. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #281
کیارش: خیلی خب باشه...باشه...قرار داد کارخونه رو‌ فسخ می‌کنم ولش کنم.

ابولفاتح عصبی گفت:

ابولفاتح: بهم نارو زدی جهان‌مهر...چیزی که مال من نیست برای تو و خاندان کثیف تر از خودت هم ‌نباید باشه. از اولش حالم از اون پدربزرگت بهم می‌خورد؛ چون همه چیزای خوب مال اون بود.

حالم داشت از این همه نزدیکی به ابولفاتح بهم می‌خورد. دلم می‌خواست همین الان می‌مردم و همه چی تموم می‌شد.

هق هقی کردم که ابولفاتح کنار گوشم داد بلندی کشید که از ترس لال شدم.

ابولفاتح: خفـــــه شـــو!

با چشمای اشکیم التماس وار به کیارش نگاه کردم؛ اما اون اهمیت نداد و با خشم و عصبانیت زیادی به ابولفاتح نگاه می‌کرد. صدای شلیک قطع شد و دیگه صدایی نیومد. چاقو زیر گلوم شل تر شد و صدای ابولفاتح بغض و طمع خاصی به خودش گرفت.

ابولفاتح: همون موقع که مادرت و بهم نداد...مه‌لقا رو بهم نداد....همون موقع که اون و به عقد پدرت در اورد حالم ازش بهم خورد...!

خون بود که از چشمای کیارش می‌چکید و دندون روی هم می‌سابید.

ابولفاتح: تو هم مثل پدربزرگت خودخواهی...نمی‌زارم این دختر و از من بگیری دیگه نمی‌تونید از من هیچی بگیرید!

نفهمیدم چی شد که کیارش کیف و پرت کرد و با سرعت زیادی به سمت ابولفاتح حمله کرد...نفهمیدم چی شد که من و محکم هل داد روی زمین و از لبه‌ی چاقو گرفت و چاقو رو محکم از دست ابولفاتح کشید؛ که برش بزرگی روی کف دست خودش خورد و خون بود که فواره زد و روی زمین و لباسش پاشیده شد. روی زمین افتاده بودم و با وحشت به کیارش نگاه می‌کردم. ابولفاتح به دیوار چسبیده بود و تو یک لحظه بود که کیارش تعادل روانیش و از دست داد و ضربات محکم و سریع چاقو توی شکم چاق ابولفاتح فرو می‌رفت.

یک...

دستم‌و روی صورتم گذاشتم و با وحشت جیغ می‌کشیدم؛ که صدای ناله‌ی‌ ابولفاتح توی جیغ‌ و گریه های من گم می‌شد.

کیارش وحشیانه به ابولفاتح چاقو می‌زد و من ناباور فقط جیغ می‌کشیدم و گریه می‌کردم.

دو...

کیارش: اسم مادر من و نیار عوضــی! اسمش و به زبون کثیفت نیـــار!...می‌کشمـــــت مرتیکه لجن...می‌کشمت!

سه...

با وحشت از جام بلند شدم و کیارش و که از خود بیخود شده بود و محکم کشیدم.

_ ولش کن ولش کن کشیش ولش کن.

همون لحظه صدای تعداد زیادی کفش توی سالن پخش شد که به سمت ما دویدن. پیام با شدت زیادی دست کیارش و که شل شده بود و عقب کشید و با وحشت به ابولفاتح خیره شد.

پیام ناباور لب زد:

پیام: آقا؟!

سرجام ایستاده بودم و با وحشت به ابولفاتح غرق در خون و پارکت های سفید که حالا دیگه قرمز شده بود نگاه می‌کردم...به کیارشی که روی زمین نشسته بود و کفت دستاش آغشته به خون بود...پیامی که عصبی راه می‌رفت و با تلفن حرف می‌زد...محافظ‌هایی که با پیام اومده بودن و معلوم بود حسابی از خشم کیارش ترسیدن...خواب بود دیگه مگه نه؟ داشتم خواب می‌دیدم دیگه؟

ناباور سرم و تکون می‌دادم و به چشمای بسته‌ی ابولفاتح نگاه می‌کردم....اره حتما خواب بود. قطعا خواب بودم. قوت از پاهام رفت. سست شده روی زمین افتادم و کف دستم و به زمین گرفتم. پیام داد می‌کشید و دستور می‌داد به محافظا که ابولفاتح رو بلند کنن و ببرن تو ماشین. محافظا همین کار و کردن و پیام هم فوراً دنبالشون رفت. توی ثانیه کل سالن خالی شد.

پنج دقیه ای سکوت محض بود که توی سالن پیچیده بود. چهار دست و پا روی زمین خزیدم و خودم و به کیارش رسوندم. دستش و به سرش گرفته بود و سرش و پایین انداخته بود.

مچ دستام و به چشمای اشکیم کشیدم و پسشون زدم. سرم و روی شونم کج کردم و بی‌صدا توی چشماش نگاه کردم.

مجبورش کردم سرش رو بالا بگیره. چشماش سرخ بود؛ اما اشکی نه‌! مبهوت بود؛ اما شرمنده نه!

تف به این غرور سنگیت کیارش!

دستم و سمت پارکت بردم و انگشت اشارم و روی زمین خونی کشیدم و بالا اوردم. کیارش دقیق به تک‌تک کارام نگاه می‌کرد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #282
آب دهنم و با بغض توی گلوم قورت دادم و‌ با درد گفتم:

_ خشم داری...از همه خشم داری...از عالم و آدم طلبکاری.

به دستم نگاه کردم. انگشت خونیم و سمت پیشونیش بردم و علامت مثبتی روی پیشونیش کشیدم.

با درد گفتم:

_ مهر قاتل تا ابد روی پیشونیت هک شد.

مکثی کردم و با بغض و کنایه گفتم:

_ آقای کیارش جهان‌مهر!

کیارش ناباور بهم نگاه می‌کرد. عصبی دست خونیش و بالا اورد و به پیشونیش کشید و داد کشید:

کیارش: خفه‌ شو...خفه شو...خفه شو!

لبم به دندون گرفتم. بوی خون داشت حالم و بهم می‌زد. کیارش عصبی از روی زمین بلند شد و رفت. قیافه‌ی غرق خون ابولفاتح از پیش چشمم کنار نمی‌رفت. قاتل شدی کیارش...آدم کشتی...اون اگه نامرد و ع×و×ض×ی بود خدا خودش جوابش و می‌داد...

نفس یه انسان و بریدی لعنتی.

دستی زیر بازوم نشست و سعی کرد بلندم کنه. سر بلند کردم و به چهره‌ی گریون سحر نگاه کردم.

دلگیر گفتم:

_ از نقشش خبر داشتی نه؟ می‌دونستی نمی‌خواد هیچ‌کدوم ما رو بده به ابولفاتح؟!

از روی زمین بلند شدم. سحر شرمنده گفت:

سحر: کیارش آدمی بدی نیست نوال! اون نمی‌خواست تو دست اون یارو بیوفتی.

سمت بیرون سالن قدم زدیم.

_ اره آدم بدی نیست. فقط قاتله!

سحر: تورو خدا اینجوری نگو.

_ تو بگو، تو بگو چرا به من نگفتی...کیارش می‌خواست من و بترسونه بهم هیچی نگفت؛ اما تو چی. چرا یه جوری حالیم نکردی بفهمم نقشه داره؟ اگه من می‌دونستم که قرار نیست جدی تورو بهش بده هیچیوقت دست ابولفاتح نمی‌افتادم که این اتفاقا پیش بیاد. چرا قاطی بازی این نامردا شدی؟

سحر بغض کرده گفت:

سحر: الان همه چی افتاد گردن من؟ من شدم مقصر؟

_ ما هممون مقصریم. مقصر اصلی منم که یه غلطی کردم و الان هممون داریم تاوان پس می‌دیم. کاش قلم پام می‌شکست و هیچوقت به این دبی لعنتی باز نمی‌شد.

سالن خالی خالی بود. هیچکس نبود. نه خدمه و نه حتی زن ابولفاتح.

_ با زن این یارو چیکار کردین؟

سحر: بعد از صدای شلیک خیلی بی‌قراری می‌کرد. منم ‌مجبور شدم یکی بزنم‌‌ تو سرش تا بیهوش بشه.

پوزخندی زدم و از در سالن هم بیرون رفتیم. همه برای خودشون می بریدن و می دوختن.

حیاط عمارت هم خالی بود. از در حیاط بیرون رفتیم که یکی از محافظای کیارش به سمتمون اومد و سوار ماشین شدیم. به هیچی فکر نمی‌کردم. ذهنم خالی بود. می‌ترسم به آینده فکر کنم. میترسم از خودم بپرسم قراره چی بشه و بدتر بشه. هی بدتر بشه.

بزار زندگی خودش بره ببنینیم چی‌ میشه...چی برامون رقم می‌زنه.

با سحر پیاده شدیم و وارد عمارت شدیم. جز دو‌تا محافظ کسی نبود. نه کیارش نه پیام. رفتیم توی سالن و خودم ‌و روی مبل پرت کردم. لباسای خونی و کثیفم مهم نبود. زندگی ماها به گند کشیده شده بود، این که دیگه یه مبل بود.

به شکم دراز کشیده بودم و به سحر که روی مبل رو‌به روم نشسته بود خیره شدم. آروم گفتم:

_ تو این مدت کجا بودی؟

سحر: بعدا می‌گم بهت.

بی‌روح نگاش کردم و گفتم:

_ الان می‌خوام بشنوم.

پوف کلافه‌ای کشید.

سحر: ‌هیچی تو یه کلبه تنها بودم. هر چند روزم پیام برام غذا میاورد. منم هرچی می‌گفتم چه خبره چرا من اینجام و خبر تورو می‌گرفتم هیچی بهم نمی‌گفت. گذشت و تا همین یک هفته پیش. پیام اومد و بهم گفت قضیه اینجوریه و مثلا قراره من و بدن دست اون یارو و از این حرفا. کلی هم‌ تهدیدم کردن که نباید به تو چیزی بگم، حتی جوری رفتار کنم که باور کنی بلایی سر من آوردن تا ازشون حساب ببری. حتی نباید می زاشتم تو شک کنی!

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #283
از جاش بلند شد و نزدیکم اومد. پایین مبلی که دراز کشیده بودم نشست و نگران گفت:

سحر: نوال کیارش چرا اینقدر از تو کینه داره؟ چیکارش کردی؟

به ناکجا آباد خیره شدم و زمزمه کردم:

_ نمی‌دونم. خودمم نمی‌دونم این کینه‌ی عمیق از کجا میاد.

مکثی کرد و با تمأنینه گفت:

سحر: بلایی هم...سرت آورده؟

سرم و به معنی نه تکون دادم که نفس آسوده‌ای کشید.

به چشمای سبز سحر خیره شدم.

_ به خونم تشنست سحر، دلش می‌خواد سر به تنم‌ نباشه.

دستم و تو دستش گرفت و لبخند کمرنگی زد:

سحر: نه دیگه اینجوری نگو...دیدم نگرانت شد وقتی چاقو‌ زیر گلوت دید.

پوزخندی بی‌جونی زدم و هیچی نگفتم.

سحر: چیزی برات بیارم بخوری؟ رنگ‌ به رو نداری.

دستم و از دستش بیرون کشیدم و بلند شدم.

_ نه می‌خوام برم حموم.

سحر: باشه تا بیای منم یه چیز حاضر می‌کنم بخوریم.

سری تکون دادم و به اتاقم رفتم. لباسام و‌ گرفتم و این بار به اتاق کیارش رفتم. چقدر امشب عمارت سوت و کور بود. چقدر غم داشت. رفتم حموم و بیرون اومدم. لباسم و پوشیدم و پایین رفتم. سحر مشغول چیدن میز بود. با دیدنم گفت:

سحر: عافیت باشی...بیا بشین.

صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.

_ممنون.

لقمه‌ای نیمرو توی دهنم گذاشتم و به سختی قورت دادم.

با دست ظرف و به عقب هل دادم.

سحر: اِ چرا نمی‌خوری؟

دست به سینه شدم و دستام و روی میز گذاشتم.

_ من اشتها ندارم خودت بخور.

شونه‌ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد. خیره نگاش می‌کردم که کلافه لقمه رو تو بشقاب ول کرد و گفت:

سحر: ای بابا چرا اینجوری نگاه می‌کنی نوال چیه؟

لبخند کم رنگی زدم و گفتم:

_ خوشحالم که حالت خوبه. خوشحالم می‌بینمت. همش فکر می‌کردم نکنه بلایی سرت آورده باشن. کیارش همش بهم می‌گفت تو سر کارتی. منم می‌ترسیدم نکنه تورو فروخته باشن.

سحر لبخندی زد و گفت:

سحر: شاید اگه من با تو آشنا نمی‌شدم همون شب سهیلا من و می‌داد دست یکی از همون آدما.

خدا تورو سر راه من گذاشت که مسیر زندگیم و عوض کنی نزاری به بیراهه برم.

ابرو بالا انداختم:

_ نه بابا؟ اینقدر کاربرد داشتم خودم خبر نداشتم؟

سحر خندید و مسخره‌ای گفت. بعد شام رفتیم توی اتاق و به سحر لباس دادم تا عوض کنه. قصد کردیم بخوابیم؛ اما خواب به چشم جفتمون نیومد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #284
یک هفته گذشت که من و سحر توی عمارت بزرگ کیارش تنها بودیم. یک هفته گذشت و ما از کسی خبر نداشتیم. دلشوره امونم و‌ بریده بود و مدام به این فکر می‌کردم اگه کیارش و پلیسا برده باشن چی. اما بعدش به خودم می گفتم خب ببرنش، مگه همین و نمی‌خواستم. مگه نمی‌خواستم از دستش راحت شم؛ اما نه دلم آروم نبود. دلم بی‌قرار بود.

فقط من و سحر و دوتا محافظ بودیم؛ که اون ها هم از هیچی خبر نداشتن. حتی خبری از پیام هم نبود.

غروب بود و هوا تاریک شده بود. با سحر جلوی در نشسته بودیم و مثل کل این یک‌هفته منتظر کیارش بودم.

سرم و روی پاهام گذاشته بودم و چشمام و بسته بودم. سحر هم دراز کشیده بود و نگاش به آسمون صاف و تاریک شب بود.

سرم و بلند کردم و به تاریکی عمیق شب خیره شدم. باد خنک و ملایمی صورتم و نوازش کرد. برای لحظه‌ای احساس آرامش کردم.

سحر کش و قوسی به بدنش داد و گفت:

سحر: اوف همین الان دلم دریا خواست.

چونه بالا دادم و گفتم:

_ اوهوم خیلی وقته رنگ هیچی رو ندیدیم.

سحر چشمکی زد و با لحن مسخره‌ای گفت:

سحر: چه عجب خانوم فراری تو این یک هفته قصد فرار نزد به سرشون!

خندیدم ‌و گفتم:

_ گمشو بابا. بزار اول ببینم کیارش کجاست بعد که فهمیدم چه خبره می‌زنیم تو کار فرار.

سحر خندید و گفت:

سحر: انشالا این بار موفق از آب در میاد.

شوخی کرده بودم. دلم دیگه به فرار رضا نبود. می‌خواستم بمونم و ببینم چی میشه.

سحر: وای نوال من دلم استخر می‌خواد.

سر برگردوندم و چشم‌غره غلیظی رفتم.

_ وقت گیر آوردیا!

سحر: اِ نوال بریم دیگه!

_ بیخیال شو سحر که هرچی می‌کشم از این استخر کوفتیه.

سحر شیطون ابرو بالا انداخت و گفت:

سحر: چطور مگه؟

خندیدم و گفتم:

_ هیچی بابا بعداً تعریف می‌کنم برات.

عین بچه‌ها لج‌ کرد ‌و گفت:

سحر: عمراً همین الان بگو.

چون بیکار بودیم نشستم و کل قضیه‌ی شرکت و کیارش و استخر و حتی تموم ماجرای شهاب رو هم براش تعریف کردم. یه جورایی تموم زندگیم و توی چند ساعت براش گفتم‌ و سحر فقط با تعجب و دهن باز نگام می‌کرد. داشتیم حرف می‌زدیم؛ که در حیاط باز شد و نور شدیدی مستقیم به چشممون خورد و بعد هم ماشین کیارش وارد شد. با خوشحالی از جام بلند شدم و ایستادم. اول پیام از سمت کمک راننده پیاده شد و نگاهی به سحر انداخت و با شب‌ بخیری به کیارش سمت پشت عمارت رفت.

طولی‌ نکشید که کیارش از ماشین پیاده شد. با چشم ریز شده به پیرهن عوض شده و موهای آشفتش نگاه می‌کردم. حسابی بهم ریخته و داغون بود.

سحر: من می‌رم تو اتاقت نوال.

همون‌طور که نگام به کیارش بود سری برای سحر تکون دادم که رفت.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #285
کیارش با شونه‌ای افتاده پایین پله‌ها ایستاد. سرش و بلند کرد و خیره نگام کرد. نگاهش حسابی پریشون بود. احساس کردم قلبم ریخت. دور دستش رو که با چاقو بریده بود رو با باندی بسته بود. باند رنگ قرمز و خونی به خودش گرفته بود؛ حتی بعد از گذشت یک هفته.
آروم چند پله رو پایین رفتم و روی پله‌ی اول ایستادم. چشماش سرخ بود و مشکی براق چشماش بی‌فروغ بود. دلم‌ بی‌قرار به سینم کوبید. عادت نداشتم کیارش و اینقدر ضعیف ببینم. لباش کبود بود و رنگ به صورتش نمونده بود. دست لرزونم و جلو بردم و آروم موهای ریخته روی پیشونیش و بالا فرستادم. مردمک چشمام بی‌قرار می‌لرزید و تو کل صورتش می‌چرخید. نفهمیدم چی‌شد که دستم کشیده شد و از پله پایین اومدم و ... کیارش ثابت ایستاده بود و نفیس عمیق می‌کشید.

دستام خشک شده کنارم افتاده بود. بوی عطرش زیر بینیم پیچید. آروم چشمام و بستم و زمزمه کردم:

_ می‌ری زندا..

کیارش: هیـــش!

حرف نزده توی دهنم مونده بود.

_ هیچی نگو...همینجا بمون هیچی نگو!

چیزی توی قلبم تکون خورد؛ اما مغزم بهم نهیب زد و خودم و عقب کشیدم. کیارش وقتی دید رغبتی به موندن ندارم خودش و عقب کشید.

دوباره پرسیدم:

_ می‌ندازنت زندان؟

بی‌ربط به حرفم گفت:

کیارش: منتظر من بودی؟

سرم و بالا گرفتم و با غروری که تصنعی بودنش حس می‌شد گفتم:

_ نه. داشتیم هوا می‌خوردیم.

لبخند کمرنگی روی لب‌های خشکش نشست و سریع محو شد.

_ جوابم و ندادی؟

کلافه نگاه ازم گرفت و از کنارم رد شد. پشت سرش رفتم و باهاش هم قدم شدم.

کیارش: رفت توی کما. یه جورایی نیمه کما.

اشک از چشمام سر خورد. با تعجب سر جام خشک شدم. باورم نمی‌شد زنده باشه.

سریع دنبالش دویدم و وسط راه پله نگهش داشتم:

با ذوق گفتم:

_ یعنی می‌گی زندست؟ یعنی جدی جدی نمرده؟

سرش و تکون داد و با صدای بم و دو رگش گفت:

کیارش: نه نمره؛ اما حالش خوب نیست.

خوب بود خیلی خوب بود. همین که نمرده بود. همین که کیارش هنوز قاتل نشده بود عالی بود.

_ بردینش بیمارستان اره؟ پلیس باهات کاری نداشت؟

کلافه به موهاش دست کشید و گفت :

کیارش: نه کسی نمی‌دونه کار من بوده. برو کنار نوال خستم.

آروم کنار رفتم تا بره بالا؛ ام خودم هم‌ پشت سرش رفتم و وحشت‌زده گفتم:

_ زنش چی؟ اون خبر داشت ما اون شب اونجا بودیم اون حرفی به پلیس نزد؟

معلوم بود رغبتی به توضیح دادن نداره.

کیارش: نه زنشم دل خوشی ازش نداشته...اصلا براش مهم نبود.

کیارش داخل اتاقش شد و در و بست. نفسی از سر آسودگی کشیدم و همون‌جا نشستم و سجده‌ی شکر کردم.

خدایا شکرت خدایا شکرت. خودت شفاش بده. خدایا خودت دستمون و بگیر نزار بمیره. نزار خونش بیوفته گردن کیارش.

سرم و بلند کردم و دستم و به چشمای اشکیم کشیدم. فوری رفتم توی اتاقم و خبر و به سحر دادم که حسابی خوشحال شد و شکر کرد. بعد اینکه بهش خبر دادم رفتم پایین تا برای کیارش قهوه درست کنم. قهوه درست کردم و با شکلات تلخ توی سینی گذاشتم و بالا رفتم.

تقه‌ای به در زدم و منتظر موندم؛ اما جوابی نشنیدم. سینی رو یک دستی گرفتم و در و باز کردم و داخل شدم. اتاق تاریک بود و آباژور کم‌ نوری روشن بود. کیارش روی تخت خوابیده بود ‌و ساعد دستش‌‌ و روی چشمش گذاشته بود. پوفی کشیدم و خواستم برگردم؛ که صدای گرفتش بلند شد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #286
کیارش: بیا.

دوباره برگشتم و جلو رفتم. گوشه‌ی تخت نشستم‌‌ و سینی رو روی میز گذاشتم و آروم گفتم:

_ قهوه آوردم؛ نمی‌دونستم می‌خوای بخوابی.

دستش و از روی چشمش برداشت. نشست و به پشت تخت تکیه داد.

کیارش: من با قهوه‌ هم می‌خوابم. دیگه روم اثری نداره.

قهوه رو بلند کردم و به دستش دادم.

یک نفس سر کشید و فنجون و به دستم داد. فنجون و توی سینی گذاشتم و خواستم برم که گفت:

کیارش: خوابت میاد؟

با تعجب گفتم:

_ فعلاً نه، چطور؟

خستگی از چهرش می‌بارید؛ اما معلوم بود نمی‌تونه بخوابه و چیزی ازارش می ده.

کیارش: بریم قدم بزنیم؟

ابروهام ناخودآگاه بالا رفت. مهربون شده بود. اگه کیارش قبلی بود سوال کردن نداشتیم. به زور و تاکیدی می‌گفت «می‌ریم قدم می‌زنیم»

خودم بدم نمی‌اومد بیرون برم.

چونه بالا کشیدم و گفتم:

_ بریم.

از روی تخت پایین اومد ‌و گفت:

کیارش: برو یه چیزی بپوش.

باشه‌ای گفتم و به اتاقم رفتم که سحر خوابیده بود.

از توی کمد هودی لیمویی بیرون کشیدم و با همون شلوار مشکی که پام بود پوشیدم. موهام و توی لباسم گذاشتم و کلاه هودی رو سرم کردم.

اینجا خیلی سرد نبود فقط کمی باد داشت و خنک بود.

بدون اینکه سر و صدا کنم از در بیرون رفتم و پایین رفتم. کیارش سر یخچال بود و چیزی بر می‌داشت.

به ساعت دیواری بزرگ توی سالن نگاه کردم که یازده شب و نشون می‌داد. سویشرت مشکی ساده ای پوشیده بود؛ مثل بیشتر لباساش که تیره بود.
بازوهای ورزشکاریش نمایان شده بود.

منتظر کیارش ایستاده بودم که با دو تا موز توی دستش سمتم اومد. خندم گرفت. موزی به سمتم گرفت و گفت:

کیارش: بخور یکم به خودت برس پوست استخونی.

از دستش گرفتم و از سالن بیرون رفتیم. خودش پوست موز و گرفت و توی دو گاز تمومش کرد.

_ می‌گن پسرا این مدلی دوست دارن.

لحنش کمی تند شد و گفت:

کیارش: هرکی همون که هست قشنگه. تو چیکار داری کی چی دوست داره.

گاز ریزی به موز زدم و از پله پایین رفتیم. با یادآوری مارال احساس کردم حس عجیبی توی دلم به وجود اومد. نمی‌دونم شاید حسی شبیه به حسادت.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #287
با کنایه گفتم:

_ سلیقه‌ی خودتم که پوست استخونی بود.

محافظ در و باز کرد و بیرون رفتیم. مسیر سمت راستمون و گرفتیم و رفتیم. کیارش با لحن بی‌خیالی گفت:

کیارش: اگه منظورت مارال که اون همه جورش خوبه.

اوهومی گفتم و چیزی نگفتم.

چه خوب هواش و داره. معلومه همه جوره دوستش داره. دیدم چقدر براش احترام قائل بود. حتی به خاطر اینکه یک حرف کوچیک به دختر مورد علاقش زدم کتکم زد و مجبورم کرد ازش عذرخواهی کنم. خیلی به مارال حسودیم شد. نه به خاطر اینکه کیارش و داشت. به خاطر اینکه حامی داشت. کسی و داشت که وقتی یکی بهش گفت بالا چشمت ابرو بزنه تو گوشش و بگه حق نداری باهاش اینطوری حرف بزنی. اما من چی؟ هیچکس و نداشتم که هوام و داشته باشه. یه شهاب بود که اونم بهم دروغ گفت. معلوم بود هنوزم دلش پیش زن سابقشه. من و ساده و بی‌کس گیر آورده بود. حتی کیارش هم از بی‌کس بودنم سو استفاده می‌کرد. منی که حتی مادرم هم من و نخواست. با اینکه فهمید بارداره باز هم حاضر نشد با بابام زندگی‌ کنه. فکر کنم سهم من توی این زندگی فقط تنهایی بود و بس. هیچکس توی این دنیا من و خانواده خودش نمی‌دونست. حتی رفیق‌هایی که شک دارم برای پیدا کردنم تلاشی کرده باشن. چون همشون خودشون خانواده داشتن. چه اهمیتی براشون داشت که دختری که یه زمانی می‌شناختنش گم شده بود؟ چیزی از زندگیشون کم نمی‌شد.

دستم و به چشمام کشیدم و تری چشمم و با انگشتم خشک کردم. سرم و بلند کردم و به کیارش خیره شدم که بدتر از من بی‌هدف راه می‌رفت و توی خودش بود. معلوم بود حضور من براش مهم نیست و فقط می‌خواست من و با خودش آورده باشه. کیارش با صدای گوشیش به خودش اومد. نگاهی به صفحه انداخت و با لبخند محوی جواب داد. به موز نصفه‌ی توی دستم نگاه کردم. میلی به خوردنش نداشتم. ایستادم و موز و گوشه‌ی دیوار گذاشتم. بلند شدم تا به راهم ادامه بدم؛ اما دیدم کیارش اصلا حواصش نیست و کلی جلوتر رفته. تو‌ دلم پوزخندی زدم. حتی نفهمیده بود که من نیستم. قلبم از این همه دیده نشدن به درد اومد. معلوم‌ بود کی بهش زنگ زده بود. بود و نبود من کلاً فرقی نمی‌کرد. کیارش از پیج کوچه محو شد و نیم نگاهی هم به عقب ننداخت. عقب گرد کردم و به اشک حلقه شده توی چشمام اجازه‌ی باریدن دادم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #288
ببار ای اشک

ببار ای اشک چشمانم که دل ابری و طوفانیست

به لب آمد دگر جانی که در این خانه زندانیست



تا خود خونه گریه کردم و اشک ریختم. دلم پر بود از همه. دلم می‌خواست نبودم. چی‌ می‌شد اگه من کم می‌شدم از این زندگی کوفتی. به هیچ‌ جای این زندگی بر نمی‌خورد. یه بازنده کمتر. کاش من و ببری پیش خودت بابا. فقط تو بودی که دوستم داشتی. تو بودی که وجود من برات ارزش داشت. بعد تو دیگه هیچکس من و اونجوری دوست نداشت. کجایی ببینی شدم خدمتکار یکی دیگه. کجایی ببینی چه بلاها که سرم نیاوردن. بابا...فکر کنم دارم دل می‌دم. دارم دل به کس اشتباهی می‌دم. دل به کسی می‌دم که حالش از من بهم می‌خوره، دوست داره سر به تنم نباشه. هرکاری می‌کنه تا من عذاب بکشم. دل به کسی که خودش معشوق داره. عاشق کسی دیگست و من و جز وقتی که می‌خواد اذیتم کنه نمی‌بینه. باید ازش دور شم. درست مثل تو. وقتی که دیدی مامان دوست نداره گذاشتی بره، بره تا به عشقش برسه. بره تا نبینی جسمش کنار تو؛ اما روحش پیش معشوقش گیر کرده. منم باید برم. برم تا بیشتر از این دل نبستم. تا از این بیشتر خرد نشدم و قلبم و نشکونده.

جلوی در رسیدم. آ‌روم دستم و بالا آوردم و به در آهنی کوبیدم که بعد چند دقیقه باز شد. به اتاقم رفتم و لباسم و عوض کردم. کل این یک هفته که کیارش نبود با سحر توی اتاق پایین می‌خوابیدیم. سحر روی تخت خوابیده بود و پتو رو سفت روی خودش کشیده بود. فقط یه بالشت اضافه بود، همون و گرفتم و روی زمین دراز کشیدم و هودیم رو روم انداختم. چشمام حسابی می‌سوخت و خشک شده بود. داشتم غلت می‌زدم؛ که در اتاق به شدت باز شد و هیکل کیارش تو اون تاریکی مشخص شد. سرجام‌ نشستم که دستش رفت تا چراغ و روشن کنه؛ اما قبل از اینکه روشن کنه سریع بلند شدم و در اتاق و بستم و بیرون رفتم تا سحر بیدار نشه.

کیارش جلو اومد و عصبی و پرخاشگر من و محکم گرفت و فشار داد. درد توی بدنم پیجید؛ اما جیک نزدم. نگام کرد و گفت:

کیارش: کدوم گوری رفتی تو؟

خیره به چشماش گفتم:

_ می‌بینی که اومدم خونه.

بیشتر اخم کرد و گفت:

کیارش: سر بالا جواب من و نده نوال! برای چی تنها برگشتی اگه بلایی سرت می‌اومد چی ها؟!

تلخندی کردم و با دست آزادم به خودم اشاره کردم و گفتم:

_ نترس! فعلا که می‌بینی کیسه بکست سالمه.

کیارش بدتر پوزخندی زد و گفت:

کیارش: خوبه که سالمه چون بعداً حسابی نیازش دارم.

چونم از این همه بی‌رحمی لرزید؛ اما نزاشتم اشکام بریزه.

دستم و محکم ول کرد و به اتاقش رفت و در و محکم بست. ناخودآگاه چشمام و بستم و دوباره قطره‌ای چکید.

کاش می‌گفتم...می‌گفتم من می‌خواستم باهات هم قدم بشم؛ اما تو ترجیح دادی با کس دیگه‌ای هم صحبت بشی.

دستم‌و به چشمام کشیدم و به اتاقم برگشتم؛ اما تا خود صبح خواب به چشمام نیومد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #289
ساعت شش صبح بود. آفتاب از پنجره‌ی تراس اتاق و روشن کرده بود. سحر هنوز خواب بود، از جام بلند شدم، کارام و انجام دادم و به پایین رفتم. نیم ساعتی صبحونه رو کامل چیدم و دوباره رفتم بالا که اینبار سحر بیدار شده بود. بلاتکلیف روی تخت نشسته بود.

_ صبح بخیر.

سرش و بلند کرد و گفت:

سحر: صبح توام بخیر.

کنارش روی تخت نشستم و گفتم:

_ چیه چرا اینقدر آشفته‌ای، خواب بد دیدی؟

سحر: نه بابا. نوال من خیلی نگرانم. اگه کیارش من و بیرون کنه چی؟

ابرو بالا انداختم.

_ خب برای چی باید بیرونت کنه؟

دستش و‌ به موهای مشکیش کشید و کلافه گفت:

سحر: چون اینجا خونشه!

عمیق نگاش کردم و گفتم:

_ پس اگه اینجا خونشه من اینجا چیکار می‌کنم؟

سحر که حسابی از حرفام کلافه شده بود و دلش می‌خواست جیغ بکشه، به سختی صداش رو پایین آورد و گفت:

سحر: چون تورو خریده!

پوزخندی زدم.

_ خودت جواب خودت و دادی. چون ما رو خریده. عزیزم تو هم الان جز دارایی‌های کیارش محسوب می‌شی. نگران نباش به همین راحتی پولش و دور نمی‌ریزه.

سحر ابر‌وبالا انداخت و با تعجب گفت:

سحر: مگه تو خبر نداری؟

پوفی کشیدم و گفتم:

_ از چی خبر ندارم سحر؟

مکثی کرد و گفت:

سحر: همین که...پیام من و خریده.

پوزخندی زدم. اصلا تعجب نکردم.

_ دیگه وقتی الگوت بشه کیارش همین میشه دیگه.

بلند شدم و ادامه دادم:

_ پاشو بریم پایین یه چیزی بخوریم.

سحر: باشه برو منم میام.

رفتم پایین که کیارش حاضر و آماده و کت و شلوار پوشیده مشغول خوردن صبحونه بود. رفتم روی مبل نشستم تا خوردنش تموم بشه و بره. کنترل و برداشتم و تلویزیون و روشن کردم؛ که موزیک عربی شادی پخش شد.

صداش و کم کردم و خیره به موزیک ویدئو شدم.

دختر و پسری تو جنگل می‌دویدن و می‌خندیدن و کارهای سخیف انجام می‌دادن. خواستم عوض کنم؛ که صدای کیارش از پشت سرم بلند شد. به‌ سمتش برگشتم که مستقیم داشت از سالن بیرون می‌رفت.

کیارش: نگاه نکن برا سنت خوب نیست.

نزاشت حتی چیزی بگم و فوراً رفت. به محض رفتنش سحر سرش و از پله خم کرد و گفت:

سحر: رفت؟

_ اره رفت بیا پایین.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #290
تلویزیون و‌ خاموش کردم و به آشپزخونه رفتم. دوباره میز و کامل کردم و دوتایی مشغول خوردن شدیم. بعد صبحونه ظرف‌هارو شستیم‌ و از بیکاری ناهار درست کردیم و مشغول حرف زدن شدیم.

طبق معمول کیارش برای ناهار نیومد. ماهم غذامون رو خوردیم و تا غروب استراحت کردیم.

ساعت شیش بود ‌ هوا تاریک شده بود. توی تراس نشسته بودیم و چایی و کیک می‌خوردیم.

به پشت باغ خیره شده بودیم. تاریک بود و چیز خاصی معلوم نبود. حوصلمون حسابی سر رفته بود که سحر گفت:

سحر: نوال مثلا قرار بود بریم استخرها!

پوف کلافه‌ای کشیدم.

_ خل شدی سحر جلوی اون محافظا می‌خوای شنا کنی؟

سحر مصر گفت:

سحر: بابا دید نداره که! محافظا جلوی درن، خیلی فاصله دارن با استخر!

_ بیخیال شو سحر موقیتش نیست اصلاً!

عین بچه‌ها بلند شد، دستم ‌و کشید و به زور بلند کرد و سمت در کشید.

سحر: بیا دیگه ناز نکن.

با اکراح باهاش همراه شدم ‌و رفتیم پایین. سحر با دیدن محافظا گفت:

سحر: روتون و بر نمی‌گردونید این سمت فهمیدید؟ وگرنه به آقاتون گزارش چشم چرونی می‌دم.

محافظا سری تکون دادن و پشت به ما خیره به در شدن.

سحر دستم و کشید و سمت استخر رفتیم. دور تا دور داخل استخر چراغ‌های ریز سفید کار شده بود باعث می‌شد آب شفافیت و تمیزی خودش و نشون بده. سحر تعلل نکرد ‌‌و با همون لباس‌های تنش شیرجه زد داخل آب. تا ته آب فر‌و رفت و دوباره بالا اومد. سحر نگام‌ کرد و با ذوق توی صداش گفت:

سحر: بپر دیگه نوال منتظر چی هستی؟

با ترس به استخر نگاه کردم و گفتم:

_ چند متریه؟ پات به زمین می‌رسه؟

سحر بلند خندید و گفت:

سحر: ای ترسو. بگو می‌ترسیدم بیام، چرا اینقدر محافظا رو بهونه می‌کردی.

صدای باز شدن در حیاط و وارد شدن ماشین کیارش از پشت سرم به گوشم رسید؛ اما اهمیتی ندادم و عصبی به سحر نگاه کردم و گفتم:

_ هیچم‌ نمی‌ترسم! هوا سرده می‌ترسم سرما بخورم!

سحر ریز خندید و همینجور که خودش و توی آب نگه داشته بود گفت:

سحر: چرا بهونه میاری آخه! کجا سرده؟

کلافه خواستم عقب گرد کنم؛ که دیدم کیارش با قدم‌های بلند سمت عمارت رفت و داخل شد.

سحر با جیغ پشت سرم گفت:

سحر: اِ نرو نوال، صبر کن منم بیام.

خودش و از آب بیرون کشید و خیس کنارم راه افتاد. رفتیم بالا و بهش لباس دادم تا عوض کنه. کل دیشب و نخوابیده بودم و حسابی خسته بودم برای همین روی تخت ولو شدم و به ثانیه نکشید که خوابم برد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
396
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین