بقیهی مشت پرش شدش رو روی خالی کرد که مغزهای پسته قل خوردن و هر کدوم به جایی پرت شدن. با چشم مغزها رو دنبال میکردم؛ ابولفاتح رو به زن که از اول مثل من ساکت نشسته بود کرد و به عربی چیزی گفت. زن که مثل خودش چاق بود و سنگین وزن از جاش بلند شد و بیرون رفت.
ابولفاتح رو به کیارش گفت:
ابولفاتح: نگفتی چی میخوای؟
کیارش سیگاری از جا سیگاری مشکی رنگش بیرون کشید و دود کرد. دودش رو بیرون داد. من و ابولفاتح به کیارش خیره بودیم که ریلکس سیگار میکشید و به ما توجهی نداشت. حدوداً تا نصف سیگارش رو دود کرده بود؛ که دستش سمت کیفی که همراش بود رفت و بازش کرد. خم شد و کاغذی که روش یک سری نوشته به اینگلیسی تایپ شده بود رو جلوی ابولفاتح گذاشت و خیره به ابولفاتح گفت:
کیارش: نمیخوام دیگه شراکتی هر چند کم بین و تو باشه. کارخونهی ادویهای رو که پدربزرگم نصف نصف شریک بودی رو که میدونی؟! همونی که الان مفت داری ازش استفاده میکنی و فکر میکنی من از سهم پدربزرگم خبر ندارم!
رنگ از صورت ابولفاتح پرید. چشماش رو ریز کرد و مشکوک گفت:
ابولفاتح: نه...کی همچین حرفی بهت زده؟
فک کیارش قفل شد و با خشم و صدای بلندی غرید:
کیارش: تموم اسناد و مدارکش به دستم رسیده کمتر دروغ بگو پیــرمرد!
کلمهی پیرمرد و تاکیدی و بلندتر گفت؛ که ابولفاتح حسابی رو ترش کرد و بهش برخورد.
ابولفاتح: خیلی خب...تو داری درست میگی شریک بودیم باهم. چی میخوای؟
کیارش ابرو بالا انداخت و با پوزخند گفت:
کیارش: اهان...حالا این شد حرف حساب!
خم شد و آرنج جفت دستاش رو روی پاهاش گذاشت و ته موندهی سیگارش رو روی میز خاموش کرد و پوکش رو همونجا ول کن. سر کج کرد و نگاه سرخش رو به ابولفاتح دوخت.
کیارش: یا سهمت رو منتقل میکنی به من، یا تحفه بیتحفه!
صورت ابولفاتح توی لحظه قرمز شد. معلوم بود خیلی بهش فشار اومده و داره حرص میخوره.
ابولفاتح: اما من سود خوبی از اون کارخونه در میارم...میدونی در ماه چند دلار ازش سود میگیرم. بیا شریکی با هم کار کنیم جهانمهر. کلی سود ازش می بری ضرر نمیکنی!
کیارش که معلوم بود حوصلهی کل کل با ابولفاتح دغل باز و نداره؛ یکدفعه بلند شد و منم عین کش پشت سرش بلند شدم.
کیارش: باشه پس همه چی کنسله.
لبخند پر رنگی روی لبم نقش بست. خدایا شکرت معاملشون نشده بود؛ اما هنوز قدمی نرفته بودیم؛ که ابولفاتح از جاش بلند و سریع و با ترس گفت:
ابولفاتح: باشه باشه جهانمهر...قبوله الان امضا میکنم.
چیزی توی قلبم فرو ریخت. وای خدایا نه!
سمتش برگشتیم. لبخند پیروزی رو روی لبهای کیارش دیدم و نفسم بند اومد. بدبخت شدم. معامله شدم. ابولفاتح فوراً داد زد تا براش خودکاری بیارن. سریع خودکار و از دست خدمتکارش گرفت و با استرس گفت:
ابولفاتح: ببین دارم امضا میکنم.
چند تا امضا زد و گفت:
ابولفاتح: همه رو دارم مهر میکنم جهانمهر.
از ترس قدمی به عقب برداشتم؛ که دوباره به جلو کشیده شدم.
ابولفاتح برگه رو بالا آورد و سمت کیارش گرفت. کیارش جلو رفت و برگه رو از دستش کشید و تموم مهر و امضا هارو چک کرد. برگه رو توی کیفش گذاشت و گفت:
کیارش: آفرین ابولفاتح! انتخاب عاقلانهای کردی.
حالا وقتشه تحفت و تقدیمت کنم. برق نگاه ابولفاتح تنم و لرزوند. مثل شکارچی که به شکارش نگاه میکرد. دستام یخ کرده بود و قلبم داشت تو سینم محکم میکوبید.
کیارش چند قدمی عقب اومد. کیف و تو دستش جا به جا کرد و من با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم که با لحن خاصی صداش و بالا برد گفت:
کیارش: تحفهی جناب ابولفاتح تشریف بیارن.
@هدیه زندگی