. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #161
نگاهی به آوا که با تعجب به سارا نگاه می‌کرد کردم که دستش‌و جلوی دهنش گرفت‌و با بهت گفت:
آوا: اِ اِ نگاش کن تورو خدا! داشت خودش‌رو می‌کشت که نه نمی‌رم خونه عمراً برم نگران نوالم نمی‌تونم طاقت بیارم‌ها! ببین چجوری بیهوش شده!
تک‌خنده‌ای کردم‌و مانتو و شالم‌رو از سرم کندم و روی مبل بالا سر سارا پرت کردم. رو به آوا که هنوز جلوی در ایستاده بود گفتم:
_ چیکارش داری خب بنده خدا از صبح کلاس می‌ره خسته می‌شه. توام جای حرص بیخود خوردن بیا بخواب.
شونه‌ای بالا انداخت‌و خودش‌رو روی تشک پرت کرد و خوابیدیم.

با صدای گوش‌خراش زنگ تلفن خونه با وحشت از خواب پریدم. گیج‌و منگ به اطراف نگاه می‌کردم. بچه‌ها هم با صدای زیاد زنگ از خواب پریده بودن‌و هپروت روی تشک نشسته بودن. سارا در آنی به خودش اومد و به سرعت سمت اتاق دوید و داد زد:
سارا: وای خدا ساعت یازده! خواب موندیم...بدبخت شدم کلاس داشتم.
آشفته‌و به سختی بلند شدم و تلفن‌رو از روی میز و سمت راستم چنگ زدم‌و با چشمای خواب‌آلودم به شماره خیره شدم.
خاک بر سرم شماره از شرکت بود.
با استرس پتو رو از روم‌ کنار زدم‌و از زمین بلند شدم‌و جواب دادم؛ که صدای نگران و یک‌نفس نازنین بلند شد.
نازنین: سلام نوال کجایی تو! می‌دونی ساعت چنده چند بار به گوشیت زنگ زدم؟! کمالی از صبح دهنم‌رو سرویس کرده همش داره سراغ تورو می‌گیره. زود بیا شرکت نمی‌دونی چه خبر...
حرفش‌رو بریدم و تند گفتم:
_ الان میام نازنین خواب مونده بودم فعلا.
فوری قطع کردم‌و با عجله حاضر شدم.
رو به آوا که داشت ریلکس‌و آروم حاضر می‌شد داد زدم:
_ آوا جون جدت زنگ بزن آژانس دو تا ماشین بیاد دیرمون شد.
سمت تلفن خونه رفت‌و برای آژانس زنگ زد. بعد ربع ساعت سه‌تایی و با عجله از در خونه بیرون زدیم و پله‌هارو دو تا یکی می‌پریدیم.
ماشین جلوی در رسید رو به بچه‌ها گفتم:
_ ببخشید توروخدا هیچی نخورده دارین میرین. فردا می‌بینمتون خداحافظ.
سارا دستی تکون داد و سوار ماشین شد و رفت. آوا رو بهم گفت:
آوا: این چه حرفیه برو برو کارت دیر شد.
خداحافظی سرسری کردم‌و سوار ماشین شدم. آدرس شرکت‌رو دادم و منتظر شدم تا برسم. حدود یک ساعت مسیر طول کشید و من مدام کلافه‌تر می‌شدم. رو‌ به راننده‌ی بیچاره عصبی داد زدم:
_ آقا یکم گاز بده دیگه سریع‌تر برو!
راننده بدتر از من عصبی بود و گفت:
راننده: چی‌می‌گی خانوم تو خیابونِ، نمی‌تونم صدتا برم که!
پول و از کیف‌پولم در آوردم و حرصی گفتم:
_ شما بیست تا نری کافیه کسی نگفت صدتا برو! کنار نگه‌دار.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #162
راننده راهنما زد و نگه داشت. با حرص کرایه‌‌رو روی صندلی کمک راننده سر دادم‌و پیاده شدم‌و در و محکم به هم کوبیدم که لحظه‌ی آخر صدای فحش رکیکش به گوشم رسید.
بی‌توجه به پیاده‌رو رفتم و تا‌ می‌تونستم مسیر باقی‌مونده‌رو دویدم. به شرکت رسیدم و فوراً رفتم بالا و در شرکت‌و با ضرب باز کردم. قفسه سینم تند بالا پایین می‌شد و نفس نفس می‌زدم؛ که با دیدن جمعیت زیاد بچه‌های شرکت تو سالن سر جام خشک شدم. چه خبر بود اینجا.
در و بستم که نازنین فوراً به سمتم اومد و دستم‌و کشید و با خودش به اتاقم برد.
در اتاق باز کرد و داخل رفتیم. نفس عمیقی کشیدم تا حالم سر جاش بیاد.
از گرسنگی‌و استرس ضعف کرده بودم. خسته روی صندلی نشستم‌و بدون صبر پرسیدم:
_ چه خبر شده اینجا چرا بچه‌ها همه بیرونن سر کارشون نیستن؟!
نازنین یک‌طرف بدنش‌رو روی میزم انداخت‌و لم داد روی میز. شکلاتی توی دهنم گذاشتم‌و شیرینیش‌رو به بدن بی‌جونم کشیدم. کیفم‌رو ازروی پام برداشتم و روی میز گذاشتم.
حواسم‌و به نازنین دادم که با ذوق گفت:
نازنین: کجا بودی تو نوال اگه بدونی چیا شد.
_ ای خدا یه روز من خواب موندم‌ها آسمون اومد زمین! چیا شد حالا؟!
نازنین: رفته بودی دبی با کمالی خب؟!
با شنیدن اسم دبی، آب دهنم‌و با صدا قورت دادم. با مکث گفتم:
_ آره خب چی‌شد مگه؟!
جواب نداد و مثل من شکلاتی تو دهنش گذاشت. داشت دقم می‌داد. حرصی گفتم:
_ د بگو چی‌شد دیگه!
با دهن پر و بریده‌بریده گفت:
نازنین: همون شرکتی...که برای جلسه...رفته بودید.
با ترس روی صندلیم سمت جلو خم شدم و کف دستم‌رو با صدا روی میز کوبیدم. صدام لرزش گرفته بود.
_ زهرمار نازنین عین آدم مینالی یا نه!
نازنین: اِ خب دارم می‌گم دیگه!
هیچی اونا امروز سر زده اومدن اینجا!
با وحشت از روی صندلیم بلند شدم؛ که به عقب سر خورد.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #163
قلبم عین گنجشک تو سینم‌ می‌کوبید‌ و دست و پاهام از استرس یخ کرده بود. ناباور و متعجب نازنین و‌ نگاه کردم. از استرس صدام می‌لرزید و با ترس به نازنین که از حرکاتم متعجب بود گفتم:
_ الان اینجان؟!
ابرو بالا انداخت‌و گفت:
نازنین: معلومه دیگه تو اتاق کمالین. کمالی بنده خدا اصلاً توقع دیدنشون‌ رو‌ نداشت شوک شده بود اصلاً!
قوت از زانوهام رفت و خم شدم و دستم و‌ به میز گرفتم. آروم لب زدم:
_ بدبخت شدم.
نازنین با دیدن وضعیتم از روی میز پایین اومد و فوراً صندلیم‌رو‌ جلو کشید. شونه‌هام رو‌ فشار داد تا روی صندلی بشینم. با لرز توی صندلی فرو رفتم‌و مدام قیافه‌ی کیارش جلوی چشمام رژه می‌رفت.
برای من اومده بود. اومده بود انتقام‌ بگیره، مطمئن بودم.
حواس بی‌حواسم‌رو به صدای نازنین دادم.
نازنین: چت شده تو خوبی نوال؟!
نه خوب نبودم اصلاً خوب نبودم. داشتم پس می‌افتادم.
رو‌ بهش گفتم:
_ کمالی خبر من‌رو گرفت؟!
نازنین: معلومه که گرفت! می‌گفت اینا از وقتی اومدن مدام می‌گن اون دستیارت که باهات بود کجاست ما می‌خوایم ببینیمش بگو اونم بیاد تو جلسه.
قلبم اومد تو دهنم. با احساس سرگیجه زیاد سرم‌رو روی میز گذاشتم و‌ پیشونی‌ سردم‌و به کاغذ‌ها چسبوندم.
می‌خواست منو ببینه. می‌خواست پدرم‌رو در بیاره مطمئن بودم. بدبختی از زمین‌و زمان برام‌ می‌بارید.
با تکون نازنین به خودم اومدم‌و سر بلند کردم.
با فکری که به سرم زد با عجله بلند شدم. کیفم‌رو گرفتم‌و نازنین رو کنار زدم. باید می‌رفتم. نباید دست کیارش بهم‌ می‌رسید ‌وگرنه زندم‌ نمی‌ذاشت. دستم‌و رو دستگیره گذاشتم‌و‌ باز کردم و‌ به سرعت خواستم سمت در شرکت برم. بچه‌ها تو‌ی اتاقاشون رفته بودن و کسی توی سالن نبود.
نازنین پشت سرم می‌دوید و آروم و‌حرصی صدام می‌کرد:
نازنین: نوال با توام‌ کجا داری می‌ری با این عجله...صبر کن یک‌دقیقه ببین چی می‌گم.
از حرکت ایستادم‌و رو به نازنین گفتم:
_ به کمالی بگو من امروز نمی‌تونم بمونم باید...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق کمالی باز شد و خودش از در بیرون اومد. با وحشت نگاهش کردم؛ که با دو قدم بلند خودش و‌ بهم رسوند و رو به روم ایستاد. فوراً گفت:
شهاب: اِ بالاخره اومدی تازه رسیدی، چقدر دیر رسیدی نوال بیا بریم تو اینا یهویی اومدن می‌خوان تورو هم ببینن.
با چشمای گشاد شده و خشک شده نگاش می‌کردم؛ که از کیفم گرفت و من و با خودش سمت اتاق کشید.
قدرت تکلمم رو از دست داده بودم وهرچی سعی می‌کردم حرف بزنم‌و‌ مقاومت کنم نمی‌تونستم. جون تو بدنم نمونده بود و ترس تموم وجودم‌رو گرفته بود. جلوی در رسیدیم و شهاب در و‌ باز کرد و‌ اول من و هل داد داخل اتاق. با یکه‌ای توی اتاق پرت شدم و با وحشت به آدم‌های تو اتاق زل زدم.
خشک شده همه‌رو نگاه می‌کردم و دسته کیفم‌و تو دستم فشار می‌دادم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #164
شهاب با فاصله دستش‌رو پشتم گذاشت و خارجی رو به بقیه گفت:
شهاب: ایشون هم از نوال‌خانوم.
بعد رو به من که با تعجب‌و رنگ‌پریده به همه نگاه می‌کردم گفت:
شهاب: بیا بشین نوال‌جان، جناب ابولفاتح از اول منتظر شما بودن.
لبخند مسخره‌ای روی لب‌های خشک شدم شکل گرفت‌و آروم سمت مبل رفتم.
ابولفاتح به همراه دستیاراش‌و مترجمش روی مبل‌های تکی‌و چند نفره نشسته بودن. دستم از کیفم شل شد و‌ با ندیدن کیارش نفس عمیقی از آرامش کشیدم. از اینکه کیارش اینجا نبود تو پوست خودم نبودم.
ابولفاتح مثل قبل لباس عربی سفید پوشیده بود و شکم بزرگش از خودش جلو زده بود. قلب نامنظمم آروم‌تر شده بود. با خوش‌رویی به همه سلام کردم؛ که به جز ابولفاتح همه‌ جوابم‌رو دادن.
شهاب کنارم جا گرفته بود و مثل من منتظر به اون‌ها نگاه می‌کرد. احساس می‌کردم ابولفاتح مثل اون روز شاد و سرزنده‌ نیست و خیلی جدی شده بود.
تیز خیره به من بود و زیر نگاه هیزش احساس تهوع داشتم.
بی‌قرار پا تکون می‌دادم که با حرف ابولفاتح پاهام از حرکت ایستاد. ابولفاتح حرف می‌زد و مترجم همراه با اون ترجمه می‌کرد.
ابولفاتح: من امروز فقط برای یک کار اومدم به ایران. اون هم از امارات تا اینجا! فقط و فقط برای یک کار.
نگاهم به شهاب دوختم که با ابروی بالا رفته به تاکیدات ابوالفاتح گوش می‌داد.
لبم‌رو تو‌ دهنم کشیدم‌و با مکث گفتم:
_ برای چه کاری می‌شه واضح تر توضیح بدید.
با چشمای درشتش جوری خیره نگاهم کرد که تموم سلول‌های بدنم از چندش به لرزه در اومد. چرا همچین می‌کرد!
بدون حتی نیم‌نگاهی به شهاب رو به من گفت:
ابولفاتح: برات یه پیشنهاد دارم.
سوالی نگاهش کردم که با جدیت ادامه داد:
ابولفاتح: یه پیشنهاد خوب! بهت درخواست کار تو شرکت خودم، توی ابوظبی رو می‌دم. یک‌کار عالی به همراه حقوق و مزایای عالی.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #165
صورتم‌و سمت شهاب چرخوندم؛ که با خشم به ابولفاتح نگاه می‌کرد. معلوم‌ بود عصبی شده. به من نگاه کرد و با چشماش علامت داد تاخودم جوابش‌رو بدم. من که به کل خشک شده بودم.
با شک پرسیدم:
_ یعنی شما فقط این‌همه راه رو اومدید تا به من پیشنهاد کار بدید؟! اون هم‌ تو یه کشور دیگه؟!
ابولفاتح: چیه دختر، پیشنهاد کمی بود برات؟!
سعی کردم ادب‌رو حفظ کنم. با چهره‌ی مچاله شده‌ و لحن آرومی گفتم:
_ معلومه که نه! خیلی‌هم خوبه ممنون از پیشنهادتون؛ اما من قبول نمی‌کنم.
مترجم با ترس نگاهم کرد و سری از روی تاسف تکون داد؛ که متوجه‌ی منظورش نشدم‌و با مکث طولانی برای ابولفاتح ترجمه کرد.
قیافه ابولفاتح جمع شد و اخماش تو هم رفت.
با تحکم گفت:
ابولفاتح: جوابت‌رو قبول نمی‌کنم. درست فکر کن بعد یک جواب درست بهم بده.
مرتیکه حرف تو سرش نمی‌رفت. با جدیت مثل خودش گفتم:
_ منم گفتم که قبول نمی‌کنم. فکرام‌رو‌ همین اول کردم.
شهاب پشت‌بند حرفم با لحن حق به جانبی اضافه کرد:
شهاب: ابولفاتح گفتن که قبول نمی‌کنن دیگه اصرار نکنید لطفا!
ابولفاتح نگاه عجیبی به شهاب انداخت‌و با لحنی که تهدید توش مشهود بود گفت:
ابولفاتح: نظر تورو نخواستم کمالی دارم با دستیارت صحبت می‌کنم. خودت‌رو وسط نکش.
شهاب رو ترش کرد و با لحن تندی گفت:
شهاب: نوال هم نامزد منه‌ و اختیارش دست منه!
چشمام می‌رفت که ضایع بازی در بیاره، فوری جمعش کردم‌و از شهاب حمایت کردم.
_ درسته من تصمیم دارم همین‌جا کار و زندگی کنم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #166
پوزخند عمیقی روی لب‌های ابولفاتح شکل گرفت و کم کم تبدیل به قهقهه عمیق‌و بلندی شد. حدود یک‌دقیقه بلند و با صدا می‌خندید. مردک روانی!
بعد از اینکه حسابی خندید گفت:
ابولفاتح: من و چی فرض کردید شما دوتا؟! یه احمق؟!
خوبه که خودت می‌دونی احمقی!
ابولفاتح: می‌دونم که هیچ نسبتی با‌هم ندارید.
سرش‌رو چرخوند و چشمای درشتش‌رو ریز کرد و‌به شهاب نگاه کرد.
ابولفاتح: من خیلی چیز‌های دیگه‌رو هم می‌دونم.
شهاب یکه‌ای خورد و تو‌ جاش جا به جا شد. عصبانیتش در آنی جاش رو به ترس داد. سرش‌و تکون داد و تو جاش ثابت شد. آروم گفت:
شهاب: نظر خود نوال اینه که اینجا بمونه.
مشکوک به شهاب نگاه می‌کردم. ابولفاتح چی از شهاب می‌دونست که اینجوری ازش آتو داشت.
ابولفاتح با چشم و ابرو به دستیارش که کنارش نشسته بود اشاره کرد و اون هم تو یک‌ثانیه خم شد و چایی داغ روی میز رو؛ که هنوز بخار زیادی داشت رو به دست ابولفاتح داد.
ابولفاتح از دستش گرفت‌و تو یک حرکت تموم چایی داغ رو سر کشید. بدون اینکه حتی یک تغییر کوچیک تو حالت چهرش پیدا بشه. دوباره فنجون‌رو دست همون مرده داد و رو به من گفت:
ابولفاتح: زمین‌هات‌رو من ازت می‌خرم.
چشمام گشاد شد. این از کجا می‌دونست من می‌خوام زمین بفروشم.
چپ‌چپ به شهاب نگاه کردم که ابولفاتح گفت:
ابولفاتح: اینجوری نگاش نکن به اون ربطی نداره. گفتم که من از همه چیز خبر دارم!
ای‌خدا کیارش کم بود، استرس‌های من کم بود، الان هم که این مردک کنه پیداش شده بود. چه گناهی کرده بودم آخه؟! کلافه گفتم:
_ من قصد فروش زمین ندارم پشیمون شدم. یه تصمیم آنی بود کنسل شده الان.
بدون اهمیت به حرفم گفت:
ابولفاتح: از چند شروع کنیم؟! اصلاً هرچقدر که تو بگی! خوب دقت کن گفتم هرچقدر! قیمت برام مهم نیست فقط رقم بگو.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #167
عجب نفهمی از آب در اومد. التماس‌وار به شهاب نگاه کردم که اصلاً صداش در نمی‌اومد و ریز شونه‌ای بالا انداخت. من و‌ بگو از کی کمک‌ می‌خوام. عصبی رو‌ به مترجم گفتم:
_ چی ترجمه می‌کنی شما؟! چرا حرفای من‌رو نمی‌فهمه این! بهش بگو نمی‌خوام بفروشم. اصلاً بگو فروختم زمین‌و تموم شد رفت.
مترجم چشم قره‌ای بهم رفت‌و رو بهش ترجمه کرد. ابولفاتح با چشم‌های دریدش نگام کرد و‌ گفت:
ابولفاتح: اگه من اون‌ زمین رو‌ نخرم، تا آخر عمرت نمی‌تونی اونجا رو بفروشی! فهمیدی؟!
چشمام گشاد شد از این همه پرویی. نمی‌خواستم بهش زمین بفروشم زور بود مگه! با حرص از روی مبل بلند شدم‌و با عصبانیتی که دیگه پنهانش نکردم رو‌ به ابولفاتح گفتم:
_ شما برای شراکت با آقای‌کمالی اومدید اینجا نه خرید و فروش‌ زمین‌های من. حرف حساب‌هم که حالیتون‌ نمی‌شه؛ اما من ترجیح می‌دم دیگه این بحث‌رو ادامه ندم.
بی‌توجه به همه با قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفتم و از شرکت بیرون زدم.
به درک که شهاب ناراحت می‌شد. به درک که شراکتش بهم‌ می‌خورد. دیگه خسته شدم بس‌که همه‌چی تو زندگیم زوری شده بود. زوری خونه عوض کن واسه‌ی همسایه‌ی متجاوز. به‌زور زمین بفروش چون تو این بی‌پولی و بدبختی پول نداری خونه بخری. به زور به این عرب پولدار بفروش که اگه نفروشی دیگه نمی‌زاره هیچکس زمینت‌رو بخره. تا کی تهدید تا کی همش زور و ترس. دیگه بریدم خسته شدم. دلم یکم هم‌ که شده زندگی بدون دغدغه‌و آرامش می‌خواست.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #168
با بغض روی صندلی خالی کنار خیابون نشستم‌و دستم و روی زانوهام گذاشتم‌و صورتم‌رو پوشوندم. بغض جا خوش کرده تو گلوم‌رو آزاد کردم‌و زار زدم. حجم سنگین مشکلات این روزها کمرم رو تا کرده بود. گریه‌ کردم برای تموم بی‌کسی‌هام. برای تموم‌ تنها بودن‌هام. دیگه فهمیده بودم که شهاب با من بود؛ اما فقط وقتی که پای منافع خودش وسط نبود. اگه پای خودشم گیر بود اهمیتی به من نمی‌داد. مثل وقتی که جلوی کیارش کم‌ آورده بودم و‌ کیارش جلوی اون همه آدم خردم‌ کرد و من دلم به شهاب گرم‌ بود. اما شهاب به خاطر بستن قرار دادخودش لب از لب باز نکرده بود و من باز تنها بودم. بازم واسه دل شهاب حرف نزده بودم. مثل همین الان که جلوی اینا دهنش‌رو بست و درمقابل این‌همه زور ابولفاتح هیچ حرفی نزد و با یه تهدید کوچیکش باز هم ساکت موند. هیچکس برای من مرهم ‌نمی‌شد. من بره‌ای شده بودم که تو این دنیای پر از گرگ هرکس یه دندون تیزی بهش می‌زد؛ اما نمی‌کشتش. کاش این آدم‌های بی‌رحم می‌فهمیدن که دارن ذره ذره جونم‌‌رو‌ می‌گیرن. کاش تموم بشه، همه چی‌ تموم بشه. حتی شده با مرگ.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #169
دستم‌و از روی صورت خیسم برداشتم و بی‌هدف به خیابون چشم دوختم. از اینکه هیچ‌کاری در مقابل این زندگی از دستم بر نمی‌اومد عاصی شده بودم. تکیم رو به صندلی فلزی‌و سرد دادم‌و خواستم کیفم رو کنارم بزارم؛ که با دیدن کاغذ برچسبی سفید کوچیکی روی نشینمن صندلی جا خوردم. کنجکاو دست دراز کردم‌و از روی صندلی جداش کردم‌و با تعجب نوشته‌های روی کاغذ رو‌ زمزمه کردم.
_ نزار پاش به زندگیت باز بشه، اگه باهاش توافق کنی، تا آخر عمرت دست از سرت بر نمی‌داره.
با وحشت سر بلند و با چشم اطراف‌رو پاییدم. هیچکس به نظرم مشکوک نیومد. یعنی چی این نوشته از کجا دیگه پیدا شده بود. دوباره وسه‌باره از روی نوشته خوندم. هرکسی بود از ابولفاتح و نیتش خبر داشت.
نوشته‌رو به نیت یه اخطار دیدم و توی کیفم گذاشتمش؛ اما من خودم قصد قبول کردن پیشنهادش‌رو نداشتم.
نمی‌فهمم اطرافم چه خبر شده. همه تا کجا تو‌ زندگیم نفوذ کردن‌و خودم خبر ندارم. اوف مخم داشت از حجم زیاد افکار نامفهوم می‌ترکید.
خواستم بلند شم برم که موبایلم زنگ‌ خورد. با دیدن اسم شهاب با ناراحتی تماس‌‌رو رد کردم که دوباره زنگ زد. تماس‌رو برقرار کردم که صدای آرومش توی گوشم پیچید.
شهاب: چرا قطع می‌کنی نوال، بیا شرکت باهم حرف می‌زنیم.
با صدای گرفته‌ای جواب دادم.
_ حرفی نمونده شهاب، واقعا ازت توقع نداشتم کل زندگیم‌رو بزاری کف دست یه غریبه.
التماس‌وار گفت:
شهاب: به خدا که من حرفی بهشون نزدم نوال قسم می‌خورم. نمی‌دونم این مرتیکه از کجا می‌دونست.
سمت خونم راه افتادم.
_ دیگه مهم‌ نیست شهاب. همه چی تموم شده. فکر نمی‌کنم دیگه شرکت هم بیام. ممنون بابت همه‌چی.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #170
قبل از اینکه جوابی بده قطع کردم. دستم و جلوی دهنم گرفتم‌و چشمام پر از اشک شد. نمی‌خواستم، به خدا که نمی‌خواستم این‌جور بشه.
حق من این نبود؛ اما دلم نمی‌خواست دل شهاب رو هم اینجوری بشکونم. ولی راه ما دیگه باید جدا می‌شد.
دو دقیقه‌ از رفتنم‌ نگذشته بود؛ که با صدای بوق‌های زیاد و پی‌در پی از خیابون، نگاهم‌رو به اون سمت دادم. با دیدن ماشین شهاب پا تندکردم‌و خواستم سریع‌تر از شلوغی جمعیت بگذرم؛ که دستی محکم از پشت بازوم‌رو کشید. از عقب کشیده شدم. شهاب دستم‌رو گرفت و به‌سرعت دنبال خودش می‌کشید. تقلا کردم‌و مقابل چشم‌های همه آروم‌و حرصی داد زدم:
_ دیوونه شدی شهاب چی‌کار میکنی تو...دستم‌رو ول کن شهاب با توام!
بی‌توجه به من در ماشین و باز کرد و آروم به داخل هلم داد. حرصی سر جام‌ نشستم‌و منتظر شدم تا شهاب سوارشه. به محض اینکه تو‌ماشین نشست رو بهش توپیدم:
_ خل شدی آره؟! چرا همچین می‌کنی؟!
با سرعت سرسام آوری تو خیابون شلوغ رانندگی می‌کرد. با وحشت نگاهش کردم‌و صدام‌رو پایین آوردم:
_ چه خبرته شهاب خیابون شلوغه آروم تر برو!
صدای نفس‌های تندش تو ماشین پخش شده بود.
به حرفم اهمیت نداد و پاش رو بیشتر روی گاز فشار داد. با ترس توی صندلی جمع شدم‌و جیغ زدم که گلوم سوخت:
_ روانی شدی باتوام آروم تر برو.
تو یک حرکت فرمون‌رو چرخوند و بدون راهنما کنار خیابون نگه داشت؛ که صدای بوق ماشین‌های پشتی در اومد.
صدای داد بلند و عصبیش بلند شد و‌ من کج شدم و از پشت خودم‌ر‌و به در چسبوندم.
شهاب: اره من روانیم نمی‌بینی؟! نمی‌بینی حالم خوش نیست. نمی‌بینی مریضم؟! نه نمی‌بینی نوال نمی‌بینی! تو چی از من ‌می‌دونی که ازحالم بدونی آخه!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
401
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین