. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #191
سحر: بیین نوال، می‌دونم ناخواسته اومدی تو این مسیر. اما چه بخوای چه نخوای این اتفاق برات افتاده...سعی کن باهاش کنار بیای.
حرفاش جای مرهم نمک‌رو زخم بود. پورخندی زدم:
_ کی با دزدیدن‌و قاچاق شدن کنار میاد؟! کی با این‌که زندگیش یه شبه زیر و رو بشه اونم نه به دست خودش، به دست کسایی که حتی نمی‌دونی کین و از تو و زندگی نکبتیت چی می‌خوان کنار میاد؟!
سحر: پس می‌خوای چیکار کنی، تا آخر قصه بخوری؟! اینجوری خودت‌رو بیشتر نابود می‌کنی!
_ یه کاریش می‌کنم. اما نمی‌زارم اینقدر راحت زندگیم‌رو از من بگیرن.
صدای بلندی اومد و ماشین از حرکت ایستاد. اینقدر بزرگ‌ بود که فکر کنم هجده چرخ بود.
سحر وحشت زده نگاهم کرد و مشکوک‌ گفت:
سحر: فکر مسخره‌و پرت پلایی که به سرت نزده‌ هان؟!
عمیق به رو به روم‌ خیره بودم‌و جوابش‌رو ندادم.
تکونم داد و با حرص گفت:
سحر: با توام می‌گم کاری که نمی‌کنی نوال؟!
با جدیت جواب دادم:
_ نه!
نفس آسوده‌ای کشید. پوزخندی زدم. اینقدر ساده نبودم. به کسی که یک ساعتم نیست دیدمش اعتماد نمی‌کنم. در کامیون باز شد. یکی یکی از جعبه‌های سیاه‌‌و کارتون‌ها از پیش رومون خالی می‌شد. نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که همه‌ی جعبه‌ها از پیش رومون خالی شد وفقط ما توی کامیون مونده بودیم. نور و اکسیژن زیادی به فضای خفه‌ی داخل راه پیدا کرده بود. همه سر جاهامون مونده بودیم‌و تکون نمی‌خوردیم. رو به رومون‌و بیرون از ماشین سه تا مرد هیکلی‌و قد بلند ایستاده بودن. از چهره‌هاشون شرارت می‌بارید. صدای کلفت مرد وسطی بلند شد.
_ چی‌رو اینجوری نگاه می‌کنید دِ بریزید پایین دیگه یالا!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #192
تو‌ دلم اشهدی خوندم‌و آروم از جام بلند شدم. تموم بدنم‌خشک شده بود. هر بیست نفرمون بیرون رفتیم. تموم شهامتم‌رو جمع کرده بودم تا ترسیده و ترسو به نظر نیام.
توی یک سوله‌ی بزرگ بودیم.
مرد: همه بیاین این سمت گوشه دیوار ردیف بایستید ببینم.
طبق حرفش همه چسبیده به دیوار و قطاری ایستادیم. همون مرد گوشی به دست جلومون راه می‌رفت و تک تک بچه‌هارو خیره نگاه می‌کرد. چشمم ثابت به تتو های رنگی روی بازوش بود که ترسناک‌ترش کرده بود. همه رو رد کرد و رسید به من که حدوداً وسط جمعیت ایستاده بودم. نگاهی بهم انداخت. دوباره به گوشیش نگاه کرد و این‌بار دقیق‌تر خیره شد به صورتم. جدی‌و وحشی نگاش می‌کردم. پوزخندی روی صورتش نشست و تو‌ یک حرکت بازوم‌رو گرفت‌و من‌رو جلو کشید. یکه‌ای خوردم‌و جلوش ایستادم. همه با تعجب نگامون می‌کردن. عصبی خواستم دستم‌و از دستش در بیارم که با صدای بلندی دم‌ گوشم داد زد که حرف تو‌ دهنم خفه شد.
مرد: یالا همه‌تون راه بیوفتید برید بیرون زود باشید.
بچه‌ها به حرف راه افتادن‌و اون دو نفر دیگه‌هم پشت سر بچه‌ها حرکت می‌کردن. رد چاقو توی جیب اون دو نفر از همین‌دور هم به چشمم اومد. بچه ها رفتن و من همراه با مرد پشت سرشون راه افتادیم. دلیل این کارهارو‌ نمی‌فهمیدم. عصبی ایستادم‌و دستم‌ رو محکم بیرون کشیدم‌ و‌ رو بهش داد زدم:
_ دستمو ول کن خودم بلدم راه برم.
وحشیانه من و دنبال خودش کشوند و از در سوله بیرون زدیم.
مرد: زر مفت نزن سابقه فرارت خرابه.
نمی‌فهمیدم چرا اینا از همه چیز خبر داشتن. دیشب که غیر از من‌و سعید و‌ اون پسره رحمت کس دیگه‌ای اونجا نبود. مقاومت نکردم‌و به اطراف نگاه کردم. هوا گرم بود و تا چشم‌کار می‌کرد همه‌جا برهوت بود. سمت تک اتاقی که سمت راست سوله بود رفت‌و در و باز کرد. همه بچه‌ها تو اون اتاق کوچیک نشسته بودن‌و حرف می‌زدن. دستم‌و ول کرد و رفتم داخل. مرد رو بهمون گفت:
مرد: تا شب اینجا می‌مونید شب حرکته.
در چوبی کوچیک‌ر‌و بست و قفل کرد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #193
ایستاده چشم چرخوندم‌و سحر رو پیدا کردم‌و پیشش جا گرفتم.
چشماش‌و ریز کرد و ابرو بالا انداخت، کنجکاو گفت:
سحر: عکس تو دست اون یارو چیکار می‌کرد؟!
بدتر از اون با تعجب گفتم:
_ کدوم عکس؟!
سحر: توام شوتی‌ها! بابا تو‌ گوشیش عکس تو بود داشت دنبال تو می‌گشت!
گیج سر تکون دادم.
_ نمی‌دونم...بهم گفت سابقه فرار داری برا همین من‌و جدا از شما آورد.
سحر با صدای بلند گفت:
سحر: چی؟! تو کی داشتی فرار می‌کردی آخه احمق؟!
پوزخندی زدم.
_ دیشب! کاملاً هم موفقیت آمیز بود!
مشتی تو بازوم زد و گفت:
سحر: عقل نداری که به خدا! آدم از دست اینا مگه فرار می‌کنه! نزنه به سرت‌ها! برا اینا کار نداره که یه تیر حرومت می‌کنن تموم شد رفت.
_ به همین راحتی جون یکی‌ر‌و می‌گیرن؟!
سحر: راحت تر از چیزی که فکرش‌ر‌و‌ کنی!
ترس تو دلم بیشتر شد. اما مردن از بی‌آبرویی که بهتر بود. حداقلش می‌دونم تلاشم‌رو کردم تا رسوا نشم، تا بدبخت و بی‌آبرو نشم.
دوباره در باز شد. یک مرد دیگه‌ای وارد شد. جعبه‌ی مکعبی بزرگی‌رو دست بچه‌هایی که جلو بودن داد. به همراه سه‌تا بطری بزرگ آب‌معدنی‌و تعدادی لیوان یک‌بار مصرف. وسایل‌و داخل اتاق‌ گذاشت‌و بی هیچ حرفی رفت‌. بچه‌ها جعبه‌رو وسط گذاشتن‌و به سرعت گرد تاگرد اتاق نشستن. یکی بلند شد و لیوان پخش کرد. یکی دیگه آب ریخت‌و یکی به همه از خرما های توی جعبه تعارف می‌کرد. همه ازگشنگی زیاد مشت مشت خرما می‌گرفتن. صدای اعتراض دختر بور بلند شد:
_ ای بابا بچه‌ها کمتر بگیرید به همه برسه تا شب هیچی دستمون نمیدن باید همین‌ر‌و بخوریم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #194
بقیه‌ی تایید کردن. جعبه جلوم گرفته شد. دو تا خرما برداشتم‌و هستش‌و جدا کردم‌و تو‌دهنم گذاشتم.
از شدت زیاد ضعف سریع قورتش دادم. احساس کردم تازه خون داشت به مغزم می‌رسید و‌دوباره به کار می‌افتاد.
سحرم با اشتها خرما می‌خورد. رو بهش گفتم:
_ همین اول کاری آب خرما دادن به خوردت فکر می‌کنی آخرش چیه؟! خوشی؟! پول زیاد؟!
قلپی آب خورد و گفت:
سحر: هرچی هست از زندگی نکبتی من که بهتره.
تو‌ چشمام زل زد و ادامه داد:
سحر: پول نون خریدن ندارم نوال، کار کجاست تو این کشور آخه! اونم برا من تنها‌ و بی‌سواد! فقط تونستم اینقدر جور کنم بدم دست اینامن‌و ببرن اون طرف، اونم با هزار بدبختی‌و زجر کشیدن.
به سر تا پام نگاه کرد و گفت:
سحر: از سر و وضع و لباس شیک‌و پیکت معلومه بچه‌ پولداری، ما بدبختا هرچی بگیم برا شما جک حساب می‌شه!
تو دلم پوزخندی زدم‌و جوابش‌رو ندادم. آخ سحر اگه می‌دونستی منِ به قول تو پولدار چیا کشیدم.
نفس عمیقی کشیدم‌و پرسیدم:
_ برسیم اونجا چی‌میشه؟!
سحر: یه سریا که کارشون اینه مارو می‌فر‌وشن دست عربا و خودشون سهمشون‌رو از فروش می‌گیرن‌و بیخیال ما می‌شن.
عمیق نگاهش می‌کردم. از فکر سوالی که تو ذهنم بود تنم به لرزه در اومد؛ اما پرسیدم:
_ نمی ترسی از اینکه مدام در خدمتشون باشی؟فکر میکنی همه با آدم خوب تا می کنن...هزارجور بلا سرت میارن. میشی غلام حلقه به گوششون!
دختر خوشگلی بود. موهاش مشکی‌و چشماش سبز بود و‌ پوستش گندمی بود. حیف بود، جفتمون حیف بودیم. به خدا که یه زندگی آروم حق تک‌تک‌ ماها بود.
ترس‌رو تو چهرش دیدم؛ اما به روی خودش نیاورد.
سحر: راهیه که اومدم نوال...با حرفات ترس تو دلم نزار.
شونه بالا انداختم.
_ من فقط حقیقت‌‌و میگم. همیشه‌هم اون ور آب اون گل‌و بلبلی که فکر می‌کنی نیست.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #195
کلافه کج‌شد و سرش‌رو روی پاهام گذاشت.
تو خوش جمع شد و چشماش‌ر‌و بست.
سحر: نمی‌خوام منفی فکر کنم، تا اینجا نیومدم که با حرفات برگردم.
کلافه از این همه کله شق بودنش سرم‌و به دیوار تکیه دادم. آینده‌ی نیومده جلوی چشمام رژه می‌رفت. می‌ترسیدم، من نمی‌خواستم قربانی بشم. قربانی خواسته‌ی بقیه بشم. کی من‌و تا اینجا کشونده بود، من که سرم تو زندگی خودم بود با کسی کاری نداشتم. چرا من‌و دزدیدن.
سحر همون‌جور خوابید، منم اینقدر به کاری که می‌خواستم انجام بدم فکر کردم تا چشمام‌ گرم شد و روی هم‌افتاد.
با سر و صدای بچه‌ها از خواب بیدار شدم که سحر‌هم همزمان از روی پاهام بلند شد. کش‌و قوصی به بدنش داد و گفت:
سحر: اه! گردنم درد گرفت.
دوباره دستی به گردنش کشید و بلند شد.
به بچه‌ها نگاه کردم که بلند شده بودن و یکی یکی بیرون می‌رفتن.
سحر: نوال پاشو باید بریم.
بلند شدم‌و بیرون رفتیم. شب شده بود اما نمی‌دونستم ساعت چنده. فضای بیرون با چند تا چراغ پایه بلند روشن بود. تعداد آدم‌هایی که مواظبمون از سه نفر بیشتر شده بود. به بخت بدم لعنت فرستادم‌.
همه جلوی در بیرونی سوله ایستادیم. دوباره شمارش کردن‌‌. مردی رو بهمون حرف می‌زد. داد می‌زد تا صداش به‌ما برسه.
_ از الان تا پنج دقیقه پیاده روی داریم تا برسیم ساحل...اونجا ده‌تا ده‌تا سوار دو‌ تا قایق می‌شین. از همین‌جا بهتون بگم تو دریا هرچی بشه پای خودتونه. کسی مسئولیت شماهارو گردن نمی‌گیره فهمیدید یا نه؟!
همه سر تکون دادن. اما من مغزم داغ کرد و عصبی و‌بلند داد زدم:
_ چی‌می‌گی تو؟! یعنی چی هرچی شد پای خودمون...غلط کردید پول گرفتید که درست کار انجام بدید. نه اینکه نصف کاره بگید هرچیشد شد؟! به همین راحتی؟! جون آدما همین‌قدر براتون ارزش داره پست فطرت‌ها؟!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #196
مرد کمی جلو اومد و نزدیک به منی شد که آخر از همه‌ ایستاده بودم. سرش و‌جلو آورد و دقیق تو صورتم نگاه کرد. دست راستش‌رو سمت صورتم آورد و فشار محکمی روی صورتم وارد شد. از درد زیاد فکم، صورتم‌ در هم شد. مرد اخماش تو هم گره خورد و رفته رفته فشار بیشتر شد و از بین دندون‌های کلید شدش گفت:
_ چی زر زدی؟! کی غلط کرده؟! هان؟!
با داد آخری که زد قلبم ریخت و ناخودآگاه چشمام از ترس بسته شد. جواب ندادم، که همون پسری که ظهر من‌و از بقیه جدا کرده بود جلو اومد و زیر گوش مرد چیزی گفت. مرد رفته رفته دستش از روی صورتم شل شد و تا سر آخر جدا شد. دستم‌‌و روی صورت دردناکم گذاشتم‌و ماساژ دادم. تو دلم خودم‌ر‌و لعنت کردم که عرضه‌ی جواب دادن به این آشغا‌.لا رو نداشتم. نگاه خشمگین مرد رنگ باخت‌و رو به پسره گفت:
_ چرا زودتر نگفتی آخه احمق...بقیه‌رو بردارید ببرید سمت ساحل.
یعنی چی بهش گفته بود. به سحر نگاه کردم که ترسیده نگاهم کرد و سری از روی تاسف تکون داد.
بچه‌ها یکی یکی راه افتادن‌و منم پشت سرشون راه افتادم؛ که دوباره کشیده شدم.
مرد: تو کجا می‌ری...با من میای!
اخم کمرنگی‌ روی صورتم نشست. یعنی چی که من با اونا نمی‌رم. اصلا چه نیازی به این‌کار بود!
_ من می‌خوام با بچه‌ها برم!
معلوم بود از دستم کلافه‌ شده.
مرد: داریم می‌ریم پشت سرشون دیگه اینقدر غرغر نکن.
دقیقا پشت به پشت بچه‌ها راه افتادیم. فضایی که می‌رفتیم خشک‌و خاکی بود. شبیه یه جای بی آب‌و علف. محافظا نور انداخته بودن تا فقط چند سانتی جلوی پاهامون معلوم بشه. استرس تو وجودم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. من نباید با این مرتیکه تنها می‌موندم. حس می‌کردم تموم نقشه‌هایی که تو ذهنم کشیدم دود شده بود هوا. لعنتی چطوری از دست این در می‌رفتم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #197
پنج دقیقه‌ای که گفته بودن فکر کنم حدود یک ربعی طول کشید. دریای تاریک رو از دور دیدم. حتی اگه نمی‌دیدم هم بوی دریا‌و ماهی به‌قدری زیاد بود که متوجه بشم. همه جا خلوت بود و کسی غیر از ما اونجا نبود. راهمون به سمت دو تا قایق متوسط و سفید رنگ کج شد. تو هر کدوم از قایق‌ها دو تا مرد که لباس‌های جنوبی پوشیده بودن منتظر ما بودن. محافظا سریع بچه‌هارو تقسیم کردن‌و به سرعت توی دو تا قایق‌ها جا دادن.
مرد من‌و سمت یکی از قایق‌ها هدایت کرد. سحر تو اون یکی قایق بود که با اعتراض گفتم:
_ من می‌خوام سوار اون یکی قایق بشم.
کلافه و آروم رو به پسری داد زد:
مرد: یکی از اون قایق بفرست این طرف این‌و سوار کن اونجا.
پسر همون کار و کرد و من با هزار استرس سوار قایق شدم. حتی یه جلیقه‌ نجات هم برای پوشیدن نداشتیم.
پشت سرمون دو تا پسر سلاح به دست تو قایق‌ها جا گرفتن. پسر درست بالای سر ما ایستاده بود و با دقت و ریز بینی به اطراف نگاه می‌کرد. تو دلم پوزخندی زدم. از دست این وحشی‌های اسلحه به دست می‌خواسم فرار کنم؟!
موتور قایق با صدای بلندی روشن شد و حرکت کرد.
همه کف قایق سفت چمباتمه زده بودیم‌و جیکمون در نمی‌اومد.
معلوم بود همه استرس دارن، حتی اگه با پای خودشون اومده باشن باز هم قاچاقی از مرز خارج‌ می‌شدیم. غیر قانونی. من دعا می‌کردم پلیس‌های گشت دریایی گیرمون بندازن و نجاتمون بدن.
سحر ازم دور بود و نمی‌دیدمش. قلبم محکم به سینم می‌کوبید. احساس ضعف شدیدی می‌کردم. صورتم‌و با دستای لرزونم پوشوندم‌و دعاکردم. خدایا بهمون رحم کن. به زندگی‌و جوونیمون رحم کن. خدایا خودم‌و به خودت می‌سپارم.
دستم‌و برداشتم و به تاریکی عمیق دریا خیره شدم. قایق از روی آب با شدت رد می‌شد و تنها موجی به‌جا موند و محو‌ شد. اطرافمون تا چشم کار می‌کرد آب بود و بس. هیچ‌ نوری نبود. جز نور کوچیک‌و‌ کم رنگ دو تا قایق‌ها.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #198
گیرم که از اینجا در رفتیم، بعدش چی، بعدش چی‌میشه. چی‌کارمون می‌کنن. نمی‌خوام بدبخت بشم نمی خوام طعمه ی این و اون بشم.
دلم می‌خواست همین‌جا خودم‌رو پرت کنم تو آب تا خلاص بشم. حیف که ترسو بودم. حیف که بی‌عرضه بودم. حتی عرضه‌ی مردنم نداشتم.
صدای لرزون‌و آروم دختری از نزدیکیم بلند شد.
دختر: دخترا من خیلی می‌ترسم، اگه بلایی...
هنوز حرفش تموم نشده بود که پسر سلاح به دست که پشت سرش ایستاده بود با پاهاش لگد محکمی به کمر دختر کوبید که همه‌مون ازترس جیغ خفه‌ای کشیدیم.
پسر: خفه شید صداتونو ببرید!
دخترک اشکش در اومد بود و از درد دستش‌رو به کمرش فشار می‌داد. یه دستش‌رو جلوی دهنش گرفته بود و گریش‌و تو دلش خفه می‌کرد. دلم از این همه وحشی‌گری به درد اومد.
چطوری می‌خوایید جواب خدارو بدید نامردا!
نمی‌دونم چقدر گذشت. چند دقیقه یا چند ساعت.
اما هرچی بود به اندازه‌ی یک عمر گذشت. گرمای‌هوا و‌ دریا گرفته بودتم و احساس حالت تهوع شدیدی می‌کردم.
صدای خش بی‌سیم پسر بلند شد و کسی از اون طرف گفت:
_ مجید از دور دیدمشون...دو‌ نفر بیشتر نیستن.
مجید بی‌سیم‌و گرفت‌و با خیال راحتی گفت:
مجید: حله می‌زنیمشون.
همه وحشت زده همدیگه رو نگاه می‌کردیم. به قایق دوم رسیده بودیم‌و دو تا قایق چسبیده بهم و آروم حرکت می‌کردن.
یه جوری هماهنگ بودن که انگار برای بار هزارم این کارو انجام میدادن. نور آبی رنگی از رو به رو می‌اومد و نزدیک تر می‌شد. هیچ دید واضحی از داخل قایق نداشتم. فقط متوجه‌ی حضور و سایه‌ی دو نفر شده بودم. پسرا لبه‌ی جلویی قایق ایستاده بودن‌و خیلی حرفه‌ای تفنگ‌‌و به دست گرفته بودن.
قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد. همه با وحشت به حرکاتشون نگاه می‌کردیم‌و لال شده بودیم. معدم می‌سوخت و اسید معدم مدام بالا پایین می‌شد و تا حلقم بالا می‌اومد. قایقی که از رو به رو می‌اومد صدایی مثل آژیر و بلند تر از اون‌ پخش کرده بود و به استرسم اضافه می‌کرد. دیدم به قایق واضح شد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #199
لباس‌هاشون رو از همین‌جا تشخیص دادم.
امید تو قلبم ریشه زد. داشتم فکر می‌کردم که قراره چی بشه که تو یک صدم ثانیه صدای شلیک تیر زیادی بلند شد و رگباری از تیر به سمت دو سرباز جوون که تو اون قایق رو به رو بودن برخورد کرد. چسبیده به کف قایق میخ‌کوب شدم. صدای زیاد تیر تو گوشم زنگ‌ می‌زد. با وحشت از جام بلند شدم‌و خیره به اون قایق وحشت زده و نالان جیغ می‌کشیدم. نه نه باورم نمیشه. باورم نمیشه به همین راحتی جون دو تا جوون‌‌رو گرفته باشن باور نمی‌کنم. جلوی چشم همه جفتشون با رگبار تیر به عقب پرت شدن و کف قایق افتادن. اشکام سرازیر شده بود و بند نمی‌اومد. از ته وجودم جیغ زدم:
_ چه غلطی کردین حییونا چه غلطی کردین...کشتین، کشتین...جوون مردم‌و کشتین خدایااا خدایاااا.
سرعت کند قایق تو یک‌ثانیه زیاد شد تعادلم‌و از دست دادم و پسر به سرعت از بین بچه‌ها گذشت و من‌و به زور هل داد سمت زمین که روی بچه‌ها افتادم. بچه‌ها همه گریه می‌کردن‌و به سختی کمک کردن تا سر جام بشینم. عصبی‌رو به همه داد زد:
_ خفه شید لال شید همتون گریه نکنید. صدا گریه‌ی کسی‌و بشنوم خلاصش می‌کنم.
اما من خفه نمی‌شدم. گریم بند نمی‌اومد. نفسم در نمی‌اومد باورم‌نمی‌شد. جلوی چشمام آدم کشته بودن.
هق هق می‌کردم و رو به بچه‌ها جیغ کشیدم:
_ دیدید...تقصیر شماست...تقصیر ماهاست..دیدید به خاطر ما دو تا جوون ر‌و کشتن. خیالتون راحت شد الان عشق‌و حال اون طرف بهتون می‌چسبه؟!
داد کشیدم:
_ آره؟! خوبتون شد؟!
نفسم بریده بریده شده بود و صورتم خیس از اشک بود. دنیا دور سرم‌ می‌چرخید و حتی برای نشستن تعادل نداشتم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #200
پسر از پشت سرم شالم‌ر‌و محکم از سرم کشید و به زور دور دهنم بست‌و گره زد. از سفتی گره‌ی شال دردم اومده بود. عصبی کنارم نشست و محکم تن بی‌جونم‌و تکون داد. تار می‌دیدمش و تاریکی جلوی چشمام رژه می‌رفت.
کنار گوشم داد می‌زد و من داشتم از حال می‌رفتم.
_ ببر صدات‌و خفه شو می‌فهمی فقط خفه شو همه رو به تشویش انداختی. این دفعه شلوغ بازی در بیاری پدرتو در میارم!
بازوم‌و ول کرد که محکم از پشت به کف قایق افتادم. جلوی چشمم سیاهی بود و شب. سرم گیج می‌رفت و درازکش افتاده بودم. تو لحظه محتوای معدم بالا اومد و از بین شال بیرون ریخت. صداها مبهم به گوشم می‌رسید. حضور سحر و‌ بالا سرم حس می‌کردم. یکی مدام بالا سرم حرف می‌زد و من هیچی‌ نمی‌شنیدم. تهوع سر و روم رو گرفته بود. شال از دور صورتم باز شد و دست پسر روی صورتم بطری آبی‌روخالی کرد و دست دیگه‌ای چیز شیرینی‌و‌ تو دهنم فرو کرد. سرمای بدی تو‌ کل بدنم پیچیده بود دندونام از سرما و لرز محکم به هم‌ می‌خورد. صدای گریون سحر بریده به گوشم می‌رسید که رو به پسر داد می‌زد:
سحر: یاخدا شوک بهش دست داده...چیکار کنیم پس کی‌ می‌رسیم این داره پس میافته لعنتی!
پسر کلافه‌ گفت:
پسر: چیزی نمونده نزدیکیم...یکم تند تر برو.
پسر بلندم کرد تا بشینم. چک محکمی توی صورتم خورد و پشت بندش توی بغل سحر فرو رفتم. گریه می‌کرد و محکم‌ من‌و به خودش فشار می‌داد.
سحر: نوال،نوال توروخدا از هوش نرو...التماست می‌کنم به خودت بیا تورو خدا. پشیمونم به والله که پشیمونم نوال.
نای جواب دادن نداشتم و چشمام بسته بود بی‌حس توی بغل سحر افتاده بودم.
قایق از حرکت ایستاد. دستی‌منو از سحر جدا کرد و تو یک حرکت رو دستاش بلندم کرد. متوجه‌ی دویدن تندش شدم و صدای نفس‌هاش‌تو گوشم بود. ضعف روحی و جسمیم بهم غالب شد و چشمام سمت بالا رفت و سیاهی جلوی چشمام سایه انداخت.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
399
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین