بچهها همه پخش شدنو هرکس یه سمتی رفت تا برای خودش مشتری جذب کنه. سرم از حرکتهایی که میزدن گیج میرفت. حتی سهیلا هم گمو گور شد و اصلاً ندیدم کجا رفت. منو سارا خشک شده ایستاده بودیمو نمیدونستیم چیکار کنیم. حس کردم کسی حواسش به مانیست. تند با عجلهو ترس گفتم:
_ سحر بجنب کسی حواسش نیست وقتشه بریم.
فوری چرخیدیمو عقب گرد کردیم تا از در بریم بیرون. هنوز دستم روی در بود و هل نداده بودم؛ که دست سحر که تودستم بود با شدت ازدستم کشیده شد و جدا شد.
با وحشت برگشتمو به عقب نگاه کردم. پسر قد بلند و هیکلی که کتو شلوار رسمی طوسی پوشیده بود سحر و گرفت و سحر چند ثانتی از زمین بلند شده بود. سحر لال شدهو وحشتزده منو نگاه میکرد. با دقت به چهرهی پسر نگاه کردم و از ترس قدمی عقب رفتم.
امکان نداره. این تعداد از آدمهای تکراری امکان نداره. من این پسر و توی مهمونی دبی دیده بودم. یادمه درست یادمه. کنارم نشسته بود و خورده بود. سرمرو به چپ و راست تکون دادم. خدایا چه خبر شده! چه خبره، دور و برم چه خبره.
صورت سحر پر از اشک شده بود و صدای گریش توی صدای بلند موزیک عربی گم شد. با عجز و گریه نالید:
سحر: بزارم زمین...بزارم زمین مرتیکه...نوال کمکم کن...نوال التماست میکنم یه کاری...
طعللی نکرد و با سحر بیرون رفت. خدایا نباید بزارم به همین راحتی ببرتش. به خودم و اومدم و پا تند کردم تا دنبالش برم. هنوز یه قدم نرفته بودم که سهیلا عین جن جلوم ظاهر شد. قیافش حسابی عصبانی بود. با عصبانیت توپید:
سهیلا: جایی تشریف میبردی؟!
حرصیو محکم هلش دادم کنار. تا اومدم برم سریع بازومرو چسبید و محکم منرو عقب کشید.
عصبی داد میزدمو تقلا میکردم که به خاطر صدای آهنگ هیچکس نمیشنید. حتی اگه میدیدن هم براشون بیاهمیت بود.
_ ولم کن سهیلا...دوستمو با خودش برد...دستمو ول کن زنیکه!
محکم جفت بازوهامرو گرفتو تکونم داد.
سهیلا: برد که برد...مال خودش بود برد. گمشو راه بیوفت.
یعنی چی مال خودش بود! مقاومت میکردمو تموم زورمو جمع کردمو با دستم سهیلا رو هل دادم؛ که یکهای خورد و دستش ازمجدا شدو چند قدمی عقب رفت.
رو اون کفپوشهای لیز، با دو سمت در دویدم؛ که در باز شد و دوباره اون پسر بدون سحر داخل شد. یک قدم باقیمونده رو پر کردم و سمتش دویدم. سر جاش ایستاد و خیره بی هیچ حرفی نگامکرد.
تکونش دادم که نیم سانت هم تکون نخورد. وحشی شده بودمو حرکاتم دست خودم نبود. جیغ کشیدمو با خشم بهش کوبیدم.
_ کجا بردیش ع×و×ض×ی هان، چیکارش کردی؟ با توام جوابمرو بده.
با چشماش بیروح نگام کرد. ساکت بود و حرف نمیزد همین بیشتر عصبیم میکرد.
_ با توام لالی مگه حیوون!
بازوم از پشت کشیده شد و چون پاشنه دار پام بود و تعادلم رو از دست دادم و داشتم میافتادم؛ اما نگهم داشت که از پشت نیوفتم. صدای جیغ جیغ سهیلا از پشت گوشم بلند شد و ناخونای تیزش توی بازوم فرو رفت که صورتم جمع شد و نفسم از درد رفت.
سهیلا: چه غلطی میکنی تو دختر...گمشو بیا بریم ببینم گند زدی تو مراسم امشب.
نای جواب دادن نداشتم که پسره رو به سهیلا کرد و جدی رو بهش گفت:
_ خودم میبرمش برو رد کارت.
منو میبره؟! کجا میبره.
تو یک ثانیه چرخوندم و کشیده شدم و راه افتاد سمت در رو به رویی. عین چرخ منو دنبال خودش میکشید و با اون کفشا روی کفپوش سر میخوردم. با دست راستم که آزاد بود سعی کردم تا بتونم از خودم جداش کنم؛ اما زورم بهش نمیرسید. زور من کجا و زور این غول بیابونی کجا؟
تو دلم فقط دعا میکردمو زبونم به پسره فحش میداد.
_ غلط کردی کدوم گوری میبری من و هان..ولمکننن..ول کن دستمرو!
@هدیه زندگی