. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #61
_ خب اینجا اتاق کارته. همینجور که می‌دونی حساب‌دار قبلی ما مدتی مرخصیه، مرد خوب ‌و کارکشته‌ای ‌هم هست. از اونجایی که داری کارشناسی‌ پیوسته می‌خونی ‌و مدرک نداری فکر نمی‌کنم جایی کار مرتبط با رشتت گیرت می‌اومد. اما بالاخره من یه زمانی استادت بودم،می‌دونم چقدر زرنگ و باهوشی.

کنار هم پشت سیستم نشستیم. هر وقت نزدیکش می‌شدم متوجه حال خرابم می‌شدم.
تک تک اسناد، فایل‌ها و حساب‌های شرکت‌رو براش توضیح دادم. آروم‌ بود و بادقت به همه‌ی حرفام گوش می‌کرد.

سرم‌و چرخوندم سمت راستم که باهاش چشم تو چشم شدم. صورتمون با فاصله‌ی کمی ‌روبه‌روی‌هم قرار گرفته بود. چشمای عسلی‌وبادومیش‌رو به چشمام دوخته بود و خیره نگام ‌می‌کرد. نفهمیدم چی‌شد، سرم تو لحظه‌ای داغ شد و احساس کردم حال خوبی ندارم. آب‌دهنم‌‌رو به سختی قورت دادم‌و سریع از جام بلند شدم.
تک سرفه‌ای کردم.

_ اهم...خب دیگه...چیزایی که باید می‌دونستی همین‌ها بود. قراردادهای مالی این‌ماه با شرکت ابوظبی‌هم توی همون فولدر، می‌تونی بررسی کنی‌و کارت‌و شروع کنی.

منتظر جوابش نموندم‌و با قدم‌های بلند از اتاق بیرون زدم. می‌دونستم اگه یکم دیرتر بلند می‌شدم چه اتفاقی می‌افتاد. اتفاقی که ممکن بود باعث ناراحتی ‌و بی‌اعتمادی‌ نوال نسبت به خودم می‌شد و من اصلا این‌و نمی‌خواستم. سمت اتاقم رفتم‌و قرصم‌و از توی کشوم برداشتم‌و بدون آب قورت دادم. با ذهن درگیر و تن لرزون مشغول کارم شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #62
نوال

نمی‌دونم چرا تو چشماش زل زده بودم. انگار دست خودم نبود. چشمامون میخ‌هم شده بود. خداروشکر...خوب شد رفت! داشتم از درون پس می‌افتادم. آخه من کی اینقدر نزدیک مرد غریبه‌شده بودم! اون از دیشب که رسماً تو داشتم می‌رفتم تو بغلش، اینم از الان.

با دست خودم‌و باد میزدم تا از التهاب درونم کم بشه. هیجانات دخترونم‌رو پس زدم‌و به سختی خودم‌و جمع کردم‌و شروع کردم به بررسی حساب‌ها و قراردادها. تا ظهر مشغول کار بودم. خیلی سریع دستم اومده بود که باید چیکار کنم. ساعت دوازده‌و نیم بود و من یک‌و نیم کلاس داشتم.

سریع وسایلم‌رو توی کیف مشکیم ریختم‌و بیرون رفتم. تقه‌ای به در اتاق شهاب زدم‌و وارد شدم. پشت میزش نشسته بود و منتظر حرفم بود.
من‌و من کردم. چطور می‌گفتم، اولین روز کاری پرویی نبود؟! با کم‌رویی گفتم:

_ آقای‌کمالی می‌دونم ساعت کاری تا سه هست اما من یک‌و نیم کلاس دارم اگه مشکلی نیست می‌تونم زودتر برم؟!

چایی نصفه‌توی دستش‌رو روی میز گذاشت. با مهربونی گفت:

شهاب: اره‌اره برو. درکت می‌کنم درس‌و دانشگات‌هم مهمه، مشکلی نیست.

چقدر ممنون این درک‌و شعور بالاش بودم. لبخند پر رنگی زدم.

_ ممنون رئیس.

خنده‌ای کرد.

شهاب: برو پدر صلواتی!

خداحافظی کردم‌و سمت دانشگاه رفتم و تا غروب کلاس داشتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #63
حدود دوهفته‌ای گذشته بود. هر روز صبح‌ها تا ظهر شرکت بودم‌ و بعد از کار می‌رفتم دانشگاه. شب وقتی می‌رسیدم خونه به قدری خسته بودم که دیگه چیزی ازم‌ نمی‌موند. بازهم دست سارا درد نکنه که بعضی شب‌ها برام شام می‌آورد و پیشم می‌موند، وگرنه اگه دست خودم‌بود با شکم گشنه می‌خوابیدم. رابطم با شهاب‌و کارکنای شرکت خیلی خوب بود. درسته زیاد نمی‌دیدمشون؛ اما خیلی محترم‌و خوش برخورد بودند. شهاب‌هم همین‌که اجازه می‌داد روزهایی که کلاس دارم دو ساعت زودتر برم‌و از حقوقم کم نمی‌کرد، لطف بزرگی بهم می‌کرد.
مغزم در حال ترکیدن بود. از صندلیم بلندشدم ‌و پنجره پشت سرم‌رو‌ باز کردم. باد سوزناک پاییز به صورتم خورد. کم‌کم داشتیم به زمستون نزدیک می‌شدیم. نفس عمیقی کشیدم‌و خنکی‌رو به ریه‌هام فرستادم. سمت میز برگشتم‌و دو تا کف دستم‌رو روی میز چسبوندم. با گیجی به حساب‌های قدیم‌و جدید شرکت ابوظبی نگاه می‌کردم. پرونده‌هارو جمع کردم‌و توی کیفم گذاشتم. فلش مموری‌رو از سیستم جداکردم‌و توی کشوی میز گذاشتم. از اتاق بیرون رفتم که هم‌زمان شهاب از اتاقش خارج شد.
نزدیک میز نازنین رفتم‌ و لبخندی به شهاب زدم.

_ خسته نباشی رئیس.

لبخند خسته‌ای زد.

شهاب: شما‌هم خسته نباشی.

کارمندا یکی‌یکی از اتاق‌هاشون بیرون می‌اومدن‌و با شهاب خداحافظی می‌کردن. لب باز کردم به نازنین پیشنهاد بدم بریم باهم ناهاربخوریم که شهاب فارغ از وجود بقیه گفت:

شهاب: خانم تابش، نظرت چیه ناهار امروز و مهمون من باشی؟!

سمتش برگشتم ‌و ابرو بالا انداختم. با شیطنت گفتم:

_ اون‌ وقت به چه مناسبت؟!

شونه بالا انداخت.

شهاب: مناسبت خاصی نداره، فکر کن جبران مهمونی‌و غذای خوشمزه‌ی ‌ا‌ون شب.

میون حرفای‌ ما، نازنین تند‌تند وسایلش‌رو جمع کرد و خداحافظی کرد و لحظه‌ی آخر انگشت اشارش‌رو محکم توی پهلوم فرو کرد. از درد زیاد لب به دندون کشیدم. کمی تأمل کردم‌و رو به شهاب که منتظر جوابم بود گفتم:

_ اما من می‌زارم پای شرطی که باختی!

خستگی چهرش جاش‌رو به خنده بلندی داد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #64
شهاب: همیشه‌ می‌دونستم خیلی حواس جمعی.

سرایدار آخرین نفر از شرکت بیرون اومد. رو به شهاب گفت:

_ آقا شما بفرمایید من در و می‌بندم.

شهاب: دستت درد نکنه آقاسلیم.

هم‌قدم به سمت آسانسور رفتیم. رو به شهاب گفتم:

_ مگه آدم چندبار از رئیسش می‌بره که یادش بره!

داخل آسانسور رفتیم‌و در بسته شد.

بی‌مقدمه قدم کوتاهی به سمتم اومد. چشماش حال عجیبی گرفته بود. قدش بلندتر از من بود، سرم‌رو بالا گرفتم. نگاهش تو صورتم می‌چرخید و روی چشمام ثابت شد. آروم گفت:

شهاب: اگه تو بخوای، من همیشه بهت می‌بازم.

یا خدا چی می‌گفت این! چش شده بود! این حرف‌ها چی بود آخه! داشتم از نزدیک بودن زیاد پس می‌افتادم. آسانسور به شدت خفه بود. کیف دستیم‌رو بالا آوردم‌و به سینش چسبوندم‌و کمی به عقب هولش دادم.

آسانسور به پایین رسید. فوراً خودم‌رو پرت کردم بیرون. نفس حبس شدم‌و بیرون دادم. شهاب کلافه دستی به موهاش کشید و بیرون اومد. سوار ماشینش شدیم‌و به راه افتاد. هیچ جوابی به حرفش نداده بودم. جوابی نداشتم که بدم. هرچی توی خودم می‌گشتم توی احساساتم چیزی به جز یه هیجان زودگذر احساس نمی‌کردم. دوستم داشت. از هر لحاظ‌هم هیچ چیزی‌ کم نداشت. بهش حس‌هایی داشتم اما نه به عنوان یه همسر. فقط به چشم یه دوست خوب می‌دیدمش. اون داشت بهم امید پیدا می‌کرد. اما من نباید می‌ذاشتم بیشتر از این ضربه بخوره.
من هنوز از خودم مطمئن نبودم. با خودم تصمیم گرفتم امروز همه حرفام‌رو بهش بزنم. جلوی در رستوران شیکی نگه داشت. پیاده شدیم‌و به داخل رستوران رفتیم‌و روی میزی جا گرفتیم. سفارش دادیم‌و منتظر موندیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #65
دستش‌رو زیر بغلش زد و به میز تکیه زد. از روی میز متوجه تکون‌ پاهای بی‌قرارش شدم. چشمای قهوه‌ایش‌‌رو بهم دوخت. رد اشک‌رو توچشماش می‌دیدم. باورم‌ نمی‌شد. هرکس دیگه‌هم جای من بود باورش نمی‌شد. مردی با این قد و هیکل‌و جزبه، به خاطر من اشک توچشماش جمع بشه. اصلاً به خاطر من بود؟!

گیجم کرده بود! حالم بد شده بود. دستاش‌و از هم باز کرد و لیوان آب‌رو برداشت‌و نزدیک لبش برد؛ اما از شدت لرزش دستش نتوست اون‌رو نگه داره و با صدا روی میز کوبید. صداش‌هم می‌لرزید.

شهاب: بیین...من...من واقعا ازت معذرت می‌...می‌خوام. می‌دونی، وقتی می‌بینمت...حرکاتم، کارام، حرفام دست خودم نیست. اره اصلاً دست من نیست.

خودش‌رو از روی میز کمی جلو کشید و‌ در کمتر از صدم ثانیه دستام گرم شد.

شهاب: ترسیدی اره؟! از من ترسیدی نوال؟! دستات یخ کرده، به خاطر کار منه؟! ببخشید...ببخشید.

فوراً از جاش بلند شد و سمت توالت رفت.

چشمام از رفتارهای عجیب غریبش گرد شده بود. چرا اینجوری می‌کرد؟! این حالت‌ها چیه دیگه؟!داشتم از رفتار‌هاش می‌ترسیدم! غذامون‌رو آورده بودن اما هنوز نیومده بود. پشیمون بودم از اینکه پیشنهادش‌رو قبول کردم. امروز موقعیت مناسبی برای زدن حرفام‌ نبود. اصلاً نمی‌دونستم قراره چه واکنشی نشون بده.

از دور به سمتم اومد. نشست‌و غذاش‌رو جلوتر کشید. با صدای سرحالی گفت:

شهاب: بخور دیگه، از دهن افتاد.

با ترس لبخند زورکی زدم‌و قاشقی غذا به دهنم گذاشتم. حالتش مثل قبل شده بود و دیگه خبری از سرخی چشماش‌و لرزش دستش نبود. انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده بود. غذاش‌رو تا آخر خورد و نگاهی به غذای نصفه‌و نیمه من کرد.

شهاب: تو که هیچی نخوردی دختر!

چشمکی زد و‌ ادامه داد.

شهاب: غذای شرطی که باید یک‌جور دیگه بچسبه بهت.

داشت اَدا در می‌آورد، یا واقعاً این‌قدر حالش خوب بود؟! گند زده بود به روح‌و روان من‌و این‌قدر شاد و سرحال بود!
گیج از همه اتفاقات تصنعی گفتم:

_ نه خوردم. اره چسبید، خیلی‌هم چسبید.

شهاب حساب کرد و از رستوران خارج شدیم. داشت به سمت ماشینش می‌رفت که فوری گفتم:

_ من دیگه خودم برمی‌گردم. ممنون بابت ناهار.

چند قدم رفته‌رو برگشت‌و رو به روم با فاصله‌ی زیاد ایستاد.
تعارف کوتاهی کرد.

شهاب: قابلی نداشت. می‌ر‌سوندمت!

_ نه دیگه ممنون، خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #66
پا تند کردم ‌و از اونجا دور شدم. فقط می‌خواستم امروز تموم شه. چه روز گندی بود. رفتار‌های ضد و نقیضش مدام جلوی چشمام بود. تویک‌ لحظه عین یه بچه کوچیک معصوم می‌شد و در آن واحد به حالت قبل بر‌می‌گشت. به خونه رفتم، از فشار زیاد شقیقه‌هام درحال زق‌زق کردن بود. یک ساعتی ‌و خوابیدم.
بعدش بلند شدم ‌و دستی به خونه کشیدم و تمیز کردم. داشتم زیر تختم‌رو مرتب می‌کردم که چشمم به دفتر خاطرات پدرم افتاد. دفتر و برداشتم‌ و روی پاتختی گذاشتم تا شب بخونم.

تمیزکاری‌رو تموم کردم‌ و روی مبل لم دادم ‌و چاییم‌رو مزه‌مزه کردم؛ اما یهو با یادآوری پرونده‌هایی که از شرکت گرفته بودم، فوری بلندشدم‌ و کیف‌و لپ‌تاپم‌رو از اتاق آوردم. روی‌زمین نشستم، پاهام‌رو دو طرف باز کردم‌ و مدارک‌رو جلوی روم پخش کردم. دو ساعتی مشغول بودم. کلافه شده بودم. چطور امکان داره! دوباره نشستم و مدارک و پیرینت‌هارو بررسی کردم. دیگه مطمئن شده بودم یک مشکلی هست. اسناد‌ رو جمع کردم‌ و توی کیفم گذاشتم.

احساس گرسنگی نداشتم، برای همین به اتاقم رفتم‌. دفتر‌ رو برداشتم و صفحه‌هایی که خونده بودم‌ رو جلو زدم‌و شروع به خوندن کردم‌و آلارم‌رو برای صبح تنظیم کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #67
دو روز گذشت ‌و امروز قرار بود جواب خاستگاری‌رو بهمون بدن. مطمئن بودم جواب‌ مثبته؛ اما باز‌هم هیجان زده بودم. مدام تو خونه قدم‌ رومی‌رفتم‌و خانوم‌جون‌هم مدام غر می‌زد که سرم‌رو گیج بردی بشین سر جات! اما گوشم بدهکار نبود. داشتیم با خانوم‌جون حرف می‌زدیم که با زنگ تلفن احساس کردم چیزی تو قلبم فرو ریخت.

خانوم جون دقایقی صحبت کرد و بعدهم‌ تلفن‌رو قطع کرد. از صورت خوشحالش فهمیدم جواب مثبت‌ و داده. خانوم‌جون ‌و بغل کردم اون هم کل کشید و تبریک گفت. حالم از این بهتر نمی‌شد. چند روز گذشت ‌و امروز قرار بود بریم شهر و آزمایش بدیم. ماشین آقاجون و گرفتم و رفتم دنبالش. از در خونه بیرون اومد و سوار شد. راه افتادم. نگین خیلی خشک ‌و سرد سلام کرد.

نگین: سلام صبح بخیر.

اهمیتی به لحن سردش ندادم. می‌دونستم دوستم نداره؛ اما من به عشق بعد ازدواج باور دارم. با خوش‌رویی گفتم:

_ سلام صبح تو‌هم بخیر خانوم. حالت خوبه؟!

نگاش مستقیم به جاده بود.

نگین: اره خوبم.

نگام‌و به روبه رو دوختم. از گوشه چشم نگاش می‌کردم. پوستش سفید بود خیلی سفید. به قدری که کنار چشمم برق می‌زد. خدایا چی آفریدی! خلقتت رو شکر.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #68
خواستم سر صحبت ‌و باز کنم. پشت هم حرف زدم.

_ اون شب که نشد حرف بزنیم؛ اما الان دوست دارم یکم از خودت برام بگی! اصلاً چطوره به قول خودت من سوال بپرسم ‌و تو جواب بدی؟! هوم! توام هرچی دوست داری ازم بپرس.

سمتم کج شد و به نیم‌رخم خیره شد. نگاش تا اعماق وجودم نفوذ کرد. آروم گفت:

نگین: من اول سوال می‌پرسم.

لبخند زدم. همینم برای شروع خوب بود.

_ با‌ کمال میل پاسخ‌گوام خانوم!

نگین: چرا من‌و انتخاب کردی؟!

بدون فکر گفتم:

_ چون خوشگلی!

یه نگاهم‌و بهش می‌دادم ‌و دوباره به جلو خیره می‌شدم. چشماش گشاد شده بود. با کمی حرص گفت:

نگین: یعنی فقط واسه خوشگلیم؟! خوشگلی که موندگار نیست! اینجوری قراره زندگیم‌مون رو بسازیم؟! بر پایه‌ی زیبایی! هه خیلی مسخرست!

_ خب چیه؟! من باهات صادقم. حرفم هنوز تموم نشده! به نظر من عشق اولش از چشم شروع می‌شه‌و به قلب و روح نفوذ می‌کنه. خودت چی؟! تو چرا قبول کردی باهام ازدواج کنی؟!

خواست جواب بده که فوری گفتم:

_ فقط نگو‌ به اصرار خانوادم که باور نمی‌کنم! با این شخصیت سرسختی که ازت شب خاستگاری دیدم فهمیدم آدمی نیستی که زیر بار زور بری!
رنگش عوض شد. با من من گفت:

نگین: من...خب راستش..چیزه.

_ چیه حرف بزن خب!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #69
نزدیک آزمایشگاه بودیم.
لحنش یه جوری بود. حس می‌کنم سعی داشت چیزی‌رو پنهان کنه. چشماش‌رو دقایقی روی‌هم گذاشت ‌و یک نفس گفت:

نگین: چون منم از تو خوشم اومده. در واقع دارم یه حس‌هایی پیدا می‌کنم.

احساس کردم قلبم از تپش ایستاد. حس عجیبی از لحن شیرینش تو قلبم شکل گرفت. ماشین‌ و کنار آزمایشگاه پارک کردم ‌و با تموم عشق‌و محبم تو چشمای کشیدش زل زدم. آروم‌و عمیق لب زدم.

_ خیلی دوست دارم!

آب دهنش‌و با صدا قورت داد. معلوم بود هیجان زدست. حتی تو چشمام نگاه نمی‌کرد. دستش‌و سمت دست‌گیره برد و لرزون گفت:

نگین: اووم...رسیدیم...بریم اره بریم.

و فوراً پیاده شد. لبخندی به حرکاتش زدم ‌و پیاده شدم. خوشی‌های زندگیم به همون روز خلاصه شد و من نمی‌دونستم که اون جمله ممکنه اولین‌و آخرین جمله‌ی شیرین زندگیم باشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #70
هرچی حس خوب از خوندن خوندن خاطرات پدر و‌مادرم بهم دست داده بود، با جمله آخرش محو شد. یعنی چی که آخرین جمله‌ی شیرین زندگیم! خیلی دلم می‌خواست ادامه‌‌رو بخونم؛ اما اینقدر خسته بودم که به فردا شب موکولش کردم.

با ایستادن آسانسور فوری بیرون اومدم. داخل شرکت شدم، به نازنین سلام کردم ‌و گفتم:

_ آقای کمالی اومده؟!

مقنعش‌رو کمی جلو کشید و موهای یک‌دست رنگ‌کردش‌رو داخل داد.

نازنین: نه امروز جلسه‌‌و قرار نداره، فکر نمی‌کنم بیاد.

باشه‌ای گفتم‌ و با سرعت سمت اتاق کارم رفتم‌ و داخل شدم. با دیدن مردی پشت میز، یکه خوردم ‌و قدمی به عقب رفتم. مرد‌ هم با باز شدن در سرش‌رو بالا گرفته بود و بهم خیره‌شده بود. سرتا پام‌رو داشت برانداز می‌کرد و چشم بر نمی‌داشت. اخمام‌ توهم رفت و سریع خودم‌رو جمع کردم. قدم برگشته‌رو جلو رفتم‌و محکم گفتم:

_ ببخشید می‌شه بپرسم شما کی هستید؟!

فکر کنم حدوداً پنجاه سالش می‌شد. صورت گرد و موهای یک دست سفید کم پشتی داشت.

خندید و‌ با حالت چندشی لب‌هاش‌رو به بالا کج کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
396
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین