هنوز حرفش تموم نشده بود که خودشرو بدتر از سارا تو بغلم انداختو جوری فشارم داد که آخم در اومد. تند گفت:
آوا: کجا بودی خواهرم دلم تنگ شد برات آخه یکهفته ندیدمت نگفتی دلتنگت میشم، هان نگفتی؟! اصلا تو چرا به من خبر ندادی داری میری هان؟! من باید از این دراز خانوم بشنوم آخه!
صورتم تو پالتوش گم شده بود و داشتم خفه میشدم. با صدای خفهای گفتم:
_ تو که بدتر از سارایی...ولم کن خفه شدم...سارا کمک.
سارا سمت اتاق خواب رفت.
دسته گل تو دستشرو محکم به پشت سرم کوبید و ازم جدا شد.
آوا: بیلیاقتی بیلیاقت! حیف این همه محبت من که خرج تو میشه!
در هالرو بستمو گفتم:
_ خرج شوهرت کن خب بلکه یکم بهت امیدوار بشه بخواد دیرتر طلاقت بده.
سارا با لباس راحتی از تو اتاق بیرون اومد و بلند داد زد:
_ حق گفتی نوال حق!
آوا اَدای سارا رو در آورد و رو بهش توپید:
آوا: سارا بهخدا میآم اینقدر قلقلت میدم تا قش کنیها!
سارا فوبیای قلقلک داشت طوری که حتی اسمشرو هممیشنید دهنش بسته میشد. سارا ترسیده نگاهش کرد و سمت آشپزخونه رفتو از یخچال میوه در آورد.
اینبار من رو به آوا توپیدم:
_ نبینم اذیتش کنیها! دهنتو سرویس میکنم آوا!
دستشو به حالت تسلیم بالا برد.
آوا: خیلی خب بابا شوخی کردم.
سارا میوه به دست تو هال اومد و ظرفرو زمین گذاشت. پیشدستیو چاقو و نمکدون رو روی فرش گذاشتمو سه تامون گرد دور هم نشستیم. خیاری پوست کردمو مشغول خوردن شدم.
آوا: نوال چه خبر از سفر با شهابجون؟!
تکهای خیار تو دهنم گذاشتمو با یادآوری اتفاقات گفتم:
_ خبر که زیاد دارم بچهها، منتهی الان نه بعد شام تعریف میکنم براتون.
سارا: پس زودتر شام بخوریم تا هماز گشنگیو هم فضولی نمردیم.
_ غذا آمادست، بخورین میوههاتونرو سفره بندازیم.
سفره رو پهن کردیمو دور هم نشستیم. آوا با هیجان گفت:
آوا: راستی بچهها من و سجاد رفتیم تالار دیدیم برای عروسی. برای دهم اینماه رزرو کردیم.
با خوشحالی گفتم:
_ ایول بابا مبارکه! ایشالا به خوشیو سلامتی برید خونه بخت.
آوا: قربونت برم ایشالا قسمت شما دوتا.
سارا تیکهای لازانیا تو دهنش گذاشتو گفت:
سارا: بهبه تبریک میگم آواجون. دهمکی میشه!یک هفته دیگه؟!
آوا: آره عزیزم پنج شنبه.
چشمام گشاد شد.
_ عجب آدمی هستیها! یکم زودتر میگفتی خب ما یکهفته ای لباس از کجا پیدا کنیم آخه!
آوا: خب بابا توام پیدا میکنی، من خودم هنوز پرو لباس نرفتم.
سارا: بس که ریلکسی دختر.
_ همینرو بگو! ما از الان جای تو استرس گرفتیم.
آوا: من استرسو این حرفا حالیم نمیشه. بالاخره یهجوری میگذره دیگه.
_ ایشالا که به سلامتیو دلخوش بگذره.
سارا: انشالله.
شام و دور هم خوردیم، اینقدر سر عروسی خندیدم و مسخره بازی در آوردیم که نزدیک یکساعتی سفره پهن بود. ساعت ده شب بود که تشکو پتو آوردم و سه تایی کنارهم دراز کشیدم. خودم وسط دراز کشیدم و آوا سمت راستمو سارا هم سمت چپم بودن. آوا گوشیشرو گرفتو دقایقی مشغول شد. دیدم که داشت به سجاد شببخیر میگفتو ماچو ب×و×س×ه میفرستاد. بعد از چند دقیقه که کارش تموم شد گوشیشرو کنار گذاشتو به من خیره شد.
@هدیه زندگی