. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #181
_ کجا می‌ری دختره‌ی احمق...احمد...سعید...بگیرین این دختره‌‌رو!
راهروی دراز و باریکی‌ بود و سمت راستم حدود ده بیست‌تا از همون اتاقی بود که من‌ داخلش بودم. نگاه به پشت سرم نمی‌کردم و با تموم‌ زورم سمت در سفید آهنی که ته راهرو بود می‌دوییدم. تموم امیدم به همون در بود و خدا خدا می‌کردم که باز باشه و بتونم فرار کنم. به در رسیدم و فوراً چفتش رو به چپ کشیدم. سفت بود و زور دست‌های بی‌جونم بهش نمی‌رسید. دوباره با تموم ‌توانم قفل رو کشیدم که باصدای بلندی باز شد. با ترس نگاهی به پشتم کردم که مرد نزدیکم بود و نعره‌ می‌زد:
_ مگه دستم بهت نرسه دختر!
در آهنی‌و سنگین رو ‌‌با شدت هل دادم‌و باز کردم ‌و با یه حرکت تک پله‌رو پریدم‌و پا به بیرون گذاشتم.
باد گرمی تو صورتم کوبیده شد و ازشدت تاریکی بیرون سرم گیج رفت. بدون مکث به سمت چپم‌ دویدم که با دیدن نور چراغ کم‌‌رنگی نفسی از آرامش کشیدم‌و سرعت دویدنم‌رو بیشتر کردم. نفس‌هام به شماره افتاده بود و با سرعت می‌دویدم‌و هیچی‌نمی‌دیدم‌و جلوی دیدم تاریکی محض بود. فقط صدای نفس‌های تندم‌و پای مرد پشت سرم بود که تو فضا پیچیده بود. صدای قدم‌هاش نزدیک‌و‌ نزدیک‌تر می‌شد.
با سرعت تمام دویدم که با صورت محکم به کسی خوردم و از شدت زیاد ضربه از پشت به عقب پرت شدم. سرم از پشت محکم و با صدای بدی به زمین سفت خورد و‌ آنی درد زیادی تو سرم پیچید.
_ آخ سرم!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #182
مردی که پشت سرم بود حالا بالا سرم ایستاده بود و با چهره‌ی برزخی‌و کریهش نگاهم‌ می‌کرد. سرم حسابی درد می‌کرد و گیج‌و منگ شده بودم و توان بلند شدن نداشتم. مرد جلوییم کت شلوار تیره‌ای پوشیده بود و نوری توی صورتم انداخت که چشمام‌و محکم بستم‌و ناله‌ای کردم.
_ بگیرش اون‌ طرف...کور شدم!
حرکتی نکرد و با دقت تو صورتم زل زده بود. رو به قلچماق کرد و با شک پرسید:
_ خودشه؟!
با حرص جواب داد:
_ آره خود خود وحشیشه.
مرد وحشت‌زده کنارم روی زمین نشست‌و خواست دستش رو پشتم بزاره تا بلند شم؛ اما پسش زدم و خودم و عقب کشیدم و سعی کردم بلند شم. اینقدر درد تو تنم بود که اشکم داشت در می‌اومد. محکم گرفتم و عصبی رو به قلچماق داد زد:
_ مرتیکه‌ی احمق چه غلطی کردی؟! مگه قرار نبود بلایی سرش نیاد؟
با صورت مچاله شده سعی کردم دستم‌و از دستش در بیارم که اجازه نمی‌داد. به قدری پشت سرم درد می‌کرد و حالم خوب نبود که توان مقاومت نداشتم.برم گردوند و همراه خودش به سمت همونجایی که ازش فرار کرده بودم می بردتم و من حتی توان حرف زدن هم نداشتم. چشمام‌ داشت روی هم می‌افتاد و حرفاشون کم‌رنگ به گوشم می‌رسید.
مرد: سفارش شدست اگه بلایی سرش بیاد بدبخت می‌شیم رحمت.
قلچماق که اسمش رحمت بود صداش کمی آروم‌تر شد و با ترس پرسید:
رحمت: سفارش کیه سعید؟! فقط نگو که...
