. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #211
محکم دست سحر و گرفتم و فشار دادم.
از پله بالا رفتیم که هوای بیرون تاریک تاریک شده بود. از ساختمون بالا صدای موزیک‌و شلوغی می‌اومد. از پچ‌پچ بچه‌ها معلوم‌بود هیجان دارن. محافظا همچنان جلوی در بودن‌و قدم می‌زدن. به پشت سرم که باغ بود نگاه‌کردم؛ خالی بود و هیچکس نبود. نمی‌دونستم الان وقت مناسبیه یا نه. آروم‌و با استرس دم گوش سحر گفتم:
_ سحر الان وقشته به نظرت؟!
بدتر از من استرس داشت‌و دستاش ع×ر×ق کرده بود.
سحر: نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم.
سهیلا جلوی همه ایستاده بود و ما آخر بچه‌ها بودیم.
سهیلا: برای یه شب عالی حاضرید عشقا؟!
بچه‌ها همه جیغ سرحالی کشیدن‌و پشت سهیلا راه افتادیم.
سحر با استرس و پچ مانند گفت:
سحر: نمی‌ریم نوال؟!
_ نمی‌بینی؟! جم بخوریم اون وحشیا می‌گیرن مارو!
سحر: ای خدا، پس چیکار کنیم؟!
رو به رومون راه‌پله‌ی گشادی بود و بر عکس پایین دیوار و پله‌هاش از کاشی‌های شیکی پوشونده شده بود. از پله‌های مستقیم رو به رومون بالا رفتیم.
_ یه موقعیت دیگه پیدا می‌کنیم.
سهیلا در چوبی قهوه‌ای سوخته‌ای رو که دو تا دستگیره‌ی بزرگ و عمود طلایی داشت‌رو به دو طرف باز کرد و ما یکی یکی وارد شدیم.
صدای آهنگ خارجی به شدت زیاد و گوش‌خراش بود. با وحشت پا به داخل گذاشتیم که تا چشم کار می‌کرد جمعیت زیادی مرد بودن وتمام!
رو به رومون با فاصله‌ی زیادی یه در بزرگ مثل همین دری که ازش وارد شدیم بود. سالن بزرگ تم قهوه‌ای‌و تیره داشت‌و تاریک پر از دود ونورهای رنگی بود. میز‌های پایه‌دار که روی هر کدوم پر از انواع نوشیدنی و خوراکی‌های متفاوت بود.
دی‌جی گوشه‌ای از سالن بود و‌ موزیک پخش می‌کرد و مردهایی که هم لباس‌های عربی و هم کت و شلوار پوش بودن دور تا دور سالن پخش‌و پلا بودن.
خشک شده سر جامون ایستاده بودیم. نه فقط من، همه همین بودیم. دست هر مرد نوشیدنی بود. می‌خورد و می‌خندید. بعضی‌هاهم نگاهشون به ما افتاده بود و تو اون تاریکی با چشمای وحشی و دریدشون تن و بدن بچه‌ها رو به آتیش می‌کشیدن. سهیلا بی‌مقدمه آروم‌و با ناز دست دختری‌رو گرفت و سمت مرد عربی هل داد و گفت:
_ برید بچه‌ها ببینم چه می‌کنید.
دختر خشک شده وسط سالن ایستاده بود؛ که کشیده شد و ...
با وحشت‌و شرم به حرکتی که کرد نگاه می‌کردم؛ اما انگار شرم‌و حیا برای اینا چیز بی‌معنی بود. از استرس لکنت گرفته بودم.
_ سحر...سحر...بدبخت شدیم الان ماهم میشیم لنگه‌ی همین...بیچاره شدیم.
سحر از بغل خودش‌رو بهم چسبوند و سمت دست بی‌جونم‌و فشار می‌داد. خدایا خودت کریمی، به ما رحم کن.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #212
بچه‌ها همه پخش شدن‌و هرکس یه سمتی رفت تا برای خودش مشتری جذب کنه. سرم از حرکت‌هایی که می‌زدن گیج می‌رفت. حتی سهیلا هم گم‌و گور شد و اصلاً ندیدم کجا رفت. من‌و سارا خشک شده ایستاده بودیم‌و نمی‌دونستیم چیکار کنیم. حس کردم کسی حواسش به مانیست. تند با عجله‌و ترس گفتم:
_ سحر بجنب کسی حواسش نیست وقتشه بریم.
فوری چرخیدیم‌و عقب گرد کردیم تا از در بریم بیرون. هنوز دستم‌ روی در بود و هل نداده بودم؛ که دست سحر که تو‌دستم بود با شدت ازدستم کشیده شد و جدا شد.
با وحشت برگشتم‌و به عقب نگاه کردم. پسر قد بلند و هیکلی که کت‌و شلوار رسمی طوسی پوشیده بود سحر و گرفت و سحر چند ثانتی از زمین بلند شده بود. سحر لال شده‌و وحشت‌زده منو نگاه می‌کرد. با دقت به چهره‌ی پسر نگاه کردم و از ترس قدمی عقب رفتم.
امکان نداره. این تعداد از آدم‌های تکراری امکان نداره. من این پسر و توی مهمونی دبی دیده بودم. یادمه درست یادمه. کنارم نشسته بود و خورده بود. سرم‌رو‌ به چپ‌ و راست تکون دادم. خدایا چه خبر شده! چه خبره، دو‌ر ‌و ‌برم‌ چه خبره.
صورت سحر پر از اشک شده بود و صدای گریش توی صدای بلند موزیک عربی گم شد. با عجز و گریه نالید:
سحر: بزارم زمین...بزارم زمین مرتیکه...نوال کمکم کن...نوال التماست می‌کنم یه کاری...
طعللی نکرد و با سحر بیرون رفت. خدایا نباید بزارم به همین راحتی ببرتش. به خودم و اومدم و پا تند کردم تا دنبالش برم. هنوز یه قدم نرفته بودم که سهیلا عین جن جلوم ظاهر شد. قیافش حسابی عصبانی بود. با عصبانیت توپید:
سهیلا: جایی تشریف می‌بردی؟!
حرصی‌و محکم هلش دادم کنار. تا اومدم برم سریع بازوم‌رو چسبید و محکم من‌رو عقب کشید.
عصبی داد می‌زدم‌و تقلا می‌کردم که به خاطر صدای آهنگ هیچ‌کس‌ نمی‌شنید. حتی اگه میدیدن هم براشون بی‌اهمیت بود.
_ ولم کن سهیلا...دوستم‌و با خودش برد...دستم‌‌‌و ول کن زنیکه!
محکم جفت بازوهام‌رو گرفت‌و تکونم داد.
سهیلا: برد که برد...مال خودش بود برد. گمشو راه بیوفت.
یعنی چی مال خودش بود! مقاومت می‌کردم‌و تموم‌ زورم‌و جمع کردم‌و با دستم‌‌ سهیلا رو هل دادم؛ که یکه‌ای خورد و دستش ازم‌جدا شد‌و چند قدمی عقب رفت.
رو اون کف‌پوش‌های لیز، با دو سمت در دویدم؛ که در باز شد و دوباره اون پسر بدون سحر داخل شد. یک قدم باقی‌مونده رو پر کردم و سمتش دویدم. سر جاش ایستاد و خیره ‌بی هیچ حرفی نگام‌کرد.
تکونش دادم که نیم سانت هم تکون نخورد. وحشی شده بودم‌و حرکاتم دست خودم نبود. جیغ کشیدم‌و با خشم بهش کوبیدم.
_ کجا بردیش ع×و×ض×ی هان، چیکارش کردی؟ با توام جوابم‌‌رو‌ بده.
با چشماش بی‌روح‌‌‌ نگام کرد. ساکت بود و حرف نمی‌زد همین بیشتر عصبیم‌‌ می‌کرد.
_ با توام لالی مگه حیوون!
بازوم از پشت کشیده شد و چون پاشنه دار پام بود و تعادلم‌ رو از دست دادم‌ و داشتم می‌افتادم؛ اما نگهم داشت که از پشت نیوفتم. صدای جیغ جیغ سهیلا از پشت گوشم بلند شد و ناخونای تیزش توی بازوم فرو رفت که صورتم جمع شد و نفسم از درد رفت.
سهیلا: چه غلطی می‌کنی تو دختر...گمشو بیا بریم ببینم گند زدی تو مراسم امشب.
نای جواب دادن نداشتم که پسره رو به سهیلا کرد و جدی رو بهش گفت:
_ خودم می‌برمش برو رد کارت.
من‌و می‌بره؟! کجا می‌بره.
تو‌ یک ثانیه چرخوندم‌ و کشیده شدم و راه افتاد سمت در رو به رویی. عین چرخ من‌و دنبال خودش می‌کشید و با اون کفشا روی کف‌پوش سر می‌خوردم. با دست راستم که آزاد بود سعی کردم تا بتونم از خودم جداش کنم؛ اما زورم‌ بهش نمی‌رسید. زور من کجا و زور این غول بیابونی کجا؟
تو‌ دلم فقط دعا می‌کردم‌و‌ زبونم به پسره فحش می‌داد.
_ غلط کردی کدوم گوری می‌بری من و هان..ولم‌کننن..ول کن دستم‌رو‌!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #213
در و باز کرد و داخل شد. پشت سرش سر خوردم‌و داخل رفتم. من و جلوی خودش گذاشت‌ و‌ با فاصله پشتم ایستاد.
ماکمی بالاتر از سطح اون اتاق بودیم. حدوداً چند پله بالاتر. دو تا تک پله به پایین می‌خورد. رو به روم سالن بزرگی بود. با دیدن صحنه‌ی روبه روم سقف دور سرم‌ می‌چرخید. نمایشگر و پروژکتور خیلی بزرگی رو به روم بود. با دیدن عکسی که ازم گرفته بودن خشک شده سر جام ایستادم. تماما توی عکس به نمایش گذاشته بودنم. با دیدن عکس از شرم‌و خجالت آب شدم.
وسط سالن بزرگ میز بیضی بزرگ قهوه‌ای رنگ براقی بود و سمت راست‌ و چپش صندلی‌های شیک‌و بزرگی چیده شده بود. روی میز خالی بود و هیچی نبود. مردی پشت به من روی میز نشسته بود و لباس عربی تنش بود.
مرد دیگه‌ای هم‌کنارش نشسته بود و به من که خیره و خشک شده ایستاده بودم نگاه می‌کرد. به سمت میزی کشیده شدم و رو به روی میز قرار گرفتم. جلوی میز نگهم داشت. زن هیکلی که اونجا بود من و ازش گرفت و به پشت سرم بست و دستام رو با چیزی گره ی محکمی زد. بیشعورا این کارا دیگه برای چیه، مگه من می‌تونم از دست شماها در برم آخه!
سرم‌و بالا آوردم؛ که با دیدن مرد عرب قلبم ایستاد و توی جام وا رفتم.
با لبخند کریح و چندشش نگام می کرد و چشم بر نمی‌داشت.
خوابِ...دروغِ...به چشمام اعتماد ندارم. نه این امکان نداره. پا روی پا انداخته بود و من زیر نگاه هاش می سوخت. دلم‌‌می‌خواست همین الان این لباس کذایی‌رو از تنم‌ می‌کندم‌و دور می‌نداختم. با بهت سرم‌و به چپ راست تکون می‌دادم. باورم‌ نمیشه، باورم‌نمی‌شه فقط به خاطر یه زمین این‌کارو با من کرده باشه. باورم نمی‌شه همه‌ی این دزدی‌و این همه عذاب‌و دردی که کشیدم زیر سر ابوالفاتح باشه. پس این پسر هم از آدم‌های خودش بود.
در باز شد و هر مرد و دختری که بیرون بودن همه اومدن داخل و انگار منتظر چیزی بودن. دیدن من تو اون وضعیت برای ‌اون‌ها جذاب بود. انگار اومدن نمایش ببینن.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #214
سرم‌و پایین انداختم. قطره‌قطره اشک بود که از چشمام‌ می‌چکید. می‌خواستم فرار کنم از این جماعت کثیف، از این آدم‌های بی رحم. ازدست این حیونای پست‌فطرت. دستم‌و بستن و من‌ر‌و به بند کشیدن. تار تار وجودم رو به نمایش گذاشتن و نشستن تا چوب حراج به وجودم بزنن.
ناامید بودم. تموم شده بودم. زندگی‌ برام تموم شد. قلبم مچاله شده بود و آروم برای بدبختی و تنهایی خودم گریه می‌کردم. غرور دیگه برام معنا نداشت. روحم‌ و پر پر کرده بودن و الان صاحب وجودم می شدن. سرم روی گردنم خم شد و موهام روی صورتم ریخته بود وهق‌هقم بلند شده بود. صدای باز شدن در اومد و من حتی سر بلند نکردم. خدایا این همه نامهربونی رسمش نبود. سایه‌ی کسی‌رو جلوم حس کردم. زمختی رو زیر چونم حس کردم و سرم‌ به بالا گرفته شد؛ که موهام روی صورتم پخش شد.
با دیدن قیافه‌ی کریح ابولفاتح جلوی صورتم روم‌و ‌با انزجار برگردوندم؛ که دوباه سرم‌و‌ سمت خودش برگردوند. با همون لبخندش نگام‌ می‌کرد و چشماش تو کل صورتم می‌چرخید.
حالم بهم‌خورد. روی صورتم چرخید که از ته وجود و با تموم نفرتم غریدم:
_ دست کثیفت‌ر‌و به من نزن لجن!
از شدت تنفر آب دهنم‌ر‌و جمع کردم‌ و با شدت توی صورتش تف کردم. نفس‌عصبی کشید دستش بالا اومد و سمت چپ صورتم سوخت. سرم به یه طرف خم شد و قلبم تیر کشید. صدای هی کشیدن جمعیت بلند شد. ببینید که دارید خوب نمایشی می‌بینید. تبریک می‌گم شما الان شاهد شکستن قلب یه دختر یتیم‌و بی‌پناهید.
ابولفاتح سرش‌رو زیر گوشم آورد و به دقیق‌ترین و بی لهجه‌ترین حالت ممکن فارسی حرف زد. حرف زد و من تعجب نکردم. بعد این‌همه اتفاق، دیگه چیزی برای متعجب شدن هم‌ مونده بود؟!
ابولفاتح: روی من تف می‌ندازی ع×و×ض×ی؟! آدمت می‌کنم کاری می‌کنم به واق واق بیوفتی زبون نفهم!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #215
خواستم جوابش‌رو بدم؛ اما با صدای تحکم‌و آشنای مردی به سرعت سرم‌و بلند کردم‌و‌ به روبه روم‌ نگاه کردم.
نه این دیگه امکان نداره. پلک زدم. یک‌بار، دوبار،
ده‌بار.
اما از جلوی چشمام‌ پاک‌ نمی‌شد. توهم ‌زدم.
کاش توهم زده باشم. کاش چشمای کور شدم درست نمی‌دید. امکان نداره خدایا این حجم از بدبختی دیگه واقعا امکان نداره. چشم تو چشم خیره به هم بودیم . همون قدر جون بی‌جونم از تنم رفته بود و داشتم سر می‌خوردم. اگه من‌رو به میله نبسته بودن حتماً می‌فتادم. سقف بلند دور سرم می‌چرخید و صداش تو سرم اکو‌‌ می‌شد.
_ معطلی کافیه، بهتره شروع کنیم.
جیغ بزن دختر...داد بزن...فرار کن...خودت‌و از این کابوس نجات بده.
نمی‌شد، نمی‌شد. مغزم، روحم، جسمم دیگه کشش این همه فلاکت‌رو نداشت.
صدای فرناز تو سرم می‌‌پیچید:
_ کور خوندی...اون کیارشی که من می‌شناسم تا جد و آباد آدم و جلو چشمش‌ نیاره ول کن طرف نیست. اگه اینجا زندگی می‌کنی یه مدت برو خودت‌رو گم و گور کن، نزار پیدات کنه.
پیدام کرده بود. چه غلطی می‌تونستم بکنم وقتی دستش بهم رسیده بود. مغزم توان تحلیل این همه اتفاق‌رو نداشت.
چشم‌های بی‌رمقم‌و ازش گرفتم.
تموم شدم. قصه‌ی نوال تابش امشب تموم شد.
کیارش با جدیت‌و ژست جدیش سمت راست میز، ابولفاتح سمت چپ و مرده وسط میز نشسته بودن. سهیلا هم اضافه شد و کنار همون مرد نشست. پوزخند روی صورتش که بهم می‌زد قلبم‌رو می‌خراشید. مردی از جمعیت جدا شد و‌ پشت سر ابولفاتح ایستاد. سمت چپمون همه نشسته بودن‌و با هیجان شاهد حراج شدن من بودن. با چشمای به خون نشسته نگاهم بین همه می‌چرخید.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #216
مرد قهوه‌ای پوش دو‌تا دسته‌ی چوبی که سرش مقوایی به شکل دایره بود جلوی کیارش و ابولفاتح گذاشت. به فارسی رو به جمع گفت:
_ دلار، درهم، تومان؟!
سهیلا نه گذاشت‌و‌ نه برداشت تند گفت:
سهیلا: تومان.
بلافاصله پوزخندی روی صورت کیارش نشست.
مرد قهوه‌ای پوش ادامه داد:
_ تومان تایید شد. شروع مبلغ پیشنهادی؟!
سهیلا ریز به سر تا پام نگاه کرد و با غرور خاصی گفت:
سهیلا: اووم...پنج میلیارد تومان.
دخترا که فارسی می‌فهمیدن با هر حرف هو می‌کشیدن و جو می‌دادن.
مغزم از رقم بالا سوت کشید؛ اما پوزخند مسخره‌ای روی لبم شکل گرفت. سهیلای احمق چطور فکر کردی می‌تونی من‌و پنج میلیارد بفروشی!
ابولفاتح چیزی که دستش بود و بالا برد و مرد با صدای جدی و بلندش ادامه داد:
_ پنج میلیارد یک.
پنج میلیارد دو.
دست کیارش بالا رفت. خیره به میز بود و با جدیت گفت:
کیارش: پنج‌و سیصد.
با چشمای گشاد نگاش می‌کردم؛ که ابولفاتح بلافاصله‌و با پوزخند گفت:
ابولفاتح: پنج‌و هفتصد!
صدای جیغ دخترا رو مغزم رفت. کیارش با جدیت و‌ پوزخند خاصی تو چشمای ابولفاتح خیره شد. بین این دو تا چی می‌گذشت.
کیارش: شش و دویست.
به مرد مهلت حرف زدن نمی‌دادن‌و عین دو تا بچه باهم کورس گذاشته بودن. سرم داشت از قیمت‌هایی که می‌زاشتن می‌ترکید. چه بلایی می‌خوان سرم بیارن. یکی به خونم تشنه بود و یکی ...
ابولفاتح دستش‌رو محکم روی میز کوبید و وحشیانه گفت: هفت!
بازهم صدای جیغ و دست...گندتون بزنن که اینقدر نفهمید. نامردا شما هم‌وطن من بودید. هم‌وطن هیچ، هم‌جنسم که هستید. آدم که هستید لعنتیا! بلا از زمین و‌ زمان روی سرم نازل می‌شد‌.
ریلکس بودن خاصی توی چهره‌ی کیارش نشسته بود. با صدای آروم اما محکمش گفت:
_ هفت‌و سیصد.
مردی که پشت سر ابولفاتح ایستاده بود دستش‌رو روی شونه ابولفاتح گذاشت‌و فشار کمی داد. ابولفاتح با حرص دستش‌رو پس زد وغرید:
ابولفاتح: هفت‌و چهارصد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #217
کیارش ‌صاف به صندلیش تکیه داده بود و با چشمای به‌خون نشستش ابولفاتح رو نگاه می‌کرد. انگار خیالش تخت بود که قراره خودش برنده‌ی این مزایده بشه.
نگاهم‌رو از اونها گرفتم و به خودم انداختم. با این لباس زیر نگاه‌های خیره‌ی بقیه داشتم آب می‌شدم و سهیلا رو لعنت می‌فرستادم.
به سهیلا نگاه کردم که حسابی از این کل‌کل خوشحال بود و با دمش گردو‌نی‌ می‌شکوند.
ابولفاتح دستش‌رو به صورت درشت‌و سرخ شدش کشید و صداش به زور از گلوش خارج شد.
ابولفاتح: هفت‌و پونصد.
کیارش تکیش رو از صندلی برداشت و دستش‌و روی میز گذاشت و‌ توی هم قلاب کرد. برای انتقام گرفتن از من تا کجا پیش می‌رفت.
شمرده گفت:
کیارش: هفت‌و هفتصد.
مرد پشتی فوراً خم شد و رو به ابوالفاتح که داشت از خشم آتیش می‌گرفت چیزی رو زمزمه کرد.
مرد قهوه‌ای پوش داد زد:
_ هفت‌و هفتصد، یک
هفت‌و هفتصد، دو
هفت‌و هفتصد، سه
ابولفاتح دندون روهم سایید و صدایی از دهنش خارج نشد. کیارش با پوزخند به ابولفاتح نگاه می‌کرد و من دنیا دور سرم‌ می‌چرخید.
_ هفت‌و هفتصد، چهار
هفت‌و هفتصد، پنج
با صدای هیجان‌زده‌ای داد زد:
_ و تمام! هفت میلیارد و هفتصد تمام شد! خیلی خیلی تبریک می‌گم به شما جناب جهان‌مهر.
رو به سهیلا کرد و با لبخند بهش تبریک‌ گفت. خوشحالی سهیلا...جیغ خوشحال دخترا...نگاه پیروزمندانه‌ی کیارش...قیافه‌ی آویزون‌و عصبی ابولفاتح.
تموم؟! هفت‌و هفتصد تموم؟! پس من چی؟! نظر من بیچاره چی؟! اومدید، فروختید، تموم کردید؟! به همین راحتی؟! من وبه هفت‌و‌هفتصد فروختید.
گوشام دیگه نمی‌شنید. بدبخت شدی نوال. نه بدبخت نه، بدبخت‌تر شدی نوال! زندت نمی‌زاره. تو ‌نگاهش حرص‌‌و کینه موج‌می‌زنه. بلاهایی که سر فرناز آورد جلوی صورتم رنگ گرفت‌و قلبم مچاله شد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #218
سرم‌و بلند کردم‌و با چشمای اشکیم به جمعیت که پراکنده شده بودن‌و‌ بیرون رفتن خیره شدم. دوباره صدای موزیک بلند شده بود.
کیارش خودکاری دستش بود و با دقت روی کاغذ چیز‌هایی می‌نوشت و سهیلا با ذوق بالای سرش ایستاده بود و به کاغذ خیره بود. ابولفاتح رو ندیدم. کیارش دستش‌رو از روی تیکه کاغذ برداشت و سهیلا با هیجان کاغذ و از روی میز برداشت. برق پول تو چشماش روشن شد. یه روزی آهم دامنت‌رو می‌گیره. چک‌و گرفت و همراه مرد قهوه‌ای پوش از اتاق خارج شد. نفسام کند شده بود و به سختی بالا می‌اومد. کیارش از پشت میز بلند شد. قدم بلندی به سمتم برداشت. با هر قدم که جلو می‌اومد، قلبم عین گنجشک توی‌ سینم می‌کوبید.
قدم دیگه‌ای برداشت و نزدیکم ایستاد. سرم‌ و پایین انداختم‌ و چشم از نگاهش گرفتم. جرئت نداشتم. می‌ترسیدم شعله‌های اون خشم‌ و‌توی چشماش ببینم‌و همین‌قدر توانی که داشتم از بین بره. بوی اون عطر تلخ‌ خوش‌بوی همیشه‌گیش توی بینیم پیچید. چشمام‌ر‌و محکم روی هم فشار می‌دادم. خدایا بهم رحم کن. سرم با خشونت خاصی بالا کشیده شد. چشمای اشکیم همچنان بسته بودو نگاهش نمی‌کردم. سرش و زیر گوشم آورد و حرف زد که رعشه‌ای به تنم افتاد.
کیارش: نگام کن!
تحکم توی صداش به قدری زیاد بود که باعث‌ شد فوراً چشمام‌رو باز کنم. آب دهنم‌رو‌ صدا دار قورت دادم که صداش به گوش کیارش شنید ‌و پوزخند عمیقی روی صورتش نشست. قدش بلند بود و به‌خاطر همین سرم‌رو خیلی بالا گرفته بود. نمی‌تونستم توی چشماش نگاه کنم. مردمک چشماش به قدری مشکی‌و تیره بود که به عمرم همچین چشمایی ندیده بودم. نگاش پایین اومد و به یقم خیره شد. تیر نگاهش تنم‌ و سوزوند. صدایی از گلوم در نمی‌اومد تا یک کلمه حرف بزنم. دستش شل شد ‌و بی‌هیچ حرفی عقب رفت.
باچشم رو به همون پسر طوسی که کنارم بود اشاره‌ای زد؛ که پسر پشتم قرار گرفت‌و تو یک حرکت طناب‌و از دستم باز شد. دست‌های خشک شدم‌و جلو آوردم. رد طناب روی دستم مونده بود و قرمز شده بود. مچ‌ هر دو دستم‌رو ماساژ دادم. کیارش با قدم‌های بلند سمت درراه افتاد. تکون نخوردم که از پشت هلم داد تا راه بیوفتم. پاهام تو اون کفشای تنگ درد گرفته بود.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #219
با فاصله‌ی کمی پشت سر کیارش راه می‌رفتم‌و تو دلم دعا می‌خوندم. با ابهت زیادی راه می‌رفت و از پشت هیکل عضلانیش توی کت مشکی که پوشیده بود به‌شدت خودنمایی می‌کرد. از در بیرون رفتیم. نگاه همه‌ی دخترا روی کیارش بود. بی‌توجه به همه از در اصلی خارج شدیم. پشت‌هم پله‌هارو پایین می‌رفتیم‌ و تنها صدایی که بود صدای تخ‌تخ پاشنه‌ی کفشم بود؛ که عین مته رو مغز خودم کوبیده می‌شد. جسارتم‌ر‌و جمع کردم و با صدای لرزونی گفتم:
_ کجا داریم می‌ریم؟!
هیچ‌کدوم جوابم‌و ندادن. بی‌شعورا می‌میرید یک کلمه حرف بزنید.
پله‌ی آخرم پایین اومدیم‌و پا به حیاط گذاشتیم. محافظا جلوی در بودن‌و با دیدن ما در و باز کردن. کیارش سمت در رفت و فاصلم‌ باهاش خیلی زیاد شد. موقعیت‌و مناسب دیدم. به باغ نگاه کردم. به کیارش نگاه کردم که از داشت از در بیرون می‌رفت.
دو طرف لباس توری و بلندم و تو دستم گرفتم و تو دلم صلوات فرستادم. نفس عمیقی کشیدم‌و بی‌توجه به پسری که پشتم بود تو صدم ثانیه با سرعت زیادی سمت باغ فرار کردم و دویدم. تنها راهی که برام‌مونده بود همین بود. باید در می‌رفتم. صدای داد پسر طوسی بلند شد وپشت بندش صدای دویدن به گوشم رسید.
پسر: دختره در رفت کیارش!
می‌دویدم...هیچی‌نمیدیدم و فقط می‌دوییدم...با اون‌ کفش‌ها به سختی می‌دوییدم...نفس نفس می‌زدم و به انتهای باغ نامعلوم می‌دویدم.
امیدم به همون بالایی بود. نفسم سنگین شده بود. چشمام به خوبی نمی‌دید. برو دختر برو تو می‌تونی...کم‌ نیار...تسلیم نشو. با دیدن حصار فلزی ته دیوار با شوق به سرعت دویدنم اضافه کردم.
اما نفهمیدم چی‌شد که موهام به شدت خیلی زیادی از پشت کشیده شد. پوست سرم سوخت. حس کردم تک‌تک‌موهام از ریشه کنده شد وجیغ بلندی از درد کشیدم‌و به اجبار از حرکت ایستادم. از موهام کشید و من و سمت خودش برد. من و به خودش نزدیک کرد. صدای نفس‌های جفتمون تو فضا پخش شده بود. من از ترس و اوناز عصبانیت. عصبی و بلند تو‌ صورتم غرید:
کیارش: کدوم گوری در می‌رفتی؟
با وحشت تقلا کردم تا از دستش در برم؛ اما مقاومت کرد و اجازه نمی‌داد. گریون لب زدم:
_ ولم کن...دست از سرم بردار تو دیگه چی از جونم‌ می‌خوای؟!
پوزخندی زد. طولی نکشید که پهلوم سوخت و آخی از درد گفتم.
کیارش: جونت‌ و ‌می‌خوام. بدبختت می‌کنم. بیچارت می‌کنم. فکر کردی دستم بهت نمی‌رسه..فکر کردی می‌تونی تو کارای من دخالت کنی وبزارم به این راحتی از دستم در بری؟!
داد محکمی کشید:
کیارش: آرهـ؟!
از ترس چشمام‌و بستم‌و نالیدم:
_ غلط کردم...التماست می‌کنم بزار برم غلط کردم.
کیارش: حالا مونده تا به غلط کردن بیوفتی!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #220
تو اون تاریکی چشماش برق می‌زد و عصبی بود. سفیدی چشماش کامل سرخ بود. تو یه حرکت پاهام و بالا آوردم و پاشنه‌ی کفشم ومحکم توی پاهاش فرو بردم. دادی کشید و دستش شل شد؛ اما ولم نکرد. تا به خودش بیا دوباره پام و بالا بردم‌و اینبار محکمتر توی کفشش فرو کردم که دستش ازم باز شد. دندون روی هم سابید و غرید:
کیارش: زندت نمی‌زارم دختره‌ی روانی!
با سرعت از دستش در رفتم و سمت حصار دویدم.
خدایا کمکم کن بتونم بالا برم. کفشم‌و‌ از پاهام در آوردم و گوشه ای پرت کردم. فوراً دستم‌رو به حصار گرفتم. پنجه‌هام‌و توی سوراخ های درشتش فرو می‌کردم و سعی می‌کردم خودم‌و بالا بکشم. با استرس به پشت سرم نگاه کردم که کیارش و‌ ندیدم. با وحشت و لرز یکم خودم و بالا کشیدم. سعی می‌کردم تنم و نگه دارم؛ که چیزی دور مچ پام حس کردم و پاهام با شدت زیادی از پایین کشیده شد...نفهمیدم چی شد که با شدت از بالا پرت شدم و با سمت راست صورتم محکم روی زمین سفت‌و سخت افتادم. چیز سفتی و تیزی صورتم‌و خراشید و آهی از دهنم خارج شد. توان حرکت نداشتم. غریدم:
_ الهی بمیری...حیوون.
بدنم خشک شده به زمین چسبیده بود و لباسم تا کمر بالا رفته بود. کیارش خم شد و یک دستی روی هوا بلند شدم. تا به خودم بیام محکم به حصار چسیده شدم؛ که حصار صدای بلندی داد. با تمام قدرت فشاری به بیخ گلوم وارد شد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
251
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
287

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین