نگاهش نمیکردم؛ اما از گوشهی چشم دیدم که دستشرو روی صورتش گذاشتو صدای گریهی مردونش سکوت ماشینو شکست. قلبم هزار تیکه شد...دلم میخواست بغلش کنمو دلداریش بدم...اما خودم جونی برام نمونده بود و عین میت خیره به رو به روم بودم.
قطرهی اشکی از گوشهی چشمم سر خورد و روی دستم چکید.
صورتمو چرخوندم و به نیم رخ شهاب خیره شدم. دستشرو پایین آورد و با صورت سرخو گریونش شرمنده نگاهم کرد.
شهاب: با دیدن تو همه چی برام تازه شد نوال...وقتی اون روز تو شرکت دیدمت...امید برام زنده شده بود...به خدا که از فردای اون روز دوباره رفتم دکتر و درمانمرو شروع کردم. حتی یادته چند روز نبودم...دنبال کارهای دوا درمونم بودم نوال.
یادم بود. همون روزهایی که شکوری اومده بود و شهاب غیبش زده بود.
نمیدونستم چی باید بگم...شوک بزرگی بهم وارد شده بود...اما این چند وقته اینقدر اتفاقای عجیب و غریب برام افتاده بود که نمیدونستم کدومشرو باید هضم کنم.
بی هیچ حسی شهابو نگاه میکردم.
شهاب: اون شب که بنگاهی با خریدار خونت اومده بود. وقتی داشتی با اون دختر بچه حرف میزدی...فهمیدم چقدر بچه دوست داری. ازفکر اینکه اگه توهم بخوای بخاطر بچه پسم بزنی داره نابودم میکنه.
بهخاطر بچه؟! درد من بچه نبود.
دستشرو دراز کرد و دستای سرد و بیجونم رو تو دست لرزونش گرفت.
شهاب: من دوست دارم نوال، نمیخوام از دستت بدم.
بیربط پرسیدم:
_ دوستش داشتی؟!
شهاب: زنم بود.
قلبم فشرده شد. من انتخاب دوم بودم درست مثل پدرم که تو قلب مادرم جایی نداشت. دستمرو از دستش بیرون کشیدم. تلخ پرسیدم:
_ زنم بود جواب نیست، دوستش داشتی؟!
چشماشرو روی هم فشار داد و بازشون نکرد.
شهاب: آره داشتم...اما اون قضیه دیگه تموم شده نوال. سلما دیگه نیست.
@هدیه زندگی