بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #51
پشت بند حرفش نگاه معناداری بهم انداخت.آوا که معلوم بود قانع نشده، آهانی گفت و کمی به سجاد چسبید.
بلند شدم‌ و چایی آلبالویی رنگ‌ رو توی لیوان‌های کریستالی ریختم. بوی هل و دارچین مستم کرد. قندون نقل بیدمشک‌ هم توی سینی گذاشتم ‌و به هال برگشتم. به ترتیب به آوا و سجاد تعارف کردم. آوا ریز چشمکی زد و ابرو بالا انداخت. یعنی اینکه بعداً به حسابت می‌رسم.
رو به تارا و آرین تعارف کردم.
_ خوش اومدی عروس خانوم.
تارا لبخندی شرمگینی زد و سرش و پایین انداخت.
تارا: ممنون، حالا هنوز عروس نشدم مونده حالا.
آرین چایی‌ و دو تا نقل برداشت‌و شیطون رو به تارا گفت:
آرین: اونم به زودی خانومم.
تارا قرمز شد و اِ کشداری گفت که همه‌مون به خنده افتادیم.
آوا: آرین‌خان عروسمون‌رو اذیت نکن! من طرف دخترام‌ها گفته باشم! چپ نگاش کنی حسابت با منه.
آرین: تو شوهر خودت‌و بچسب باد نبره، نمی‌خواد حواست به زن من باشه.
سارا با لحنی خندون پرید وسط:
سارا: ماشالا آقا سجاد و تریلی‌هم تکون نمی‌ده، باد که چیزی نیست.
سجاد: دستتون درد نکنه ساراخانوم حالا ما شدیم بشکه؟!
سارا لب گزید.
سارا: من چنین جسارتی نکردم، حالا شما خودت‌و بشکه می‌بینی دیگه یه بحث جداست.
قهقهه بچه‌ها بالا رفت و باهم کلکل می‌کردن.
کمی خم شدم ‌و رو به شهاب تعارف کردم. بوی عطر گرم‌ و مردونش توی بینیم پیچید. آروم دستی لای موهای نسبتاً تیرش کشید و تکیه‌اش‌رو از مبل برداشت و چاییش‌رو برداشت. نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
شهاب: عطرش بی‌نظیره، دستت درد نکنه.
ذوق زده سرم ‌و کمی خم کردم. لبام کش اومد. بی‌جنبه به من می‌گن دیگه؟!
_ نوش‌جان استاد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #52
چایی خودم‌ و سارا رو روی عسلی گذاشتم ‌و شیرینی تعارف کردم ‌و نشستم. بچه‌ها باهم صحبت می‌کردن. شهاب‌هم خیلی خودمونی باهاشون شوخی می‌کرد و می‌خندید. خیره نگاش کردم. صورتش مردونه‌و استخونی بود و پوستش روشن. اون روز تو شرکت می‌گفت دوستم داره. حتی می‌گفت به‌خاطر من استعفا داده بود!
همین‌جوری زل زده بودم بهش که روش ‌و برگردوند سمتم‌ و معنادار نگاهم کرد. مچم ‌و گرفت. وای مطمئن بودم فهمیده داشتم نگاش می‌کردم. دستپاچه نگام ‌و زوم تابلو بالا سرش کردم؛ که مثلا دارم اونجارو نگاه می‌کنم. چهرم ‌و متفکر نشون دادم‌ و رو به سارا که داشت شکلات می‌خورد کردم‌ و آروم به بازوش زدم.

_ می‌گم سارا به نظرت اون تابلو رو عوض کنم نه؟ یکم قدیمی شده به نظرم.

حرف‌رو کمی بلند گفتم تا بشنوه. سارا با دهن پر و تعجب نگام می‌کرد. داشت ضایع بازی در می‌آورد. آروم بازوش‌رو فشاری دادم که حساب کار دستش اومد.

سارا: اووم...اره به نظره منم یکم دِ مُده شده عوضش کن.

شهاب ابرویی بالا انداخت ‌و دستی به صورتش کشید. وای خدا ابروم رفت. چقدر ضایع بازی در آورده بودم. چایی یخ شدم ‌و دستم گرفتم‌ و خودم‌رو مشغولش کردم.

سجاد: خب نوال‌ یادته سپرده بودی بهم که اگه شرکتی حساب‌دار می‌خوان بهت معرفی کنم، راستش‌و بخوای دیروز زنگ زدم به شهاب‌جان‌ و رفتم دیدنش و راجب تو بهش گفتم.

خندید و شیطون گفت:

سجاد: خلاصه که شیرینی‌ و بده بیاد که کارت ردیف شده.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #53
از آشناییت‌ و صمیمیتشون تعجب کردم؛ اما به روی خودم‌ نیاوردم. سجاد بیچاره نمی‌دونست که خودم رفتم اونجا فرم پرم کردم. منم چیزی نگفتم. بهم لطف کرده بود که دنبال کار گشته بود. مطمئناً شهاب‌هم نخواسته چیزی بگه، وگرنه تا الان گفته بود.
خودم‌ و خوشحال نشون دادم. در واقع خوشحالی‌هم داشت. بعد این همه مدت بدبختی و بیکاری کار گیرم اومده بود. با لبخند رو به سجاد کردم و گفتم:

_ اِ چقدر خوب خداروشکر. دستت درد نکنه لطف بزرگی در حقم کردی سجاد‌جان.

سرش و کمی خم کرد و لبخند زد:

سجاد: این چه حرفیه کاری نکردم، لطف اصلی‌ و مهندس کردن.

شهاب سری تکون داد. رو به شهاب کردم.

_ دست شما‌هم درد نکنه، حالا چه شرکتی دارین استاد؟!

دستاش‌رو تو هم قلاب کرد و لبخند کجی زد که می‌گفت "مثلا تو نمی‌دونی"

شهاب: فروش ‌و صادرات پارچه به داخل ایران و کشور‌های عربی.

خداوکیلی از صادرات دیگه خبری نداشتم!

_ اهان بسیار‌هم عالی.

برای اینکه پیش بچه‌ها ضایع نباشه گفتم:

_ فقط آدرس شرکتتون‌رو لطف کنید ممنون می‌شم.

با تامل سر تکون داد.

شهاب: حتما!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #54
کیفم کوک شده بود. بالاخره از این در به دری راحت می‌شدم. تو این مدت بی‌پولی ‌و با تمام وجودم حس کرده بودم. هیچ‌وقت نشده بود جیبم خالی باشه ‌و نتونم چیزی بخرم؛ اما این مدت همش حواسم به دخل‌ و خرجم بود و کلی‌هم از روی پس اندازم گرفته بودم.
به خودم نهیب زدم، اره دیگه وقتی اون همه اصرار می‌کردی که بیای تنهایی تو شهر به این درندشتی زندگی کنی باید فکر اینجاها رو هم می‌کردی!
بلند شدم ‌و رفتم آشپزخونه. باید سفره شام و آماده می‌کردم. آوا و سارا پشت سرم اومدن و وردست‌‌و لیوان‌های کثیف ‌و روی سینک گذاشتن. غذاهارو گذاشتم تا گرم بشه. سارا‌هم بشقاب‌ و وسایل‌‌ رو آماده می‌کرد.

آوا یواشکی از روی اُپن نگاهی به هال انداخت‌ و اومد کنارم. کسی حواسش به این‌ور نبود. آروم گفت:

آوا: هی شیطون استاد به این جذابی داشتی ‌و رو نمی‌کردی؟! خوب زیرآبی می‌ری.

سارا سریع اومد پیشمون.

سارا: وای آوا منم همین‌و بهش گفتم، خدا وکیلی یارو چه جیگریه! هیکلش و دیدی؟! آدم دلش می‌خواد بپره بغلش کنه.

پشت بند حرفش دستش‌و بالا برد و آروم کوبید تو سرم.

سارا: خاک تو سر خنگت کنن، مخش‌و بزن دیگه!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #55
احساس خفگی می‌کردم. دوتایی چسبیده بودن بهم.
با دست هلشون دادم ‌و کمی دورشون کردم.

_ ساکت‌‌شید بابا هیچی نمی‌دونید حرف نزنید. داستان داره بعداً سر فرصت می‌گم براتون. بدویید سفره رو بچینیم الان دادشون در می‌آد.

بی‌رمق ‌و پنچر سفره رو انداختن و وسایل‌ و بردیم. نگاهی به سفره رنگین انداختم. همه چیز عالی‌ و کامل بود و زوج‌های گرامی کنارهم نشسته بودن. کنار سارا جای گرفتم. همون موقع شهاب از دستشویی بیرون اومد و کنار سارا نشست. متوجه معذب شدن سارا شدم. ریز خودش‌و کمی به سمتم ‌کشید. رو به جمع کردم ‌و بلند گفتم:

_ ببخشید دیگه بچه‌ها مجبورید رو زمین بشینید.

هال خونم نسبتاً کوچیک بود و جا برای میز غذا خوری نداشتم. شهاب نگاهش مستقیم به غذاها بود و بشقابش‌ رو از زرشک پلو پر می‌کرد.

شهاب: چشه مگه؟! این‌ همه مدت رو میز نشستیم از برکت سفره محروم شدیم.

غمی توی چشماش شعله گرفت. با محبت نگام کرد و گفت:

شهاب: دستت درد نکنه، خیلی وقت بود با کسی اینجوری دورهم جمع نشده بودم. یاد خاطرات قدیم افتادم.

غم و بغض خاصی توی صداش بود. انگار چیزی عذابش می‌داد. بچه‌ها از حال شهاب پکر شده بودن.
شهاب دستی به چونش کشید و سعی کردلحنش رو عوض کنه:

شهاب: دم‌ شما گرم نوال‌خانوم با این دست‌پخت عالی‌تون.

سعی کردم جو و عوض کنم:

_ نوش جانتون بفرمایید بچه‌ها، بفرمایید سرد نشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #56
با هیجان جیغی کشیدم ‌و به صفحه اشاره کردم.

_ کیش و مات!

شهاب اخماش‌ و توهم کشید و متفکر به صفحه خیره شد. با حالت با مزه گفت:

شهاب: من که نفهمیدم چی‌شد؛ اما مطمئنم تقلب کردی.

شیطون ابرو بالا انداختم:

_ بیخیال استاد قبول کن شرط‌ رو باختی.

بچه‌ها مشغول بگو بخند و خوردن میوه بودن و حواسشون به ما نبود.
به دیوار تکیه زد و موهای لختش‌رو که لجوجانه روی پیشونیش ریخته بودن و بالا فرستاد.

شهاب: بیا و قبول کن که من دیگه استادت نیستم. خیلی وقته از اون موقع گذشته، دیگه باید مهندس صدام کنی دختر. لابد تو شرکت‌هم می‌خوای استاد‌ استاد کنی؟!
چونه بالا کشیدم.

_ همیشه واسه من استاد بودی و هستی عادت ندارم چیز دیگه صدات کنم، اینو ازم نخواه استاد.

استاد و با تاکید گفتم که جفت‌مون خندیدیم. وقتی می‌خندید، چقدر خوب می‌شد. انگار تازه چشام‌ داشت باز می‌شد. واقعا خاک تو سرم چرا تا به امروز بهش توجه نمی‌کردم!
خوبه که جفت‌مون اتفاقات‌و بحثای اون روز توی شرکت‌ و به روی‌هم نمی‌آوردیم. انگاری هیچ ‌کدوم‌مون دوست نداشتیم اون بی‌احترامی‌ها رو پیش بکشیم.
خجل گفتم:

_ پات که چیزیش نشد؟!

نگاش‌رو‌ صورتم چرخید.

شهاب: نه خداروشکر؛ اما تضمین نمی‌کنم اگه یک هل دیگه می‌دادی هنوز سالم مونده بود.

یک‌دفعه میون حرف‌مون آوا جیغ بلندی کشید و شلیک خندش به هوا رفت. برنگشتم سمتشون چون مطمئن بودم بازم کرم ریخته.
دستام‌ و گره زدم‌ و کمی سر به زیر شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #57
_ ببخشید تورو خدا من اصلاً اطلاع نداشتم قراره تشر...

با صدای زنگ در حرف تو دهنم موند. بچه‌ها چون از در دور تر بودن صداش‌و نشنیدن و همچنان مشغول بودن. رو به شهاب ببخشیدی گفتم‌و سمت در رفتم. در و کمی باز کردم‌و خودم بین در و چارچوب ایستادم. با دیدن سمیه‌خانوم همسایه طبقه بالایی، در و بیشتر به خودم چسبوندم. خشک سلام کردم.

_ سلام امرتون؟!

کمی خودش‌رو روی پنجه بلند کرد و خواست نگاهی به داخل بندازه. عصبی شدم. زنیکه به چه حقی فضولی می‌کرد؟! اخم کردم‌و عصبی‌و آروم غریدم.

_ گفتم امرتون!

چشم غره غلیظی رفت. چادر گلدارش‌و رو سرش کیپ کرد:

سمیه‌: چشمم روشن می‌بینم مراسم لهو و لعب راه انداختید اینجا! خجالت نمی‌کشی تو دختر؟! من پسر جوون دارم تو خونه، می‌خوای بااین کارات تحریکش کنی...فساد خونه به پا کردی؟!

از خشم‌و عصبانیت سرخ شدم. زنیکه ع**و**ض**ی با چه جرئتی این حرفارو می‌زد. دست‌گیره رو تو مشتم فشار دادم.

_ حرف دهنت و بفهم خانوم، تا امروز هر چی تازوندی هیچی بهت نگفتم! به چه حقی هرچی تو ذهن کثیف‌و مریضت میاد به زبون می‌آری! تو حق...

حرفم با اومدن شهاب پشت سرم نصفه موند. با فاصله کمی پشت سرم ایستاد......نفس تو سینم حبس شد...مشتم ناخودآگاه شل شد. خیلی عادی‌ و ریلکس رو به زن همسایه کرد.

شهاب: فکر نمی‌کنم به شما ربطی داشته باشه کسی تو خونش چی‌کار می‌کنه؟! داره؟! اینجا ملک شخصی این خانومه‌و صاحب اختیار!

بوی عطرش مدام زیر بینیم می‌پیچید. لحنش بوی تمسخر گرفت.

شهاب: درضمن، حتماً پسرتون‌ رو پیش یه دکتر ببرید، به نظرم کسی که با صدای خنده و حرف چهارتا دختر تحریک می‌شه، آدم نرمالی نیست!

سمیه‌خانوم ل*ب به دندون گرفت، چادر و تو مشتش فشار داد و قرمز شد.

شهاب: نشتی شما از جای دیگست خانوم!

و در مقابل چشمای بهت زده سمیه‌خانوم‌در و روش بست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #58
احساس کردم برای چند ثانیه‌هم که شده قلبم آروم گرفت. شهاب یه جواب حسابی به خوردش داده بود . با لرزش نفسم‌و فوت کردم. دلم می‌خواست حسابی ازش تشکر کنم. آروم روم‌رو سمتش برگردوندم. فاصله‌مون خیلی کم بود، شانس آوردم کسی حواسش به ما نیست.
نگاه گرمش تو کل صورتم می‌چرخید و من بیشتر از خجالت آب می‌شدم. پاهام به زمین چسبیده بود، نمی‌تونستم تکون بخورم. ارتعاش قفسه سینش‌و از زیر پیرهن کاربنیش احساس می‌کردم. شهاب زودتر به خودش اومد و با تک سرفه‌ای عقب رفت‌ و‌ نگاهش رو به در پشت سرم دوخت.

شهاب: امیدوارم ناراحت نشده باشی که جوابش‌و دادم.

_ نه اصلا!

دوباره نگاهش‌و به من دوخت.

شهاب: اگه باز مزاحم شد بهم بگو، می‌تونیم واسه مزاحمت‌های بی‌موردش ازش شکایت کنیم.

پوزخندی زدم.

_ عادت کردم به حرف‌ها و تهمت‌هاش. گاهی وقتاهم نباید زیاد اینجور آدما رو جدی بگیری. مردم حرف‌و همیشه می‌زنن، مخصوصاً پشت دخترهای تنهایی مثل من!

بغضم گرفت؛ اما نه! درسته من تنهام، اما قویم. چه چیز‌هایی که پشت سر نذاشته بودم. با یه مشت تهمت‌و اَراجیف‌و حرف مفت یک سری آدم بیکار با ذهن‌های آلوده و منفی‌شون سر خم نمی‌کنم.

"نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم

مسيرِ زندگيمان طورِ ديگرى رقم ميخورد

دوست داشتن هايمان را راحت تر جار ميزديم

لباسى را بر تن ميكرديم كه سليقه ى واقعيمان بود

آرايشى ميكرديم كه دوست داشتيم

دلمان كه ميگرفت،مهم نبود كجا بوديم،

بى دغدغه اشك ميريختيم

صداى خنده هايمان تا آسمانِ هفتم ميرفت

با پدر ومادرمان دوست بوديم

حرفِ يكديگر را ميخوانديم

نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم،

خودمان براى خودمان چهارچوب تعريف ميكرديم

روابطمان را نظم ميداديم

دخترها و پسرهايمان،حد و مرزِ خودشان را ميشناختند

نيمى از دوست داشتن هايمان،به ازدواج منجر ميشد

نگرانِ حرفِ مردميم اما...

كه چگونه رفتار كنيم كه مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند

كه مبادا از چشمشان بيفتيم

كه مبادا قطع شود روابط خانوادگيمان

ما در دورانى هستيم

كه نه براى خودمان

براى مردم زندگى ميكنيم!"
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #59
ساعت یک شب بود که بچه‌ها رفتن. شهاب دم رفتن بهم گفت که صبح تو شرکت منتظرمه.
کلمه خانوم حساب‌دار و با لحن دل‌چسبی بهم گفت که هنوزم طعم شیرین حرفش توک ذهنمه. ساعت زنگ گذاشتم ‌و با تنه خسته به خواب رفتم.
لمس‌ و با حرص کشیدم ‌و خمار و منگ روی تخت نشستم ‌و با گیجی این طرف‌و اون طرف ‌و نگاه می‌کردم. هنوز از خواب سیر نشده بودم. اَه لعنتی، کار کردن دیگه چه کوفتی بود. حالا هر روز کله سحر باید بلند شم تا اون سر دنیا برم. کاش ماشین داشتم. اونجوری دیگه نیاز نبود دو سانس سوار اتوبوس بشم. به‌زور بلند شدم‌ و دست‌و صورتم‌ و شستم.
ظرف‌های کثیف توی آشپزخونه بهم دهن‌کجی می‌کرد.
دیشب تا دیر وقت با بچه‌ها نشسته بودیم، همینم باعث شد به هیچ‌ کدوم از کارام نرسم‌ و خسته باشم. دلم می‌خواست همین جوری یه مانتو شلوار ساده بپوشم، اصلا حوصله‌ی قرتی بازی ندارم؛ اما روز اول بود و بالاخره باید با بقیه آشنا شم ‌و وجه خوبی نداره. یک‌ربعی حوصله کردم ‌و قشنگ به خودم رسیدم ‌و راه افتادم.

پشت در شرکت ایستادم. امروز اولین روز کاریم بود. باید خودم‌و ثابت می‌کردم ‌و به بهترین نحو کار‌هارو پیش می‌بردم. تا بتونم بعدبرگشتن حساب‌دار قبلی‌هم جایی برای خودم توی این شرکت باز کنم. چقدر از شهاب ممنون بودم، واقعا نجاتم داده بود و چقدر بهم لطف کرد.
دستی به لباسم کشیدم ‌و در و باز کردم. دفعه قبلی که به شرکت اومده بودم اصلا به دکوراسیون دقت نکرده بودم؛ اما الان دقیق بررسی کردم. وقتی از در وارد می‌شدی راه روی درازی پیش روت بود و هر سمت پر از اتاق. سمت راست هم یک راه‌روی کوتاه‌تر بود. میز منشی سمت راست بود و رو به روش تک اتاقی بود که کنارش تابلوی استیل رنگ ریاست زده بود. ظاهر کلی شرکت نمای سفید و روشن داشت که شیکش کرده بود. در عین سادگی خیلی شیک بود.
چقدر خلوت بود. به ساعتم نگاه کردم که نکنه من زود اومده باشم؛ اما ساعت هشت‌و نیم بود!
نگاهی به میز منشی انداختم که خالی بود.
بلا‌تکلیف سر پا ایستاده بودم‌ و نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #60
شهاب

وارد سالن مجتمع شدم. یوسفی نگهبان مجتمع با دیدنم از جاش بلند شد.

یوسفی: سلام مهندس صبح بخیر.

_ سلام صبح شمام بخیر.

سوار آسانسور شدم‌و بالا رفتم. کیفم‌ و توی دستم جا به جا کردم ‌و وارد شدم. شرکت مثل همیشه ساکت بود و هر کسی توی اتاقش مشغول به کارش بود. نگاهی به جای خالی منشی کردم. یه امروز و مرخصی گرفته بود و باید بدون منشی کارا رو راه می‌نداختیم. خواستم سمت اتاقم برم که دیدم نوال داره از آبدارخونه بیرون می‌آد. سرش تو گوشیش بود و هنوز متوجه من نشده بود. نگاهی به سر تاپاش انداختم. مثل همیشه ساده و جذاب!
شلوار جین مشکی‌و بارونی کرم کوتاه. صورتش توی قاب مقنعه من‌رو یاد دوران دانشگاه انداخت.
چقدر بهم بی‌اهمیت بود و این موضوع چقدر عذابم داد. بی‌‌خیال خاطرات گذشته سری تکون دادم‌و عینکم‌رو از چشمام برداشتم.
سرش‌و بالا آورد و تازه نگاهش به من افتاد. لبخندی‌روی صورت سفیدش نقش بست‌و من فکر کرذم وقتی می‌خنده چقدر خوشگل‌تر می‌شه. آروم به سمتم اومد. در عین سنگین بودن تو حرکات‌و رفتاراش عشوه‌ و ناز خاصی داشت که مطمئنم خودش از این ‌همه دلربا بودن خبر نداشت.
صدای دخترونش گوشم‌ و نوازش کرد.

نوال: سلام صبح بخیر، چرا اینقدر خلوته اینجا نیم ساعت رسیدم حتی یک نفرم ندیدم!

کیفم‌رو تو دستم جابه‌جا کردم ‌و سمت اتاقم رفتم. پشت سرم اومد.

_ اینجا هرکس سرش تو کار خودشه‌و تو اتاقش مشغول به کارِ. رفت‌و آمد الکی نداریم.

آهانی گفت. کیف‌ و عینکم‌رو روی میز گذاشتم. معطل جلوی در اتاق ایستاده بود.

نوال: منشی شرکت کجاست؟!

_ یه امروز و مرخصی داره.

قیافش پنچر شد. بار اول که اومده بود اینجا فهمیده بودم رفاقتی با منشی داره.

_ بیا بریم اتاق کارت‌رو نشونت بدم.

هم‌قدم باهام راه می‌اومد. احساس خوبی بهم دست می‌داد وقتی کنارم بود. در اتاق حسابداری‌رو باز کردم. کنار رفتم تا اول وارد بشه. پشت سرش داخل شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
254
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین