کیارش با شونهای افتاده پایین پلهها ایستاد. سرش و بلند کرد و خیره نگام کرد. نگاهش حسابی پریشون بود. احساس کردم قلبم ریخت. دور دستش رو که با چاقو بریده بود رو با باندی بسته بود. باند رنگ قرمز و خونی به خودش گرفته بود؛ حتی بعد از گذشت یک هفته.
آروم چند پله رو پایین رفتم و روی پلهی اول ایستادم. چشماش سرخ بود و مشکی براق چشماش بیفروغ بود. دلم بیقرار به سینم کوبید. عادت نداشتم کیارش و اینقدر ضعیف ببینم. لباش کبود بود و رنگ به صورتش نمونده بود. دست لرزونم و جلو بردم و آروم موهای ریخته روی پیشونیش و بالا فرستادم. مردمک چشمام بیقرار میلرزید و تو کل صورتش میچرخید. نفهمیدم چیشد که دستم کشیده شد و از پله پایین اومدم و ... کیارش ثابت ایستاده بود و نفیس عمیق میکشید.
دستام خشک شده کنارم افتاده بود. بوی عطرش زیر بینیم پیچید. آروم چشمام و بستم و زمزمه کردم:
_ میری زندا..
کیارش: هیـــش!
حرف نزده توی دهنم مونده بود.
_ هیچی نگو...همینجا بمون هیچی نگو!
چیزی توی قلبم تکون خورد؛ اما مغزم بهم نهیب زد و خودم و عقب کشیدم. کیارش وقتی دید رغبتی به موندن ندارم خودش و عقب کشید.
دوباره پرسیدم:
_ میندازنت زندان؟
بیربط به حرفم گفت:
کیارش: منتظر من بودی؟
سرم و بالا گرفتم و با غروری که تصنعی بودنش حس میشد گفتم:
_ نه. داشتیم هوا میخوردیم.
لبخند کمرنگی روی لبهای خشکش نشست و سریع محو شد.
_ جوابم و ندادی؟
کلافه نگاه ازم گرفت و از کنارم رد شد. پشت سرش رفتم و باهاش هم قدم شدم.
کیارش: رفت توی کما. یه جورایی نیمه کما.
اشک از چشمام سر خورد. با تعجب سر جام خشک شدم. باورم نمیشد زنده باشه.
سریع دنبالش دویدم و وسط راه پله نگهش داشتم:
با ذوق گفتم:
_ یعنی میگی زندست؟ یعنی جدی جدی نمرده؟
سرش و تکون داد و با صدای بم و دو رگش گفت:
کیارش: نه نمره؛ اما حالش خوب نیست.
خوب بود خیلی خوب بود. همین که نمرده بود. همین که کیارش هنوز قاتل نشده بود عالی بود.
_ بردینش بیمارستان اره؟ پلیس باهات کاری نداشت؟
کلافه به موهاش دست کشید و گفت :
کیارش: نه کسی نمیدونه کار من بوده. برو کنار نوال خستم.
آروم کنار رفتم تا بره بالا؛ ام خودم هم پشت سرش رفتم و وحشتزده گفتم:
_ زنش چی؟ اون خبر داشت ما اون شب اونجا بودیم اون حرفی به پلیس نزد؟
معلوم بود رغبتی به توضیح دادن نداره.
کیارش: نه زنشم دل خوشی ازش نداشته...اصلا براش مهم نبود.
کیارش داخل اتاقش شد و در و بست. نفسی از سر آسودگی کشیدم و همونجا نشستم و سجدهی شکر کردم.
خدایا شکرت خدایا شکرت. خودت شفاش بده. خدایا خودت دستمون و بگیر نزار بمیره. نزار خونش بیوفته گردن کیارش.
سرم و بلند کردم و دستم و به چشمای اشکیم کشیدم. فوری رفتم توی اتاقم و خبر و به سحر دادم که حسابی خوشحال شد و شکر کرد. بعد اینکه بهش خبر دادم رفتم پایین تا برای کیارش قهوه درست کنم. قهوه درست کردم و با شکلات تلخ توی سینی گذاشتم و بالا رفتم.
تقهای به در زدم و منتظر موندم؛ اما جوابی نشنیدم. سینی رو یک دستی گرفتم و در و باز کردم و داخل شدم. اتاق تاریک بود و آباژور کم نوری روشن بود. کیارش روی تخت خوابیده بود و ساعد دستش و روی چشمش گذاشته بود. پوفی کشیدم و خواستم برگردم؛ که صدای گرفتش بلند شد.
@هدیه زندگی