سعید وسط حرفش پرید و با صدای دادی که حسابی رو‌ مخم رژه می‌رفت گفت:
سعید: آره احمق سفارش خودشه! بدبختمون کردی رحمت بدبخت...برو یکی‌و خبر کن بیاد ببینیم این دختره چش شده.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #183
رحمت به سرعت عقب گرد و از ما دور شد. دوباره داخل راهرو شدیم. تموم زورم‌‌و جمع کردم و با بغض نالیدم:
_ تورو خدا ولم کن...التماست می‌کنم بزار برم.
نگاهش خیره به رو به رو بود. حس کردم می‌تونم نرمش کنم. جوابم‌و نداد که از حرکت ایستادم. متقابلاً ایستاد و خیره نگاهم کرد. بالاخره توی نور تونستم چهرش‌رو ببینم. موهای مشکیش حسابی کوتاه بود در حدی که فقط چند سانت بود. رنگ پوست تیره‌و چشمای مشکی درشتی داشت.
با کلافگی چشم‌ ازم گرفت و دوباره من و سمت اتاق کشید.
سعید: نمی‌شه بری...برا خودت خوبه مقاومت نکنی و حرف گوش کن باشی...اینجوری کار همه راحت تره.
_ این همه که می‌گی کیا هستن؟!
سعید:...
وارد اتاقی که بودم، شدیم. دست آزادم‌رو به پشت سرم کشیدم که از درد نفسم رفت. رو بهش با بغض نالیدم:
_ حداقل بگو برا چی اینجام، به خدا دارم سکته می‌کنم. چه خبره اینجا شماها کی هستین.
جلوی در ایستادیم‌و با اخم نگاهی به اتاق انداخت.
دستی به صورتش کشید و گفت:
سعید: اینجا بودی؟!
سرم‌و به نشونه‌ی آره تکون دادم. که زیر لب گفت:
سعید: پسره‌ی احمق!
متوجه‌ی منظورش نشدم، داخل اتاق رفتیم که ولم کرد. ناتوان روی زمین سر خوردم‌و پاهام‌و دراز کردم. سرم رو به دیوار سرد پشت سرم تکیه دادم.
سعید: بشین اینجا من الان بر می‌گردم.
در و پشت سرش بست‌و رفت. چشمام‌رو بستم‌و قطرات اشک از گوشه‌ی چشمام جاری شد. همه چی برام مثل یک خواب بود و کاش واقعاخواب باشه. چه بلایی داره سر خودم‌و زندگیم میاد. یک‌دفعه چی‌شد. چقدر احمقن که فکر کردن من پولدارم. نمی‌دونن من خرج زندگیمم بزور در میارم اون وقت من‌و دزدیدن از من پول بکنن! لابد فکر کردن خانواده دارم‌و می‌خواستن از اون‌ها پول بگیرن...هه! به پیسی زده بودن. دلم داشت از غم‌و ترس می‌ترکید. پشت سرم تیر می‌کشید و بیشتر از قبل ضعف می‌رفتم. حال تکون خوردن هم نداشتم تا بتونم کسی‌و صدا کنم. حالم داشت از این همه ضعف بهم می‌خورد. سرم سنگین شد و روی شونم افتاد. جلوی چشمام پرده‌ی سیاهی نقش بست‌و به بغل روی زمین افتادم.

با صداهای زیادی که به گوشم می‌رسید چشمام‌رو آروم باز کردم. به پهلو خوابیده بودم. با احساس نرمی به زیر بدنم نگاه کردم که تشک پاره پوره‌ای زیرم بود. پتوی زمخت‌رو از روی خودم کنار زدم‌و چرخیدم و صاف نشستم؛ که با دیدن سعید که روی صندلی نشسته بود هینی از ترس کشیدم‌و دستم‌و روی قلبم گذاشتم.
_ وای ترسوندیم!
آروم از جاش بلند شد و‌ سمتم اومد. جلوی پاهام ایستاد که مجبور شدم برای دیدنش سرم‌و بالا بگیرم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #184
سعید: حالت خوبه؟! سرت درد می‌کنه؟!
با یادآوری ضربه‌ی دیشب دستم‌و روی سرم گذاشتم که با حس پارچه‌ای روی سرم با تعجب گفتم:
_ سرم چی‌شده این چیه؟!
نگاهش ناراحت شد.
سعید: هیچی یکم ضرب دیده...با باند بستیمش.
اینم از شانس من بود. کم مشکل داشتم، اونم تو این وضعیتی که حتی نمی‌دونستم چه خبره!
موهام آشفته دورم ریخته بود...دستم‌و بهشون کشیدم‌و مقابل چشم‌های سعید پشتم ریختم. سمت صندلی رفت‌و از روش شال مشکی برداشتو سمتم گرفت.
سعید: بگیر...یکم چروک شده اما از هیچی بهتره.
از دستش کشیدم‌و روی موهام گذاشتم.
نگاهی به ساعتش کرد و سمت در رفت و هم‌زمان گفت:
سعید: پاشو باید بریم.
از جام تکون نخوردم.
_ ساعت چنده؟!
چفت‌ در و باز کرد.
سعید: ده صبح...زودباش بلندشو.
به اجبار و بی‌میل بلند شدم‌و جلوی سعید ایستادم. دستش‌رو تو جیب شلوارش فرو برد و تیکه پارچه‌ی سیاهی از توش بیرون کشید. دستش‌و بالا و سمت صورتم آورد؛ که خودم‌و عقب کشیدم:
_ چی‌کار می‌کنی؟!
دستم‌و گرفت‌و جلو کشید.
سعید: باید ببندم، مقاومت نکن.
بی هیچ حرفی بهش پشت کردم تا پارچه‌رو روی چشمام ببنده. روی چشمام قرار داد و پشت سرم درست روی بانداژم گره‌ی محکمی زد که از درد زیاد جیغم به هوا رفت:
_ یواش تر ببند...شلش کن مردم از درد.
فوراً گره‌رو شل کرد و من‌و سمت بیرون فرستاد و خودش پشت سرم بود. صدای حرف‌ها واضح تر به گوشم رسید. اما اینقدر تعداد صداها زیاد بود که متوجه‌ی هیچی نشدم. صدای مرد و زن درهم و قاطی بود.
آروم راه می‌رفتیم‌و به ته راهرو رسیدیم.
سعید: مواظب باش اینجا پله داره.
آروم از پله رد شدم. رنگ از زیر پارچه عوض شد و متوجه‌ی نور بیرون شدم. متوجه‌ی افزایش عجیب دما شدم اما درک نمی‌کردم. ای‌کاش می‌تونستم ببینم. دیشب که نشد؛ اما حداقل الان می‌تونستم تلاشم‌و برای فرار بکنم.
صدای داد بلند کسی می‌اومد و من از ترس بی‌حرکت سرجام ایستادم.
_ سوارشید...برید بالا...سریع زود باشید...دِ بجنب زنیکه!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #185
سعید از پشت تن بی‌جونم‌و هلم داد تا حرکت کنم. تو حرکاتش خشونت نداشت‌و سعی می‌کرد درست‌و آروم باهام رفتار کنه.
سعید: راه بیوفت زودباش باید سوارشی.
با ترس سمت سعید برگشتم‌و برای آخرین بار تلاشم رو کردم. نمی‌دونستم چرا اما بین این همه مصیبت و سختی بهش امید داشتم. صورتش‌و نمی‌دیدم؛ اما با لب‌های لرزونم لب زدم:
_ تورو خدا...نزار من‌رو‌ ببرن.
نفس عمیقی کشید و برم گردوند.
سعید: دست من نیست بیا بریم.
نالیدم:
_ بهم بگو چه خبره خواهش می‌کنم.
سعید: خودت می‌فهمی...تنها چیزی که بهت می‌گم اینه که به حرف باشی...مقاومت‌و وحشی بازی کارت‌رو بدتر می‌کنه.
با حرفاش بیشتر من‌و ترسوند. هر چی جلوتر می‌رفتیم صداها رفته رفته بیشتر می‌شد.
_ در مقابل چی نباید مقاومت کنم؟!
سعید دستش‌و پشتم گذاشت‌و به بالا هدایتم کرد. صدای زیاد موتور یه ماشین سنگین‌رو تشخیص دادم. از یه سطح بلند که حس می‌کردم چوبه بالا رفتم. دستم‌و جلوم گرفتم تا بتونم چیزی‌و لمس کنم. اما جلوی روم خالی بود. دستم‌و سمت چشم بند بردم تا بازش کنم. دستی‌رودستم نشست‌و صدای آروم سعید تو گوشم پیچید:
سعید: الان وقتش نیست. بیا اینجا بشین...هرچی شد صدات در نیاد، تاکید می‌کنم هرچی شد حرفی نزن، متوجه شدی؟!
_ اوهوم.
سعید: خوبه.
چونم از بغض لرزید و سر تکون دادم. آروم جایی که سعید گفت نشستم‌و پاهام‌ر‌و تو بغلم جمع کردم. از صداهای زنونه‌ای که کنار گوشم بود متوجه‌ی شلوغی جمعیت شدم. سعید از کنارم رفت‌و دوباره صدای داد مرد بلند شد:
_ اینم از بیستمین نفر.
صداش نزدیک‌تر شد و صداهای زنونه قطع شد.
_ صدای نفس کشیدن هم از کسی در نمیاد! پشیمون شده باشید و بخواید وحشی‌ بازی در بیارید کار ما رو خراب کنید درجا یه گوله تو مغزتون حروم می‌کنم...فهمیدید یا نه؟!
با داد آخری که زد خون تو رگ‌هام خشک شد و نفسم قطع شد. دستای قلاب شدم محسوس لرزش گرفت. صدای بله‌و چشم همه بلند شده بود.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #186
_ درضمن، دست کسی به اون چشم بندا بخوره دستش‌و قلم می‌کنم.
حدود ده دقیقه‌ای گذشت‌و ما همچنان اونجا نشسته بودیم. چند نفر مدام به داخل می‌اومدن‌و بیرون می‌رفتن. یک ربعی گذشت که صدای مرد خفه‌و ناواضح به گوشم رسید.
_ پنج دقیقه‌ دیگه چشماتون‌‌رو باز کنید.
در ماشین با صدای بلندی بسته شد که تو جام لرزیدم. چفت به هم دیگه نشسته بودیم ‌و بین دو نفر احساس فشار می‌کردم. ماشین تکون بزرگی خورد و حرکت کرد. دستم‌و سمت صورتم بردم‌و پارچه‌ی مشکی‌رو از روی چشمام گرفتم. با دیدن اون همه زن‌و دختر چشمام گشادشد و آب‌دهنم‌رو به سختی قورت دادم. یکی یکی چشم‌هاشون‌رو باز می‌کردن‌و عادی به همدیگه نگاه می‌کردن.
یه جوری که انگار همدیگه‌رو می‌شناختن. صدا از کسی در نمی‌اومد و همه ساکت بودن. نگاهم به ردیف کارتون‌و جعبه‌های بزرگی بود که سمت چپمون چیده شده بود و کل جلوی کامیون‌رو گرفته بود. در واقع ما پشت جعبه‌ها پنهون شده بودیم. دختر کناریم چشم بندش‌رو باز کرد و خیره به من نگاه کرد. خودم‌ر‌و جمع‌تر کردم؛ که آروم دم گوشم گفت:
دختر: تازه کاری؟!
با تعجب‌و صدای آروم گفتم:
_ چی؟! چه تازه‌کاری؟!
پوزخندی روی صورت گندمیش نقش بست. بر خلاف لحنش که خیلی سعی داشت جدی باشه صدای نازک‌و‌ دخترونه‌ای داشت.
دختر: کجایی بابا تازه می‌پرسی تازه کار چی؟!
دستش‌و جلو آورد و زیر پلک سمت راستم‌ر‌و به پایین کشید. تو چشمام زل زد و متفکر گفت:
دختر: بهت هم نمیخوره چیزی زده باشی! نوشیدنی خوردی؟
گیج از حرفاش تند گفتم:
_ چرا چرتو پرت میگی نوشیدنی چی! جون جدت بگو اینجا چه خبره؟! کجا داریم می‌ریم خواهش می‌کنم بهم بگو.
روسری مشکی که سرش بود و جلو تر کشید و عمیق نگاهم کرد بی‌خیال گفت:
دختر: پس تازه کاری...نگران نباش عادت می‌کنی. منم تازه کارم اما قد تو نمی‌ترسم!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #187
خدایا داشتم دیوونه می‌شدم به چی عادت می‌کنم، کجا داریم می‌ریم.
حرفم‌و به زبون آوردم:
_ تو ‌می‌دونی کجا داریم می‌ریم؟!
دختر: تو‌ نمی‌دونی؟!
با جواب‌هاش داشت کلافم می‌کرد. حرصی روم‌رو ازش گرفتم‌و خواستم از یکی دیگه سوال بپرسم؛ که دستش‌و روی بازوم گذاشت‌و گفت:
دختر: خیلی خب بابا چقدر زود قهر می‌کنی‌ حالا! دیشب تو کدوم اتاق بودی که از هیچی خبر نداری.
_ تنها بودم.
چشماش ریز شد و مشکوک گفت:
دختر: تنها؟! چرا تنها بودی، یعنی هیچ‌کدوم از این دخترا تو اتاقت نبود؟!
گیج سر تکون دادم.
_ نه نبود.
نگاهش به زیر شالم افتاد و پرسید:
دختر: سرت چی‌شده؟!
کلافه گفتم:
_ هیچی ضرب دیده. می‌گی کجا داریم می‌ریم یا نه!
دختر: داریم می‌ریم بندرلنگه.
چشمام از تعجب گشاد شد...وحشت‌زده‌و بلند گفتم:
_ چی؟! داریم می‌ریم جنوب؟!
صاف نشست‌و با لحن خاصی گفت:
دختر: نه دیگه مطمئن شدم چیزی زدی...کجایی دختر ما الانم جنوبیم.
سرم سوت کشید و تو جام وا رفتم...جنوب بودیم...من تو جنوب چه غلطی می‌کردم...دیشب چه بلایی سرم آوردن...اصلاً چند روز گذشته بود و من نفهمیدم...تو اون چند ساعت بی‌هوشی چطور آوردنم جنوب...برای چی می‌رفتیم بندر لنگه.
صداش بغل گوشم بلند شد. حرف می‌زد و دنیا بدتر از قبل روی سرم آوار شد.
دختر: چت شد تو خوبی؟! ‌ای بابا این بی‌ظرفیت بازی‌ها چیه در میاری آخه! نگران نباش اینا کارشون‌و بلندن یک‌بار دوبار نیست که هزار بار انجام دادن...مشکلی پیش نمیاد راحت ردمون می‌کنن.
سرم‌و تو دستام گرفتم...با صدای ضعیفی گفتم:
_ کجا می‌فرستن مارو؟!
متوجه نمی‌شد که من از هیچی خبر ندارم. قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم:
_ ببین من هیچی نمی‌دونم، هیچی. اینکه الان کجاییم، کجا داریم می‌ریم هیچی نمی‌دونم.
تو چشماش نگاه کردم‌. مردمک چشمام لرزید و اشک تو چشمام پر شد. آروم لب زدم:
_ من‌‌و دزدیدن!
اخم‌هاش توهم رفت‌و جدی گفت:
دختر: شوخی می‌کنی دیگه؟!
سرم‌‌رو ‌به چپ‌و راست تکون دادم.
_ نه.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #188
کف دستش‌ر‌و محکم به پیشونیش کوبید. کامل سمتم برگشت‌و تو اون جای تنگ چهارزانو نشست.
دختر: من فکر نمی‌کردم از هیچی خبر نداشته باشی...پس دزدیدنت!
دستش‌و جلو آورد و دستای یخ‌زدم‌رو تو دستش گرفت.
دختر: ببین...اول‌و آخر که باید بفهمی؛ اما هول نکن باشه؟!
حرفی نزدم که محکم تکونم داد و تاکیدی گفت:
دختر: باشه؟!
بی‌جون گفتم:
_ باشه حرف بزن.
دختر: ما داریم می‌ریم دبی...برای زندگی...برای کار.
با شنیدن اسم دبی، دنیا جلوی چشمام تار شد.
من دبی چیکار داشتم آخه!
چشمام‌ر‌و بستم‌و رو بهش گفتم:
_ ادامه...بده.
دستش‌و روی صورتم گذاشت. با چشمای سبزش نگران نگاهم کرد و گفت:
دختر: صورتت یخ کرده، حیف که هیچی اینجا نیست به خوردت بدم.
سرم‌و‌ عقب کشیدم که پوفی کشید و ادامه داد:
دختر: درواقع ما خودمون داوطلب بودیم برای رفتن. یه مبلغی به اون آدم‌ها که دیدی دادیم تا از مرز آبی ردمون کنن.
وسط حرفش پریدم:
_ چرا خودتون عین آدم نمی‌رید اون طرف این مسخره بازی‌ها چیه دیگه!
دختر: بچه پولداری‌ها غم نداری مثل اینکه! دلت خوشه دختر پول کجا بود آخه! ما تازه داریم می‌ریم زندگی بسازیم برا خودمون.
اخمام‌ر‌و‌ تو هم کشیدم‌و گفتم:
_ فکر کردی کار و شغل اون طرف برات ریخته که داری اینجوری خودت‌رو بدبخت می‌کنی؟!
تند و صریح گفت:
دختر: آره ریخته! چون قراره مارو بفروشن!
حس کردم گوشام اشتباه می‌شنوه؛ اما با حرف بعدیش جون از تنم رفت‌و پشت سرم تیر کشید.
دختر: ما رو قراره بفروشن به عربا...با یک قیمت مناسب. حالا فهمیدی چرا داریم میریم.
نه نه باورم نمی‌شد. نمی‌خواستم باور کنم. داره دروغ میگه. قرار نبود کارم به اینجا کشیده بشه. همش خوابه همش دروغه این زندگی من نیست این تقدیر من نیست. ناباور سر تکون می‌دادم‌و بلند و هیستریک‌وار می‌خندیدم. همه باتعجب نگاهم می‌کردن. شقیقه‌هام از درد زیاد زق‌زق می‌کرد.
_ شوخی می‌کنی دیگه؟! خیلی بی‌مزه بود تمومش کن!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #189
نمی‌خواستم باور کنم، نمی‌خواستم. دختره مدام تکونم می‌داد. میون خنده‌هام، بغض به گلوم چنگ زد و چشمام پر از اشک شد. قلبم به درد اومد. اشکام روی صورتم جاری شد و زیر نگاه بقیه از ته دلم زار می‌زدم. خدایا نه...التماست می‌کنم خواب باشه، رویا باشه، دروغ باشه.
به جون خودت دیگه توان این‌همه درد و رنج‌رو ندارم، به مرگ خودم که خسته شدم از این همه بدبختی‌و مصیبت. چه گناهی به درگاهت کردم که این همه رنج‌و سختی باید بکشم. چرا این بلاها سر من میاد.
نفسم بریده شده بود و تو اون فضای خفه‌، اکسیژن به سختی بهم می‌رسید. صدای هق‌هقم بلند شده بود. دستم‌و روی قلب مچاله شدم گذاشتم‌و صورت گریونم‌و روی زانوهام فرو بردم. دستی دور شونه‌هام‌حلقه شد. دلم از خدا به درد اومده بود. از این زندگی کوفتی گله داشتم. من از سرنوشتم خستم، دردمُ به کی بگم!
نمی‌دونم چقدر گریه کردم...اما این‌بار سبک نشدم..دردم هزار برابر شده بود و آرزو می‌کردم کاش تنها دردم بی‌پولی و حرف‌همسایم بود. خدایا چیکار کردی با من که تموم زندگیم پر شده از کاش هایی که ای‌کاش اتفاق نمی‌افتاد.
بقیه ریز پچ‌پچ می‌کردن...سرم‌رو بلند کردم‌و با چشمای سرخم نگاشون کردم. زن بودن یا دختر؟! تنها دردشون پول بود و فقط به خاطر پول می‌خواستن خودشون‌ر‌و به لجن بکشن؟! چرا بین اینا فقط من باید دزدیده می‌شدم، چرا من باید بیدون خواسته‌ی خودم اینجا می‌بودم.
صدای دختر از کنار گوشم بلند شد:
دختر: بهتری؟!
جواب ندادم. بهتر بودم؟! پرسیدن نداشت. از کسی که زندگیش مدام تو چند ساعت از زمین تا آسمون تغییر می‌کردو دقیقه به دقیقه به بار غم‌ رو دوشش اضافه می‌شد، پرسیدن نداشت.
دختر: کاش حداقل یه چیکه آب اینجا بود یه قلب می‌خوردی...نامزدا هیچی بهمون ندادن، حتی وسایل خودمونم از ما گرفتن، نزاشتن یه لباس بیاریم.
با حرفش یاد کیفم افتادم. چی‌کارش کرده بودن...تموم‌ مدارک‌‌‌و کارت‌هام داخلش بود. پوزخندی زدم. بی‌کس‌و کار بودم، حالا دیگه بی‌هویتم‌ شده بودم.
اینقدر تو اخبار شنیده بودم از سرقت‌و قاچاق اعضای بدن به خارج...حتی از خرید و فروش دختر‌ها هم شنیده بودم؛ اما باورم‌‌ نمی‌شه یه روز مسیر خودم به این راه افتاده.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #190
صاف نشستم‌‌و دستم‌ر‌‌‌و به معده‌ی دردناکم فشار دادم. از کی چیزی نخورده بودم؟! همون کیک‌و چایی نصفه خوش از گلوم پایین رفته بود. از این به بعد هرچی می‌خوردم زهرمار بود.
از فکر بیرون اومدم. حواسم‌و به حرف‌های بقیه دادم.
دختری که پوست سفید‌و موهای رنگ روشنی داشت‌و در کل بور بود، با هیجانی که تو صداش بود گفت:
_ بچه‌ها شنیدین می‌گن دخترهای ایرانی تو دبی ارزش بیشتری دارن؟!
یکی دیگه که حدوداً سی‌سالش بود جواب داد:
_ آره من شنیدم؛ اما چراش‌رو نمی‌دونم.
همون دختری که کنارم بود و من اسمش‌رو‌ هم‌ نمی‌دونستم گفت:
_ من می‌دونم. به‌خاطر روابط قدیمیشون با ایران. تازه شنیدم این عرب‌ها یه سری عقده‌های تاریخی‌هم نسبت به ایرانی‌ها دارن. درضمن وقتی‌هم دختر باشی گرون‌تر می‌خرنت. کلاً حال می‌کنن با ما!
دختر دیگه‌ای خنده‌ی بلندی که سعی می‌کرد کنترلش کنه سر داد و گفت:
_ خوشگلی ما ایرانی هارو یادت رفت سحر‌جون!
سحر پوزخندی زد و دیگه جوابش‌رو نداد.
حالم از حرفاشون بهم می‌خورد. ناخودآگاه صورتم مچاله شد. چطور اینقدر راحت درباره‌ی معامله‌ی خودشون حرف می‌زدن‌و‌ می‌خندیدن. حتی با فکر به اتفاقاتی که قرار بود بی‌افته تنم به رعشه می‌افتاد.
سحر: اسمت چیه؟!
دوست نداشتم اسم خودم‌رو بگم؛ اما چه می‌گفتم چه نمی‌گفتم هیچ تاثیری تو‌ کم شدن مصیبت الانم نداشت. بی‌تفاوت گفتم:
_ نوال.
لبخندی روی لب‌های باریکش نشست.
سحر: اسمت‌هم‌ مثل خودت قشنگه.
هر وقت دیگه‌ای بود از تعریف کسی تا اوج خوشحالی‌ می‌رفتم؛ اما الان هیچ حسی تو خودم پیدا نکردم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
401
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین