. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #31
آرین: چی شده، به چی‌ می‌خندی؟!
محال بود فکر مسخرم‌رو به زبون بیارم.
هیچی زمزمه کردم ‌و چشمام‌رو بستم. حس حالت تهوع بهم دست داده بود. دودقیقه دیگه هم ‌توی جاده خاکی گذشت تا بالاخره به جاده اصلی رسیدیم.
صاف نشستم‌و‌ رو به آرین گفتم:
_ جلوتر سوپری دیدی نگه‌دار لطفا!
آرین: چیزی نیاز داری؟!
_ اره فقط یکم تشنمه.
چی‌‌می‌گفتم! می‌گفتم اینقدر بی‌جنبم با چهارتا تکون ماشین حالم بد شد؟!
معدم مُدام می‌پیچید و هَم می‌خورد. چشم‌ می‌چرخوندم‌و دنبال سوپری می‌گشتم. شیشه‌رو تا ته پایین دادم‌و نفس‌های عمیق کشیدم. آرین با تعجب نگاهم می‌کرد.
آرین: حالت خوبه نوال؟!
با حس هجوم محتوای معدم به بالا، فوراً دستم‌رو جلوی دهنم گرفتم ‌و سرم‌رو به چپ و راست تکون دادم.
آرین با دیدن‌ وضعیتم، سریع فرمون‌رو چرخوند و ماشین‌و کنار جاده کشید. در رو باز کردم و با دو به طرف درخت‌ها و بوته‌ها رفتم. محتوای توی معدم، در آنی خالی شد. احساس سبکی کردم. دستمالی از جیبم در آوردم‌و روی لبم کشیدم. آرین پشت سرم ایستاده بود و صدای نگرانش توی گوشم پیچید:
آرین: چت‌ شد تو دختر؟! چرا زودتر نگفتی حالت بده؟!
بطری آبی که از صندوق در آورد و به دستم داد.
تشکری کردم‌و آب رو روی صورتم پاشیدم.
خاک تو‌ سرت کنن نوال یه جا نتونستی آبرو‌ خودت رو نگه داری!
برگشتم‌و با خجالت لبخندی به صورت آرین زدم:
_ ببخشید تو‌رو خدا نگرانت کردم. یهو‌ حالم بد شد.
لبخند مهربونی زد و دستش‌رو با فاصله پشتم نگه داشت.
آرین: این چه حرفیه دختر! بیا یکم بشین حالت جا بیاد بعد راه می‌افتیم. رنگ به روت نمونده!
با قدردانی نگاهش‌ کردم.
در جلو رو باز کرد و نشستم. خودشم تکیه داد به ماشین. جفتمون خیره به درخت‌های سرسبز و بلند رو به رومون بودیم‌و سکوت کرده بودیم. تو فکر گندی که بالا آوردم بودم‌و حرص می‌خوردم.
آرین نفس عمیقی کشید و با شگفتی نگاهی به دور و بر کرد:
آرین: حیف هوا به این تمیزی نیست، مجبوریم ول کنیم بریم تهران!
نگاهی به آسمون انداختم، رو به تاریکی بود. نسیم خنکی رد شد. دستم‌رو زیر بغلم جمع کردم.
_ اره خب، شمال یه چیز دیگست! اما من تحصیل و ‌زندگی توی تهران آرزوم بود و اصلا از تصمیمم پشیمون نیستم!
تلخندی زدم‌و رو‌ به آرین که با کنجکاوی منتظر ادامه حرفم بود گفتم:
_ یکم سرد شده، می‌شه راه بی‌افتیم؟!
انگار تو ذوقش خورد. اما چیزی نگفت‌و سوار ماشین شد و راه افتاد.
کمربندم‌رو بستم و شیشه‌رو بالا کشیدم.
خیره به جاده شدم. هیچ‌کدوم قصد حرف زدن نداشتیم. در واقع حرفی‌هم برای گفتن نداشتیم!
آرین دستش‌‌رو به سمت ضبط برد و روشن کرد. صدای دلنشین رضابهرام بود که سکوت فضا‌رو شکوند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #32
خیره به جاده به این فکر می‌کردم که چرا نازنین باهام تماس نگرفت! تو دلم پوزخندی زدم:
لابد کمالی‌هم من‌و قبول نکرد!
ترم‌های اول دانش‌جوییم استادم بود. استادی باجزبه و خوشتیپ! و صدالبته با تحصیلات عالیه. توی کارش بی‌نظیر بود. طبق معمول دختر‌های زیادی براش ضعف می‌رفتن. منکر جذابیتش نمی‌شدم؛ اما درس و مدرک برام الویت بود. هه! مدرکی که فقط به‌درد جرز دیوار می‌خوره. متوجه توجه‌های گاه‌ و بی‌گاهش روی خودم ‌می‌شدم؛ اما اهمیتی نمی‌دادم. بچه‌های کلاس‌هم متوجه رفتار‌های عجیبش شده بودن و فکر می‌کردن رابطه‌ای بین‌ما‌ هست و طعنه کنایه‌هاشون بود که نصیبم می‌کردن. برام مهم‌ نبود چی راجب‌ ما فکر می‌کنن. مهم خودم بودم که می‌دونستم رابطه‌ای بین‌ما نیست و از حس خودم مطمئن بودم.
چندباری جلوی‌ راهم‌رو گرفته بود؛ اما حرفی از احساسش نزده بود و خیلی عادی رفتار کرد؛
اما کم‌کم رفتاراش عوض شد.
همکلاسی شیرازی‌ توی دانشگاه داشتم و جای‌ یک‌دوست خیلی‌باهم صمیمی بودیم. بعضی روز‌ها بعد کلاس پیاده قدم ‌می‌زدیم یا نوشیدنی می‌خوردیم. از قضا‌ روزی‌ توی پارک نشسته بودیم‌و امیر از علاقه و خاطراتش با دختر عموش‌ که ‌توی شیراز بود برام می‌گفت. منم گوش می‌دادم‌ و به خاطرات با‌مزش می‌خندیدم و سر‌‌به سرش می‌ذاشتم. یک‌دفعه نگام‌ به اون سمت خیابون افتاد و‌ کمالی رو توی ‌ماشینش دیدمش. اخم‌هاش‌رو‌ تو‌هم کشیده بود و‌ با خشم نگام می‌کرد. یهو پاش‌رو محکم روی گاز گذاشت و رفت. منم با‌ تعجب جای خالیش‌رو نگاه می‌کردم و مطمئن بودم اون روز تعقیبم کرده بود.
از فرداش باهام چپ‌ افتاده بود. تدریس می‌کرد؛ اما حتی نیم‌نگاهی‌هم بهم‌‌ نمی‌نداخت بچه‌ها خوشحال بودن؛ اما این بی‌توجهیش من اصلاً برام مهم نبود. وسط‌های ترم بود که اول خبر استعفاش‌ و بعدهم خبر ازدواجش توی‌ کل دانشگاه پیچید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #33
بچه‌ها همه ناراحت بودن. منم ناراحت شده‌بودم؛ اما نه به‌خاطر تیپ وقیافش. به‌خاطر اینکه استاد به این خوبی‌رو از دست داده بودم.
با‌صدای زنگ موبایلم از فکر بیرون اومدم. آرین نگاهی ‌بهم کرد و صدای ضبط‌رو کم‌ کرد. نگاهی به صفحه کردم و با لبخند لمس کردم. هنوز حرفی نزده بودم که صدای جیغش‌توی گوشم پیچید:
آوا: کجایی تو دختره‌ی‌ فلان شده؟!
خندم گرفت‌و به شوخی گفتم:
_ هوی‌خانوم صدات‌و برا ‌من بلند نکنا! اصلاً به‌توچه کجام؟!
آوا: نوال سگم‌‌‌ نکنا! بگو کجایی؟!
کرمم‌گرفته بود:
_ هیچی عزیزم با‌ دوست‌ پسرم اومدم بیرون.
نگاهی ‌به آرین کردم که با چشمای گشاد شده‌ نگام می‌کرد. خندم گرفته بود.
آوا: خفه‌شو ببینم! اگه الان‌بهم بگن سقط شدی رفتی کُما بیشتر باور می‌کنم!
_ زبونت لال نشه الهی منگُل! با‌ داداش جناب‌عالی داریم از روستا بر‌می‌گردیم. چی‌کار داری ‌حالا؟!
لحنش آروم‌تر شد:
آوا: ای‌جانم قربون داداشم برم من، دلم‌براش یه‌ذره شده. هیچی بابا خیرسرت اومدیم ببریم بگردونیمت بلکه اون ‌مغز پوسیدت یک ‌هوایی بخوره، نگو خانوم خودش رفته شمال عشق‌و حال! کی می‌رسین حالا؟!
رو‌به آرین کردم‌و گفتم:
_ کی می‌رسیم آرین؟! خیلی مونده؟!
آرین نگاهی به ساعت انداخت.
آرین: یه یک ساعتی مونده برسیم. می‌بینی که ترافیکه!
دوباره گوشی‌‌رو دم گوشم گذاشتم:
_ شنیدی که خان‌داداشت چی گفت! یک ساعت مونده.
لحن آوا عصبی شد و‌ از پشت گوشی رو به سجاد گفت:
آوا: راه بیوفت سجاد! خانوم‌‌حالا حالاها رسیدنی نیست. خودمون بریم‌ دور دور، چشم بعضی‌ها دربیاد تنهاتنها می‌رن شمال!
خندم گرفت. دختره حسود!
دوباره صداش توگوشم ‌پیچید.
آوا: هی نوال خانوم، فکر نکن تموم شد رفت، فردا شب چتر می‌شیم خونت. به داداشم‌سلام‌برسون از طرف من ببوسش. می‌بینمت بای.
تا اومدم‌جوابش‌رو بدم صدای بوق ممتد بود که توی گوشم پیچید. گوشی‌رو پایین آوردم‌و خیره شدم به تماس قطع شده.
_ دختره‌ی خنگ! نذاشت جوابش‌رو بدم؛ درجا قطع کرد!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #34
آرین همون‌طور که نگاش به جاده بود گفت:
آرین: آواست دیگه چی توقع داری ازش. چی‌گفت حالا؟!
گوشی‌رو توی کیفم گذاشتم.
_ سلام رسوند بهت، گفت فردا شب میاین خونه‌ی من.
آرین: مزاحم‌ نباشیم یک‌وقت؟
چپ چپی نگاش کردم.
_ این‌چه حرفیه که می‌زنی!
لحنم بوی دلخوری گرفت:
_ شماها تنها خانواده من هستید. شاید من‌رو فقط به چشم‌ یک دوست ببینید؛ اما من شمارو جای خانوادم دوستون دارم.
دستش‌رو لبه‌ی شیشه گذاشت‌ و لبخندش‌رو‌ به روم پاشید. نگاش کردم.
آرین: خودتم می‌دونی که چقدر برای ما عزیزی. خدا خودش شاهده برای من و آوا مثل خواهری. مامان‌هم تورو‌ به چشم‌ ما نگاه می‌کنه و می‌دونی که چقدر دوست داره. آقاجونت خدابیامرز هیچ‌وقت برای ماکم نذاشت، هرجا زمین خوردیم، مشکل داشتیم دستمون‌رو گرفت، هوامون‌رو داشت.
راهنما‌ زد و ماشین‌رو به گوشه جاده کشید.
آرین: پس دیگه نبینم از این حرف‌ها بزنی.
لبخند قدر شناسانه‌ای زدم. نگاه به ماشین‌های ردیف پارک شده‌ی رو به روم انداختم.
_ چرا وایسادی؟!
ماشین‌رو خاموش کرد و نگام کرد.
آرین: حواست کجاست خانوم؟ سه ساعته هیچی نخوردیم. من که دارم ضعف می‌رم، توام که هیچی تو معدت نموند. پاشو‌ که‌ دل‌ و معدم اومد تو حلقم.
خندیدم‌و کمربندم‌رو باز کردم. پیاده شدم ‌و دستی به مانتوی نخیم کشیدم. یکم چروک شده بود؛ اما چون مشکی بود خیلی نشون نمی‌داد.
آرین در ماشین‌رو قفل کرد و هم‌قدم باهم‌ راه افتادیم. وارد رستوران شدیم. نگاهی کلی به اطراف انداختم. بیشتر افرادی که اونجا بودن خانوادگی اومده بودن و‌‌ احتمالاً مسافر.
پشت‌سر آرین به سمت میزی که کنار پنجره بود رفتم‌. رو به روی آرین جا گرفتم. موبایلم‌و روی میز گذاشتم که هم‌زمان گارسون منو رو به دست‌مون داد.
گارسون: خیلی خوش اومدید. چی میل دارید؟!
منو رو ورق زدم. چشمم به لوبیاپلو خورد. آخ که چقدر هوس کرده بودم. فوراً منو رو بستم‌و به دست گارسون دادم.
_ یه پرس لوبیاپلو لطفا!
آرین‌هم‌ منو رو به دستش داد و‌ جوجه سفارش داد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #35
دستام‌رو توهم قلاب کردم‌و روی میز گذاشتم. خیره به چشمای قهوه‌ایش شدم. جفتِ چشم‌های آوا بود؛ اما روشنی چشم‌های آوا بیشتر خودنمایی می‌کرد. سفیدی چشماش به قرمزی می‌زد. معلوم‌ بود حسابی خسته. خواستم کمی‌سر به سرش بزارم.
_ خب آرین‌خان، از عشقتون چه خبر؟!
آنی چشماش گشاد شد و لحنش بوی ترس گرفت:
آرین: چی؟ چی می‌گی نوال، عشقم کیه دیگه؟
پامو‌ روی پام انداختم‌و پوزخند مسخره‌ای زدم.
_ خودت و نزن به اون راه! آوا همه‌چی‌رو بهم گفته! حالا چی شده مگه، عاشق شدن ترس نداره که!
دستپاچگی‌رو توی حرکاتش حس می‌کردم. چرا اینجوری می‌کرد؟! من فقط داشتم باهاش شوخی می‌کردم! نکنه جدی جدی خبری بود.
عصبی‌و کلافه دستی توی موهاش کشید و‌ به صندلیش تکیه داد و لب زد:
آرین: دختره‌ی دهن لق، خوبه بهش گفتم حرفی به کسی نزنه!
با استیصال نگام کرد و نالید:
آرین: نوال تورو خدا حرفی از این قضیه به مامان نزن‌‌، موضوع هنوز جدی نشده.
با‌ دهنی باز و خنده نگاش کردم. وای خدا! من داشتم بهش یه‌دستی می‌زدم و اون خودش‌رو لو داد. خندم شدیدتر شد.
چشماش ریز شد با شک‌و تردید به خندم نگاه کرد.
آرین: چیه؟! چرا می‌خندی؟!
دستی به گوشه‌ی اشکی چشمم کشیدم. با ته‌مایه خنده جوابش‌رو دادم.
_ وای پسر تو‌ چقدر ساده‌ای آخه؛ داشتم اذیتت می‌کردم.
لبخند شیطونی زدم ‌و ابرو بالا انداختم.
_ خوب خودت‌‌رو لو دادیا! بگو بیینم کی هست حالا این دختر خوشبخت؟!
لب‌هاش‌رو جمع کرد و با کف دستش ضربه‌ای به پیشونیش زد.
آرین: ای بابا، گند زدم که!
من و منی کرد و با خجالتی که ازش بعید بود گفت:
آرین: از مشتری‌های ثابت مغازه بود. هی می‌رفت می‌ا‌ومد، نگو فقط خودش نبود که می‌رفت، دل ما روهم با خودش می‌برد.
با خوشحالی نگاش کردم ‌و منتظره ادامه حرفش شدم:
آرین: اسمش تاراست، یک دوسالی ازم‌ کوچیک‌تره و داره درس می‌خونه. پدرشم تو بازار کاسب محترمیِ.
نگاه به صورت شرمگینش کردم. از آرین سرخ و سفید شدن بعید بود! چشمای خجلش‌و به چشمام دوخت.
آرین: کلاً دخترهِ خوب‌ و خانواده داریه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #36
آرین جای برادر برام عزیز بود. از ته قلبم براش خوشحال شدم.
_ ای‌جانم مبارکا باشه آقاداماد.
به شوخی لحنم‌رو کمی غمگین کردم و ادامه دادم:
_ این‌قدر غریبه بودم که دوست نداشتی من بدونم؟!
متعجب گفت:
آرین: این چه حرفیه نوال! فقط چون هنوز چیزی قطعی نشده نخواستم به کسی بگم.
از خنده در حال انفجار بودم؛ اما جلوی خودم‌رو گرفتم و با حالتی عصبی و ناراحت روم‌رو ازش گرفتم.
_ خوبه خوبه آرین‌خان نمی‌خواد خودت‌رو توجیه کنی. اصلا می‌ذاشتی شبه عقد کنونت خبردارم می‌کردی! لابد می‌خواستی عروسیتم دعوتمون نکنی!
با هر حرفی که می‌زدم چشماش لحظه به لحظه گشادتر می‌شد. دست‌پاچه شده بود و سعی می‌کرد از دلم در بیاره. تو دلم از خنده قش کرده بودم؛ اما به ظاهر نشون نمی‌دادم.
آرین: وای نوال نگو ‌توروخدا اینا چه حرفیِ که تو می‌زنی آخه! به‌خدا منظوری نداشتم دختر، تورو خدا ناراحت نشو!
نتونستم تحمل کنم‌ و زدم زیر خنده. اینقدر بامزه شده بود که حد نداشت. اشک سرازیر شده از گوشه چشمم‌رو با نوک انگشتام گرفتم. و با ته خنده گفتم:
_ داشتم اذیتت می‌کردم برادر من! مگه می‌شه بعد این همه سال نشناسمت. می‌دونم چه دل پاکی داری‌و هر کاری که بکنی با نیت پاک قلبیِ.
همون موقع سفارش هارو آوردن. کمی خودم‌رو عقب کشیدم ‌و تشکر کردم. رو به آرین که حالا آروم تر شده بود گفتم:
_ درضمن جناب، فردا شب عروس‌خانوم‌رو هم با خودت بیار. گفته باشم تنها بیای راهت نمی‌دم.
خندید و قاشق‌رو برداشت.
آرین: ای به روی چشم.
بسم‌الله گفتم‌و‌ مشغول خوردن شدیم. بعد از حساب از رستوران بیرون اومدیم. هوا نسبت به غروب خنک‌تر شده بود. ریموت ‌و زد و سوار ماشین شدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #37
. نگاهی به ساعت کردم، نه و ‌نیم. احتمالا یک ساعت دیگه تهران بودیم. خستگی از سر و کول جفتمون می‌بارید. دلم ‌می‌خواست همین‌جا بخوابم؛ اما زشت بود من‌ بخوابم‌ و اون رانندگی کنه. واسه اینکه خواب جفت‌مون بپره ضبط‌رو روشن کردم و‌ صداش‌رو بالا بردم. شیشه رو پایین کشیدم. باد خنک توی صورتم کوبیده شد. مدام شالم‌رو تکون می‌داد و قصد داشت از سرم درش بیاره. روی سرم کیپش کردم‌و اجازه دادم نسیم خنک با صورتم بازی کنه. بعد از مدت‌ها حالم‌رو خوب حس کردم. داشتم فارغ از همه مشکلاتم به یک چیز فکر می‌کردم، رهایی! درسته رهایی، من بایدگذشتم‌رو رها می‌کردم. بعد از فوت آقاجون من دیگه اون دختر سابق نبودم. پخته‌تر شده بودم و اصلا هم از این قضیه ناراضی نبودم؛ اما با فوت آقاجون ثانیه به ثانیه احساس تنهایی کردم. احساس اینکه دیگه همدمی ندارم، محرمی ندارم؛ اما باید رها می‌شدم، از گذشته. گذشته تموم شده و من هنوز آه و افسوس می‌خورم. گذشته دیگه بر نمی‌گرده؛ اما من هنوز توش گیر کردم. باید خودم رو نجات بدم. تا کی قرارِ قصه بخورم؟! تا کی هی فکر تنهایی کنم و افسوس بخورم؟!
من تنها نیستم! من بهترین دوست‌ها رو دارم که مثل خواهر و برادر خودم می‌مونن! من هنوز بتول و دارم خاله زیور رو دارم. سارا و خانوادش‌رو دارم. یادم‌نمی‌ره که بعد از فوت آقاجون چقدر زیر بال و پرم رو گرفتن.
از همه مهم‌تر، من خودم‌رو دارم، خدام‌رو دارم! خدا خودش تا اینجاش هوام‌رو داشته مطمئنم بعداز اینم دستم رو ول نمی‌کنه.
دستم‌رو روی صورت یخ زدم گذاشتم. شیشه‌رو بالا کشیدم و‌ مستقیم به جاده زل زدم. با خودم عهد کردم.
من نوال تابش، امشب همین‌جا، خاطرات تلخ گذشته و تنهایی‌هاش رو جا می‌زارم و با آغوشی باز به استقبال آینده می‌رم!
لبخندی از روی رضایت زدم. دلم آروم گرفته بود. رسیده بودیم تهران. آدرس‌رو دادم و بیست دقیقه بعد جلوی در آپارتمان بودیم. به سمتش برگشتم و لبخند تشکرآمیزی زدم.
_ دستت درد نکنه آرین، حیف که دیر وقته نمی‌تونم تعارفت کنم بالا. ایشالا فردا شب جبران کنم
متقابلا لبخندی زد.
آرین: این‌چه حرفیه دست شما درد نکنه هم‌سفر. ایشالا فردا شب مزاحم می‌شیم.
پیاده شدم و گفتم:
_ یادت نره عروس خانوم و بیاری.
آرین: حتما!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #38
دستی براش تکون دادم، بوقی زد و رفت. در پارکینگ ‌و باز کردم وخسته کوفته از پله‌ها بالا رفتم.
در رو آروم بستم‌ و کفشام‌رو گوشه‌ای پرت کردم. خونه غرقِ تاریکی بود. عجیب بود چون همیشه بیرون می‌رفتم چراغ راهرو رو روشن می‌ذاشتم. شونه بالا انداختم. لابد یادم رفته بود! دستام‌رو جلو دراز کردم و جورابام‌رو روی زمین می‌کشیدم و آروم راه می‌رفتم تا توی تاریکی به پایه مبل و وسایل نخورم. دستام روی دیوار کشیدم‌ و پریز رو زدم. یک‌بار، دوبار، سه‌بار؛ اما روشن نشد. آهی از گلوم بلند شد. این چراغ‌ها هم وقت‌گیر آوردن واسه سوختن. مانتوم‌رو از تنم کندم و پرت کردم گوشه‌ای. چشمم به تاریکی عادت کرد؛ اما بازم آروم سمت آشپزخونه رفتم و برق رو‌ زدم؛ اما اینم روشن نشد. یعنی چی آخه؟! یعنی همشون باهم سوختن؟! نکنه برق قطع شده! بیخیالِ آروم راه رفتن شدم و سریع رفتم سمت در ورودی. تا پام رو روی راه ‌پله گذاشتم برق روشن شد. مطمئن شدم که فقط برق واحد من قطع شده. سمت فیوز توی آشپزخونه رفتم و همه کلید‌هارو بالا کشیدم.
عصبی شدم. نه مثل اینکه این لعنتی امشب لج کرده با من. حرصی پام رو باشدت بالا آوردم تا بکوبم به پایه میز چوبی آشپزخونه؛ اما یک‌دفعه جورابم روی سرامیک سُر خورد و با کمر پرت شدم روی سرامیک.
آنی حس کردم نفسم رفت. درد بدی تو کل بدنم پیچید.
_ آخ سقت شدم، خدا!
کمرم داشت از درد می‌ترکید.
_ آی‌خدا مُردم.
نای تکون خوردن نداشتم.
صدبار سارا بهم گفت یه قالی بنداز اینجا، گوش نکردم. حقمه دیگه، خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
حس می‌کردم فلج شدم. آروم دستم رو دراز کردم و‌ لبه میز رو لمس کردم. با دست چپم‌ هم کمرم رو گرفتم و آروم بلند شدم. لنگ‌لنگون تو اون تاریکی بیرون رفتم و با هزار آخ و اوخ رو کاناپه دراز کشیدم. نازک نارنجی نبودم، واقعا دردم زیاد بود. شالم رو از روی گردنم کشیدم. کمرم‌رو کمی بالا بردم و شال‌و از زیرش رد کردم‌و محکم روی شکمم گره زدم. کمرم زُق‌زُق می‌کرد؛ اما اینقدر خسته‌ی راه بودم که همون‌جوری خوابم‌ ببره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #39
با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم. کی بود سر صبحی! نور خورشید از پنجره می‌تابید و خونه روشن بود.
دستم‌و به کمرم گرفتم، احساس کردم بدنم خشک شده. آروم سمت در رفتم ‌و بی‌توجه به لباسم در رو باز کردم؛ که یک‌دفعه سارا عین گاو خودش‌رو داخل انداخت.
نفس‌نفس زنان گفت:
سارا: وای دیوونه...چرا در رو باز نمی‌کنی؟! چرا گوشیت‌و جواب نمی‌دی؟! می‌دونی چند بار بهت زنگ زدم آخه!
با قیافه مچاله شده و دست به کمر نگاش کردم تا نطقش‌رو تموم‌ کنه.
_ تموم شد؟! ماشالا تخم کفتر خوردی سره صبحی؟!
چپ‌چپ نگام کرد و روی مبل نشست.
سارا: کدوم گوری بودی از دیشب هرچی زنگ زدم خاموش بودی. نصفه‌شبی می‌خواستم‌ پاشم بیام گفتم شاید یک وقت رفته باشی پیش آوا دیگه نیومدم.
لنگ‌ زنان رفتم کنارش نشستم. چشمای درشت‌و مشکیش ‌و گرد کرد و گفت:
سارا: چته تو چرا می‌لنگی؟!
_ هیچی بابا دیشب‌رو سرامیک سر خوردم. وای سارا یک آن حس کردم روح از تنم رفت.
بلند زد زیر خنده. حالا نخنده کی بخنده!
سارا: وای‌وای نوال مردم از خنده! حقته چندبار گفتم یه فکری به حال اونجا بکن، گوش نکردی حالا خوب شد؟! شانس آوردی سرت جایی نخورد وگرنه مغز نداشتتم از دست می‌دادی.
شال‌ چروک شده‌ رو از دور کمرم باز کردم‌و سرم و به پشتی مبل تکیه دادم. سرم‌و کج کردم و‌ بهش چشم‌قره رفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #40
_ زبونت و گاز بگیر ملعون!
سارا: حالا خداروشکر به‌خیر گذشت. نگفتی کجا بودی؟!
_ رفته بودم روستا، تازه دیشب رسیدم. گوشیمم لابد شارژ تموم کرده.
با اضطراب نگام کرد.
سارا: روستا، روستا چرا؟! تو که گفتی دیگه نمی‌ری اونجا!
_ اره خب قرار نبود برم؛ اما بتول زنگ زد.
با کنجکاوی پرسید:
سارا: خب چی‌گفت؟!
خواستم سر به سرش بزارم. تکیه‌ام رو برداشتم‌و سمتش برگشتم.
_ وای سارا اگه بدونی چیا شد!
داشت از استرس سکته می‌کرد.
سارا: وای دقم‌دادی بگو‌ دیگه دختر.
خودم‌رو ذوق زده نشون دادم.
_ حال‌و احوال کرد و گفت نوال‌جان قرض از مزاحمت من برادرزادم یه‌ماهی می‌شه از اون ور آب برگشته براش دنبال یه دختر خوب و نجیب می‌گردیم. منم گفتم کی بهتر از تو آخه؟! اگه راضی باشی، ما با آداب و‌ رسوم بیایم جلو شما دوتا هم آشنا بشید.
حرفم‌و قطع کردم‌ و نگاه به دهن باز شدش انداختم. خندم‌ و قورت دادم و ادامه دادم.
_ هیچی دیگه منم از خدا خواسته قبول کردم. هرچی فکر کردم دیدم زشته بابا اینجا دعوتشون کنم یارو فرنگیه! گفتم چی‌کار کنم چی‌کارنکنم گفتم عمارت به اون بزرگی؛ دعوتشون کنم اونجا هَز کنن.
آب‌دهنم‌رو قورت دادم. چه فیلمی بودم من!
_ خلاصه رفتم عمارت و افتادم بشور بساب‌و گردگیری. جونم برات بگه دیگه همون شب با بتول‌و مامان باباش اومد.
شور حرفم‌و بیشتر کردم‌ و با آب‌ و تاب توضیح دادم.
_ وای سارا پسر نگو یه دسته گل، یه پارچه آقا.
جذاب نبود؟! که بود. خوشتیپ نبود؟! که بود. پولدار، باکلاس، از همه مهم‌تر با ادب. یک‌جور حرف می‌زد آدم کَفِش می‌برید. تازه قرار شده بعد ازدواجمون کلاً بریم اون ور آب زندگی کنیم.
خلاصه که خواهرجان ماهم رفتیم قاطی مرغ‌عشقا.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
394
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین