باقی راه رو دنبالش نرفتمو روی پله ایستادم. مشت عصبیمو روی نرده کوبیدمو موهای آزادمو عصبی زیر شالم فرستادم. مطمئن بودم الان باهام حرف نمیزنه که هیچ، یه چیزیهم بارم میکنه.
روی صندلی آشپزخونه نشستمو خنثیٰ اطرافرو نگاه میکردم. راس دهدقیقه بعد سعید وارد سالن شد و به اتاق کیارش رفت. نیم ساعتی داخل اتاق بود و هنوز برنگشته بود. در کابینتو باز کردم و قوطی چیپسرو برداشتمو بیخیال همهچی پشت به در سالن مشغول خوردن شدم.
با هر گازی که میزدم تصور میکردم کیارشو دارم زیر دستو پام له میکنمو احساس خنکیو لذت داشتم. چیپس با طعم زجر کیارش یه جور دیگه بهم چسبید!
خوردههای آخر چیپسم توی دهنم خالی کردم که صدای عصبی کیارش از پشتم بلند شد:
کیارش: خرچخرچت تموم شد و وقت کردی برام قهوهو کیک حاضر کن!
با آرامش تکههای آخر چیپسو جویدم و بلند شدم.
با جدیت گفتم:
_ چشم آقا!
کیارش روی مبل وسط سالن نشسته بود و دستاش و دو طرف مبل باز کرده بود و سرشو به عقب تکیه داده بود.
قهوه دم کردمو بستهی کیک شکلاتی آمادهای باز کردم و همراه با قهوه توی سینی چیدمو براش بردم. چشماش بسته بود. خم شدمو سینیرو روی میز گذاشتم. چشمای کیارش باز شد و دستاشرو از دو طرف مبل برداشت و صاف نشست. اول نگاش به کیک افتاد و بعد به من. اخمی کرد و گفت:
کیارش: این چیه برداشتی آوردی؟!
لب جمع کردمو مسخره گفتم:
_ مگه کله پاچه نخواسته بودید؟!
دستاشو به صورتش کشید. معلوم بود خستست و حال نداره.
کیارش: دری وری تحویل من نده نوال!
ظرف کیک شکلاتیرو بالا آورد و دستم داد.
کیارش: چون نمیدونستی میگم. برای اولین بار و آخرین بار میگم. کیک باید خونگی باشه. تاکید میکنم حتما باید خونگی باشه!
الانم برو برام کیک خونگی درست کن!
چشمامو روی هم فشار دادم. سعی کردم اعصاب خوردم توی لحنم معلوم نشه.
_ بله آقا الان درست میکنم.
دستشو توی هوا تکون داد یعنی اینکه بسته دیگه برو!
نمیگفت هم خودم میرفتم، از خود راضی!
کیکو درسته برداشتمو توی دهنم گذاشتم و تمومشرو خوردم. به درک که نمیخوری!
وسایلو پیدا کردمو یک ساعتی مشغول کیک درستکردن شدم. بعد تموم شدنش دوباره قهوه ریختمو اینبار به اتاقش بردم.
@هدیه زندگی