. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #101
با یادآوری صبح شرمگین گفتم:
_ من واقعا بابت اون حرفام معذرت می‌خوام. ما فکر کردیم امروز جمعست‌و به هوای اون خواب بودیم. ببخشید واقعا!
شهاب لبخند مهربونی زد.
شهاب: عذرخواهی برای چی اتفاقه پیش می‌آد دیگه. خودم متوجه شدم شاید امروز رو فراموش کرده باشی.
مدیون این‌همه درک‌و فهمش بودم. خداروشکر یکی مثل شهاب بود که هوای من‌و داشته باشه. شهاب یکی از معجزه‌های زندگیم بود.
نگاهی به ساعت کردم دوازده ظهر بود. با شرمندگی‌رو به شهاب گفتم:
_ امروز خیلی بهت زحمت دادم. همین‌جوریش‌هم کلی معطل ما شدی برو به شرکت برس.
بعدهم با شیطنتی که سعی بر ساختنش داشتم ادامه دادم:
_ منم یه امروز و مرخصی دیگه رئیس!
با صدای آرومی خندید.
شهاب: اصلا تو هر روز مرخصی باش کی می‌تونه حرف بزنه؟!
_ اِ نگو اینجوری!
دستش‌و به سینش چسبوند و گفت:
شهاب: چشم با اجازه شما رفع زحمت کنیم.
لبخندی زدم.
_ اجازه ماهم دست شماست به سلامت.
شهاب رفت‌و سارا نیم ساعت دیگه‌هم خوابید و بیدار شد. خداروشکر حالش خوب بود و درد کمی داشت. کیک و آبمیوه‌رو به خوردش دادم. رفتم تسویه کنم.
_ ببخشید آقا حساب بیمار سارا ربیعی‌رو خواستم تسویه کنم.
مرد نگاهی به مانیتور روبه روش کرد و چیزی تایپ کرد.
مرد: تسویه شده خانوم بفرمایید.
چشمام‌و محکم رو هم فشار دادم‌و بیرون اومدم. این شهاب دیگه بیشتر از این نمی‌تونست من‌و شرمنده کنه. سارا رو بیرون بیمارستان روصندلی نشوندم دربستی گرفتم‌و سمت خونه رفتیم‌و نسبت به سارا که می‌گفت می‌رم خونه خودمون کلی مقاومت نشون دادم. مدام دورسارا می‌چرخیدم‌و براش سوپ‌و آب‌میوه می‌آوردم که آخر سر کلافه شد و دستم‌و پس زد.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #102
سارا: وای نوال به خدا من خوبم ول کن جان جدت خفم کردی با سوپ.
اخم کردم‌و دوباره قاشق‌و به دهنش نزدیک کردم.
_ حرف نباشه بخور ببینم کلی جون از دست دادی. معجون شفا آوردم برات. باز کن دهنت‌رو، آ بدو دیگه باز کن.
با قیافه مچاله شده و بغض سوپ‌و قورت داد. انگار داشتم زهرمار به خوردش می‌دادم که این‌جوری می‌کرد خب سوپ بود دیگه.
با عجز گفت:
سارا: خودت از این معجون شفات خوردی؟!
ابروم بالا رفت.
_ نه چطور مگه!
با حرص گفت:
سارا: همینه دیگه نخوردی نمی‌دونی چه سمی شده.
اعصابم خورد شد.
_ چی می‌گی بی‌تربیت سم چیه! لیاقت نداری، به درک خودم تا تهش‌و می‌خورم.
قاشق‌سارا رو توی سینی انداختم‌و کاسه‌رو سر کشیدم‌و دهنم و پر کردم و کلی از سوپ‌رو قورت دادم. هنوز همه‌ی سوپ تو دهنم‌رونخورده بودم که شوری به شدت زیادی ته حلقم احساس کردم. حس کردم یک گوله نمک قورت دادم. صورتم جمع شد و هرچی تو دهنم بودو توی کاسه خالی کردم و سمت دست‌شویی دویدم.
_ اه اه یا خدا این چه زهرماری بود یا ابولفضل!
سارا هرهر می‌خندید و من بیشتر حالم بهم می‌خورد. دهنم‌و چند باری آب زدم‌و بیرون اومدم.
خودم‌و روی مبل انداختم.
_ ای‌خدا لعنتت نکنه سارا مگه چاقو زیر گلوت گزاشتم خب زودتر بگو لعنتی.
سارا: قیافه خودت و ندیدی نه؟! عین ازرائیل بالاسر آدم وا می‌ایستی آدم مگه جرئت حرف زدنم داره.
بالشت کنار دستم‌و محکم سمتش پرت کردم.
_ ساکت باش می‌زنم اون یکی پاتم داغون می‌کنم‌ها! تو جرئ...
حرفم با صدای زنگ‌گوشیم نصفه موند. گرفتم‌و جواب دادم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #103
_ سلام، بله.
شهاب: سلام نوال خوبی؟! حال سارا چطوره؟!
نگاهی به سارا که پاهاش‌روی چند تا بالشتک قرمز گذاشته بود و نارنگی تو دهنش می‌نداخت کردم.
_ شکر منم خوبم، ساراهم که ماشالا عالیه توپ تکونش نمی‌ده.
سارا چشم قره‌ای بهم رفت‌و با ولع نارنگی دیگه‌ای دهنش گذاشت.
شهاب: خداروشکر. میگم نوال‌جان، من فکر کردم فردا جمعست! امروزم که شما نسبتاً روز خوبی و نداشتید اگه مایلید و دوست دارید یه برنامه بچینیم فردا با سجاد اینا بریم بیرون، نظرت چیه؟!
کمی فکر کردم. بد فکری نیست، این چند وقت مدام همه سر کار بودیم و این تفریح برامون نیاز بود.
_ اووم...اره به نظر منم خوبه! شب گروه می‌زنم هماهنگ کنیم همه باهم که کجا بریم. اصلاً ببینیم بچه‌ها میان یا نه!
شهاب: باشه‌پس هماهنگ می‌کنیم فعلا.
تماس‌و قطع کردم، کنترل‌و گرفتم‌و کانال‌هارو بالا پایین می‌کردم.
سارا: شهاب چی‌می‌گفت؟!
_ گفت فردا با بچه‌ها بریم بیرون.
سارا: به‌به عجب پیشنهاد خوبی! کجا بریم‌ حالا؟!
چشم از تلویزیون گرفتم‌و سارا رو نگاه کردم. خواستم کمی اذیتش کنم.
_ کجا بریم حالا؟! مگه توهم قراره بیای با این پات؟!
با تعجب گفت:
سارا: چی‌میگی یعنی چی مگه من پاهام چشه خیلی‌هم حالم خوبه! می‌خوای اصلاً بلند شم ببینی!
کلافه گفتم:
_ نه توروخدا قانع شدم بشین!
گوشیم‌و گرفتم‌و گروه زدم و همه مشغول صحبت شدیم. قرار شد بریم جنگل‌و تا شب بمونیم.
س×ا×ک دستیم‌و گرفتم و توش چندتا لباس محض اطمینان گذاشتم. حصیر و پلاستیک خوراکی‌هارو جلوی در گذاشتم‌و رو به سارا که هنوزتو اتاق بود با عجله گفتم:
_ عروس‌خانوم یکم سریع‌تر لطفا شهاب بنده‌خدا خشک شد پایین!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #104
همین‌جور که شال‌و روی موهای مشکی لختش مرتب می‌کرد اومد بیرون. پاهاش کمی درد می‌کرد و درست نمی‌تونست راه بره. با عجله گفت:
سارا: اومدم. بریم بیچاره ده دقیقه‌ست پایینه.
دستم‌و به کمرم زدم.
_ فکرکنم تو کل این ده‌دقیقه دارم همین‌و حالیت می‌کنم! بیچاره اینقدر صبوره یک بارم زنگ نزد.
در و قفل کردم‌و وسایل‌رو گرفتیم‌و رفتیم پایین.
سارا داشت نصیحتم می‌کرد.
سارا: نوال بنده‌خدا خیلی آدم‌ خوبیه تورو هم که دوست داره یکم جدی بهش فکرکن. کمتر مردی پیدا می‌شه مثل شهاب.
خواستم از سرم بازش کنم فعلا می‌خواستم از امروز لذت ببرم‌و حوصله فکر کردن به عشق‌و عاشقی‌ر‌و نداشتم. سرسری گفتم:
_ اره حتما فکر می‌کنم.
قیافش آویزون شد اما دیگه چیزی نگفت. شهاب تیشرت سفید و سویشرت و شلوار ورزشی مشکی پوشیده بود و به ماشینش تکیه داده بود. با لبخند سمتش رفتیم.
_ سلام ظهربخیر.
سارا: سلام وقت بخیر.
شهاب: سلام خانوم‌ها. یکم دیگه دیرتر می‌اومدین ایشالا شب می‌رسیدم.
صندوق‌و باز کرد و وسایل‌و جا دادیم.
خندیدم و با سر به سارا اشاره کردم.
_ تقصیر این خانومِ من بی‌تقصیرم!
سارا برام چشم ابرو اومد و سوار شد و راه افتادیم سمت جنگل. آوا و سجاد، تارا و آرین‌‌هم قرار شد بیان اونجا و همه هم‌دیگه رو اونجا ببینیم. قرار شده بود آرین یکی از رفیق‌هاش‌رو بیاره و بندازیمش به سارا. فقط ما و بچه‌ها خبر داشتیم‌و سارا خودش خبر نداشت. برنامه‌ها داشتیم براشون.
شهاب آهنگ شادی گذاشت‌و سه‌تامون با داد می‌خوندیم. من و سارا ریز قر می‌دادیم‌و مسخره‌بازی در می‌آوردیم. مرده بودیم از خنده. شهاب به شدت پایه بود و همراهی‌مون می‌کرد و مردونه شونه تکون می‌داد. داشتم فکر می‌کردم اگه کارمندهای شرکت شهاب و تو این موقعیت می‌دیدن کف‌شون می‌برید. با ذوق‌و خنده گفتم:
_ اوه رو نکرده بودی آقاشهاب! ماشالا!
شهاب: دیگه‌دیگه ماهم یه دستی ریزی تو این داستان‌ها داریم.
_ شکسته نفسی نفرماید!
داخل جنگل رفتیم. نزدیک ورودی جنگل بچه‌هارو توی ماشین‌ها دیدیم. شیشه‌رو پایین دادم‌و بلند گفتم:
_ سلام به همگی، چطورین؟!
آواهم شیشه‌رو داد پایین‌و متقابلا داد زد و کشیده گفت:
آوا: قربانت!
بچه‌ها همه ازتوی سه تا ماشین سلام‌و علیک کردن.
اوایل جنگل پر از آلاچیق بود و کلی آدم‌نشسته بودن. رو به بچه‌ها گفتم:
_ نظرتون چیه بریم داخل‌تر؟! به نظرم خلوت تره!
سجاد: اره به نظر منم بریم اینجا خیلی شلوغ.
بچه‌ها همه تایید کردن‌و رفتیم جلوتر. حدود ده دقیقه که رفتیم دیگه خبری از آلاچیقها نبود و تک و توک مردم روی زمین نشسته بودن. عجب جایی بود. درخت‌های سبز و بلند. همه پیاده شدیم. دوباره احوال پرسی کردیم. دوست آرین‌هم اومده بود. ‌پسر قد بلندی بود و من خداروشکر کردم که حداقل قدش از سارا بلندتره. موهاش قهوه‌ای بود و چهره خیلی عادی‌و دلنشینی داشت. آرین دستش و پشت رفیقش زد و روبه ما گفت:
آرین: خب دوستان عزیز ایشون سپهرخان رفیق شفیق بنده.
بعد تک‌تک ما‌رو بهش معرفی کرد. به نظر که پسر خوبی می‌اومد. خداروشکر حداقل مثل این سارا خجالتی نبود و زود باهامون همراه شد.
حصیر و کنار رودخونه پر آبی پهن کردیم. بساطمون روش چیدیم. نزدیک ظهر بود و مرد‌ها داشتن بساط کباب‌و حاضر می‌کردن ما دخترا‌هم روی حصیر نشسته بودیم‌و حرف می‌زدیم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #105
_ بچه‌ها چقدر قشنگه اینجا اصلا روحم تازه شد.
آوا لم داد روی بالشتک‌و نفس عمیقی کشید.
آوا: آخ گفتی. دم این شهاب گرم باز عقلش رسید بگه یه بیرون بریم.
با لب‌و لوچه آویزون ادامه داد:
آوا: دست این سجاد باشه که هیچی اینقدر سر کاره تا سر کوچم من‌رو نمی‌بره!
سارا: حق بده بهش خب!
به مسخرگی گفتم:
_ همین‌و بگو کار نکنه کی خرج شکم‌‌و اُرد های تورو بده!
آوا سریع نشست‌و بسته پفک زیر دستش‌و پرت کرد سمتم که محکم‌ور هوا قاپیدمش‌و زبون در آوردم.
بچه‌ها خندیدن. رو به تارا که ساکت نشسته بود و به کارای ما می‌خندید گفتم:
_ ای دختر تو چقدر مظلوم‌و گوگولی. یکم حرف بزن خب! نکنه با ما حال نمی‌کنی آره؟!
با خجالت گفت:
تارا: چی‌بگم آخه نوال‌جون شما همه خیلی وقته دوست‌هستید با‌هم من تازه اومدم‌یکم غریبم. وای نه این چه حرفیه خیلی‌هم دوستون دارم.
با دست پسرا رو نشون‌شون دادم.
_ اون‌هارو نگاه کن تارا.
شهاب‌و سجاد هم‌زمان دست‌شون رو بردن سمت بادبزن که زغال‌و باد بزنن‌و داشتن رو به هم تعارف تیکه پاره می‌کردن.
شهاب: سجادجان بفرما شما بگیر.
سجاد خودش‌و عقب کشید.
سجاد: این چه حرفیه! اصلا شما بزرگ‌واری بفرما!
سجاد: اصلا اصلا. والا اگه دست بزنم داداش!
یهو سپهر پرید وسط و بادبزن‌و گرفت و شروع کرد بادزدن.
سپهر: تا شما تعارف کنید ما مردیم از گشنگی باید همدیگه‌رو بخوریم.
همه خندیدیم‌ رو به تارا گفتم:
_ دیدی این سپهر ر‌و، یه ساعتم نیست اومده همه‌رو می‌زاره جیبش! توام راحت باش با ما گلم غریبی نکن.
تارا سری تکون داد و باشه‌ای گفت.
همین‌طور که حرف می‌زدیم سفره‌ انداختیم‌و نوشیدنی‌و نون و بشقاب‌هارو می‌چیدیم.
آوا صداش‌و آورد پایین‌و آروم گفت:
آوا: به‌به چه پسری این سپهرجون! ماشالا از برادری چیزی کم نداره.
به سارا که داشت زیر چشمی اون‌ور و نگاه می‌کرد شونه زد. با شیطنت گفت:
آوا: مگه نه ساراجون؟!
سارا که تازه به خودش اومده بود و فهمید داریم اذیتش می‌کنیم چونه بالا کشید و گفت:
سارا: نه حالا همچین مالی‌هم نیست.
_ همچین مالی نیست این‌جوری داری قورت می‌دی طرف‌و مالی بود چی می‌شد!
سارا چشم قره‌ای بهم رفت. چشماش‌و ریز کرد و رو به من گفت:
سارا: آخ نوال که از این چشمات داره شیطنت و وحشی بازی می‌باره! به‌خدا اگه بخوای کرم بریزی من می‌دونم و تو.
شیطون ابرو بالا انداختم و یه نگاه به سارا و یک‌نگاه به سپهر که کباب به دست سمت ما می‌اومد کردم.

@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #106
سپهر به ما رسید و پشت سرش پسراهم اومدن. سریع یک سیخ جوجه و گوشت و گوجه از دست سپهر گرفتم و خطاب به سارا گفتم:
_ بفرما ساراجون هی گفتی آقاسپهر چرا کباب‌هارو نمیاره بیا عزیزم نوش‌جونت!
توی بشقاب روبه روش گذاشتم. سپهر به سارا که با چشمای گشاد نگاهم می‌کرد گفت:
سپهر: ای بابا سارا خانوم می‌دونستم خیلی گرسنتونه زودتر برای شما جدا می‌آوردم، شرمنده.
سارا که مونده بود چی بگه با لبخندی که سعی می‌کرد بزور حفظش کنه گفت:
سارا: نه بابا این چه حرفیه نوال‌جون مزاح می‌کنه.
با لبخند دندون‌نمایی گفتم:
_ هیچ‌هم مزاح نمی‌کنم بفرمایید بچه‌ها سرد شد.
بچه‌ها همه زوجی کنارهم نشسته بودیم. اینقدر موقع غذا خوردن حرف زدیم و تیکه انداختیم که نفهمیدیم چی خوردیم. با عشق‌و محبت به تک‌تکشون نگاه می‌کردم. آخ که چقدر خوب بود داشتن‌شون. همین‌جا از ته دلم آرزو کردم که خدا هیچ‌وقت این جمع و ازهم جدا نکنه وهمیشه مثل امروز حال‌مون خوب باشه.
بعد از ناهار همه انگار سنگین شده بودن و داشت خواب‌شون می‌گرفت. الحق که خواب می‌چسبید اما امروز وقت خواب نبود. بزور بلندشون کردم که بریم قدم بزنیم. وسایل‌و حصیر و جمع کردیم و توی ماشین گذاشتیم و با پلاستیک خوراکی‌ها سمت دل جنگل راه افتادیم. حدود ده دقیقه‌ای راه رفته بودیم. شهاب‌و سجاد و آرین خیلی جلوتر از ما بودن و بعدهم سپهر پشت سرشون بود و ما چهارتادخترها پشت سپهر. موقعیت‌رو برای نزدیک کردن این دوتا مناسب دیدم و دست به کار شدم. سارا چند قدمی از ما جلوتر راه می‌رفت. روبه آوا کردم و چشمکی بهش زدم. متقابلا چشمکی زد و زیر لب یک دو سه‌ای گفت. جفتمون هم‌زمان با دو دست محکم به پشت سارا زدیم وبه جلو هولش دادیم. بلند داد زدم:
_ سارا مراقب باش پات‌نره روش!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #107
سارا که برگشت سمت‌ما تا ببینه چه‌خبره از پشت سکندری خورد و برخورد کرد. داشت می‌افتاد که اون سپهر از خدا بی‌خبر سریع برگشت و سارا رو گرفت‌و اما چون یهویی بود و تعادل نداشت از پشت افتاد روی زمین گلی و خیس.
وای عجب صحنه‌ای بود سپهر درازکش به پشت و سارا از خجالت سرخ شده بود. پسرا با صدای ما مسیر رفته‌شون‌ رو برگشتن. آرین با لحن با مزه‌ای گفت:
آرین: نوچ‌نوچ نداشتیم دیگه از این کارا! سپهر داداش قباحت داره تو جمعیت!
سپهر بنده خدا خشک شده بود و تکون نمی‌خورد و نگاهش با تعجب و خجالت بین همه می‌چرخید. سارا که انگار تازه به خودش اومده بود سریع از جاش بلند شد . سپهر هم بلند شد دستی به پشت لباسش که کاملا گلی شده بود کشید. سارا با صدای لرزون و سرافتاده گفت:
سارا: ببخشید...آقا...س...سپهر تقصیر بچه‌هاست هل دادن، شرمنده.
جمله آخرش‌ و خطاب به من و آوا با حرص گفت. منم کم نیاوردم‌ و با پررویی تمام گفتم:
_ ا ا ببین چی می‌گه آوا؟ لطف کردیم بهت سارا خانوم جلو‌تو نمی‌بینی که! خوب بود می‌ذاشتیم پات‌رو بزاری بزاری روی ته مونده ی گاو و گوسفند. اون‌ وقت می‌فهمیدی.
الکی با قهر پا تند کردم‌ و جلو رفتم که از پشت صدای سجاد به گوشم رسید.
سجاد: شانس آوردی ساراجان ماشالا تازه‌هم بوده خراب‌کاری‌شون، بوش‌حالا حالاها نمی‌رفت.
صدای خنده‌شون به هوا رفت. می‌دونستم پدرم‌ و بعدا در می‌آره اما بهش لطف کرده بودم. والا با یک تیر دو نشون زده بودیم. کلی پیاده‌ روی کردیم‌ و دوباره سمت ماشین‌ها برگشتیم. هوا تاریک شده بود و کمی سردتر شده بود.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #108
زیپ سویشرت بنفشم‌رو بالاتر کشیدم. شهاب چراغ ماشینش‌رو روشن کرده و بود و همه دست به بغل کنارهم به صورت دایره‌ای نشسته بودیم. همه سردمون بود و کم کم داشتیم می‌لرزیدیم. کنار رودخونه بودیم، باد سرد به آب برخورد می‌کرد و هوای سردتری رو سمت ما می‌فرستاد. نوک دماغم یخ‌زده بود. همه خیره به‌هم نگاه می‌کردیم تا بلکم یکی‌مون از رو بره پاشه بره هیزم جمع کنه. نمی‌دونم چرا وقتی قدم‌می‌زدیم اصلا یادمون نبود دوتا تیکه چوب جمع کنیم. آوا که معلوم بود حسابی یخ زده به هممون نگاه کرد و با کمی شَک و صدای تودماغی گفت:
آوا: خب بچه‌ها، کسی نمی‌خواد فداکاری کنه؟!
آرین به تارا نزدیک شد تا بیشتر گرم بشن.
آرین: فکرش‌هم نکن!
نگاه‌مون به سارا و سپهر افتاد که اصلا تو باغ نبودن و زیر چشمی ‌هم‌دیگه رو می‌پاییدن. یکی نیست بگه کرم‌تون چیه خب دو کلام حرف بزنین باهم. همه ناامید از همدیگه با امید و لبخند مسخره‌ای به شهاب نگاه کردیم. شهاب اول با تعجب به خودش نگاه کرد و بعدم باچشمای درشتش به ما نگاه کرد.
شهاب: چیه، چتونه؟!
همه التماس‌وار صداش می‌کردیم.
سجاد: شهاب داداش!
_ شهاب‌جان!
تارا: آقاشهاب!
شهاب تازه فهمیده بود قصدمون چیه با خنده بلند شد و گفت:
شهاب: خیلی‌خب بابا زار نزنید حالا. می‌رم چوب بیارم.
از خوشحالی تو پوست‌خودمون نبودیم و کلی ازش تشکر کردیم. شهاب دو قدم نرفته بود که صداش اومد.
شهاب: نوال توهم بیا برام نور بنداز.
فوراً گردنم و صدو هشتاد درجه چرخوندم که حس کردم خورد شد. با خستگی گفتم:
_ نه توروخدا چرا من!
اخم کم‌رنگی‌کرد.
شهاب: بیا دیگه لوس‌ نشو!
شل و ول وناراحت بلند شدم و‌ با قهر پشت شهاب رفتم. نامردا، همیشه‌من‌ و فدای جمع کنید.
از جمع دور شدیم فلش و زدم و شهاب چوب‌های خشک و نازک جمع می‌کرد تا زودتر آتیش بگیره.
از سرما بالا پایین می‌پریدم‌ و هی سرش غر می‌زدم تا زودتر تموم کنه.
_ شهاب، شهاب توروخدا یخ زدم بسته دیگه کافیه!
کلافه شده بود؛ اما بازهم سعی می‌کرد آروم‌باشه.
شهاب: الان تموم‌می‌شه نوال دو دقیقه دندون رو جیگر بزار کمتر وول بخور.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #109
سرم‌و تو یقم فرو کردم.
_ باشه باشه زودتر.
کمرش‌و صاف کرد و بلند شد. تو دستش پر هیزم بود.
شهاب: خیلی خب تموم شد بریم.
نزدیک بچه‌ها بودیم که صداشون به گوشم رسید. داشتن حرف‌های ترسناک می‌زدن‌و داستان تعریف می‌کردن. کمی جلوتر رفتیم که قیافه‌هاشونم‌ واضح شد. سریع بازوی شهاب‌و گرفتم و پشت تنه درخت تنومندی کشیدمش. دستم‌و جلوی صورتش گذاشتم تا حرف نزنه. متوجه شد و سکوت کرد. وسط حرفاشون رسیده بودیم. سرم‌رو کمی خم کردم و از گوشه درخت نگاه‌شون کردم. جفت‌مون با دقت گوش می‌دادیم.
سپهر: هیچی دیگه این پدربزرگ پدر‌ماهم یک‌آن در خونه‌رو باز می‌کنه می‌بینه یکی ترسناکش جلوش واستاده. پدرم می‌گفت این‌قدر وحشت‌ناک بوده حتی برا ما توصیفش‌ نکرد!
آوا: اینکه چیزی نیست آقاسپهر، روستای ما پر از خونه‌های قدیمی که توش پر از اجنست‌. کسی‌هم جرئت نمی‌کنه پا اونجا بزاره!
آوا خوراکش این چیزا بود و اصلا ترس براش معنا نداشت. اما راستش من به شدت ترسو بودم‌و از حرفا‌شون ترسیدم اما به روی خودم‌نیا‌وردم.
تارا: وای توروخدا نگو آوا موهای تنم سیخ شد.
سارا: من شنیدم می‌گن که نباید دست به خونه‌هاشون بزنی‌و بخوای خراب کنی وگرنه ازت انتقام‌می‌گیرن‌و ولت نمی‌کنن.
داشتم از ترس سکته می‌کردم. شهاب که معلوم‌بود حسابی غرق گوش کردن و یک کلمه حرف نمی‌زد.
آرین: اره این‌و منم شنیدم، تازه می‌گن یکی از تفریحات‌شون سنگ پرت کردنه می‌دونستید؟!
سجاد: خیلی خب کافیه دیگه حرفای خوب بزنید این بحث‌ها چیه!
بچه‌ها همه شوک شده بودن و از ترس جیک‌شون در نمی‌اومد! صدای آب و باد...تاریکی جنگل‌و درخت‌های سر به فلک کشیده...نورماشینی که فضا رو کمی روشن کرده بود....بچه‌هایی که از ترس تکون‌نمی‌خوردن‌و منی که هم گرخیده بودم و هم‌کرمم گرفته بود. مقابل چشم‌های متعجب شهاب خم شدم روی زمین و آروم دو تا مشتم و پر از سنگ ریزه‌هایی که به خاطر داشتن رودخونه وجود داشت کردم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #110
شهاب: چی‌کار می‌کنی نوال؟!
_ هیش! فقط نگاه. واستا و نگاه کن.
با دست‌های پر از سنگم دوربین گوشیم‌و باز کردم‌و دست شهاب دادم. اون بیچاره‌هم به ‌زور و یک دستی هم فیلم می‌گرفت‌و هم‌هیزم‌ها رو توی دستش نگه داشته بود. کمی جلوتر رفتم اما بچه‌ها هنوز هم بهم دید نداشتن. دو تا دستم‌و بالا آوردم با شتاب‌و محکم سنگ ریزه‌های توی یک مشتم‌و سمت بچه‌ها پرت کردم. سعی کردم به زمین بزنم تا به سر و صورت‌شون نخوره. دخترا جیغ و پسرا داد بلند و گوش‌خراشی کشیدن و از جا پریدن...همشون ترسیده بودن و مدام داد می‌زدن...حتی نمی‌دونستن کدوم ور فرار کنن. وای خدا من‌و شهاب داشتیم ازخنده می‌مردیم. همشون فریاد می‌زدن‌و به غلط کردن افتاده بودن.
آرین: یا ابولفظل عباس، خدایا کمک.
آوا که مثلا نترس بود می‌دویید پشت سجاد و سجادهم‌ بدتر نمی‌دونست خودش کجا فرار کنه!
شهاب به‌زور خودش‌و کنترل می‌کرد با خنده دم گوشم گفت:
شهاب: وای نوال عجب آدمی هستی بسته توروخدا سکته کردن بنده خداها!
نوچی کردم.
_ نخیر زوده هنوز!
تا داستان داغ بود سریع سنگ‌های توی دست راستم‌رو هم سمت‌شون پرت کردم. هر کدوم یک وری می‌خورد و‌ پخش زمین می‌شد. عین اسپند رو آتیش بالا پایین می‌پریدن. گریه‌شون در اومده بود و به غلط کردن افتاده بودن.
سارا: بسم‌الله بسم‌الله الحمدالله.
سجاد: گفتم این بحث‌های چرت‌و پرت و نکنیدها، خوبتون شد اذیت‌شون کردید.
تارا نزدیک آرین شد و با گریه‌ و جیغ گفت:
تارا: غلط کردیم. توروخدا ولمون کنید.
سپهر انگار تازه خودش‌و جمع کرده بود رو به بچه‌ها با داد گفت:
سپهر: بچه ها بریم سمت ماشین‌ها.
و خودش اولین نفر سارا رو با خودش کشید و ‌سمت ماشین آرین رفت. بقیه‌هم پشت بندشون رفتن سمت ماشین. ای نامردا، منو‌ شهاب‌ رو یادشون رفته بود. نمی‌دوستم به حال‌شون بخندم‌ یا از ترس‌شون گریه کنم! سریع از پشت درخت بیرون اومدیم‌ و پشت سرشون که سعی می‌کردن سوار ماشین بشن ایستادیم این‌قدر ترسیده بودن که گوش‌هاشون حتی صدای پای مارو نشنیده بود. شهاب با ضرب‌و از قصد کپه هیزم‌های تو دستش‌و روی زمین پرت کرد که صدای محکم‌ و بلندی داد و بچه‌ها از دوباره جیغ کشیدن‌و برگشتن سمت ما. تو چشمای همشون پر از اشک‌ و سرخ بود.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین