. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #251
پیام تند و نگران گفت:

پیام: آقا بیرون نیا شما خطرناکه بچه‌های ما...

هنوز حرفش تموم نشد که دوباره تیری شلیک شد. نفهمیدم چی‌شد؛ که شیشه‌ی بزرگ پشت سرم با شدت زیادی خورد شد و تکه‌هاش به‌ این طرف و اون طرف پرت شد. سوزش عمیق‌و دردناکی توی پشتم حس کردم‌و با تموم وجود و از ته دلم جیغ گوش‌خراش و بلندی کشیدم وبا وحشت دستم‌و روی گوشم گذاشتم‌و به حالت سجده در اومدم.

جیغ می‌کشیدم‌و گریه می‌کردم‌و نفسم بالا نمی‌اومد. همه چیز تو یک لحظه اتفاق افتاد که کیارش نوالـی فریاد زد و به سرعت به سمتم دوید و با شدت خودش رو روی تخت پرت کرد؛ که اشتباهی دستش به پشتم خورد؛ که بدتر از قبل پشتم تیر کشید. جیغ بلندی از درد کشیدم.

صدای نفس‌های عمیق ‌و عصبی کیارش برای ثانیه‌ای زیر گوشم بود. فوراً از روم بلند شد؛ که سرمو بالا آوردم‌ و اشکی نگاش کردم. صداها توی گوشم بلند و بلندتر می‌شد. تو یک حرکت روی هوا بلند شدم و کیارش از اتاق بیرون دیوید و سمت پله‌ها رفت. با تهدید و داد به منی که ضعف کرده بودم و توان هیچ‌کاری رو نداشتم گفت:

کیارش: هرچی شد هرچی شنیدی تکون نمی‌خوری از جات.

داد زد:

کیارش: فهمیدی؟!

بی‌رمق سر تکون دادم. اسحلش رو از کنار پام برداشت‌و با پیام به سرعت از در سالن بیرون زدن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #252
پیام مدام دم گوشم وز وز می‌کرد و روی اعصاب نداشتم رژه می‌رفت.

پیام: آقا نزدیک نشو، بزار اول من برم.

من‌و کنار رد و محتاط در سالن‌رو باز کرد. از حرکتش عصبی شدم‌و محکم از بازوش کشیدم‌و از جلوی در کنارش بردم. عصبی گفتم:

_ برو کنار پیام...لازم نیست به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم.

پیام ساکت شد و هیچی نگفت. پام‌و از در بیرون گذاشتم که بلافاصله صدای تیراندازی قطع شد. بچه‌ها همه ردیف‌و به خط جلوی درایستاده بودن‌. نگاهم به بالای ساختمون دو طبقه‌ی رو به رو افتاد. ترسوها حتی جرئت نکرده بودن از نزدیک به خونم حمله کنن.
عصبی ازپله‌ها پریدم‌و پایین اومدم؛ که بچه‌ها راه رو برام باز کردن. سر بلند کردم‌و نگاهم‌رو مستقیم به ادم‌هایی که بالای ساختمون بودن انداختم. از سلاح‌های سطح پایینی که دست گرفته بودن فهمیده بودم این قضیه از کجا آب می‌خوره. صدام‌و بلند کردم تا بهشون برسه.

_ رئیس ترسوتون جرئت نداشت خودش با من رو در رو بشه، شما احمق‌هارو فرستاد!

مطمئن بودم خودش پشت در و صدام به گوشش می‌رسه.
با حرفی که زدم صدای خنده‌ی بچه‌هام بلند شد و همین نمک رو زخمش بود.

_ لااقل یه آموزش برا این بدبختا بزار حداقل بدونن این بی‌صاحاب‌و چجوری دست بگیرن!

همچنان صدایی ازش در نیومد. صدای در سالن از پشت سرم بلند شد که تو دلم دعا کردم که نوال نباشه. با عصبانیت سر بر گردوندم که حدسم درست بود. نوال در و باز کرده بود و دستش‌و محکم به دستگیره گرفته بود و جسه‌ی نحیفشر‌و به زور می‌خواست از لای در رد کنه؛ اما پیام جلوش رو گرفته بود و به سختی هلش می‌داد داخل.
از این همه زور زدنش خندم گرفته بود؛ اما حالت چهرم تغییری نکرد.
جلوی در ایستادم و به کمال اشاره زدم تا در حیاط رو باز کنه. سری تکون داد و یک لنگه‌ی بزرگ در رو تا آخر باز کرد. با دیدن ماشین ابولفاتح مطمئن شدم که حدسم درست بوده. عصبی دندون‌روی هم سابیدم. بچه‌ها جلوتر اومدن و هر هشت‌تاشون درست پشت سرم قرار گرفتن. آخ لعنتی کاش پیام نوال‌و داخل برده باشه. رانندش در و براش باز کرد و شکم گندش زودتر از خودش پیاده شد. توچشمای هم خیره شدیم. جلو اومد؛ اما فقط تا یک قدمی پشت در خونم. خوب می‌دونست هیچ‌کس بدونه اجازه من حق پا گذاشتن تومنطقم‌رو نداره.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #253
با پرویی تمام تو چشمام نگاه کرد و حق به جانب گفت:

ابولفاتح: شما ایرانیا همیشه اینجوری از مهمانتون استقبال می‌کنید؟!

پوزخند پررنگی زدم‌و جوابش‌رو دادم.

_ ما با هرکی مثل خودش رفتار می‌کنیم!

نگاش به پشت سرم افتاد و چشماش برق زد. مطمئن بودم‌ نوال‌و دیده. دختره‌ی سرتق!

بی‌معطلی گفت:

ابولفاتح: چقدر می‌گیری دختره‌رو به من بدی؟!

خون خونم‌رو می‌خورد؛ اما به روی خودم نیاوردم.
دستم‌و به جیبم زدم‌‌و ابرو بالا دادم:

_ چی‌شده، چند روزه گنج پیدا کردی؟! خریدار بودی همون شب می‌خریدی!

ابولفاتح: ببین پسر بیا از در دوستی وارد شیم. بگو چقدر تا همین الان بهت بدم.

هیچ از لفظ پسری که به کار برد خوشم نیومد؛ اما دوست داشتم باهاش بازی کنم. هم با ابولفاتح، هم نوال. باید بفهمه جاش پیش‌من امنه‌ و اگه بخوام همین الان می‌تونم بدمش دست ابولفاتح!

_ به من می‌خوره لنگ یه قرون دوزار تو باشم؟!

ابولفاتح: نه نیستی! اما من لنگ اون دخترم!

خوشحال بودم که نوال اینجوری هوش از سر ابولفاتح برده بود و همین خیلی به نفع من بود و کارم رو پیش می‌برد.

پوزخندی از سرکیف زدم:

_ فعلاً هزینه‌ی خسارت‌هایی که زدی‌و پرداخت کن تا به بقیه چیزا برسیم.

کلافه عقب رفت‌و به ماشین تکیه داد.

ابولفاتح: بازی در نیار پسر، داستان خودمون‌رو تو این قضیه وارد نکن. می‌دونم این دختر و از لجبازی با من خریدی، کوتاه بیا.

_ تو اصلاً برام اهمیت نداری، اینقدر خودت‌رو جدی نگیر ابولفاتح!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #254
«نوال»

چند دقیقه‌ای گذشت. صدای تیراندازی قطع شد. بلند شدم‌و سمت در رفتم. پشتم به شدت می‌سوخت؛ اما کاری‌هم نمی‌تونستم بکنم. در و باز کردم هنوز چشمم به بیرون نیوفتاده بود که هیکل پیام جلوی دیدم‌ر‌و‌ گرفت. عصبی گفت:

پیام: برو تو دختر، آقا عصبانی می‌شه!

با جدیت دستم‌و به دستگیره کیپ کردم‌و خودم‌ر‌و به در چسبوندم‌و تا تونستم مقاومت کردم.

_ ولم کن نمی‌خوام برم.

کلافه گفت:

پیام: ای‌بابا! آقا چی‌ می‌کشه از دستت!

کیارش اشاره زد تا در و باز کنن. نگام به کیارش بود.

_ بهتره بگی من چی می‌کشم از دست آقاتون!

پیام تفنگش‌رو پشت کمرش گذاشت‌و کنارم ایستاد. بین در ایستاده بودم. در حیاط باز شد و ماشین مدل بالایی جلوی در پارک شده بود. چیزی نگذشت؛ که در باز شد و کسی که این چند وقت سرو کلش زیادی تو زندگیم پیدا می‌شد، پیاده شد. دستای سردم، سردتر شد. نگاش به کیارش بود که سریع در و بستم‌و تکیه زدم. اینجا چه غلطی می‌کنه!

کنار پنجره‌ی تمام قد سالن رفتم‌و گوش تیز کردم؛ اما به خاطر چند جداره بودنش، هیچ صدایی نمی‌اومد. کلافه دوباره لای در و باز کردم‌و سر کج کردم‌و یواشکی نگاه انداختم؛ که نگام مستقیم با ابولفاتح تلاقی کرد. چشمام گشاد شد و خودم‌و پشت در قائم کردم. این نگاه هیزش تو ثانیه‌ وجودم‌و پر از تنفر و تهوع می‌کرد.

_ اَه خاک تو سرم!

نمی‌دونم چرا با اینکه پیش کیارش بودم بازم می‌ترسیدم‌و استرس داشتم. حس می‌کنم یه چیزی این وسط درست نیست‌و قراره اتفاقاتی بیافته.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #255
صدای ابولفاتح به گوشم رسید:
ابولفاتح: چقدر می‌گیری دختره‌رو به من بدی؟!

چشمام گشادتر از این نمی‌شد. براخودش چی چرت‌‌و پرت می‌گه!
خیر سرم خوشحال بودم گیر پیرمرد خوش گذرونی مثل ابولفاتح نیوفتاده بودم.
کیارش هم انگار بازیش گرفته بود و از این قضیه بدش نمی‌اومد.

کیارش: چی‌شد، چند روزه گنج پیدا کردی؟! خریدار بودی همون شب می‌خریدی!

دستم‌‌و بالا بردم‌و عاجزانه باخدا حرف زدم.

_ خدایا غلط کردم. قول می‌دم قدر کیارش‌رو بدونم دیگه باهاش بحث نمی‌کنم. دیگه اذیتش نمی‌کنم، قول می‌دم دختر حرف گوش کنی باشم. تورو مرگ من نزار من‌و دست این مرتیکه بده!

ابولفاتح: ببین پسر بیا از در دوستی وارد شیم. بگو چقدر تا همین الان بهت بدم.

کیارش: به من می‌خوره لنگ یه قرون دوزار تو باشم؟!

ابولفاتح: نه نیستی! اما من لنگ اون دخترم!

گلوم خشک شده بود و به سختی آب‌دهن قورت می‌دادم. پیشونی دردناکم محکم به در فشار دادم.

_ آروم باش دختر آروم باش!

کیارش: فعلاً هزینه‌ی خسارت‌هایی که زدی‌و پرداخت کن تا به بقیه چیزا برسیم.

هه چقدرم که این خرده پولا براش مهمه!

ابولفاتح: بازی در نیار پسر، داستان خودمون‌و تو این قضیه وارد نکن. می‌دونم این دختر و از لجبازی با من خریدی، کوتاه بیا.

داستان خودشون چی بود دیگه! از این همه سوال بی‌جواب خستم شدم.

کیارش: تو اصلاً برام اهمیت نداری، اینقدر خودت‌رو جدی نگیر ابولفاتح!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #256
خودم‌و جمع کردم ‌و این‌بار بیرون رفتم ‌و مستقیم جلوی در و کنار پیام ایستادم.
سر کیارش برگشت‌و همون‌طور که دست به جیب‌و با ژست مخصوص به خودش ایستاده بود، با لبخند و نگاه معناداری نگام کرد.

کیارش: فعلاً که کارم با عروسکم تموم نشده. هر وقت دلم خواست برات می‌فرستمش.

چشمام‌و آروم روی هم گذاشتم. از درون آشوب بودم. برق ذوق‌و لذت‌و تو چشمای ابولفاتح دیدم؛ اما تو نگاه کیارش چیز دیگه‌ای بود. یه‌جوری لذت از عذاب دادن من...یه جور انتقام از ابولفاتح.

چی تو سرت می‌گذره کیارش، کاش بفهمم.
ابولفاتح شنگول گفت:

ابولفاتح: پس خبرش از تو!

چشمک مسخره‌ای به من زد و رو به کیارش گفت:

ابولفاتح: خیلی منتظرم نزار پسر، می‌دونی که دل بی‌طاقتم دیگه صبر دوران جوونیم‌رو نداره.

دلم پر از خون...مغزم پر از سوال...قلبم پر از درد...روحم پر از تهوع‌و تنفر شد.

ابولفاتح پشت کرد و کسی براش در ماشین رو باز کرد. هنوز سوار نشده بود. نگاه سردم به دست راست کیارش بود که بالا اومد واسلحش‌رو مستقیم سمت ابولفاتح ‌نشونه گرفت.
ابروهام از تعجب تو هم گره خورد و آروم ‌و با ترس به پیام گفتم:

_ چه غلطی داره می‌کنه؟!

پیام دستش‌رو بالا آورد و روی چشمام گذاشت‌و محکم فشار داد.

پیام: نگاه نکنی بهتره!

سعی کردم از روی چشمام جدا کنم. از کسی صدا در نمی‌اومد. داشتم تقلا می‌کردم؛ که صدای تیر بلند شد.
تو جام لرزیدم ‌و یکه‌ی شدیدی خوردم. پیام شل شد و کنار رفت. نگام اول به پیام افتاد؛که با ابروهای بالا رفته و نگاه تحسین برانگیزی به رو به‌رو نگاه می‌کرد. سر چرخوندم‌ و نگاه لرزونم روی قیافه‌ی وحشت‌زده و رنگ‌پریده‌ی ابولفاتح خیره موند. عین موش خشک شده بود و ایستاده و با وحشت به کیارش نگاه می‌کرد. رانندش هم از ترس روی زمین نشسته بود و دستش‌و روی گوشش گذاشته بود. کیارش از بغل گوش ابولفاتح نشونه گرفته بود شیشه‌ی ماشینش رو خرد و خاکشیر کرده‌بود.
دست ابولفاتح بالا اومد و روی گوشش نشست. هنوز مات ‌و مبهوت بود. احتمال دادم کر شده باشه...کاش واقعا این‌طور باشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #257
کیارش صداش‌رو بلند کرد. شاید چون احتمال می‌داد ابولفاتح خوب نشنوه.

کیارش: اینم برای اینکه بفهمی نباید به محوطه‌ی من دست درازی کنی!

و به پسری اشاره کرد تا در و ببنده. رو به بقیه که عین سرباز تفنگ به‌دست ایستاده بودن گفت:

کیارش: برگردید سر کارتون.

همه چشم آقایی گفتن‌و پخش شدن.
تفنگ تو دستش رو پشت کمر شلوار مشکیش گذاشت‌و مستقیم سمت ما اومد. رو به پیام گفت:

کیارش: سعید نگفت کی می‌رسه؟!

بی‌توجه من‌‌و که جلوی در بودم‌و کنار زد و داخل رفت. پیامم پشت سرش داخل شد و منم عین جوجه دنبالشون راه افتادم.

پیام: چرا آقا گفت فردا می‌رسه.

کیارش هم‌زمان که از پله بالا می‌رفت گفت:

کیارش: خوبه بگو مستقیم بیاد اینجا کارش دارم. یکی‌رو هم بیار اون گندکاریا رو ردیف کنه.

پیام که پایین پله ایستاده بود و با نگاش کیارش‌و دنبال می‌کرد چشمی گفت‌و از در بیرون رفت.

به خودم اومدم‌و بالا رفتم. مستقیم دستگیره‌ی در اتاق کیارش‌و باز کردم که باز نشد. به در زدم‌و گفتم:

_ آقا در و باز کن کارت دارم.

صدای خستش بلند شد.

کیارش: یه درصد احتمال بده چون مزاحم نمی‌خواستم در و قفل کردم.

پوف کلافه‌ای کشیدم‌و عصبی گفتم:

_ پشتم شیشه رفته، نمی‌تونم خودم در بیارم. حالا که خسته‌ای منم می‌گم یکی از بچه‌های پایین در برام بیاره!

پوزخندی زدم‌و برای عصبانیش کنم گفتم:

_ بعداً نگی نگفتی!

جدی جدی سمت راه‌پله رفتم که در اتاق باز شد ‌و کیارش برزخی بیرون اومد. عصبی به منی که سمت پایین می‌رفتم نگاه کردو با دست به داخل اتاق اشاره کرد:

کیارش: بیا برو داخل.

دو پله بیشتر پایین نرفته بودم، دستم‌و تو هوا تکون دادم‌و بی‌تعارف گفتم:

_ نه آقا مزاحمت نمی‌شم.

کیارش کلافه دستی به صورتش کشید و خستهو پرخاشگر گفت:

کیارش: گمشو برو داخل نوال با اعصاب من بازی نکن!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #258
خودم‌و بی‌رغبت نشون دادم‌و از کنارش رد شدم‌و داخل رفتم. روی تخت نشستم‌‌و کیارش سمت حموم رفت‌و با جعبه‌ی کوچیک وسایل بیرون اومد.
شلوار بیرونی پوشیده بود. معلوم بود می‌خواست بیرون بره.

کیارش: همش دردسری!

جواب ندادم. پشت سرم نشست‌و خواست لباسم‌و بالا بزنه که فوری سمتش برگشتم.

_ پایین تر از شونمه، از بالا می‌تونی شیشه‌رو در بیاری.

خشن برم‌گردوند.

کیارش: لازم نکرده به من یاد بدی!

همون‌جور که خودم گفتم انجام داد‌ و خرده شیشه‌ای رو که توی پوستم رفته بود و بیرون کشید. بانداژ سرم‌رو هم برام عوض کرد. هنوزسرم زق‌زق می‌کرد ‌و درد داشت. اینقدر این چند روز بلا سرم اورده بود که تو کل عمرم یه خراش‌هم برنداشته بودم.

حدود یه ربعی طول کشید و بماند که چقدر جیغ و داد کردم‌و کیارش سرم داد کشید که یه نیمچه شیشه مگه چقدر درد داره‌‌و اینقدر لوس نباش.
منم قدرت‌‌و توان این‌و داشتم درد نمی‌کشیدم. من‌و با خودش مقایسه می‌کرد.

کیارش: برو تموم شد.

بلند شدم‌و تشکر کردم. سمت در رفتم‌؛ اما وسط راه پشیمون شدم‌. برگشتم‌و غم‌زده گفتم:

_ واقعاً قراره من‌و به اون مرتیکه بفروشی؟!

تیشرتشرو از تنش بیرون کشید و رو به روی آینه ایستاد، مشغول بستن دکمه‌های پیرهن مشکی شد. از لحن جدی صداش هیچی نمی‌خوندم.

کیارش: شب حرف می‌زنیم.

مصرگفتم:

_ می‌خوام الان بدونم!

ساعتش‌رو دستش انداخت.

کیارش: تا وقتش نشه جوابی از من نمی‌شنوی!

از این همه یه‌دنده بودنش خسته شدم. مقاومت فایده نداشت. بیرون رفتم‌و به اتاقم رفتم. خرید‌هایی که کرده بودیم روی زمین کنار تخت ردیف شده بود. تک‌تک در آوردم‌و توی کمدچیدم.

حدودا‌ً نیم‌ساعت طول کشید‌. ساعت دوازده بود. بلند شدم‌و پایین رفتم تا ناهار درست کنم بلکه این معدم یه غذایی به خودش ببینه. نمی‌دونستم کیارش ناهار می‌اومد یا نه برای همین ماکارانی درست کردم‌و بعدش مشغول خوردن شدم. به قدری ذهنم خسته بود که بدنم‌رو مجبور به خواب کرد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #259
شام درست کرده بودم‌و چشم انتظار کیارش مدام توی آشپزخونه قدم رو می‌رفتم. کلافه به ساعت نگاه کردم که ده شب بود. مثلا قرار بودحرف بزنیمو اینقدر دیر کرده بود. دل تو دلم نبود که بدونم بالاخره تکلیف من سرگردون چی میشه‌و زندگی متغیرم قراره به کجا ختم بشه. زندگیم افتاده بود دست آدمی شک‌ نداشتم قراره عین یه عروسک خیمه شب‌بازی من‌و رو دستش بچرخونه.
ناامید صندلی‌‌ آشپزخونه‌رو عقب کشیدم. هنوز ننشسته بودم؛ که صدای در سالن بلند و نگاهم به اون سمت کشیده شد.
برخلاف انتظارم که کیارش اومده پیام داخل شد و به سمت اتاقی که امروز صبح پنجرش شکسته بود رفت‌. حتی متوجه منی که داخل آشپزخونه‌و دقیقا رو به روی در سالن بودم نشد. بلند شدم‌و به سمت اتاق رفتم‌. در نیمه باز بود، آروم از لای در سرک کشیدم.

پیام خم شد و از داخل کشویی چندتا تیکه کاغذ و چیزی شبیه به شناسنامه برداشت‌. در کشو رو بست و سمت در برگشت که تازه نگاش به من افتاد. ابرویی بالا انداخت‌و سمت در اتاق اومد. نگاهی بهم انداخت و گفت:

پیام: این‌جا چیکار می‌کنی چرا نخوابیدی؟!

کمی عقب رفتم تا رد شه.

_ منتظر آقام.

نگام به کاغذ‌و چیزی که حالا مطمئن شده بودم شناسنامه بود افتاد. داخل جیب کتش گذاشت‌و همین‌طور که سمت در می‌رفت گفت:

پیام: آقا امشب نمیاد.

عصبی پا تند کرد و پشت پیام راه افتادم.

_ یعنی چی نمیاد؟! اصلا بیخود کرده نمیاد. خودش گفته بود امشب حرف می‌زنیم یعنی چی آخه؟!

پیام عصبی سمتم برگشت‌و بلند گفت:

پیام: این چه طرز حرف زدنه؟! دفعه آخرت باشه درباره‌ی آقا اینجوری حرف می‌زنی!

دندون رو هم سابیدم. تنها کسی که ازش حساب می‌بردم کیارش بود. داد و بیدادهای پیام باعث نمی‌شد ازش بترسم.

جبهه گرفتم‌و گفتم:

_ تو کی باشی که بخوای سر من داد بزنی؟! کیارش من‌و خریده که غلطم کرده خریده! به خیال خودش من بردشم! اما تو کی باشی که بامن با این لحن حرف می‌زنی؟! غیر از اینه که خودت سگ آقاتی و برای اون دم تکون می‌دی؟!

پیام عصبی یقه‌ی کتش‌رو صاف کرد و با پوزخندی گفت:

پیام: بهتره درباره‌ی آقا درست صبحت کنی! تموم حرفات به گوشش می‌رسه.

دستم‌و تو جیب شلوار خونگیم بردم‌و پوزخندی زدم.

_ وای آره! یادم‌ نبود کلاغ خبر چینش همه‌چی‌رو بهش گزارش می‌ده!

این‌بار پیام پوزخندی زد و دستش‌ر‌و بالا آورد و پشت سرم رو نشونه گرفت.
@هدیه زندگی
 
  • جذاب
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #260
برگشتم‌و به کنج دیوار خالی سالن نگاه کردم.

متوجه منظورش نشدم‌و با جدیت گفتم:

_ خب که چی؟!

پیام: خودش اونقدر چشم‌و گوش داره که تک تک‌ کارات‌رو زیر نظر بگیره! لازم نیست کلاغا بهش خبر بدن.

چشمام‌و ریز کردم‌و به دیوار خیره شدم‌و هم‌زمان جلو می‌رفتم. پیام بیرون رفت و من ر‌و به روی کنج دیوار ایستادم. چند ثانیه‌ای زوم کردم‌ونگام روی کنج بالای دیوار پنج شیش متری سالن زوم شد. نور سبز رنگ چشمک زنی خیلی ریز و با کلی دقت توی دیوار کار گذاشته شده بود. چشمام از این همه تکنولوژی گشاد شد. چشم غره‌ی سنگینی به دوربین رفتم‌‌و سمت آشپزخونه رفتم. غذاهای دست نخورده و سردشده رو توی یخچال گذاشتم‌و رفتم که بخوابم.

طبق عادت این چند روز زود بیدار شدم. کیارش هنوز نیومده بود. برای همین تصمیم گرفتم برم پایین تا کمی باغ‌و اطرافش رو‌‌ بگردم. بلوز شلوار و شالی پوشیدم‌و پایین رفتم. لقمه‌ی کوچیکی نون دهنم گذاشتم‌و سمت در سالن رفتم. در و باز کردم. آفتاب صبح ایوان و حیاط جلویی عمارت رو روشن کرده بود. طبق معمول دو نفر جلوی در ایستاده بودن؛ که یکی از اون‌ها با شنیدن صدای در سالن به سمتم برگشت‌و مستقیم نگام کرد. بی‌توجه به نگاش دمپایی توی دستم‌و که از بالا آورده بودم رو روی سنگ ایوان گذاشتم‌و پام کردم. دست به جیب پنج پله ورودی‌رو پایین رفتم‌و جلوی پایین پله استادم. نفس عمیقی کشیدم‌و هوای با طراوت رو به ریه‌هام فرستادم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
253
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین