. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #241
چشمام چهارتا شد.

_ بپوشم بریم؟! کجا بریم؟!

سمت میز رفت و سویچ‌و موبایلشرو برداشت.

بی‌حوصله گفت:

کیارش: تا آخر عمرت می‌خوای لباس‌های من‌و بپوشی؟! نکنه خوشت اومده؟!

کت‌و تو دستم جا به جا کردم.

_ نه، اما تا آخر عمرم هم قرار نیست پیش تو باشم!

به‌جدیت با گوشیش کار می‌کرد. با تحکم گفت:

کیارش: اون‌و دیگه تو تعیین نمی‌کنی. کل ننداز با من زودباش بپوش!

کت‌و بالا آوردم و جلوی چشمام گرفتم. با تمسخر گفتم:

_ همیشه چیز میزاش‌و جا می‌زاره؟!

گوشیش‌و‌ تو جیبش گذاشت‌و سمت در رفت.

کیارش: یادش رفت از تو اجازه بگیره.

با اخم به پشتش نگاه کردم که کیسه‌ی خرده شیشه‌هارو برداشت‌و از در بیرون رفت.
کت و پوشیدم‌و جلوی دیوار تمام ‌آینه زیر راه پله رفتم. با خنده‌و وحشت به ظاهرم نگاه می‌کردم. شلوار ورزشی مشکی مردونه که پاچه‌هاش تا خورده بود. تیشرت مشکی گشاد و روش‌هم کت قرمز!
کارم به کجا رسیده بود این چه وضعیه آخه! تیشرت‌و توی شلوارم گذاشتم تا بلندیش نشون نده. بند شلوار و محکم کیپ کردم‌ تا نیوفته. فوری رفتم آشپزخونه و دستم‌و خیس کردم و به موهام کشیدم.
هم خندم گرفته بود هم گریه! بی‌میل سمت در رفتم‌و خارج شدم. آفتاب می‌تابید؛ اما داغ نبود.
فقط به زیبایی درخت‌و گیاهای حیاط اضافه کرده بود. ماشین کیارش به سمت در پارک شده بود و باز هم دو‌ محافظ سلاح به دست جلوی در بودن. چیکار میکنه که اینقدر محافظه کاره. کیارش با همون پسره پیام نزدیک ماشین ایستاده بودن‌و حرف می‌زدن. نمی‌دونم بحث چی بود؛ اما هرچی بود جفتشون خیلی جدی بودن.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #242
با دیدن پیام دوباره یاد سحر افتادم. خواستم از پله‌ها برم پایین که نگام به پاهای خالی‌و بدون کفشم افتاد. کلافه پام‌و زمین کوبیدم‌و روبه کیارش داد زدم:

_ زحمتی نیست یه کوفتی بیار من بپوشم.

کیارش که انگار تازه حواسش به من جمع شده بود و اصلا متوجه اومدنم نشده بود با تعجب نگام کرد. پیام‌هم متقابلاً نگام کرد. طولی نکشید که تعجبش جاش رو به جدیت همیشگیش داد.
خیلی خود داره. من جای اون بودم‌و خودم‌رو تو همچین وضعی می‌دیدم بی‌شک ازخنده می‌مردم. دستش‌و تو هوا تکون داد و بلند گفت:

کیارش: بیا پایین ببینم سالن مد و فشن اومدی مگه. بیا بریم دیر شد.

عصبی شدم‌و داد زدم. مطمئن بودم قرمز شدم.

_ آره نیست که همین الانشم پارچه‌های زر بافت تنم کردم. چهارتا لباس در پیتت که این حرفا رو نداره!

کیارش کلافه دستی به صورتش کشید و رو به پیام گفت:

کیارش: یه کوفتی بده بپوشه، اعصاب این‌و ندارم دیگه!

زیرلب گفتم:

_ نکه از اول هم خیلی اعصاب داشتی!

پیام سری برای کیارش تکون داد و سمت اتاقکی که سمت چپم‌و آخر دیوار بود رفت. یک‌ثانیه بعد با دمپایی لا انگشتی مردونه‌ای بیرون اومد. چشمام گشادتر از این نمی‌شد. من‌و با خوشون اشتباه گرفته بودن فکر کنم.
پیام دمپایی جلوی پام جفت کرد و گفت:

پیام: بپوش، آقا دیرش شد.

چه آقا آقایی هم می‌کنه! به درک که دیرش شد. با خشم نگاش کردم که اصلا به روی خودش نیاورد. دمپایی‌رو پوشیدم‌و به سختی از پله پایین رفتم. ماشالا پای غول‌و دارن.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #243
پیام پشت سرم راه می‌اومد و کیارش دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود و به سر تا پام نگاه می‌کرد. تو یه حرکت سریع چرخیدم‌و رو پیام پریدم و یقه‌ی کتش‌‌و محکم چسبیدم‌و سرش‌و پایین کشیدم.
پیام با تعجب‌ بهم نگاه می‌کرد؛ اما یک کلمه‌هم حرف نزد. کیارش از پشت من‌و محکم گرفت و سعی می‌کرد از پیام جدام کنه؛ اما چون یقه‌ی پیام تو دستم بود و ول نمی‌کردم خیلی من‌و نکشید. اخمام‌و تو هم کشیدم‌و رو به پیام جیغ کشیدم:

_ هی مرتیکه سحر و کجا بردی ها؟! کدوم گوری بردی اون دختر بیچاره رو؟! چه بلایی سرش آوردی نامرد؟!

پیام ساکت نگام می‌کرد و هیچ تلاشی برای جدا کردن خودش نکرد و همین عصبی‌ ترم می‌کرد.

_ لالم‌ هستی پس! جواب بده بیینم.

کیارش از کمر گرفتم‌و این‌بار محکم سمت خودش کشید. دستم از یقه پیام جدا شد و پیام صاف ایستاد. کیارش در جلو رو باز کرد و من‌وپرت کرد داخل.
هنوز در و نبسته بود. خواستم دوباره بیام بیرون که داد بلندی کشید. رگ برجسته‌ی پیشونیش حسابی باد کرده بود.

کیارش: بتمرگ سر جــات! تکون بخوری هرچی دیدی از چشم خودت دیدی نــوال!

لال شده سر جام نشستم. بغض تو گلوم بالا پایین می‌شد. کیارش سریع سوار شد و یکی از اون نره غولا درو برامون باز کرد. کیارش باسرعت از در بیرون زد و رانندگی می‌کرد. بق کرده گفتم:

_ من باید بفهمم چه بلایی سر دوستم اومده.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #244
کیارش عصبی فرمون‌و چرخوند و داد زد:

کیارش: دوست؟! از کی تاحالا کسی یه روزه دوست آدم‌ می‌شه؟!

این‌که از همه چی خبر داشت برام عجیب بود. مشکوک گفتم:

_ تو از کجا می‌دونه یه روزه بود، ها؟!

پوزخند صدا داری زد.

کیارش: من از دونه دونه هسته‌هایی که تف کردی هم خبر دارم!

مغزم سوت کشید. باید ترسید. به خدا که از این مرد باید ترسید.

سعی کردم از در مهربونی وارد بشم. عین خروس جنگی‌ می‌مونه، هرچی باهاش جنگ‌ کنم بدتر می‌کنه. آروم گفتم:

_ حداقل بهم بگو کجاست؟!

با کنایه گفت:

کیارش: الان بگم کجاست خیالت راحت می‌شه؟! دیگه از یقه این و اون آویزون نمی شی؟

چشمام و بستم و باپرویی گفتم:

_ اگه جوابم و نگیرم میشم.

چشم غره ای بهم رفت و گفت:

کیارش: سر کارشه.

ابروهام بالا رفت.

_ کار؟! چه کاری؟!

شیشه رو پایین داد و سمتم چرخید. با تحکم گفت:

کیارش: یادت رفته برا چی اومدی اینجا نه؟! رفیقت داره وظیفش‌ ر‌و انجام می‌ده.

مغزم سوت کشید. چه بلایی سر سحر بیچاره اوردن. اون بدبخت پشیمون شده بود. می‌خواست سالم بمونه.

با حرف بعدی کیارش روح به‌کل از تنم رفت.

کیارش: به زودی تو هم کارت‌و شروع می‌کنی!

تمسخر داشت. لحنش پر از کنایه بود. هیچی نگفتم‌ و به بیرون خیره شدم. ده دقیقه بعد درست وسط شهر بودیم. به فروشگاه بزرگ خیره شدم. کیارش پیاده شد و منم بی‌هیچ حرفی پیاده شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #245
قفل ماشین زده شد و کیارش بدون توجه به من جلو جلو به سمت فروشگاه رفت. کمی مکث کردم‌و دنبالش رفتم. کیارش به دم فروشگاه که‌ رسید دستش‌رو تو جیب شلوارش فرو کرد و رو به من که معطل ایستاده بودم و این پا اون پا می‌کردم گفت:
- منتظر چی هستی، برو تو هرچی می‌خوای بردار.
پاهام‌و جفت کردم‌و با خجالت بهش نگاه کردم:
_ من با این سر و وضع چجوری برم تو آخه!
دستش‌رو از جیبش بیرون کشید و نگاه عصبی بهم انداخت که قلبم از ترس لرزید. از بازوم‌ محکم گرفت‌و به داخل هلم داد، هم‌زمان خشک گفت:
- بیا برو تو ببینم، حالا واسه من کلاسش گرفته.
تکونی خوردم‌و سر جام ثابت ایستادم. کیارش قدمی داخل اومد و انگشت اشارش‌رو تهدیدوار جلوم گرفت‌و دندون رو هم سابید.
- تو ده‌دقیقه هرچی گرفتی که گرفتی، وگرنه تا آخر با همین دمپایی بیرون می‌ری!
عصبی و دلخور ازش رو گرفتم‌و به سالن دوطبقه‌ی بزرگ خیره شدم. با اینکه صبح بود؛ اما تعداد زیادی آدم درحال خرید بودن.
بیشتری‌ها شیک‌و تمیز بودن، حداقل مثل من با شلوار مردونه و دمپایی لاانگشتی نبودن. از ترس تهدید کیارش با عجله به رگال‌ها نگاه می‌کردم‌و هرچی به چشمم خوب بود رو بر می‌داشتم. نگاه‌های بعضی‌ها حسابی روم سنگینی می‌کرد. ای‌لعنت بهت کیارش. بیشتر سعی کردم لباس‌هارو پوشیده بردارم. تعارف نکردم‌و از هرچی تونستم برداشتم. تاپ، تیشرت، شومیز، شلوار بیرونی و خونگی، کتونی‌و کفش.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #246
فقط به خاطر تنگی وقت‌و تهدید کیارش پرو نکردم‌و سعی کردم چشمی سایز خودم بردارم.
دستام پر از لباس بود و به سختی سمت پیشخون رفتم. دختری مشغول حساب کردن خریدهام شد. به سمت راستم نگاه کردم؛ که قامت بلند کیارش جلوی در به چشمم اومد. تو دست راستش سیگاری بود و دست چپش توی جیب شلوارش بود و خیره و عجیب نگام می‌کرد.
پک عمیقی به ته مونده‌ی سیگارش زد و هم‌چنان خیره نگام می‌کرد. دستش‌رو بالا آورد و خیلی ریلکس سیگار نیمه‌ روشنش‌رو محکم روی شیشه‌ی فروشگاه فشار داد و خاموشش کرد. برخلاف انتظارم که قصد داره سیگارو به گوشه‌ای پرت ‌کنه، دستش‌ سمت جیبش رفت‌و پوکه‌ی سیگار و توی جیبش گذاشت.
با تعجب نگاش کردم؛ که با قدم‌های محکم و ژست مخصوص به خودش به داخل اومد و‌ مستقیم به سمتم اومد. اخم روی صورتش هم‌چنان مونده بود. اگه ازش جدا می‌شد باید تعجب می‌کردم. کنارم رسید، نگاه از من گرفت‌و به خریدهای روی میز انداخت. به قدری زیاد شده بود که برای ثانیه‌ای خجالت کشیدم. کیارش دست‌برد و کیف‌پولش‌رو در آورد و کارتی از اون بیرون کشید و دست دختر داد.

کیارش: تموم شد؟! باز دو روز دیگه نگی لباس ندارم که من می دونم با تو یکی! من نه اعصاب هر روز خرید اومدن دارم نه وقتش‌رو!

دختر نگاه عمیقی به کیارش انداخت‌و به عربی چیزی گفت؛ که کیارش هم عربی جوابش‌رو داد.

تا حالا عربی حرف زدنش‌رو نشنیده بودم. کلاً هر زبانی‌رو قشنگ صحبت و تلفظ می‌کرد؛ اما متاسفانه نیش حرفاش بیشتر از جذابیت صداش بود.

کیارش کارتش‌رو پس گرفت‌‌. نصف به نصف خرید هارو برداشتیم‌و دوتایی سمت ماشین راه افتادیم. دستم‌و روی پیشونیم فشار دادم‌. مغزم داشت از این‌ همه پرویی دود می‌کرد. حق به جانب گفتم:

_ وای‌وای! یه جوری منت می‌زاری انگار من گفتم بیا منو بدزد! من‌و بدبخت کردی طلبکارم هستی تازه؟! منت چی‌و سر من می‌زاری، چهارتا تیکه لباس! منو از خونه‌و زندگیم و عزیزام جدا کردی و تو این جهنم دره آوردی طلبکارم هستی! جالبه واقعا!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #247
کیارش تند و عصبی راه می‌رفت، پشتش دویدم تا به پیش ماشین رسیدیم. عصبی در ماشین‌و باز کرد و خرید هارو از دستم کشید و پشت گذاشت‌و درو محکم کوبید.

پشت سرش ایستاده بودم؛ که یک دفعه کشیده شدم و از پشت محکم به ماشین و سرد چسبونده شدم و فشاری به گلوم وارد شد. باوحشت نگاش می‌کردم که با صدای بم شده از عصبانیت غرید:

کیارش: تو چیکار کردی هان، تو با من چیکار کردی لعنت.ی، می‌دونی چه بلایی سر من آوردی؟!

با من من‌و خفگی گفتم:

_ اره...اره می‌دونم...یه دختر بی‌گناه‌و از دستت نجات دادم...خوب کردم اصلاً!

فشار دستش بیشتر شد و من بدتر به خر خر افتادم.

از لای دندون‌های کلید شدش گفت:

کیارش: د نه دیگه، یه غلطی کردی که خودتم خبر نداری!

فشار کمتر شد و راه تنفسیم بازتر شد. چرا اینقدر ترسناک بود!

با مکث گفتم:

_ چرا اینقدر خودخواهی؟! دوست نداشت با تو باشه...دلش خواست بهت خیانت کنه...

هنوز حرفم تموم نشده بود؛ که سرم مقداری جلو اومد و پشت سرم محکم به بدنه‌ی ماشین کوبیده شد. آنی درد به شدت زیادی تو سرم پیچید و چهره‌ی برزخی کیارش جلوی چشمام تار شد. شل شده سر خوردم‌ و دیگه هیچی نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #248
با سر درد شدیدی چشم باز کردم. کل اتاق تاریک بود. پشت سرم حسابی درد می‌کرد که باعث شد ناله‌ای کنم:

_ آخ سرم...

دستم‌و به سرم گرفتم که بانداژی رو زیر دستم لمس کردم. ناتوان و کفری لب زدم:

_ لعنت بهت کیارش!

نیم‌خیز‌ شدم و خواستم بشینم که کسی مجبورم کرد دوباره دراز بکشم.

کیارش: بخواب!

سمت راستم برگشتم که کیارش با فاصله کمی به پهلو‌ کنارم دراز کشیده بود. دستاش و تو بغلش جمع کرده بود و چشماش بسته بود. باوحشت نگاش کردم‌و خودم‌و کنار کشیدم. این چه بساطیه خدایا! چشمم به تاریکی عادت نکرده بود و صورتش خیلی معلوم نبود. دوباره‌ خواستم بلند شم که این بار عصبی توپید:

کیارش: بتمرگ سرجات‌!

آروم گفتم:

_ نمی‌خوام اینجا بخوابم.

چشماش هم‌چنان بسته بود و فقط لباش تکون می‌خورد. اخم روی صورتش مثل همیشه جا خوش کرده بود. بم و با تحکم گفت:

کیارش: همین‌جا می‌خوابی!

خشک شده دوباره دراز کشیدم. خاک بر سر ترسوم کنن. برای بار هزارم به این پی برده بودم از کیارش هرکاری بر میاد. همین الان می‌تونست سر از تنم جدا کنه و کسی خبردار نشه.

ساعت و زمان از دستم در رفته بود. یه پهلو شدم و پشت به کیارش دراز کشیدم. پتو رو روی خودم بالا کشیدم و تا زیر گلوم آوردم. خیره به پرده‌ی بزرگ و تیره رنگ اتاق شدم. متوجه شدم که تو اتاق دیگه‌ای هستیم. حتی اتاق کیارش هم نبود. بغض کرده و نامفهوم به سیاهی خیره شدم. دلم هوای خونم‌رو کرده بود. هوای دوستام‌، روستا، عمارت...

چونم لرزید و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید.

رو بر گردوندم و سمت کیارش چرخیدم. از نفس‌های نامنظمش فهمیدم بیداره؛ اما چشماش بسته بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #249
بینی‌مو بالا کشیدم...با ته مونده‌ی گریه‌و بغض آروم لب زدم:

_ کیارش؟!

کیارش: ...

_ کیارش؟!

کیارش: آقا رو یادت رفت!

تو دلم پوزخندی زدم...همه آقا صداش می‌کردن...حتی پیام! من که دیگه عددی نبودم. خیره به موهای پریشون روی پیشونیش شدم. بدون لجبازی‌و با بغض گفتم:

_ آقا تورو خدا بزار برم...التماست می‌کنم بزار برگردم.

چشماش به سرعت باز شد. مژه‌های مشکیش چشم‌های کشیدش رو قاب گرفته بود و حسابی جذاب‌و خمارش کرده بود. آب دهنم‌و قورت دادم که کیارش عمیق تو چشمام زل زد و تاکیدی گفت:

کیارش: خریدمت...یادت رفته بردمی؟!

حالم از این کلمه بهم می‌خورد. چشمام‌‌رو روی هم گذاشتم‌و باز کردم؛ که قطره‌ی اشکی چکید و نگاه کیارش با نگاهش رد اشکم‌رو دنبال کرد.

عاجزانه گفتم:

_ تو بزار برگردم...قول می‌دم که تموم پولت‌رو بهت بر می‌گردونم‌. به خدا همه رو بهت پس می‌دم.

دوباره به چشمای اشکیم خیره شد و پوزخند پر رنگی‌زد.

کیارش: از کجا میاری اونوقت؟!

هول گفتم:

_ دو‌ روزه جورش می‌کنم. شده تموم زمین‌هام‌رو نصف قیمتم بدم پولت‌رو برمی‌گردونم فقط بزار برم.

صاف دراز کشید و آرنج دستش‌رو روی چشماش گذاشت. با تمسخر گفت:

کیارش: پس زمین دارم بودی‌و ما خبر نداشتیم!

دلم گرفت، فهمیدم داره مسخره‌ می‌کنه.
با جدیت گفت:

کیارش: من احتیاجی به پول تو ندارم.

از خر شیطون پایین نمی‌اومد.

کیارش: باید برام کار کنی.

دوباره تنم لرزید و با ترس پرسیدم:

_ چه کاری؟!

کیارش: بعداً دربارش صحبت می‌کنیم. می‌زاری بخوابیم یا نه؟!

ضعف‌و درد داشتم. با بغض نالیدم:

_ درد دارم.

هیچ‌ تغییری توی حالتش ایجاد نشد و به یه جمله بسنده کرد و خوابید.

کیارش: روی میز.

پتو رو کنار زدم و از روی میز کنار تخت ورق قرص‌و گرفتم‌و لیوان آب نصفه‌ای که کنارش بود رو برداشتم. دوتا دونه از قرص بیرون کشیدم‌و با همون نصفه آب خوردم‌.
بالشتم‌و به لبه‌ی تخت کشیدم‌و از کیارش بیشترین فاصله‌رو گرفتم. نمی‌دونم چرا به کیارش اعتمادمی‌کردم‌و کنارش می‌خوابیدم. شاید چون چاره‌ای جز این نداشتم. چون زندگیمون خواه ناخواه به هم گره خورده بود.
مسکن کم‌کم دردم‌رو آروم کرد و خواب به چشمام اومد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #250
با صدای مهیب‌و وحشت‌ناکی از بیرون با ترس از خواب پریدم‌و وحشت‌زده به قیافه‌ی غضبناک کیارش که مثل من از خواب پریده بود نگاه می‌کردم. صدای تیر و تیراندازی مهیبی از بیرون می‌اومد. کیارش به سرعت زیادی از تخت پایین پرید و با دو قدم بلند سمت کمد توی اتاق رفت. به زانو روی تخت نشسته بودم و باوحشت به حرکاتش نگاه می‌کردم‌و ترسون جیغ کشیدم:

_ چه خبر شده؟!

جوابم‌و نداد و در کمد و باشدت باز کرد و تند تند رمزی رو وارد کرد‌ و صفحه‌ی چوبی توی کمد چرخید. چشمم به چیزهایی که می‌دید باورنداشت. پشت صفحه چوبی پر از اسلحه‌های کوچیک‌و بزرگ عجیب غریبی بودن که فقط و فقط تو فیلم‌های اکشن دیده بودم. کیارش به‌سرعت یک اسلحه گرفت‌و با دو به سمت در اتاق رفت.
گریم در اومده بود و خشک شده دستم‌و روی گوشم گذاشتم‌و گریه کردم. صداها به‌شدت زیاد بود و تموم نمی‌شد. کیارش داد بلندی کشید که تنم لرزید:

کیارش: خفه‌خون بگــیر نــوال!

با دادش هق‌هقم بیشتر شد؛ که یهو در باز شد و پیام تفنگ به دست داخل پرید. با نفس‌نفس و داد رو به کیارش گفت:

پیام: آقا حمله کردن.

کیارش پرخاش کرد و رو به پیام و که هیکلش بزرگش جلوی در ایستاده بود و اجازه نمی‌دا‌د کیارش بیرون بره فریاد کشید:

کیارش: برو کنار پیام ببینم کی جرئت کرده به عمارت مــن حمله کنه!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین