مشغول خوردن شدیمو همزمان دور و اطراف و نگاه میکردم که چشمم به اون طرف خیابون افتاد.
با دیدن اسم کلاب سریع و با ذوق بستی نیمه خوردمرو ول کردم و رو به شهاب که هنوز مشغول خوردن بود کردم و گفتم:
_ وای شهاب کلاب!
شهاب قاشقشرو توی ظرفش گذاشتو نگاهش رو به اون سمت داد. با تعجب گفت:
شهاب: میخوای بریم اونجا؟!
لب برچیدم.
_ اره خب چیه مگه!
شهاب: چیزی نیست میریم؛ اما خیلی از من دور نشو، معمولاً اینجور جاها خیلی شلوغ.
با ذوق باشهای گفتم و شهاب بلند شد و به اون طرف خیابون رفتیم. وارد شدیم. همهجا تاریک و پر دود و نورهای رنگی بود و صدای آهنگ خارجی بلندی به گوش میرسید. از شدت زیاد دود به سرفه افتادم. تک سرفهای کردمو دست شهاب و محکم گرفتم. راست میگفت خیلی شلوغ بود و کلی آدم مشغول رقصیدن و خوشگذرونی بودن. بعضیها هم کارای خاک برسری انجام میدادن. سمت بار رفتیم و روی صندلیهای پایه بلند نشستیم. من وسط نشسته بودم، همزمان با ما پسری قد بلند و کت و شلوار پوشی اومد و سمت راستم نشستو شهاب سمت چپم. پسره سر تا پا طوسی پوشیده بود و هیکلی. یک لحظه احساس کردم که چقدر شبیه بادیگارها بود. خیره نگاهش میکردم که نوشیدنی برای خودش سفارش داد و یک نفس سر کشید. قیافش درهم شد و سرش و کمی تکون داد. خاک بر سر یکی نیست بگه وقتی نمی تونی مجبوری بخوری؟ با صدای شهاب با چشمقره چشم از مرد برداشتم و به شهاب گوش دادم. صداش و بزور از توی اون شلوغی تشخیص دادم.
شهاب: نوشیدنی میخوری؟!
چشمام گشاد شد. استاد مملکترو ببین!
داد زدم تا صدام بهش برسه.
_ معلومه که نه! من کی تو عمرم از این کوفتی که این بار دومم باشه!
حرفم تموم نشد که شهاب بلند زد زیر خنده و چند نفری که اطرافمون بودن از خنده شهاب خندشون گرفت. بجز اون مرد. با تعجب شهابو نگاه کردمو حرصی گفتم:
_ چرا میخندی؟!
به زور و بریده از خنده گفت:
شهاب: وای...دختر...مگه هر نوشیدنی باید الکلی..باشه!
ابروهامو بالا دادم و حق به جانب گفتم:
_ پس چی مگه اینجا غیر از اینم پیدا میشه؟!
خودشو جمع کرد و نفس عمیقی کشید.
شهاب: معلومه که پیدا میشه! همه که از این چیزا نمیخورن. خیلیها اگه مشکل شرعیهم نداشته باشن به خاطر مشکلات معدشونهم که شده این چیزا رو نمیخورن.
آهانی گفتم. والا من که تا حالا اینجور جاها نیومدم خبر داشته باشم، ته تهش از فیلمو سریالای خارجی یه چیزهایی دیده بودم. شهاب رو به مرد اون سمت میز کرد و دو تا نوشیدنی بدون الکل برامون سفارش داد.
نوشیدنی به دست به جمعیت وسط نگاه میکردم. الله و اکبر از این همه حرکات سخیف. مو به تن آدم سیخ میشد. از حرکات اونها جلوی شهاب احساس خجالت کردمو روم و سمت بار برگردوندم؛ که صدای شهاب از کنار گوشم بلند شد:
شهاب: تو چرا خجالت میکشی آخه، اونا باید یکم شرم و حیا سرشون بشه که نمیشه.
نگاهش کردم که ادامه داد:
شهاب: میخوای یکم برقصی؟!
با خجالت گفتم:
_ تنها؟!
شونه بالا انداخت و نوشیدنیشرو روی میز گذاشت.
شهاب: من که خیلی رقص بلد نیستم؛ اما بخوای یکم همراهیت میکنم.
_ شکسته نفسی نکن اون روز تو ماشین که حسابی هنر نمایی کردی.
خندید و گفت:
_ خیلی خب حالا خجالتم نده!
از صندلی پایین اومدم و شهابهم سمتم اومد و دوتایی گوشهای رو تو اون شلوغی پیدا کردیم و مشغول رقصیدن شدیم. شهاب بلد بود؛اما سعی میکرد فقط خودشرو کمی با ریتم تکون بده. منم حسابی تو جو رقص رفته بودمو دوتایی میرقصیدیم و میخندیدیم. بعد ازبیست دقیقه شهاب خسته شده بود و رو بهم گفت:
شهاب: کافیه نوال؟ بریم هتل باز صبح باید بریم شرکت.
منم که حسابی رقصیده بودم و انرژیم خالی شده بود قبول کردم. قبل از رفتن گوشیم رو دست کسی دادم تا از منو شهاب عکس بگیره. بعداز اونجا به هتل رفتیم و تو راه کلی حرف زدیم.
ساعت دوازده بود که رسیدیم هتلو خوابیدیم.
@هدیه زندگی