چشمام چهارتا شد.
_ بپوشم بریم؟! کجا بریم؟!
سمت میز رفت و سویچو موبایلشرو برداشت.
بیحوصله گفت:
کیارش: تا آخر عمرت میخوای لباسهای منو بپوشی؟! نکنه خوشت اومده؟!
کتو تو دستم جا به جا کردم.
_ نه، اما تا آخر عمرم هم قرار نیست پیش تو باشم!
بهجدیت با گوشیش کار میکرد. با تحکم گفت:
کیارش: اونو دیگه تو تعیین نمیکنی. کل ننداز با من زودباش بپوش!
کتو بالا آوردم و جلوی چشمام گرفتم. با تمسخر گفتم:
_ همیشه چیز میزاشو جا میزاره؟!
گوشیشو تو جیبش گذاشتو سمت در رفت.
کیارش: یادش رفت از تو اجازه بگیره.
با اخم به پشتش نگاه کردم که کیسهی خرده شیشههارو برداشتو از در بیرون رفت.
کت و پوشیدمو جلوی دیوار تمام آینه زیر راه پله رفتم. با خندهو وحشت به ظاهرم نگاه میکردم. شلوار ورزشی مشکی مردونه که پاچههاش تا خورده بود. تیشرت مشکی گشاد و روشهم کت قرمز!
کارم به کجا رسیده بود این چه وضعیه آخه! تیشرتو توی شلوارم گذاشتم تا بلندیش نشون نده. بند شلوار و محکم کیپ کردم تا نیوفته. فوری رفتم آشپزخونه و دستمو خیس کردم و به موهام کشیدم.
هم خندم گرفته بود هم گریه! بیمیل سمت در رفتمو خارج شدم. آفتاب میتابید؛ اما داغ نبود.
فقط به زیبایی درختو گیاهای حیاط اضافه کرده بود. ماشین کیارش به سمت در پارک شده بود و باز هم دو محافظ سلاح به دست جلوی در بودن. چیکار میکنه که اینقدر محافظه کاره. کیارش با همون پسره پیام نزدیک ماشین ایستاده بودنو حرف میزدن. نمیدونم بحث چی بود؛ اما هرچی بود جفتشون خیلی جدی بودن.
@هدیه زندگی