سحر: اتفاقا همینجور که میگم. پاشو ببین خودتو...
حرفش با ورود سهیلا نصفه موند. با بهت به هممون نگاه میکرد و دهنش باز مونده بود. برق خوشحالیرو تو چشماش میدیدم. با شعف برامون دست زد و گفت:
سهیلا: اووم چی شدید...ماشالا به این دخترای خوشگلو ناز. درجه یک شدید بچهها فقط باید بیینید خودتون رو؛ اما فعلا آینه ممنوعه قبلش باید لباسهاتونرو بپوشید.
صورتشرو سمت در کرد و داد زد:
سهیلا: بچهها لباسهای دخترامونرو بیارید.
دوباره همون خانوم قد کوتاه با مردی اومد. مرد حکم جالباسی رو داشت. زنه یکی یکی لباسهارو از دستش میگرفتو دست ما میداد. منو سحر آخریو یکی مونده به آخری بودیم. لباسهامونرو دستمون داد. توی کاور سفید رنگو ماتی بود.
دختری گفت:
_ سهیلاجون این لباسها برای خودمونه؟!
سهیلا: معلومه که برای شماست! این تازه یه چشمشه! مونده حالا بیشتر از اینا گیرتون میاد.
به سارا گفتم:
_ نوچنوچ...ببین چقدر گیرشون میاد که هر دفعه کلی خرج این کار میکنن. این خرجایی که میکنن مقابل پولی که میگیرن هیچه!
سهیلا رو به ماها که معطل لباسرو تو دستمون نگه داشته بودیم گفت:
سهیلا: منتظر چی هستید بپوشید دیگه!
لباسرو از توی کاور در آوردم. مردها بیرون رفته بودن برای همین لباسرو پوشیدم. با دیدن لباس تو تنم چشمام گشاد شد. یه لباس قرمزو نازک بلند که سمت راستش از پایین تا روی رون چاک بلندی داشت. پشتش به اندازهی زیادی باز بود. آستینش تاپ بود و تور. یقش کمی گشاد بود و هرچی داشتم معلوم بود. با وحشت رو به سارا گفتم:
_ این چه کوفتیه من قرار اینو بپوشم؟! اونم جلوی اونهمه چشم آلوده و مریض؟!
سارا مات لباس خودش بود که لباس سفید و دکلته کوتاهی بود. اینقدر تنگ بود که کاملاً به تنش چسبیده بود و تمام بدنش معلوم بود.
با وحشت یه نگاه به خودش کرد و یه نگاه به من انداخت.
سحر: نوال احساس میکنم همین الان دارم از خجالت آب میشم.
به بچهها نگاه کردم که یکی از یکی لباسهاشون بدتر بود. صورتم از عصبانیت سرخ شده بود و احساس داغی میکردم.
_ حیف حیف که مجبوریم جلوی این زنیکه لال شیمو حرف نزنیم. وگرنه حسابش و میزاشتم کف دستش!
یکدفعه صدای سهیلا از پشت سرمو چند قدمیم بلند شد. خونتو رگام یخ بست.
سهیلا: مشکلی پیش اومده نوالجون؟!
چه اسم منم یادش مونده بود. حفظ ظاهر کردمو با لبخند سمتش برگشتم.
_ اوه نه چه مشکلی سهیلاجون، همه چی عالیه.
چشمکی زدمو دستم و با صمیمت زیاد روی شونش گذاشتم. با زبون بازی ادامه دادم:
_ سهیلاجون انتخاب این لباسها سلیقهی هرکی هست بینظیره! آخه ادم اینقدر خوش سلیقه!
رو به سحر کردم.
_ مگه نه سحرجون؟!
سحر که هنوز هنگ بود و درگیر لباس بود با لبخند مسخرهای گفت:
سحر: وای آره فوقالعادست! نگید که سلیقهی شماست سهیلاجون؟!
سهیلا نیشش تا بناگوش باز شده بود و دوباره دندونهاش رو تا آخر به نمایش گذاشته بود.
سهیلا: اتفاقا تک تکرو با سلیقهی خودم میخرم!
معلومه از توی کج سلیقه بیشتر از اینم انتظار نمیرفت! میمردی یکم پوشیده تر میخریدی زنیکه!
دستامو بالا آوردمو براش دست زدم.
_ اووم...میدونستم فقط از شما بر میاد این حسن سلیقه. حالا آینه کجاست ما خودمونرو ببینیم. سمت کمد دیواری اتاق رفت و گفت:
سهیلا: دنبالم بیاید.
چشمامرو تو کاسه چرخوندمو دنبالش رفتیم.
در کمد دیواری بزرگو باز کرد و پشتش تماماً آینهی بزرگی بود. بچهها همه سمت آینه اومدنو با دیدن خودشون به به چه چه میکردن. حیف این همه زیبایی که قراره جای اشتباهی خرج بشه.
از حق نگذریم لباس حسابی بهم اومده بود؛ اما من چجوری جلوی اون همه آدم با این لباس باز میموندم. کاش بتونیم قبل از اینکه کسی ببینتمون فرار کنیمو بریم. جلوتر رفتمو به آرایشم دقیق شدم. سایهی کرم و نقرهای و خط چشم گربهای برام کشیده بود که چشمام هزار برابر کشیده تر شده بود. کانتور کاملی روی صورتم انجام داده بود و رژ شاین قرمز پررنگیرو برام زده بود. موهای خرماییمرو صاف کرده بود و زیرشرو کرلیهای ریز انجام داده بود.
@هدیه زندگی