظر دهد《چی؟! چه حرفا! چیکار با لباسه من داره؟!》
اما این‌بار حق بااو بود. او چه کار به لباس من دارد؟!
باخونسردی لبانم را کج کرده و شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
_ نچ!
چهره‌اش در هم تر شد، و پوست روشنش، چون سرخی خون شده بود‌.
_ ولی من فکر می‌کنم کوتاست! خیلی هم کوتاست!
چشمم را درشت کردم و گفتم:
_ خوب، از این به بعد می‌تونی فکر نکنی!
کمی جلوتر آمد و گفت:
_ آوین، یعنی توالان، بااین لباس، توی کوچه راحتی؟!
خودمانیم، لباسم بدون شلوار هم‌رنگش واقعا کوتاه بود، اما نمی‌خواستم کم بیاورم. برای همین، سری تکان دادم و گفتم:
_ آره راحتم، راحته راحت!
دستش را مشت کرد و گفت:
_ تو راحتی، اما من ناراحتم!
توجه‌ای نکردم، و خودم را باصحبت کردن با زن‌عمو مشغول کردم. آن‌قدر حرفش را تکرار کرد و گوش ندادم که عصبی شد و رفت!
او که رفت، وارد حیاط شدم و چادر مادرم را برداشتم، تا فقط روی پاهایم بیندازم. وقتی برگشتم رادین هم آمده بود. با دیدن چادر، اخمش کم‌رنگ شد و بعد از بین رفت‌‌ اما من نمی‌دانستم روزگار چه خوابی برایم دیده است، و این عشق، قرار است مرا به کجا بکشاند!
رادین روبه رویم ایستاد و گفت:
_ دختر تو چرا این‌قدر لجباز و یک دنده‌ای؟! چرا به حرفم گوش نمی‌دی؟!
خواستم بگویم که《چرا باید به حرف گوش بدم؟! اتفاقی افتاده؟!》
که چشمم به مهمان همسایه‌مان، که از قضا، پسری جوان، و نسبتا خوش‌چهره بود افتاد. با ذوقی که چون پدیده‌ای نادر، هر چندصدسال یک‌بار، درونم اتفاق می‌افتاد، به کوله‌ی روی دوشش نگاه کردم‌. واقعا زیبا بود! آن‌قدر برایم مدلش جذاب بود، که منی که از نظر مادرم، خوشی زیر دلم زده، و باهیچ چیز ذوق نمی‌کنم هم برای آن ذوق کردم. رادین روبه‌رویم ایستاد و گفت:
_ نچ الو!
با گیجی گفتم:
- بله، چیه؟
بالحنی شاکی گفت:
- خوردی پسر مردم رو با نگاهت!
حیران و سرگردم گفتم:
- پسر مردم کیه؟! من داشتم به کوله‌اش نگاه می‌کردم.
و سپس با ذوق گفتم:
_ نگاه کن چقدر خوشگله!
آرام‌تر شد و گفت:
- حالا هرچی!
این‌که روی من حساس‌تر از قبل شده بود، مسرورم می‌ساخت. اما هنوز هم نمی‌دانستم، آیا او هم مرا دوست دارد یانه!
او هیچ حرفی نزد تا من هم بدانم، با او چند چند هستم. بی‌توجه به اطرف، و زمان، و زمین، به او چشم دوختم، و از خدا می‌خواستم کاری کند که من هم بفهمم، او به من چه احساسی دارد. رادین به دیوار تکیه داد، و با نگرانی گفت:
- به‌نظرت ازت خواستگاری کنم. جواب خانوادت چیه؟
مبهوت بودم. این سوالش آن‌قدر بی‌مقدمه بود و سریع، که من نتوانستم خوب درکش کنم. او می‌خواست بامن ازدواج کند؟! یعنی او مرا دوست داشت؟! اما... .
رادین که من را در آن وضع دید، با شیطنت سرش را نزدیک آورد و گفت:
_ ببین آوین، اگر به من ندنت، می‌دونی چکار می‌کنم؟!
به سر《نه》ای گفتم.
سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
_ می‌دزدمت!
زن‌عمو، که تابه حال ساکت بود، قه‌قه‌ای زد و باعث شد من هم خنده‌ام بگیرد. او واقعا یک دیوانه بود. یک دیوانه‌ای که مرا عاشق و دلباخته کرده بود. به راستی عشق چیست که این‌گونه، عاشق را زیر رو می‌کند؟!
از جایم بلند شدم، و به سمت دستشویی رفتم، تا آبی به صورتم بزنم. حس عجیبی داشتم. حس نابی که هیچ‌گاه در من رخ نداده بود. صدای زن‌عمو‌لیلا که داشت با رادین حرف می‌زد، به گوشم خورد.
_ واقعا دوستش داری؟! می‌خوای خانمت بشه؟!
رادین پاسخ داد:
_ آره دوستش دارم‌. آره می‌خوام، ولی حالا نه به باره و نه به دار.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #23
صبح شده بود. صبحی چو روزهای دیگر. و یا شایدهم نه. من داشتم اشتباه فکر می‌کردم. هیچ روزی چون روز گذشته‌اش نیست، و نخواهد بود!
هرروز رازهای خاص خود را دارد، و مسیر خود را می‌رود. تا نزدیک ظهر، درون حیاط نشسته و به آسمان آبی رنگ این شهر چشم دوخته بودم‌. دوست داشتم که من هم دوبال پرواز داشتم، و فقط برای چندلحظه، می‌توانستم خودم را به آغوش نرم ابرها بسپارم، و روی شاخه‌های درختان تاب بخورم و به امید جستن دانه، در چمن‌زار و مزرعه، روزم را به سر کنم!
باصدای مادرم به خودم آمدم.
_ آوین مامان، چیزی شده؟! انگار از چیزی ناراحتی!
بالبخندی از ته دل، به مادر همیشه نگرانم نگاه کردم و گفتم:
_ نه مامان جون، حوصلم سر میره همین!
حسین که نمی‌دانم برای چه کاری بیرون رفته بود، وارد حیاط شد و همان‌طور که در را می‌بست گفت:
_ مامان، آبجی آوین را نمی‌شناسی؟! کارش همینه! کلا پاتوقش حیاطه! ناراحته، حیاطه‌. شاده حیاطه. کلا تو حیاطه!
آری راست می‌گفت. من همیشه اینجا بودم. تا کمی دورم خلوت می‌شد، به حیاط پناه می‌آوردم، و با نگاهی یه شاخ و برگ درخت، و بازی پرنده‌ها و گاه باران‌، و ابره‌ها، خود را سرگرم می‌کردم.
مادر که باحرف‌های حسین، خنده‌اش گرفته بود گفت:
_ بیاید. بیاید بریم نهار بخوریم!
عطر قرمه سبزی مادرم، در هوای خانه پیچیده بود و بد گرسنه‌ام کرده بود. مادر که نیش باز شده تا گوشم را دید، با کنایه گفت:
_ نمی‌دونم توئه عاشق قورمه سبزی، چجور بوش رو تاالان حس نکردی؟!
پارچ را روی سفره نهادم، و گفتم:
_ واسه خودمم سواله، واقعا چجور؟!
و بعد چون کسی که سال‌ها لب به غذا نزده، و در بند بوده است، به سمت بشقاب یورش بردم، و تند تند شروع به خوردن کردم، که مادرم باحالت خاصی نگاهم کردو گفت:
_ نچ نچ! نگاهش کن. انگار بیست ساله غذا نخورده!
اعتراض‌مندانه گفتم:
_ اِه مامان، خوب دوست دارم.
مادرم به خنده‌اش ادامه داد، و گفت:
_ خوب بخور مگر جلوت‌رو گرفتم.
پشت چشمی نازک کردم، و قاشق بعدی را روانه دهانم کردم؛ و به مادرم گفتم:
_ بابا نمی‌اومد؟
مادرم برای حسین خورش ریخت، و گفت:
_ نه شیش میاد. چیزی می‌خوای؟
شانه‌ام را بالا دادم، و گفتم:
_ نه فقط گفتم اگر میاد، متظرش بمونیم.
مادرم پاسخ داد:
_ نه نمیاد.
لبانم را کج کردم و گفتم:
_ باشه.
و بعد خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
_ جدیدا چقدر خواب‌آلو شدم‌ها. همش خوابم میاد‌. غذا رو بخورم، آروم خزیدم زیر پتو.
مادرم به تاسف سری تکان داد، و هیچ نگفت. من‌هم دقیقا پس از خوردن غذا، و جمع کردن بعضی از ظروف، رفتم تا به حرفم عمل کنم.
نمی‌دانم چقدر از زمان خوابیدنم می‌گذشت. طبق عادت همیشگی‌ام چنددقیقه، به سقف خیره ماندم و بعد از این‌که به پدرم سلام کردم، به طرف دستشویی رفتم. صدای بازی بچه‌ها، در کوچه می‌پیچید و من بی‌اراده، در حیاط را گشودم و به کوچه نگاهی انداختم.
درست لحظه‌ای که می‌خواستم در را ببندم. بادیدن فردی که از دور می‌آمد منصرف شدم‌. با کمی دقت، متوجه شدم که آن شخص که برایم آشنا بود، عمو بهرام است. نزدیک آمد و باچهره‌ای گشاده گفت:
_ سلام خوبی عمو؟! چطوری؟!
در را کامل باز کردم و از جلوی در کنار رفتم و گفتم:
_ سلام سلامت باشی. بفرما تو.
عمو بهرام، 《یاالله》گویان، به طرف پذیرایی رفت و من هم در را بستم و پشت سر او، وارد خانه شدم. بازهم همان سکانس همیشگی، سلام و احوالپرسی‌ها، و روبوسی کردن‌ها!
به طرف مادرم رفتم و قندان‌های شیشه‌ای را، از او گرفته و روبه روی پدر و عمویم نهادم. مادرم چای را که حتما تازه برای خود، و پدرم دم کرده بود، درون استکان ریخت، و همان‌طور که می‌نشست، جلوی خودشان نهاد.
چندروزی بود که واقعا حالم ناخوش بود! دل و دماغ، هیچ کاری را نداشتم، و فقط دلم می‌خواست، باخود خلوت کرده، و به گوشه‌ای خیره بمانم. وقتی دلیلیش راهم در درون خودم جست‌وجو می‌کردم، جوابی جز تهی، نمیافتم!
به کابینت‌های تیره‌رنگ آشپزخانه تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم، و به صدای چک چک قطره‌‌های آب، که از شیر آشپزخانه، که مادرم خوب سفت نکرده بود می‌چکید، گوش می‌دادم؛ که باشنیدن اسم رادین از دهان عموبهرام، صاف نشستم. تمثیل من در آن زمان، زلیخای بود که تمام وجودش گوش شده بود، تا خبری از یوسف بشنود، و کاش نمی‌شنید‌!
عموبهرام همچنان داشت می‌گفت، اما من دیگر نمی‌شنیدم. و شاید خدا آن لحظه، برای چندمین بار، آرزویم را، خیلی زود برآورده کرد!
اما قلبم فهمیده بود! بی‌قراری می‌کرد و برسینه‌ام می‌کوبید. او هم می‌خواست کر بشود؛ ولی خدا، چرا او را به مرادش نرساندی؟! او چه گناهی کرده بود که باید تمام این سخنان منفور را می‌شنید؟!
دلم می‌خواست از جایم جدا شوم و فریاد بزنم《نه دروغه! تمومش کن!》دوست داشتم عمو بهرام، پس از پایان سخنانش، که چو تیری برقلبم بود، قهقه‌ای سر دهد و بگوید《شوخی کردم بابا!》هرچند که شوخی آن هم، دردناک بود!
عمو بهرام، سکوتی کرد و لحظه‌ای امید در دلم جوانه زد؛ اما نه، سرنوشت چیز دیگری را برایم رقم زده بود!
_ بااجازتون من دیگه برم. تهران یه کاری داشتم و گفتم این مسیرم بیام و به شماهم یه سری بزنم. باید خونه داداش مهران و مهدی هم برم‌. واسه دوازده بلیط دارم. ببخشید زحمت دادم فعلا!
گویا او فقط آماده بود که این‌گونه مرا ویران کند. اما او چه می‌دانست که در دل من چه می‌گذرد؟!
مادر و پدرم، پشت سر عموبهرام بلند شدند. من هم خداحافظی سر سری کردم و به دستشویی پناه بردم.
بانگاهی به آیینه، تمام حرف‌های عمو مهران در ذهنم تکرار شد:
***
_ راستی یه خبر، بهتون گفتم رادین رفته خواستگاری؟!
پدرم صدایش را صاف کرد و گفت:
_ خواستگاری؟! خواستگاری کی؟! کِی؟ کجا؟
عموبهرام جواب داد:
_ والا، انگار همین امروز رفتن. ولی قرارش رو قبلا گذاشتن. دختره اهل یکی از شهرهای لرستانه!
مادرم سینی را روی اپن نهاد و با نیم نگاهی به من و بعد به عمو بهرام گفت:
_ به سلامتی! ان شالله خوشبخت بشن!
عمو بهرام چندثانیه سکوت کرد و بعد گفت:
_ ان‌شالله!
پدرم بحث را ادامه داد:
_ حالا قبولم کردن؟!
باشک گفتم:
_درست نمی‌دونم؛ ولی به احتمال زیاد، آره قبول کردن دیگه! رادین لامصب، چه دسته گلی‌هم برای دختره گرفته! عکسش رو هم داشتم. حیف حذف شد!
***
_ آوین مامان، چیکار می‌کنی سه ساعته توی دستشویی، شیر آب بازه؟! آوین؟!
به چهره‌‌ی عبوس و درهمم در آیینه نگاه کردم! من کی این همه گریه کرده بودم؟!
آبی به صورتم زدم و بغضم را سرکوب کردم. درست چون رادین، که احساس من را سرکوب کرده بود. احساس پاک دختری نوجوان را!
در را باز کردم و با خونسردی گفتم:
_ جانم مامان؟! چی شده؟! داشتم صورتم رو می‌شستم!
مادر، نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت:
_ مامان تو از صبح یه جوری هستی! نکنه سرماخوردی؟! صورتتم یه حالتیه. رنگتم پریده!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #24
آری مادر، نابود شده‌ام! ویران شده‌ام! و این چیزی که تو می‌بینی، جلوه ای کوچک از مصیبت درون من است!
آری مادر، تک دخترت، نابود شد! پسری آمد و بی‌هوا دلش را برد و ادعای عاشقی کرد. جان را برخود پیوند زد؛ و فردایش، جان نیمه جان را، برایم به ارمغان آورد!
اما باورش سخت بود! یعنی حرف‌هایش، رفتارهایش، همه و همه دروغی بیش نبود؟!
اما به چه گناهی؟! رادین انتقام چه را از من می‌گرفت؟! مگر من چه کرده بودم؛ که باید این‌گونه مجازات می‌شدم؟!
مادر همانطور نگاهم می‌کرد و منتظر جواب بود.
_ نه مامان جون، یه خورده بی‌حس و حالم همین!
و بی‌توجه به حرف های مادرم، به طرف خانه رفتم.《خدایا چرا؟! چرا عمو بهرام نگفت دروغه؟! چرا نگفت داره شوخی می‌کنه؟! خدا چرا من خواب نیستم؟! چرا چرا چرا؟! چرا اینطور شد؟! چرا من باورم نمیشه؟!》
اشک‌هایم، لجوجانه قصد داشتن از حصار چشم‌هایم، رها شوند و بیرون بیایند. شاید آن‌هاهم به این زودی، از هوای دلگیر دلم، خسته شده‌اند!
لپ تاپم را در آوردم و بی هدف، صفحه اش را عوض می‌کردم و پوشه‌ها را می گشتم. کاش حداقل از او عکسی داشتم؛که دل را به آن خوش می‌کردم؛ اما نه! او سهم من نیست!
چیزی درون دلم شکست و ندای درونم دوباره بیدار شد《 یعنی از اول نبود؟ از اول داشت گولم می‌زد؟! از اول همه چیز بازی بود؟! بازی دادن یه دختر نوجون، این‌قدر لذت بخش بود؟! چرا چرا باید این‌همه پیگیر می شد؟!》
چندروزی، از آن روز لعنت شده، می‌گذشت، و من هنوزهم مات و مبهوت بودم و نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؟! تمام فکرم این شده بود که بدانم رادین حالا کجاست؟! به چه فکر می‌کند؟! به یاد من هم می افتاد؛ یاخیر؟! سوالی دیگر، که داشت دیوانه ام می‌کرد این بود که آیا آن دختر را دوست دارد؟! خود ملکه‌ی عذاب خویش شدم و در دل گفتم《حتما دوستش داره که رفته خواستگاریش! مگرنه رادین مغرور، خواستگاری کسی نمیره که بخواد بهش جواب منفی بده! عمو بهرام که گفت؛ قبلا حرفاشون رو زدن!》
قبلا؟! قبلا یعنی کی؟! یعنی آن زمانی که برای من ادا در می‌آورد؟! به من می‌گفت که به سراغم می‌آید! همان وقتی که می گفت به دستم‌ می آورد؟! ناگاه یاد آن حرفش افتادم.
《اگر بیام خواستگاریت و قبول نکن، می‌دونی چکار می‌کنم؟! می‌دزدمت!》
آه رادین، اگر به من احساسی نداشتی، اگر مرا دوست نداشتی، چرا، به چه دلیل، در دلم کاخی از امید ساختی، و بعد ویرانش کردی؟!
نمی‌دانم چرا خود را آزار می‌دادم. شاید تاوان دلسپاری به یک آدم بی‌وفا، همین بود!
پدرم طبق معمول، خیلی زود خوابید و حسین هم داشت لوک خوش‌ شانس را تماشا می‌کرد؛ و غرق در رویاهای کودکانه اش. و مادرم هم داشت نماز قضا شده‌اش را می‌خواند.
دوباره سوال‌ های تکراری این روزهایم!
یعنی از من خوش اخلاق تر بود؟! خوشگل تر بود؟! رادین را چه، دوست داشت؟! رادین برایش مهم بود که چه بخورد که برایش ضرر نداشته باشد؟! برایش غیرتی می شد؟! معلوم است او همسرش بود! همسرش؟! همسرش؟! نه! نباید کسی او را از من می‌گرفت؛ اما گرفته بود! خدایا مگر من چندسال داشتم؟! آخر سن و سال مرا چه به عشق؟! یک دختر دوازده ساله را، چه به عشق؟!
نفهمیدم چه شد که از حال رفتم. قلبم بدجور تیر می‌کشید و نفسم را بند آورده بود. صدایم بالا نمی آمد تاکسی را صدا بزنم! با آخرین توانی که در بدن داشتم، جسمی را که جلوی دستم بود به طرف حسین پرت دادم. حسین با تعجب به طرفم برگشت و بادیدن حالم، به سمت من دوید. به صورتم می‌زد و تکانم می‌داد. بغض کرده بود؛ و این بغض را، خوب می‌شد در چشمان قهوه‌ای رنگ آن پسرک شیطان و مهربان دید. ناگاه فریاد زد:
_ آبجی، آبجی چی شدی؟!
از کنارم بلند شد و سراسیمه، پدرم را صدا زد.
_ بابا، بابا؟! آبجی آوین قلبش درد گرفته! حالش اصلا خوب نیست! بابا نمی‌تونه نفس بکشه!
و به طرف در پذیرایی رفت و مادرم را صدا زد:
_مامان مامان؟!
و من تمام مدت، زجر می‌کشیدم و قلبم انگار داشت آخرین ضربات خود را می‌زد!
پدرم با ترسی که در چهره‌ اش مشهود بود به طرفم آمد؛ و گفت:
_ چته بابا؟ آوین بابا چته؟!
باصدایی که می‌لرزید روبه حسین کرد؛ و گفت:
_ حسین، آب براش بیار بدو!
مادرم باچادر نماز سفید رنگش، به طرفم دوید و در صورتش می‌کوبید و اشک‌هایش از چشمانش فواره می‌زد. نمی‌توانستم حرفی بزنم. قلبم می‌سوخت و امانم نمی‌داد. چشم‌هایم را بستم و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید!
حسین به دستم زد و مادرم از جایم بلندم کرد و آب را جلوی دهانم گرفت. آب را که نوشیدم، ذره ذره دردم کمتر شد، و این بود معجزه‌ ی عجیب؛ قلب دردهای همیشگیم! قلب دردهای که هیچگاه، پزشکان پاسخی برایشان نداشتند و در آخر تنها سخنشان این بود《قلبتون هیچ‌گونه مشکلی نداره!》اما مگر می‌شد قلبی این‌گونه باشد؛ اما سالم؟!
خواستم بخوابم؛ اما مادرم اجازه نداد و از من خواست تا همراه او به حیاط بروم؛ تا هوای به صورتم بخورد و کمی حالم را بهتر کند. بعد رفت و لپ تاپم را آورد و گفت:
_ بااین مشغول باش. فعلا نباید بخوابی. می‌ترسم حالت بد بشه! اگر حالت بد شد بریم دکتر!
لبخندی به مادر نگرانم زدم و دیگر چیزی نگفتم. هندزفری را از توی کیف لپ تاپم برداشتم و وصل کردم و موزیکی را اتفاقی پلی کردم و چه موزیکی!
موزیکی که گویا، لحظه به لحظه‌اش، را احمدوند؛ برای من خوانده بود! شاید هم این قسمت من بود! شایدهم نه! کسی چه می‌دانست؟! فقط خدا از این سر آگاه بود
!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #25
از آن روز، یک ماهی می‌گذشت! یک ماهی که هرثانیه‌اش، باترس گذشت! هربار، موبایل کسی زنگ می‌خورد قلب من می‌ریخت که نکند برای عروسی رادین، دعوتمان کرده باشند!
نتوانستم عادت کنم! و هرشب دراین فکرم، چگونه می‌توانم او را در کنار دیگری ببینم و دم نزنم؟! چطور آن روز را فراموش کنم؛که وقتی فهمید دوستش دارم از شادی فریاد می‌کشید؟!
سری تکان دادم و به دفترم نگاهی انداختم. گل‌های رز آبی و قرمز، درون گلدان قدیمی، نقاشی امروز من بود! از جایم بلند شدم و گواش‌ ها را سرجای قبلشان نهادم و رفتم آبی به دست و صورتم بزنم.
_ آره قراره امشب حرکت کنن!
مادرم باتعجبی که در صدایش بیداد می‌کرد گفت:
_ مطمئنی؟!
پدرم گفت:
_ آره، تازه زینت زنگ زد. گفت داریم حرکت می‌کنیم!
باتعجب به مکالمه پدر و مادرم که در آشپزخانه بودند گوش دادم؛ اما برای اینکه فال گوشی را دوست نداشتم به طرف حیاط رفتم. چندلحظه بعد، مادرم جارو به دست، وارد حیاط شد و گفت:
_ آوین، عمت این‌ها دارن میان ها! بدو کمک کن این خونه رو تمیز کنیم.
شک داشتم که این زینت که می‌گفتند عمه من باشد؛ اما حالا که مادرم هم گفت به گوش هایم شک داشتم. برای همین پرسیدم:
_ مامان گفتی کی داره میاد؟!
مادرم خنده‌ای کرد و گفت:
_ می‌دونم که تعجب کردی! عمت افتخار دادن بعد از هفت‌هشت سال بیاد خونمون. الان هم تشریف ببر خونه رو تمیز کن.
عمه می‌خواست بیاید؟! آن هم پس از سال ها؟! نکند رادین هم قرار بود بیاید؟! اصلا شاید عروسشان را هم باخود بیاورند! نمی‌توانستم مسکوت بمانم. پس با من و من روبه مادرم کردم و پرسیدم:
_ اه...مامان...میگم...عمه باکی می‌خواد بیاد؟!
مادرم همان‌طور که وسایل ریخته شده در حیاط را که دست گل برادرم بود جمع می‌کرد، جارو رو درهوا تکان داد و باشک گفت؛
_ نمی‌دونم والا؛ اما به احتمال زیاد رادین و رامین هم اومده باشن!
دور از چشم مادرم پوزخندی زدم و گفتم:
_ عروسشون رو نیاوردن؟!
مادرم چینی برپیشانی‌اش انداخت و گفت:
_ عروسشون رو؟! آها اون دختره؟! نمی‌دونم شاید اون هم آورده باشن!
پس از این‌که به مادرم کمک کردم خیلی زود به رخت‌خوابم رفتم تا به خواب روم، و چاره‌ی فردا را، فردا کنم!
باصدای زنگ آیفون از خواب بیدار شدم؛ اما هنوز گیج بودم و توان بلند شدن نداشتم. بار دیگر زنگ به صدا در آمد و مادرم از خواب پرید و روبه من گفت:
_ آوین، بدو این‌جا رو جمع جور کن تا من در رو باز کنم بدو!
اگر مادرم بازیگر بود قطعا تمیز کردن، تنها دیالوگش در فیلم می‌شد. او همیشه در حال تمیز کردن بود و وقتی هم تنهایی از پسش بر نمی آمد، من را همدست خود می‌کرد. شک نداشتم اگر می‌مردم هم، روی قبر می‌زد و می‌گفت《آوین بدو اون قبرت رو تمیز کن، الان ملائک می‌خوان بیان سراغت زشته!》
همان‌طور که خانه را جمع می‌کردم، حسین را تهدید کردم؛که مبادا خانه را باز بهم بریزد!
باصدای 《یاالله》گفتن رادین، خیلی زود وارد اتاق شدم. در کماد را باز کردم و لباس‌هایم را از نظر گذراندم. یک پیراهن بلند و خردلی رنگ را، که طرحی از پروانه روی سینه‌اش بود، به همراه شال همرنگش برداشتم و تن کردم. دسته از موهایم را، روی ابروان کمانی و مشکی رنگم انداختم و چهره ام را در آیینه برنداز کردم. ابروهای مشکی رنگ و کمانی، لب‌های نسبتا کوچک و سرخ رنگ، و بینی متوسط و سر بالا، و پیشانی کوتاه، که حال فقط قسمت کوچکی از آن زیر موهایم پیدا بود. باصدای مادرم، که بندهم صدایم می‌زد از خودم در آیینه دل کندم.
نفس عمیقی کشیدم؛ تااگر آن دختر را دیدم، احساسم را بروز ندهم و بانفرت نگاهش نکنم! هرچندکه او کاری نکرده بود که بخواهد از جانب من تحقیر شود!
وارد پذیرایی شدم؛ و بلند سلام کردم و نگاه‌ها به طرف من چرخید. اول به طرف عمه رفتم و بااو روبوسی کردم و با آرامش گفتم:
_ سلام خوش اومدی عمه جان!
عمه لبخندی زد و بامهربانی گفت:
_ ممنون عزیزم خوبی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- به خوبی شما.
و بعد به طرف رامین رفتم گفتم:
_ به آقا رامین، خوش اومدی!
لبخند کوچکی زد و آرام گفت:
_ ممنون!
سرم را بالا آوردم و به رادینی که سر به زیر نشسته بود نگاه کردم. موهای قهوه‌‌ای رنگش، که چون همیشه پیشانیش را پوشانده بود و تیشرت خاکستری رنگ، با پوست روشنش، چه تضاد زیبای ساخته بود!
راستی آن دختر کجاست؟! یکبار دیگر نگاه کردم، اما کسی جز رادین و رامین و عمه ندیدم. سرش را اصلا بالا نمی‌گرفت و انگار که داشت واقعا گل قالی می‌شمرد. چقدر مظلوم نشسته بود. اصلا نمی‌خواست سرش را تکانی بدهد. کسی چه می‌داند؛ شاید نامزدش گفته بود که نباید هیچ دختر دیگری را نگاه کند! شاید اوهم مثل من عاشق بود! شاید اوهم حسودی می‌کرد!
بدون سلام به رادین، راهم را کج کردم و به طرف خاله‌ام رفتم.
_ سلام خاله خوبی؟
خاله همان‌طور که رها را به دستم می‌داد بالبخند گفت:
_ سلامت باشی عزیزم. بیا این مورچه رو بگیر. نگاه کن چجور برات ذوق می‌کنه!
به چشمان درشت و خنده‌ی شیرین رها، نگاه کردم و گفتم:
_ خوب می‌دونه من چقدر دوستش دارم. واسه همینه.
ناخودآگاه نگاهم به طرف رادین رفت. لبخند محوی گوشه لبش نشسته بود. می‌دانستم به چه فکر می‌کند. به همان روز که می‌خواست اعتراف عشق بگیرد. حتما الان داشت باخود می‌گفت《دختره‌ی احمق، چه راحت به من اعتماد کرد و دلش رو به من سپرد! 》
بااین فکر احساس خرد شدن کردم. رها را به دست مادرش سپردم و به حیاط رفتم تا نفسی تازه کنم. کمی که گذشت به خانه بازگشتم. همان موقع بود که رادین به دستور مادرم، رفت تا برای نهار چندچیز بخرد. بااحساس این‌که، کسی پشت سرم ایستاده برگشتم ،که خاله ثنا را دیدم.
_ آوین خاله، چرا به پسر عمه‌ات سلام نکردی؟!
《هوف خدایا الان چی جواب بدم؟!》
_ خاله خوب سرش پایین بود. من هم روم نشد صداش بزنم دیگه!
خاله اول مشکوک نگاهم کرد و بعد گفت:
_ از دست تو. زشت بود آخه!
نیش خندی زدم و گفتم:
_ عیبی نداره خاله، بی‌خیال!
خاله همان‌طور که به من می‌خندید، سری تکان داد و به طرف مادر و عمه‌ام ،که در اتاق بودند رفت. صدای زنگ بلند شد و بعد از باز کردن در، رادین باوسایل در دستش، وارد خانه شد. مادرم جلو آمد و وسایل را از دست رادین گرفت و گفت:
_ ممنون رادین جان!
رادین تبسمی دلنشین روی لب‌هایش نشاند. از همان لبخند‌های که، من را به این روز انداخته بود!
_ خواهش می‌کنم زن دایی! وظیفه بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #26
***
ظرف‌های غذا را، درون سینک نهادم و آب را باز کردم. خواستم شروع به شستن ظرف‌ها کنم که احساس کردم شخصی کنار ایستاده، و نگاهم می‌کند. باصدایی که از کنارم آمد برگشتم.
_ بیا این‌هارو یادت رفته بود بیاری.
پوزخند کوچکی زدم.
_ مرسی از لطفتون.
«خواهش می‌کنم»ی گفت و از آشپزخانه بیرون رفت. پس از شستن ظرف‌ها به ساعت نگاهی انداختم.
- اوه ساعت سه و نیمه؟!
همه بیرون از خانه بودند؛ اما من به بهانه ظرف‌ها در خانه مانده بودم. به عبارتی داشتم از رادین فرار می‌کردم. تمام مدت، به مکالمه‌ها گوش می‌دادم، تا کسی از آن دختر، و خواستگاری بگوید؛ اما دریغ از یک کلام! گویا که هیچ خواستگاری وجود نداشته!
صدای پای از حیاط می‌آمد. من اهمیتی ندادم و آخرین ظرف را، کمی جابه جا کردم، که باصدای رادین، در جایم خشک شدم.
_ آوین؟! میشه باهم حرف بزنیم؟!
توجه‌ای نکردم و خواستم از جلویش رد بشوم؛ ولی جلویم را گرفت و تلاشم برای جستن از او، فایده ای نداشت. رادین طوری که می‌خواست آرامم کند گفت:
_ آوین، یه لحظه وایسا. می‌دونم از چی ناراحتی! وایسا خوب برات توضیح میدم.
به درون چشمانش زل زدم و با سماجت گفتم:
_ نه خیر، من از چیزی ناراحت نیستم! فقط می‌خوام برای یه کار فوری برم بیرون!
خواستم از زیر دستانش رد بشوم که پیراهنم را کشید و مانع از رفتنم شد. با کلافگی گفت:
_ دروغ نگو! ناراحتی می‌دونم. خوب من هم بودم ناراحت می‌شدم!
همان‌طور که می‌خواستم؛ پیراهنم را از دستش جدا کنم غریدم:
_ نه ولم کن میگم ناراحت نیستم!
ملتمس نگاهم کرد.
_ آوین توچرا همیشه می‌خوای احساساتت رو مخفی کنی؟! من برات توضیح می‌دم فقط دو وقیقه بشین باشه؟! آوین خواهش می‌کنم.
بغض گلویم را می‌فشرد؛ اما قورتش دادم و با فریادی کنترل شده گفتم:
_ چیه؟! چی رو می‌خوای برام توضیح بدی ها؟! آره ناراحتم. خیلی هم ناراحتم. خیلی بیشتر از این حرف‌ها که چیزی آرومم کنه. حالا چی رو می‌خوای توضیح بدی؟! مثل این فیلم‌ها، می‌خوای بگی می‌خواستم نشد. این‌طور شد. اون‌طور شد؟! ببین، بامن احمق بازی کردی! من گول خوردم. برو پی زندگیت. زندگی خودته، به خودت مربوطه! باهم خوش بخت بشید!
معترض گفت:
_ آخه... .
دستم را به دیوار زدم و همان‌طور که قصد داشتم صدایم را که از خشم می‌لرزید کنترل کنم، گفتم:
_ آخه چی؟! من مگر به زور گفتم بیا من رو بگیر؟! من بهت درخواست دادم؟! زندگی تو به من ربطی نداره آقای راد! می‌فهمی؟! ربطی نداره! من از تو چیزی نخواستم. من به تو چیزی نگفتم. و نگفتم بامن ازدواج کن؛ که الان بخوای چیزی رو برای من روشن کنی! گفتم؟!
سرش را تکان داد و روبه رویم ایستاد و گفت:
_ نه نگفتی! من خودم دوستت داشتم! من خودم پاپیچت شدم. یادته اون روز که فهمیدم دوستم داری از ذوق چکار کردم؟!
قلبم گفت که باید حرفش را گوش دهم. اگر قانعم کرد که هیچ؛ اما اگر قانعم نکرد... چرا دروغ! آن ته قلبم، می‌خواستم قانعم کند! می‌خواستم همه چیز را باور کنم!
_ پس چی؟ ماجرا چیه؟!
دست هایش را تکان داد و باصدای که می‌لرزید گفت:
_ بشین آوین. لطفا!
به چشم‌های منتظرش نگاه کردم‌ ،گویا دلهره‌ی صدایش، دربرابر دلهره‌ی چشمانش هیج بود. شاید اوهم ترس داشت! ترس از دست دادن من!
به اجبار نشستم و اوهم روبه رویم نشست، و پس از چندثانیه سکوت،گفت:
_ گفتی خوشبخت بشید؟!
پوزخندی زد و ادامه داد.
_ دقیقا منظورت من و کی بودیم؟!
سرم را پایین انداختم تا حالم را از چشمانم نخواند، و آرام گفتم:
_همون‎که قراره باهاش ازدواج کنی. همون دختری که، رفتی خواستگاریش. همونکه اون‌قدر دوستش داشتی، که من رو براش له کردی! همون که... .
باخنده حرفم را قطع کرد و گفت:
_ چی میگی حسود خانم؟! کدوم دختر؟! من باهیج دختری جز تو، قرار مرار ازدواج نذاشتم!
کمی مکث کرد و سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت:
_ به هیچ دختری هم جز تو فکر نکردم آوین!
دلم لرزید؛ اما شاید این هم بازی جدیدش بود! یعنی می‌خواست باور کنم؛ که خواستگاری نرفته؟!
خشمگین از جایم برخواستم گفتم:
_ ببین برای من نقش بازی نکن. یه حرفی بود. یه چیزی بود و تموم شد! فقط این من بودم که این وسط یه تجربه به دست آوردم‌.
آرام تر گفتم:
_ من این وسط خورد شدم!
حیران نگاهم کرد.
- نقش چی؟! تو مگه امون میدی حرف بزنم؟ ببین من نمی‌گم خواستگاری نرفتم. رفتم، اما برای چی؟
سربلند کردم و گفتم:
- برای این‌که عاشق دختره بودی، سوال داره؟! من تو رو خوب می‌شناسم. تو یه پسر مغرور و خودخواهی که بیخودی خواستگاری یکی نمیری. حتما جواب مثبت رو گرفتی که رفتی خواستگاریش! نه؟!
رادین از جایش برخواست وبه آیینه رور طلایی چسبیده بر دیوار خیره شد و گفت:
- نچ آوین خانم، نچ. تو داری اشتباه می‌کنی. من برای به‌دست آوردن یکی، ده بار، با ده روش خواستگاری کردم! از همه کمک خواستم؛ اما جواب یه چیز بود، نه نه نه! من برای به دست آوردنش، راضی شدم به خواستگاری یه دختر دیگه برم. آوین، من از لج رفتم خواستگاری!
گیج بودم و نمی‌توانستم حرف‌هایش را تحلیل کنم.
_ از لج کی؟! من؟
!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #27
سری تکان داد و گفت:
_ نه! از دست خوانوادت! من تا از اینجا رفتم همه چیز رو بامامانم در میون گذاشتم. حتی مامان جلسه خواستگاری که گذاشته بود روکنسل کرد! من گفتم آوین رو می‌خوام. اون‌هم اصلا مخالفتی نداشتن و اتفاقا خیلی هم خوشحال شدن؛ اما ما هرچقدر به خانوادت اصرار کردیم قبول نکردن و گفتن دخترمون کم سن و ساله و بچه‌ است! بابام گفت، گفتن نه! مامانم گفت، گفتن نه! بابابزرگمون گفت، گفتن نه! مامان بزرگمون گفت، گفتن نه! آوین اون چند روز حالم خیلی بود. دیگه ریسمونی نمونده بود که برای به دست آوردنت چنگ نزده باشم. هرکس رو که فکر می‌کردم می‌تونه بابات رو راضی کنه جلو انداختم؛ اما، اما جواب اون‌ها فقط نه بود!
حیران و مشوش بودم! یعنی او واقعا از من خواستگاری کرده بود و من نمی‌دانستم؟! واقعا چه درست، و چه نادرست بود؟! رادین، سرفه‌ای کرد و برای قانع کردن من، بازهم ادامه داد:
- یکی از فامیل های بابام اومده بود خونمون و دختری رو معرفی کرد! آوین، حالم بد بود. اعصابم خراب بود. می‌دونی خیلی سخته یکی رو با جون دل بخوای و نزارن بهش برسی! نمی‌دونم چرا رفتم. عصبانی بودم؟ دلخور بودم؟ نه، من برای به دست آوردن تو رفتم! نمی‌دونم چرا در عین بی‌ربط بودن، احساس می‌کردم می‌تونم یه جوری، با این روش تو رو به‌دست بیارم!
آوین باور کن. باور کن که من حتی به دختره یه نگاه درست نکردم. اصلا نمی‌دونم اسمش چی هست! چندسالشه! نمی‌دونم آوین، باور کن. تورو خدا باور کن!
نمی‌دانستم چه بگویم! باور کنم یانه؟! قلبم پرچم سفید برافراشته بود و تسلیم شده بود؛ اما صدای عقلم را کنار گوشم شنیدم که گفت《مطمئنی آوین؟!》شک و دو دلی باز داشت اعصابم را بهم می‌ریخت. رادین که سکوتم را، و بعد ابروان درهم‌گره خورده‌ام را دید زیر لب گفت:
_ نمی‌خوای جوابم رو بدی؟!
سرم را بالا آوردم و ناگاه گفتم:
_ هوم؟!
چشمانش را کمی درشت کرد و گفت:
_ هوم چیه؟!
دوباره می خواست برای تبرئه کردن خویش دهان باز کند که باشتاب گفتم:
_ باور می‌کنم.
لبان رادین از هم باز شد و خنده در روی آن جا خوش کرد.
_ خوب، ازم دلخوری؟!
تیز نگاهش کردم.
_ معلومه! انتظار داری نباشم؟!
با لحن سخنم، لبخند از لبانش محو شد و مایوس گفت:
_ چرا دلخوری؟! من‌که همه‌ چیز رو برات گفتم؟!
سری تکان دادم و گفتم:
_چرا اون رو نگرفتی؟!
نفسش را باصدا بیرون داد و گفت:
_ ای بابا! خوب من تو رو دوست داشتم! از عشق و علاقه که نرفتم خواستگاری آخه!
کمی شیطان شد و با نیشی باز و لحنی سراسر شیطنت گفت:
_ واسه چی وقتی یه خوشگل خانمی مثل تو هست که دوستش‌هم دارم، برم بایکی ازدواج کنم، که نه دوستش دارم و نه قدر تو خوشگله؟!
اخم کردم و طوری که انگار مجرمی را گرفته باشم گفتم:
_ اه، توکه گفتی ندیدیش! پس چجور می‌دونی من ازش خوشگل‌ترم؟!
دستی به موهایش کشید و گفت:
_ آخ آخ از دست حسادت شما دخترها! من گفتم درست ندیدم، نه که کلا ندیده باشم. بعدهم اگر از تو خوشگل‌ترهم که بود که نبود. بازهم من تو رو انتخاب می‌کردم. باور کن!
خباثت وجودم را، چیزی قلقلک داد و در دل نیشخندی زدم، و بعد با مظلومی تمام روبه رادین گفتم:
_ دیره!
به طرفم برگشت و گفت:
_ چی دیره؟!
لبانم را برچیدم و گفتم:
_ می خوام یه چیزی بهت بگم، و امیدوارم درک کنی!
باعجله گفت:
_ بگو بگو.
لبم را گزیدم و باهمان لحن بغض آلوده مسخره گفتم:
_ نمی دونم چجور باید بگم! هوم... آخه... ببین من برام، یه خواستگار اومده و راستش وقتی دیدم که تو من رو بازی دادی و ول کردی، می‌خواستم قبول کنم. می‌دونی که من راضی بشم؛ خانوادمم راض... .
از فریادش لرزیدم.
_ بسه! بسه آوین بس کن. چی داری می‌گی؟! می‌فهمی؟! چجور تونستی؟!
انگار که روی آتش خشمم، یخ ریخته باشند، آن قدر که دلم خنک شده بود! بازی را ادامه دادم.
_ خوب گفتم که اومدن خواستگاری، من‌که رسما قبول نکردم. ولی می‌خواستم فراموش شی. خوب، پسره می‌دونه جوابم مثبته. نمی‌شه کاری کرد!
صورت رادین، از هجم خشم به سرخی می‌زد. دستش را مشت کرد و همان‌طور که به سمت در می‌رفت گفت:
_ واقعا نمی‌فهمم! اون از من بهتر بود؟! نمی تونم ببخشمت!
قدمی برداشت؛که وارد حیاط شود؛ اما باصدای خنده‌ی من، برگشت و متعجب نگاهم کرد. دستم را به کمرم زدم و پیروز گفتم:
_ خوب که دختره‌ها مشکل دارن؟! آره؟!
آری، من حال عشق را در چشمانش می‌دیدم! گویا تمام این روزها را، اوهم چون من در انتظار و غم به سر برده بود. به خدا شکوه کردم و خدا او را به من‌پس داد! و راست است که خدا، حامی عشق های پاک است!
اما آیا این آخرین مانع بود؟! نمی‌دانم! هیچکس نمی‌داند که فردا سرنوشت قرار است؛ چه بازی راه بیندازد!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #28
***
_ آوین بابا بیا!
با عجله به طرف آشپزخانه رفتم و گفتم:
_ جانم بابا؟!
مادرم و پدرم با خنده نگاهم می‌کردند اما چیزی نمی‌گفتند. با تعجب گفتم:
_ چیزی شده؟!
پدرم سری تکان داد و گفت:
_ می‌خوام یه خبر بهت بدم؛ اما باید فعلا به کسی نگی!
باز در ذهنم علامت سوال‌ها جان گرفتند.برای همین خیلی زود باسر قبول کردم. پدرم بالبخند نشانده بر لب گفت:
_ داری بچه‌ی ارشد خانواده می‌شی!
فقط نگاهشان می‌کردم. خوب یعنی چه؟! من‌که نفهمیدم!
_ خوب یعنی چی؟!
مادرم لبخندی زد و گفت:
_ داری خواهر یا برادردار میشی!
و پدرم ادامه داد:
_ مامانت بارداره!
گوشه لبم را بالا دادم و بعد قهقه‌ام بلند شد.
_ گیرم آوردید؟! مسخرم می‌کنید؟! باحال بود.
پدرم که سعی داشت خنده اش را مخفی کند، با جدیت گفت:
_ نه به خدا راست می‌گیم!
چند لحظه فقط به چشم‌هایشان خیره شدم و بعد باذوق گفتم:
_ جدی؟! واقعا؟! مسخرم که نمی‌کنید! بفهمم دروغ می‌گید قهر می‌کنم‌ها؟!
مادرم سری تکان داد و گفت:
_ نه راست می‌گیم.
از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم! من عاشق بچه‌ها بودم و چه بهتر که آن بچه، خواهر یا بردارم باشد!
_ پس تبریک میگم دیگه! دختره یا پسر؟
مادرم در فکر فرو رفت و گفت:
_ نمی‌دونم هنوز معلوم نیست که! کوچولوهه!
احساساتی شدم و باذوق گفتم:
_ آخی نازی!
وبعد ادامه دادم:
_ اسمش رو من انتخاب کنم! توروخدا!
مادرم خنده‌ای کرد و گفت:
_ متاسفانه چون اسم تو وحسین رو من انتخاب کردم، اسم این رو بابات باید انتخاب کنه. اگر اون قبول کرد تو انتخاب کن.
رو برگرداندم و مظلوم به پدرم نگاه کردم. پدرم هم به شوخی گفت:
_ حالا بزار فکرهام رو بکنم بهت میگم.
معترض گفتم:
_ اه بابا.
بابلند شدن صدای آیفون، مکالمه‌ما نصفه و نیمه ماند. عمه‌ام به همراه زن‌عموها و خاله‌ام، همان‌طور که حرف می‌زدند وارد خانه شدند. عمه زینت بلندتر از بقیه گفت:
_ سلام. نسرین می‌خوایم همه بریم زیارت. پیاده بریم یا با ماشین؟
مادرم روبه خانم‌ها کرد و گفت:
_ سلام خوش اومدید. من‌که میگم پیاده بریم.
خاله اعتراض‌مند گفت:
_ این همه راه رو پیاده بریم؟!
مادرم چادرش را که حسین انداخته بود، برداشت و مرتب کرد و گفت:
_به نظر من که خوبه! دور نیست که. بازم هرچی نظر بقیه باشه قبوله!
عمه روسری‌اش را مرتب کرد و همان‌طور که چادرش را بر می‌داشت گفت:
_ به نظر منم پیاده بریم. یه کمم پیاده روی کرده باشیم!
مادرم نگاهی به آن‌ها انداخت و پرسید:
_ پس شوهراتون کو؟
زن‌عمو زهره صورتش را جمع کرد و گفت:
_ گفتن فوتباله ما نمیایم.
مادرم سری تکان داد و گفت:
_ پس فقط خانم‌ها هستن دیگه؟
رامین از جایش بلند شد و گفت:
_ نه من هم میام.
رادین از در وارد شد و گفت:
_ خودتون فکر کنید می‌شه من نیام؟! اصلا امکانش هست؟
خاله‌سنا نگاهی به من انداخت، و بعد با شیطنت به رادین گفت:
_ نه والا نمیشه نیای.
و در آخر با تصمیم جمع، مسیری قدیمی را، برای رفتن به حرم برگزیدیم. از میان گندم‌های که، کم کم طلایی رنگ می‌شدند گذشتیم و به آن محله قدیمی رسیدم‌. خانه‌های کاه گلی، که به تازگی توسط شهرداری، مرمت شده بودند. از در و پنجره‌های چوبیشان، تکه‌ای چوب پوسیده مانده بود و نمایشان قدمت را فریاد میزد. خانه‌های که حالا یا صاحبشان، این دنیا را ترک کرده بود، و یااگر کسی آن‌ها را به ارث برده بود، آن‌ها را تحویل شهرداری داده بود و تنها ساکن این روزهایشان، پرنده‌ها و حیوانات کوچک بودند. گویا این محل، در تاریخ پیشین جامانده بود و از شهر جدا!
مادرم با دیدن آب انبار بزرگ و قدیمی میان میدان گفت:
_ قبلا همه مردم می‌اومدن از این‌جا آب برای خونه‌هاشون می‌بردن.
چهره‌ام را در هم کردم و خسته گفتم:
_ هوف! این همه راه رو می‌اومدن آب می‌بردن؟!
مادر چندقدمی جلو رفت و با کنایه گفت:
_ آره آوین خانم. اون‌وقت بعضی‌ها، مثل تو و حسین، برای رفتن به آشپزخونه هم بحثتون می‌شه!
دست‌هایم را بالا گرفتم و گفتم:
_ من به تنبلی خویش اعتراف می‌کنم مادر جان!
با تمام شدن جمله‌ام، صدای خنده سکوت محل را شکست!
رادین نزدیکم ایستاد و دور از چشم جمع گفت:
_ خودم نوکرتم!
لبخندی زدم و خیلی تند از کنارش رد شدم و باخود گفتم《واقعا من جنبه ندارم‌.》
تقریبا به حرم رسیده بودیم و راهی دیگر باقی نمانده بود. اول به سمت اتاقک کوچکی که کنار در اصلی بود رفتیم، تا من چادری تحویل بگیرم و بعد از در اصلی حرم وارد شدیم. رادین و رامبن، به طرف در آقایان رفتن و من و عمه و مادرم و جاری‌هایش، به سمت دیگر رفتم. چادرم را سر کردم، و بعد پرده‌ی سبز رنگ در را، که از جنس مخمل بود؛ کنار زدم. اولین چیزی که به چشمم خورد، چهلچهراغ‌های سفید و طلایی رنگ بود، که جای جای سقفه آیینه کار شده‌ی حرم را احاطه کرده بود، و باعث می‌شد هنگام ورود چشم‌هایت برق بزند.
همان‌طور که دستی به چادر سفید رنگم می‌کشیدم، آیه‌هایی را که روی دیوار و میان کاشی‌های رنگی، به خطی زیبا نوشته بودند زیر لب تلاوت می‌کردم‌. با پایین آمدن از پله‌ای کوچک، خودم را به ضریح رساندم و سرم را، به ضریح چسباندم و گفتم:
_ می‌بینی من امروز باکسی که دوستش دارم اومدم پیشت؟! همه چیز رو به خدا سپردم و اون الان پیش منه! ازت می‌خوام اگر واقعا قراره باهاش خوشبخت بشم، من رو بهش برسونی!
باصدای عمه‌ام، ب×و×س×ه‌ای بر ضریح زدم و بیرون رفتم. رادین روی سکوای نشسته بود و باحالتی عجیب، به من و چادرم نگاه می‌کرد. شاید او من را بااین چادر سفید عروس، و باخود را با پیراهن همرنگ چادر، داماد می‌دید‌. آخرین پله را بالا آمدم و برای اینکه به بقیه برسم، با شتاب به طرف قفسه چادرها رفتم و چادرم را تحویل دادم. شالم را مرتب کردم و با عجله به طرف در خروجی رفتم. گویا همه رفته بودند. ندای درونم باز دست به سرزنشم زد《حالا بمون همین‌جا تاحالت جا بیاد.》همین که خواستم جنگی را باخود آغاز کنم، رادین را دیدم که باابروان در هم گره خورده، و چهره‌ای عصبی، به ستونی نزدیک در خروجی تکیه داده و به پسری جوان، که تقریبا چندقدمی بامن فاصله دارد نگاه می‌کند. با دیدنمباسر اشاره کرد که بیا برویم‌. به طرفش رفتم و گفتم:
_ چیه؟! چی شده آقا رادین؟!
ابروی بالا داد.
_ آقا رادین؟!
منظورش را فهمیدم؛ اما گاهی جاهلی را دوست داشتم.
_ آره خوب پس چی؟! نکنه باید پسر عمه صدات بزنم؟! باشه، چیه پسرعمه؟!
راه افتاد و من هم پشت سرش. شکوه کرد:
_ آوین چرا اذیتم می‌کنی؟! من رادینم. رادین خالی! اوکی؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #29
لبانم را کج کردم؛ و گفتم:
_ خوب باشه چی شده رادین خالی؟!
نگاهم کرد و خندید؛ اما جوابی نداد.
باعجله خود را به بقیه، که داشتند برای خواندن نماز به مسجد می‌رفتند رساندیم. عمه رو به بقیه کرد و گفت:
_ راستی ما فردا برمی‌گردیم خونه.
مادرم اخم کرد و با جدیت گفت:
_ یعنی چی؟! شما هنوز عرقتون خشک شده که می‌خواید برگردید؟ اصلا امکان نداره.
اما من می‌دانستم که مرغ خانواده‌ی پدری من، تنها و تنها یک پا دارد. البته ناگفته نماند، که گاهی مرغ‌شان مادرزادی فلج است. برای همین خیلی ناراحت شدم. فردا رادین می‌رفت و این رفتن‌ها چه مرا می آزرد؛ اما نمی‌شد کاری کرد! هر آمدنی رفتنی داشت!
وقتی به خانه برگشتیم، عمه‌ام وسایل‌شان را جمع کرد و هرچقدرهم پدر و عموهایم به ماندنشان اصرار کردند، عمه زینت گوش نداد که نداد. پس از خوردن شام همه به خواب رفتند؛ اما مادرم درون آشپزخانه، برای سفر فردای عمه‌ و پسرهایش،کتلت آماده می‌کرد، و من و رادین هم کنارش نشسته بودیم. نمی‌دانم چه شد؛که سخنانشان، به تصادف من کشید.
_ رادین باور کن خدا به دخترم رحم کرد. مرده بود‌ خدا دوباره بهمون برش گردوند!
رادین نامحسوس اخم کرد و گفت:
_ مگر چی شده بود؟!
خندیدم و گفتم:
_ هیچی بابا کمی مردم.
اخم رادین پررنگ تر شد و می‌دانستم اگر یک کلام دیگر بگویم، مراعات نمی‌کند و جانم را با دست خود می‌ستاند!
مادر پاسخ داد:
- رفته بودیم حسین رو ببریم دکتر. من به ناصر گفتم که بره برای بچه‌ها یه چیزی بخره،که بخورن. آخه نهار نخورده بودن. آوین گیر داده بود که بستنی می‌خوام. ناصر گفت برات می‌خرم؛ اما گوش آوین بدهکار نبود. گیرداده بود که حتما خودم باید باهات بیام. اما ناصر گفت خیابون شلوغه و آوین رو به دست من سپرد؛و رفت. اما نمی‌دونم کی دستم رو ول کردو رفت. من خوش‌خیال که فکر می‌کردم آوین پیش ناصر، مشغول درست کردن لباس‌های حسین بودم؛که صدای جیغ چند نفر بلند شد. باترس به جلو قدم بر می‌داشتم و شنیدن مکالمه‌ی مردم؛ حالم رو بدتر می‌کرد. هرکسی یه چیزی می‌گفت《خدا به دادش برسه! زنده نمی‌مونه!》《مرده باید ببرنش سردخونه!》《خدابه خانوادش صبر بده! طفلی خیلی بچه بود!》هرلحظه درد بیشتر به سینم فشار می آورد بی اون‌که بدونم اون بچه، بچه‌ی خود منه! جلوتر رفتم و جمع رو کنار زدم. بادیدن آوین پنج سالم، که غرق در خون بود و از شدت ضربه‌ای که به سرش خورده بود کش موش باز شده بود، از حال رفتم. بی توجه به گریه‌های حسین، به صورتم می‌زدم. دخترم مرده بود! آوینم مرده بود! با دیدن پیرهن پاره شده‌ی تنش، که چقدر برای پوشیدنش التماسم کرده بود حالم بدتر شد. آوین من اون قدر کوچیک بود که آرزوش پوشیدن لباس موردعلاقه‌اش بود. آمبولانس هنوز نیومده بود. و بچه‌ام همان‌طور روی زمین مونده بود. ناصر میون جمع دنبال من می‌گشت. اون‌هم هنوز نمی‌دونست چه بلایی سر آوین اومده! با دیدن من، و بعد آوین تو سرش کوبید. موهاش رو می‌کند و سرش رو به دیوار می‌کوبید و اشک می‌ریخت! باورش سخت بود! سخت بود که دختر پنج ساله‌ات جلوت پرپربشه! همون موقع بود که یک مرد باقامتی بلند و لباسی سبز رنگ، باموهای بور روبه رمون ظاهر شد و آوین رو بغل کرد و برد و توی ماشین گذاشت و گفت《من می‌برمش بیمارستان. اگر می‌خواید بیاید. نمیایدهم من خودم می‌برمش!》
دخترم سرد و غرق خون، روی دست‌های اون مرد بود‌. بادیدن گریه‌های من و پدرش گفت《خواهر، یه نذری چیزی بکن! خدابزرگه‌ها!》روز تولد حضرت فاطمه بود؛ اما من انگار فقط امام زمان یادم افتاد و اولین چیزی که به ذهنم رسید نذر کردم و طولی نکشید که اون مرد، با لبخندی متین رو به ما گفت《خانم چی گفتی؟! چکار کردی؟! نبض بچه‌ات به کار افتاد. بازهم دعا کن!》اشک‌هام رو پاک کردم و باخدام راز و نیاز کردم. وسط حرفم باخدا اون مرد خندید و گفت《خدا دوباره دخترتون رو بهتون بخشید! قلب بچتون هم داره کار می‌کنه!》بعد از این که مارو به بیمارستان رسوند دیگه ندیدمش!
بانگاهی به مادرم، متوجه شدم که چشم‌های روشنش، بارانی است! نزدیکش شدم و گفتم:
_ مامان فعلا که نمردم داری گریت می‌کنی! بزار بمیرم اون وقت بشین خوب گریه کن!
و بعد روبه رادین کردم و گفتم:
_ تو تاحالا تصادف نکردی؟!
ابروای بالا انداخت و گفت:
_ تاالان که نه!
چشمانم را باز و بسته کردم و گفتم:
_ خداروشکر!
مادرم آخرین دانه کتلت رو سرجایش انداخت، و روبه رادین گفت:
_ هرچقدرکه گفتیم که نموندید، حداقل دیگه بریم بخوایم که فردا زود برید، به شب نخورید.
وبعد اولین نفرخودش بلند شد، و من و رادین هم به دنبالش.
ساعت هفت صبح بود که رادین و مادر و برادرش، به طرف مقصدشان راهی شدند. مادرم روی عمه‌ام را بوسید و گفت:
_ برید به سلامت. اما یادتون باشه نموندید!
عمه‌ام کیفش را روی شانه‌اش انداخت و با خنده گفت:
_ باشه یادم هست. خداحافظ.
پس از خداحافظی از آن‌ها، به رخت‌خوابم پناه آوردم و سعی کردم تا ظهر بخوابم؛ تا فکر و خیال رادین به سراغم نیاید؛ اما هنوز زمان زیادی نگذشته بود؛ که باصدای فریاد پدرم از جایم برخواستم. به پدرم که داشت با فریاد با موبایلش حرف می‌زد نگاه کردم. بااشاره به مادرم، که اوهم گویا گیج بود گفتم:
_ چی شده؟!
باپریشانی گفت:
_ نمی‌دونم!
بابا دائم می‌گفت:
_ خوب خوب!
و بعد از تمام شدن حرف کسی که، پشت موبایل بود گفت:
_ الان سریع میام.
و موبایل را قطع کرد ورفت؛ تا آمده شود!
مادر بانگرانی به طرف پدرم رفت و گفت:
_ ناصر چی شده؟! مردم از ترس خوب!
پدرم طوری که قصد داشت همه چیز را آرام جلوه دهد و از ترس مادرم جلوگیری کند گفت:
_ هیچی نشده نترس! زینت این‌ها تصادف کردن!
ناگاه دلم لرزید و چشمانم پر از اشک شد و فریاد زدم:
_ تصادف؟!
بابا دکمه‌ی پیراهنش را بست و گفت:
_ آره بابا، بزار برم ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم!
مکثی کرد و ادامه داد:
_ خداکنه چیزیشون نشده باشه!
مادرم مدارک پدر را از کمد بیرون آورد و به دست پدرم داد و گفت:
_ مگر نگفتن چی شده!
پدر مدارک رو باعجله گرفت و با ناراحتی گفت:
_نه دقیق نگفتن! فقط گفتن که رادین انگار حالش خوب نیست!
سرم را جوری به طرف پدر برگرداندم که صدای مهره‌هایش به گوشم رسید. اختیار زبانم را از دست داده بودم. باترس و بغض به پدرم گفتم:
_ چی شده بابا؟! حالش چطوره؟! چیزی نگفتن؟!
سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:
_ نمی‌دونم الانم من برم منتظرن. خداحافظ!
آرام و قرار نداشتم و مدام طول و عرض خانه را طی می‌کردم و به ساعت چشم می‌دوختم. از رفتن پدرم یک ساعتی می‌گذشت؛ اما خبری نبود. چندباری به پدرم زنگ زدم و این‌که جواب نمی‌داد، دلشوره‌ام را بیشتر کرده بود. داشتم دوباره شماره‌ی پدر را می‌گرفتم که زنگ به صدا درآمد. با شتاب به ست در رفتم، و در را زدم و پدرم با ماشین وارد حیاط شد و بقیه هم آرام از ماشین بیرون آمدند. روبه رویشان ایستاده بودم و نگاهشان می‌کردم. حتی زبانم در دهانم نمی‌چرخید تاحالشان را بپرسم‌. عمه و رامین، فقط چهره‌شان خسته و رنگ پریده بود؛ اما رادین صورتش زخم و کمی کبود بود. جلوتر رفتم و باچهره‌ای آویزان گفتم:
_سلام خوبید؟ چیشد؟!
عمه لبخندی بی جان زد و گفت:
_هیچی نیست عزیزم. خوبه خوبیم!
سری تکان دادم و بالبخندی سست گفتم:
_ خداروشکر!
زود رفتم و برایشان رخت خواب پهن کردم؛ تا کمی استراحت کنند و حالشان بهتر شود. شب هنگام بود و باز عمه‌ام فتوای رفتن سر داد و بلند شد تا وسایلش را جمع کند که فردا دیر نکنند!
نمی‌دانم این عمه‌ام چه عجله‌ای برای رفتن داشت؟
نگاهم که به رادین افتاد، با دیدن بینی سرخ شده و کبودش، نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم. با آن بینی باد کرده و سرخ، مانند دلقک‌ها شده بود!
رادین ابروای بالا داد و گفت:
_ بخند آوین خانم! همش تقصیر توئه من تصادف کردم!
باتعجب گفتم:
_ من؟! من چکار کردم؟!
ابروی دیگرش را هم بالا برد و گفت:
_ یادته دیشب گفتی تصادف نکردی، من‌هم گفتم نه؟! چشمم زدی!
بااخم و کاملا جدی گفتم:
_ من چشمت کردم؟! واقعاکه پرویی‌ها! خودت گفتی من تصادف نکردم. بعد من مقصرم؟!
مادرم که شاهد بگو مگوی بینمان بود روبه من کرد و گفت:
_ داره باهات شوخی می‌کنه. نگاه کن چجوری جدی داره جواب میده!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #30
***
خزان نزدیک بود! خیلی نزدیک! آن‌قدر نزدیک، که صدای خورد شدن برگ‌هایش را، و صدای زوزه‌ی باد، در میان شاخه‌های عریان درختان را، می‌شد باپوست و گوشت حس کرد!
آخرین روز از تابستان بود که بادلارام قرار گذاشتیم به مدرسه جدید برویم، و در جلسه‌ی آشنایی که مدیر مدرسه دعوتمان کرده بود شرکت کنیم.
تمام مسیر را تا مدرسه، از ترس دیر نکردن دویده بودیم؛ اما با دیدن در باز شده‌ی نمازخانه، که محل برگزاری مراسم بود و آن‌ همه کفش در جاکفشی، فهمیدم که چقدر دیر کرده‌ایم!
با نگاهی به هم، نفس عمیقی کشیدیم و وارد نمازخانه شدیم‌. مدیر که تازه میکروفن را برداشته بود؛ تا چشمش به ما افتاد، با کنایه، و لحن بدی روبه‌ما گفت:
_ به به! می‌بینم که از الان دیر تشریف میارید!
و به دنبال حرفش، لبخندی بد زد که دیگر دانش آموزان حاظر در جمع هم، خنده‌ای بلند سر دادند. من به وضوح عصبانیت دلارام را دیدم؛ اما او برعکس همیشه سکوت را برگزید و گویا این بار روح دلارام، در جسم من ظاهر شده بود.
_ فکر نمی‌کنم زیاد دیر کرده باشیم خانم! آخه شماهم انگار هنوز شروع نکردید! و این که ما قصد داشتیم زود بیایم؛ ولی برای دوستم مشکلی پیش اومد. مگرنه ما با اراده و قصد خودمون دیر نکردیم!
صدای خنده‌ها یکباره قطع شد و صدای زمزمه جای خنده را گرفت. نگاها بین من، و آن مدیر از خود راضی در حرکت بود. شاید آن‌‌ها انتظار داشتند سکوت کنم؛ اما نه! من نمی‌توانستم ساکت و آرام بمانم؛ تا به من و دوستم برچسب تنبلی، و بی دست‌و پایی بچسبانند و مورد تمسخر قرارمان دهند!
خانم مدیر، که هنوز اسمش را نمی‌دانستم، پس از چندثانیه، چشم‌هایش را ریز کرد و همان‌طور که عینکش را، از روی بینی کوچک و قوس‌دارش جابه جا می‌کرد، روبه من گفت:
_ صحیح! اسمتون چی بود؟!
شاید این جمله‌اش تهدیدی برای آینده‌ی من در این مدرسه بود؛ اما من محکم و بدون هیچ ترسی گفتم:
_ قاسم‌پور هستم. آوین قاسم‌پور!
لبخند سردی روی لب‌های باریکش نشاند و گفت:
_ حتما یادم می‌مونه!
وقتی برگشتبم و من ماجرا را، برای پدرم تعریف کردم، خنده ای کرد و گفت《این سه ساله خونت رو تو شیشه می‌کنه!》
روز اول مدرسه بود و چون سال‌های قبل، در حیاط صف بسته بودیم و خانم مدیر روی منبر رفته بود و برایمان حرف‌های تکراری سال‌های پیش را،تکرار می‌کرد.
دیگر حوصله‌مان سررفته بود و پاهایمان زیر آن‌همه کتاب، که درون کیف داشتیم؛در حال له شدن بود، که خانم مدیر باگفتن چند جمله، خرسندمان ساخت!
_ خوب بازم سال تحصیلی جدید رو بهتون تبریک می‌گم!
هیچگاه نفهمیدم که چرا باید برای شروع سال جدید، به ما تبریک بگویند؟!
خانم مدیر برگه‌ای را به دست گرفت و گفت:
_ خوب بریم برای گفتن کلاس‌بندی‌ها! از الان بگم که به هیچ وجه، تاکید می‌کنم به هیچ وجه، امکان جابه جایی افراد توی کلاس‌ها وجود نداره! پس درخواست نکنید!
وبعد شروع کرد به خواندن اسامی:
_ راحله میری، رقیه اسکندری، آوین قاسمپور، سمانه امیری، شادی اکبری، فاطیما عباسی... .
و نگاه من و فاطیما، به نگاه غم آلود دلارام، گره خورد!
اسم دلارام در میان اسم‌های ما نبود و قرار بود پس از شش سال، از ما جدا شود و حال می‌فهمیدم؛که فاصله، فاصله است! حال می‌خواهد از سیاره‌ای تا سیاره‌ای دیگر باشد، و یا یک وجب دیوار، که حال مارا از هم جدا کرده بود! آری فاصله، همیشه کار خود را می‌کند و برای غم آلود کردن دل‌ها، خط کش به دست نمی‌گیرد!
همان‌طور که از کامیون ناآشنا در کوچه‌مان چشم می‌گرفتم، وارد حیاط خانه شدم و کفش‌هایم را، بدون آن‌که درون جاکفشی بگذارم وارد خانه شدم.
_ سلام مامان کوشی؟!
مادرم سرش را،از در آشپزخانه بیرون آورد و گفت:
_ سلام کی اومدی؟!
کوله‌ام را از روی شانه‌ام برداشتم و گفتم:
_ تازه، در باز بود اومدم داخل.
مادر سرجایش برگشت و گفت:
_ حتما حسین باز گذاشته!
به طرف اتاق رفتم و گفتم:
_ مامان همسایه جدیده اومده؟!
مادرم که می‌خواست صدایش به من برسد، فریاد مانند گفت:
_ نمی‌دونم. تو کوچه خودمون؟! نزدیکه خونه‌ی خودمون؟!
شیرآب حمام را باز کردم و همان‌طور که پاهایم را می شستم، بلند گفتم:
_ نمی‌دونم توکدوم خونه می‌خوان بشینن؛ ولی فکر کنم سه یا چهارمین خونه، از اول کوچه.
برای دادن یک آدرس، چه داستانی چیدم!
مادرم وارد اتاق شد و گفت:
_ نمی..‌. آوین باز تو پاهات رو شستی و باپای خیس اومدی رو فرش؟!
لبخندی زدم و دستی به شانه‌ی مادرم کشیدم و گفتم:
_ بیخیال مامان!
مادرم وسایل مورد نیازش را برداشت و باخنده گفت:
_ آوین راستی بهت گفتم؟! باورت نمی‌شه!
با کنجکاوی گفتم:
_ چی رو؟!
سفره به دست گفت:
_ رادین قراره بره سربازی!
چون کسانی که از اتفاقی عجیب، شوکه باشند، فقط به مادرم نگاه می‌کردم و بعد چند ثانیه، صدای خنده‌ام در اتاق پیچید. آن‌قدر خندیدم که نفسم به زور بالا می‌آمد. مادرم روی شانه‌ام زد و گفت:
_ چیه آوین؟!
مقطع و خندان گفتم:
_مامان... را...دین...می...خواد...بره سر..بازی؟!
مادرم صورتش را جمع کرد و گفت:
_ چیه دختر؟! خوب می‌خواد بره سربازی. واقعا داره؟!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
_ آره که داره مادر من. رادین اون پسری بود که می‌گفت من برم سربازی، من؟!
مادر ابروان باریک و رنگ کرده‌اش را بالا داد و گفت:
_ آها از اون لحاظ!

***
نگاهی به برنامه‌ی فردا انداختم و وسایلم را، درون کوله‌ام جا دادم. کتاب علومم را، از قفسه‌ی کتاب‌هایم برداشتم؛ تا قبل از امتحان فردا مروری کرده باشم!
هنوز چیزی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود؛ اما امتحان‌ها بر سرمان هوار شده بودند و حجم دروس روز به روز بیش از قبل می‌شد. جوری که اگر یکی دو روز از درس بودی، تعداد دروسی که باید می‌خواندی، دوبرابر می‌شد!
کتاب علوم را باز کردم و مشغول خواندن جز به جزش شدم. بانگاهی به فرمول‌های تازه راه یافته به علوم، مغزم باز حیران شد.
_ ای خدا، نمی‌دونم این فرمول‌ها چین آخه! ریاضی بس نبود؟!
مادر چادرش را، از روی چوب لباسی برداشت و گفت:
_ مهراوه دم دره. نمیای تو؟
سرم را فشار دادم و گفتم:
_ کجا؟!
تند نگاهم کرد و گفت:
_ میگم دختر داییت دم دره. نمیای بریم پیشش؟!
مدادم را در دست جابه جا کردم و گفتم:
_ آها، وایسا دوتا مطلب دیگه مونده! یاد گرفتم میام!
مادر《باشه》ای گفت و من را، با مسائل کتابم تنها گذاشت‌. کنار کتابم دراز کشیده بودم و هرچقدر فکر می‌کردم فرمول این مسئله یادم نمی‌آمد؛ و نمی‍خواستم از خود جواب نگاه کنم. یکبار دیگر مسئله را خواندم و بعد بلند شدم و نشستم.
_ آها، ضرب در هزار و این هم جواب و تموم! آخیش دیونه شدم بااین مطلب‌هاشون!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
251
پاسخ‌ها
351
بازدیدها
12K
پاسخ‌ها
16
بازدیدها
205

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین