. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #271
به محض باز شدن چشمام نور شدیدی که نشون از صبح شدن می‌داد، از سمت بالکن به چشمم خورد. نگام رو تو اتاق چرخوندم. اتاق خودم بود و کسی هم نبود. ساعت یازده صبح بود. بی‌معطلی و بدون هیچ فکری بلند شدم. سمت کمد رفتم. اولین چیزی که به دستم رسید کت مشکی کوتاهی بود. پوشیدم‌و برای خالی نبودن عریضه، شال ساده‌ای روی موهای آشفتم انداختم، کتونی راحتی پوشیدم‌‌و از اتاق بیرون زدم.
نیم نگاهی هم به در اتاق کیارش ننداختم‌ و به دو به سمت پایین رفتم. چشم چرخوندم؛ اما باز هم کیارش رو ندیدم. به آشپزخونه رفتم‌و کشوی کابینت‌رو باز کردم. بدون لحظه‌ای مکث چاقوی سرامیکی برداشتم‌ و از در سالن بیرون زدم. آفتاب صبح مستقیم تو چشمم خورده بود و دیدم رو کم کرده بود. طبق معمول دو‌تا نره غول جلوی در ایستاده بودن؛ اما برام مهم نبود. به هر قیمتی شده بود باید از این خونه می‌زدم بیرون. نمی‌تونستم همینجوری دست رو دست بزارم تا بیینیم قراره چه بلایی سرم بیاره. نمی‌تونستم بزارم به خاطر هدف خودش من‌ و دو دستی تقدیم ابولفاتح کنه.
نگاه دو نفرشون بهم افتاد و دوباره مشغول دید زدن اطراف شدن. هیچ نقشه‌ای نداشتم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. دل و زدم به دریا. از پله‌ها پایین رفتم مستقیم به سمتشون رفتم‌ و جلوی در ورودی ایستادم. جدی رو به یکی از اون‌ها کردم و گفتم:

_ در و باز کن!

ابروهاش بالا رفت گفت:

_ برو تو خانوم دردسر درست نکن.

اخم غلیظی بین ابروهام انداختم‌و گفتم:

_ مگه نشنیدی چی گفتم؟!

چاقو رو پشتم محکم نگه داشتم‌ و با دست چپم به در که از ما دورتر بود اشاره زدم.

_ زودباش باز کن.

دستش سمت تلفتش رفت‌ که اون یکی آروم گفت:

_ می‌خوای زنگ بزنی به آقا نکنی از این غلطا! برا این مسائل ساده نباید مزاحمش بشیم خودم حل می‌کنم.

اولی سر تکون داد و گفت:

_ باشه پس من می‌رم آب‌جوش بیارم.

پشت بند حرفش به سمت پشت باغ به راه‌ افتاد.

دومی سمت من اومد و جدی تر از اون یکی گفت:

_ برو تو خانوم، بفرما بالا!

دیگه خونم داشت به جوش می‌اومد. فاصلش باهام کم بود. نمی‌دونستم چیکار کنم؛ که ریموت آویزون از جیبش جلوی چشمم برق زد. به سرعت زیادی دستم‌و سمت شلوارش بردم و تو ثانیه‌ای با قدرت زیادی ریموت‌ و از روی شلوارش کشیدم‌؛ که قلاب ریموت از کمرش باز شد و توی دستام افتاد. از ترس و هیجان به لرزه افتاده بودم. تا به خودش بیاد سمت در پا به فرار گذاشتم. توی ثانیه‌ای تموم دکمه‌های روی ریموت و فشار دادم که به ثانیه نکشید که در حیاط باز شد.

مرد داد می‌کشید و من با سرعت زیادی سمت در دویدم و از در بیرون زدم؛ که ریموت از دستم روی زمین پرت شد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #272
_ کجا می‌ری؟! مجیــد بدو دختره در رفت.

خودم‌و توی کوچه انداختم‌و بی‌خیال ریموت چاقوم‌رو سفت چسبیدم‌و با سرعت زیادی به سمت ناکجا آباد دویدم؛ اما صدای دویدن هاشون لحظه به لحظه بهم نزدیک‌ تر می‌شد. نفس‌های بی‌جونم به شماره افتاده بود؛ اما باید می‌رفتم. بی‌هدف تا ته کوچه رفتم‌ و سمت راستم پیچیدم؛ که دوباره وارد کوچه طولانی‌تری شدم.
زیر لب لعنتی زمزمه کردم‌و به پاهام سرعت دادم. حدود سه دقیقه‌ای در حال دویدن بودم. نزدیک‌ پیچ کوچه رسیدم؛ که با دیدن ماشین مشکی رنگ خاص؛ که بی‌شک برای کیارش بود توی دلم عین کوهی فرو ریخت. همین و کم داشتم فقط!

با ترس پیچ کوچه‌رو رد کردم و این بار سمت چپ رفتم؛ اما صدای جیغ لاستیک‌های کیارش از کوچه قبلی و توی ثانیه‌ای ماشینی که با سرعت زیادی جلو پاهام پیچید باعث شد از لحظه‌ای از حرکت بایستم.
مکث کوتاهی کردم و قبل پیاده شدن کیارش و رسیدن اون دو نفر بهم از بغل ماشین کیارش سعی به در رفتن داشتم. کیارش ماشینش رو به صورت اریب توی کوچه پارک کرده بود و نصف مسیر رو پوشونده بود تا بتونه سد راه من بشه. داشتم از پشت ماشین کیارش در می‌رفتم؛ اما ماشینش با سرعت نسبتاً کمی عقب اومد و از پشت به بغل پاهام کوبیده شد. از شدت ضربه زانوهام خالی شد و روی کف دست وسط خیابون آسفالت شده و داغ فرود اومدم. چاقو از دستم به اون سمت پرت شد و توی کف دستم‌و زانوهام سوزش دردناکی رو حس کردم. تا اومدم از جام بلند شم با شدت از پشت بلندم کرد.

کیارش پشت سرم بود و بازوهام در حال خرد شدن بود. صدای نفس‌های تند و عصبیش توی گوشم پخش می‌شد. آب دهنم‌ و قورت دادم که صدای یکی از اونا بلند شد.

_ آقا به خدا خیلی سرتق بازی در آورد...

هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای فریاد بلند کیارش کنار گوشم بلند شد و پرده‌های گوشم به لرزه در اومد.

کیارش: فقط از جلوی چشمام گم‌ شید!

دستم‌و روی گوشم گذاشتم و اشک از چشمم پایین اومد. توی دلم به سختی اشهد خوندم. هنوز پشت بهش بودم و قیافش رو ندیده بودم و فقط صدای نفس‌هاش توی گوشم پخش می‌شد. تو یه حرکت هلم داد و سمت ماشین کشوندتم. قدرت حرف زدن نداشتم. حتی برای مخالفت، حتی برای داد و بیداد به این بی‌عدالتی.

در جلو رو باز کرد. خواستم خودم سوار بشم؛ اما محکم به داخل هلم داد. خودش هم سوار شد و با سرعت زیادی ماشین به راه افتاد. ترسیده روی صندلی چمباتمه زده بودم. داشتم از ترس زهره ترک‌ می‌شدم. دستای خاکیم رو به اشک چشمام کشیدم. یک کلمه حرف نمی‌زد و فقط با سرعت رانندگی می‌کرد و همین بیشتر من‌و می‌ترسوند.

می‌خواستم خودم حرف بزنم؛ اما نه قدرت تکلم داشتم ‌و نه جرئت حرف زدن. لعنت به من و غلطی که کردم. اگه سر نمی‌رسید مطمئن بودم می‌تونستم در برم. به مسیر برهوت و خارج از شهر نگاه می‌کردم و ترس بیشتری تو دلم می‌نشست. یاد چاقوم افتادم که توی خیابون افتاده بود. آروم سر چرخوندم و زیر چشمی به قیافه برزخی کیارش نگاه انداختم و توی دلم بیشتر خالی شد. معدم از دیشب خالی خالی بود و احساس تهوع شدیدی داشتم. اسید معدم مدام بالا و پایین می‌شد؛ اما یک کلمه حرف نمی‌تونستم بزنم.
سرگیجه شدیدی توی یک آن بهم دست داده بود. دستم رفت و شیشه رو پایین کشیدم؛ اما قفل بود و پایین نیومد. لعنتی تو دلم زمزمه کردم و دهن باز کردم تا حرف بزنم؛ اما تو لحظه تمام اسیدمعدم به شدت بالا اومد. سریع سرم و‌خم کرد و بین پاهام و باز کردم و هرچی بود کف ماشین خالی کردم. از شدت خالی بودن معدم عق شدیدی زدم و احساس کردم الان تمام‌ معدم بالا میاد. صدای پوزخند تمسخر آمیز کیارش به گوشم رسید. لحظه‌ای ماشین و نگه نداشت و با سرعت بیشتری ادامه داد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #273
نایی برای حرف زدن نداشتم. دستم‌و روی معدم فشار دادم و دستمالی از جیب شلوارم برداشتم و دور دهنم‌ کشیدم. بی‌جون نالیدم:

_ بزن کنار حالم‌ خوش نیست!

توجه‌ای به حرفم نکرد و مستقیم نگاش به مسیر بود. حتی به گند کشیده شدن ماشین گرون قیمتش هم براش مهم‌‌ نبود. از درد معده به خودم می‌پیچیدم.

دست کیارش سمت گوشیش رفت و تماسی رو برقرار کرد. گوشی رو دم گوشش گذاشت و سرخوش گفت:

کیارش: پیام، به ابولفاتح‌ بگو امشب همونی که می‌خواد رو براش می‌فرستم.

همونی قدر جونی که داشتم هم از تنم رفت. به غلط کردن افتاده بودم. کیارش راهنما زد و ماشین و کنار نگه داشت.

با درد سمتش برگشتم و نالیدم:

_ چیکار می‌خوای بکنی؟! هان؟! جدی داری من و می‌دی...دست اون مرتیکه؟!

کیارش سمتم چرخید و با پوزخند به قیافه داغونم نگاه می‌کرد. ابرو بالا انداخت و حق به جانب گفت:

کیارش: مگه انتظار چیزه دیگه‌ای رو داشتی؟!

ناباور نگاش کردم. داشتم؟! اره داشتم. فکر نمی‌کردم تا این حد بخواد پیش بره. اینقدر جدی و مصر! اما کیارش واقعا قصدش فرستادن من پیش ابولفاتح بود.

چشمای اشکیم رو بهش دوختم. دستای سردم‌و جلو بردم؛ اما پشیمون شدم و دستم و عقب کشیدم. با بغض نالیدم:

_ من‌ و نده دست اون پیرمرد!

نیمچه تغییری هم‌توی صورتش ایجاد نشد.

کیارش: این یعنی الان داری به من التماس می کنی؟

سرم و تکون دادم و گفتم:

_ خواهشه!

خیلی جدی ابرو بالا انداخت و از شیشه به پشت سرم نگاه کرد:

کیارش: خب من به عنوان همه‌ کارت خواهشت رو رد می‌کنم! پیاده شو!

خودش زودتر از من پیاده شد. قلبم به درد اومد. دستم‌و به دستگیره گرفتم‌و پیاده شدم. رو به روم خونه‌ی قدیمی و کلبه مانندی بود و زنی سی و خوردی ساله با دامن بلند و بلوز ساده‌ای به تن، جلوی در منتظر ما ایستاده بود. آهسته و بی رغبت رفتم و کنارشون ایستادم.

کیارش: دست خودت...شب یا من یا پیام میایم می‌بریمش. حواست باشه غیر از پیام دست هیچکس نمی‌دیش...فهمیدی یا نه؟!

زن سرش و خم کرد و گفت:

_ چشم آقا اطاعت میشه.

کیارش سرس تکون داد و دستش و تو جیب شلوارش فرو برد و سیگاری در اورد. روشن کرد و پکی بهش زد و به من اشاره کرد:

کیارش: سابقه فرارش خرابه حواست‌و خوب جمع کن.

زن دوباره چشمی گفت‌ و دست کیارش جلو اومد و‌ سیگارش رو جلوی چشمام صورتم گرفت. سرم و‌ کمی عقب بردم و از شدت دودی که توی چشمم رفت؛ با سوزش چشمم و‌ بستم و باز کردم.

تاکیدی گفت:

کیارش: فکر فرار تو سرت بیوفته خودم آتیشت می‌زنم!

از ترس قدمی عقب رفتم که بلافاصله مچ دستم کیپ شد و سمت کلبه هلم داد.

کیارش: برید تو زود باشید.

داخل کلبه شدیم و‌ در از پشت قفل شد. یکی نیست بگه تو اصلا جایی برای فرار می‌زاری آخه!

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #274
اتاقک کوچیکی به عنوان هال استفاده شده بود و یک اتاق توی کلبه وجود داشت که حتی در هم نداشت. زن وارد همون اتاق شد. آروم سمت مبل‌های فنری و قهوه‌ای رنگ و رو رفته شدم و نشستم. دستم سمت پاهام رفت و کتونی‌هام رو‌ از پاهای دردناکم در آوردم و کنار مبل گذاشتم. به در و دیوار نگاه می‌کردم. جز چند تا خرت و پرت چیز مهمی به چشم نمی‌خورد. به نظر نمی‌رسید که اصلاً کسی اینجا زندگی ‌می‌کنه.

نگام به زانوهای پاره‌ی شلوارم افتاد. با دیدن زانوهای زخم شدم یاد روستا افتادم، یاد آوا...

یاد همون روزایی که آقاجون زنده بود و تازه قرار بود توی تهران برام‌ خونه بگیره...همون‌ روزی با آوا یک نفس تپه رو بالا رفتیم و من افتادم و درست مثل امروز زانوهام زخم شده بود؛ اما یه فرقش با امروز تنهایی من بود...آوایی نبود که برای یه زخم کوچیک دل نگرانم بشه و بخواد برام مرهم بزاره.

من این مدت از زمین و زمان و آدماش خورده بودم و‌ زخم دیده بودم. اما نه تنها کسی مرهم نبود بلکه زخم رو‌ زخم می‌زدن.

به قدری از همه ناامید و دل‌خسته بودم که حتی بعید می‌دونستم کسی بخواد دنبالم گشته باشه. از روزی که من‌رو دزدیدن و آوردنم جنوب و اونجا نگهم داشتن، تا دبی مارو بردن و توی اون خونه فساد لعنتی و شب کذایی بودم، تا این همه مدتی که خونه‌ی کیارش بودم، حدود یک و‌ ماه و نیمی شده بود؛ اما من حتی نور امیدی ندیده بودم. یک ماه و نیم کافی نبود برای پیدا کردن من از این جهنم دره لعنتی؟!

شاید کیارش راست می‌گفت...دست هیچکس به من نمی‌رسید.

با صدای زن به خودم اومدم و دستم و به چشمای خیسم کشیده بودم. اشک‌های مزاحم حالا حالاها دست از سرم بر نمی‌داشتن.

زن: بخور دختر.

به محتوای سینی رو به روم نگاه کردم و دلم به ضعف افتاد. با همون دستای کثیف و خاکیم نون رو برداشتم و تخم مرغ لقمه کردم و با ولع به دهنم گذاشتم. زن کنارم نشست؛ اما نگاه خیرش رو روی خودم حس کردم و خجالت کشیدم. آروم لقمه‌ی نصفه رو توی سینی گذاشتم که زن با شرمندگی گفت:

زن: ببخش تورو خدا منم نشستم اینجا تورو نگاه می‌کنم آخه! بخور دختر بخور نوش‌جانت. من تو اتاق منتظرت می‌مونم.

به چه خفتی افتاده بودم. سرم‌و پایین گرفته بودم‌و از خجالت حتی نگاش نکردم تا رفت توی اتاق و دوباره مشغول خوردن شدم. غذام که تموم شد زن رو صدا کردم.

_ خانوم؟!

زن: بیا اینجا دختر.

بلند شدم و وارد اتاق شدم. زن از دری که توی اتاق بود بیرون اومد و رو به من گفت:

زن: حموم‌و برات آماده کردم برو یه دوش بگیر.

خیره نگاش کردم و سرد گفتم:

_ که چی بشه؟!

زن با تعجب ابرو بالا انداخت.

زن: که حاضر بشی دیگه!

دستم و تو جیب لباسم فرو بردم و گفتم:

_ شما فکر کن بخوان ببرنت زنده زنده چالت کنن، اون وقت می‌ری برای مرگت حاضر شی؟!

نگاه ترحم %%%%% حالم و بهم زد...من نیاز به ترحم کسی نداشتم. فقط می‌خواستم حالیش کنم من باهاش همکاری نمی‌کنم!

زن: من چیز زیادی از قضیه نمی‌دونم دخترجان؛ اما بیا لج نکن‌. من‌و با آقا در ننداز من خانواده دارم.

تو دلم پوزخندی زدم. الان می‌دونم که چیکارا میکنی که همه ازت می‌ترسن کیارش! الان می‌دونم که چه موجود وحشی و بی‌رحمی هستی. این زن گناهی نکرده بود، می‌خواست وظیفش‌و انجام بده. کم‌ خودم عذاب نمی‌کشیدم، دوست نداشتم کسی دیگه هم به‌خاطر من آزرده بشه. سمت حموم رفتم. کوچیک بود و ساده. دوش گرفتم‌و حوله‌ای که بهم داد رو پوشیدم و بیرون اومدم. به تشک و بالشتی که روی زمین پهن شده بود نگاه کردم.

زن: این لباس راحتی‌هارو بپوش استراحت کن. غروب بیدارت می‌کنم حاضر شی.

بدون اعتراضی لباس و پوشیدم و خوابیدم.

سه ساعت بعد خودکار بیدار شدم و‌ روی تشک نشستم. عین دیوونه‌ها به کمد رو به روم زل زده بودم. غیر از ترس هیچی تو وجودم نبود. امشب چی سرم می‌اومد...غیر قابل پیش‌بینی نبود. ابولفاتح فقط از من یک چیز می‌خواست. آخ کیارش آخ...تف به غیرت‌ و انسانیتت!

زن توی اتاق اومد و با دیدنم گفت:

زن: اِ بیدار شدی...دوبار خواستم بیدارت کنم دلم نیومد اینقدر خسته بودی.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #275
هیچی نگفتم که سمت کمد رفت‌ و در و باز کرد و با جعبه‌ی کوچیک‌ و کیف مشکی به سمتم اومد. کنارم روی زمین نشست. زیپ کیف و باز کرد و از داخلش کرم پودری بیرون کشید. دستش سمت صورتم اومد که برام کرم بزنه. خودم و عقب کشیدم و گفتم:

_ چیکار می‌کنی نمی‌خوام آرایش کنم!

زن: باشه زیاد آرایشت نمی‌کنم، یه آرایش ساده. ماشالا خودت خوشگلی.

پوزخندی زدم و با حرص گفتم:

_ بخوره تو سرم. کاش زشت بودم اما یک ذره شانس داشتم.

زن: کفر نگو دختر خدا قهرش می‌گیره.

_ خدا خیلی وقته از من قهرش گرفته! اگه بود که الان وضعیتم این نبود.

زن: قصه نخور خدا خودش کمکت می‌کنه.

حوصله‌ی حرف زدن باهاش‌رو نداشتم. عذای خودم‌و گرفته بودم. داغ جوونیم‌ روی دلم سنگینی می‌کرد.

یه ربعی گذشت که گفت:

زن: تموم شد. بلندشو لباست‌و بدم بپوشی.

پشت بند حرفش بلند شد و سمت کمد رفت. لباسی از روی رگال خالی لباس‌ها برداشت‌و سمتم اومد. وقتی من‌و همون‌جور نشسته روی زمین دید، لباس‌و کنارم گذاشت‌و به سمت بیرون رفت.

زن: لباست‌‌رو بپوش. الان‌ِ که یکی‌شون سر برسه.

دعا می‌کردم کاش اتفاقی بیوفته‌و هیچوقت هیچ‌کدومشون نرسن که بیان دنبالم.

بی‌رغبت بلند شدم، لباس‌و‌ برداشتم‌و از کاور بیرون کشیدم. لباسِ مشکی پوشیده‌و آستین بلندی بود. کل لباس بلند بود و تنگ و هیچ‌ قسمت بازی توی لباس نبود. پارچه‌ی لباس مجلسی نبود و ساده‌ی ساده کار شده بود. خوبه حداقل لباس پوشیده بود. لباس‌و پوشیدم‌‌ که زنه داخل شد و کفش ساده‌ی پاشنه تختی برام گذاشت. کفش و پا زدم و زن شروع کرد به گرفتن نم موهام و کرمی که حتی نفهمیدم چی بود و به موهام زد و موهام‌و پایین سرم جمع کرد. کارش که تموم شد خیره نگام کرد و از سر رضایت گفت:

زن: هزارالله و اکبر! هیچ‌کاری نکردم اما ماشالا خیلی ماه شدی.

هیچ حسی به تعریفاتش نداشتم. خوشگلی امشب برام خود دردسر بود.

به پوزخند کج و کوله‌ای بسنده کردم که صدای کوبید شدن در مثل ناقوسی بلند شد.

با وحشت از در اتاق بیرون رفتم. صدای پیام بلند شد.

پیام: دارم در و باز می‌کنم.

زن‌ پشت در ایستاد و گفت:

زن: بازکن آقا پیام حاضره.

پشت بند حرفش در باز شد و پیام از چارچوب کوتاه در وارد شد.

اول نگاهی به زن کرد و دستش‌رو تو جیب کتش فرو برد و پاکتی رو دست زن داد.

پیام: دستت درد نکنه، وسایلت‌و جمع کن برو.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #276
زن چشمی گفت و سمت اتاق رفت. قبل اینکه پیام حرفی بزنه، خودم سمت در رفتم‌ و بیرون رفتم. پیام فوراً پشت سرم اومد. هوا تاریک شده بود. چشمم به نور ماشینی خورد که مستقیم‌ جلوی در پارک شده بود. خودم داشتم سمت ماشین می‌رفتم؛ اما دست پیام جلو اومد تا بازوم‌ و بگیره؛ که با پرخاش گفتم:

_ دستت به من نخوره! خودم دارم راه میام!

پیام عصبی نگام کرد و گفت:

پیام: چقدر هار بازی در میاری! خسته شدیم بس سر تو و کارات از آقا حرف شنیدیم!

پوزخندی زدم و به کنایه گفتم:

_ آره خب، سگ یکی دیگه بودن همین بدبختی‌هارو داره دیگه! بدبختید همتون بدبختید که زیر دست یکی ع×و×ض×ی‌تر از خودتون کار می‌کنید.

پیام خواست حرفی بزنه که با صدای کیارش حرف تو دهنش خفه شد.

کیارش: چیکار می‌کنید شما دوتا...زودباشید بیاید.

همشون عین غلام حلقه به گوش کیارش بودن. سمت ماشین راه افتادم که وقتی جلوتر رفتیم فهمیدیم یه چیزی تو مایه‌های یه ون بزرگ و مشکی بود. داخل شدم و پیام در کشویی رو بست و خودش جلو سوار شد. به محض ورودم چشمم به غریب آشنایی افتاد که مدت کوتاهی شناخته بودمش.

روی صندلی رو به روی کیارش نشسته بود و سرش پایین بود. با خوشحالی سمتش رفتم و بی‌توجه به کیارش محکم خودم و تو بغلش انداختم و سفت بغلش کردم. اشک تو چشمام جوشید و سفت فشارش دادم.

_ کجا بودی دختر کجا بودی؟! می‌دونی چقدر دل نگرانت شدم.

دست سحر روی پاهاش ثابت مونده بود و حتی خشک‌ و خالی هم دورم حلقه نشد. با تعجب خودم و ازش دور کردم و به چشمای بی‌روح و بی‌فروغش که پر از آرایش بود خیره شدم.

سرم و سمت کیارش برگردوندم و‌ پر از سوال نگاش کردم. اما اون پاش و روی پاش انداخته بود و دست به سینه به ما دوتا نگاه می‌کرد.

دوباره یه سحر نگاه کردم که مات بهم‌ زل زده بود. دستم‌ و روی بازوهاش گذاشتم و تکونش دادم.

_ سحر...سحر منم نوال چرا باهام حرف نمی‌زنی؟!

نگاه سرد سحر ازم گرفته شد و به کیارش خیره شد. بالاخره صداش در اومد...آروم بود اما سردی صداش تا عمق وجودم‌ نفوذ کرد.

سحر: برام مهم نیست کی هستی!

دستم شل شد و از روی بازوهاش جدا شد. ناباور خودم و عقب کشیدم و با بهت گفتم:

_ حالت خوبه چی می‌گی؟! چرا اینقدر بد شدی با من؟!

بغض گلوم دوباره به چشمام حمله ور شد. خودم و عقب کشیدم و دلگیر به سحر گفتم:

_ خیلی نامردی دختر...فکر می‌کنی من داشتم عشق و حال می‌کردم؟!

سحر حرفی نزد و عین ربات به کیارش خیره شده بود. چشمام با تعجب بین این دو نفر می‌چرخید و آخر سر روی کیارش ثابت موند.

_ راجب من چی گفتی بهش؟!

کیارش جدی و بی‌خیال شونه بالا انداخت و گفت:

کیارش: چیزی نگفتم. دوستت و نمی خواستی مگه برات آوردمش!

چونم لرزید و غمگین گفتم:

_ داری دروغ می‌گی. معلوم ‌نیست چی‌گفتی که حتی حاضر نیست با من حرف بزنه!

دوباه خودم‌و به سحر نزدیک کردم‌ و خواستم دستش‌ و تو دستم بگیرم...اما یک‌دفعه دست چپش تخت سینم چسبید و محکم به عقب هلم داد؛ که به خاطر حرکت ماشین و نداشتن تعادل، از پشت سر به در کوبیده شدم و صدای بدی بلند شد. آخ بلندی گفتم و دستم و محکم به سرم کشیدم و ناباور گریه کردم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #277
کیارش یه نگاه به من انداخت‌و آنی از جاش بلند شد و سمت سحر شیرجه زد و با تمام قدرتش گلوش رو فشار داد که سحر به سرفه افتاد و سعی کرد از خودش جداش کنه؛ اما زورش به هیکل قوی کیارش نچربید. کیارش دادی کشید و تو صورت سحر غرید:

کیارش: غلط اضافه نداشتیم...یادت رفته مگه؟! اگه یادت رفته بگو یاد آوری کنم!

ثانیه‌ای منگ بهشون نگاه کردم و سمتشون رفتم‌ و سعی کردم از سحر که حسابی خفه‌ شده بود و به سرفه افتاده بود، دورش کنم. کیارش نگاه عصبی به سحر انداخت که من جای اون به خودم لرزیدم. رو به کیارش داد زدم:

_ خفش کردی وحشی!

سحر دستش و‌ به گردنش کشید و با چند سرفه به حالت اولش برگشت. قطره‌ای هرچند کوچیک اشک هم تو چشماش نبود که نبود. حالت‌هاش برام خیلی ناآشنا و عجیب بود. می‌ترسیدم به سحر دست بزنم...دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم؛ اما اون انگار هیچ رغبتی به حرف زدن با من نداشت. آروم از کنار سحر بلند شدم و پیش کیارش نشستم. شیشه رو پایین داده بود و سیگار دود می‌کرد. آروم گفتم:

_ چرا با من اینجوری می‌کنه؟! مگه من چی‌کارش کردم!

سر کیارش سمتم برگشت‌. با چشمای کشیدش تو چشمای گریونم زل زد.

کیارش: عجله نکن...می‌فهمی.

با دیدن سحر تموم بدبختی که قرار بود تا دقایق یا ساعاتی دیگه به سرم بیاد فراموشم شده بود.

جدی زل زده بود به من و یک کلمه حرف نمی‌زد. نگاش سرد بود خیلی سرد. بغض به گلوم چنگ انداخته بود. دلم می‌خواست باهام حرف بزنه از مشکلش بگه. بگه چرا باهام اینجوری می‌کنه؛ اما انگار نه انگار. سرم و روی شونم کج کردم و به سحر خیره شدم؛ که طولی نکشید که نگاش رو از چشمام گرفت و به بیرون داد. کلافه نفسم‌ و به بیرون فوت کردم؛ که همون موقع ماشین از حرکت ایستاد. با دلهره با شیشه‌ی دودی خیره شدم که هیچی از بیرون معلوم نبود و فقط سیاهی بود. در ون توسط پیام باز شد و کیارش اولین نفر به سمت در هلم داد. بی‌رمق خم شدم و بیرون رفتم. کیارش پیاده شد و رو به پیام گفت:

کیارش: همه چی حاضره؟

پیام: بله آقا همون‌طور که امر کردید.

پیام کیف سامسونت دستی رو به دست کیارش داد. کیارش سری تکون داد و گفت:

_ دختره رو بیار خودتم بیرون منتظر باش.

پیام چشمی گفت و سحر هم پیاده شد. چهارتایی جلوی در عمارت بزرگی که بی شک برای ابولفاتح بود ایستاده بودیم. دل تو دلم نبود. قلبم با شدت زیاد به سینم می‌کوبید و از ترس می‌لرزیدم. سحر اما با بیخیالی تمام منتظر ایستاده بود. انگار از جایی تحت نظر بودیم؛ چون طولی نکشید که در پیش رومون باز شد و قصر ابولفاتح جلوی چشممون نمایان شد. نمای زیبا و سفید برام مهم نبود و فقط چشمم به در ورودی خیره شده بود.

پنج تا نگهبان توی محوطه پرسه می‌زدن و همین باعث تعجبم شد که چرا عمارت به این بزرگی اینقدر کم محافظ داره. سحر با پای خودش اولین نفر پیش رفت که باعث شد چشمام از تعجب گرد بشه. با تعجب برگشتم و سر بلند کردم و به کیارش که کنارم ایستاده بود نگاه کردم. از نگاه سرد و گنگ کیارش هم چیزی نصیبم نشد؛ که دستم توسط کیارش کشیده شد و به جلو راه افتادم. کیارش تند راه می‌رفت و منم دنبال خودش می‌کشید. از استرس زیاد احساس سرما می‌کردم. می‌خواستم داد بزنم و مقاومت کنم ؛ اما صدا از گلوم خارج نمی‌شد. از پله‌ها بالا رفتیم و کنار سحر که خیلی زودتر از ما رسیده بود ایستادیم. دست سحر بالا رفت تا به در بکوبه که همزمان در بزرگ عمارت باز شد و برق و نور شدیدی توی چشممون خورد؛ که باعث شد دوبار پشت هم پلک بزنم. دم در ایستاده بودیم و با تعجب به وسایل طلایی رنگ و براق نگاه می‌کردم که رنگشون حسابی تو چشم و کور کننده بود. کیارش دوباره دستم‌ و کشید سه تایی وارد شدیم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #278
زنی با لباس ساده که به نظر خدمتکار می‌اومد، سمتمون اومد و با دستش به سمت سالنی اشاره کرد و به عربی گفت:

زن: تعال من هذا الجانب. أبوالفاتح في انتظاركم.

من که سر در نیاوردم؛ اما کیارش سری تکون داد و رو به سحر گفت:

کیارش: هر وقت صدات کردم بیا داخل.

سحر سر تکون داد و کیارش با قدم‌های بلند به سمت اون سالن رفت و منم دنبالش کشیده شدم و سر آخر نگاه لرزونم و التماس‌وار به سحر دوختم. وارد سالن دیگه‌ای شدیم؛ که اولین نفر چشمم به آخر سالن طویل و مستطیلی شکل افتاد. ابولفاتح روی مبل بزرگ و طلایی رنگی نشسته بود. لبخند کزایی همیشگیش روی لبش بود و به هردو مون نگاه می‌کرد. با ضعف و استرس آب دهنم و قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم. کیارش جلوتر رفت و ابولفاتح به احترامش بلند شد. نگام به زنی که کنار ابولفاتح بود افتاد. لباس یشمی و سنگینی پوشیده بود. موهاش رنگ‌ شب سیاه بود و توی چشمای درشتش رو حسابی سرمه کشیده بود. ابولفاتح با لبخند به مبل اشاره کرد و گفت:

ابولفاتح: خوش اومدی جهان‌مهر، بفرما بشین.

کیارش ولم کرد پوزخند صدا داری زد.

کیارش: نیومدم که خیلی بشینم. سوغاتیت رو برات آوردم ابولفاتح.

برق و توی چشمای ابولفاتح دیدم و لرزیدم. به سر تا پام نگاه کرد و خندون گفت:

ابولفاتح: چه سوغاتی نابی هم آوردی.

کیارش با کنایه گفت:

کیارش: اره خیلی نابه! درست همونی که می‌خوای.

ابولفاتح که کیفش حسابی کوک شده بود گفت:

ابولفاتح: بشین از شما پذیرایی کنم. بر عکس تو من میزبان خوبی هستم.

دوتایی سمت مبل دو نفره‌‌ای که سمت راست ابولفاتح بود رفت و روش نشستیم.

به پشتی مبل تکیه زد و پا روی پا انداخت و بی‌توجه به حرف قبلی ابولفاتح گفت:

کیارش: همسرت ناراحت نشه برات یه همچین سوغاتی تحفه‌ای هدیه آوردم؟

چشمای درشت ابولفاتح ریز شد؛ اما دوباره به حالت قبلی برگشت و با خنده به من نگاه کرد و گفت:

ابولفاتح: غلط می‌کنه که ناراحت باشه...این اصلا فارسی متوجه نمی‌شه.

لبخند چندشی زد و گفت:

ابولفاتح: نوال سوگولی قصر منِ.

با چندش روم و ازش گرفتم و بیشتر توی مبل فرو رفتم. دلم می خواست به کیارش تکیه کنم؛ اما اون از همه نا امن تر بود و تموم بدبختی هام زیر سر خودش بود.

کیارش برگشت ‌و نیم نگاهی به صورت ترسیدم انداخت و دوباره به ابولفاتح نگاه کرد.

کیارش: می‌دونی که هدیه من بی‌خرج برات آب نمی‌خوره؟

ابولفاتح: بگو جهان‌مهر هرچی می‌‌خوای امشب در اخیارت می‌زارم.

کیارش با خشم پنهانی و صدای همیشه دو رگش گفت:

کیارش: یادت که نرفته چی از من دزدیدی؟ مشتری‌هام!

ابولفاتح دست برد سمت ظرفی که روی میز بود و مقدار زیادی مغز پسته توی مشتش پر کرد و مشغول خوردن شد. با دهن پر حرف زد که حسابی چندشم شد.

ابولفاتح: تو که کینه‌ای نبودی! باشه قبول من خواستم از طریق اون دختره ازت بالا بزنم؛ اما الان پشیمونم.

نگاهی بهم کرد و ادامه داد:

ابولفاتح: چون ارزش این دختر از همه اون‌ها بیشتره.

کیارش ابرو بالا انداخت و با پوزخند گفت:

کیارش: چیشد؟ تو که گردن نمی‌گرفتی ابولفاتح؟ می‌بینم نوال خوب زبونت و به کار انداخته!

ابولفاتح: باشه جهان‌مهر اینقدر کنایه بار من نکن. خودتم که دیدی مشتری‌هات باهام کار نکردن و دوباره به خودت برگشتن.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #279
بقیه‌ی مشت پرش شدش رو روی خالی کرد که مغزهای پسته قل خوردن و هر کدوم به جایی پرت شدن. با چشم مغزها رو دنبال می‌کردم؛ ابولفاتح رو به زن که از اول مثل من ساکت نشسته بود کرد و به عربی چیزی گفت. زن که مثل خودش چاق بود و سنگین وزن از جاش بلند شد و بیرون رفت.

ابولفاتح رو به کیارش گفت:

ابولفاتح: نگفتی چی می‌خوای؟

کیارش سیگاری از جا سیگاری مشکی رنگش بیرون کشید و دود کرد. دودش رو بیرون داد. من و ابولفاتح به کیارش خیره بودیم که ریلکس سیگار می‌کشید و به ما توجهی نداشت. حدوداً تا نصف سیگارش رو دود کرده بود؛ که دستش سمت کیفی که همراش بود رفت و بازش کرد. خم شد و کاغذی که روش یک سری نوشته به اینگلیسی تایپ شده بود رو جلوی ابولفاتح گذاشت و خیره به ابولفاتح گفت:

کیارش: نمی‌خوام دیگه شراکتی هر چند کم بین و تو باشه. کارخونه‌ی ادویه‌ای رو که پدربزرگم نصف نصف شریک بودی رو که می‌دونی؟! همونی که الان مفت داری ازش استفاده ‌میکنی و فکر می‌کنی من از سهم پدربزرگم خبر ندارم!

رنگ از صورت ابولفاتح پرید. چشماش رو ریز کرد و مشکوک گفت:

ابولفاتح: نه...کی همچین حرفی بهت زده؟

فک کیارش قفل شد و با خشم و صدای بلندی غرید:

کیارش: تموم اسناد و مدارکش به دستم رسیده کمتر دروغ بگو پیــرمرد!

کلمه‌ی پیرمرد و تاکیدی و بلندتر گفت؛ که ابولفاتح حسابی رو ترش کرد و بهش برخورد.

ابولفاتح: خیلی خب...تو داری درست میگی شریک بودیم باهم‌. چی‌ می‌خوای؟

کیارش ابرو بالا انداخت و با پوزخند گفت:

کیارش: اهان...حالا این شد حرف حساب!

خم شد و آرنج جفت دستاش رو روی پاهاش گذاشت و ته‌ مونده‌ی سیگارش رو روی میز خاموش کرد و پوکش رو همونجا ول کن. سر کج کرد و نگاه سرخش رو به ابولفاتح دوخت.

کیارش: یا سهمت رو منتقل می‌کنی به من، یا تحفه بی‌تحفه!

صورت ابولفاتح توی لحظه قرمز شد. معلوم بود خیلی بهش فشار اومده و داره حرص می‌خوره.

ابولفاتح: اما من سود خوبی از اون کارخونه در میارم...می‌دونی در ماه چند دلار ازش سود می‌گیرم. بیا شریکی با هم کار کنیم جهانمهر. کلی سود ازش می بری ضرر نمیکنی!

کیارش که معلوم بود حوصله‌ی کل کل با ابولفاتح دغل باز و نداره؛ یک‌دفعه بلند شد و منم عین کش پشت سرش بلند شدم.

کیارش: باشه پس همه چی کنسله.

لبخند پر رنگی روی لبم نقش بست. خدایا شکرت معاملشون نشده بود؛ اما هنوز قدمی نرفته بودیم؛ که ابولفاتح از جاش بلند و سریع و با ترس گفت:

ابولفاتح: باشه باشه جهان‌مهر...قبوله الان امضا می‌کنم.

چیزی توی قلبم فرو ریخت. وای خدایا نه!

سمتش برگشتیم. لبخند پیروزی رو روی لب‌های کیارش دیدم و نفسم بند اومد. بدبخت شدم. معامله شدم. ابولفاتح فوراً داد زد تا براش خودکاری بیارن. سریع خودکار و از دست خدمتکارش گرفت و با استرس گفت:

ابولفاتح: ببین دارم امضا می‌کنم.

چند تا امضا زد و گفت:

ابولفاتح: همه رو دارم مهر می‌کنم جهان‌مهر.

از ترس قدمی به عقب برداشتم؛ که دوباره به جلو کشیده شدم.

ابولفاتح برگه رو بالا آورد و سمت کیارش گرفت. کیارش جلو رفت و برگه رو از دستش کشید و تموم مهر و امضا هارو چک کرد. برگه رو توی کیفش گذاشت و گفت:

کیارش: آفرین ابولفاتح! انتخاب عاقلانه‌ای کردی.

حالا وقتشه تحفت و تقدیمت کنم. برق نگاه ابولفاتح تنم و لرزوند. مثل شکارچی که به شکارش نگاه می‌کرد. دستام یخ کرده بود و قلبم داشت تو سینم محکم می‌کوبید.

کیارش چند قدمی عقب اومد. کیف و تو دستش جا به جا کرد و من با تعجب به حرکاتش نگاه می‌کردم که با لحن خاصی صداش و بالا برد گفت:

کیارش: تحفه‌ی جناب ابولفاتح تشریف بیارن.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #280
اخمام و تو هم کشیدم و با تعجب به کیارش که با لبخند پیروزمندانه‌ای به ابولفاتح نگاه می‌کرد خیره شدم. ابولفاتح هم مثل من خشکش زده بود و جفتمون به در نگاه می‌کردیم؛ که همون موقع سحر وارد سالن شد.

کیارش: اینم از سوغاتی من!

ناباور به کیارش نگاه می‌کردم. چیکار کردی کیارش، چیکار کردی!

ابولفاتح که مثل من تو شک بود تازه به خودش اومد و با عصبانیت ر‌و به کیارش فریاد کشید:

ابولفاتح: چی‌میگی جهان‌مهر خل شدی؟ این چه مزخرفاتیه که تحویل من میدی؟

ابولفاتح جلو اومد و با دست به سحر که خیلی عادی ایستاده بود و انگار نه انگار اتفاقی افتاده کرد و گفت:

ابولفاتح: این کدوم خریه برداشتی برای من آوردی؟

کیارش قدش از ابولفاتح بلند تر بود، برای همین از بالا بهش نگاه کرد و با پرویی تمام گفت:

کیارش: خودت گفتی سوگولی می‌خوای، منم برات اوردمش. حساب بی حساب شدیم.

گوشم چیزی که می‌شنید و باور نمی‌کرد. نه امکان نداره. امکان نداره سحر قربانی من بشه. فقط می‌خواست من و بترسونه. فقط می‌خواست از من زهر چشم بگیره. امکان نداشت بزارم...نه نمی‌زارم کیارش سحر و جای من قربانی کنه. اشک به چشمام هجوم اورده بود و چیزی توی قلبم چنگ می‌نداخت. نامردم اگه بزارم سحر جای من ناحقی ببینه و تقاص کاری که من و کردم و پس بده.

ناباور به کیارش نگاه کردم و به سمتش حمله ور شدم. با دستم محکم هلش دادم؛ که ذره‌ای تکون نخورد و با جدیت نگام می‌کرد. محکم بهش کوبیدم که مهارم کرد. با گریه و جیغ فریاد زدم:

_ نه نه نه...چیکار کردی چیکار کردی نمی‌زارم سحر و بدی دست این مرتیکه. نمی‌زارم سحر جور کارهای من و بکشه.

با گریه جیغ زدم و خودم و تکون دادم:

_ نمی‌زارممممم!

کیارش آروم و عصبی لب زد:

کیارش: بس کن نوال!

محکم دستم و بیرون کشیدم و با تن لرزونم سمت سحر رفتم ‌و محکم به سینش کوبیدم و به سمت بیرون هلش دادم، با صدای لرزون و گرفتم جیغ کشیدم:

_ برو بیرون...برو خودت و تو این لجن ننداز بر‌و بیرون!

سحر مبهوت نگام می‌کرد. نفهمیدم چی شد که دستی از پشت من و کشید و همزمان صدای شکلیک از بیرون عمارت بلند شد. کیارش با فریاد اسمم و صدا کرد و من با وحشت به دست ابولفاتح نگاه می‌کردم. چندی نگذشته بود که چیز سرد و سفتی و زیر گلوم حس کردم و از ترس یخ بستم. سحر با دیدن این صحنه جیغ بلندی کشید و فوراً دوید و از سالن بیرون رفت. رنگ از صورت کیارش پرید و با دیدن این صحنه خواست سمتمون بیاد که ابولفاتح عصبانی و جدی کنار گوشم فریاد کشید:

ابولفاتح: جلو نیا جهان‌مهر...وگرنه گلوش و بیخ ‌تا بیخ می‌بـــرم! اینجا چه خبـــره چه غلطی داری می‌کنی؟!

صدای شلیک مدام بلند می‌شد و هر دفعه قلبم از ترس بیشتر فرو می‌ریخت. با وحشت به کیارش نگاه می‌کردم که عصبی به ابولفاتح نگاه می‌کرد. فک قفل شدش و رگ باد کرده‌ی کنار پیشونیش خبر از عصبانیتش می‌داد. خودت گند زدی کیارش...همه چی رو خراب کردی.

کیارش قدمی کمی جلو اومد که ابولفاتح متقابلاً چاقوی بزرگی که دستش بود و بیشتر زیر گلوم فشار داد؛ که اخ بلندی از درد گفتم. نگاه نگران کیارش و دیدم. گریه امونم و بریده بود.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
396
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین