. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #171
سمتم خم‌شدو دست راستش‌رو جلو آورد که با وحشت بیشتری خودم‌رو جمع کردم و به در چسبیدم. پوزخند صدا داری زد و در داشبورد رو باز کرد.
شهاب: نترس کاریت ندارم.
خیره ‌نگاهش می‌کردم که با سر به داشبورد اشاره کرد و بدون عصبانیت اولیه گفت:
شهاب: ببین، ببین کسی که بهش می‌گی‌ روانی برای اینکه با تو باشه تا کجا پیش‌ رفته.
آب‌دهنم‌رو قورت دادم‌و به محتوای داشبورد نگاه کردم. حدود پنج شیش‌تا جعبه‌و کارتون‌ سفید بود. نفهمیدم چه ربطی به من داشت.
با تعجب یه نگاه به قرص‌ها یه نگاه به شهاب انداختم. حرفی نزدم که خودش شروع به حرف زدن کرد و با هرکلمه قلبم‌رو بیشتر از قبل مچالهکرد.
شهاب: نوزده سالم بود و تازه دانشگاه رفته بودم‌و شروع کرده بودم به درس خوندن. پدرم پاش‌رو کرد تو یک کفش که شهاب باید زن بگیره. باید ازدواج کنه. اونم با خواهرزاده‌ی‌ خودش.
من‌و‌ مامانم کلی اصرار و داد بیداد که الان زوده و من اصلاً توان زن گرفتن‌و تشکیل زندگی ندارم. اما مجبورم کرد که اگه با سلما ازدواج نکنم یه پاپاسی هم دستم نمی‌ده و از ارث محرومم می‌کنه.
سرش پایین بود و دستاش‌رو تو هم گره کرده بود. با صدای لرزون ادامه داد:
شهاب: جوون بودم، خام‌ بودم. چشمم به مال و اموال بابام بود که اگه بهم نرسه بدبخت می‌شم. مادرم پشتم بود. گفت قبول نکن؛ اما منه احمق گوش ندادم‌و قبول کردم تا با سلما ازدواج کنم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #172
تموم بدنم شل شد...صاف نشستم‌و سرم و به شیشه تکیه دادم‌و بی‌هدف خیره شدم به جعبه‌ی قرص‌ها.
شهاب: سلما دختر خوبی بود. دو سال از من کوچیک تر بود؛ اما خیلی پخته بود و بیشتر از سنش حالیش می‌شد.
مکث طولانی کرد. نفسش‌رو فوت کرد و دستش‌ر‌و به صورت تب‌دارش کشید ‌و ادامه داد.
شهاب می‌گفت‌و نمی‌فهمید با هر حرفش چه بلایی سر من و قلب کوچیکم میاره.
شهاب: با سلما...ازدواج کردم. مادرمم کم‌کم داشت با ازدواج ما کنار می‌اومد. همه حالشون خوب بود، حتی سلما از این وصلت راضی بود. منم سعی کردم خودم‌رو جمع جور کنم. بالاخره زن گرفته بودم و مرد خونه شده بودم.
چهار سال از زندگیم با سلما گذشت. همه‌چی داشت خوب پیش می‌رفت که بابام این‌بار اصرار کرد که باید برام‌ نوه بیارید. باید نوه‌ی پسرم‌رو ببینم.
اما این‌بار خودم هم بدم نمی‌اومد. پدر بودن شیرین بود، خیلی شیرین. اما خدا با ما یار نبود و ما بعد دو سال تلاش بچه‌دار نشدیم. به هر دری زدیم نشد...هرجا دکتر رفتیم نشد که نشد...مشکل از من بود. سلما روز به روز بیشتر باهام سرد می‌شد که نمی‌تونستم بهش بچه‌ بدم.
پدرم دیگه مثل قبل اصرار نمی‌کرد و انگار که اون هم با این قضیه کنار اومده بود.
اما سلما مدام می‌گفت که همه‌ی فامیل فکر می‌کنن مشکل از خودشه و ما داریم به فامیل دروغ می‌گیم که مشکل از منه.
تا اینکه بالاخره تصمیم جدیش‌رو گرفت تا از من طلاق بگیره. تا دوباره ازدواج کنه و‌ به همه ثابت کنه مشکل از من بود.
شیش سال زندگیمون رو واسه حرف چهارتا فامیل ول کرد و رفت.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #173
نگاهش نمی‌کردم؛ اما از گوشه‌ی چشم دیدم که دستش‌رو روی صورتش گذاشت‌و صدای گریه‌ی مردونش سکوت ماشین‌و شکست. قلبم هزار تیکه شد...دلم می‌خواست بغلش کنم‌و دلداریش بدم...اما خودم جونی برام نمونده بود و عین میت خیره به رو به روم بودم.
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سر خورد و روی دستم چکید.
صورتم‌و چرخوندم و به نیم رخ شهاب خیره شدم. دستش‌رو پایین آورد و با صورت سرخ‌و گریونش شرمنده نگاهم‌ کرد.
شهاب: با دیدن تو همه چی برام تازه شد نوال...وقتی اون روز تو شرکت دیدمت...امید برام زنده شده بود...به خدا که از فردای اون روز دوباره رفتم دکتر و درمانم‌رو شروع کردم. حتی یادته چند روز نبودم‌...دنبال کارهای دوا درمونم بودم نوال.
یادم‌ بود. همون روزهایی که شکوری اومده بود و شهاب غیبش زده بود.
نمی‌دونستم چی باید بگم...شوک بزرگی بهم‌ وارد شده بود...اما این چند وقته اینقدر اتفاقای عجیب و غریب برام افتاده بود که نمی‌دونستم کدومش‌رو باید هضم‌‌ کنم.
بی هیچ حسی شهاب‌و نگاه می‌کردم.
شهاب: اون شب که بنگاهی با خریدار خونت اومده بود. وقتی داشتی با اون دختر بچه حرف می‌زدی...فهمیدم چقدر بچه دوست داری. ازفکر اینکه اگه توهم بخوای بخاطر بچه پسم بزنی داره نابودم‌ می‌کنه.
به‌خاطر بچه؟! درد من بچه نبود.
دستش‌رو دراز کرد و دستای سرد و بی‌جونم رو تو‌ دست لرزونش گرفت.
شهاب: من دوست دارم نوال، نمی‌خوام از دستت بدم.
بی‌ربط پرسیدم:
_ دوستش داشتی؟!
شهاب: زنم بود.
قلبم فشرده شد. من انتخاب دوم بودم درست مثل پدرم که تو قلب مادرم جایی نداشت. دستم‌رو از دستش بیرون کشیدم. تلخ پرسیدم:
_ زنم بود جواب نیست، دوستش داشتی؟!
چشماش‌رو روی هم فشار داد و‌ بازشون نکرد.
شهاب: آره داشتم...اما اون قضیه دیگه تموم شده نوال. سلما دیگه نیست.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #174
تند پرسیدم:
_ حتی تو قلبت؟!
چشماش رو تند باز کرد. تردید تو صداش به قدری ضایع بود که هرکس دیگه‌ای هم جای من بود می‌فهمید.
شهاب: حتی...تو قلبم دیگه نیست.
رو ترش کردم و ‌پوزخند زدم:
_ داری دروغ می‌گی شهاب!
من نمی‌تونم با کسی زندگی کنم که هنوز دلش پیش زن سابقشه!
مردمک چشمام لرزید و رو بهش با بغض تو گلوم نالیدم:
_ فهمیده بودی تنهام نه؟! هی بهم محبت کردی، من‌رو ‌مدیون خودت کردی.
تا الان اینقدر شرمندت باشم‌و نتونم بهت نه بگم؟! تو شیش سال با یکی زیر یه سقف زندگی کردی شهاب، تو‌ که قصدت ازدواج با من بود چطور تونستی موضوع به این‌ مهمی رو این همه مدت از من پنهون کنی؟!
حتی نمی‌دونم الان چی باعث شد که بهت تلنگر بخوره و این قضیه رو بهم بگی.
دستم‌و روی قلب دردناکم گذاشتم‌و با اشک داد زدم:
_ من تنهام...خیلی تنها! قصد ازدواج با تورو نداشتم؛ اما تو با احساس هرچند کمی که تو دلم بود، هر حسی تو دلم که نسبت به حمایت‌ها و همیشه بودن‌هات شکل گرفته بود، ازم سواستفاده‌ کردی شهاب. کاش از اول بهم می‌گفتی.
برای خودت بریدی‌و دوختی که می‌خوای با من ازدواج کنی؟! من هر چقدر که بی‌کس‌‌و کار باشم، هر چقدر که کسی رو‌ نداشته باشم. حق نداشتی اینجور باهام بازی کنی!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #175
چشماش سرخ‌و پر از اشک‌‌‌ بود.
شهاب: ازت سواستفاده نکردم به خدا که هر کاری کردم از روی احساسم‌‌ بود و‌‌ بس. من نمی‌خواستم با این کارام تورو به خودم ‌‌مدیون‌کنم. نمی‌خواستم اینجوری تورو وابسته خودم کنم.
سرش و جلو آورد و لب‌هاش لرزید.
شهاب: با من ازدواج نمی‌کنی نوال؟!
چونم لرزید و لب‌های خشک شدم‌‌رو به دندون گرفتم:
_ پدرم انتخاب دوم مادرم بود...خیلی عذاب کشید خیلی. به حرف دلش گوش داد و ته زندگیمون شد رفتن مادرم‌و تنها موندن من‌و پدرم. آخرش شد فوت پدرم‌و تنها و بی‌کس موندن من؛ اما من اشتباه اونا رو تکرار نمی‌کنم.
آروم لب زدم:
_ تو‌ خوبی شهاب...خیلی خوب؛ اما رابطه‌ی من‌و‌ تو سرانجام خوبی نداره. مشکل از تو‌ نیست نه، مشکل منم، منم که اگه پام رو تو زنگیت بزارم نحثی وجودم تا ته زندگیت رو لجن‌زار می‌کنه.
چشم از صورت گریون‌و ناباورش گرفتم و با تموم دردی که تو قلب شکستم بود از ماشین پیاده شدم و شهاب رو برای آخرین بار پشت سرم جا گذاشتم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #176
بی‌هدف توی خیابون قدم می‌زدم. نگاهی به ساعت ننداخته بودم و بی‌مقصد راه می‌رفتم. فقط از تاریکی هوای پاییزی فهمیدم که خیلی وقته تنها خیابون‌هارو‌ متر می‌کنم. اینقدر فکر کرده بودم‌و تو ذهنم با خودم حرف زده بودم؛ که دیگه خالی بودم. خالی از هر حس‌واحساسی. به از دست دادن آدم‌های مهم زندگیم عادت کرده بودم‌، غم‌ تازه‌ای توی زندگیم نبود.
دست‌های سردم‌رو توی جیب بارونی نازکم فرو بردم‌و از بین شلوغی‌و ازدحام پیاده‌رو به سختی ‌گذشتم و به آدم‌ها نگاه کردم. یه آدم که ازکنارت رد میشه، صرفا یه آدم‌ نیست یه داستانه. یعنی وسط پیاده‌رو صد تا داستان رد می‌شه از بغل دستت. صد تا تجربه‌و من تو این سن چقدر پر از رنج بودم.
نفسم‌و به بیرون فوت کردم؛ که بخاری شد و به سرعت محو شد. از سوپرمارکتی کنار خیابون بسته‌ی کیک کوچیکی با لیوانی چای خریدم‌و به راهم ادامه دادم.
گرمای بدنه‌ی لیوان چایی دستای سِر شدم‌رو گرم ‌می‌کرد. دیر وقت بود و نمی‌تونستم بیشتر از این تو خیابون بمونم‌و بچرخم، برای همین پیاده به سمت خونم راه افتادم.
با دستای پرم‌ به سختی کیفم‌رو روی شونم جابه‌جا کردم‌و توی کوچه‌ی نزدیک خونم پیچیدم. قلپی از چایی داغم خوردم‌و گلوی خشک شدم‌رو تر کردم. چراغ‌های کوچه یک‌خط در میون روشن بود و کوچه طولانی‌و نسبتاً تاریک بود. به‌خاطر سرمای‌ هوا پرنده‌هم توی کوچه پرنمی‌زد. گازی به کیکم زدم‌و به این فکر کردم که رفتم خونه زنگ‌ بزنم به بچه‌ها و قرار فردا رو کنسل کنم. از فروش اون زمین‌های طلسم شده منصرف شدم‌و حال حوصله‌ی دورهمی با بچه‌ها‌رو هم نداشتم. آروم‌آروم راه می‌رفتم‌و به وسط‌های کوچه رسیده بودم. نگاهم به سر کوچه افتاد؛ که ماشینی با سرعت از پیج کوچه پیچید و رو به‌روم با صدای بدی ترمز زد. از ترس یکه‌ای خوردم‌و هینی کشیدم. قدمی به عقب رفتم؛که هم‌زمان در کمک‌راننده ‌باز شد و کسی ازش پیاده شد.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #177
نور زرد چراغ ماشین باشدت زیادی تو چشمم می‌خورد و دید درستی از اون آدم نداشتم. از شدت زیاد نور چشمام‌رو ریز کردم. سرجام خشک شده بودم که قدمی به سمتم اومد و هیکل درشتش جلوی یک‌ سمت چراغ ماشین قرار گرفت. دیدم بهش واضح‌تر شد. با دیدن مردهیکلی که تو اون سرمای هوا تیشرتی تنش بود، از ترس قدمی به عقب برداشتم؛ که فوراً دو قدم بلند به سمتم برداشت. با وحشت عقب گرد کردم تا از پشت‌سرم فرار کنم؛ که با دیدن ماشین دیگه‌ای که با سرعت زیادی سمتم اومد و مستقیم جلوی پاهام ترمز کرد، چسبیده به ماشین ایستادم. قوت از پاهام رفته بود و با وحشت به مرد سیاه‌پوشی که از ماشین پیاده شد نگاه می‌کردم. خدایا چه خبر شده.
مرد رو به روم بدون مکث با یک‌قدم بلند سمتم اومد و رو به روم ایستاد که تو یک‌ حرکت ناگهانی‌و هیجانی دستم‌ر‌و بالا بردم‌و تموم محتوای لیوان چایی داغم‌رو مستقیم توی صورتش پاشیدم. قلبم بی‌قرار به سینم می‌کوبید و مغزم قفل کرده بود. مرد صورتش جمع شد وچشماش‌رو بست. برخلاف تصورم بی‌هیچ حرفی دستش‌رو بالا آورد و روی صورتش کشید. کیک‌و از دستم روی زمین انداختم‌و تو یک حرکت سریع از کنار ماشین‌و سمت راستم پا به دویدن گذاشتم. هنوز سه قدمی ندوییده بودم که از پشت مقنعم با شدت زیادی کشیده شد و ازسرم افتاد و دور گردنم پیچید. با احساس خفگی جفت دستام‌رو روی گردنم گذاشتم‌ تا شلش کنم؛ اما اونا همینطور محکم من‌رو کشیدن تابه خودشون برسم. با صدای خفه‌و گرفته‌ای داد زدم تا بلکم صدام به کسی برسه.
_ چی از من می‌خواین نامردا...ولم کن مرتیکه...ولم کن...کمک...یکی کمک کنه.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #178
مقنعم‌رو ول کردن‌ و محکم من و گرفتن. جیغ می‌زدم‌ و تقلا می‌کردم تا از دستش در برم؛ اما من‌ و محکم به خودش چسبونده بود‌ و از جاش تکون‌ نمی‌خورد. گرمای نفس‌هاش رو روی پوست گردنم حس کردم و حالم بدتر از قبل شد. اون مردی که جلوم بود دستش‌رو جلو آورد و دستمال سفیدی‌رو جلوی صورتم گرفت. بالا پایین می‌پریدم‌و سعی می‌کردم نفس نکشم.
اما اون باشدت دستمال‌رو روی بینیم فشار می‌داد. دستم‌و ‌روی مچ دست‌های عضله‌ایش گذاشتم‌و سعی ‌می‌کردم از خودم دورش کنم؛ اما زورم بهش‌نرسید. با عجز و حرص پای راستم‌و بالا آوردم و با شدت زیادی به استخون ساق پاش کوبیدم که صدای داد بلندش به هوا رفت:
_ دختره‌ی وحشی...چقدر مقاومت می‌کنی...دِ وا بده دیگه!
پشت‌بند حرفش اونی که من‌و نگه داشته بود با جفت دستاش فشار محکمی به پهلوم داد که احساس کردم از درد زیاد نفسم رفت‌و به اجبار نفس عمیقی کشیدم؛ که بوی تندی زیر بینیم پیچید و از هوش رفتم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #179
با احساس سنگینی زیادی چشمام‌رو باز کردم. چشمم به سقف بلند افتاد که لامپ کم‌نور و کوچیکی ازش آویزون بود. اتفاقات جلوی چشمام رژه رفت‌و با وحشت از حالت درازکش خارج شدم‌و نشستم؛ که احساس سر درد شدیدی کردم. آخی گفتم‌و با درد دستم‌و به سرم گرفتم‌و فشار دادم. هیچی روی سرم نبود و موهام با کش بسته بود و پشتم ریخته بود.
سوال بود که تو ذهنم چرخ می‌خورد...اینجا چه خبربود...چرا من‌و آورده بودن اینجا خدایا چه بلایی داره سرم میاد.
با ترس دور ‌و اطرافم‌رو نگاه کردم. تو یه اتاق کاملاً سیمانی‌ بودم که بوی گند نم دیوارهاش توی بینیم پیچیده بود و حالم و بهم می‌زد. گلوم حسابی خشک بود و می‌سوخت. سرفه‌ای کردم تا گلوم یکم صاف بشه. با سنگینی بدنم، از روی زمین بلند شدم که متوجه زمین سیمانی‌وخیس شدم. روی زمین خالی افتاده بودم‌و تموم لباس‌هام نم گرفته بود و از سرمای زمین بدن درد شدیدی گرفتم. با درد دستم و روی کمر دردناکم گذاشتم. اتاق خالی‌خالی بود و هیچ چیز اضافی وجود نداشت. به سختی سمت در فلزی طوسی رنگ رفتم. باید می‌فهمیدم اینجا چه‌خبره. دستم‌رو بالا آوردم و با ضرب محکم به در می‌کوبیدم و داد می‌زدم:
_ یکی این در کوفتی‌رو باز کنه...با شماهام...
حیوونا چرا هیچکس جواب نمی‌ده؟!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #180
صدای قدم‌های کسی اومد. دست از در زدن برداشتم‌و قدمی از در دور شدم. صدای قفل آهنی در اومد و پشت بندش در با شدت زیادی باز شد و با صدای بدی به دیوار پشتش خورد. یکه‌ای‌ خوردم و عقب‌تر رفتم. مرد قلچماقی توی چارچوب در حاضر شد. دستش‌رو زیربغلش زده بود و با قیافه‌ی ترسناکی خیره نگاهم می‌کرد. هیکلش گنده بود و ریش بلندی داشت. صدای زمخت‌و کلفتش بلند شد و رعشه به تن بی‌جونم انداخت:
_ چی‌میگی جوجه صداتو انداختی تو سرت زر زر می‌کنی؟!
ترسیده بودم؛ اما تمام زورم‌رو جمع کردم‌و داد زدم:
_ برای چی‌من‌و آوردین اینجا؟!...کی هستین؟! از من چی می‌خواین؟!
اخمی بین ابروهای کلفتش انداخت‌و صداش‌رو بالا برد.
_ برو بترمرگ‌ سر جات فضولی نکن، صداتم در نیاد یک‌بار دیگه داد و بیداد راه بندازی جور دیگه باهات حرف می‌زنم!
خواست در و ببنده و بره که با حرفی که زد من‌و بیشتر عصبی و پریشون کرد.
باحرص به سمتش دویدم‌و تا به خودش بیاد کف دستم‌ر‌وروی سینش گذاشتم‌و محکم به عقب هلش دادم. چون انتظارش‌ر‌و نداشت پاهاش لنگید و از چارچوب در خارج شد. تا به خودش بیاد ازکنارش رد شدم و تا می‌تونستم دویدم. تموم بدنم از ترس و استرس زیاد می‌لرزید و زانوهام توان دویدن نداشت.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
401
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین