پشت بند حرفش نگاه معناداری بهم انداخت.آوا که معلوم بود قانع نشده، آهانی گفت و کمی به سجاد چسبید.
بلند شدم و چایی آلبالویی رنگ رو توی لیوانهای کریستالی ریختم. بوی هل و دارچین مستم کرد. قندون نقل بیدمشک هم توی سینی گذاشتم و به هال برگشتم. به ترتیب به آوا و سجاد تعارف کردم. آوا ریز چشمکی زد و ابرو بالا انداخت. یعنی اینکه بعداً به حسابت میرسم.
رو به تارا و آرین تعارف کردم.
_ خوش اومدی عروس خانوم.
تارا لبخندی شرمگینی زد و سرش و پایین انداخت.
تارا: ممنون، حالا هنوز عروس نشدم مونده حالا.
آرین چایی و دو تا نقل برداشتو شیطون رو به تارا گفت:
آرین: اونم به زودی خانومم.
تارا قرمز شد و اِ کشداری گفت که همهمون به خنده افتادیم.
آوا: آرینخان عروسمونرو اذیت نکن! من طرف دخترامها گفته باشم! چپ نگاش کنی حسابت با منه.
آرین: تو شوهر خودتو بچسب باد نبره، نمیخواد حواست به زن من باشه.
سارا با لحنی خندون پرید وسط:
سارا: ماشالا آقا سجاد و تریلیهم تکون نمیده، باد که چیزی نیست.
سجاد: دستتون درد نکنه ساراخانوم حالا ما شدیم بشکه؟!
سارا لب گزید.
سارا: من چنین جسارتی نکردم، حالا شما خودتو بشکه میبینی دیگه یه بحث جداست.
قهقهه بچهها بالا رفت و باهم کلکل میکردن.
کمی خم شدم و رو به شهاب تعارف کردم. بوی عطر گرم و مردونش توی بینیم پیچید. آروم دستی لای موهای نسبتاً تیرش کشید و تکیهاشرو از مبل برداشت و چاییشرو برداشت. نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
شهاب: عطرش بینظیره، دستت درد نکنه.
ذوق زده سرم و کمی خم کردم. لبام کش اومد. بیجنبه به من میگن دیگه؟!
_ نوشجان استاد.