. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #261
نگام‌رو مستقیم به دور تا دور عمارت‌و باغ چرخوندم. عمارت با فاصله کمی نزدیک به در ورودی حیاط بود و از دو طرف به پشت باغ راه داشت. باغ پشتی‌رو از بالای پنجره اتاقم دیده بودم. خیلی بزرگ‌و سبز بود. بدون توجه به اون دو نفر، سمت پشت حیاط راه افتادم. هیچ حرفی بهم نزدن و همین باعث تعجبم شد. شونهای بالا انداختم. همون بهتر که کاری باهام ندارن، حوصله‌ی جـ×ر و بحث‌و کل‌کل نداشتم.
آروم قدم می‌زدم. سمت چپم استخر مربعی بزرگی بود که آب داخلش شفاف‌و روشن بود. از اون روز توی ابوظبی به بعد چشمم به استخر می‌افتاد تن‌و بدنم می‌لرزید.
به پشت عمارت رسیدم، پر از درخت‌های نخل‌و درخت‌هایی شبیه به اون بود. بلند و سر به فلک کشیده. ابهت خاصی داشت که مطمئنم تو شب نمی‌شد تنها اینجا پا گذاشت. دیوارهای دور دور تا دور باغ بلند بود‌‌، بدون هیچ راه در رویی. با خودم غر زدم:

_ این کیارشم که هیچ راه فراری باقی نذاشته!

با صدای آروم‌‌‌و مردونه‌ای از پشت سرم یکه‌ای خوردم‌و توی جام لرزیدم.

پسر: نگو که توقع داشتی اجازه بده فرار کنی؟!

دستم‌و روی قلبم گذاشتم‌و سمتش برگشتم. با دیدن پسر آشنایی چشمام‌رو ریز کردم. ابرو بالا انداختم‌و قدمی جلو رفتم‌و گفتم:

_ من شما‌رو جایی ندیدم؟! آشنا به‌نظر می‌رسید برام.

پسر دست به جیب قدمی جلوتر اومد.

پسر: نشناختی؟!

چونه‌ای بالا انداختم‌و گفتم:

_ نه مطمئنم جایی دیدم شمارو؛ اما یادم نمیاد کجا!

جفتمون اوایل ورودی باغ‌و ر‌وبه روی هم ایستاده بودیم.

پسر: تو‌ مکان درستی باهم آشنا نشدیم متاسفانه!

لبخند ملایمی زد. انگار که خاطره‌ی بامزه‌ای یادش اومده باشه، گفت:

پسر: من سعیدم. اون شب‌ توی جنوب‌و یادت میاد؟! داشتی فرار می‌کردی؟!

با یادآوری اون شب‌و فرارم و گیر افتادنم، دستم‌و محکم به پیشونیم کوبیدم.

_ وای آره! الان یادم اومد. میگم این موهای کوتات از جایی یادمه!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #262
چونه بالا کشیدم:

_ این‌جا چیکار میکنی؟! نکنه توام از آدم‌های کیارشی؟!

انگار از این حرفم خوشش نیومد، چون لبخندش از روی صورتش پاک شد و گفت:

سعید: آره همین که تو میگی.

بی‌توجه به لحنش گفتم:

_ تو می‌دونی کیارش کجاست؟!

چشماش درشت شد و گفت:

سعید: آقا رو به اسم صدا می‌کنی؟!

با پام خاک روی زمین‌و کنار زدم. بلند خندیدم‌و گفتم:

_ نه جلوی خودش جرئت این کارو ندارم، وگرنه زنده مردم‌و یکی می‌کنه.

سعید خنده‌ی بلندی سر داد و خواست حرفی بزنه که صدای دورگه‌ی کیارش از دور بلند شد.

کیارش: سعید!

سعید برگشت‌و کنارم ایستاد‌‌ منم نگام به روبه افتاد. کیارش با اخم سنگین‌و جدی کمی دورتر از ما ایستاده بود. مثل همیشه تمیز و مرتب بود و البته با اُبهت!

سعید تک‌سرفه‌ای کرد و سمت کیارش راه افتاد. منم ابرویی بالا دادم‌و پشت سرش رفتم تا به کیارش رسیدیم.
به محض رسیدن بوی عطر تلخ‌و خنکش توی بینیم پیچید. سعید حدوداً تا شونه‌ی کیارش بو‌د و کیارش نسبت به اون چهارشونه‌تر و بلندتربود.

سعید با لحن جدی گفت:

سعید: سلام آقا وقت بخیر، خبرم کردید از ساعه رسیدم.

کیارش: خوش برگشتی سعید، ده دقیقه‌ای دیگه بیا اتاقم.

سعید سرش‌رو به نشونه‌ی تایید خم کرد گفت:

_ چشم آقا.

نگاه کیارش به چشمام کشیده شد. نگاه کوتاه‌و عمیقی انداخت و بی‌هیچ حرفی سمت عمارت رفت. رو به سعید کردم‌، فقط نگاش کردم‌وبی‌هیچ حرفی دنبال کیارش رفتم. تند راه می‌رفت‌و منم دنبالش می‌دوییدم.
باشتاب در سالن‌و باز کرد و سمت پله‌ها رفت.

بلند و بم گفت:

کیارش: الان وقت ندارم نوال!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #263
باقی راه رو دنبالش نرفتم‌و روی پله ایستادم‌. مشت عصبیم‌و روی نرده کوبیدم‌و موهای آزادم‌و عصبی زیر شالم فرستادم. مطمئن بودم الان باهام حرف نمی‌زنه که هیچ، یه چیزی‌هم بارم می‌کنه.

روی صندلی آشپزخونه نشستم‌و‌ خنثیٰ اطراف‌رو نگاه می‌کردم. راس ده‌دقیقه بعد سعید وارد سالن شد و به اتاق کیارش رفت. نیم ساعتی داخل اتاق بود و هنوز برنگشته بود. در کابینت‌و باز کردم و قوطی چیپس‌رو برداشتم‌و بی‌خیال همه‌چی پشت به در سالن مشغول خوردن شدم.
با هر گازی که می‌زدم تصور می‌کردم کیارش‌و دارم زیر دست‌و پام له می‌کنم‌و احساس خنکی‌و لذت داشتم. چیپس با طعم زجر کیارش یه جور دیگه بهم چسبید!
خورده‌های آخر چیپسم توی دهنم خالی کردم که صدای عصبی کیارش از پشتم بلند شد:
کیارش: خرچ‌خرچت تموم شد و وقت کردی برام قهوه‌و کیک حاضر کن!

با آرامش تکه‌های آخر چیپس‌و جویدم و بلند شدم.

با جدیت گفتم:

_ چشم آقا!

کیارش روی مبل وسط سالن نشسته بود و دستاش و دو طرف مبل باز کرده بود و سرش‌و به عقب تکیه داده بود.
قهوه‌ دم کردم‌و بسته‌ی کیک شکلاتی آماده‌ای باز کردم و همراه با قهوه‌ توی سینی چیدم‌و براش بردم. چشماش بسته بود. خم شدم‌و‌ سینی‌رو روی میز گذاشتم. چشمای کیارش باز شد و دستاش‌رو از دو طرف مبل برداشت‌ و صاف نشست. اول نگاش به کیک افتاد و بعد به من. اخمی کرد و گفت:

کیارش: این چیه برداشتی آوردی؟!

لب جمع کردم‌و مسخره گفتم:

_ مگه کله پاچه نخواسته بودید؟!

دستاش‌و به صورتش کشید. معلوم‌ بود خستست و حال نداره.

کیارش: دری وری تحویل من نده نوال!

ظرف کیک شکلاتی‌رو بالا آورد و دستم داد.

کیارش: چون نمی‌دونستی‌ می‌گم. برای اولین بار و آخرین بار می‌گم. کیک باید خونگی باشه. تاکید می‌کنم حتما باید خونگی باشه!
الانم برو برام کیک خونگی‌ درست کن!

چشمام‌‌و روی هم فشار دادم‌. سعی کردم اعصاب خوردم توی لحنم معلوم نشه.

_ بله آقا الان درست می‌کنم.

دستش‌و توی هوا تکون داد یعنی اینکه بسته دیگه برو!
نمی‌گفت هم خودم می‌رفتم، از خود راضی!
کیک‌و درسته برداشتم‌و توی دهنم گذاشتم و تمومش‌رو خوردم. به درک که نمی‌خوری!
وسایل‌و پیدا کردم‌و یک ساعتی مشغول کیک درستکردن شدم. بعد تموم شدنش دوباره قهوه ریختم‌و این‌بار به اتاقش بردم.
@هدیه زندگی
 
  • خنده
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #264
تقه‌ای به در زدم‌و بعد اجازه کیارش وارد شدم. اتاق طبق معمول تاریک بود. کیارش به تختش تکیه داده بود و نگاش به صفحه‌ی گوشیش بود. جلو رفتم‌و سینی کیک شکلاتی‌و قهوه‌رو روی تخت گذاشتم؛ که بالاخره کیارش‌خان رخصت داد و سر بلند کرد. نگاش مثل همیشه جدی بود و خالی.

کیارش: جای قهوه رو تخته؟!

با تعجب نگاش کردم.

_ خب کجا بزارم؟!

کیارش: تمیزیو نظافتم که سرت نمیشه! برش‌دار بزار رو میز!

ایرادات بنی اسرائیلی می‌گرفت! نمی‌دونست دیگه چجوری گیر بده و غر بزنه. کلافه سینی رو بلند کردم و روی میز کنار تخت گذاشتم‌و دوباره لبه‌ی تخت نشستم. کیارش‌هم دوباره مشغول گوشیش شد.

کیارش: بهت اجازه دادم روی تخت من بشینی؟!

دیگه از دست بازیاش خسته شدم. گرفتهو بی‌هیچ حرفی بلند شدمو ایستادم. با دل پر نالیدم:

_ من دل تو دلم نیست که زندگیم قراره چی بشه! اون‌وقت بازیت گرفته؟!

گوشیش‌رو کنار گذاشت‌و دستش سمت قهوه‌ که هنوز داغ بود و بخار ازش بلند می‌شد رفت. فنجون‌و سمت دهنش برد و قلپی از قهوه خورد و توی دستش نگه‌ داشت.
تموم مدت ایستاده بالا سرش بودم. سرش‌رو بلند کرد و نگام کرد. طبق معمول از نگاه سردش هیچی عایدم نشد. با لحن عادیو عاری از حسی گفت:

کیارش: از زندگیت چی می‌خوای؟!

نفسی کشیدم‌و گفتم:

_ می‌خوام برم پیش خانوادم.

قلپی دیگه خورد و سرش رو تکون داد.

کیارش: نگرانی پدر و مادرت برات مهمه؟!

ابروهام از تعجب بالا پرید. مگه کیارش خبر نداشت که پدر و مادرم فوت شدن؟!

مشکوک گفتم:

_ معلومه که مهمه! ناسلامتی بچشونم!

پوزخند کم رنگی روی لبش نشست.

کیارش: خب بهشون زنگ بزن. بگو یه مدت طولانی برنمی‌گردی.

چشمام از خوشحالی برق زد. مثل اینکه جدی جدی خبری از فوت خانوادم و بی‌کس و کار بودنم نداشت. اینجوری مجبور می‌شد زودترردم کنه برم تا با نگه داشتن من براش دردسر درست نشه.

با جدیت گفتم:

_ درستشم همینه که بزاری زودتر برم! هرچی باشه تو غیرقانونی من‌و اینجا نگه داشتی‌و صد در صد الان خانوادم دنبال منن. مطمئن باش اگه گندش در بیاد که من و به زور اینجا نگه داشتی، عاقبتش خوب نیست!
@هدیه زندگی
 
  • خنده
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #265
پشت بند حرفم صدای کوبیدن محکم فنجون قهوه روی میز بلند شد و تو آنی کیارش از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد. تو جام تکونی خوردم و با صورت ترسیده به کیارش نگاه کردم.

کیارش: من‌و از کی می‌ترسونی؟! از خانوادت؟!

قفسه سینم از ترس بالا پایین می‌شد. قیافش حسابی ترسناک شده بود.

با لکنت گفتم:

_ از پُ...پلیس!

قدمی جلو اومد که کمی عقب رفتم. دستش رو تو جیب شلوار ورزشیش فرو برد. سرم‌و بالا بردم تا بیینمش.
چشمای کشیدش‌رو ریز کرد و اخم سنگینی روی صورتش نشست. با تحکم گفت:

کیارش: من می‌تونم سال‌های سال پیش خودم نگهت دارم. جوری که حتی هیچ‌کس یادش نمونه که نوالی وجود داشت!

سرش‌و کمی خم کرد و با صدای بلندی گفت:

کیارش: دفعه آخرت باشه که با اون مغز کوچکت سعی داری من‌و از کسی بترسونی! فهمیدی یا نه؟!

آب دهنمو قورت دادم و دستم به گردنم کشیدم. احساس خفگی بهم دست داده بود. با لرزش تو صدام گفتم:

_ بله آقا!

سرشو تکون داد و با قدم های بلند اما آروم طول اتاق رو قدم رو می‌رفت.

سمتش برگشتم‌و از سر تا پاش رو نگاه کردم که بدون نگاه کردن به من شروع به صحبت کرد.

کیارش: تو به من بدهکاری. بدهکاری سنگینی هم داری. باید حساب‌پس بدی.

ایستاد، سمتم برگشت و انگشتش‌رو به حالت تهدید سمتم گرفت.

کیارش: من ازت حساب پس می‌گیرم!

خشک شده و ترسیده نگاش کردم. مطمئن بودم رنگ از رخم پریده. با حرف بعدیش روح به کل از تنم رفت.

کیارش: می‌دمت دست ابولفاتح.

ضعف عجیبی سر تا پام و گرفت. مغزم به کل هنگ کرده بود. با ضعف دستم‌و به تخت گرفتمو روی تخت نشستم. می‌خواست من و بده دست ابولفاتح. می‌خواست بدبختم کنه. وای خدا چقدر من‌و حقیر می‌کنی. سرم پایین افتاد و با درد گفتم:

_ می‌دونی اون پیرمرد تشنست و می‌خوای من و بدی دستش؟! التماست کنم کافیه؟!

قطره‌ی اشکی از چشمم چکید، سرم‌و بالا آوردم و با دل پر از خونم نالیدم:

_ من حاضرم برای تو کار کنم؛ اما پیش ابولفاتح نرم. اینجوری منو تنبیه نکن. من برای کاری که نکردم اینقدر ظالمانه خرد نکن!

پوزخندی زد و روی صندلی نشست. سیگاری روشن کرد و به صندلی تکیه زد. عاری از حسی گفت:

کیارش: بی‌خود آب‌غوره نگیر حرفم دو تا نمیشه.

کیارش سنگ دل تر از اون بود که دلش به رحم بیاد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #266
کیارش: هنوز حرفم تموم‌ نشده! می‌دونم بهت پیشنهاد داده توی شرکتش کار کنی.

با چشمای اشکیم منتظر ادامه‌ی حرفش بودم.

کیارش: قبول می‌کنی!

فکر می‌کردم دختر قویم. بعد مرگ پدرم، نبود مادرم مرگ آقاجون، فکر می‌کردم‌ سخت‌تر و قوی‌تر از این نمی‌شم. دیگه مشکلات زندگی‌برام مثل آب‌خوردن می‌شه. دیگه بدتر از مرگ عزیز و از دست دادن کل خانواده که نداریم؟!

اما اشتباه می‌کردم! الان فهمیدم که هست، بدتر از اونم هست. اینکه زندگی‌و آیندت بیوفته دست یه مشت آدم که نمی‌دونی از کجا پا تو زندگیت گذاشتن‌و درست عین یک عروسک دارن باهات بازی می‌کنن. اره من ضعیفم، پژمردم، دیگه جون مقاومت در برابر این همه تحمیلرو ندارم.

عاجزانه دستم‌و به صورتم گرفتم‌و از ته دلم زار زدم. برام مهم نبود کیارش جلوم نشسته؟! نه مهم نبود، دیگه انگاری غروری نداشتم که بخواد خرد بشه. نامردا برام جونی نذاشته بودن، غروری نمونده بود.
با هق‌هق دستم‌و از روی صورتم برداشتم‌و آستین لباسم‌و به بینی خیسم کشیدم. کیارش خشک‌و جدی نگام می‌کرد.

کیارش: اگه لوس بازیات تموم شد ادامه حرفم‌و بزنم؟!

هه معلومه دل شکسته یه دختر برای تو لوس بازی به حساب میاد.

کیارش: می‌خوام برات بگم فرناز کی بود و تو چی‌کار کردی. گرچه دوست ندارم برات توضیح بدم؛ اما برای اینکه اون داستان تخیلی خیانتی که تو ذهنت ساختی رو تصحیح کنی می‌گم!

پلکی زدم که مژه‌های چسبناکم از هم باز شد و تصویر کیارش واضح‌تر شد.

کیارش: فرناز دو سالی بود که توی شرکتم کار می‌کرد. دستیارم بود و کارام‌و راست‌و ریست می‌کرد. این اواخر فهمیده بودم داره زیرزیرکی یه غلطایی می‌کنه‌و آخر هم مچش رو گرفتم.
حدود سه‌ماهی شده بود که ما قرارداد جدیدی نبسته بودیم. قابل توجهت اینکه ما هر هفته یک قرارداد مهم با یه شرکت‌های به‌نام‌ و برند می‌بندیم برای فروش محصولاتمون. هرچی هم فرناز سراغ درخواست شرکت هارو می‌گرفتم می‌گفت خبری نیست و فعلا کسی قصد نداره باهامون کار کنه. حتی دوتا از شرکت‌هایی که با ما قرار داد داشتن حاضر شده بودن باهامون بهم بزنن و خسارت بدن. قضیه بیش‌از حد‌ بودار بود. اونم برای شرکت من!
این وسط هم رفتارهای ضد و نقیض فرناز از همه مشکوک‌‌تر بود. سپرده بودم پیام ته تو این قضیه رو در بیاره که دیدم طبق حدسی که زده بودم یه سرش وصل شد به فرناز.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #267
کیارش پا روی پا انداخت‌و خیره به زمین شد و از لای فک قفل شدش غرید:

کیارش: جاسوسی شرکت من‌و برای ابولفاتح‌ می‌کرد. هرکی برای قرارداد با ما می‌اومد آمارش‌رو مبلغ قرارداد و می‌داد دست ابولفاتح. اون مرتیکه هم با نصف قیمت باهاشون می‌بست. پول براش مهم نبود، صرفاً برای این‌که اسم و رسم شرکت خودش رو بالا ببره!

سرش‌و بلند کرد و با چشمای سرخش تو چشمام خیره شد:

کیارش: حالا فهمیدی فرناز چقدر بهم ضرر زده بود؟! چجوری با آبروی من‌و شرکتم بازی کرد!

بلند شد و تو یه حرکت سمتم اومد؛ که نشسته خودم و به سمت عقب خم ‌کردم. دستش‌رو تو هوا تکون داد و داد بلندی کشید:

کیارش: اما تو چیکار کردی؟! هان؟! ندونسته با اون مغز پوکت گند زدی تو همه چی! نذاشتی انتقامم و از اون عوضیا بگیرم.

دستش سمت منی اومد که از ترس به خودم می‌لرزیدم ‌و از یقم گرفت‌ و‌ بلندم‌ کرد. با ترس گرفتمش؛ که تو صورتم غرید:

کیارش: می‌خواستم خود فرناز و بفرستم پیش ابولفاتح؛ اما تو گند زدی‌ تو همه‌چی‌و فراریش دادی! اونم پیدا می‌کنم‌و به وقتش حسابش‌رومی‌رسم. اما تو باید تاوان گندی که بالا آوردی‌رو پس بدی!

با چشمای اشکیم به چشمای پر از خشم‌و‌ نفرتش نگاه کردم. نگاه کردن به اون همه نفرت برام سخت بود؛ اما تحمل کردم. از ته وجودم التماس کردم. به پاش افتادن برام‌سخت بود؛ اما زندگیم وقتی بدتر از این می‌شد که من‌و‌ می‌فرستاد پیش ابولفاتح.

_ غلط کردم آقا غلط کردم. خودت می‌گی ندونسته گند زدم به والله که روحم خبردار نبود. به خدا اون مرتیکه بدبختم‌ می‌کنه تورو خدا رحمکن بهم. یه جور دیگه جبران می‌کنم به جون خودم قسم می‌خورم. اصلاً می‌رم برات مشتری پیدا می‌کنم؛ اما التماست می‌کنم من‌و نفرست.

اشک می‌ریختم‌و زار می‌زدم. اما دریغ از یه‌ذره رحم و مرحمت تو چهره‌ی کیارش ندیدم.

از یقم من‌و چرخوند و سمت در هلم داد. باشدت زیادی روی زمین افتادم‌و زجه زنان نگام به زمین دوختم. کیارش فریاد کشید:

کیارش: گمشو برو بیرون نوال گمشو بیرون از اتاقم. اِفریته‌ای، همتون خونه خراب کنید.
همتون همین‌جوری مردا رو گول می‌زنید. گمــشو بــیرون!

با درد بلند شدم‌و از در بیرون زدم‌و به اتاقم‌ پناه بردم. به خدا عادی نبود این همه خشم نمی‌تونست طبیعی باشه. نمی‌تونست این همه ازمن منتفر باشه. خدایا من غلط کردم اون دختر و فراری دادم. کار خیر کردم جوابم این بود؟! اینجوری تاوان اشتباهات یکی دیگه رو پس بدم. نباید دخالت می‌کردم. بچگی کردم نباید می‌کردم.
پتو رو سرم کشیدم و زیرش پناه گرفتم. از همه‌ی نامردی‌های این زمونه، از کیارش، از تاوان کارهای فرناز، از تنهایی‌هام...
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #268
وقتی که بیدار شدم هوا تاریک شده بود و حدوداً هفت شب بود. از اتاق بیرون نرفتم. کاری نداشتم‌ که برم. همینجا می‌موندم بهتر بود. پرمون به پر هم می‌گرفت دعوا می‌شد و تنها کسی‌هم که از این مشاجرات ضربه می‌دید فقط من بودم. کیارش تصمیم خودش‌و گرفته بود. کم بهش خواهش‌و التماس نکرده بودم. اگه یک‌ذره انصاف داشت شاید دلش به رحم می‌اومد. دلم‌‌ می‌خواست تلفنی گیر می‌اوردم و به همه خبر می‌دادم که کجام. خبر می‌دادم تا بیان من‌و از دست این آدم نجات بدن. نمی‌دونستم از دستش دیگه باید به کجا پناه ببرم. به خدا دعا می‌کنم که خودش نجاتم بده. کاش بشنوی خدا، کاش حاجت روام کنی.

از جام بلند شدم‌و از توی کشوم یه دست لباس‌و حوله برداشتم‌و به اتاق پایین رفتم. سرسری توی سالن نگاه کردم که کسی نبود. خداروشکر این اتاق حموم داشت‌و مجبور نبودم دوباره اتاق کیارش برم. در اتاق و باز کردم‌و وارد شدم. پرده‌ی اتاق در آورده شده بود و شیشه‌ی جدیدی جای شیشه شکسته قبلی رو پر کرده بود. حیاط رو چراغ های پایه داری روشن کرده بودن؛ اما کسی توی زاویه دیدم نبود. نگام به کمد افتاد. همونی که داخلش پر از اسلحه‌های مختلف بود. هه کیارش خلاف‌کار! دلم خواست توی کمدش سرک بکشم؛ اما چشمم از فضولی ترسیده بود، عاقبت خوبی نداشت.

بیخیال کمد سمت حموم‌ رفتم‌و داخل شدم. کارام‌و‌ کردم و لباس‌هام‌رو با دست شستم‌و چلوندم تا آبش بره. هیچ تشتی پیدا نکردم تا داخلش بزارم‌و به اجبار روی دسته‌ی شیرآب گذاشتم. حوله‌ی سفید رو دورم پیچیدم‌‌و‌ موهام‌رو خیس رها کردم و بیرون اومدم. مستقیم سمت میز کنسول رفتم و جفت دستام‌و به میز گرفتم‌و توی آینه به خودم نگاه کردم. لپام از شدت گرمای حموم‌ سرخ شده بود. چند باری آروم به صورتم ضربه زدم. همین‌طور از توی آیینه به خودم نگاه می‌کردم؛ که از توی آیینه چشمم به پشت سرم خورد. با وحشت‌و خجالت به کیارش‌و سعید و پیام که کاغذ به دست پشت شیشه ایستاده بودن خورد. اون‌ها هم مثل من با تعجب نگام می‌کردن. با وحشت سمتشون برگشتم؛ که کیارش فوراً به خودش اومد و داد بلندی زد؛ که من جای سعید و پیام به خودم لرزیدم.

کیارش: برید اون سمت بیینم یالا!

آب دهنم‌و با صدا قورت دادم. مگه از اون سمت شیشه به داخل دید داشت؟! وای خدا آبروم رفت. الان پیش خودشون چی‌فکر‌ می‌کنن وای خدا!

در اتاق به‌شدت باز شد و‌ کیارش داخل شد و اولین کاری که کرد پریز برق و با شدت کوبوند و خاموش کرد. با قدم بلند سمتم اومد؛ که با دیدن قیافه‌ی برزخیش، سریع سمت حموم‌ رفتم‌و خودم‌رو داخل پرت کردم و قفل کردم. محکم به در کوبید و داد زد:

کیارش: بیا بیرون بیینم! چه غلطی می‌کنی‌ نمایش راه انداختی اینجا؟!

از در فاصله گرفتم‌و با لرز داد کشیدم:

_ تقصیر من نبود، به ‌خدا فکر نمی‌کردم دید داشته باشه از بیرون!

دوباره به در کوبید و نعره زد:

کیارش: بیا بیرون نوال اون روی من و‌ بالا نیار بیا برو‌ گمشو تو اتاقت بچه‌ها می‌خوان بیان داخل!

با استرس گفتم:

_ باشه‌باشه، قول بده کاری‌ باهام نداری؟!

صدای فوت نفسش‌ از پشت در هم قابل تشخیص بود.

کیارش: بیا برو بچه کاریت ندارم.

لباس های شسته شدم‌رو از روی شیرآب برداشتم. دستم سمت قفل رفت‌و آروم بازش کردم و بیرون رفتم. کیارش دست به سینه به دیوار کنار در تکیه زده بود و‌ با قیافه عاقل اندرسفی نگام‌ می‌کرد. لبخند مسخره‌و بی‌جونی زدم و با همون حوله از در‌ بیرون زدم‌و بالا رفتم. دیگه رو‌ نداشتم تو صورت کسی نگاه کنم. در بالکن‌و باز کردم و خاک نرده‌رو با دستمال تمیز کردم و لباس‌هام‌رو‌‌ روی نرده آویزون کردم تا خشک‌ بشه. داخل برگشتم و لباس‌هام‌‌رو پوشیدم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #269
تا ساعت دوازده توی اتاق بیکار نشسته بودم‌و بیرون نرفتم. گرسنگی‌ حسابی بهم فشار آورده بود. از زور گرسنگی‌و تشنگی بلند شدم‌و بیرون رفتم. در اتاق کیارش بسته بود و سالن بالا تاریک بود و فقط چندتا چراغ‌ کوچیک روشن بود. آروم پایین رفتم‌و سالن نیمه روشن بود. پاورچین رفتم سمت آشپزخونه. درگاه ورودی بودم که با دیدن جسم ریز جسه و متحرکی توی آشپزخونه جیغ بلندی کشیدم‌و دستم و جلوی دهنم گرفتم. از ته وجودم جیغ کشیدم‌و فریاد زدم‌و سمت راه‌پله دویدم.

_ دزددد....دزد اومده...کــمک...آقا کمک...

بلافاصله صدای کوبیده شدن پای کیارش‌رو راه پله اومد و‌ به ثانیه نکشید که با عجله و خابالود از پله پایین پرید. هم‌زمان قفل در سالن باز شد و پیام هم داخل شد. حتی نیم‌نگاهی هم به پشت سرم نکردم و با وحشت کیارش‌و وسط راه‌پله خفت کردم‌ و نگهش داشتم و با گریه گفتم:

_ آقا یکی تو آشپزخونست! با چشمای خودم دیدم داشت یه چیزی برمی‌داشت.

کیارش ریلکس‌ و آروم من‌ رو دور کرد و رو به پیام گفت:

کیارش: می‌تونی بری پیام.

پیام و ندیم؛ اما از صدای در سالن متوجه رفتنش شدم. با وحشت به کیارش گفتم:

_ چی‌می‌گی کجا بره؟! بیا برو بیین تا در نرفته!

کیارش به حالتی که داشت دستم‌‌‌ می‌نداخت گفت:

کیارش: ای‌بابا! تموم‌ سرمایم‌ و توی یخچال قایم کرده بودم، نکنه دزدیده باشه؟!

با ترس‌ و بغض ازش‌رو گرفتم‌و جوابش رو ندادم. با ناراحتی و ترس سمت آشپزخونه برگشتم؛ که با دیدن مارال کیک به دست توی درگاه آشپزخونه خشکم زد.

با تعجب‌و عصبانیت نگاش کردم و صدام‌رو بالا بردم:

_ خونه زندگی‌‌ نداری نه؟! کلاً باید اینجا پلاس باشی! این وقته شب تو آشپزخونه چه غلطی می‌کنی؟!

تکونم داد و با تحکم‌ گفت:

کیارش: نوال!

خودم‌و به شدت بیرون کشیدم‌ و با قدم‌های محکم سمت مارال رفتم‌و کیک و از دستش کشیدم‌و روی زمین پرت کردم. نمی‌فهمیدم چم شده‌ و برای چی این‌کارهارو می‌کنم؛ اما دلم‌می‌خواست حرص ضایع شدنم‌ و‌ تموم دق‌و دلی این چند وقتم‌رو سر مارال خالی کنم.

حرصی جیغ کشیدم:

_ بیخود می‌کنی از کیکی که من می‌پزم بخوری!

مارال عصبی نگام کرد و با دو دستش محکم به عقب هلم داد؛ که روی سرامیک سر خوردم‌و از پشت روی زمین افتادم.

مارال: چته تو؟! چی‌میگی عقب مونده؟! کیارش چی‌می‌گه این خدمتکارت؟!

صدایی از کیارش در نیومد.

با نفرت به سر تا پای مارال نگاه کردم.

_ خدمتکار هفت جد و آبادته! تو چی‌میگی هرجایی؟! خونه زندگی نداری نصفه شب‌‌ تو خونه پسر مردم‌ می‌چرخی؟!

به سر تا پاش اشاره کردم:

_ اونم با این سر و وضع!

مارال با بغض یه نگاه به من و یه نگاه به کیارش کرد. خواستم از جام بلند شم که یه دستی از روی زمین بلندم‌ کرد. نفهمیدم‌ چی‌شد؛ که کشیده‌ی محکمی روی صورتم نشست‌ و سرم روی شونم چرخید. برق از سرم پرید.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #270
اخم عمیقی روی صورتش نشسته بود. فشار به شدت زیادی به چونم وارد کرد و با حرص غرید:

کیارش: غلط می‌کنی بخوای با کسی که توی خونه منه اینجوری صحبت کنه فهمیدی؟! دهنت‌ و‌ گل می‌گیرم اگه یک بار دیگه بخوای به کسی بی احترامی کنی!

بی دفاع ایستاده بودم و اشک های مزاحمم پشت هم از چشمم چکید. بغض داشت خفم می‌کرد. پشت گردنم و کیپ کرد و هم‌زمان من‌ و سمت مارال که بی‌صدا گریه می‌کرد برد. سرم‌ رو بالا گرفت و زیر گوشم غرید:

کیارش: عذرخواهی کن زودباش!

لب از لب باز نکردم‌. فشار روی پشت گردنم زیاد شد و مجبور به حرف زدن شدم.

آروم گفتم:

_ ببخشید.

کیارش داد کشید:

کیارش: نشنیـــدم!

جیغ کشیدم:

_ ببخشید ببخشید ببخشید!

خودم‌و از دستش بیرون کشیدم‌ و داد زدم:

_ خوبه راضی شدی؟!

کیارش وحشیانه نگام می‌کرد.

تموم نفرتم‌ و توی صدام جمع کردم.

_ حالم ازت بهم می‌خوره کیارش...از تو از این سوگولیت از همه‌تون متنفرم. الهی به زمین گرم بخوری...گند زدی به زندگیم ازت متنفرم‌، متنفر!

با مشت بی‌جونم محکم بهش کوبیدم‌ و نالیدم:

_ داری حساب چی‌ و از من می‌گیری نامرد...چی از جونم‌ می‌خوای ع×و×ض×ی...

نگرانی کم‌رنگی‌رو توی سوی‌ چشماش دیدم. اما تو ثانیه، صورت کیارش جلوی چشمام تار شد و درد بدی رو توی سرم احساس کردم‌. به هر سختی بود خودم و از کیارش جدا کردم و سمت پله قدم برداشتم؛ اما هنوز قدمی نرفته بودم که اطراف کاملاً برام تاریک شد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین