_ بچهها چقدر قشنگه اینجا اصلا روحم تازه شد.
آوا لم داد روی بالشتکو نفس عمیقی کشید.
آوا: آخ گفتی. دم این شهاب گرم باز عقلش رسید بگه یه بیرون بریم.
با لبو لوچه آویزون ادامه داد:
آوا: دست این سجاد باشه که هیچی اینقدر سر کاره تا سر کوچم منرو نمیبره!
سارا: حق بده بهش خب!
به مسخرگی گفتم:
_ همینو بگو کار نکنه کی خرج شکمو اُرد های تورو بده!
آوا سریع نشستو بسته پفک زیر دستشو پرت کرد سمتم که محکمور هوا قاپیدمشو زبون در آوردم.
بچهها خندیدن. رو به تارا که ساکت نشسته بود و به کارای ما میخندید گفتم:
_ ای دختر تو چقدر مظلومو گوگولی. یکم حرف بزن خب! نکنه با ما حال نمیکنی آره؟!
با خجالت گفت:
تارا: چیبگم آخه نوالجون شما همه خیلی وقته دوستهستید باهم من تازه اومدمیکم غریبم. وای نه این چه حرفیه خیلیهم دوستون دارم.
با دست پسرا رو نشونشون دادم.
_ اونهارو نگاه کن تارا.
شهابو سجاد همزمان دستشون رو بردن سمت بادبزن که زغالو باد بزننو داشتن رو به هم تعارف تیکه پاره میکردن.
شهاب: سجادجان بفرما شما بگیر.
سجاد خودشو عقب کشید.
سجاد: این چه حرفیه! اصلا شما بزرگواری بفرما!
سجاد: اصلا اصلا. والا اگه دست بزنم داداش!
یهو سپهر پرید وسط و بادبزنو گرفت و شروع کرد بادزدن.
سپهر: تا شما تعارف کنید ما مردیم از گشنگی باید همدیگهرو بخوریم.
همه خندیدیم رو به تارا گفتم:
_ دیدی این سپهر رو، یه ساعتم نیست اومده همهرو میزاره جیبش! توام راحت باش با ما گلم غریبی نکن.
تارا سری تکون داد و باشهای گفت.
همینطور که حرف میزدیم سفره انداختیمو نوشیدنیو نون و بشقابهارو میچیدیم.
آوا صداشو آورد پایینو آروم گفت:
آوا: بهبه چه پسری این سپهرجون! ماشالا از برادری چیزی کم نداره.
به سارا که داشت زیر چشمی اونور و نگاه میکرد شونه زد. با شیطنت گفت:
آوا: مگه نه ساراجون؟!
سارا که تازه به خودش اومده بود و فهمید داریم اذیتش میکنیم چونه بالا کشید و گفت:
سارا: نه حالا همچین مالیهم نیست.
_ همچین مالی نیست اینجوری داری قورت میدی طرفو مالی بود چی میشد!
سارا چشم قرهای بهم رفت. چشماشو ریز کرد و رو به من گفت:
سارا: آخ نوال که از این چشمات داره شیطنت و وحشی بازی میباره! بهخدا اگه بخوای کرم بریزی من میدونم و تو.
شیطون ابرو بالا انداختم و یه نگاه به سارا و یکنگاه به سپهر که کباب به دست سمت ما میاومد کردم.
@هدیه زندگی