. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #41
نگاش کردم. فکش خشک شده بود بس‌که باز مونده بود. مات شده بود و پلک نمی‌زد. بشکن صداداری جلوی صورتش زدم که از شوک دراومد و دهنش‌و بست. بهت‌ و حیرت از صداش می‌بارید.
سارا: جان سارا راست می‌گی؟! مرگ من جدی جدی داری ازدواج می‌کنی؟!
یک‌دفعه تعجب توی صداش جاش‌رو به غم و بغض داد. انگار داشت گریش می‌گرفت.
سارا: وای نوال سره جدت نرو. من بدون تو خر چی‌کار کنم آخه!
انقدر محکم خودش‌رو‌ توی بغلم انداخت‌و دستش‌رو دورم حلقه کرد که از درد کمرم آخم در اومد.
با بغض می‌نالید:
سارا: نه نوال من نمی‌ذارم‌‌ تورو با خودش ببره لعنتی، تو بهترین دوستمی.
فین‌فینش بلند شده بود. قهقهه بلندی زدم. از بغلم بیرون اومد و با چشمای اشکی متعجب نگام کرد. یا من خیلی بازیگر خوبی بودم، یا آدمای اطرافم اینقدر ساده بودن!
همین‌جور می‌خندیدم‌و بریده بریده گفتم:
_ سارای ساده‌ی من. آخه قربونت برم، من و شوهر؟! اونم الان؟! شوخی کردم خانوم نازنازی!
از شوک خارج شد و باز وحشی شد. تو‌ یک‌ثانیه تغییر حالت می‌داد.
سارا: خاک تو سرت نوال. از سنت خجالت نمی‌کشی تو آخه؟! من‌و دست می‌ندازی! شوخی‌شوخی‌ با این مسائل‌هم شوخی؟!
بیخیال شونه‌ای بالا انداختم‌و نگاهی به ساعت کردم. نه صبح بود. بلند شدم‌و رو به سارا کردم.
_ پاشوپاشو شب مهمون دارم کمکم کن، منم یه قرص بخورم یکم بهتر بشم.
بلند شد و هم‌زمان که مانتو و شالش‌رو در می‌آورد گفت:
سارا: کی هست حالا مهمونت؟!
پارچه‌ و شیشه‌شوی و دستش دادم‌ و به سمت اتاق رفتم‌ و صدام‌و بالاتر بردم.
_ سجاد و آوا و داداشش. آرین شیطون زیر سرش بلند شده. دیشب بهش یه دستی زدم همه چی رو لو داد. گفتم امشب دست دوستش‌و بگیره با‌هم بیان.
لنگون لنگون جاروبرقی‌رو قل دادم‌و آوردم تو هال.
سارا داشت میزها و پنجره رو گردگیری می‌کرد. سیم‌ و به برق زدم. خندیدم‌ و گفتم:
_ من و تو امشب بین یه مشت کفتر عاشق گیر افتادیم. تو‌ نقش همسرم و بازی کن کم نیاریم سارا.
بلند خندید و نزدیک بود شیشه‌شوی‌ و به سمتم پرت کنه. یهو جدی شد و پارچه‌رو روی میز پرت کرد.
سارا: هنوز نگفتی واسه چی رفتی عمارت!
دسته جارو خاموش‌رو ول کردم سمت آشپزخونه رفتم. کتری‌ رو پر از آب کردم‌و‌ روی گاز گذاشتم.
_ بتول بهم زنگ زد. گفت بابات برات امانتی گذاشته بود که آقاجونت بهت بده، اما خب آقاجونم چیزی از این قضیه بهم نگفته بود. اونم گفت منم فکر کردم بهت بگم بری سر وقتش.
ماگ‌های طوسی‌ و قرمز رو توی سینی گذاشتم‌ و روی اٌپن خم شدم.
_ یه جوری جو داده بود که من گفتم خدایا الان با گنج قارون‌ رو به رو می‌شم!
کنجکاو رو به روم ایستاد و لبه اُپن تکیه داد.
سارا: خب چی بود حالا؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #42
پوزخند زدم.
_ یه دفتر خاطرات! درسته راجب بابا و مامانم وآشنایی‌شون هست؛ اما خب اونقدر هم جو دادن نداشت. سکته کردم تا پام برسه اونجا!
کتری‌رو خاموش کردم و چایی دم دادم.
سارا: اوه اوه نگو پس باباجانت برات رمان لیلی و مجنون نوشته.
_ هی یه همچین چیزایی.
سارا سمت جاروبرقی رفت‌و دکمش‌رو فشار داد؛ که روشن نشد. حواس من بی‌حواس‌و ببین که تو این بی‌برقی سیم‌ و‌ زدم به برق. چایی‌ و بیسکوییت‌ و توی سینی چیدم ‌و رفتم توی هال. با پام دسته جارو رو هل دادم ‌و اشاره کردم بشینه.
_ ولش کن فیوزا پریده برق نیست.
قلپی از چایی داغم خوردم. هیچی به اندازه چایی حالم‌و جا نمی‌آورد. برعکس، حتی یه لب‌ نمی‌تونستم‌ به قهوه بزنم!
_ به نظرت شام چی درست کنم؟
سارا: سوپ و زرشک پلو با مرغ. بهترین غذا!
_ اره خوبه فقط باید برم خرید کنم. ببخشید تورو خدا زحمتت می‌دم امروز، حالم ‌و که می‌بینی.
سارا: ساکت‌شو بابا!
بلند شد و موهای کوتاه مشکی لختش‌رو محکم بالای سرش گوجه کرد و دوباره مشغول گردگیری شد. چاییم و خوردم و مانتو و شالم‌ و ازروی جالباسی پشت در گرفتم‌ و پوشیدم. کیف پول‌و کلیدم‌رو از توی دراور برداشتم ‌و زدم بیرون. نگاهی عاصی به پله‌ها کردم. خدا پدرمهندس این ساختمون‌و بیامرزه، یه آسانسور می‌زدی مرد حسابی!
یا‌علی گویان نرده رو گرفتم‌و رفتم پایین. با هر قدم احساس می‌کردم کمرم در حال خرد شدنه!
از پارکینگ رفتم بیرون‌و سمت هایپر مارکت رفتم. دو تا کوچه بالاتر بود. به خونه‌ها نگاه می‌کردم. جز منطقه‌های وسط تهران بود. خداروشکر آقاجون قبل فوتش اینجا رو برام خرید، وگرنه با این وضع الان باید پایین شهر تو یک در اتاق زندگی می‌کردم.
خریدام‌رو کردم و با پنج‌تا کیسه پر اومدم بیرون. مغزم سوت کشید. اینجوری نمی‌شد واقعا با این قیمت‌ها باید یک فکری به حال خودم می‌کردم. پس اندازم دیگه رو‌ به اتمام بود. نمی‌شد همینجوری ول خرجی کنم.
نگاهی به دو طرف خیابون کردم‌و رفتم اون ور خط. دم مغازه اوستا سعید ایستادم‌ و‌ بلند صداش کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #43
اوستا سعید، مغازه‌ای؟!
بعد از دقایقی صداش‌رو از توی زیر زمین مغازه شنیدم.
اوستا: الان میام.
اوستا سعید یه جورایی همه کاره بود. مغازه الکتریکی داشت؛ اما هر مشکلی توی وسایل فنی خونم پیش می‌اومد اون کمک می‌کرد. مرد خوبی بود. رفتم توی مغازه ایستادم؛ که همون لحظه شاگردش داخل شد. پسری جوون ‌و لاغر بود. چند‌باری که اومده بودم مغازه دیده بودمش. نون سنگک ‌و بسته پنیری که دستش بود و روی میز گذاشت‌و رو به من با خجالت گفت:
_ بفرمایید، کارتون چیه؟!
کلافه موهام‌رو که از شالم زده بود بیرون ‌و زیر فرستادم.
_ منتظر اوستا هستم.
همون موقع اوستا اومد بالا و با دستمال دستاش‌رو پاک کرد.
_ سلام اوستا خسته نباشی.
اوستا: سلام خانوم تابش، حال شما؟!
_ خوبم ممنون. قرض از مزاحمت دیشب برقام همه رفت هرچی فیوز‌های بالا رو هم زدم روشن نشد، گفتم یه نگاهی بندازین.
اوستا: فقط برق شما قطع شده؟!
_ اره متاسفانه!
اوستا: احتمالا فیوز اصلی واحدت که تو پارکینگه سوخته.
رو به شاگردش کرد.
اوستا: علی یه فیوز بردار. با خانوم‌ برو عوض کن.
علی چشمی گفت. یه جعبه و کیف کوچیکی برداشت‌و رفت بیرون.
_ دستت درد نکنه اوستا با شاگردت حساب می‌کنم.
اوستا: قابل شما رو نداره.
_ ممنون با اجازه.
خریدام‌رو گرفتم‌و‌ رفتم بیرون. پسره تا خریدام‌رو دید سر به زیر و‌ آروم گفت:
علی: بدید من بیارم براتون.
از خدا خواسته بودم؛ اما زشت بود.
_ خیلی ممنون زحمتتون‌ می‌شه.
علی: مشکلی نیست بدید.
کمر برام نمونده بود، تعارف کنار گذاشتم‌و خریدا رو دادم بهش.
_ ببخشید تو رو خدا.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #44
آروم لبخند کم‌رنگی زد. اولین بار بود پسر اینقدر خجالتی می‌دیدم. جلوتر راه افتادم‌و به سختی پا تند کردم. بعد از پنج دقیقه پیاده‌روی رسیدیم. در و باز کردم‌و راهنماییش کردم داخل. خریدا رو از دستش گرفتم.
از گرما داشتم هل‌هل می‌زدم. به سمت کنترل برق حیاط رفت. درش رو باز کرد و بعد از چند دقیقه مکث گفت:
علی: طبقه سومین؟!
یا خدا این از کجا فهمید من طبقه چندم! با تعجب گفتم.
_ بله، از کجا می‌دونی؟!
پشتش به من بود. صورتش رو نمی‌دیدم اما فهمیدم تک خنده‌ای کرد.
علی: چون فیوز طبقه شما سوخته و‌ سیاه شده.
اوه چه چیزا! خریدام‌رو گذاشتم رو زمین‌و با فاصله کمی پشتش ایستادم. کلاً تو هر موضوعی کنجکاو بودم‌و دلم‌می‌خواست اطلاعات داشته باشم.
_ می‌شه نشونم‌ بدی.
کمی جلوتر رفت. فهمیدم به خاطر اینکه نزدیکش بودم این کار رو کرد. کمی فاصله گرفتم. قطعه نسبتاً کوچیکی‌رو نشونم‌ داد که سیاه‌سیاه شده بود.
دستپاچه گفت:
علی: شما برید بالا هر موقع وصل شد از پشت ایفون بهم خبر بدید.
_ باشه فقط شما بگید چقدر شده من حساب کنم؟!
علی: قابل نداره.
_ ممنون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #45
حساب کردم. خریدا رو گرفتم و به سختی رفتم بالا. بعد از چند دقیقه‌هم برق وصل شد. به علی اطلاع دادم‌ و اونم رفت. ناخواسته بنده خدارو‌ معذب کرده بودم. کارای سارا تموم شده بود و خونه‌رو مثل دسته گل کرده‌ بود. خسته روی مبل لم داده بود و چرت می‌زد. یه پتو نازک روش کشیدم. خریدا رو جابه‌جا و یک غذای حاضری برای ناهار درست کردم. به لطف مسکن‌هایی که خوردم درد کمرم خیلی بهتر شده بود. همبرگر‌های سرخ شده رو روی میز گذاشتم‌و سارا رو بیدار کردم. سوپ و بار گذاشتم. ساعت حدود سه بود که ناهارمون خورده شد. مرغ‌رو از فریزر در آوردم‌و برنج خیس کردم. ساراهم مشغول شستن ظرف‌ها شد. چقدر امروز بهش زحمت دادم. داشتم گوجه‌های سالادرو ورق‌ورق می‌کردم که صدای گوشیم بلند شد. خواستم سمتش برم که سارا فوری دستش‌رو خشک کرد و گوشی‌رو از روی اُپن برداشت. نگاهی به صفحه انداخت‌و سمتم اومد.
سارا: آواست.
_ بزن رو اسپیکر.
هم‌زمان که گوجه‌هارو خرد می‌کردم جواب دادم.
_ سلام، جانم؟!
آوا: سلام عزیزم حالت خوبه؟!
یاخدا چقدر با ادب شده بود!
_ مرسی خوبم تو چطوری؟! چه خبر؟!
لحنش پر از ناز و عشوه بود.
آوا: خوبم عزیزم. نوال‌جان یادت نرفته که امشب خونه شما دعوتیم گلم؟!
یا ابولفضل! معلوم بود تو یه موقعیتی گیر کرده، وگرنه این لحن حرف زدن از آوا بعید بود! سارا با علامت دست گفت این چش شده؟! چونه بالا انداختم با شک جواب دادم.
_ معلوم که یادم نرفته! چته گوساله چرا اینجوری حرف می‌زنی؟!
با ناز خنده‌ای کرد.
آوا: ای‌جانم عزیزی.
چشام داشت می‌افتاد کف زمین. چه ربطی به حرف من داشت! پاک خُل شده بود.
آوا: راستش نوال‌جان امشب یه دوست عزیزی همراه ما میاد، خواستم بهت اطلاع بدم.
تازه دورازیم افتاده بود. فکر می‌کرد از ماجرا تارا اطلاعی ندارم‌ و به اصطلاح می‌‌خواست غافل‌گیرم کنه.
حواسم‌ و به صداش دادم.
آوا: شب می‌بینمت عزیزم خداحافظ.
سارا تماس‌و قطع کرد و دوباره گوشی‌رو روی اُپن سر داد.

سارا: کی‌و می‌خواد بیاره با خودش؟
هویج‌ها رو روی سالاد رنده کردم‌ و تزئین کردم.
_ دوست‌دختر آرین دیگه! فکر می‌کنه خبر ندارم قضیه چیه. از همین الان داره سر سنگین برخورد می‌کنه پیش عروس، به قول معروف گربه‌رو دم هجله می‌کشه.
سارا: آخ که از اون خواهر شوهراست این آوا!
_ خدا به داد دختره برسه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #46
سالاد آماده شده رو توی یخچال گذاشتم‌و سس مخصوص درست کردم. برنج‌و بار گذاشتم و مشغول سرخ کردن مرغ‌ها شدم. رو به ساراکه میوه هارو خشک می‌کرد گفتم:
_ زودتر تمومش کن بپر یه دوش بگیر منم تا اینا سرخ بشه دسر درست کنم برم حموم.
باشه‌ای گفت‌و تندتند خشک کرد و رفت حموم. نیم ساعتی مشغول غذا بودم. سارا اومد و پریدم تو حموم و دِ بشور. حس می‌کردم یه‌سالی می‌شه حموم نرفتم.
بیرون اومدم‌و با حوله و موهای خیس خودمُ انداختم‌رو مبل. با خیال راحت نگاهی به ساعت انداختم. خداروشکر همه کارام تموم شده بود. نگاهی به دور و بر کردم، خبری از سارا نبود. از همون‌‌جا گردن دراز کردم‌و آشپزخونه‌رو دید زدم، اما نبود. بلند شدم‌و سمت اتاق خواب رفتم. طبق معمول آب موهای بلندم چکه می‌کرد رو فرش، اما مهم نبود. در اتاق خواب‌و سریع باز کردم‌و محکم هلش دادم که خورد به دیوارو صدای بدی بلند شد. سارا که تا کمر تو کمدم خم شده بود خودش‌رو با ترس بیرون کشید. قش‌قش زدم زیر خنده. شبیه جن زده‌ها شده بود. از ترس‌و عصبانیت سرخ شده بود.
سارا: عادت نداری عین آدم بیای داخل نه؟!
سر بالا انداختم و نوچی کردم. جلوتر رفتم‌و گفتم:
_ حالا تو کمد من دنبال چی می‌گردی فضول؟!
مانتویی‌رو از داخل حجم انبوهی لباس بیرون کشید و جلوش گرفت. با حرص گفت:
سارا: خاک تو سرت کنن نوال آخه چقدر تو شلخته‌ای دختر! خیر سرم اومدم یه کوفتی پیدا کنم امشب بپوشم، همه لباسات برام کوتاست!
در کمد چوبی‌رو بستم‌و سمت کشو لباسام رفتم‌و بازش کردم. می‌دونستم حرصش در می‌آد برای همین با شیطنت گفتم:
_ به من چه خواهرجان تو زیادی درازی.
پاش‌رو با ضرب زمین کوبید و مانتو رو محکم پرت کرد سمتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #47
سارا: صد بار بهت گفتم من رعنام دراز نیستم. نه همه مثل تو کوتوله باشن خوبه!
تونیک گلبهی نسبتاً بلندی از کشو بیرون کشیدم‌و مثل خودش محکم پرت کردم سمتش که رو هوا قاپید.
سارا: خفه‌شو نعنا خانوم. کمتر به قد من حسودی کن. بپوش ببینم اندازه یا نه!
زیر ل*ب پرویی گفت‌و روش و اونور کرد. روی زمین نشستم‌و خیره شدم به اندام باریک‌و بلندش.
سنگینی نگام‌رو حس کرد که جیغ بلندی کشید.
_ چشمای خیرت رو از روی هیکل قشنگ من بردار نوال!
بلند شدم و با پرویی رفتم‌رو به روش و زل زدم بهش.
_ نکشیمون اعتماد به نفس! دارم می‌بینم مالی هستی یا نه، عقل درست حسابی که نداری، دو روز دیگه خواستم برات خواستگار پیدا کنم حداقل بگم یه هیکل داری!
دستم‌و به کمرم زدم‌و مسخره‌وار نچ‌نچی کردم.
_ که متاسفانه اونم نداری! این شوهر بدبخت به چی تو دل خوش کنه آخه! به شوهر زهره‌خانوم گفتی زکی برو من جات هستم.
باخنده بیشعوری گفت‌و هلم داد سمت در.
سارا: گمشو برو لباسم‌و بپوشم.
چشمام‌رو تو کاسه چرخوندم‌و سمت کمد رفتم.
سارا بر عکس من و آوا تو این موارد خیلی خجالتی بود. حتی جلوی ما‌هم سختش بود لباس عوض کنه، خدا به داد شوهرش برسه. بی‌انصافی نباشه
هیکلش واقعا رو فرم بود.
دستم‌و به کمرم زدم‌و نگاهی اجمالی به داخل کمد انداختم. انواع مانتو و شومیز و پیراهن‌ از داخل کاور در اومده بود و کف کمد تو ‌هم پیچیده بود. از کمد آقای بوفی هم شلخته‌تر بود. به ضرب‌و زور لباسی بیرون کشیدم
و با صدای سارا نگاهم‌و بهش دادم.
سارا: چطور شدم، بهم می‌آد؟!
تونیک گلبهی خوش‌دوخت تا اواسط رونش‌رو پوشونده بود. آستینش پف داشت‌و روی مچ تنگ می‌شد. باریک‌و ظریف‌تر نشونش می‌داد.
لبخندی به چهره ملوسش پاشیدم.
_ اره عزیزم ماه شدی.
چرخی زد و بوسی از دور برام فرستاد، خندیدم و بوسش رو روی هوا قاپیدم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #48
دوتامون خندیدم. سارا مشغول آرایش کردن شد. حوله صورتیم‌رو از تنم کندم‌و روی تخت پرت کردم که سارا اعتراض کنان ریمل‌و روی کنسول پرت کرد.
سارا: عع نوال آویزون کن بزار خشک بشه خب، بوی نم می‌گیره.
دستام‌و سرم توی لباس گیرافتا‌ده بود. از همون زیر با صدای خفه‌ای توپیدم:
_ غر نزن اینقدر پیرزن، اَه. کی می‌خوای به کارای من عادت کنی آخه؟!
کلافه پوفی کشید.
سارا: من آخر از دست این شلختگی تو دیوونه می‌شم دخ..
حرف تو دهنش ماسید و با درد و وحشت آهی کشید و نزدیکم شد. انگشتاش‌رو آروم روی کمرم کشید و زمزمه کرد:
سارا: چی‌کار کردی با خودت آخه!
آروم برم گردوند و روبه روی آیینه قدی اتاق نگهم داشت. چشمام روی هاله بزرگ کبودی کمرم خیره موند. افتضاح شده بود، اما درد دیشب‌و نداشتم.
سارا: گرچه واسه تو که انگشت بهت می‌زنن قرمز و کبود می‌شی خیلی طبیعیه!
بیخیالی گفتم و لباسم‌رو پوشیدم. آرایش مختصری هم کردم‌و دوتایی حاضر از اتاق رفتیم بیرون.
ساعت هشت بود. کم‌کم سر و کلشون پیدا می‌شد. غرق درست کردن شربت‌و چایی و حاضر کردن لیوان‌ها و وردست‌ها بودم که صدای زنگ بلند شد.
سارا ایفون‌رو زد و جلوی ورودی هال ایستادیم. دستی به شومیز نقره‌ای‌و سارافون کوتاه مشکیم کشیدم‌و مرتبش کردم. موهام رو بازگذاشتم‌و شالم رو آزادانه روی موهام رها کردم. مشتاقانه منتظر دیدن عروس خانوم بودم. حالا خوبه نه به دار بود نه به بار، منم واسه خودم بریدم، دوختم و تنشون کردم. صدای قدم‌هاشون توی راه‌پله نزدیک‌تر‌ می‌شد. اولین نفر آوا نفس زنون خودش‌رو پرت کرد داخل.
آوا: وای س...لام چطورید؟! سقط شدم تا بیام بالا.
ب**و**س**ه‌ای روی گونش زدم.
_ سلام گل‌دختر خوش اومدی؛ خوبه تا دیروز تپه‌رو یه نفس عین گراز می‌رفتی بالا، اومدی تهران سوسول شدی!
آروم و حرصی ل*ب زد:
آوا: گراز جد و آبادته!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #49
ریز به پشتم کوبید و رفت سمت هال‌. سجاد و آرین و عروس خانوم‌هم پشت بندش وارد شدن. احوال پرسی کردیم و آروم تارا رو بغل کردم. دختر محجبه، ریزه میزه‌ و با نمکی بود. معلوم بود خیلی تعارفی و خجالتیه. تعارف‌شون زدم و خواستم در و ببندم که گیر کرد و بسته نمی‌شد، دوباره هول دادم؛ که همون موقع صدای آخ مردونه‌‌ای بلند شد. در و محکم نگه داشته بودم و با تعجب به پاهای کشیده‌ای که بین در گیر افتاده بود نگاهمی‌کردم. برگشتم‌و نگاهی به بچه‌ها انداختم. همشون اومده بودن داخل. آوا با ترس نگام می‌کرد، بقیه‌‌هم‌ بدتر از اون. هممون تو شک بودیم. سجاد اولین نفر به خودش اومد و پا تند کرد سمت در. آروم کنارم زد و در و باز کرد.
از پشت در بیرون اومدم و نگاه طرف کردم. با هول قدمی عقب رفتم. سجاد دستش رو پشتش گذاشت و با شرمندگی هدایتش کرد داخل.

سجاد: ببخشید مهندس‌جان، بفرمابفرما داخل.
اومد داخل ‌و در و پشت سرش بست. نگاه مشکیش رو به چشمای گشاد شدم گره زد:
_ شنیده بودم مهمان نوازید؛ اما نه تا این حد!
مات نگاش می‌کردم. چرا زبونم قفل شده بود؟! آوای مسخره چرا بهم نگفته بود! من ‌و بگو که فکر می‌کردم جلوی تارا داره طاقچه ‌بالا می‌زاره!
آب‌دهنم‌رو قورت‌ دادم ‌و به خودم اومدم. صدام لرزش کمی داشت. لبخند کم‌رنگی زدم.
_ بفرمایید بشینید خیلی خوش اومدین.
با قدم‌های بلند سمت مبل رفت ‌و روی مبل تک‌ نفره‌ای جا گرفت. روی مبل رو به روش و کنار سارا نشستم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #50
اومدم حرفی بزنم که سجاد شروع کرد.
سجاد: ببخشید نوال‌جان فکر کردم آوا بهت گفته آقای مهندس قراره بیاد.
آوا گفته بود اونم چه گفتنی!
برگشت‌و لبخندی به شهاب زد و با دست اشاره کرد.
سجاد: ایشون آقای مهندس کمالی، دوست بنده.
این‌بار دستش‌رو سمت من گرفت و رو به شهاب گفت:
سجاد: این خانوم هم که گفتم بهت جای خواهر خانوم بنده هستن، نوال‌جان.
خندم گرفت ‌کی‌و به کی داشت معرفی می‌کرد.
شالم‌رو صاف کردم‌و لبخندی زدم.
_ بله افتخار آشنایی با ایشون رو قبلا داشتم، شاگردی‌شون‌رو می‌کردم.
نگاه بچه‌ها با تعجب بین من و شهاب می‌چرخید.
سارا انگشتش‌رو محکم تو پهلوم فرو کرد و ریز زمزمه کرد:
سارا: نگفته بودی استاد به این جذابی داشتی کلک!
با درد، کمی هولش دادم‌و زیر ل*ب غریدم:
_ چته وحشی بیا بزن پهلومم تو کبود کن؛ درضمن مهم نبود که بگم.
سارا: ا اینجوریاس؟! باشه.
آوا: چه جالب نگفته بودید که قبلا استاد بودید؟!
شهاب پا روی پا انداخت و دستش‌رو دسته مبل گذاشت. چشمم خیره به بازوهای عضله‌ای‌و ساعت مارکش افتاد.
خاک تو سر هیکل ندیدم کنن. سرم‌و تکون دادم‌و حواسم‌و به صداش جمع کردم.
شهاب: بالاخره هر کس توی زندگیش یه سری قضایا و اتفاقات داشته دیگه، چیز مهمی نبود که بخوام بگم!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
252
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
18

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین