. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #201
چشمام‌و باز کردم. همه جا تاریک بود و دید خوبی به جایی که بودم نداشتم. خواستم بشینم؛ که متوجه‌ی حضور کسی کنارم شدم. سرم‌ونزدیک بردم که دیدم سحر کنارم خوابیده و روی تخت تک‌نفره‌ای بودیم. یک‌ور شدم و تکونش دادم تا بیدار بشه.
_ سحر سحر با توام پاشو.
به زور چشماش‌و‌ باز کرد و نگام کرد. خواب‌آ‌‌لود گفت:
سحر: خداروشکر...بهتری خوبی ضعف نداری؟!
_ نمی‌دونم فعلا که خوبم.
بق کرده گفتم:
_ سحر کجا آوردن مارو، اینجا کجاست؟!
اونم مثل من یک‌ور شدم و دستش‌رو زیر سرش گذاشت.
سحر: تو که از هوش رفتی، اون پسره تورو اورد بیرون رو ساحل خوابوند. به دقیقه نکشید که یه زن‌ِ اومد و مارو از اونا گرفت. یه پول قلمبه‌ای هم گذاشت کف دست اونا مارو آورد اینجا.
با یادآوری اون سربازا دوباره بغض کردم‌و گفتم:
_ دیدی چی شد سحر...خون اون بی‌گناها زندگی‌مون رو سیاه می‌کنه.
انگشت اشارش‌و به علامت سکوت جلوی دهنم گذاشت و گفت:
سحر: هیش! بغض نکن دوباره حالت بد میشه. حق داشتی نوال به خدا که حق داشتی به خدا که اون صحنه هنوزم جلوی چشمام.
خوشحال بودم که بالاخره متوجه اشتباهش شد. هنوزم دیر نبود. با استرس گفتم:
_ سحر بیا فرار کنیم.
سحر: چی می‌گی خل شدی؟! فکر کردی به همین راحتیاس. بیرون و ندیدی وقتی مارو آوردن اینجا چه خبر بود! اندازه موهای سرت محافظ و بادیگارد داره.
_ اه نه نیار دیگه اینقدر یه فکری براش می‌کنیم. تو فقط بگو‌ می‌خوای خلاص شی یا نه؟!
سحر: راستش نوال از وقتی اومدیم اینجا خیلی ترس تو دلم افتاده.
_ پس منتظر چی هستی؟! باید خلاص شیم از دست اینا!
کلافه گفت:
سحر: همش ته دلم می‌گم شاید به اون بدی که ما فکر می‌کنیم نباشه‌ هان؟! از کجا معلوم شاید یکی از اینا جدی جدی از ما خوشش اومدو باهامون ازدواج کرد.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #202
پوزخندی زدم.
_ خر شدی نه؟! تو رویا زندگی‌می‌کنی تو دختر؟! اینجا فیلمه؟! نه احمق‌جون این چرت‌و پرتا رو تو سرت نساز!
پکر‌ نگام‌کرد:
سحر: نوال من به همین امید اومدم اینجا!
_ به این امید اومدی اینجا که یکی عاشقت بشه؟! سحر می‌فهمی چی میگی؟! اینا می‌خوان مارو به عنوان یه برده بفروشن به این عربا! یکم عقلت و به کار بنداز سحر. زیر دست اونا بدبخت می‌شیم.
دست آزادش رو به صورتش کشید و کلافه نفسش‌رو فوت کرد.
سحر: چی‌کار کنیم نوال، چجوری فرار کنیم؟!
_ من حتی نمی‌دونم کجا آوردنمون!
سحر: یه خونه‌ی خیلی بزرگ...می‌گم بزرگ می‌شنوی بزرگ، این سر تا اون سر دم ورودیش پر از بادیگارد بود. مارو هم تا رسیدیم مستقیم آوردن زیر زمین. اینجوری می‌خوایم از اینجا فرار کنیم؟! از بین این همه آدم.
توی دلم خالی شده بود. اما نمی‌شد دست رو‌ دست بزاریم. فوری روی تخت نشستم‌و با صدای آروم گفتم:
_ پاشو سحر بلند شو. وقت نیست اگه قراره کاری کنیم همین الان باید دست به کار شیم.
بلند شد و با چشمای گشاد شده گفت:
سحر: همین الان؟!
حرصی گفتم:
_ نه پس بزار صبح بشه بیان سراغمون! دِ پاشو دیگه!
ترس تو دلم پر بود؛ اما باید تلاش می‌کردیم. بی‌صدا روی تخت نشستیم‌و به لباس تنم نگاه کردم که با یه بلوز آستین‌بلند سفید‌و شلوارمشکی راسته‌‌ای عوض شده بود.
وحشت‌زده رو به سحر گفتم:
_ کی لباس من‌رو عوض کرده؟!
سحر: لباسات کثیف بود بهم لباس دادن برات عوض کردم، نترس!
نفس ‌راحتی کشیدم‌و بلند شدم که سحر هم متقابلاً پشت سرم بلند شد. چشمام به تاریکی عادت کرده بود و دیدم به اتاق واضح شد. یه اتاق بزرگ که دور تا دورش تخت‌های دو طبقه‌‌ی فلزی بود و بچه‌ها روش خوابیده بودن. یه میز کنسول بزرگ آخر دیوار بود و کمد دیواری بزرگی کنارش وجود داشت. هیچ پنجره‌ای توی اتاق نبود و تا چشم کار می‌کرد دیوار بود. تخت ما سمت راست اتاق بود و طبقه‌ی پایین بودیم. آروم سمت در چوبی اتاق رفتیم. نفس عمیقی کشیدم‌و دست لرزونم‌و روی دست‌گیره‌ی در گذاشتم. سحر زیر گوشم پچ زد:
سحر: خدا کنه باز باشه.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #203
آروم دست‌گیره رو به پایین کشیدم؛ که صدای تیک کوچیکی داد؛ اما باز نشد. چشمام‌ر‌و روی هم فشار دادم‌و دوباره آروم دستگیره رو بالا آوردم.
کلافه سمت تخت رفتیم‌‌و دوباره سر جامون نشستیم. تو اون تاریکی به سختی نگاهم‌رو زوم دیوارهای اتاق کردم؛که چشمم به ساعت دیواری کوچیکی افتاد. پاورچین به اون سمت رفتم‌و دقیق نگاه کردم. ساعت پنج‌و نیم صبح بود. نمی‌دونستم اینجا تو این ساعت بیرون روشنه یا تاریک.
ناامید دوباره سمت تخت اومدم‌و کنار سحر دراز کشیدم.
_ ساعت پنج‌و نیم. هر وقت واسه صبحانه سراغمون اومدن به بهونه‌ی دست‌شویی چیزی از اینجا می‌ریم بیرون.
سحر خم شد و پتو رو رومون کشید.
سحر: بعدش چی؟!
پشتم‌و بهش کردم‌‌و بی‌هدف به اتاق خیره شدم.
_ نمی‌دونم سحر باید ببینیم وضعیت بیرون چطوریه دیگه یک‌کاریش می‌کنیم.
سحر: باشه، خدا کنه اتفاقی برامون نیافته نوال.
ته دلم ناآروم بود. یعنی می‌شد بدون دردسر از اینجا خلاص شیم. زیر لب انشااللهی گفتم. بعد از چند دقیقه سحر گفت:
سحر: نوال تو چند سالته؟!
_ بیست‌و‌‌ دو.
سحر: خوبه بهتم می‌خوره.
متقابلاً پرسیدم:
_ خودت چند سالته؟!
صدای پوزخندش از پشت به گوشم رسید.
سحر: بیست‌و‌پنج. اما به اندازه یه آدم پنجاه ساله پیر شدم. زندگی‌ با من اصلاً خوب تا نکرد، هرچی بدبختی‌‌و بی‌پولی داشت نصیب من شد.
_ زندگی با خیلی‌ها خوب تا نمی‌کنه، ماهم جزوشون.
سحر: اصلاً این‌طور نیست. من که هر کی‌رو دیدم خوشبخت بود.
_ پس این دخترا که اینجان چی؟! خوشبختن؟! خوبه خودت می‌دونی برا چی از اون سر دنیا کوبیدن اومدن اینجا!
نفسش‌ر‌و فوت کرد.
سحر: دوست ندارم به اون زندگی سگی برگردم. دلم می‌خواست تا ابد همین‌جا بمونم.
_ هنوزم دیر نشده می‌تونی بمونی.
سحر: با اون حرفایی که تو زدی دیگه رغبتی برام نمونده. من تو ذهنم رویاها ساختم.
اما همش پوچ شد. راست میگی من احساساتی تصمیم گرفتم. اینا فقط مارو به بردگی‌ می‌گیرن و دو‌ روز که دلشون‌و زدیم یکی دیگه میاد به جامون.
آب دهنم و قورت دادم‌و ترسیده گفتم:
_ اگه نتونیم فرار کنیم؟!
سحر: تهش بدبخت و بیچاره میشیم. کاش یکی مثل تو زودتر از اینا تو زندگیم بود تا پام به این لجنزار باز نمی‌شد.
فکر اتفاقات پیش رو قلبم‌ و به درد می‌آورد. دلم می‌خواست همین الان از این کابوس کزایی بیدار می‌شدم. اتفاقات زندگیم عین یه فیلم تلخ‌و تراژدی پیش می‌رفت‌و من ناخواسته بازیگر این فیلم بودم. کاری از دستم بر نمی‌اومد و فقط دعا می‌کردم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #204
تا خود ساعت هشت چشم روی هم نزاشتیم. بچه‌ها کم‌کم بیدار می‌شدن‌و با هم حرف می‌زدن. سردرگمی از چهره‌ی همه می‌بارید. ساعت هشت‌و‌ نیم شده بود که در اتاق باز شد و مردی با دو تا سینی کیک‌و آبمیوه وارد اتاق شد. جلوی در سر داد و بیرون رفت و دوباره درو قفل کرد. بچه‌ها اینقدر گرسنه بودن که فوراً سمت سینی برن و تو چند ثانیه فقط سهم من‌و سحر توی سینی باقی بمونه. سمت سینی رفتم‌و غذای خودم‌و سحر آوردم‌و دستش دادم. کیک‌ و باز کردم‌ و خوردم. اینقدر دستشویی داشتم که لب‌هم به آبمیوه نزنم.
حدود ده دقیقه گذشت که دوباره در باز شد.
این‌بار زن قد بلند و لاغر اندامی وارد اتاق شد. رنگ‌پوست معمولی‌و موهای بلوند و بلندی داشت. از شدت زیاد رنگ تموم تار موهاش سوخته‌و آسیب دیده بود و نمای زشتی داشت. گونه‌ی برجسته، بینی عملی‌ و چشمایی که داد می‌زد لنز رنگی سبز داشت‌ و سر صبحی آرایش غلیظی روی صورتش نشونده بود. شومیز‌ و شلوار مشکی با کفش‌های پاشنه دار سفیدی پوشیده بود که قدش‌رو خیلی بلندتر کرده بود. وسط اتاق ایستاد و‌ نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و بچه‌هارو از نظر گذروند. سحر ریز زیر گوشم گفت:
سحر: این همون خانومست که مارو تحویل گرفت.
سر تکون دادم‌ که زن خطاب به همه با لحن سرحالی گفت:
_ صبح همگی بخیر، دیشب وقت نشد ورودتون به دبی رو خوش آمد بگم. خیلی خیلی خوش اومدید.
بچه‌ها تشکری کردن که توی اتاق قدم ‌رو می‌رفت‌و صدای تق‌تق کفش‌هاش توی پرز‌های فرش خفه‌ می‌شد.
_ من سهیلا هستم‌و در واقع از امروز به بعد یه جورایی مدیر برنامه شما به حساب میام و هماهنگی کارهای شما با منه.
بچه‌ها ابرو بالا انداختن‌و با دقت به حرفاش گوش می‌دادن. تو دلم پوزخند زدم. مدیر برنامه! هرشب گندکاری و این داستانا هم مگه‌ مگه مدیر برنامه می‌خواست!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #205
سهیلا: صادقانه‌و صریح باهاتون صحبت می‌کنم. البته می‌دونم شما همتون با علم به همه‌ی اتفاقات اینجا هستید. چون سالم هستید از فروش شب اولتون یه رقم به شدت زیادی به دستتون می‌رسه.
ابرو بالا انداخت‌‌و با آب‌ و‌ تاب ادامه داد:
سهیلا: مبلغی که حتی فکرشم نمی‌کنید! این‌قدر هست که زندگی‌تون‌رو زیر و رو می‌کنه.
اما به طبع شب‌های بعد این مبلغ کمتر می‌شه؛ اما نه اون کمی که شما فکر می‌کنید، به حد زیادی هست که راضی نگهتون داره. شماها اینقدر پیش‌ من می‌مونید تا اینکه یه زندگی عالی برای خودتون اینجا بسازید. بعدش دعای شما همراه ما و میرید به سلامت.
حالم داشت از این مغلطه بازی‌هاش بهم می‌خورد. برق خوش‌حالی تو چهره‌ی بچه‌ها معلوم شد‌ و دلم برای سادگی‌ این دخترا کباب شد. واقعا فکر می‌کردن اینا ولشون‌ می‌کنن!
دختری حدوداً کم‌ سن‌و هجده ساله. پا روی پا انداخته بود و با خوشحالی سهیلا رو‌ نگاه می‌کرد. با شیطنت گفت:
_ این اتفاق شیرین که می‌گی کی می‌افته سهیلاجون؟! چون ما دیگه واقعا صبر نداریم؟!
رو به بچه‌ها کرد و ادامه داد:
_ مگه‌ نه بچه‌ها؟!
بچه‌ها به پشتیبانی از اون سر تکون دادن و تایید کردن.
چشمام داشت از این همه خامی و مغز های پوچ این دخترا می‌افتاد. دست سحر و با حرص فشار می‌دادم‌و تو دلم قصه می‌خوردم.
سهیلا دستاش‌و بهم کوبید و خندید که ردیف دندون‌های درست‌شدش معلوم شد. اَدا و ریا از تو هر کلمش می‌بارید.
سهیلا: ایول به این همه انرژی خوبتون دختر خوشگلا! مگه‌ می‌شه سهلاجون شما رو منتظر بزاره عزیزای من؟!
رو به اون دختر چشمکی زد و ادامه داد:
سهیلا: امشب برنامه داریم عشقا! همین امشب یه پول تپل تو دستتونه.
سمت در اتاق رفت‌و گفت:
سهیلا: تا ظهر استراحت کنید. دوباره بهتون سر می‌زنم دخترا.
تا دیدم داره از در میره بیرون سریع دست سحر رو گرفتم‌ و‌ سمت در دویدم. نرسیده به در داد زدم؛ که سهیلا برگشت‌و جلوی در بیرون اتاق ایستاد و منتظر نگام کرد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #206
_ صبر کن سهیلاجون.
کمی نقش بازی کردن لازم بود.
لبخند راضی روی لبم نشوندم‌و رو بهش گفتم:
_ می‌تونیم بریم دستشویی؟!
ابرو بالا انداخت‌و خیره به اجزای صورتم گفت:
سهیلا: آره خوشگل‌خانوم چرا نشه!
روش‌رو به سمت راست برگردوند و به کسی اشاره کرد تا بیاد.
سهیلا: دخترا رو تا توالت همراهی کن.
راهروی کوتاهی بود و کمی جلوتر چند تا پله می‌خورد و بالا می‌رفتیم.
پسر چشمی گفت‌و جلو راه افتاد. از اتاق بیرون اومدیم؛که سهیلا درو قفل کرد. پسر جلو بود و ما دنبالش و سهیلا هم‌پشت سر ما.
سحر عشوه‌ی توی صداش رو زیاد کرد و با ذوق گفت :
سحر: وای عزیزم من بی‌صبرانه منتظر امشبم، فکرش‌و کن، عالی می‌شه.
توی نقشم فرو رفتم‌و با ناز گفتم:
_ وای دقیقا! وقتی سهیلاجون هوامون‌رو داره دیگه مطمئنم که همه‌چی ردیف‌ می‌شه دختر.
سحر با ناز خندید. سهیلا کنارم قرار گرفت‌و با دستش به پشتم ضربه زد. پسر ایستاد و‌ ما هم متقابلاً ایستادیم.
سهیلا: خیلی خوشم اومد ازت دختر اسمت چیه؟!
دستم‌و تو هوا تکون دادم‌و با ناز گفتم:
_ عزیزمی، نوال هستم.
برق عجیب غریبی رو تو چشماش دیدم. با هیجان‌ و تعجب خاصی گفت:
سهیلا: نوال؟! راست می‌گی دیگه؟!
تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. با همون لحن قبلی ادامه دادم:
_ آره عزیزم خودمم چطور مگه؟!
لباش‌و جمع کرد و خواست بحث‌ر‌و عوض کنه.
سهیلا: هیچی خوشگل‌خانوم برید به کارتون برسید.
سهیلا رفت. نفسی از آرامش کشیدم‌و به حیاط نگاه کردم. از زیر زمین که اومدیم بالا، وارد حیاط بزرگی شدیم. به طوری که سمت راستمون تماماً باغ بود و بالای زیر زمین ساختمون بزرگ شیکی قرار داشت.
رو به رومون با فاصله‌ی زیادی دروازه بود و حدود شش‌هفت‌تا نگهبان‌و محافظ قدم می‌زدن. پسری که همراه‌ما بود به سمت باغ رفت‌و ما هم‌پشت سرش.
ریز زیر گوش سحر گفتم:
_ با چشمات همه جا رو زیر نظر بگیر.
سری تکون داد. بیست قدم از ساختمون دور شدیم. سمت چپمون اتاقکی بود؛ که حدس زدم توالت باشه و کنار اون یه مکانی مستطیلیو طویل بود که نمی‌دونستم چیه. پسر بی هیچ حرفی با دست اشاره کرد تا بریم داخل. اول سحر رفت و من منتظر بودم. تا چشمام کارمی‌کرد فقط باغ می‌دیدم‌و‌ بس. نتونستم بفهمم انتهاش به کجا می‌رسه. دیوارهای این سمت نسبتاً کوتاه بود و هیچ حفاظی هم نداشت وهمین کارمون و راحت تر می‌کرد. سحر بیرون اومد و من رفتم. بعد از انجام کارم دوباره به زیر زمین برگشتیم‌و‌ پسر در و قفل کرد. بچه‌هادور هم روی زمین نشسته بودن و حرف می‌زدن‌و می‌خندیدن.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #207
با سحر روی تخت نشستیم. سرم‌و نزدیکش بردم تا صدام به کسی نرسه. رو بهش گفتم:
_ نمی‌دونم ته اون باغ کجا می‌رسه؛ اما هرجا برسه تنها راه فرار ما از همون سمت.
سحر: موافقم، لعنتی چقدرم که بزرگه اینجا!
_ آخ سحر دل آشوبه افتاده تو وجودم. دیدی چجوری این دخترا رو داشت خر می‌کرد؟! اینا کارشون همینه، وعده‌ی پول زیاد و‌ زندگی عالی!
واقعا فکر کردن اینا می‌زارن از دستشون در برن! اینا به باندن، باند! عمراً بزارن کسی سر از کارشون در بیاره و به همین راحتیا از بینشون بره.
سحر: راست می‌گی، کار خلاف که پدرو مادر نمی‌شناسه!
خندیدم‌و گفتم:
_ اون سیاست نبود احیاناً؟!
با دستش‌به شونم زد که عقب رفتم. با لبخند گفت:
سحر: خب حالا هرچی.
دستم‌و محکم گرفت‌.
سحر: ما می‌تونیم مگه نه؟!
تو دلم از حرفی که می‌زدم مطمئن نبودم.
_ آره می‌تونیم، باید بتونیم!

ساعت دوازده بود؛ که در اتاق باز شد و زنی کوتاه قد و لاغر وارد شد. رو بهمون داد زد تا بچه‌ها ساکت بشن.
_ بلند شید دخترا راه بیافتید باید برید حموم.
با شنیدن اسم حموم تازه یادم افتاد که اصلا چند روزه حموم نرفتم. با احساس چندش بلند شدم‌و بیرون رفتیم. پشت سر خانومِ می‌رفتیم. از زیر زمین بالا رفتیم‌و سمت همون جایی رفتیم که کنار توالت بود. داخل شدیم؛که ده تا اتاقک که درهای آهنی نصفه‌نیمه ای داشتن وجودداشت‌و تموم کاشی‌ها آبی و کدر رنگ بود. زن رو بهمون گفت:
_ دو سری ده تایی برید داخل. زود خودتون‌رو تمیز بشورید بیاید بیرون. بیست دقیقه بیشتر وقت ندارید.
رو‌ به سارا گفتم:
_ برو تو من بعد تو می‌رم.
باشه‌ای گفت‌و داخل رفت. لباس‌هاش‌رو در آورد داد دستم تا نگه دارم. بچه‌ها هم‌ مثل ما ایستاده بودن‌و منتظر بودن حموم بقیه تموم بشه. گرمای آب بخار زیاد درست کرده بود و توی حموم پر از بخار شده بود.
حدود ده دقیقه سر پا ایستادیم تا بچه‌ها اومدن بیرون و جاهامون عوض شد.
آب داغ روی بدنم می‌ریخت‌و جون دوباره‌ای به تن‌و بدن کرختم می‌داد. شامپوی بزرگ‌و خارجی اونجا بود که ر‌وش تماماً عربی نوشته بود. به خاطر کمبود وقت تند و تمیز خودم‌رو شستم. به اجبار با بدن خیس لباس‌هام‌ر‌و پوشیدم و از حموم بیرون اومدیم و دوباره به اتاق برگشتیم.که با سفره‌ای پهن شده و مخلفات رو به رو شدیم. دیس‌های ماکارانی‌و سالاد و دوغ و نوشابه روی سفره چیده شده بود. بوی غذا کل اتاق‌رو گرفته بود. احساس می‌کردم حکم گوسفندی روداریم که قبل زبح کلی آب و‌ علف به خوردش می‌دن. موهای بلند و خیسم‌رو با کش بستم‌و سر سفره نشستیم. مقداری غذا کشیدم‌و مشغول خوردن شدیم.
_ سحر بخور که دیگه معلوم‌ نیست کی غذا گیرمون
بیاد.
سحر: تو بزار در بریم از اینجا، این‌همه گرسنگی کشیدیم اینم روش.
غذا خوردنمون نیم ساعتی طول کشید. بچه‌ها کل سفره رو جمع کردن و جلوی در گذاشتن و کسی اومد وسیله‌ها رو برد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #208
ساعت یک‌و نیم ظهر بود؛ که دوباره سهیلا اومد و پشت بندش دو تا مرد بیست تا صندلی پلاستیکی آوردن‌و ردیف وسط اتاق چیدن.
سهیلا دور تا دور اتاق چرخید و سمت من که روی تخت نشسته بودم اومد. ایستاده دستش‌رو روی شونم گذاشت‌و خطاب به همه گفت:
سهیلا: خب عشقای من تا الان خوب بود همه چی؟!
لبخندی پهنی زدم‌و به نمایندگی از همه گفتم:
_ مگه‌ می‌شه بد باشه سهیلاجون، عالی بود.
سهیلا: خوبه عزیزم. بچه‌ها روی صندلی‌ها بشینید. الان میکاپ آرتیست‌های حرفه‌ای ما میان. خودتون خوشگل هستید خوشگل‌تر درست می‌‌کنن شمارو.
تو دلم داشتم فحشش می‌دادم؛ اما ظاهرم‌رو حفظ می‌کردم.
سهیلا ازم فاصله گرفت. آروم دم گوش سحر گفتم:
_ ما خودمون می‌خوایم در بریم از این خراب شده این میگه می‌خوایم خوشگل‌تر کنیم. خوشگلی بخوره تو سرتون.
تک‌خندی کرد و گفت:
سحر: حالا اشکال نداره بزار یه بارم زیر دست یه آرایشگر بشینیم، ببینیم چی از آب در میایم.
با خنده سر تکون دادم؛ که هم‌زمان ده‌تا مرد و ده تا زن با کلی خرت‌و‌پرت و وسیله تو دستشون ریختن تو اتاق. اتاق به قدر زیادی شلوغ شده بود.
چقدرم‌ مجهز بودن. سریع رفتیم و کنار هم روی صندلی نشستیم. مردا رفتن پشت سرمون‌و شروع کردن به سشوار کشیدن‌ودرست کردن موهامون. همین کم بود اینا آرایشگر ما بشن! زن‌ها افتادن به جون صورتمون‌و شروع کردن آرایش کردن. خیلی وقت بودموهای صورتم‌رو‌ نزده بودم که زنه از خجالتم در اومد و حسابی پوستم‌رو تمیز کرد. از یه طرف زنه تا حلق تو صورتم بود و از اون طرف موهام از پشت کشیده می شد. احساس خفگی می‌کردم‌ و حتی نمی‌تونستم سر بر گردونم تا ببینم سحر تو چه وضعیتیِ هست. به سختی تحمل می‌کردم تا تموم بشه. ساعت رو به روم بود و عقربه‌ها پشت هم می‌دویدن. چهار ساعت زیر دست آرایشگر بودیم. رو‌به سحر غر زدم:
_ وای خوبه عروس درست نمی‌کنن، تموم نمیشه چرا!
سحر بدتر از من گفت:
سحر: همین‌و بگو! تخت شدم بس نشستم اینجا!
ده‌دقیقه‌ دیگه هم تحمل کردم‌و دیگه صدام داشت در می‌اومد؛ که آرایشگر لبخندی زد و ازم دور شد. یک کلمه حرفم نزد و وسایلش‌ رو جمع کرد.
طرف هم دست از نوهام برداشت و رفت. کم کم کار همه تموم شد و آرایشگرا رفتن. بالاخره چرخیدم‌و به سحر نگاه کردم که دهنم ازتعجب باز موند.
_ وای خدا دختر چقدر خوشگل شدی...وای عین فرشته‌ها شدی!
سحر با تعجب گفت:
سحر: جدی می‌گی، خدایی خوب شدم؟!
چشمای سبزش با سایه‌ی نود و تیره‌ای آرایش شده بود و زیباییش رو هزار برابر‌ کرده بود. کل اجزای صورتش به قشنگ ترین شکل ممکن آرایش شده بود. موهای مشکیش تا روی شونش بود و شلاقی لخت شده بود و حالت خوشگلی به خودش گرفته بود.
با ذوق گفتم:
_ خوب شدی؟! عالی شدی دختر!
با شوق بلند شد و گفت:
سحر: حالا یه جور تعریف می‌کنی انگار خودت زشت شدی. هزار برابر از همه‌ی ما سر تری.
خندیدم‌و گفتم:
_ حالا اینجور که می‌گی هم‌ نیست.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #209
سحر: اتفاقا همینجور که می‌گم. پاشو ببین خودت‌و...
حرفش با ورود سهیلا نصفه موند. با بهت به هممون نگاه می‌کرد و دهنش باز مونده بود. برق خوشحالی‌رو تو چشماش می‌دیدم. با شعف برامون دست زد و گفت:
سهیلا: اووم چی شدید...ماشالا به این دخترای خوشگل‌و ناز. درجه یک شدید بچه‌ها فقط باید بیینید خودتون رو؛ اما فعلا آینه ممنوعه قبلش باید لباس‌هاتون‌رو بپوشید.
صورتش‌‌رو سمت در کرد و داد زد:
سهیلا: بچه‌ها لباس‌های دخترامون‌رو بیارید.
دوباره همون خانوم قد کوتاه با مردی اومد. مرد حکم جالباسی رو داشت. زنه یکی یکی لباس‌هارو از دستش می‌گرفت‌و دست ما می‌داد. من‌و سحر آخری‌و یکی مونده به آخری بودیم. لباس‌هامون‌رو دستمون داد. توی کاور سفید رنگ‌و ماتی بود.
دختری گفت:
_ سهیلاجون این لباس‌ها برای خودمونه؟!
سهیلا: معلومه که برای شماست! این تازه یه چشمشه! مونده حالا بیشتر از اینا گیرتون میاد.
به سارا گفتم:
_ نوچ‌نوچ...ببین چقدر گیرشون میاد که هر دفعه کلی خرج این کار می‌کنن. این خرجایی که می‌کنن مقابل پولی که می‌گیرن هیچه!
سهیلا رو به ماها که معطل لباس‌رو تو دستمون نگه داشته بودیم گفت:
سهیلا: منتظر چی هستید بپوشید دیگه!
لباس‌رو از توی کاور در آوردم. مردها بیرون رفته بودن برای همین لباس‌رو پوشیدم. با دیدن لباس تو تنم چشمام گشاد شد. یه لباس قرمزو نازک بلند که سمت راستش از پایین تا روی رون چاک بلندی داشت. پشتش به اندازه‌ی زیادی باز بود. آستینش تاپ بود و تور. یقش کمی گشاد بود و هرچی داشتم معلوم بود. با وحشت رو به سارا گفتم:
_ این چه کوفتیه من قرار این‌و بپوشم؟! اونم جلوی اون‌همه چشم آلوده و مریض؟!
سارا مات لباس خودش بود که لباس سفید‌ و دکلته کوتاهی بود. اینقدر تنگ بود که کاملاً به تنش چسبیده بود و تمام بدنش معلوم بود.
با وحشت یه نگاه به خودش کرد و‌ یه نگاه به من انداخت.
سحر: نوال احساس می‌کنم همین الان دارم از خجالت آب می‌شم.
به بچه‌ها نگاه کردم که یکی از یکی لباس‌هاشون بدتر بود. صورتم از عصبانیت سرخ شده بود و احساس داغی می‌کردم.
_ حیف حیف که مجبوریم جلوی این زنیکه لال شیم‌و حرف نزنیم. وگرنه حسابش و می‌زاشتم کف دستش!
یک‌دفعه صدای سهیلا از پشت سرم‌و چند قدمیم بلند شد. خون‌تو رگام یخ بست.
سهیلا: مشکلی پیش اومده نوال‌جون؟!
چه اسم منم یادش مونده بود. حفظ ظاهر کردم‌و با لبخند سمتش برگشتم.
_ اوه نه چه مشکلی سهیلاجون، همه چی عالیه.
چشمکی زدم‌و دستم و با صمیمت زیاد روی شونش گذاشتم. با زبون بازی ادامه دادم:
_ سهیلاجون انتخاب این لباس‌ها سلیقه‌ی هرکی هست بی‌نظیره! آخه ادم اینقدر خوش سلیقه!
رو به سحر کردم.
_ مگه نه سحرجون؟!
سحر که هنوز هنگ بود و درگیر لباس بود با لبخند مسخره‌ای گفت:
سحر: وای آره فوق‌العادست! نگید که سلیقه‌ی شماست سهیلاجون؟!
سهیلا نیشش تا بناگوش باز شده بود و دوباره دندون‌هاش رو تا آخر به نمایش گذاشته بود.
سهیلا: اتفاقا تک تک‌رو با سلیقه‌ی خودم‌ می‌خرم!
معلومه از توی کج سلیقه بیشتر از اینم انتظار نمی‌رفت! می‌مردی یکم پوشیده تر می‌خریدی زنیکه!
دستام‌و بالا آوردم‌و براش دست زدم.
_ اووم...می‌دونستم فقط از شما بر میاد این حسن سلیقه. حالا آینه کجاست ما خودمون‌ر‌و ببینیم. سمت کمد دیواری اتاق رفت و گفت:
سهیلا: دنبالم بیاید.
چشمام‌رو تو کاسه چرخوندم‌و دنبالش رفتیم.
در کمد دیواری بزرگ‌و باز کرد و پشتش تماماً آینه‌ی بزرگی بود. بچه‌ها همه سمت آینه اومدن‌و با دیدن خودشون به به چه چه می‌کردن. حیف این همه زیبایی که قراره جای اشتباهی خرج بشه.
از حق نگذریم لباس حسابی بهم اومده بود؛ اما من چجوری جلوی اون همه آدم با این لباس باز می‌موندم. کاش بتونیم قبل از اینکه کسی ببینتمون فرار کنیم‌و بریم. جلوتر رفتم‌و به آرایشم دقیق شدم. سایه‌ی کرم و نقره‌ای و خط چشم گربه‌ای برام کشیده بود که چشمام هزار برابر کشیده تر شده بود. کانتور کاملی روی صورتم انجام داده بود و رژ شاین قرمز پررنگی‌ر‌و‌ برام زده بود. موهای خرماییم‌رو صاف کرده بود و زیرش‌رو کرلی‌های ریز انجام داده بود.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #210
سهیلا به داخل کمد که پر از انواع‌و اقسام مدل کفش بود اشاره کرد و گفت:
سهیلا: بچه‌ها طبق سلیقه‌و لباساتون برای خودتون کفش انتخاب کنید.
آروم به سحر گفتم:
_ پاشنه کوتاه بگیر راحت بتونی بدویی!
سحر: آره راست می‌گی.
اینقدر گشتم تا کفش پاشنه تخت مشکی ساده‌ای پیدا کردم. هنوز نپوشیده بودمش که صدای سهیلا رو مخم رژه رفت.
سهیلا: اِوا نوال‌جون، اون چه کفشیه آخه انتخاب کردی!
بی توجه به من سمت کمد رفت‌و بعد از کمی گشتن کفش نقره‌ای پاشنه نازکی‌رو در آورد و سمتم گرفت.
شکست خورده کفش‌و از دستش گرفتم‌و پوشیدم. قدم‌رو بلند کرده بود و حسابی اذیتم‌ می‌کرد. خدایا چطوری با این فرار کنم.
دوباره سرش‌رو تو‌ی کمد برد. این‌بار کفش مشکی پاشنه داری در آورد و‌ سمت سحر گرفت:
سهیلا: اینم برای تو عزیزم!
سحر بی‌میل از دستش گرفت و پوشید که قد بلندش بلند تر شد.
سهیلا رو به جمع گفت:
سهیلا: دخترا چیزی به مهمونی نمونده. منتظر بمونید الان میام.
آخ بری که بر نگردی!
_ آی من چقدر از این زن بدم میاد. گور به گوری این چه کوفتیه دیگه با این مگه میشه دوید آخه!
سحر با عجز تو آینه به خودش نگاه می‌کرد.
سحر: مجبوریم بدوییم دیگه چیکار کنیم! آخ نوال زودتر در بریم از اینجا.
_ نمی‌تونیم ریسک کنیم. باید موقعیتش گیر بیاد.
ببین من بهت اشاره می‌زنم که بفهمی. یه علامت خاص بزار که هرموقع گفتم باهم در بریم. هدفمونم ته اون باغِ خب؟!
سحر: آره فهمیدم. چه علامتی بزاریم. چشمک خوبه مثلا؟!
_ وای نه به علامت صدا دار بزاریم شاید اون موقع چشم تو چشم نشدیم ندیدی منو! مثلا سرفه می‌کنم یا عطسه می‌کنم.
سحر: بعد اگه شلوغ بود نشنیدم چی؟!
_ نمی‌دونم دیگه سعی کن بشنوی! تنها راهه.
سحر: خیلی خب حواسم‌رو جمع می‌کنم.
_ تا حد امکان که کنار همیم؛ اما اگه احیاناً دور شدیم از هم علامت می‌دم.
صدای سهیلا از دور بلند شد. باز این زنیکه پیداش شد.
سهیلا: دخترا بیاین.
سمتش رفتیم. لباساش‌رو با پیراهن بلند مشکی عوض کرده بود و آرایش کرده بود. دست دختری که نزدیکش بود و کشید و با خودش بیرون برد.
چونه بالا کشیدم‌و رو به سحر گفتم:
_ معلوم هست چیکار می‌کنه این؟!
شونه بالا انداخت.
سحر: والا اگه بدونم!
به دقیقه نکشید که دختره اومد تو سهیلا پشت بندش دختر دیگه‌ای رو برد. رو به دختره گفتم:
_ کجا رفتی؟!
دختر: عکس گرفتم.
اخمام تو هم رفت. عکس‌چی آخه! یکی یکی بچه‌ها می‌رفتن‌و نوبت من و سحر شد. اول من رفتم داخل اتاق کناری که پرده‌ی سبز بزرگی اونجا بود و مردی دوربین به دست ایستاده بود. به زور رفتم جلوی پرده ایستادم. سهیلا کنارم ایستاده بود و سر تا پام و برانداز می‌کرد. چندش خوبه مرد نیستی!
سهیلا: نوال‌جون ژست بگیر لطفا!
ژست ساده‌‌ای گرفتم‌و طرف عکس گرفت‌و سریع از اتاق بیرون زدم. سحر رفت ‌عکس گرفت‌و اومد.
خواستیم تو اتاق بر گردیم که سهیلا مانع شد و گفت:
سهیلا: ‌وقت رفتنه دخترا، بیاید بیرون.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
251
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
282

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین