. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #81
_ راستیش خواستم بدونم تو رفتارهای عجیبی از شهاب ندیدی؟!

نازنین با گیجی گفت: شهاب کیه دیگه؟!

پوفی کشیدم مارو بگو‌ با کی اومدیم سیزده به در!

_ شهاب کیه نازنین؟! شهاب بقال سرکوچه ماست نمی‌شناسی؟! آخه خنگ منظورم کمالیِ دیگه!

انگار تازه ‌دوزاریش افتاد.

نازنین: والا ما که مثل تو اینقدر صمیمی نیستیم با رئیسمون به اسم صداش کنیم ‌و طرف ناهارهم‌ مهمونمون کنه!

_ ای بابا لوس نشو دیگه، اذیت نکن جواب سوالم ‌و بده.

نازنین: نه خب من چیزی ندیدم. مثلا چی منظورته؟!

_ نمی‌دونم نازنین. انگار یه حالیه، یه جوریه! بعضی وقتا احساس می‌کنم با دوتا آدم متفاوت طرفم. رفتار و حرکت‌هاش خیلی ضد و نقیضه!

نازنین با تعجب به حرفام گوش می‌داد. حق داشت اگه باور نکنه. من خودم به چشم دیده بودم؛ اما به سختی باورم می‌شد. شاید نباید این حرفا‌رو بهش می‌زدم؛ اما خودم واقعا گیج شده بودم. همه ماجرا‌ رو براش تعریف کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #82
نازنین: نه بابا نوال. چی می‌گی؟! خب شاید فکر کرده تو بهت برخورده با کارش، اونم ناراحت شدِ. مرد احساساتی‌هم زیاد وجود داره، کمالی‌هم یه نمونش.

چشمکی زد و با شیطنت ادامه داد.

نازنین: کیف می‌کنی دیگه پسر به این خوشتیپی اینقدر دوست داره و براش مهمی‌ها!

خندیدم.

_ مسخره! اره راست می‌گی. حق با توا من زیادی حساس شدم.

به ایستگاه رسیدیم‌و خداحافظی کردیم‌و به خونه رفتیم. اینقدر خسته بودم که فقط دلم می‌خواست بخوابم. همینم شد و تا هشت شب خوابیدم. تو خواب‌و بیداری صدای کوبیده شدن‌در خونه‌رو می‌شنیدم، اما حال بلند شدن نداشتم. بعد از یک دقیقه به زور و عصبی از جام بلند شدم. ل*ع*ن*ت*ی هر بار من خوابم این سارا بیدارم می‌کنه! کلید پارکینگ رو‌داشت اما این دفعه باید کلید خونه‌روهم بهش می‌دادم. عصبی از روی کاناپه بلند شدم و سمت در رفتم. در و باز کردم که یک‌دفعه و به‌شدت زیادی کسی محکم پرتم کرد به داخل خونه‌و روی فرش‌افتادم. با وحشت‌و تعجب بهش نگاه کردم. تو اون تاریکی چهرش‌رو تشخیص دادم. با ترس و صدای لرزونم‌ داد زدم:

_ چیه؟!...چی می‌خوای؟! اینجا چه غلطی می‌کنی؟!

با اون صورت لاغر و استخونیش لبخند چندشی زد.

سریع خودم‌و جمع کردم‌و از روی فرش بلند شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #83
شل‌و ول بود اما سریع سمتم اومد و با هولم داد روی مبل‌ و فشاری احساس کردم.داشتم از بوی گند زهرماری خفه می شدم. حالم داشت بد می‌شد. احساس خفه‌گی می‌کردم. کش‌دار حرف می‌زد و من از ترس آبرو و زندگیم لال شده بودم.

علی: چیه خو..شگله من، ترسی...دی؟!

دستش به سمتم دراز شد. حس انزجار بهم دست داده بود.
تو لحظه جیغ گوش‌خراشی کشیدم‌که گلوی خشکم تا ته سوخت‌و هم‌زمان به بغل هلش دادم؛ که از شدت زهرماری که خورده بود روی زمین کنار مبل افتاد .روی مبل نیم خیز شدم و داد زدم:

_گمشو ع**و**ض**ی...تو خونه ی من چه غلطی میکنی حیوون..

فوری از روی مبل بلند شدم‌و از روی جسم درازکشش پریدم. تا به خودش بیاد به سمت در نیم‌باز خونه دویدم. هنوز به در نرسیده بودم که یک‌دفعه از پشت مچ پای راستم کشیده شد. نفهمیدم چی شد که با زیر چونه محکم به زمین خوردم. صدای ترق ‌استخون‌های فکم بلند شد. از درد گریم سرازیر شد. از پاهام‌من‌روسمت خودش روی فرش می‌کشید.

علی: آخ...دختره چمو..ش. اووم من عاشق این مدل دختر..ام.

لگد می‌نداختم‌و جیغ‌می‌کشیدم تا بلکه صدام به یکی از همسایه‌هام برسه. علی خواست به پشت از روی زمین بلندم کنه یک‌دفعه در خونه با ضرب باز شد. سرم‌رو بلند کردم تا به ناجیم نگاه کنم که با دیدن شهاب انگار دنیا‌رو بهم دادن. تو اوج گریه و‌ بدبختی خوشحال شدم. شهاب با بهت‌و تعجب به صحنه‌روبه‌روش نگاه می‌کرد. آنی به خودش اومد و وسیله‌ای که دستش بود و به گوشه‌‌ی راست خونه پرت کرد، باقدم‌های بلند سمت ما اومد.
علی شل شده بود. با ضرب خودم و ازش جدا کردم و بلند شدم. تموم‌ تنم از استرس می‌لرزید و نفسام کند شده بود. شهاب علی‌رو بلند کرد و محکم به دیوار سمت راستم کوبید. صدای ترق برخورد سر علی به دیوار به گوشم رسید و صدای علی ناله علی بلند شد.

شهاب :چه غلطی میکردی مرتیکه ع**و**ض**ی؟ چه غلطی میکردی حیوون؟

مشت محکمی به صورتش زد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #84
علی انگار تازه مغزش به کار افتاده بود و با ترس به شهاب نگاه میکرد. در مقابل شهاب عین یه مورچه می‌موند. لال شده بود. شهاب دادمی‌زد و‌ محکم کتکش می‌زد. اشکام‌رو پاک کردم‌و فوری سمتشون رفتم و شهاب و ازش جدا کردم.

_ ولش کن شهاب. ولش کن الان می‌کشیش...خون این لجن می‌افته گردمون...ولش کن شهاب!

دستش شل شد و ولش کرد. علی از ترس‌ و لرز یک کلمه حرف نمی‌زد، فقط از درد به خودش می‌پیچید. خواست سریع سمت در بره که شهاب از پشت محکم گرفتتش‌ و روی زمین انداختتش. لگد محکمی به شکمش زد.

شهاب: همین الان زنگ می‌زنم پلیس تکلیف تو یکی‌رو مشخص می‌کنم!

دستش رفت سمت موبایلش که با ناراحتی مانعش شدم.

_ ولش کن بزار بره این ع**و**ض**ی پست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #85
شهاب ناباور نگام می‌کرد.

شهاب: حالیت هست چی‌ داری می‌گی نوال؟! قصد خوبی نداشته می‌فهمی؟!

با حرفش‌ و یادآوری صحنه‌های دقایقی پیش اشکام‌ دوباره سرازیر شد. با گریه گفتم:

_ اره! اره می‌فهمم. اما چی فکر کردی فکر کردی پلیس میاد الان همه حق و به من می‌ده؟! نه آقا کور خوندی. پلیس فقط این‌و می‌بینه!

و با دست به علی که صورت‌و دماغش شکسته و خونی بود اشاره کردم.

_ می‌بینی این‌! فقط تورو به جرم ضرب‌و شتم می‌برن بازداشتگاه! من زنم می‌فهمی زن! هیچ‌جوره نمی‌تونم ثابت کنم. تهشم اینه خبر به چهارتا همسایه برسه و پشت سر منِ بدبخت حرف بزنن.

شهاب غمگین نگام می‌کرد.

شهاب: اما نوال...

روم و از شهاب گرفتم و چشمای اشکیم‌و به فرش دوختم.

_ هیس! بهش بگو گمشه بره شهاب.

علی با حرف من دوتا پا داشت، ده‌تا دیگه‌هم قرض کرد و خودش‌و از خونه بیرون انداخت.

شهاب غمگین‌ و گرفته روی مبل نشست. سمت دستشویی رفتم‌و پشت در سر خوردم، گریه کردم‌و‌ تو دلم نالیدم. خدایا چقدر من بدبختم! چرا من؟! چرا هرچی درد و مصیبت سر من بدبخت میاری. اگه شهاب نمی‌رسید رسماً بدبخت میشدم. چیکار کردم که باید مستحق این همه عذاب باشم. خدایا من غیر از آبروم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، با زندگیم داری چیکار می‌کنی.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #86
مهم نبود صدای گریم بیرون می‌رفت. تموم آبروم پیش شهاب رفته بود. تو بدترین حالت ممکن من‌رو دیده بود. اما اگه نمی‌اومد من نابود می‌شدم! می‌مردم! داشتم می‌سوختم که حتی نمی‌تونستم حقم‌رو بگیرم. کتک‌خورده اما براش کافی نبود. روح‌ و روان درب‌ و داغون شدم‌ و آروم نمی‌کرد.

به سختی بلند شدم‌ و نگاهی از توی آیینه به خودم کردم. موهام‌ باز و آشفته بود. چشمام‌ بی‌روح بود و پر از اشک. صورت قرمز شدم‌رو آب زدم‌ و بیرون رفتم. بدون نگاه کردن به شهاب سمت اتاقم رفتم‌ و تاپم‌ و ‌با بلوز آستین بلندی عوض کردم‌ و‌ موها‌م‌ رو‌ با کش بستم. رفتم تو حال. توی نگاه شهاب هنوز غم بود. لبخند غمگینی زدم‌ و کنارش نشستم. از درون داشتم آتیش می‌گرفتم. تو چشماش خیره شدم. تموم فعل‌ و انفعال گذشته‌رو کنار گذاشتم‌ و راحت باهاش حرف می‌زدم.

_ واقعا نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم. واقعا نمی‌دونم اگه نبودی چی می‌شد.

بغض داشت دوباره به سراغم می‌اومد.

شهاب: هیچی نگو نوال هیچی نگو. دیدی که خداروشکر من اومدم رسیدم، دیگه نگران نباش.

لبخند آرومی زدم؛ اما از تشویش درونم کم نکرد.

_ راستی چطور که اصلا اومدی اینجا؟! منظورم اینه اصلا چطوری اومدی بالا؟!

شهاب: هرچی آیفون خونت‌رو زدم اصلا زنگ‌ نمی‌خورد. دیدم یکی از همسایه‌هاتون داره می‌ره بیرون منم اومدم داخل که دیگه صدای جیغ تورو شنیدم.

شرمنده سرم‌و پایین انداختم.

_ وای ببخشید توروخدا. آیفون‌رو خاموش کرده بودم. خیلی‌خیلی ازت ممنونم، من مدیون کاریم‌که واسم کردی.

دستش به سمت صورتم اومد. با خجالت نگاهش کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #87
شهاب: دیگه این حرف‌و نزن دختر. من اومده بودم ازت تشکر کنم. تو شرکتم ‌و‌ از دست یه نامرد نجات دادی فکر کن منم جبران کردم. کم لطفی بهم‌ نکردی. وگرنه اون شکوری نامرد معلوم نبود تا کی قراره گندکاری بالا بیاره و منم هیچی نفهمم.

_ هنوزم واسه فهمیدن کاراش دیر نبود. خوشحالم که الان متوجه شدی.

زیادی بهم نزدیک شده بودیم. کمی فاصله گرفتم که دستش از صورتم جدا شد.

شهاب خواست کمی از این فضا دور بشیم با شیطنت گفت:

شهاب: شیرینی گرفتم‌ها! نمی‌خوای یه چایی به ما بدی؟!

نگاهی به گوشه‌ی دیوار انداختم. بلند شدم‌ و سمت جعبه رفتم‌ و برش داشتم.

_ این‌جور که تو پرتش کردی فکر نمی‌کنم دیگه بشه اسمش‌رو گذاشت شیرینی!

شهاب: شما بیار حالا هرچی باشه من می‌خورم.

چایی دم کردم ‌و همراه با شیرینی‌تر برای شهاب بردم. روی میز رو به روش گذاشتم‌ و خودمم کنارش نشستم. شهاب بی‌مقدمه گفت:

شهاب: نگفتی نوال، این پسره کی بود؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #88
با یادآوری قیافه نحس علی با درد گفتم:

_ پسر همسایه بالایی. همون زنِ که اون شب اومده بودی اینجا اومد در زد، یادته؟

شهاب یکم تو فکر رفت‌ و گفت:

شهاب: اره یادمه؛ اما این خونه دیگه برات امن نیست، باید از اینجا بری. مستاجری؟!

شهاب راست می‌گفت، چطوری می‌موندم آخه! وگرنه هرروز و هر شب باید تن‌و بدنم بلرزه که مبادا اون پسره بخواد کاری باهام داشته باشه.

شهاب: مهم نیست می‌فروشی. خودم فردا می‌رم برات به چندتا بنگاه می‌سپارم. نگران نباش با قیمت خوب می‌فروشیم که بتونی حداقل باهاش جایی‌رو رهن کنی.

چقدر به فکرم بود. توجهاتش‌من‌و‌ سر ذوق می‌آورد. با یادآوری زمین‌های روستا با کمی مکث گفتم:

_ راستش اگه بشه ازت یه کمکی می‌خوام.

شهاب: شما امر کن، هرچی باشه در خدمتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #89
لبخند گرمی زدم‌و ادامه دادم.

_ راستش من قصد دارم یکی از زمین‌هام‌رو‌تو شمال بفروشم. باغ پرتغالِ. عکسای زمین‌رو هم دارم. من به بنگاه روستای خودمون سپردم اما خبری نشده! خواستم اگه بشه این‌زمین‌روهم برام‌ به بنگاه بسپاری.

چاییش‌رو بلند کرد.

شهاب: چرا که نه! مشخصات‌و متراژ زمین‌و خونت‌رو همراه با عکسش برام بفرست. می‌سپرم به بنگاه، تو قصه چیزی‌رو نخور!

چایی‌رو زیر بینیش گرفت‌و عمیق بو کشید.

شهاب: اووم...به‌به...مثل همیشه عطرهل! دستت درد نکنه.

_ نوش‌جان.

چاییش‌رو روی میز گذاشت‌و‌ نگاهم کرد.

شهاب: راستش می‌خوام بهت پیشنهاد بدم نوال.

وای خدایا نه! من اصلا آمادگیش‌رو ندارم. الان اصلاً موقعیت مناسبی نبود. من هنوز نمی‌دونم با خودم چند چندم!
با استرس نگاهش کردم. لکنت گرفته بودم‌و مدام پاهام‌و تاب می‌دادم.

_ هوم...چه...چه پیشنهادی؟!

به مبل تکیه زد و پاش‌رو روی پاش انداخت. لعنتی بگو دیگه مردم‌از استرس. انگار حرف زدن برای اون‌هم راحت نبود.

شهاب: راستش...خواستم بگم. چطوری بگم آخه می‌دونی.

دستای یخ کردم‌و قلاب‌هم کردم‌و محکم فشار می‌دادم. چه جوابی بدم من الان بهش، اصلاً می‌گم باید بیشتر فکر کنم.
دقم دادی لعنتی حرف بزن!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #90
نفسش‌رو فوت کرد و خیلی سریع حرفش‌رو زد.
شهاب: ازت می‌خوام امشب بیای خونه من.
یعنی من تنها نیستم‌ها نه! پدرو مادرمم هستن. اینجا برات اصلاً امن نیست، به نظرم‌خوب نیست تا وقتی که خونه پیدا کنی اینجا بمونی.
با بهت و چشمای گشاد نگاهش کردم. مگه نمی‌خواست ازم خاستگاری کنه! وای خدا خاک تو سرم فکرم کجاها رفته بود. سریع چشمای گشاد شدم‌رو به حالت عادی برگردوندم‌و لبخند مصنوعی زدم.
_ خیلی ممنونم بابت این لطفت. اما من نمی‌تونم بیام راستش تو خونه خودم راحت‌ترم. نگران نباش زنگ می‌زنم دوستم بیاد پیشم تنها نمی‌مونم!
معلوم بود دلش راضی نشده.
شهاب: مطمئنی دیگه؟! از پیشنهادم ناراحت نشدی که؟!
سرم‌و به علامت تاکید تکون دادم.
_ اره خیالت راحت، معلوم‌که نه از نیت خوبته. راستی بهم نگفتی چه اتفاقی برای شکوری افتاد؟!
اخماش‌رو توهم کشید!
شهاب: اون پول‌هایی که از شرکت می‌دزدیده که تکلیفش کاملا مشخصه. اون حساب‌هم توی ترکیه که اسمش‌رو در آوردی به‌نام عارف فرهت درست بود و اون پول‌هایی که هر ماه برای شرکت ما واریز می‌شد هنوز تکلیفش معلوم نیست! پلیس‌ها دارن تحقیق می‌کنن. مطمئن‌باش هرخبری بشه بهت میگم. بالاخره می‌فهمیم چه غلطی می‌کرد.
ابرو بالا انداختم. کاش زودتر سر از کارش در بیارن.
_ پس که این‌طور!
شهاب بلندشد و پیراهنش‌رو صاف کرد و سمت در رفت.
شهاب: ببخشید این وقت شب مزاحمت شدم. حتما زنگ بزن دوستت بیاد تنها نمون.
به سمتش رفتم.
_ ای بابا خیلی بد شد اینجوری، شام‌بمون زنگ‌می‌زنم ‌یه چیزی بیارن!
شهاب: به اندازه کافی زحمت دادم.
چشمکی زد و ادامه داد.
در ضمن، از این به بعد تنها حساب‌دار شرکت فقط خودتی. می‌بینمت، خداحافظ.
به در تکیه زدم‌و مهربون نگاهش کردم.
_ مرسی بابت لطف بزرگت، شب بخیر.
در و بستم‌و همه قفل‌هارو کلید کردم. نمی‌خواستم این‌وقت شب زنگ‌ بزنم به بچه‌ها و اون‌هارو زابه‌ راه کنم. اما در اسرع وقت این خونه‌رومی‌فروشم.
استکان‌و وردست‌هارو جمع کردم‌و شستم. عکس‌های زمین‌رو برای شهاب فرستادم، آلارم گذاشتم‌و دراز کشیدم. کل اتفاقات‌ امروز رو مرورکردم. عجب روز شلوغ‌و پر دردسری بود. خدایا شکرت، شکرت که شهاب‌ سر رسید. عین معجزه بود. همین‌جور به امشب فکر می‌کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین