کیارش صداشرو بلند کرد. شاید چون احتمال میداد ابولفاتح خوب نشنوه.
کیارش: اینم برای اینکه بفهمی نباید به محوطهی من دست درازی کنی!
و به پسری اشاره کرد تا در و ببنده. رو به بقیه که عین سرباز تفنگ بهدست ایستاده بودن گفت:
کیارش: برگردید سر کارتون.
همه چشم آقایی گفتنو پخش شدن.
تفنگ تو دستش رو پشت کمر شلوار مشکیش گذاشتو مستقیم سمت ما اومد. رو به پیام گفت:
کیارش: سعید نگفت کی میرسه؟!
بیتوجه منو که جلوی در بودمو کنار زد و داخل رفت. پیامم پشت سرش داخل شد و منم عین جوجه دنبالشون راه افتادم.
پیام: چرا آقا گفت فردا میرسه.
کیارش همزمان که از پله بالا میرفت گفت:
کیارش: خوبه بگو مستقیم بیاد اینجا کارش دارم. یکیرو هم بیار اون گندکاریا رو ردیف کنه.
پیام که پایین پله ایستاده بود و با نگاش کیارشو دنبال میکرد چشمی گفتو از در بیرون رفت.
به خودم اومدمو بالا رفتم. مستقیم دستگیرهی در اتاق کیارشو باز کردم که باز نشد. به در زدمو گفتم:
_ آقا در و باز کن کارت دارم.
صدای خستش بلند شد.
کیارش: یه درصد احتمال بده چون مزاحم نمیخواستم در و قفل کردم.
پوف کلافهای کشیدمو عصبی گفتم:
_ پشتم شیشه رفته، نمیتونم خودم در بیارم. حالا که خستهای منم میگم یکی از بچههای پایین در برام بیاره!
پوزخندی زدمو برای عصبانیش کنم گفتم:
_ بعداً نگی نگفتی!
جدی جدی سمت راهپله رفتم که در اتاق باز شد و کیارش برزخی بیرون اومد. عصبی به منی که سمت پایین میرفتم نگاه کردو با دست به داخل اتاق اشاره کرد:
کیارش: بیا برو داخل.
دو پله بیشتر پایین نرفته بودم، دستمو تو هوا تکون دادمو بیتعارف گفتم:
_ نه آقا مزاحمت نمیشم.
کیارش کلافه دستی به صورتش کشید و خستهو پرخاشگر گفت:
کیارش: گمشو برو داخل نوال با اعصاب من بازی نکن!
@هدیه زندگی