. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #91
یک هفته از اون شب کزایی گذشت. شهاب خونه‌و‌زمینم‌رو به بنگاه سفارش کرده بود. برای خونم چند باری مشتری اومد اما خیلی زیر قیمت می‌خواستن. من خودم محتاج پول بودم و‌نمی‌تونستم ارزون بفروشم. از اون شب سارا هرشب پیشم بود. بهش سفارش کرده بودم بههیچ‌وجه قضیه‌رو‌ برای پدر و مادرش تعریف نکنه‌و اونم قبول کرده بود.
تو اتاقم مشغول کار بودم که تلفن اتاق زنگ‌ خورد.
_ بله.
شهاب: بیا اتاقم لطفا.
بلند شدم‌و سمت اتاقش رفتم. تقه‌ای زدم‌و با اجازش وارد شدم. در و بستم‌و روبه روش ایستادم.
_ بفرمایید.
شهاب: خب نوال، من می‌خوام حدود یک‌هفته دیگه برم سفر. هم با شرکت...توی ابوظبی جلسه دارم، هم می‌خوام با یکی از شرکت‌های دبی قرارداد جدید ببندم.
گیج شده بودم. چرا داشت به من می‌گفت من که مسئول جلسات‌و قراردادهاش نبودم. این پا و اون پا کردم.
_ خب، من باید چیکار کنم؟!
خیلی بی‌مقدمه گفت:
شهاب: ازت می‌خوام باهام به این سفر بیای‌و توی جلسه‌هم همراهم باشی!
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم. من تو عمرم سفر خارجی نرفته بودم. حتی پاسپورتم نداشتم! علارقم میل شدید درونیم به رفتن گفتم:
_ خیلی لطف داری اما من نمی‌تونم بیام.
خیلی جدی پرسید.
شهاب: چرا؟!
روم‌ نمی‌شد بگم من تو خرج خودم موندم؛ اما به اجبار گفتم:
_ چون که من حتی پاسپورت‌ ندارم!
شهاب: خب دختر خوب من‌ برای همین از الان بهت گفتم‌ که اگه مشکلی داشتی یا پاسپورت نداشتی بری دنبال کارهاش.
خودش حالیش نمی‌شد یعنی؟! حتما باید بی‌پولیم‌رو به زبون می‌آوردم! چی پیش خودش فکر کرد، من حتی پول بلیت هواپیما‌رو هم نداشتم! اعصابم‌و خورد کرد. رو بهش جدی گفتم:
_ من حتی پول پاسپورتم ندارم چه برسه به ویزا! پشت بهش کردم و سمت در رفتم.
_ خیلی ممنون از پیشنهادت اما مناسب من نیست.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #92
دستم به دست‌گیره نرسیده بود که صدای قدم‌هاش رو پشت سرم شنیدم که به سمتم می‌اومد. صداش آروم‌و غمگین شد. سمتش برگشتم.
شهاب: صبر کن نوال چی‌میگی، کی حرف پول زد آخه؟! من‌و این‌جوری شناختی، اره؟!
من خودم کل خرج سفرت‌رو‌می‌دم فقط کافیه تو بیای!
عصبانیتم بیشتر شد. داشت بهم ترحم‌می‌کرد! درسته نداشتم اما محتاج پول کسی‌هم‌ نبودم!
با عصبانیت گفتم:
_ داری به من ترحم می‌کنی؟! چیه نکنه اون شب وضعیتم‌رو دیدی دلت برام سوخته؟! فکر می‌کنی من محتاجم‌و لنگ یه سفر خارجم؟!
هول شده گفت:
شهاب: نه‌نه این چه حرفیه! به خدا منظور بدی ندارم از این کار! فقط می‌خوام دوتایی یه سفر بریم. توام بیشتر با کارهای شرکت آشنابشی. خواهش می‌کنم فکر دیگه‌ای نکن نوال!
نفسم داغم‌و فوت کردم‌و دستی به چشمای نم‌دارم کشیدم. آروم گفتم:
_ من نمی‌تونم قبول کنم. تو‌هم بهتره با یک نفر دیگه بری.
دستش نزدیکم شد؛ که سریع دستم‌و پس کشدیم. احساس کردم بهش برخورد اما به روی خودش نیاورد و گفت:
شهاب: ازت خواهش می‌کنم مقاومت نکن، نه نیار. یکم فکر کن، استراحت کن بعداً جوابم‌و بده. اینقدر زود تصمیم نگیر. من قرض بدی ندارم نوال به خدا ندارم.
دوست نداشتم بهم التماس کنه، شهاب یه‌جور خاصی پیش‌ من ارزش داشت.
آروم گفتم:
_ خیلی خب قسم‌‌نخور، فکر می‌کنم بهش.
لبخند‌رو‌لبش نمایان شد. شیطون گفت:
شهاب: این یعنی قبول کردی؟!
خندم گرفته بود. اخم الکی‌ رو صورتم‌نشوندم‌ و گفتم:
_ نخیر! گفتم فکر می‌کنم.
شهاب: می‌دونم‌ شوخی‌کردم، برو سرکارت.
سری تکون دادم بیرون اومدم. چقدر باهم صمیمی شده بودیم‌و شهاب چقدر آدم خوبی بود. می‌دونستم دوستم داره اما این توجهاتش فقط شامل حال من نبود، همه بچه‌های شرکت جز خوبی‌ ازش حرفی نمی‌زدن. نمی‌دونستم باید پیشنهاد سفرش‌رو قبول کنم یا نه! از یه طرف دلم نمی‌خواست اون خرجم‌رو بده و از طرف دیگه کی دوست نداره که یک سفر خارجی بره! اونم برای منی که قبل از اومدنم به تهران تنهاسفری‌ که رفته بودم مشهد بود!
می‌خواستم این یک‌بار رو به خودم تخفیف بدم‌و پیشنهادش‌رو قبول کنم. مطمئناً این سفر خالی از لطف نبود. امروز تا ساعت دو تو شرکت کار کردم ساعت سه کلاس داشتم و‌باید سریع می‌رفتم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #93
با عجله سمت در می‌رفتم که شهاب هم‌زمان از اتاقش بیرون اومد. با دیدنم گفت:
شهاب: چی‌شد؟! فکرات‌و کردی؟!
ایستادم‌و سریع گفتم: اره‌اره میام. صبح می‌رم برای کارهای پاسپورت.
لبخند رضایت‌رو لبش نقش بست.
شهاب: خودم صبح میام دنبالت. منتظرم باش
تندتند سر تکون دادم‌و بیرون رفتم. خدایا امتحان مهم دارم دیر نرسم یه وقت. کنار خیابون ایستادم‌و تندتند برای تاکسی‌ها دست تکون می‌دادم. اکثراً پر بودن‌و نمی‌ایستادن. بعد چند دقیقه تاکسی خالی ایستاد. فوراً نشستم، نفس نفس زنون گفتم:
_ آقا لطفا برو خیابون...
ده دقیقه از مسیر گذشته بود که راننده گفت:
راننده: ببخشید خانوم، جسارت نباشه از کسی فرار می‌کنید.
وا چی می‌گه این! با تعجب گفتم:
_ متوجه منظورتون نمی‌شم! نه من فقط عجله دارم برای کلاسم.
از تو آینه نگاه کرد و با شک گفت:
_ جسارت نکردم آخه از وقتی حرکت کردیم اون سمند مشکی دنبالمونه!
با تعجب برگشتم‌و از شیشه به بیرون نگاه کردم. سمند مشکی‌رنگی بین پنج‌تا ماشین دیگه تو خیابون بود. بی‌خیال گفتم:
_ نه آقا اشتباه می‌کنید اونم یه ماشین مثل بقیه هم‌مسیره با ما!
سری تکون داد و گفت:
_ درسته فکر کنم من اشتباه متوجه شدم.
جوابی ندادم‌و مشغول مطالعه جزوم شدم. مطالعه با تکون‌های ماشین داشت سرم‌و گیج می‌برد. خداروشکر به‌موقع رسیدم‌و به داخل دانشگاه رفتم. ده دقیقه‌ای به شروع کلاس مونده بود. سمارو از دور دیدم‌و براش دست تکون دادم. رفیق صمیمی این چند ترم من بود. گرچه رابطه‌مون فقط در حد دانشگاه بود و بس! دختر سفید پوست‌و قد کوتاهی بود. صورت پر و چشم‌های درشتی داشت در کل بامزهبود. با دیدنم سریع‌ و با استرس گفت:
سما: سلام‌، چطوری خوندی چیزی؟! وای نوال من هیچی بلد نیستم. دیشب تا نصف شب این خاله‌ها و دایی‌هام خونمون بودن کوفت نخوندم.
_ اوه یه نفس بگیر! علیک سلام. من چی بگم پس سما سرکار وقت سر خاروندن ندارم! یه چیزایی الان تو ماشین خوندم.
همین‌جور که راه می‌رفتیم که سما یک‌دفعه بازوی دست چپم‌و تو دستش گرفت‌و به حالت زاری گفت:
سما: وای نوال تو همین‌جوریشم سر کلاس کل درس‌و می‌فهمی، هیچی نخونده بیست می‌شی.
سرش‌و کج کرد و مظلوم گفت:
سما: آخه سما به قربونت بره جان من کمک کنیا! این تن بمیره...
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #94
وسط حرفش پریدم.
_ اِ خیلی خب حالا چه خبره! باشه بابا باشه تقلب می‌دم بهت! فقط شانس اوردی این استاد یکم بیخیالِ کارمون راحتِ.
از سر ذوق جیغ آروم‌و پر هیجانی کشید و سریع ماچی روی گونم زد.
سما: ایول ایول دمت گرم چشم قشنگ بعد کلاس یه پیتزا مهمون من.
با چشم دور و بر و نگاه کردم خداروشکر خلوت بود. به شوخی گفتم:
_ این سبک بازی‌ها چیه در میاری آبرومون‌رو بردی.
بی‌صدا خندید و سر کلاس رفتیم. استاد اومد و برگه‌هارو‌ پخش کرد و خودش‌روی صندلیش نشست و با گوشیش‌ور رفت خداروشکر استادگیری نبود. تندتند سوال‌هارو جواب دادم اما جواب هر سوال خودش یک صفحه بود! کاغذهای تیکه‌تیکه‌رو از جیبم در آوردم. دو و بر و نگاه کردم و جواب‌های خودم‌و توی کاغذ وارد کردم. سما صندلی جلوییم نشسته بود. مدام پاهاش‌و تکون می‌داد و سرش این ‌طرف‌و اون‌طرف می‌چرخید. همون‌جور که صاف نشسته بودم آروم خودکارم‌رو تو پهلوش فرو کردم که متوجه بشه و کاغذ و از دستم بگیره. اما سما یهوجیغی زد و از روی صندلی‌ بلند شد. فوراً دستم‌رو پس کشیدم. دختره‌ی ضایع! همه داشتن سما‌رو نگاه می‌کردن استاد مشکوک‌و باچشم‌های ریز شده گفت:
استاد: مشکلی پیش اومده خانوم پیروزی؟!
سما که هول شده بود فوراً نشست‌و با مِن‌مِن گفت:
سما: نه‌...نه استاد. یک‌دفعه پهلوم تیر کشید.
استاد سری از روی تاسف تکون داد و چند نفری از بچه‌ها خندیدن.
بلند شدم تا برگه‌رو رو میز استاد بزارم. هم‌زمان که از کنار سما رد می‌شدم کاغدهای تو مشتم‌و روی میزش گذاشتم. برگه‌رو تحویل دادم‌وبیرون رفتم.
تو محوطه دانشگاه تنها نشستم‌و منتظر سما شدم. حدود ده‌دقیقه بعد با قیافه بشاشی به سمتم دوید.
سما: آخ دمت‌گرم دختر کیف کردم. خیلی ریز رسوندی بهم.
چپ چپ نگاهش کردم.
_ اره توام این‌قدر ریز گرفتی که کل کلاس متوجه شدن.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #95
مشت آرومی به بازوم زد. با لحن شل‌و ولی گفت:
سما: بیخیال بابا مهم اینِ که تموم شد بیا بریم پیتزات‌و بدم مدیونت نشم.
با شنیدن اسم پیتزا تازه یادم افتاد چقدر گشنمه. با چشمای برق زده گفتم:
_ اووف...دهنم‌و آب انداختی بزن بریم.
دوتایی رفتیم به سمت فست‌فودی که دو کوچه بالاتر از دانشگاه بود. رفتیم داخل‌و نشستیم. جفتمون پپرونی سفارش دادیم.
سما سرش تو گوشیش بود منم گوشیم‌و در آوردم‌و شماره سارا رو گرفتم. با دو بوق جواب داد.
سارا: جانم نوال.
_ سلام، کجایی سارا؟! خونه که نرفتی؟!
غذامون‌و آوردن برشی پیتزا برداشتم‌و گازی زدم. داغ بود. صدای سارا از توی شلوغی می‌رسید.
سارا: کلاس داشتم تازه تموم شد اومدم بیرون.
با دهن پر گفتم:
_ اِ چقدر خوب! می‌خوام برم بازار خرید دارم، میای‌ باهام؟!
سارا: اره می‌ام. کجا بیام؟!
تکه‌ای دیگه تو دستم گرفتم.
_ سر پاساژ...می‌بینمت.
سارا: باشه فعلا.
طبق عادت لبم‌و روی زبون پایینم کشیدم‌و مقداری نوشابه خوردم.
غذامون‌و خوردیم‌و با سما کمی درباره کلاس‌ها صحبت کردیم‌و از فست فودی خارج شدیم. خداحافظی کردم و به سمت پاساژ رفتم. ازدانشگاه دور نبود. نگاهی به آسمون کردم، پاییز بود و هوا سوز داشت. ساعت نزدیک شش غروب بود و تاریک شده بود. نزدیک پاساژشدم که سارا رو دیدم. با اون قد بلند و اندام باریکش بین آدم‌هایی که توی خیابون بودن خودنمایی می‌کرد. مانتو پاییزه صورتی کم‌رنگی
پوشیده بود. با مقنعه و شلوار مشکی. سمتش رفتم‌و بهش دست دادم.
_ سلام خوشتیپ خانوم، احوال شما؟!
لبخند نمکینی زد.
سارا: سلام چطوری؟! کی به کی می‌گه خوشتیپ خودت‌و ندیدی نه؟!
به مسخره‌بازی سرم‌و کج کردم.
_ ای بابا شرمنده می‌کنی، سارا بدو بیا که کلی خرید دارم.
سارا: چیه نکنه باز خبریه؟!
انگار چیزی یادش اومده باشه با ذوق گفت:
سارا: نکنه باز تو روستا عروسی دارین؟! اره؟!
خندیدم‌و گفتم:
_ نه بابا دلت خوشه‌ها عروسی چیه! یه موضوع خفن‌تر پیش اومده.
بعد کمی مکث کردم‌و به چشمای هیجان زده‌اش نگاه کردم‌و گفتم:
_ شهاب بهم پیشنهاد داد باهم بریم دبی، اونم برای سفر کاری. البته به نظر من هم‌کاری‌هم تفریحی. وای سارا فکرش‌و بکن از ذوق روپاهام بند نیستم.
چشم‌هاش داشت می‌افتاد کف زمین. دستش‌و گرفتم به سمت مغازه کشیدم.
با بهت گفت:
سارا: وای‌خدا! این آقاشهاب‌هم عجب آدم خفنی از آب در اومده‌ها! تو هم که کیف می کنی دیگه.
الکی قیافه گرفتم‌و گفتم:
سارا: آره دیگه خوش به حالم شده.
شانس آورده بودم که دیروز حقوق گرفته بودم به علاوه یه مقداری از پول‌هایی که خودم توی حساب داشتم. جفتمون نگاهمون‌رو زومه کتخوش دوخت سفید پشت ویترین کردیم. کوتاه بود و یکم حالت گشاد داشت.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #96
باید دو دست لباس مناسب جلسه می‌خریدم. خودم لباس زیاد داشتم اما این جلسه در واقع اولین جلسه رسمی‌ بود که شرکت می کردم. اون هم با کشورهای خارجی! به طبع‌ باید یه فرقی با دفعه‌های قبل داشته باشم. با دست لباس‌و به سارا نشون دادم. نظر اون‌روهم جلب کرده بود. رفتم داخل‌و پوشیدم خیلی تو تنم خوش فرم بود. کت سفید و خریدم اما در کنار اون یه شلوار گشاد مشکی بلندهم خریدم، که خیلی به این کت می‌اومد. یک کت و شلوار مشکی یک دستم خریدم که فیت تنم بود. یه صندل جلوباز سفید به همراه یک کفش پاشنه بلندمشکی ورنی خریدم.
تا ساعت نه و نیم توی پاساژ بودیم. ساراهم که موقعیت‌و مناسب دیده بود، برای خودش کلی خرید کرد‌. دستامون پر شده بود دیگه جانداشت. تن‌و بدنمون له شده بود. خسته‌و کوفته یه دربست گرفتیم‌و به خونه رفتیم. حتی حال باز کردن خریدها رو هم نداشتیم، یه گوشه ولش کردیم‌و بعد از عوض کردن لباس‌هامون دراز کشیدیم‌.
با صدای زنگ آیفون از خواب بیدار شدم. کورمال کورمال بلند شدم‌و به سمت آیفون رفتم. فکر کنم خواب کلاً برای ما حروم شده بود. هنوزگیج‌و منگ خواب بودم‌و نمی‌تونستم اتفاقات‌رو به درستی درک کنم. موهای بلندم جلوی صورتم‌و پوشونده بود و دید درستی از توی آیفون نداشتم. با چشمای نیمه باز آیفون‌و برداشتم و با صدای خواب‌آلودی داد زدم:
_ کیه؟!
صدای مردی به گوشم رسید، اما کسی‌و ندیدم.
مرد: ببخشید خانوم! من دنبال یه دختر مو خرمایی چشم بادومی می‌گردم شما ندیدینش؟!
الله اکبر! ملت خل شدن سر صبحی! خواب نازم‌و به هم زده بود و دنبال دختر موخرمایی میگشت. با حرص و عصبانیت داد زدم:
_ چی‌می‌گی مرتیکه مثل این که حالت خوش نیست! سر صبحی دنبال خر و خرما می‌گردی جمع کن بابا.
منتظر جوابش نموندم‌و آیفون و خاموش کردم. چی می‌زنن این ملت! عاشق بدبخت. هاچ با اینکه دنبال مادرش می‌گشت سر صبحی‌و دیگه بی‌‌خیال می‌شد.
رفتم تو اتاق تا دوباره بخوابم که صدای گوشیم بلند شد.
با حرص گوشیم‌رو از روی پاتختی چنگ زدم‌و بدون نگاه کردن به اسمش جواب دادم. هنوز حرفی نزده بودم که صدای شلیک خنده شهاب به گوشم رسید.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #97
شهاب: وای‌وای دختر، تو عالی مردم از خنده.
گیج‌و منگ گفتم:
_ چی شده چی میگی؟!
با ته‌مایه خنده گفت:
شهاب: هنوز دوهزاریت نیفتاد! حاضرشو بیا پایین منتظرم. یادت‌نره مدارکت‌رو بیاری.
با بهت‌و تعجب به تماس قطع شده نگاه کردم. موهام‌و از صورتم کنار زدم. تازه مغزم تند تند به کار افتاده بود وای خدایا گند زده بودم. آبروم به کل رفته بود‌. اینا چه چرت و پرت‌هایی بود من گفته بودم. اصلاً این چه لحن حرف زدن بود.
هول‌و دستپاچه گوشیم‌رو روی تخت ول کردم‌و خواستم سریع به سمت دستشویی بدوام، که یهو نفهمیدم‌و پام محکم روی جسم نرم‌و سفتی فشار آورد و صدای ترق بلندی به گوشم خورد که هم‌زمان صدای جیغ نازک‌و گوش‌خراش سارا به هوا رفت. با هول‌و وحشت نگاش کردم که روی زمین نشسته بود و دلا شده دستش‌رو روی قوزک پاش فشار می‌داد. صورتش از درد مچاله‌و سرخ شده بود و گریه میکرد و پشت‌هم فحش می‌داد.
سارا: آی آی آی! آخ نوال، نوال نوال داغونم کردی پام‌و شکوندی. نترکی الهی! جونم داره در می‌ره!
وحشت‌زده‌و لرزون کنارش نشستم‌. دستم‌و جلو بردم‌و مچ پای راستش‌رو تو دستم گرفتم. که بدتر از قبل جیغ زد.
سارا: دست‌نزن، دست نزن درد می‌کنه. آی مامان مردم.
سریع از روی زمین بلند شدم‌و رو به سارا گفتم:
_صبر کن الان می‌برمت دکتر.
با عجله‌و استرس موهام‌و بستم‌و مانتو شلوار پوشیدم، لباسی تن سارا کردم‌و کیفم‌رو برداشتم. دستم‌رو سمتش بردم‌و خواستم آروم بلندش کنم.
_ وای‌خدا مرگم بده چه غلطی کردم. آروم دستت‌رو بده من سعی کن بلندشی.
زیر کتفش‌و گرفتم‌و آروم بلندش کردم.
_ به من تکیه بده، وزنت‌و بنداز روم ‌رو پاهات سنگینی نکن.
شهاب مدام زنگ می‌زد و صدای زنگ گوشیم‌ رومخم بود. دکمه آیفون‌رو زدم و در و باز کردم لنگون‌و به سختی سمت در رفتیم. سارا لاغربود اما به خاطر قدش استخون بندی سنگینی داشت.
به زور روی خودم تحملش کردم. در و قفل کردم‌و دوباره با دیدن پله‌ها داغ دلم تازه شد.
_ الهی گور به گور بشی یه آسانسور اینجا نزدی!
به سختی سه طبقه‌رو تا پایین رفتیم. سارا صداش در نمی‌اومد و منم جرئت حرف زدن نداشتم. عجب شروع خوبی برای امروز بود! شهاب توی پارکینگ قدم‌ می‌زد و با دیدن‌ما فوراً به سمتون اومد.
هم‌زمان با ما ماشین شوهر سمیه‌خانوم وارد پارکینگ شد. شهاب با هول‌و استرس نگاهی به چهره رنگ پریده من‌و سارا انداخت‌و گفت:
شهاب: چی‌شده، چه خبره؟!
سارا‌رو به دستش دادم.
_ بعدا برات توضیح می‌دم، فعلا سارارو ببر توی ماشین لطفا!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #98
سارا بهش تکیه زد و به سمت در پارکینگ رفت که هم‌زمان مرضیه‌و شوهرش از ماشین پیاده شدن‌وچمدون‌ها‌ رو از صندوق درآوردند. پس‌که اینطور! سفر بودند که اون علی‌آشغال به خودش جرئت داده بود پاش‌و از گلیمش بیشتر درازکنه! سمیه با دیدن ما فوراً چادر مشکیش‌رو کیپ سرش کرد و زیر دندونش کشید. نیم نگاهی بهشون انداختم‌و بدون سلام کردن به سمتدر پا تند کردم که صداش از پشت میخ‌کوبم کرد. با هر کلمه حرفی که می‌زد، بیشتر جوش می‌آوردم‌ و قلبم فشرده‌تر می‌شد. حقم نبود این حرف‌ها به خدا که حقم نبود!
سمیه: خوبه والا، هرروز هرروز یک نفرپاش به اینجا باز می‌شه! هر روز یه داستان! خجالت نمی‌کشی اینجا فسادخونه راه انداختی؟! خجالت نکشید تو روی مردم‌هم بپرید بغل هم! استغفرالله! خدایا توبه. الهی‌خدا نسل دخترهایی مثل‌تو رو از رو زمین پاک کنه که موجب فساد نشید.
دلم آتیش گرفت؛ اما دیگه مغزم فرمان نداد، بدو به سمتش رفتم‌و محکم با پای راستم لگدی به چمدون‌های ایستاده روی زمین زدم، که همه‌شون با صدا روی زمین افتادن. با خشم‌و عصبانیت توی صورتش غریدم. دیدم چطوری رنگ جفتشون پرید و زرد شدن اما بازهم به روی خودشون نیاوردن.
_ چی‌زر می‌زنی‌ها؟! چی‌زر می‌زنی؟! دهن من‌و وا نکن زنیکه به اصطلاح مومن! هردفعه یه تهمت زدی، هردفعه یه چیزی بارم کردی جوابت‌و ندادم‌! این دفعه تو صورت خودت‌و این شوهرت می‌گم. جفت‌تون جای تهمت زدن و شستن گناه‌های من گمشید برید پسر بی‌همه چیز‌تون رو جمع کنید. اون‌قدر عقده تو اون پست فطرت جمع کردید که با یه شب نبودن شما بخواد به من نزدیک بشه و پا تو خونم بزاره!
شهاب که سارا رو توی ماشین برده بود حالا اومده بود و به زور سعی داشت من و از اونجا دور کنه. به شهاب انگشت اشارم‌ رو به نشونه‌ی تهدید جلوی صورت سمیه‌ و شوهرش تکون دادم. قفسه سینم تندتند بالا پایین می‌شد.
_ یک‌بار دیگه، فقط یک‌بار دیگه بخوای دهنت‌ و وا کنی و حرفی به من بزنی، روزگار خودت و خانوادت و سیاه می‌کنم!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #99
جفتشون لال شده بودن‌و با ترس و وحشت به من نگاه می‌کردن. یک کلمه حرف از دهنشون درنیومد.
بدون معطلی به سمت ماشین رفتیم و در و پشت سرم محکم کوبیدم.
خودم کم بدبختی نداشتم، حالا باید جواب چها رتا آدم زبون نفهم که سرشون‌رو تا ته توی زندگیم فرو کرده بودن‌و می‌دادم. شهاب هیچ حرفی نزد و خیلی عادی سوار ماشین شد. ساراهم پشت نشسته بود و پاهاش‌و دراز کرده بود‌و سرش و به صندلی تکیه زده بود. منم سریع جلو نشستم‌و ماشین با سرعت راه افتاد.
بغض بدی ناشی از اتفاقات توی گلوم جا خوش کرده بود. چقدر باید خودم‌رو قوی نشون می‌دادم تا بقیه نخوان از سادگی‌و دختر بودن‌ و تنها بودنم سوء استفاده کنن. چقدر باید جلوی شهاب خورد می‌شدم. چشمام داشت کمکم پر می‌شد به عقب برگشتم‌. سارا که انگار کمی آروم‌تر شده بود یا شایدم از بیرون این‌طور نشون می‌داد؛ اما من دلم داشت آتیش می‌گرفت با عجز گفتم:
_ سارا توروخدا من‌ و ببخش، به‌خدا اصلا ندیدمت خیلی عجله داشتم.
سارا به سختی خم شد که صورتش از درد مچاله شد و دستش‌و روی شونم گذاشت‌و آروم‌ و با درد گفت:
سارا: هیس! چته دختر آروم‌باش مشکلی نیست اشکال نداره. اتفاق دیگه پیش میاد تو آروم باش یک نفس عمیق بکش.
کاسه چشمام پر شده بود. روم‌و برگردوندم‌و شیشه رو و تا ته پایین دادم‌و گذاشتم باد پاییزی محکم به صورتم برخورد کنه. دلم نمی‌خواست جلوشون گریه کنم اما قطره اشک بود که آروم از گوشه چشمام سر خورد و روی گونم چکید. قلبم داشت از این همه تهمت‌ و حرف مفت می‌ترکید. گناهی نداشتم به خدا که گناهی نداشتم. من فقط تنها بودم که جواب این تنهایی سیلی حرف‌های مفت بقیه پشت ‌سرم بود. دستمالی جلوم دراز شد. از شهاب دستمال‌ و گرفتم و زیرلب تشکری کردم که خودم به سختی صدام‌ و شنیدم. اشکام‌رو پاک کردم که هم‌زمان به بیمارستان رسیدیم. شهاب فوراً به داخل رفت‌ و با ویلچر برگشت. سارا رو بلند کرد و آروم روی صندلی گذاشت. دیدم سارا چطوری داشت از خجالت آب می‌شد. ویلچرو از شهاب گرفتم تا سارا بیشتر از این معذب نشه، ویلچر و هل دادم‌ و سه تایی به داخل رفتیم. وسط سالن بیمارستان ایستادیم‌ و شهاب سمت پذیرش رفت.
شهاب: ببخشید خانوم مریض‌مون پاش ضرب دیده.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #100
پرستار با دست اتاقی‌رو نشون‌ داد.
پرستار: ببریدش تو اون اتاق الان دکتر میاد.
رفتیم تو اتاق‌و سارا رو روی تخت خوابوندیم. صورتش از درد جمع شده بود و معلوم بود خیلی داره خود‌ش‌و کنترل می‌کنه. دستش‌و تودستم گرفتم‌و بهش لبخندزدم. مثلا خواستم دلداریش بدم اما حال خودم بدتر بود. خداخدا می‌کردم فقط پاهاش نشکسته باشه. دکتر اومدداخل. مرد تقریبا مسنی بود با موهای جوگندمی. با خوش‌رویی‌رو به ما گفت:
دکتر: سلام به همه، چه خبر شده؟!
سارا که خودش نای حرف‌زدن نداشت‌و شهاب‌هم چیزی از قضیه نمی‌دونست.
رو به دکتر گفتم:
_ سلام آقای دکتر، راستیش پای راستش ضرب دیده.
دکتر ابرو‌هاش‌رو بالا انداخت‌و پای سارا رو تو دستش گرفت‌و آروم ماساژ می‌داد و سارا دستم و محکم‌تر فشار می‌داد.
دکتر: پس که این‌طور. حالا چطوری آسیب دیده؟!
سرم‌و کمی خم کردم و با خجالت‌رو به دکتر گفتم:
_ حواسم نبود روی پاش لگد کردم دکتر.
دکتر خنده‌ی بلندی کرد و ما با تعجب نگاهش می‌کردیم. با همون خنده گفت:
دکتر: ماشاالله دخترجان، جسم صد کیلیویی‌هم روی پاهاش می‌افتاد اینجور نباید می‌شد.
با ترس یه نگاه به سارا و دکتر کردم.
_ یعنی چی دکتر وضعیتش خیلی بده؟!
دکتر جوابم‌رو نداد. نفهمیدیم چی‌شد که پاهای سارا رو تو دستش گرفت‌ کمی بالاتر آورد و تو یک حرکت سریع پاهاش‌رو محکم به سمت راست حرکت داد که در لحظه صدای جیغ و ناله بلند و دردناک سارا کل اتاق‌و بیمارستان پر کرد و هم‌زمان دست‌من‌و محکم چنگ زد وفشار داد که ناله‌ی منم بلند شد.
اشک‌از چشمای جفت‌مون می‌چکید. خدایا همش تقصیر منه احمقه سارا اینجوری درد کشید ای خدا چقدر من بدبختم بقیه‌هم باید به خاطر من زجر بکشن.
دکتر: خوش‌بختانه الان دیگه وضعیت‌شون خوبه. خانوم پرستار لطفا یه آرام‌بخش به خانوم بزنید.
و به سمت در رفت. نگاهم به جای خالی شهاب افتاد. کجا رفته بود. پرستار یه آرام‌بخش به سارا زد.
سارا با دردزیاد و صدای ضعیفی گفت:
سارا: نوال نفسم رفت.
_ تموم شد ساراجان استراحت کن.
آروم ب×و×س×ه‌ای روی موهاش زدم‌و کنارش نشستم تا کم‌کم به خواب رفت. یک ربعی گذشته بود که تقه‌ای به در خورد و پشت بندش شهاب واردشد.
پلاستیکی از خوراکی‌و آب‌ میوه رو روی میز گذاشت. با صدای آرومی گفت:
شهاب: بیدار شد بهش بده بخوره. خودت‌هم بخور رنگ به رو نداری. اون وضعیتی که صبح دیدم فکر نکنم صبحونه‌هم خورده باشید.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین