نگاش کردم. فکش خشک شده بود بسکه باز مونده بود. مات شده بود و پلک نمیزد. بشکن صداداری جلوی صورتش زدم که از شوک دراومد و دهنشو بست. بهت و حیرت از صداش میبارید.
سارا: جان سارا راست میگی؟! مرگ من جدی جدی داری ازدواج میکنی؟!
یکدفعه تعجب توی صداش جاشرو به غم و بغض داد. انگار داشت گریش میگرفت.
سارا: وای نوال سره جدت نرو. من بدون تو خر چیکار کنم آخه!
انقدر محکم خودشرو توی بغلم انداختو دستشرو دورم حلقه کرد که از درد کمرم آخم در اومد.
با بغض مینالید:
سارا: نه نوال من نمیذارم تورو با خودش ببره لعنتی، تو بهترین دوستمی.
فینفینش بلند شده بود. قهقهه بلندی زدم. از بغلم بیرون اومد و با چشمای اشکی متعجب نگام کرد. یا من خیلی بازیگر خوبی بودم، یا آدمای اطرافم اینقدر ساده بودن!
همینجور میخندیدمو بریده بریده گفتم:
_ سارای سادهی من. آخه قربونت برم، من و شوهر؟! اونم الان؟! شوخی کردم خانوم نازنازی!
از شوک خارج شد و باز وحشی شد. تو یکثانیه تغییر حالت میداد.
سارا: خاک تو سرت نوال. از سنت خجالت نمیکشی تو آخه؟! منو دست میندازی! شوخیشوخی با این مسائلهم شوخی؟!
بیخیال شونهای بالا انداختمو نگاهی به ساعت کردم. نه صبح بود. بلند شدمو رو به سارا کردم.
_ پاشوپاشو شب مهمون دارم کمکم کن، منم یه قرص بخورم یکم بهتر بشم.
بلند شد و همزمان که مانتو و شالشرو در میآورد گفت:
سارا: کی هست حالا مهمونت؟!
پارچه و شیشهشوی و دستش دادم و به سمت اتاق رفتم و صدامو بالاتر بردم.
_ سجاد و آوا و داداشش. آرین شیطون زیر سرش بلند شده. دیشب بهش یه دستی زدم همه چی رو لو داد. گفتم امشب دست دوستشو بگیره باهم بیان.
لنگون لنگون جاروبرقیرو قل دادمو آوردم تو هال.
سارا داشت میزها و پنجره رو گردگیری میکرد. سیم و به برق زدم. خندیدم و گفتم:
_ من و تو امشب بین یه مشت کفتر عاشق گیر افتادیم. تو نقش همسرم و بازی کن کم نیاریم سارا.
بلند خندید و نزدیک بود شیشهشوی و به سمتم پرت کنه. یهو جدی شد و پارچهرو روی میز پرت کرد.
سارا: هنوز نگفتی واسه چی رفتی عمارت!
دسته جارو خاموشرو ول کردم سمت آشپزخونه رفتم. کتری رو پر از آب کردمو روی گاز گذاشتم.
_ بتول بهم زنگ زد. گفت بابات برات امانتی گذاشته بود که آقاجونت بهت بده، اما خب آقاجونم چیزی از این قضیه بهم نگفته بود. اونم گفت منم فکر کردم بهت بگم بری سر وقتش.
ماگهای طوسی و قرمز رو توی سینی گذاشتم و روی اٌپن خم شدم.
_ یه جوری جو داده بود که من گفتم خدایا الان با گنج قارون رو به رو میشم!
کنجکاو رو به روم ایستاد و لبه اُپن تکیه داد.
سارا: خب چی بود حالا؟!