. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #221
احساس خفگی کردم. زیر گوش راستم اومد و از بین دندون‌های کلید شدش غرید:
کیارش: کی حیوونه؟!
جواب ندادم.
کیارش: یه بار دیگه بگو چه زری زدی!
فشار رفته رفته بیشتر می شد؛ که با درد و صدایی که به سختی از گلوم خارج می‌شد بریده بریده گفتم:
_ تو...صد رحمت به حیوون...تو از اونم‌ وحشی‌تری!
همین‌جور که گردنم‌ و سفت چسبیده بود، سرم و به پایین خم کرد و تو یک‌ثانیه تا بفهمم چی شد محکم به حصار آهنی پشت سرم کوبید.
درد بدی تو پشت سرم پیچید و قیافه‌ی کیارش جلوی چشمم تار شد.
_ آی...
کیارش: مونده هنوز...همین‌جوری زده بودی تو سرم دیگه آره؟!
این‌همه ضعف و ناتوانی تو من از کجا می‌اومد. مرتیکه‌ی عقده‌ای! به گلوم فشار می آورد؛ که به خر خر افتادم. نفسم به سختی در می‌اومد. کاش همین الان خلاصم می‌کرد تا از شر این زندگی‌ کوفتی راحت می‌شدم. قلبم از این همه بی‌رحمی به درد اومد. بی‌حال داشتم سر می‌خوردم که گلوم آزاد شد و نگهم داشت که نیوفتم. نفس عمیقی کشیدم و اکسیژن و به ریه‌هام برگردوندم. زبونم کوتاه نمی‌شد.
_ هر کار کردم خوب کردم. توی مریض داشتی دختر بی‌گناه رو می‌کشتی بی وجدان!
تکونم داد و با چشمای به خون نشستش نگام کرد.
کیارش: از کجا می‌دونستی بی‌گناه بود؟!
_ خودت گفتی...همه‌ی حرفات و شنیدم. اینقدر عقب مونده و بدبختی که به خاطر یه خیانت ساده داشتی دختره رو به کشتن می‌دادی.
خیره تو چشمای وحشیش شدم و با جرئتی که نمی‌دونم از کجا می‌اومد ادامه دادم:
_ می‌دونی چیه؟! الان که فکر می‌کنم می‌بینم حق داشت بهت خیانت کنه...اگه خیانت نمی‌کرد عقلش کم بود. با توی عقب‌مونده‌ی وحشی موندن ندا...
هنوز حرفم کامل تموم نشد که درد بدی تو دهنم پیچید و پشت بندش طعم گند و تلخ خون و‌ توی دهنم حس کردم. دستت بشکنه الهی! به ثانیه نکشید که اشک زیادی توی چشمام جمع شد؛ اما نچکید. کف دستش رو روی پیشونیم گذاشت و فشار داد. سرم بالا رفت و به حصار چسبید.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #222
نفس‌هاش عصبی‌و نامنظم بود. بالا پایین شدن قفسه‌ی سینش و از همین‌جا حس می‌کردم.
کیارش: با این مغز پوکت این داستانا رو برای خودت ساختی! تو‌ که قوه‌ی تحلیل یه اتفاق و نداری غلط می کنی تو‌ کار بقیه دخالت کنی!
هیچی نگفتم که تو یک حرکت بلند شدم و ... به سمت ورودی باغ راه افتاد. آب‌دهن خونیم رو روی زمین تف کردم‌. زبونم‌ می‌سوخت. عصبی بودم؛ اما در مقابلش کاریم از دستم بر نمی‌اومد. این همه آدم دیدم یه طرف، این کیارش و سنگ‌دلیش یه‌طرف! لبه ی پایین لباسم و توی دستش گرفت؛ که با وحشت پام و تو هوا تکون دادم و جیغ زدم:
_ چه غلطی می‌کنی!
بدون اینکه دستش بهم بخوره، لبه ی پیراهنم و با شدت پایین کشید و صاف کرد.
حرفش عین خنجر تو قلبم فرو رفت.
کیارش: دختر هرجایی که خجالت سرش نمی‌شه.
داغ کردم...چی‌گفت...به من‌ گفت خیابونی...منی که تا حالا نزاشتم کسی نزدیکم بشه حالا شده بودم خیابونی!
تو چند دقیقه جلوی در رسیدیم. منو‌ زمین گذاشت. جلوی پامون ماشین پارک بود. بی‌توجه به من در و باز کرد و من و هل داد داخل. کتش‌و از تنش در آورد و پیرهن مشکی تنش بود و دکمه‌ی یقش چندتایی باز‌ بود سینه‌های ورزشکاریش معلوم بود.
همون ماشین خودش بود که اون روز سوار شده بود. خودش هم سوار شد و پسر طوسی شروع به حرکت کرد و راه افتاد.
نشسته بود و سرش و به عقب تکیه داد و چشماش و بست. دستش‌و روی پاهاش مشت کرده بود. تو یه آن به سمتش شیرجه زدم و با دو دستم از یقه ی لباسش محکم کشیدم. چشماش‌رو باز کرد و با اخم نگاهم کرد.
بغضم و قورت دادم‌و با درد و عصبانیت نالیدم:
_ حق نداری نشناخته من‌دو قضاوت کنی!
صدام بالاتر رفت:
_ به خاطر یه لباسی که نه انتخاب خودم بود و نه خواسته‌ی خودم حق نداری قضاوتم کنی!
چشماش‌رو ریز کرد. گوشه‌ی چشمش خط افتاد و دست لرزونم و پس زد.
کیارش: مثل تو که از روی حرفام من و قضاوت کردی؟!
با بغض زمزمه کردم:
_ تو داشتی می‌کشتیش!
داد گوش خراشی زد که تو جام‌ خشک شدم. تعادل روانی نداشت.
کیارش: به تو ربطی نداشــــت! هیچ ربطی نداشت!
ناباور لب زدم:
_ چقدر بی‌وجدانی!
با اخم ازم رو برگردوند. شیشه‌رو تا آخر پایین کشید. باد به صورتش می‌خورد و موهای ریخته‌روی پیشونیش‌رو تکون می‌داد. دلم ازجذابیتش نلرزید. هرکی وجود سنگدلش‌رو‌ می‌دید دل به ظاهرش نمی‌داد. توی جام تکیه دادم و اون سمت در چسبیدم. کیارش کلافه بود و عصبی دست به صورتش می‌کشید. رو به پسر گفت:
کیارش: تند تر برو پیام تندتر!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #223
پیام چشمی گفت‌و سرعت‌رو بیشتر کرد.
پس پیام هم از دار‌ و دسته‌ی خودش بود! دنبالم بود. چرا از اون شب که تو ابوظبی دیدمش دنبالم بود؟! من فردای اون شب که پیام‌رو دیدم با کیارش توی شرکت رو در رو شدم‌و اتفاقای بعدش. اما پیام از همون شب استخر دنبال من بود. دیگه به خودم هم اعتماد نداشتم. به هرچی نگاه می‌کردم‌و هر اتفاقی برام می‌افتاد، فرداش می‌دیدم که هرچی فکر می‌کردم برعکس بوده.
دستم‌و به یقه‌ی لباسم گرفتم‌و یکم به هم نزدیکش کردم؛ اما فایده‌ای نداشت‌و هنوز باز بود. به یقم نگاه می‌کردم که کت کیارش روی پاهام پرت شد.
زیر چشمی نگاش کردم بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه سرش‌و تکیه داد. کت‌رو برداشتم. از هیچی که بهتر بود، پوشیدم. حسابی برام بزرگ‌و گشاد بود. یقم‌رو باهاش پوشوندم. بوی عطر کیارش هزار برابر بیشتر نزدیکم بود. خیره به بیرون شدم. دبی تو شب هنوزم قشنگ بود؛ اما دیگه به چشمم نیومد. یاد سفرمون افتادم. سفر با شهاب، شهاب مهربون. نامردی کرده بود؛ اما دلم براش یه ذره شده بود. ناخودآگاه اشکام سرازیر شد. حالم از خودم بهم خورد. کاش اونقدر بد باهاش برخورد نمی‌کردم. هق هقم بلند شد. شاید دارم تاوان دل‌شکسته‌ی شهاب‌رو پس می‌دم. شاید آه دوست‌داشتنش من‌رو گرفته بود و بلا پشت بلا سرم نازل می‌شد. دستم‌و روی قلب دردناکم گذاشتم‌و بی‌توجه به پیام‌و کیارش هق زدم. دلم آتیش گرفته بود. جیگرم کباب بود. فروخته شدم. عین یه بره. عین یه برده. به مردی که نهمی‌دونستم کیه، چیه، چی ازم می‌خواد.
کیارش عصبی غرید.
کیارش: لال شو!
لب به دندون کشیدم‌و صدام‌رو تو خودم خفه کردم. ماشین پیچید و تک بوقی زد؛ که در بزرگ مشکی رنگ رو به رومون بلافاصله باز شد. آروم وارد شدیم. با وحشت به انبوه محافظ‌هایی که با اسلحه‌‌های‌ سنگین جلوی در ایستاده بودن نگاه می‌کردم. ماشین ایستاد. کسی در وبرای کیارش باز کرد و تو یک حرکت پیاده شد.
_ خوش اومدین آقا.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #224
منگ شده در سمت خودم‌و باز کردم‌و پیاده شدم. پا بـر×ه×ن×ه روی سنگ‌فرش ایستاده بودم. خشک شده به عمارت بزرگ‌ و مدرن رو به روم خیره شدم. الله و اکبر. کل نمای ساختمون مزین به سنگ‌ مرمر سفید بود. درست عین قصر بود. دور تا دورمون سنگ‌فرش، باغ‌ و استخر بود. دستم‌و تو جیب کت کیارش فرو بردم. ماشین و دور زد و بازوم و از پشت گرفت. از چند پله‌ی ورودی بالا رفتیم. کیارش در مشکی‌و طلایی شیک بزرگ‌و باز کرد و من و داخل برد. تموم دیزاین خونه مشکی‌و نقره‌ای بود. شیک بود خیلی شیک. به قدری که تموم حواس من و ‌پرت کنه از اینکه برای چی اینجام! سقف بلندی داشت که لوسترهای گرون قیمت‌و سنگینی ازش آویزون بود. روی سقف پر از گچ ‌‌بری های عجیب‌و جالب بود.
رو به روم آشپزخونه بود. سمت راستم سالن بزرگی بود و سمت چپم با فاصله‌ی زیای پله‌های مارپیج با نرده‌های مشکی رنگ وجود داشت.
زیر پله‌ها و اون سمت دوباره سالنی دیگه بود. سمت راستم در سفید رنگی وجود داشت. کیارش بی‌توجه به من سمت پله‌ رفت. چشم چرخوندم‌و سمت مبل کرم رنگ‌و اسپرت نزدیک در رفتم. هنوز ننشسته بودم که صدای دستوری کیارش از بالا بلند شد.
کیارش: بیا بالا!
سمت پله رفتم‌و پا روی سنگ‌های مرمر خوش رنگ و خنک گذاشتم. آروم بالا رفتم‌و به سالنی دایره شکل رسیدم. دو تا دور اتاق بود و درهمه‌ی اتاق‌ها بسته بود. سمت دیگش دوباره پله بود و به بالا می‌رفت. تنهایی تو خونه به این بزرگی زندگی‌ می‌کرد؟!
مردد ایستاده بودم که صداش از اتاقی سمت چپم بلند شد.
کیارش: بیا تو.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #225
خدا خودش کمکم کنه. آروم دستگیره‌ رو گرفتم‌ و پیچوندم. در و باز کردم‌ و جلوی در ایستادم. اتاق تاریک بود و با پرده‌های کلفتی پوشیده شده بود.
سمت راستم میز کنسول‌ و آینه‌ بود و رو به روش تخت دو نفره‌ ای بود که رو تختی مشکی صاف و مرتب روش کشیده شده بود. دری که توی اتاق بود باز شد و کیارش بیرون اومد. جلوی آینه ایستاد و دستش سمت دکمه های پیرهنش رفت و یکی یکی باز کرد. همین‌جور خیره بهش بودم. تو یک حرکت لباس و روی میز پرت کرد. با دیدن هیکلش از شرم فورا سرم و برگردوندم.
و به تخت نگاه کردم. هنوز جلوی آینه ایستاده بود. با لحن عجیبی گفت:
کیارش: نمی‌خوای کتم‌ و پس بدی!
کت ندیده! سمتش برگشتم. مستقیم به چشماش نگاه کردم تا نگام به هیکلش نیوفته.
حق به جانب گفتم:
_ نخوردم لباست‌ر‌و! یه چیز بپوشم این‌رو در میارم.
سمتم برگشت. ابرو بالا انداخت. با نگاهش سر تا پام و برانداز کرد. آروم‌آروم همین‌جور که سمتم اومد گفت:
کیارش: من گفتم می‌تونی چیزی بپوشی؟!
اخم‌ نازکی بین ابروهام انداختم‌و به دیوار کنار در چسبیدم. دستم‌و بالا آوردم‌و لبه‌های کت‌ رو بیشتر به هم نزدیک کردم.
لرزون گفتم:
_ یعنی چی؟!
بهم رسید. چند سانتی بینمون فاصله بود. دست چپش و دراز کرد و در نیمه باز و هل داد؛ که با صدای محکمی بسته شد. تو جام لرزیدم. همچنان اخم داشتم. ترسیده بودم؛ اما به روی خودم نمیاوردم. هیکلم در مقابل کیارش عین فیل و فنجون بود. تو یک حرکت من و قفل کرد. سرمو بالا آوردمو با چشمای گشاد شده نگاش می کردم. خیره تو چشمام زل زد. نگاش از چشمام سر خورد و روی لبام ثابت موند. دست راستش رو بالا آورد. بدون اینکه بفهمم چیکار میکنه نگاش می کردم. قلبم داشت از سینم بیرون میزد. صورتم رو برگردوندم و نگاه ازش گرفتم. با دستش مجبورم کرد نگاش کنم. خشونت توی چشماش فرو کش کرده بود و از این اتفاق بیشتر از وقتی که عصبانی بود میترسیدم. همینجور که بهم خیره بود و آروم گفت:
کیارش: بی پروایی!
اخم نازکی بین ابروهام افتاد. دستش سمت ابروهام اومد. خفیف و بدون خشونت روی ابروهام دست کشید که باعث شد اخمام باز بشه. دوباره لب زد:
کیارش: خیلی هم بی پروایی!
دستامو بالا آوردم. کت کنار رفت و یقم دوباره باز شد .
داغی بدنش رو زیر کف دستم حس کردم. ترسیده لب زدم:
_ چیکار میکنی!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #226
سرش‌و جلو آورد که سرم‌رو کمی عقب کشیدم؛ اما از پشت سر جا نداشتم.
با حرفی که زد قلبم ایستاد.
کیارش: پولم‌و خرج می‌کنم.
تحت فشار بودم و داشام خفه می شدم.
_ چه پولی...ولــم کن.
تو چشمام نگاه کرد. چشماش ترسناک بود.
اما هنوزم اخم کمی بین ابروهای مردونه و مشکیش جا خوش کرده بود. چشمای مشکی‌و کشیدش بین حصار پری از مژه‌های بلند و مشکیش گیر افتاده ‌بود. اعتراف کردم که جذاب بود.
تو یه حرکت کت گشاد و آویزون و از تنم کند. کت سر خورد و روی زمین کنار پامون افتاد. نگاش پایین اومد. دستش بالاتر اومد و نگاش همچنان پایین بود. داشتم از حرارت زیاد میسوختم و صورتم گر گرفته بود. یه کاری کن نوال...یه حرکتی بزن دختر دِ بجنب.
نفهمیدم چی شد؛ که موهای سرم با شدت زیادی از پشت سرم کشیده شد و درد بدی تو سرم پیچید. با وحشت و چشمای گشاد شده نگاش میکردم. از درد شل و سست شده بودم که اگه کیارش نگهم نداشته بود تا الان صد بار افتاده بود. نفسم داشت در میرفت که محکم موهام و ول کرد و ازم جدا شد.
بهم پشت کرد و سمت همون دری که توی اتاق بود رفت. کلافه توی موهای مشکیش دست کشید و عصبی رو به من که گیج‌ و منگ اونجا ایستاده بودم داد زد:
کیارش: برو اتاق بغل، اون تیکه پارچه‌ی کوفتیم‌ از تنت در بیار!
حرکت نکردم که دوباره بدون اینکه برگرده داد زد:
کیارش: زودباش!
یکه‌ای خوردم‌ و به خودم اومدم. با دست عجله در و باز کردم و محکم پشت سرم بستم. فوری تو اتاق بغل رفتم‌و در و بستم و قفل کردم. چسبیده به در ایستادم. چیشد...چرا اینقدر بهم نزدیک شد...داشتم پس میافتادم...نفس عمیقی کشیدم.
خوب شد ولم کرد. خوب شد کاری باهام نکرد وگرنه خودم‌ و می‌کشتم. موهای بازم‌رو تو هوا پخش کردم و به اتاق نگاه کردم. سمت راستم‌و‌چسبیده به دیوار تخت سفیدی بود. رو به روش هم آینه قدی و کمد بزرگی بود. رو به روم هم در بزرگ و بدون پرده ای بود که بالکن بود. برعکس اون اتاق که تاریک‌و تیره بود این اتاق کاملاً روشن‌و سفید بود. سمت کمد رفتم‌و بازش کردم. این سر تا اون سر کمد لباس مردونه بود. رو‌ی زمین نشستم‌و در کشو رو باز کردم و تیشرت سفیدی از توش بیرون کشیدم. چه عجب! این بشر لباس سفیدم می‌پوشه مگه! شلوار گرمکن مشکی در آوردم و جلوم باز کردم. گشاد تر و بزرگ تر این نمی‌تونست باشه. نوچی کردم و به اجبار لباسا رو‌گرفتم و درکشو رو‌ بستم. توقع داشتم توی اتاق حموم باشه؛ اما هیچی نبود. این اتاق از اتاق کیارش خیلی کوچیک تر و دراز تر بود. ناچارلباس‌هارو توی دستم گرفتم‌ و از اتاق بیرون رفتم. معطل پشت در ایستادم‌و تقه‌ای به در زدم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #227
صدایی نیومد. دوباره در زدم که صدای خفه‌و جدیش بلند شد:
کیارش: چی‌می‌خوای؟!
می‌مرد یکم آروم تر رفتار می‌کرد! آروم دستگیره‌رو ‌پایین کشیدم‌و داخل شدم. اتاقش تاریک بود و فقط آباژور کم نوری کنار تختش روشن بود. با شلوار ورزشی‌و بالا تنه‌ی لختی روی تخت خوابیده بود و دست راستش‌رو روی چشماش گذاشته بود.
سرفه‌ای کردم؛ اما حرف به دهنم نمی‌اومد:
_ اوم...چیز...میگم‌‌ که.
با تحکم گفت:
کیارش: حرفت‌و بزن می‌خوام بخوابم!
وحشی! چشماش بسته بود؛ اما من چشم قره‌ای رفتم‌و گفتم:
_ حموم...می‌خوام برم حموم.
کیارش: هزارجور غلط اضافه می‌کنی اجازه نمی‌گیری، الان می‌خوای بری حموم رضایت‌نامه می‌خوای؟!
قدمی جلوتر رفتم‌و گفتم:
_ کی باشی بخوام ازت اجازه بگیرم! اتاقِ حموم نداشت.
دستش‌رو از روی چشمش برداشت‌و کلافه روی تخت نیم خیز و نشست. به بالشت‌های سفید پشتش تکیه زد و با اخم سر تا پام‌رو نگاه کرد. لباس‌هارو بیشتر به خودم چسبوندم.
کیارش: مگه نگفتم عوضش کن برا چی هنوز تو تنته؟!
عصبی گفتم:
_ بگی حموم کجاست عوض می‌کنم!
دستش‌رو به صورت خستش کشید و با سر به همون در رو به روم اشاره کرد.
بدون تشکر و معطلی سمت در رفتم‌و داخل حموم شدم. در و بستم‌و مات حموم شدم. چقدر شیک بود. با دیدن وان با ذوق سمتش رفتم‌و پراز آب کردم. انواع و اقسام شامپو توی قفسه‌ای شیشه‌ای چیده بود. چند تا رو‌ توی آب داغ وان خالی کردم. لباس طلسم شده رو از تنم کندم‌و کف حموم انداختم. توی وان نشستم‌و برای دقایق کوتاهی نفسی از آرامش کشیدم. شانسی شامپویی گرفتم که از بوی خوشش م×س×ت شدم. موهام‌رو باهاش شستم‌و توی وان دراز کشیدم. به آینده‌ی نامعلومم فکر کردم.
به اینکه قراره چه بلایی سرم بیاد. کیارش چه بلایی سرم می‌اورد نمی‌دونم؛ اما من خوشحال بودم. خوشحال از اینکه گیر اون ابولفاتح کریح نیوفتادم. از فکر به اینکه قرار بود با کسی باشم که هم‌سن بابای نداشتم بود، لرز بدی به تنم افتاد. اینقدر فکر کردم که کم‌کم گرمای آب بی‌موقع من‌رو به آغوش کشید و خوابم برد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #228
«کیارش»


چهل‌و‌پنج‌ دقیقه‌ای بود که به حموم رفته بود. شیر آب یک‌سره باز بود و صدای آب خوابم‌رو بهم‌ می‌زد. کلافه‌و عصبی از روی تخت بلندشدم‌و سمت در رفتم. محکم به در کوبیدم‌و داد زدم:

_ چه غلطی می‌کنی اون تو؟! گمشو بیا بیرون دیگه! اه.


جواب نداد. دوباره به در کوبیدم. دختر این‌قدر لجبار و قد ندیده بودم. عصبی دستگیره‌ی در و‌ پایین کشیدم‌و داخل رفتم. بخار داغ کل حموم‌ر‌و گرفته بود. لباس قرمز کزایی کف حموم افتاده بود. با دیدن نوال که توی وان خوابش برده بود، ابروهام‌ بالا پرید. آخ که تو چقدرسر به هوایی، نصف شبی آدم‌و به چه کاری وادار می‌کنی. عصبی سمت آب رفتم‌و بستم دستم‌رو کف وان بردم‌و دریچه‌رو باز کردم تا آب خالی‌شه. وان پر از کف بود و نوال تخت خوابیده بود. نگاه ازش گرفتم‌و آب دهنم‌رو قورت دادم. آخ که چه بلایی داری سرم‌میاری با این کارات. سرم‌و بالا گرفتم تا نگام بهش نیوفته. کلافه بیرون اومدم و حوله‌ی سفیدی از توی کمد برداشتم.
دوباره داخل حموم رفتم. آب وان کامل خالی شده بود. چشم ازش گرفتم‌و‌ به رو به رو دوختم. حوله رو دورش پیچیدم و به صورتش نگاه کردم. جای خراش سنگ روی صورتش رد انداخته بود.
خوشگل بود، سفید بود، درست عین...
عصبی دندون رو هم سابیدم‌ و از حموم بیرون اومدم و از اتاق خارج شدم. در اتاقش‌رو باز کردم و روی تخت گذاشتمش. پتو رو تنش کشیدم و بدون نگاه کردن بهش از اتاق بیرون اومدم. انتقامم‌ر‌و ازتون می‌گیرم. از جفتتون. کاری می‌کنم به دست وپام بی‌افتید. تقاص پس می‌دید.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #229
«نوال»

غلطی زدم. چشمم به نور زیادی که از بیرون می‌اومد خیره موند. چند ثانیه خیره بودم تا اتفاقات یادم بیاد. دوباره چرخیدم‌و به سقف خیره شدم. پووف اینم از زندگی ما!

روی تخت نشستم‌و پتو رو کنار زدم. با دیدن حوله‌ی سفیدی که نصفه‌و نیمه دور تنم پیچیده بود، چشمام گشاد شد. یاخدا لباسام کو؟! چشمام‌و روی هم فشار دادم تا یادم بیاد.
آخرین بار از لباس‌های کیارش برداشتم، رفتم حموم، رفتم تو وان؛ اما چرا یادم نمیاد از حموم بیرون اومده باشم! یاخدا نه امکان نداره. محکم به پیشونیم کوبیدم‌و از جام بلند شدم:

_ وای خدا بی‌حیثیت شدم رفت. احمق، احمق تو حموم جای خوابه، اونم تو اتاق اون مرتیکه!

با عجله بلند شدم‌و حوله به تن سمت همون کمد رفتم‌و دوباره تیشرت‌و شلوار سفیدی گرفتم‌و پوشیدم. موهام هنوز نم ‌داشت‌و دورم ریخته بود. به ساعت اتاق نگاه کردم. هشت صبح بود. کمر شلوار و برای خودم تا زدم و پیچ دادم تا از پاهام در نیاد. لباس برام گشاد بود و تاروی زانوم بود. پاچه شلوار تا زیر پام رسیده بود. پاچش‌رو هم کمی تا زدم. از در اتاق بیرون رفتم‌و سمت پایین رفتم. تکلیفم باید مشخص می‌شد.
نور زیادی از پنجره‌های تمام قد و شیشه‌ای سالن داخل اومده بود و به جذابیت سالن اضافه کرده بود. بر خلاف دیشب که دکوراسیون خونه تاریک به نظر می‌رسید، تو روز کاملاً خونه نورگیر و خوب بود. کسی‌رو توی سالن ندیدم. خواستم از در برم بیرون و از کسی بپرسم ببینم این مرتیکه کجاست؟ که صدای تحکمش از توی آشپزخونه بلند شد:


-امروز برای اولین‌و آخرین باریک‌ساعت بیشتر خوابیدی..از فردا هفت صبح بیداری. یک‌بار دیگه این میز و خالی نبینم!

چشمام‌رو تو کاسه چرخوندم‌و به سمتش برگشتم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #230
به آشپزخونه رفتم‌و به اپن سفید سنگی‌و سرد تکیه دادم. کیارش کت‌و ‌شلوار پوشیده و آماده پشت میز گرد چوبی نشسته بود و ماگ قهوه‌‌‌و برش کیکی جلوش بود. گستاخ تو چشماش زل زدم‌و تلخ گفتم:


_ هفت‌و هفتصد دادی فقط برا یه خدمتکار؟! هه، لَنگ یه قهوه‌چی بودی؟!

چونه بالا کشیدم‌و براش دست زدم. به قصد مسخره‌ کردن گفتم:

_ بابا تو خیلی مایه‌داری‌ها.


بی‌تفاوت نگام می‌کرد. انگاری تیکه‌ کنایه‌هام توی حالش تاثیری نداشت.
جدی شدم‌و بحث اصلی‌رو پیش کشیدم:


_ من‌و برای چی خریدی؟! برای چی آوردی تو این خراب شده؟! فقط نگو که خدمتکار می‌خوای که عمراً باور کنم!

قلپی از قهوه نوشید. نگاش به ماگ مشکی سرامیکی توی دستش بود.

کیارش: برام مهم‌ نیست باور کنی یا نه.

سرش‌رو بالا آورد و به صورتم پوزخندی زد.

کیارش: من بَرده می‌خواستم که به دستش آوردم.


تو یه حرکت صندلی‌رو به عقب هل داد و بلند شد. سمتم اومد که هم‌زمان تکیه‌م رو از اپن برداشتم. فشاری به چونم وارد کرد که مقاومت کردم. تو چشمام خیره شد و عادی گفت:

کیارش: غیر از اینه که تو برده‌ی منی؟!

کمی نزدیک شد که مور‌مورم شد؛ اما با حرفاش آتیشم ‌زد.

کیارش: حالا هر بَرده‌ای می‌تونه باشه کاری، جسمی، روحی...

دستش روی موهای نم دارم نشست و آروم زمزمه کرد:

کیارش: یا حتی...ج!

همزمان با حرفش موهام رو توی مشتش گرفتو با شدت کشید. از درد مچ دستشرو ول کردم و دستم و به سرم گرفتم. ناله ی پر دردم بلندشد:

_ موهام‌و ول کن وحشی!

محکم موهام و از ریشه چنگ زده بود. سرم عقب رفته بود. حرکتی کرد که از درد زیاد گوشم، دستم رو ازروی موهام ول کردم و صورتش رو به عقب هل دادم. اشکم داشت در میاومد. بغض کرده نگاش کردم، که موهام و با شدت ول کرد ازم دور شد



@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
248
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین