نفسشرو فوت کرد و خیلی سریع حرفشرو زد.
شهاب: ازت میخوام امشب بیای خونه من.
یعنی من تنها نیستمها نه! پدرو مادرمم هستن. اینجا برات اصلاً امن نیست، به نظرمخوب نیست تا وقتی که خونه پیدا کنی اینجا بمونی.
با بهت و چشمای گشاد نگاهش کردم. مگه نمیخواست ازم خاستگاری کنه! وای خدا خاک تو سرم فکرم کجاها رفته بود. سریع چشمای گشاد شدمرو به حالت عادی برگردوندمو لبخند مصنوعی زدم.
_ خیلی ممنونم بابت این لطفت. اما من نمیتونم بیام راستش تو خونه خودم راحتترم. نگران نباش زنگ میزنم دوستم بیاد پیشم تنها نمیمونم!
معلوم بود دلش راضی نشده.
شهاب: مطمئنی دیگه؟! از پیشنهادم ناراحت نشدی که؟!
سرمو به علامت تاکید تکون دادم.
_ اره خیالت راحت، معلومکه نه از نیت خوبته. راستی بهم نگفتی چه اتفاقی برای شکوری افتاد؟!
اخماشرو توهم کشید!
شهاب: اون پولهایی که از شرکت میدزدیده که تکلیفش کاملا مشخصه. اون حسابهم توی ترکیه که اسمشرو در آوردی بهنام عارف فرهت درست بود و اون پولهایی که هر ماه برای شرکت ما واریز میشد هنوز تکلیفش معلوم نیست! پلیسها دارن تحقیق میکنن. مطمئنباش هرخبری بشه بهت میگم. بالاخره میفهمیم چه غلطی میکرد.
ابرو بالا انداختم. کاش زودتر سر از کارش در بیارن.
_ پس که اینطور!
شهاب بلندشد و پیراهنشرو صاف کرد و سمت در رفت.
شهاب: ببخشید این وقت شب مزاحمت شدم. حتما زنگ بزن دوستت بیاد تنها نمون.
به سمتش رفتم.
_ ای بابا خیلی بد شد اینجوری، شامبمون زنگمیزنم یه چیزی بیارن!
شهاب: به اندازه کافی زحمت دادم.
چشمکی زد و ادامه داد.
در ضمن، از این به بعد تنها حسابدار شرکت فقط خودتی. میبینمت، خداحافظ.
به در تکیه زدمو مهربون نگاهش کردم.
_ مرسی بابت لطف بزرگت، شب بخیر.
در و بستمو همه قفلهارو کلید کردم. نمیخواستم اینوقت شب زنگ بزنم به بچهها و اونهارو زابه راه کنم. اما در اسرع وقت این خونهرومیفروشم.
استکانو وردستهارو جمع کردمو شستم. عکسهای زمینرو برای شهاب فرستادم، آلارم گذاشتمو دراز کشیدم. کل اتفاقات امروز رو مرورکردم. عجب روز شلوغو پر دردسری بود. خدایا شکرت، شکرت که شهاب سر رسید. عین معجزه بود. همینجور به امشب فکر میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
@هدیه زندگی