. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #141
سعیدی سرش‌رو پایین انداخت و من دلم براش کباب شد. تیر این جهان مهر امروز تک تک‌ ما هارو هدف گرفته بود.
سعیدی: درسته قربان.
شهاب بدتر از همه ساکت شده بود و‌صداش در نمی‌اومد. با اون چشمای مشکیش عمیق شهاب‌رو‌ نگاه کرد و رو بهش با لحن بدی گفت:
_ چرا پنج بار درخواست کار با شرکت من‌رو دادی؟!
شهاب جوری آب دهنش و با صدا قورت داد که صداش به گوشم رسید. روی پیشونیش ع×ر×ق نشسته بود، معلوم بود چقدر تحت فشار واسترس. صاف نشست و سعی کرد خودش و جمع و جور کنه.
شهاب: چون...چون کار کردن با شرکت شما افتخار و فرصت خوبی برای ماست.
گوشه‌ی چشماش مثل دیروز چین افتاد و پوزخند زد. با تمسخر گفت:
_ چی تو خودت‌و شرکتت دیدی که به شرکت من درخواست همکاری دادی؟! چهار بار رد شدن برات کافی نبود؟!
بیشعورِ احمق...داشت تحقیر می‌کرد. الحق که نفهم و بیشعور بود. چطور این‌قدر راحت آدم‌هارو با حرفاش خورد می‌کرد. احساس کردم به شهاب برخورد. دلم براش کباب شد. خدا آدم‌و محتاج کسایی مثل این نکنه!
شهاب آروم‌تر از قبل گفت:
شهاب: ما کارمون تو ایران خیلی خوبه، مطمئن باشید از همکاری با ما پشیمون نمی‌شید.
ابرویی بالا داد و متفکر پرونده‌ی روی میز رو ورق زد. احساس کردم نیاز دارم برم دست‌شویی. پاهام رو تکون می‌دادم تا فراموشم ‌بشه؛ اما نمی‌شد.
دوباره صداش بلند شد.
_ رزومه‌ی پر باری هم نداری، بجز یه شرکت تو ابوظبی.
سرش‌و بلند کرد و نیم‌ نگاه ترسناکی به من انداخت و خیره شد به شهاب‌و ادامه داد:
_ اما من این فرصت‌رو به خودت و شرکتت می‌دم. در عوض هر سهل انگاری و کم کاری که ببینم جریمه‌های سنگینی‌رو متحمل شرکتت می‌کنم. مفهومه؟!
من که حالم داشت از این همه زورگویی بهم میخورد؛ اما شهاب که حسابی خوشحال شده بود تند و با صدای شادی گفت:
شهاب: حتما همین‌طوره...مطمئن باشید کار ما بی‌نقصه پشیمون نمی‌شید.
الهی بگردم چقدر خوش‌حال شده بود.
بی‌توجه به حرف شهاب رو به خانومی کرد و گفت:
_ قرارداد هارو بده امضا کنه. همه کار‌هارو ردیف کنید و خبرش‌رو بهم بدید.
شهاب مدام لبخند می‌زد و حال خوبی داشت. دلم می‌خواست بهش بگم آخه کار کردن با این وحشی‌ هم خوشحالی داره که تو این‌قدرخوشحالی! اما صدام و درونم خفه کردم. گرفته بلند شدم‌و مقابل نگاه همه از اتاق بیرون رفتم. تو راه‌رو دنبال توالت گشتم و بعد از دقایقی پیدا کردم. نگاهم‌رو به آیینه دوختم، رنگم عین گچ سفید شده بود. اگه به خاطر شهاب نبود می‌دونستم جواب وحشی‌بازی‌هاش ‌رو چطوری بدم. آدمی نبودم که مقابل همچین آدم‌هایی سکوت کنم؛ اما مجبور بودم. به‌خاطر مهربونی‌های شهاب و خوشحالیش مجبور بودم. به‌خاطر دل پاکش مجبور بودم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #142
بیرون اومدم‌و خواستم دوباره سمت اتاق جلسه برم که صدای داد بلند و عصبیش از توی اتاقی به گوشم رسید. حالت دیگه‌ای هم غیر ازخشم تو وجودش بود؟! کنجکاو پشت در ایستادم‌و گوش دادم.
_ دست بهش نزنید پیام، فقط ببریدش اونجا خودم الان میام...حسابی با اون هرز...کار دارم.
یه لحظه به گوشام شک کردم؛ اما نه درست شنیده بودم. فوضولیم گل کرده بود. باید سر از کار این مرتیکه در می‌آوردم. من‌که تا شب بیشتراینجا نبودم و بعد از اون می‌رفتم سراغ زندگیم، پس بهتر بود کاری که دلم می‌خواد رو انجام بدم. فوری عقب گرد کردم‌و قبل از اینکه از اتاق بیرون بیاد رفتم تو اتاق جلسه که شهاب بلند شد و سمت در اومد.
شهاب: بریم نوال‌جان؟!
_ اره بریم تبریک می‌گم بهت بالاخره معامله‌رو گرفتی! ایشالا خیر باشه برات.
نفس عمیقی کشید.
شهاب: حسابی خیالم راحت شد، مرسی عزیزم.
هیچی نگفتم‌و به لبخند خالی بسنده کردم، از بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون از شرکت. خشکی و سردی این مرد کل شرکت و گرفته بود.
این پا و اون پا می‌کردم چطوری شهاب‌رو بپیچونم. بالاخره با کلی استرس پرسیدم:
_ می‌گم شهاب‌جان خسته‌ای؟!
دستش‌رو به پیشونیش کشید. ع×ر×ق کرده بود.
شهاب: آخ نگو که حسابی همه‌ی انرژیم تحلیل رفت.
خوشحال شدم. سعی کردم خیلی ضایع نکنم‌و غمگین گفتم:
_ ای بابا حیف شد که! پس تو برو هتل استراحت کن دیشب‌هم که خوب نخوابیدی. منم یه دوری این اطراف بزنم میام هتل، هوم؟!
اینقدر خسته بود که اهمیت نده و بیخیال باشه. بی‌تفاوت گفت:
شهاب: خوبه پس مواظب خودت باش.
دستش‌و برای تاکسی بلند کرد که با یادآوری چیزی سریع و بدون تعارف گفتم:
_ می‌شه یک مقدار پول بهم قرض بدی؟!
محکم به پیشمونی سرخش کوبید و دست تو کیفش کرد.
شهاب: آخ حواس من‌و ببین...بیا بگیر ببخشید.
لبخند زدم و تشکر کردم.
منتظر موندم تاکسی بگیره و دور بشه. برای یک تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم. راننده داشت راه می‌افتاد که گفتم:
_ لطفا حرکت نکن صبر کنید چند دقیقه.
حدود ده‌دقیقه‌ای منتظر بودیم، راننده حسابی کلافه شده بود. منم بدتر از اون. هوف چرا نمی‌اومد بیرون. راننده عصبی خواست حرکت کنهکه قامت بلندش از در شرکت نمایان شد و هم‌زمان ماشین مدل بالای مشکی رنگی جلوی پاش ایستاد. با دیدن ماشین دهنم باز مونده بود. عجب ماشینی بود. نگهبانی پیاده شد و سویچ و دستش داد. عین کل این چند ساعت اخم سنگینی روی صورتش بود سوار شد و به سرعت حرکت کرد. سریع رو به راننده کردم.
_ برو آقا برو دنبال اون ماشین.
ماشین آروم راه افتاد و راننده با مکث گفت:
راننده: اگه قضیه مشکل داره خانوم من‌رو وارد ماجرا نکن.
_ پوف...نه آقا چه مشکلی طرف همسرمه! شما برو گمش نکنی!
اَه زبونم لال نشه، خدانکنه اون گوریل شوهر من باشه آخه!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #143
دیگه چیزی نگفت‌و سرعت ماشین و بیشتر کرد و با فاصله دنبالش راه افتاد. سگ پول بودن از سر و کول این بشر می‌بارید. هی خدا پول‌رو به کیا می‌دی! حدوداً یک ساعت تمام داشت با سرعت می‌روند و ما به زور دنبالش می‌رفتیم که گمش نکنیم. یکم آروم‌تر برو لعنتی! اما من بالاخره سر از کارت در می‌آرم. بعد از مدت طولانی که از شهر خارج شده بودیم نزدیک یک مزرعه بزرگ نگه داشت. به راننده گفته بودم خیلی عقب‌تر بایسته. به قدری همه جا خلوت بود که ترس تو دلم افتاده بود و داشتم از کارم پشیمون می‌شدم. دو تا ماشین مدل بالای دیگه جلوی یک سوله قدیمی‌و بزرگ بودن. کل سوله سیمانی بود. چهارتا مرد هیکلی‌و گنده که کت و شلوار مشکی پوشیده بودن جلوی در سوله بودن. سمتشون رفت و چیزی بهشون گفت و دستش‌رو تو هوا تکون داد. یکی‌شون جلو راه افتاد و سه تای دیگه پشت سرش اومدن‌و سوارماشین‌ها شدن. قیافه‌هاشون برام قابل تشخیص نبود. دور زدن و اومدن سمت ما. فوراً رفتم زیر صندلی‌و قایم شدم که راننده ترسیده نگاهم می‌کرد و با استرس گفت:
راننده: کافیه‌ رسیدیم دیگه خانوم پیاده‌شو.
صدای چرخ ماشین‌هاشون روی آسفالت داغ از کنار گوشم رد شد و باعث‌شد تاکسی تکون ریزی بخوره.
آروم سرم‌رو بلند کردم‌و به بیرون نگاه کردم. جز ماشین اون و ما هیچکس نبود و دور تا دور سوله گندم‌زار بود. پول راننده‌رو حساب کردم که نصف بیشتر پولی که شهاب بهم داده بود رفت. پیاده شدم و با ترس این طرف‌و اون طرف‌رو نگاه کردم. سریع پا تند کرد و از توی گندم‌زار به سختی با پاشنه بلندم دویدم و نزدیک سوله رفتم و خودم‌رو به دیوارش چسبوندم. در چوبی قهوه‌ای بزرگی داشت که یک طرفش کامل بسته بود و طرف دیگه کمی نیمه باز بود. روی چوب در سوراخ های خطی ریزی بود که می‌شد داخل و دید. اینقدر دویده بودم نفسم بریده بریده شده بود. صداش به سختی به گوشم می‌رسید و مجبور شدم کمی نزدیک در برم. داشتم سکته می‌کرد و ضربان قلبم روی هزار بود. از لای سوراخ‌های روی در به داخل نگاه می‌کردم. قامت بلند و هیکلیش پشت به من بود و انگار که کسی جلوش بود. سر سریدور تا دور سوله رو از دیدم گذروندم. توی سوله پر از کیسه گندم و ابزار‌های مختلف کشاورزی بود. دستش‌رو پشتش قلاب کرده بود و من چشمم میخ ساعت مشکی مارکش شد که چقدر به دستش می‌اومد. به زور چشم از دستاش گرفتم. خم شده بود روی طرف. صداش به گوشم رسید. خیلی آروم بود. به قدری آروم حرف می‌زد که اگه داد می‌زد اینقدر ترس برم نمی‌داشت.
_ خب...آفرین...خوب جرئت کردی تو شرکت من گندکاری راه بندازی؟
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #144
صاف شد و قدمی به عقب برداشت. دستاش هنوز پشتش قلاب بود و عضله‌های بازوش‌رو بیشتر نمایان می‌کرد. صدای گریون دختره بلندشد. زار می‌زد. صداش برام خیلی آشنا بود؛ اما تشخیص ندادم.
_غلط کردم...غلط اضافی کردم...به خدا...مجبور شدم کیارش...تهدیدم کردن...مجبور شدم. به جان خواهرم اذیتم کردن کیارش...من اهل این کارا نبودم...قسم میخورم!
پس اسمش کیارش بود! عجیب بهش می‌اومد. به خودم نهیب زدم، الان مگه‌وقت این فکراست آخه! لحنش آروم بود اما تن صداش بلند بود.
کیارش: که مجبور شدی؟!
_ اره به قرآن قسم با خانوادم تهدیدم کردن.
کیارش سمت میزی آهنی گوشه سوله رفت که یکی از پایه‌هاش لق بود. با کنار رفتن هیکلش تازه تونستم قیافه دختره‌رو ببینم. دهنم ازتعجب باز موند. مغزم هنگ کرد. این‌ اینجا چیکار می‌کرد! همون دختره برنزی بود که تو رختکن دیده بودمش. همونی که مشکوک با تلفن حرف می‌زد. پس اون شب داشت از دست کیارش قایم می‌شد. خدایا اینجا چه خبر بود. وسایل روی میز و نمی‌تونستم ببینم؛ اما یه سری وسیله‌و خرت و‌ پرت بود. کیارش جوری بود که انگار آرامش قبل از طوفانه. من جای دختره داشتم سکته می‌کردم‌و قبلم تالاپ تلوپ تو حلقم می‌‌کوبید. قلاب دستش و باز کرد و تو یه حرکت کت مشکی رنگش‌رو از تنش کند و روی صندلی چوبی کنار میز انداخت. آستین‌های پیرهن مشکیش‌و کمی بالا زد و متفکر به میز خیره شد و شیئ براقی از روی میز برداشت. با حرفش مغزم قفل کرد.
کیارش: دوست داری تنبیهت چی باشه فرناز؟! می‌زارم خودت انتخاب کنی.
فرناز دست‌و پاهاش به صندلی بسته بود و مدام خودش‌رو تکون می‌داد و تقلا می‌کرد. موهای رنگ شدش خیس و ع×ر×ق کرده به صورتش چسبیده بود و داد می‌زد و گریه می‌کرد. دلم داشت از التماس‌هاش می‌ترکید. خدا لعنتت کنه کیارش اینجوری دختر مردم‌رو عذاب ندی.
فرناز: کیارش غلط کردم جان هرکی دوست داری بزار برم جون مادرت بزار برم اشتباه کردم.
کیارش در آنی با چند قدم بلند به سمت فرناز حمله‌ور شد و محکم با پشت دستش تو دهن فرناز کوبید که فرناز با صندلی از پشت به عقب پرت شد و با صدای بدی از کمر به زمین خورد، بلند زار زد. دستم‌و محکم جلو دهنم گرفتم تا جیغ نزنم. صدای غریدنش بلند شد:
کیارش: خفه شو دختره ی ع×و×ض×ی به چه حقی قسم مادرم رو میاری...زندت نمیزارم فرناز، زندت نمی زارم
دوباره سریع خم شد و از طناب فرناز و گرفت و بالا کشیدش. سریع طناب‌شو با چاقوی توی دستش پاره کرد و محکم‌ و با صورت روی زمین پرتش کرد. فرناز چهار دست پا و با وضعیت بدی روی زمین کثیف افتاده بود. حالم داشت بد می‌شد. سرم‌گیج می‌رفت. صدای ناله وزجه‌هاش تو سرم‌می‌پیچید. کیارش حالش دست خودش نبود و عصبی دستش و سمت کمربند چرمش برد و بیرون کشید و با ضرب بالا برد و روی پشت فرناز بی‌دفاع فرود اومد. برق کمربند چشمم‌رو زد و حالم و بدتر کرد. پاهام سست شده بود و می‌لرزید. یک ضربه...دوضربه...سه ضربه... می‌زد و فرناز به هق هق افتاده بود و می‌نالید. قلبم از شدت درد فشرده شده بود. دستم‌رو جلوی دهنم گرفته بودم وبی‌صدا با فرناز زار می‌زدم.
بی‌وجدان، هرکاری‌هم کرده باشه حقش این شکنجه‌ها نیست. کیارش خستگی ناپذیر به فرناز می‌کوبید وآروم نمی‌شد و مدام فریاد می‌زد.
کیارش: خیانت نداشیم...نداشتیم فرناز...غلط کردی...غلط کردی...با من در میافتی...از مادر زاده نشده...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #145
دیگه گوش ندادم. کفشم‌رو از پاهای دردناکم کندم و با دو به سمت پشت سوله رفتم. گندم‌های تیز تو کف پاهام فرو می‌رفت‌و اذیتم می‌کرد؛ اما مهم نبود. باید تحمل می‌کردم. اشکام جلوی دیدم و تار کرده بودن. دستم و به دیوار سیمانی تکیه زدم و به پشت سوله رسیدم و میون کلی خرت و پرت چشم چرخوندم. کیسه‌های سفید خالی رو بلند کردم و با دیدن بیل دسته چوبی بزرگی با خوش‌حالی برش داشتم و دوباره به جلوی سوله برگشتم. کف پاهام می‌سوخت. اشکام و کنار زدم‌و داخل‌رو نگاه کردم. با دیدن صحنه‌ی روبه روم احساس کردم قلبم دیگه نزد. اشکام بی‌محابا ریخت و دلم پر از خون شد. فرناز با لباس‌های پاره و پوره و صورتی داغون وسط سوله درازکش بود و کیارش باکفشش محکم به قفسه سینش فشار می‌آورد. سرم گیج رفت از این همه ظلم. فرناز تو چیکار کرده بودی مگه! دسته چوبی و کلفت بیل و تودستای لرزونم محکم کردم. سوزش قلبم بیشتر ‌می‌شد. صدایی از فرناز در نمی‌اومد. عزمم و جزم ‌کردم‌و باید کمکش می‌کردم. هرچند اگه موفق نشم، حداقل خیالم راحته که کمک کردم. به هم نوع خودم، به یه انسان بی‌دفاع در مقابل یک گرگ وحشی که هیچ بویی از انسانیت نبرده کمک کردم. تحمل این حجم از بی رحمی‌ رو نداشتم. چشمام‌و محکم رو هم فشار دادم و اشکام و پس زدم و سریع به پشت اون لنگه‌ی در رفتم. دیدم به داخل واضح‌تر شد و این بار صدای خر و خر فرناز به گوشم رسید. خدایا کمکم کن هیچ کاری از دستم بر نمیاد. آروم و از نیمه‌ی لای در داخل رفتم. استرس اَمونم و بریده بود و دستام ع×ر×ق کرده بود. هر آن امکان داشت حضور من و پشت سرش احساس کنه. اما کیارش عصبی رو به فرناز بی‌جون می‌غرید و حواسش به منی که با پاهای لرزون چند قدمیش ایستاده بودم نبود.
کیارش: با یه بی‌همه چیز ریختی روهم که من و زیر سوال ببری! فکر کردی خیلی راحته؟! فکر کردی اینقدر احمقم‌و ازت می‌گذرم...
با استرس دو قدم دیگه‌هم برداشتم. پاهام هم‌چنان می‌سوخت و گزگز می‌کرد. به حدی نزدیک شدم که متوجه نشه تا بتونم بزنمش. فرنازبی‌جون به کیارش نگاه می‌کرد و هیچ حرکتی نداشت. کیارش خم شد و دستش‌رو سمت صورت فرناز برد؛ که هم‌زمان با دسته‌ی بیل به محکم ترین حالت ممکن به کمی پایین تر از گردنش کوبیدم‌و جیغ گوش خراش من تو آخ بلند کیارش گم شد. بیل‌رو با صدا به زمین پرت کردم و دستم و ناباور و گریون جلوی دهنم گرفتم. زانوهام خالی شد. کیارش چرخید و دستش‌و به پشت سرش گرفت...لحظه‌ی آخر نگاهش بهم افتاد و در آنی بیهوش روی زمین کنار فرناز افتاد. گریه اَمونم و بریده بود و با ترس به کیارش نگاه می‌کردم. چه غلطی کردم اگه بلایی سرش می‌اومد چی؟! خدایا غلط کردم...اشتباه کردم...قلبم از درد فشرده شد...روی زمین کنار کیارش نشستم و هیکل بزرگش و با دستای بی‌جونم تکون‌می‌دادم تا بهوش بیاد. بین دستای ناتوانم گرفتمش. سرم و نزدیک بینیش بردم که نفس نامنظمش به پوست صورتم خورد. دلم لرزید. گریون‌ می‌نالیدم.
_ غلط کردم توروخدا بلند شو...من و چه به این کارا...خدایا کمکم کن غلط کردم. تورو خدا هیچیش نشه...
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #146
همین‌جور می‌نالیدم‌و کیارش و تکون می‌دادم که نفهمیدم فرناز کی به خودش اومد و به سختی بلند شده بود. به هزار مصیبت زیرشونه‌هام‌و گرفته بود و به زور می‌خواست بلندم کنه. صداش به سختی در می‌اومد.
فرناز: ولش‌کن...بلندشو دختر... این هیچیش‌ نمیشه..گریه نکن..بیهوشه فقط...دِ پاشو دیگه.
کلافه و ناراحت از کیارش دل کندم و از کنارش بلند شدم. فرناز خودش حال میزونی نداشت؛ اما می‌خواست من و با خودش ببره. حال منم بدتر از اون نبود.
فرناز: بجنب دختر الان اون پیام و دار و‌ دستش میان پدرمون‌رو ...در میارن...یالا.
فرناز من و سمت در کشید و من تا لحظه آخر نگاهم به کیارشِ بیهوش بود. نالیدم:
_ خدایا طوریش نشه.
بیرون از در رفتیم. آفتاب سوزان‌و مستقیم تو صورت‌مون می‌خورد. فرناز بی‌حال ایستاد و دور‌و اطراف و نگاه کرد. رد خون خشک شده توی صورتش خودنمایی می‌کرد. دستم و گرفت و من‌و سمت چپ‌مون کشید. خیلی سریع داشت تو‌گندم‌زار می‌دویید و حواسش به منی که اصلا کفش پام نبود، نبود.
دستم‌و محکم از دستش بیرون کشیدم و ایستادم. دستم و به زانوم گرفتم‌و با درد نالیدم:
_ نمی‌بینی کفش پاهام نیست...داغون شدم...نمی‌تونم تند بیام تو خودت برو.
فرناز با استرس گفت:
فرناز: می‌رسن بهمون دختر بیا بریم لج نکن.
_ تو برو با من کاری ندارن.
پوزخند دردناکی زد.
فرناز: کور خوندی...اون کیارشی که من می‌شناسم تا جد و آباد آدم و جلو چشمش‌ نیاره ول کن طرف نیست. اگه اینجا زندگی می‌کنی یه مدت برو خودت‌رو گم و گور کن، نزار پیدات کنه.
دروغ چرا، ترسیدم. خیلی ترسیدم...اگه دستش بهم می‌رسید چی...من‌و دیده بود و می‌شناخت.
فرناز رو‌به روم ایستاد و دستم و از زانوهام جدا کرد و تو دستش گرفت. نگاه قدر شناسانه‌ای بهم کرد و با تموم دردی که تو‌ تنش داشت محکم بغلم کرد.
فرناز: می‌دونم همونی هستی که تو‌ هتل دیدمت ممنونم دختر، خیلی ممنونم.
ازم جدا شد و خیلی سریع عقب گرد کرد و تو گندم‌زار دوید. اینقدر به تماشای رفتنش ایستا‌دم تا از جلوی چشمام عین سایه‌ای محو شد. به دور و ورم نگاه کردم. هیچی نبود. همه جا خشک و برهوت بود. قدم‌هام ‌و به سمت راستم که جاده بود کج کردم. دهنم از تشنگی خشک شده بود و سرم حسابی سنگین بود. ساعت گوشیم و دیدم که سه بعد از ظهر بود. کی سه ساعت گذشته بود! مسیر جاده‌ رو قدم می‌زدم وراه می‌رفتم. فارغ از هر چیزی اینقدر راه رفتم‌و ‌فکر کردم که به یه آبادی رسیدم. تاکسی گرفتم‌و آدرس هتل‌رو دادم. بی‌روح به جاده خیره شدم. نفهمیدم کی رسیدیم. پیاده شدم‌و در مقابل چشم‌های متعجب همه به اتاقم رفتم. اولین کاری که کردم تو حموم رفتم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #147
لباس‌های خاکی و کثیفم‌رو از تنم کندم و زیر دوش نشستم و به کف پاهام نگاه کردم. قرمز شده بود و پر از کلی زخم بود که توش خاک رفته بود. با درد دستم و بهش کشیدم و با بغض شستم. بعد از حموم بتادینی از توی کشوی اتاق گرفتم‌و جفت پاهام‌ر‌و ضد عفونی کردم،باند سفیدی گرفتم و دورش‌ پیچیدم. روش جوراب پوشیدم تا شهاب یه وقت متوجه نشه. دو ساعت دیگه پرواز داشتیم‌و باید می‌رفتیم فرودگاه. به خاطر ترس از کیارش دلم می‌خواست زودتر از این شهر برم تا مبادا دیگه دستش بهم برسه. از حرفای فرناز می‌ترسیدم. به شهاب پیام دادم که رسیدم هتل. اونم گفت آماده باشم تا نیم‌ساعت دیگه حرکت می‌کنیم. همه چی‌رو جمع کردم‌و بیرون رفتم. هرچی این چند وقت خوب بود امروز حسابی گند بود؛ اما ته دلم یکمی خوشحال بودم، هرچی که بود تونسته بودم جون یک نفر رو نجات بدم. از اون کیارش بی‌رحم بعید نبود اگه فرناز رو می‌کشت. از خیانت حرف می‌زد...یعنی فرناز دوست دخترش بود؟! یعنی فقط به خاطر اینکه رفته بود با یکی دیگه داشت این بلارو سرش می‌آورد! ای وای کیارش که تو چقدر بی‌رحمی! ای وای از این دل سنگیت که اینجوری خون تو دل اون دختر کردی. نفهمیدم کی رفتیم فرودگاه و کی سوار هواپیما شدیم، هیچی نفهمیدم. شهاب نگران مدام پاپیجم میشد و من حتی حال جواب دادن بهش‌رو نداشتم و مدام از سر خودم‌ بازش می‌کردم. خسته بودم دلم‌ می‌خواست بخوابم این‌قدر بخوابم‌که خستگی تمام این چندساعت طاقت فرسایی که تحمل کرده بودم از تنم در بره. این بار دیگه از فراز و فرود هواپیما نترسیدم‌و فکرم فقط سمت مرد بی‌رحمی بودکه مطمئن بودم اگه دبی بودم بیخیالم نمی‌شد. چطور جرئت کرده بودم‌ که بهش آسیب بزنم نمی‌دونم؛ اما خوب می‌دونم نمی‌تونستم بزارم‌اون دختر جلوی چشمم جون بده. اگه کیارش دل نداشت من دل داشتم. حالا که تا اونجا رفته بودم نمی‌تونستم اجازه بدم.
کی رسیدیم تهران؟! نمی‌دونم. بی‌روح و بی هیچ حسی از شهاب خداحافظی کردم، دلم‌ نمیخواست دلش‌رو بشکونم؛ اما حال خودم‌خوب نبود. احساس می‌کردم درد کمربند کیارش جای فرناز روی تن من فرود اومده بود. رفتم خونه و تا صبح با ذهنی آشفته خوابیدم. این‌بارصبح بدون هیچ آلارمی بیدار شدم‌و حاضر شدم ‌تا برم شرکت. حتی یک لقمه‌هم غذا نخورده بودم و احساس گرسنگی‌هم نمی‌کردم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #148
عاری از هر احساسی به نازنین سلام کردم و به اتاقم رفتم. کسی تا ظهر سراغم نیومد؛ اما ظهر با تماس شهاب به اتاقش رفتم. تقه‌ای زدم و‌ وارد شدم. جلوی در ایستادم‌و گفتم:
_ کاری داشتی با من؟!
سرش و از توی وسایل کشوش‌ بیرون آورد و گفت:
شهاب: اره نوال کارت داشتم.
بی‌حوصله گفتم:
_ گوش می‌دم.
شهاب: بشین رو مبل می‌خوام حرف بزنیم.
حوصله بحث نداشتم. مطیع روی مبل نشستم‌و شهاب رو به روم جا گرفت. نگاهای دقیقش توی صورتم کلافم کرد.
_ خب شهاب؟! منتظرم.
خسته به حرف‌های طولانیش گوش می‌دادم.
شهاب: چت شده تو نوال؟! رنگ به رو نداری، دیروز اینقدر حالت بد بود که نتونستم باهات حرف بزنم. اتفاقی افتاده می‌شه برام تعریف کنی؟!
_ نه شهاب‌جان چه اتفاقی همه‌چی روبه راهِ!
تکیه‌ش رو به مبل زد و دستاش‌رو تو هم قلاب کرد. می‌فهمیدم نگرانمه؛ اما چی بهش می‌گفتم! می‌گفتم ترسیدم، از کاری که کردم ترسیدم. از آدمی که فرسنگ‌ها ازم دوره ترسیدم. اره خیلی ترسیدم. دیروز عجیب‌ترین روز برام بود. اتفاقات به‌طور عجیبی کنارهم چیده شده بود ومن مقصر بودم. به یکی آسیب رسونده بودم. هرچند کم! هرچند اون بد بود؛ اما منم بدی کرده بودم‌و عذاب وجدان داشتم. از فکر بیرون اومدم‌و حواسم‌و به شهاب دادم.
شهاب: باشه نوال‌ من اصرار نمی‌کنم اگه دوست نداری حرفی نزن؛ اما اینم درک کن که من نگرانتم، دوست ندارم تورو با این حال و روزبیینم.
سعی کردم به روش لبخند بزنم؛ اما بیشتر شبیه یک آدم درهم‌ ریخته بودم.
_ چیزی برای نگرانی نیست که! فکر کنم یکم دو هوا شدم و آب‌و هوای اونجا روم تاثیر گذاشته همین!
معلوم بود شهاب حرفم‌و باور نکرده. با این حال با لحن خیرخواه و مهربونی گفت و من‌و باز مدیون خودش کرد.
شهاب: اوهوم به نظر منم همینه کاش یکم استراحت می‌کردی نمی‌اومدی امروز. اگه می‌خوای الان می‌تونی بری خونه نوال برو استراحت کن.
بلند شدم و گفتم:
_ نه خوبم الان نیازی نیست. اگه کاری نیست من برم.
شهاب: نه کجا بری بشین هنوز اصل کاری‌رو نگفتم بهت که!
دوباره نشستم و شهاب گفت:
شهاب: برای باغت مشتری پیدا شده. می‌خواد زمین‌و ببینه، اگه آمادگی داری قرار بزاریم بریم زمین‌و نشونش بدیم.
پاک زمین و خونه‌رو یادم رفته بود. کلافه به پیشونیم کوبیدم.
_ عکس‌هارو دیده پسندیده؟! الکی این‌ همه راه نریم تا اونجا یارو‌ مشتری نباشه فقط گیر آورده باشه مارو؟!
شهاب: نه بابا یارو کارش درسته بنگاهی می‌شناختش گفت از اون آدم حسابی‌هاست. طرف کلی خونه‌و زمین خرید و فروش کرده تو همین بنگاه، آدم معتبری‌ِ.
_ با همون قیمت پیشنهادی من می‌خره دیگه؟! باز نخواد چک و چونه بزنه که اصلا حوصله ندارم.
شهاب: تو نگران این چیزا نباش همه‌چی رو خودم ردیف می‌کنم.
_ باشه مشکلی نیست کی قرار می‌زاری؟!
شهاب: هر وقت تو بگی.
کمی فکر کردم و گفتم پس‌فردا خوبه؟!
شهاب دستش‌رو روی چشماش گذاشت و با لحن بامزه‌ای گفت:
شهاب: چشم قرار و می‌زارم برای پس‌فردا، امر دیگه‌ای باشه خانوم؟!
حال گرفتم یکم بهتر شده بود. خنده‌یکوتاهی کردم و گفتم:
_ اِ اذیتم نکن دیگه شهاب!
لبخند کمرنگی رو لبش نقش بست و خیره‌تو چشمام آروم‌و با احساس گفت:
شهاب: بازم چشم.
خجالت‌زده بلندشدم و مقابل چشم‌های خیرش سمت در اتاق رفتم. چرخیدم و رو بهش با تموم وجودم گفتم:
_ خیلی خوبه که هستی شهاب...خیلی!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #149
و از اتاق اتاق بیرون زدم‌و منتظر جوابش نموندم.
پشت در اتاقش تکیه دادم‌و چشمام و بستم. خدایا شکرت واسه وجود این مرد مهربون. چقدر یه آدم می‌تونه دل‌رحم و دوست داشتنی باشه.
اگه این کاراش فقط به خاطر من و علاقش به من بود هیچ‌وقت همچین حرفی‌رو نمی‌زدم؛ اما شهاب خوب بود. با همه خوب بود نه فقط من. برای کسی کم نمی‌ذاشت‌و هرکاری از دستش بر می‌اومد انجام می‌داد.
چشمام‌و آروم باز کردم که با دیدن قیافه کنجکاو نازنین جلوی صورتم یکه‌ای خوردم‌و محکم به عقب هلش دادم‌و رو بهش توپیدم:
_ وای بیشعور کی اومدی ترسوندیم!
دستم‌و محکم سمت خودش کشید و دوباره با پرویی زل زد به چهرم. با تعجب نگاهش ‌می‌کردم که مشکوک گفت:
نازنین: رژت کو نوال؟!
چشمام داشت در می‌اومد. خواستم خودم‌و عقب بکشم که نذاشت.
_ چی می‌گی نازنین رژ چی؟!
چشماش‌رو ریز کرد و گفت:
نازنین: آخ آخ بیخود نبود این‌جوری تو حس بودی‌ها! شیطون بلا چیکار کردین؟!
تازه دوزاریم افتاده بود. چشمام از این گشادتر نمی‌شد. این‌بار محکم خودم‌و از دستش بیرون کشیدم‌و آروم تو سرش زدم‌و خندون گفتم:
_ ای منحرف خاک‌تو سرت با این افکار خاک برسریت، خجالت بکش!
لب‌و لوچش جمع شد.
نازنین: ای‌بابا دلمون به عروسی خوش بودا! یعنی هرچی بافتم کشک بود؟!
_ بیخود دوختی برا خودت منگل‌خانوم. یک‌بار دیگه از این فکر‌ها کردی نکردی‌ها!
شیطون ابرو بالا انداخت.
نازنین: چیه به شهاب جونت می‌گی اخراجم کنه؟! بالاخره آقاته دیگه هرچی بگی‌گوش می‌ده!
دستم‌و آماده کردم که یه نیشگون حسابی ازش بگیرم که بدو رفت سمت میزش‌و از دستم فرار کرد. حوصله دوییدن نداشتم‌و با چشمام براش خط‌و نشون کشیدم‌و سمت اتاقم رفتم. ای‌خدا یه عقلی به این رفیق‌های من بده.
حالم از صبح بهتر شده بود. رو‌ی صندلیم نشستم‌و به سمت پنجره پشت سرم چرخیدم. تلفنم‌و گرفتم و به آوا زنگ زدم.
_ سلام آوا خوبی؟!
آوا: سلام عزیزم ممنون‌ تو خوبی؟! چه خبر؟!
_ سلامتی. خواستم بگم شب اگه کاری نداری بیا پیش‌من بمون، سارا هم هست.
صدای شادش بلند شد.
آوا: آخ‌جون بساط غیبت‌و این داستاناست دیگه؟!
لبم‌وتو دهنم جمع کردم.
_ غیبت چی می‌خوام حرف بزنم باهاتون!
آوا: راجبِ چی؟!
_ سفرم!
حرصی گفت:
آوا: آهان همون دبی‌و می‌گی دیگه! همون که تنها تنها رفتی دیگه؟! خوش‌گذشت حالا بدون من؟!
دوباره چرخیدم‌و شکلات کاکائویی از روی میزم برداشتم‌و‌ توی دهنم گذاشتم با دهن پر گفتم:
_ بدون تو همیشه خوش می‌گذره.
آوا: تربیت‌و تقسیم می‌کردن کجا بودی تو من نمی‌دونم!
_ سرم‌و‌ بردی آوا شب می‌بینمت بای‌بای.
سرخوش قطع کردم. می‌دونستم الان چقدر حرص‌می‌خوره و طاقت نداره تا شب منتظر خبرهای من بمونه. تا ساعت سه شرکت بودم‌و رفتم خونه. تو راه برای خونه خرید کردم. وسایل‌و جابه‌جا کردم‌و دو ساعتی خوابیدم. بیدار شدم‌و دوش گرفتم‌و تاپ و شلوارک سفیدی پوشیدم. بانداژ جفت پاهام‌رو عوض کردم و باند سفیدی دورش پیچیدم. هنوز تاول داشت، قرمز بود و یکم می‌سوخت. بیخیال پاهام شدم‌و بلندشدم. ساعت هفت‌ونیم سارا و آوا می‌اومدن. شروع کردم لازانیا درست کردن. غذا رو توی فر گذاشتم که صدای زنگ در بلند شد. در و بازکردم‌و منتظر بچه‌ها شدم. از پاگرد رد شدن‌و تو دید رسم قرار گرفتن. سارا سریع کفش‌هاش‌رو در آورد و خودش‌و محکم تو بغلم پرت کرد. بغلش کردم که با صدای ذوق زده‌ای گفت:
سارا: سفر بخیر نوال‌خانوم، دلم لک زده بود برات عشقم.
فشاری ریزی به پشتت دادم.
_ منم همین‌طور قربونت برم.
آوا از پشت پالتوی سرخابی سارا رو تو چنگ گرفت‌و محکم عقب کشیدش‌و از من جداش کرد. سارا شاکی نگاهش می‌کرد؛ که آوا حرصی گفت:
آوا: خوبه دو روز نبوده‌ها! خفش کردی.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #150
هنوز حرفش تموم نشده بود که خودش‌رو بدتر از سارا تو بغلم انداخت‌و جوری فشارم داد که آخم در اومد. تند گفت:
آوا: کجا بودی خواهرم دلم تنگ شد برات آخه یک‌هفته ندیدمت نگفتی دلتنگت می‌شم، هان نگفتی؟! اصلا تو چرا به من خبر ندادی داری می‌ری هان؟! من باید از این دراز خانوم بشنوم آخه!
صورتم تو پالتوش گم شده بود و داشتم خفه می‌شدم. با صدای خفه‌ای گفتم:
_ تو که بدتر از سارایی...ولم کن خفه شدم...سارا کمک.
سارا سمت اتاق خواب رفت.
دسته گل تو دستش‌رو محکم به پشت سرم کوبید و ازم جدا شد.
آوا: بی‌لیاقتی بی‌لیاقت! حیف این همه محبت من که خرج تو میشه!
در هال‌رو بستم‌و گفتم:
_ خرج شوهرت کن خب بلکه یکم بهت امیدوار بشه بخواد دیرتر طلاقت بده.
سارا با لباس راحتی از تو اتاق بیرون اومد و بلند داد زد:
_ حق گفتی نوال حق!
آوا اَدای سارا رو در آورد و رو بهش توپید:
آوا: سارا به‌خدا می‌آم اینقدر قلقلت می‌دم تا قش کنی‌ها!
سارا فوبیای قلقلک داشت طوری که حتی اسمش‌رو هم‌می‌شنید دهنش بسته می‌شد. سارا ترسیده نگاهش کرد و سمت آشپزخونه رفت‌و از یخچال میوه در آورد.
این‌بار من رو به آوا توپیدم:
_ نبینم اذیتش کنی‌ها! دهنت‌و سرویس می‌کنم آوا!
دستش‌و به حالت تسلیم بالا برد.
آوا: خیلی خب بابا شوخی کردم.
سارا میوه به دست تو هال اومد و ظرف‌رو زمین گذاشت. پیش‌دستی‌و چاقو و نمک‌دون رو روی فرش گذاشتم‌و سه تامون گرد دور هم نشستیم. خیاری پوست کردم‌و مشغول خوردن شدم.
آوا: نوال چه خبر از سفر با شهاب‌جون؟!
تکه‌ای ‌خیار تو دهنم گذاشتم‌و با یادآوری اتفاقات گفتم:
_ خبر که زیاد دارم بچه‌ها، منتهی الان نه بعد شام تعریف می‌کنم براتون.
سارا: پس زودتر شام بخوریم تا‌ هم‌از گشنگی‌و هم فضولی نمردیم.
_ غذا آمادست، بخورین میوه‌هاتون‌رو سفره بندازیم.
سفره ‌رو پهن کردیم‌و دور هم‌ نشستیم. آوا با هیجان گفت:
آوا: راستی بچه‌ها من و سجاد رفتیم تالار دیدیم برای عروسی. برای دهم این‌ماه رزرو کردیم.
با خوشحالی گفتم:
_ ایول بابا مبارکه! ایشالا به خوشی‌و سلامتی برید خونه بخت.
آوا: قربونت برم ایشالا قسمت شما دوتا.
سارا تیکه‌ای لازانیا تو دهنش گذاشت‌و گفت:
سارا: به‌به تبریک می‌گم آواجون. دهم‌کی می‌شه!یک هفته دیگه؟!
آوا: آره عزیزم پنج شنبه.
چشمام گشاد شد.
_ عجب آدمی هستی‌ها! یکم زودتر می‌گفتی خب ما یک‌هفته ای لباس از کجا پیدا کنیم آخه!
آوا: خب بابا توام پیدا می‌کنی، من خودم هنوز پرو لباس نرفتم.
سارا: بس که ریلکسی دختر.
_ همین‌رو بگو! ما از الان جای تو استرس گرفتیم.
آوا: من استرس‌و این حرفا حالیم نمی‌شه. بالاخره یه‌جوری می‌گذره دیگه.
_ ایشالا که به سلامتی‌و دل‌خوش بگذره.
سارا: ان‌شالله.
شام و دور هم خوردیم، اینقدر سر عروسی خندیدم و مسخره بازی در آوردیم که نزدیک یک‌ساعتی سفره پهن بود. ساعت ده شب بود که تشک‌و پتو آوردم و سه تایی کنار‌هم دراز کشیدم. خودم وسط دراز کشیدم و آوا سمت راستم‌و سارا هم سمت چپم بودن. آوا گوشیش‌‌رو گرفت‌و دقایقی مشغول شد. دیدم که داشت به سجاد شب‌بخیر می‌گفت‌و ماچ‌و ب×و×س×ه ‌می‌فرستاد. بعد از چند دقیقه که کارش تموم شد گوشیش‌رو کنار گذاشت‌و به من خیره شد.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
398
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین