. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #151
سارا: خب نوال تعریف کن دیگه دل‌مون آب شد.
براشون تعریف کردم. از همه تفریحات‌و خوشگذرونی و جلسات. حتی دوبار دیدارم با کیارش‌رو دقیق و با جزئیات براشون گفتم‌و اونا‌هم گوش می‌دادن. همه‌چی‌رو تعریف کردم و یک لحظه‌رو هم جا ننداختم. سارا و آوا هم علارقم همه اتفاقات فقط به کیارش فکر می‌کردن.
آوا جدی‌و محکم رو بهم که دست به چونه‌و درازکش جلوش بودم گفت:
آوا: حالا تو که دیگه قرار نیست بری دبی؛ اما چرا ریسک کردی؟! چرا خودت‌رو تو خطر انداختی! می‌فهمی اگه اون مرد می‌گرفتت چه بلایی سرت می‌اومد؟!
آب دهنم‌و قورت دادم. خودم کم ترسیده بودم آوا هم بهش دامن می‌زد.
_ آره خطر کردم. اما من جون‌ اون دختر و نجات دادم. اگه شماهم جای من بودید همین کار و می‌کردید.
خیره شدم به روبه رو و با یادآوری کتک‌هایی که فرناز خورده بود گفتم:
_ باید می‌دیدینش، این‌قدر عصبی که می‌تونست دختره‌رو بکشه.
آوا: بازم بهت حق نمی‌دم نوال. کنجکاویت خیلی بی‌مورد بود. حالا دوبار دیده بودی طرف‌رو، چه نیازی بود اینجوری بری دنبالش!
سارا: حالا که رفته ولش کن دیگه آوا!
آوا عصبی رو به سارا توپید.
آوا: شیرش نکن سارا، همین‌جوری سرش درد میکنه برای این دردسرا و مسخره بازیا! چه بسا که بخوای حمایتشم بکنی دیگه سوپر من میشه!
_ دیگه خیلی داری منو میترسونی آوا.
آوا: بایدم بترسی! اگه ایران بود چی‌ها، فکر کردی اون یارو که این‌جوری دختره رو به قول تو برای یک خیانت عاشقانه داشت می‌کشت، از تویی که چوب و چماق کوبیدی تو سرش می‌گذشت؟! به‌والله که نه!
آوا راست می‌گفت. اون کیارشی که من دیدم اگه ایران بود ولم نمی‌کرد.
سارا دستش‌رو زیر سرش تکیه داد.
سارا: حالا که ایران نیست‌و همه چی به خوبی و خوشی تموم شده.
آوا چشم غره‌ای به جفتمون رفت.
آوا: جفتتون کله خرید.
خواستم جو و عوض کنم. به شوخی گفتم:
_ ولی از حق نگذریم نمی‌دونید چه جنتلمن وطنی بوده‌ها! یعنی اگه اینقدر بی‌اعصاب‌و ع×و×ض×ی نبود خودم می‌گرفتش. تازه اگه‌حرف نمی‌زد عمراً می‌فهمیدم‌ ایرانیه.
اخم‌های آوا باز شد و محکم به زیر دستم زد که دستم از زیر چونم در رفت.
آوا: تورش می‌کردی می‌آوردیش با خودت ایران.
_ حیف که نشد، حالا دفعه دیگه رفتم یه وطنی خوب تور می‌کنم میارم.
سارا: خاک تو سرت بابا! میری خارج وطنی تور کنی. اون‌رو که همین‌جا هم میشه پیدا کرد.
با دست تو سرش زدم.
_ وطنی‌های اونجا پول‌شون از پارو بالا می‌ره احمق. همین وحشی‌خان ماشینش‌رو می‌دیدی کفت می‌برید بس که خفن بود. من که فقط توخواب بتونم همچین ماشینی سوار شم؛ که ا‌ونم تا میام سوارشم با جفتک‌ چهارپاهای تو از خواب می‌پرم.
سه‌تامون خندیدیم که آوا دوباره حس مادرانه گرفت‌و گفت:
آوا: اما نوال گفتیم خندیدیم گذشت. دور از شوخی دیگه ریسک نکن. جون خودت مهم‌تر از فضولی‌و سر در آوردن از زندگی‌ مردم.
آوا خیلی حق داشت و‌درست می‌گفت؛ اما دیگه گذشته بود و همه چی تموم شده بود. دستم‌و به سینم زدم‌و گفتم:
_ چشم مامان آوا، غلط کردم. جون خودم دو هوا شدم اونجا خون به مغزم نرسید نفهمیدم چه غلطی کردم.
آوا: خوبه، دیگه غلط نکن دخترم.
مشت آرومی از روی پتو تو شکمش زدم‌و خندیدم. با یاد آوری پس فردا گفتم:
_ راستی بچه‌ها من پس فردا می‌خوام برم روستا، شما نمیاین؟!
سارا لب برچید‌ و ناراحت گفت:
سارا: اَه حیف که کلاس دارم وگرنه از خدام بود باهات بیام.
به آوا نگاه کردم که تو فکر بود.
_ تو چی آوا نمیای؟!
از فکر بیرون اومد و نگاهم کرد.
آوا: دارم فکر می‌کنم می‌تونم بیام یا نه. فکر کنم بیام اصلاً نظرتون چیه همه باهم بریم؟!
فکر بدی نبود. خوش می‌گذشت.
_ من و شهاب داریم برای کار‌های زمین می‌ریم. پس به آرین و تارا هم بگو بیان.
رو به سارا کردم‌و با تحکم گفتم:
_ کلاس اینا نداریم سارا، تعطیل! زنگ بزن سپهر ببین میاد باهامون یا نه.
تا اسم سپهر و آوردم نیشش تا بناگوش باز شد و گوشیش رو گرفت و به سپهر پیام داد. آوا هم زنگ زد و تارا و آرین هم قبول کردن که بیان. سپهر هم گفت که می‌تونه پنج‌شنبه رو مرخصی بگیره‌و‌ بیاد.
سارا: خب اینم از برنامه این‌ هفته. دیگه چیکار کنیم؟!
کمی فکر کردم‌ و با یادآوری دفتر خاطرات بابا، رو بهشون گفتم:
_ دوست دارین براتون داستان لیلی مجنون بخونم؟!
سارا خندید و آوا با تعجب گفت:
آوا: داستان لیلی‌ مجنون چیه دیگه؟!
آوا قضیه امانتی پدرم‌رو نمی‌دوست، براش تعریف کردم. مشتاق گفت:
آوا: وای چقدر قشنگ نوال! آره حتما برامون بخون.
از جام بلند شدم‌و دفتر و از اتاقم آوردم. چند تا هالوژن توی هال‌رو روشن کردم. روی شکم وسط‌ بچه‌ها دراز کشیدم. تا این‌جایی که خونده بودم، خلاصه‌ای برای بچه‌ها تعریف کردم‌و اون‌ها هم مثل خودم کنجکاو منتتظر ادامه ماجرا بودن. دفتر و باز کردم‌و بلند شروع کردم به خوندن؛ اما به چیز‌هایی رسیدم‌و فهمیدم که حتی روحم‌هم ازش خبر نداشت.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #152
« پنج‌ماه بعد»
می‌نویسم، از گذشته می‌نویسم. برای دل بیچاره‌و شکسته‌ی خودم می‌نویسم. تا بلکم بخشی از سختی‌و عذابی که می‌کشه‌رو روی دوش قلم و کاغذ توی دستش بزاره.
گروه خونی‌من و نگین به هم‌دیگه خورد و همه چیز خوب داشت خوب پیش‌می‌رفت. شاید‌هم‌ منِ ساده فکر می‌کردم که همه‌چیز داره خوب پیش‌ می‌ره. روز عقد و شب عروسیمون رسید. درست یک‌فروردین هزار و سی‌صد و هفتاد و شیش.
دل تو دلم نبود. اون‌شب عشقم، برای همیشه‌ عروس‌و خانوم خونه و دلم می‌شد.
«شب عروسی»
صدای عاقد برای بار سوم بلند شد. از توی آیینه به نگین نگاه کردم. شنل سفیدش صورتش‌رو قاب گرفته بود. رنگش عین گچ دیوار سفیدشده بود. حس کردم این چند روز حالش خوب نیست؛ اما به من هیچ حرفی نمی‌زد و مادرش مدام بهم می‌گفت که به‌خاطر هیجان ازدواج این‌طوری شده. صدای لرزون‌و ضعیف نگین توی سکوت اتاق بلند شد.
نگین: با اجازه‌ی خان‌و خانوم‌جون‌ و پدر مادرم‌، بله.
نفس حبث شدم آزاد شد و صدای کل کشیدن زن‌های فامیل بلند شد. همه‌ی فامیل به سمتمون اومدن و تبریک گفتن‌و کادو دادن. خانوم‌جون حلقه‌هامون رو‌ داد و دست هم‌دیگه کردیم. همه‌ی جمعیت برای رقص‌و پای‌ کوبی به حیاط عمارت رفتن و ما تو اتاق تنها موندیم. شنلش‌رو از صورتش کنار زدم‌، دستام‌رو قاب صورتش کردم‌و به چهره‌ی آرایش کردش خیره شدم. چشماش بی‌قرار بود و چونش می‌لرزید. نمی‌فهمیدم چرا این‌طوری می‌کنه. بی‌قرار تر از خودش گفتم:
_ چته نگین؟! چرا اینجوری می‌کنی؟!
چونش بیشتر لرزید و دستم‌‌رو از روی صورتش پس زد. تو یک حرکت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم‌و‌ دنبالش رفتم. از ‌پله به تندی بالا رفت و منم دنبالش رفتم. مادرش پایین راه‌پله ما رو دید و اون هم دنبالمون می‌دوید و آروم داد می‌زد:
_ نگین، نگین با توام دختر صبر کن ببینم زلیل مرده.
نگین فوراً تو اتاقی رفت‌و در و از پشت قفل کرد. با تعجب به مادرش نگاه کردم. شرمگین بود و انگاری اون‌هم‌حال خوبی نداشت. محکم به در کوبیدم؛ اما باز نکرد و فقط صدای گریه‌هاش از اتاق شنیده می‌شد. کلافه‌ دستم‌رو به صورتم کشیدم و رو به مادرش داد زدم؛ اما سعی کردم صدام پایین نره.
_ چشه‌ها؟! چشه این دخترت! چرا اینجوری می‌کنه دردش چیه؟! چرا یک کلمه به من حرف نمی‌زنید بفهمم اینجا چه خبره! مگه کشتارگاه آوردمش داره اینجوری گریه می‌کنه! شب عروسیشه عروسیش!
کف دستم‌رو محکم به در کوبیدم‌و داد زدم:
_ عروسیته نگین! عروسیمونه می‌فهمی!
مادرش نگران دستم و کشید و گفت:
_ باشه پسرم باشه...تو برو پایین من میارمش...برو پایین نگران نباش.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #153
عصبی بازوم‌رو از دستش بیرون کشیدم‌و رفتم پایین. نمی‌فهمیدم چشه! اگه دوستم نداشت پس چرا قبول کرد باهام ازدواج کنه. داشت دیوونم می‌کرد این دختر. رفتم پایین و تو هال نشستم و منتظر شدم بیاد. بی‌قرار پاهام‌رو‌ تکون می‌دادم؛ که بعد از ده‌دقیقه با مادرش پایین اومد. پکر و گرفته بود؛ اما سعی می‌کرد خودش‌رو خوب نشون بده. سمتم اومد، بلند شدم‌و نگین دستم‌رو گرفت.
نگین: بریم پیش مهمون‌ها محمدجان.
عصبی گفتم:
_ من‌رو مسخره کردی نگین؟! فکر کردی من احمقم‌و ساده!
دستش‌رو آروم روی بازوم کشید و صورتش‌و روی بازوم فشار داد.
نگین: این چه حرفیه آخه! یکم حالم خوب نبود عزیزم فقط همین. بریم که امشب شب من‌و تو.
حرفاش‌رو باور نداشتم؛ اما حرکاتش دلم‌رو زیر و‌ رو‌ می‌کرد. با هر حرف‌و حرکتش گول می‌خوردم. ساده بودم‌و عاشق.
دو دل شده بودم، اگه راضی به ازدواج با من نبود چی؛ اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود.
مراسم به خوبی‌و خوشی تموم شد. اون شب جسم‌ نگین برای من شد؛ اما روحش تا ابد دل به دلم نداد.

با دست لرزونم دفتر و محکم بستم‌و با بغض نشسته توی گلوم به بچه‌ها نگاه کردم. اون‌ها بدتر از من مات مونده بودن. خدایا چه خبر بود. صدای نگران سارا بلند شد:
سارا: نوال اگه حالت خوب نیست می‌خوای ادامه نده‌!
آوا پشت بندش گفت:
آوا: سارا راست می‌گه، گذشته رو شخم نزن. هرچی بوده تموم شده رفته.
تموم نشده بود. وقتی پدرم خواسته بود من این دفتر و بخونم یعنی تموم نشده بود. حق داشتم بدونم، حق من بود از مادرم بدونم. بدونم چی به سرشون اومده بود. بی‌توجه به حرف‌ بچه‌ها دفتر و باز کردم و‌ با صدای لرزون شروع کردم به خوندن.

روز‌ها و ماه‌ها گذشت. یک‌سال شد. زمان می‌گذشت‌و نگین روز به روز بیشتر باهام سرد می‌شد و جالب اینجا بود که هیچ تلاشی برای پنهان کردن احساسش نمی‌کرد. اینقدر رابطه‌مون سرد و خشک بود که آقاجون و خانوم‌جون‌هم متوجه شده بودن. هزار بار نصیحتم کردن که نزار زنت ازت دلسرد بشه؛ اما نمی‌دونستن که حتی رابطه‌ی بین من‌و نگین فقط از روی نیاز بود و بس. من دوستش داشتم، دلم رفته بودبراش؛ اما اون حتی از نزدیکی با من احساس انزجار می‌کرد. چند ماهی بود که دیگه باهم رابطه نداشتیم. با آقاجون صحبت کردم برای طلاق. همه چیز رو براش تعریف کردم. نگین دوستم نداشت‌و من نمی‌خواستم اون‌رو بزور کنار خودم داشته باشم. کافی بود هرچقدر پا رودلم گذاشته بود. چیزی از من محمد تابش. پسر عزت‌الله‌خان تابش نمونده بود. طلاقش می‌دادم...برای همیشه.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #154
یک‌ماه بعد»
حواسم‌و‌ به صدای منشی دادم.
منشی: همه این مدارکی که گفتم‌و برام بیارید به‌علاوه جواب آزمایش عدم بارداری همسرتون.
پوزخند مسخره‌ای رو لبم نقش بست. هه، بارداری!
_ خیلی ممنون خانوم.
بی‌تفاوت رو به نگین که رو‌ صندلی نشسته بود کردم‌و سمت در رفتم. پشت سرم اومد و‌ بدون هیچ‌ حرفی سوار ماشین شدیم‌و به آزمایشگاه رفتیم. تو سالن انتظار نشسته بودم، نگین رفت داخل‌و آزمایش داد و بیرون اومد. با فاصله‌ی دو تا صندلی اون طرف تر از من نشست. اینقدر غریبه بودم؟! به خدا که نبودم. اشتباه کرده بودم. گول خورده بودم. نگین از اول هم راضی به ازدواج با من نبود و من هنوزنمی‌دونستم چرا من‌رو‌ نمی‌خواست.
نیم ساعت گذشت. جواب آزمایش حاضر شد. اسم نگین‌و صدا کردن و دوتایی سمت پذیرش رفتیم. دستم‌و دراز کردم تا برگه‌ی جواب‌و از دست پرستار بگیرم که با صدای شادی گفت:
پرستار: تبریک می‌گم بهتون. ایشالا یک بچه‌ی خوشگل‌و سالم داشته باشید.
دستم‌ تو هوا خشک شد و چیزی تو قلبم فرو ریخت. ناباور لب زدم:
_ حاملست؟!
پرستار: بله خانومتون باردار هستن.
مردمک چشمام از خوشحالی لرزید. دلم می‌خواست از خوشحالی فریاد بکشم. با لبخند خواستم برگه‌رو از دست پرستار بگیرم که دست نگین زودتر جلو اومد و برگه‌رو از دست پرستار کشید. چشماش پر از اشک شده بود و‌ ناباور به برگه نگاه می‌کرد. جفت دستاش می‌لرزید. سست شده روی صندلی نشست. نگاهش هنوز خیره‌ی برگه بود. با بغض‌و حرص داد زد
نگین: نه امکان نداره، اشتباه شده حتما اشتباه شده.
با تعجب نگاهش کردم. روبه روش ایستادم.
_ چی‌میگی نگین؟! حالیته داری چی می‌گی؟!
با وحشت از روی صندلی بلند شد و دستش‌رو جلو آورد و محکم برگه‌‌ی آزمایش‌رو تو‌ سینم کوبید و جیغ زد:
نگین: بهت می‌گم من حامله نیستم می‌فهمی! حامله نیستم!
داشت آبروم‌ رو تو جمعیت می‌برد. بی‌توجه به حرفش مچ دستش‌رو گرفتم و دنبال خودم به بیرون کشیدمش. در ماشین و باز کردم وتو‌ ماشین هلش دادم‌و خودم سوار شدم. بس بود هرچی مدارا کرده بودم. هرچی آروم بودم، هرچی پا به پاش راه اومده بودم دیگه کافی بود. این‌بار دیگه نه اجازه نمی‌دم. پای بچمون در میون بود.
عصبانی بودم خیلی زیاد. رو بهش که مدام زجه می‌زد داد زدم:
_ حق نداری بچم‌و انکار کنی نگین حق نداری! اون بچمونه بچه‌ی من‌و تو فهمیدی؟!
گریون سمتم چرخید. با بغض نالید:
نگین: نمی‌خوامش...بچت‌رو نمی‌خوام می‌فهمی...حالم بهم می‌خوره، هم از تو هم‌ از اون بچه‌ی لعنتیت.
با هر حرفش قلبم تیکه تیکه می‌شد. دلم پر از خون شد؛ اما عصبی بودم. رو بهش داد زدم:
_ تو غلط کردی...عاشقت بودم اره منه احمق عاشق تو شدم...اما تو چی...تو بغل من بودی‌و هرشب فکرت جای دیگه...تحمل کردم، صبرکردم؛ اما دیگه بسته نگین.
حرصی کیفش‌‌و رو پاهاش کوبید و جیغ زد:
نگین: ما داشتیم طلاق می‌گرفتیم محمد می‌فهمی؟!
با کمی مکث گفت:
نگین: می‌ندازمش...هیچکس‌هم‌ نمی‌تونه جلوم‌رو بگیره.
داشت در مورد بچه‌ی من اینقدر راحت حرف می‌زد. داغ کردم. نفهمیدم چی‌شد اما برای اولین بار دستم روی نگین بلند شد و سیلی محکمی به صورتش زدم. مات و‌ مبهوت نگام می‌کرد. صورتش قرمز شده بود. دستام می‌لرزید. از یقه‌ی مانتوش کشیدم‌و سمت خودم آوردمش. تو صورتش غریدم:
_ به همین خدای احد و واحد قسم نگین، دستت به این بچه بخوره زندگی خودت‌و خانوادت و سیاه می‌کنم...جوری رسواتون می‌کنم نتونید تو این روستا که سهله تو این مملکت سر بلند کنید. فهمیدی یا نه؟!
چشمای عسلیش سرخ شده بود و‌ ترسیده بود. یقش‌رو ول کردم و به روبه روم زل زدم. آروم‌و ناباور زمزمه کردم:
_ تو چطور مادری هستی آخه...لیاقت مادر بودن نداری...چطور می‌تونی اینقدر راجب مرگ بچه‌ی خودت راحت حرف بزنی.
دستم‌و به صورت داغم کشیدم. از درون داشتم آتیش می‌گرفتم؛ اما تصمیمم‌رو گرفتم. نگین ساکت تو خودش جمع شده بود و صداش درنمی‌اومد.
_ بچم‌‌و برام به دنیا میاری و‌ میری...هرجا که دوست داری می‌ری...از این روستا می‌ری...حتی اگه بخوای بمونی هم‌ من نمی‌زارم. بچه‌ی من نیازی به مادر بی‌رحم‌و سنگ‌دلی مثل تو نداره. حرفام و زدم؛ اما نیم‌نگاهی هم بهش ننداختم. ماشین‌و روشن کردم و راه افتادم سمت روستا.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #156
نه ماه گذشت‌و امروز دخترم پا به این دنیا می‌ذاشت. دنیایی که قرار بود به تنهایی براش بهشت بسازم. مجبورش کردم، نگین مجبور بودکه بچم‌رو به دنیا بیاره و بعد هرجا که دلش می‌خواست بره.

پنج‌نفری پشت در اتاق عمل ایستاده بودیم‌و منتظر دخترم بودیم. آقاجون به دیوار تکیه زده بود و اخم سنگینی روی صورتش بود و هیچ‌ محلی به پدر و مادر نگین نمی‌داد. خانوم‌جون مدام زیر لب دعا و قرآن می‌خوند. با استرس طول‌و عرض سالن‌ر‌و قدم می‌زدم؛ که بعدساعت‌های طولانی در اتاق عمل باز شد و پرستاری با بچه‌ی حوله پیچیده‌ای بیرون اومد. با هیجان‌و زانوهای سست شده جلو رفتم. پرستار دستش‌رو جلو آورد و دخترم‌رو تو بغلم گذاشت. به قدری کوچیک بود که می‌ترسیدم هرآن از دستم سر بخوره. صورتش گرد و سفید بود. چشماش بسته بود و خواب بود. این‌قدر خوشگل بود که نمی‌تونستم ازش چشم بردارم. دلم‌ نمی‌خواست حتی یک لحظه‌هم از بغلم جداش کنم. صورتم‌و جلو بردم‌و آروم ب×و×س×ه‌ا‌ی روی صورت سرخ‌و سفیدش زدم. صدای هیجان‌زده‌ی خانوم‌جون بلند شد:
خانوم‌جون: هزار الله و اکبر، هزار ماشالا...چشم بد ازش دور باشه، خدا برات حفظش کنه مادر...ماشالا چقدر خوشگل‌هم هست.
اره خوشگل بود...درست عین مادرش.
چشم از دخترم گرفتم‌و به آقاجون که دیگه اخمی روی صورتش باقی نمونده بود دادم. آروم بلندش کردم‌و به دست آقاجون دادمش. آروم ازدستم گرفت‌و خیرش شد. دخترم‌و روی دستاش بلند کرد و زیر گوشش اذان خوند. مادر نگین دستش‌رو سمت آقاجون دراز کرد تا بچه‌رو ازش بگیره؛ اما آقاجون فوراً خودش‌رو عقب کشید و رو بهشون با اخم توپید:
آقاجون: کور خوندید اگه فکر کردید می‌زارم دستتون به این بچه‌ بخوره...با دروغ‌ها‌ و دو رو بازی‌هاتون هرچی عذاب‌و درد بود به پسر من تحمیل کردید؛ اما دیگه اجازه نمی‌دم! همین الان دست دخترت‌رو می‌گیری‌و برای همیشه از این روستا می‌رید.
مادرش چادرش‌رو به دندون گرفت و با بغض روی صندلی‌های آبی رنگ سالن نشست. صدای نالان پدر نگین بلند شد:
_ خان توروخدا این کارو با ما نکن...بزار برای یک‌بار هم که شده نوم‌رو تو بغلم بگیرم.
آقاجون دوباره دخترم‌رو به دستم داد. حسابی عصبانی بود و سعی می‌کرد به‌خاطر فضای بیمارستان صداش‌رو بالا نبره.
آقاجون: حرفم دو تا نمیشه! فقط یک‌بار و برای اولین و آخرین بار مادرش می‌تونه ببینتش...والسلام.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #157
یک‌ساعت منتظر بودیم تا بی‌هوشی از سر نگین بپره. مادر و پدرش تو اتاق بودن و من و آقاجون تو سالن نشسته بودیم. پرستاری با‌‌ دخترم اومد و سمت اتاق نگین می‌رفت. رو به من گفت:
پرستار: خانومتون بهوش اومدن آقای‌تابش می‌خوام دخترتون‌رو ببرم پیشش.
فوراً از روی صندلیم بلند شدم‌و گفتم:
_ بدید خودم می‌برمش.
بچه‌رو از دستش گرفتم که گفت:
پرستار: شیرینی مارو ندادید آقای تابش.
به کل یادم رفته بود. آقاجون پشت سرم ایستاده بود و با شنیدن حرف پرستار دست تو جیبش کرد و شیرینی خوبی به دستش داد. پرستار لبخند رضایتی زد و رفت. با آقاجون به اتاق نگین رفتم‌و وارد شدم. نگین روی تخت نیم خیز بود و قیافش حسابی رنگ‌پریده و خسته بود. با باز شدن در سرش سمت ما چرخید و خیرم شد. چیزی با دیدنش تو قلبم‌ تکون خورد. دلم می‌خواست تو بغلم بگیرمش؛ اما نه! نگین دیگه برای من نیست، از اول هم‌نبود. من‌کسی نبودم که اون دوستش داشت. قدمی سمتش رفتم. چشم ازم گرفت‌و نگاهش به بچمون که تو بغلم گم شده بود انداخت...اشک تو‌ چشماش جمع شد...صورتش‌رو از ما گرفت
و نگاهش‌رو سمت پنجره دوخت. صدای بغض آلودش تو اتاق پخش شد:
نگین: نیا جلو! ببرش نمی‌خوام ببینمش.
مات نگاش می‌کردم که مادرش محکم رو دستش کوبید و گفت:
_ چی‌میگی‌ مادر این چه حرفیه!
رو‌به ما کرد و سمتم اومد.
_ بده به من پسرم این هنوز اثرات بی‌هوشی تو سرشه متوجه نیست چی می‌گه، می‌زارم تو بغلش.
خواستم بچه‌رو دستش بدم که نگین محکم کف دستاش‌رو روی صورتش گذاشت‌و صدای جیغش بود که تو کل اتاق پخش شد.
نگین: چرا نمی‌فهمید چی‌می‌گم...نمی‌خوام ببینمش حالیتونه یا نه! ببریدش بیرون...برو بیرون محمد تورو خدا برید بیرون.
آقاجون که تا الان ساکت مونده بود، بچه‌رو از دستم گرفت‌و داد زد:
آقاجون: به درک که نمی‌خوای ببینیش...خواستم بهت لطف کنم برای یک‌بار هم شده بچت‌رو ببینی؛ اما اشتباه کردم. همون بهتر که این بچه بوی مادر بی‌مهری مثل تورو نمی‌گیره! لیاقت مادری نداری!
سمت در رفت‌و ادامه‌ داد:
آقاجون: هرچی زودتر کارهای طلاقتون رو انجام می‌دم تا از دست خانواده‌ی شما نفس راحت بکشیم.
صدای گریه‌ی نگین‌و مادرش توی اتاق پخش شد. نگاه سردی به نگین کردم‌و پشت سر آقاجون از اتاق بیرون رفتم‌و در و محکم به هم کوبیدم.
بد کردی نگین...با هردومون...با بچمون بد کردی.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #158
چشمام پر از اشک بود و به درستی نوشته‌های روی صفحه‌رو‌‌ نمی‌دیدم. از گریه‌ی زیاد به هق‌هق افتاده بودم. بچه‌ها هم‌ گریه می‌کردن؛ اما دردشون به منی که این‌ همه سال فکر می‌کردم مادرم از بیماری فوت‌کرده نمی‌رسید. ترکم کرده بود، ترکمون کرده بود. همسری که عاشقانه دوستش داشت‌رو ترک کرد. قطره‌های اشک از روی صورتم سر می‌خورد و دفتر و خیس می‌کرد. تندتند صفحه‌های خالی رو جلو زدم. اما خالی بود. به ته دفتر رسیدم که چشمم به نوشته‌ای افتاد.
این‌بار بلند نخوندم‌و تو دلم خوندم و با هر کلمه قلبم جمع شد از درد و چشمام خیس‌تر اشک.
بعد از چهارده سال، این بار برای نوالم‌ می‌نویسم. دختر بابا...دختر قشنگ بابا...امیدوارم الان که این خاطرات‌رو خوندی از دست من دلخور نباشی...چون من دیگه تو این دنیا نیستم‌و دستم از این دنیا کوتاه.
از آقاجونت می‌خوام بعد از مرگم این دفتر و بهت بده. می‌دونم بهت دروغ گفتم. چهارده سال ازت پنهان کردم که مادرت مارو ول کرده،چون دلم نمی‌خواست تو هم مثل من بشکنی و خورد بشی...تو گناهی نداشتی؛ اما مادرت من‌رو نمی‌خواست. من‌و ببخش که تو هم به پای عشق یک‌طرفم سوختی و این همه سال بدون ‌مادر بزرگ شدی. شاید الان پیش خودت همه‌ی تقصیر هارو‌ گردن من بندازی که مادرت رو طلاق دادم؛ اما اون اهل موندن با من نبود. دلش با من نبود. کسی که دوستش داشتم کنار من عذاب می‌کشید، طاقت نداشتم درد عزیزم‌ر‌و ببینم. برای همین گذاشتم که بره. نمی‌دونم از چی بنویسم نوالم...فقط ازت می‌خوام من‌رو ببخشی...خیلی دوست دارم ناز دختر بابا.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #159
با امید صفحه‌رو ورق زدم؛ اما باز هم خالی بود. دلم بی‌تاب شده بود و قلبم آروم نمی‌گرفت. بچه‌ها به زور دفتر و از دستم کشیدن‌و سارا لیوان آبی نزدیک دهنم آورد. قلبم از درد جمع شده بود و احساس خفگی داشتم. قلپی از آب خوردم تا تپش قلبم آروم بشه.
آوا: بسته نوال توروخدا آروم باش...گریه نکن بزار نفست سر جاش بیاد.
گریه نکنم آوا؟! چی می‌فهمی از درد قلبم...از مادری که من‌و نخواست از پدری که جونم به جونش بسته بود و خدا چه زود از من گرفته بودتش...ما هنوز وقت داشتیم...هنوز از هم‌دیگه سیر نشده بودیم. این زندگی برای من فقط مرگ بود و مرگ!
بی‌توجه به بچه‌ها از جام بلند شدم که سرم گیج رفت‌و تلویی خوردم. سریع خودم‌و جمع کردم به دستشویی رفتم و آب سرد و با شتاب به صورت خیس‌و رنگ پریدم ‌پاشیدم.
مادرم برام مهم نبود...ندیده بودمش، اون‌هم من‌رو نخواسته بود؛ اما دلم ازش پر بود. حق نداشت دل بابام‌رو اینجوری بشکونه...اینقدرخوردش کنه. پدرم از این‌همه درد و غم مریض شده بود.
دستم‌و به پیشونیم گرفتم‌و گریون پشت در سرخوردم. چشمام‌رو محکم روی هم فشار دادم...خاطرات بود که از جلو چشمام رد می‌شد. بابام...آقاجون...بابام...آقاجون.
تک‌تک لحظه‌هامون عین یک فیلم‌کوتاه از جلوی چشمام گذشت‌و من لحظه‌ به لحظه حالم بدتر از قبل می‌شد. نفهمیدم چی شد که جلوی چشمام سیاهی رفت‌و بی‌هوش شدم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #160
با احساس سوزشی تو دستم چشمام‌ر‌و باز کردم. نگاهم به سقف سفید افتاد. سرم‌رو برگردوندم سمت راستم که صدای خسته‌ی آوا بلندشد:
آوا: خداروشکر بالاخره بهوش اومدی.
با سر درد پلکی زدم.
_ قش کردم؟!
خسته روی صندلی کناریم نشست‌و دستم‌رو تو دستش گرفت. سعی می‌کرد حالم‌‌و عوض کنه.
آوا: آره قش کردی، اگه بدونی با چه بدبختی از اون تو کشیدیمت بیرون. با چه مصیبتی آوردیمت تا پایین.
لبخند آرومی زدم‌و به اتاق بیمارستان نگاه کردم.
_ باز من بهتون زحمت دادم، سارا کجاست؟!
آوا: نمی‌تونست بمونه اینجا به زور فرستادمش بره خونه.
رو‌به آوا قلطی زدم که حرکت سوزن سرم‌رو توی رگم حس کردم.
_ خوب کردی.
آوا: الان بهتری؟!
_ آره خوبم.
آوا: این‌قدر به خودت سخت نگیر نوال...بیخیال گذشته دیگه تموم شد رفت پی کارش.
_ خودم می‌دونم تموم شده؛ اما من بعد این همه سال حقیقت به این مهمی‌رو فهمیدم آوا...بعد از این همه سال اون نامه از بابام‌رو خوندم. حق بده بهم بی‌تابش بشم.
فشار خفیفی به دستم داد.
آوا: درکت می‌کنم. منم مثل خودت داغ پدر دیدم.
خواستم بگم داغ پدر دیدی...اما هنوز مادر داری، برادر داری. بیخیال گفتنش شدم‌و سر تکون دادم.
آوا: نمی‌خوام بهت امید بدم؛ اما به نظرت مادرت هنوز زندست؟!
برام مهم نبود. حرفم‌رو به زبون آوردم.
_ اگه زنده هم باشه برام مهم نیست.
نگاهی به سرم انداختم.
_ کی تموم می‌شه این سرم کوفتی!
آوا: آخراشه الان می‌گم یکی بیاد در بیاره.
از اتاق بیرون رفت‌و چند دقیقه‌ بعد با پرستار اومد. سرم‌رو از دستم در آورد. از روی تخت بلند شدم‌و آوا زیر بغلم‌رو گرفت.
_ چاقوکه نخوردم خودم می‌تونم راه بیام.
آوا: حرف اضافه نزن ضعف داری.
اَمان از دست این کاراش.
سمت حیاط بیمارستان رفتیم...تاکسی دربستی گرفتیم‌و سوار شدیم. نگاهی به ساعت ماشین انداختم، دوصبح بود.
_ به سجاد که چیزی نگفتی؟!
آوا: نه بابا اون الان فکر می‌کنه ما خوابیم.
_ خوبه کلاً به کسی حرفی از امشب نزن.
آوا: خیالت راحت. هنوزم می‌خوای بریم روستا؟!
_ معلومه که می‌ریم! من‌و شهاب حتما باید بریم برای زمین‌ها.
آوا: بالاخره مشتری پیدا شده؟!
_ اینجور که شهاب می‌گفت مثل اینکه طرف خریداره. راستی برای خونم هم مشتری اومده می‌خوام بفروشم.
آوا: بهتر، بفروش راحت شی. هر جا بری بهتر از این همسایه‌هاست.
_ اوهوم راحت می‌شم.
رسیدیم جلوی در خونه. حساب کردیم‌و پیاده شدیم‌و دوتایی رفتیم بالا. صدام‌رو پایین آوردم تا همسایه‌ها بیدار نشن. زمزمه‌وار گفتم:
_ کاش سارا رو این وقت شب نمی‌فرستادی خونه. الان کلی سوال پیچش‌ می‌کنن که چی‌شد چی‌نشد.
آوا آروم‌و ریز خندید و گفت:
آوا: خونه‌ی خودش نفرستادمش‌ که! همین‌جاست. فکر کردی این دلش طاقت داشت بره خونه.
_ اِ چه بهتر که نرفته!
کلید انداختم‌و بی‌صدا در و باز کردم.
خونه غرق سکوت بود و تموم چراغ‌ها خاموش بود.
هالوژن کوچیک توی هال‌رو زدم که چشمم به سارای غرق در خواب افتاد.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
399
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین