سارا: خب نوال تعریف کن دیگه دلمون آب شد.
براشون تعریف کردم. از همه تفریحاتو خوشگذرونی و جلسات. حتی دوبار دیدارم با کیارشرو دقیق و با جزئیات براشون گفتمو اوناهم گوش میدادن. همهچیرو تعریف کردم و یک لحظهرو هم جا ننداختم. سارا و آوا هم علارقم همه اتفاقات فقط به کیارش فکر میکردن.
آوا جدیو محکم رو بهم که دست به چونهو درازکش جلوش بودم گفت:
آوا: حالا تو که دیگه قرار نیست بری دبی؛ اما چرا ریسک کردی؟! چرا خودترو تو خطر انداختی! میفهمی اگه اون مرد میگرفتت چه بلایی سرت میاومد؟!
آب دهنمو قورت دادم. خودم کم ترسیده بودم آوا هم بهش دامن میزد.
_ آره خطر کردم. اما من جون اون دختر و نجات دادم. اگه شماهم جای من بودید همین کار و میکردید.
خیره شدم به روبه رو و با یادآوری کتکهایی که فرناز خورده بود گفتم:
_ باید میدیدینش، اینقدر عصبی که میتونست دخترهرو بکشه.
آوا: بازم بهت حق نمیدم نوال. کنجکاویت خیلی بیمورد بود. حالا دوبار دیده بودی طرفرو، چه نیازی بود اینجوری بری دنبالش!
سارا: حالا که رفته ولش کن دیگه آوا!
آوا عصبی رو به سارا توپید.
آوا: شیرش نکن سارا، همینجوری سرش درد میکنه برای این دردسرا و مسخره بازیا! چه بسا که بخوای حمایتشم بکنی دیگه سوپر من میشه!
_ دیگه خیلی داری منو میترسونی آوا.
آوا: بایدم بترسی! اگه ایران بود چیها، فکر کردی اون یارو که اینجوری دختره رو به قول تو برای یک خیانت عاشقانه داشت میکشت، از تویی که چوب و چماق کوبیدی تو سرش میگذشت؟! بهوالله که نه!
آوا راست میگفت. اون کیارشی که من دیدم اگه ایران بود ولم نمیکرد.
سارا دستشرو زیر سرش تکیه داد.
سارا: حالا که ایران نیستو همه چی به خوبی و خوشی تموم شده.
آوا چشم غرهای به جفتمون رفت.
آوا: جفتتون کله خرید.
خواستم جو و عوض کنم. به شوخی گفتم:
_ ولی از حق نگذریم نمیدونید چه جنتلمن وطنی بودهها! یعنی اگه اینقدر بیاعصابو ع×و×ض×ی نبود خودم میگرفتش. تازه اگهحرف نمیزد عمراً میفهمیدم ایرانیه.
اخمهای آوا باز شد و محکم به زیر دستم زد که دستم از زیر چونم در رفت.
آوا: تورش میکردی میآوردیش با خودت ایران.
_ حیف که نشد، حالا دفعه دیگه رفتم یه وطنی خوب تور میکنم میارم.
سارا: خاک تو سرت بابا! میری خارج وطنی تور کنی. اونرو که همینجا هم میشه پیدا کرد.
با دست تو سرش زدم.
_ وطنیهای اونجا پولشون از پارو بالا میره احمق. همین وحشیخان ماشینشرو میدیدی کفت میبرید بس که خفن بود. من که فقط توخواب بتونم همچین ماشینی سوار شم؛ که اونم تا میام سوارشم با جفتک چهارپاهای تو از خواب میپرم.
سهتامون خندیدیم که آوا دوباره حس مادرانه گرفتو گفت:
آوا: اما نوال گفتیم خندیدیم گذشت. دور از شوخی دیگه ریسک نکن. جون خودت مهمتر از فضولیو سر در آوردن از زندگی مردم.
آوا خیلی حق داشت ودرست میگفت؛ اما دیگه گذشته بود و همه چی تموم شده بود. دستمو به سینم زدمو گفتم:
_ چشم مامان آوا، غلط کردم. جون خودم دو هوا شدم اونجا خون به مغزم نرسید نفهمیدم چه غلطی کردم.
آوا: خوبه، دیگه غلط نکن دخترم.
مشت آرومی از روی پتو تو شکمش زدمو خندیدم. با یاد آوری پس فردا گفتم:
_ راستی بچهها من پس فردا میخوام برم روستا، شما نمیاین؟!
سارا لب برچید و ناراحت گفت:
سارا: اَه حیف که کلاس دارم وگرنه از خدام بود باهات بیام.
به آوا نگاه کردم که تو فکر بود.
_ تو چی آوا نمیای؟!
از فکر بیرون اومد و نگاهم کرد.
آوا: دارم فکر میکنم میتونم بیام یا نه. فکر کنم بیام اصلاً نظرتون چیه همه باهم بریم؟!
فکر بدی نبود. خوش میگذشت.
_ من و شهاب داریم برای کارهای زمین میریم. پس به آرین و تارا هم بگو بیان.
رو به سارا کردمو با تحکم گفتم:
_ کلاس اینا نداریم سارا، تعطیل! زنگ بزن سپهر ببین میاد باهامون یا نه.
تا اسم سپهر و آوردم نیشش تا بناگوش باز شد و گوشیش رو گرفت و به سپهر پیام داد. آوا هم زنگ زد و تارا و آرین هم قبول کردن که بیان. سپهر هم گفت که میتونه پنجشنبه رو مرخصی بگیرهو بیاد.
سارا: خب اینم از برنامه این هفته. دیگه چیکار کنیم؟!
کمی فکر کردم و با یادآوری دفتر خاطرات بابا، رو بهشون گفتم:
_ دوست دارین براتون داستان لیلی مجنون بخونم؟!
سارا خندید و آوا با تعجب گفت:
آوا: داستان لیلی مجنون چیه دیگه؟!
آوا قضیه امانتی پدرمرو نمیدوست، براش تعریف کردم. مشتاق گفت:
آوا: وای چقدر قشنگ نوال! آره حتما برامون بخون.
از جام بلند شدمو دفتر و از اتاقم آوردم. چند تا هالوژن توی هالرو روشن کردم. روی شکم وسط بچهها دراز کشیدم. تا اینجایی که خونده بودم، خلاصهای برای بچهها تعریف کردمو اونها هم مثل خودم کنجکاو منتتظر ادامه ماجرا بودن. دفتر و باز کردمو بلند شروع کردم به خوندن؛ اما به چیزهایی رسیدمو فهمیدم که حتی روحمهم ازش خبر نداشت.
@هدیه زندگی