بقیهی تایید کردن. جعبه جلوم گرفته شد. دو تا خرما برداشتمو هستشو جدا کردمو تودهنم گذاشتم.
از شدت زیاد ضعف سریع قورتش دادم. احساس کردم تازه خون داشت به مغزم میرسید ودوباره به کار میافتاد.
سحرم با اشتها خرما میخورد. رو بهش گفتم:
_ همین اول کاری آب خرما دادن به خوردت فکر میکنی آخرش چیه؟! خوشی؟! پول زیاد؟!
قلپی آب خورد و گفت:
سحر: هرچی هست از زندگی نکبتی من که بهتره.
تو چشمام زل زد و ادامه داد:
سحر: پول نون خریدن ندارم نوال، کار کجاست تو این کشور آخه! اونم برا من تنها و بیسواد! فقط تونستم اینقدر جور کنم بدم دست اینامنو ببرن اون طرف، اونم با هزار بدبختیو زجر کشیدن.
به سر تا پام نگاه کرد و گفت:
سحر: از سر و وضع و لباس شیکو پیکت معلومه بچه پولداری، ما بدبختا هرچی بگیم برا شما جک حساب میشه!
تو دلم پوزخندی زدمو جوابشرو ندادم. آخ سحر اگه میدونستی منِ به قول تو پولدار چیا کشیدم.
نفس عمیقی کشیدمو پرسیدم:
_ برسیم اونجا چیمیشه؟!
سحر: یه سریا که کارشون اینه مارو میفروشن دست عربا و خودشون سهمشونرو از فروش میگیرنو بیخیال ما میشن.
عمیق نگاهش میکردم. از فکر سوالی که تو ذهنم بود تنم به لرزه در اومد؛ اما پرسیدم:
_ نمی ترسی از اینکه مدام در خدمتشون باشی؟فکر میکنی همه با آدم خوب تا می کنن...هزارجور بلا سرت میارن. میشی غلام حلقه به گوششون!
دختر خوشگلی بود. موهاش مشکیو چشماش سبز بود و پوستش گندمی بود. حیف بود، جفتمون حیف بودیم. به خدا که یه زندگی آروم حق تکتک ماها بود.
ترسرو تو چهرش دیدم؛ اما به روی خودش نیاورد.
سحر: راهیه که اومدم نوال...با حرفات ترس تو دلم نزار.
شونه بالا انداختم.
_ من فقط حقیقتو میگم. همیشههم اون ور آب اون گلو بلبلی که فکر میکنی نیست.
@هدیه زندگی