. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #131
اتاقم شدم. لباسام‌رو در آوردم به جز تاپ سفیدی که تنم بود. شلوارک کوتاهم‌رو پوشیدم با صندلم. چقدر احساس آزادی می‌کردم. موهام از صبح همون‌جور مونده بود و رفتم پایین. سر ظهر بود و به خاطر آفتاب داغ، استخر بیرون خیلی خلوت بود. نوشیدنی خنکی برای خودم گرفتم‌و به استخر سر بسته رفتم. تعجب کردم، اینجا از بیرون هم خلوت تر بود! نه آخه یکی نیست بگه همه مگه مثل تو گاون سر ظهر بیان استخر! دوش گرفتم‌و داخل جکوزی رفتم. آب حسابی داغ بود، اما کیف می‌داد. چقدر خوب بود کسی این اطراف نبود‌. جکوزی بافاصله کمی کنار استخر بود و دور تا دور هم اتاق‌های مختلف بودن. پشتم به استخر بود و هی تو آب وول می‌خوردم. قلپی از نوشیدنیم خوردم. خنک و دلچسب بود. شالاپ شولوپ تو آب می‌زدم‌و صدای آب تو کل سالن خالی پخش شده بود. صدای بلند در یکی از اتاقک‌ها به گوشم رسید برگشتم‌نگاه‌ کردم؛ اما نفهمیدم از کدوم اتاقک بود. بیخیال بلند شدم و‌ دوباره دوش گرفتم تا دمای بدنم متعادل بشه. سمت استخر رفتم و لبه‌ی استخر ایستادم. شنا بلد نبودم، فقط در حد همون کرال پشت‌و‌ جلو بود اون‌هم ته تهش تو عمق یک‌و نیم یا دو متری که حداقل پام یه مقدار به زمین نزدیک باشه. دوباره صدای در اومد. اهمیتی ندادم و بی‌حواس بدون اینکه حتی بدونم عمق استخر چنده، بینیم رو با دست گرفتم‌، چشمام‌رو بستم و با ذوق‌و هیجان تو آب پریدم. تا سر تو آب فرو رفتم و چشمام‌رو باز کردم؛ که از شدت زیاد بودن آب چشمام به شدت سوخت. محکم چشمام‌رو روی هم فشار دادم‌و دوباره بستم. هرچی پاهام‌رو به زمین می‌چسبوندم کف استخر رو حس نمی‌کردم‌و فقط آب بود. هرچی بیشتر دست‌و پا می‌زدم تا بیام بالا بیشتر تو آب فرو می‌رفتم. تپش قلبم زیاد شده بود. داشتم از ترس خفه‌شدن سکته می‌کردم، مگه چند متری بود این استخر کوفتی! داشتم تو آب خفه می‌شدم. دهنم‌رو محکم فشار می‌دادم تا آب تو حلق ‌و ریه‌هام نره؛ اما کم‌کم داشتم نفس کم می‌آوردم. آب با شدت زیادی به داخل بینیم‌ وارد شد. احساس کردم بخشیش به حلقم‌و مقداری از بینیم بالا رفت که پیشونیم به شدت سوخت. حس می‌کردم که آب راه گرفته بود و به داخل گوشم رفت. دست‌و پا زدن و کنار گذاشتم تا بیشتر از این فرو نرم. سعی کردم خودم‌رو سبک کنم ‌تا از تو آب بیام بالا و روی آب شناور بشم. چشمام هم‌چنان بسته بود و به پشت،خودم‌و سبک ول کردم تو آب؛ که یک‌دفعه با احساس این‌که چیزی دور کمرم حلقه شد تو آب به صورت عمودی ایستادم. جرئت بازکردن چشمام‌ و نداشتم که مبادا دوباره بسوزه. دست من‌رو با خودش به بالای آب کشید و روی آب آورد. از شدت کمبود هوا، به سرفه افتادم. چشمام‌رو به سختی باز کردم و تند تند نفس عمیقی کشیدم و اکسیژن‌رو با ولع به ریه‌هام کشیدم. بعد از ثانیه‌های کوتاهی تنفس نامنظمی که داشتم ثابت شد. مژه‌های خیسم‌ و چند بار روهم فشار دادم‌و پلک زدم تا درست ببینم. دیدم کمی واضع شد؛ اما با دیدن کسی که نجاتم داده بود چشمام از تعجب گشاد شد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #132
خودش بود. همون پسر خارجیه که دیشب بهش خورده بودم. مطمئن بودم که خودشه، این چهره هیچوقت از ذهنم نمی‌رفت. هنوز جفتمون رو روی آب نگه داشته بود. این چه وضعیتی بود، داشتم از خجالت آب می‌شدم. با چشمای مشکی خوش‌حالت‌و کشیدش عمیق بهم‌ نگاه می‌کرد. هیچی از نگاهش نمی‌فهمیدم. بازوهاش حسابی ورزشکاری بود. سرم‌و ازخجالت پایین انداختم؛ که نگاهم به هیکلش افتاد. ای بابا!
دوباره سرم‌ رو به سمت راستم چرخوندم تا کلاً نگاهم بهش نیوفته. فشار خفیفی ئائم تا ولم کنه. خدایا این چه وضعیت شرم آوری بود. در کمال ناباوری خیلی سریع دستش از کمرم جدا شد و توی آب ولم کرد؛ که دوباره داشتم عین یک ماهی تو آب فرو‌می‌رفتم. تا کمر تو آب رفتم؛ اما سریع و محکم گرفتمش و خودم و بالا کشیدم. سفت گرفته بودم تا اگه ولم کرد پایین نرم. پوزخندکم‌رنگی روی لبش شکل گرفت. چشماش‌رو ریز کرد و کل صورتم‌ و از نظر گذروند و من خیره خطوط گوشه چشم‌هاش شدم.
تقریبا وسط‌های استخر بودیم. آب من‌رو با خودش تا این وسط کشونده بود. از ترس به خارجی لب زدم که صدام به سختی از گلوم خارج می‌شد.
_ نه نه ولم نکن، بریم کنار استخر لطفا!
روی کمرم کیپ شده بود و اون سعی می‌کرد دوتامون‌ رو روی آب نگه داره و‌من فقط خیره تو چهرش کنکاش می‌کردم. به‌قدری که موها و چشماش مشکی بود؛ که تنها کلمه‌ای که تو سرم نقش بست "دارک" بود. سرش و نزدیک آورد و صورتش‌رو جلوی صورتم گرفت که کمی خودم و عقب کشیدم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #133
صداش کلفت‌و گیرا بود. از گوش‌هام وارد شد و تا عمق وجودم نفوذ کرد. مثل خودم خارجی‌و آروم گفت:
_ با خودت نگفتی چرا هیچکس اینجا شنا نمی‌کنه؟!
چقدر قشنگ‌و شمرده حرف می‌زد. گیج‌و بدون فکر گفتم:
_ چون سر ظهره!
تکونی خورد؛ که قلقکم اومد و عضلات شکمم منقبض شد. حالت صورتش جوری شد، احساس کردم داره خندش‌و‌ کنترل می‌کنه. مستقیم خیره تو چشمای‌هم بودیم.
_ که سر ظهره؟!
_ اوهوم.
زیادی نزدیک بودیم و حالم و بد می‌کرد. با چشم به دیوار سمت چپم اشاره زد. نگاهم به تابلوی بزرگ روی دیوار افتاد. روی تابلو زرد رنگی، کلی نوشته‌ی ریز و‌ درشت خارجی بود و زیر نوشته‌ها هم علامت مثلثی خطر داشت. حوصله خوندن نداشتم، فقط چشمم به کلمه پنج‌ متری ثابت موند و دهنم از تعجب باز شد. ناخودآگاه بلند‌و کشیده گفتم:
_ نهههه پنج متر؟! عجب گاوین احمق‌ها، کی آخه اینجا شنا می‌کنه!
_ تو!
بی‌تربیت! خجالتم نمی‌کشه، می‌گن این خارجی‌ها تعارف اینا ندارن همینه ‌دیگه. اخم کردم‌و با حرص گفتم:
_ من از قصد نیومدم اینجا! خبر نداشتم پنج متره! بی‌توجه‌ به حرفم شنا کرد سمت دیواره استخر و من و با خودش همراه می‌کرد. آروم‌و متفکر گفتم:
_ جدی حالا براچی هست اینجا؟! اون‌هم با عمق به این زیادی.
نگاهش مستقیم به پشت سرم بود و جدی جوابم‌رو داد.
_ برای شناگرا و تمرین مسابقات.
به حق چیزهای ندیده. آروم می‌رفت سمت کناره ی استخر. دوباره نگاهم به هیکلش افتاد. چقدر خوش‌هیکل بود. پوستش برنز خوش‌رنگ ‌بود. بیخیال سرم‌ و تکون دادم تا افکار منحرف‌ و از خودم دور کنم. از بیرون استخر صدای پا اومد، خواستم‌ سرم وبرگردونم ببینم کیه و چقدر مونده تا برسیم؛ اما یک‌دفعه دست از دورم باز شد و تو یک حرکت من و باخودش فرو برد زیر آب. گیج و منگ از این اتفاق یهویی، زیر آب به سختی چشمام و‌ باز نگه داشتم‌و نگاهش می‌کردم. لپام ‌پر باد شده بودو نفسم داشت می‌رفت. سرش بالا تر از من بود. اما من کشیده بودمش و باعث می‌شد سرش کمی به پایین خم بشه. نفسم‌ و تو آب فوت کردم و دستم و از گردنش برداشتم و محکم به سینه‌هاش مشت کوبیدم؛ اما اون همین‌جوری محکم نگهم داشته بود و نگاهم می‌کرد. مدام تقلا می‌کردم تا بزاره بیام بالا. داشتم خفه می‌شدم. بعد از چند دقیقه طولانی من‌و زیر نگه‌داشت و خودش سرش و بیرون برد. عطری که روی دستمالش بود، روی‌ تنش‌هم بود. معلوم‌نیست چه عطری می‌زنن که زیرآب‌هم خوش‌بو بود. نفهمیدم اون بالا داره چه غلطی می‌کنه. بعد از چند ثانیه دوباره من‌و کشید بالا. قفسه سینم بالا پایین می‌شد و می‌سوخت. نفسم در نمی‌اومد. تند و کشیده نفس می‌کشیدم و اون محکم به پشتم می‌کوبید تا نفسم در بیاد. پشتم از ضربات دستش دردگرفته بود. چندتا سرفه کردم طولانی کردم تا تنفسم‌ عادی شد. دست‌های خیسم‌و به سختی لبه‌ی استخر گرفتم و خودم‌رو ازش جداکردم. امروز دو‌بار تا لب مرگ رفتم. با حرص‌و بغض محکم تو آب به پاهاش لگد زدم که فشار آب مهارش کرد و محکم بهش کوبیدم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #134
حواسم نبود فارسی بلد نیست تند ‌و پشت‌هم گفتم:
_ چه غلطی‌‌ می‌کنی مرتیکه خر، داشتی خفم می‌کردی بی‌شعور گندت بزنن کمک نخواستیم.
پشتم از شدت ضربات دستش می‌سوخت.
اشک تو چشمام جمع شده بود. فشار خفیفی به دستم وارد شد. فکش‌ رو هم سابیده شده و به خارجی با تحکم رو بهم که از ترس یک دستی به لبه‌ی استخر چسبیده بودم گفت:
_ برو بالا!
صداش به قدری بالا رفته بود که تو استخر پخش شد و قلبم از ترس ریخت. دستم با شتاب ول شد. بغض کرده روم و برگردونم که برم بالا؛ اما استخر از من بلند تر بود و نمی‌تونستم خودم و بالا بکشم. چند بار سعی کردم تو آب بپرم؛ اما نتونستم. حالم داشت از ضعفم بهم‌ می‌خورد. نمی‌خواستم برگردم و نگاهش کنم. هنوز پشت سرم بود. اَه گندم بزنن برو بالا دیگه! دست از تلاش برداشتم و نگاهم‌و سمت راستم چرخوندم؛ که آخرِ دیواری که نگهش داشته بودم پله‌رو دیدم. با خوشحالی خواستم آروم آروم به اون سمت برم. هنوز یک‌ذره هم جلونرفته بودم که کنار کمرم کیپ شد و رو هوا بلندم کرد و به سمت بالا هلم داد. سریع دستم‌و دراز کردم و لبه‌ی استخر ‌رو چسبیدم و از اون استخر کوفتی بیرون اومدم. حسابی خیس و سنگین شده بودم و لباسام به تنم چسبیده بود. با حرص‌‌و بلندرو به یارو که با یک حرکت از استخر بیرون اومد و فقط شلوارک کوتاهی پاش بود از ته حنجرم داد زدم:
_ مرتیکه‌ی دارک!
اصلا اسمش‌و نمی‌دوستم؛ اما به نظرم این اسم حسابی بهش می‌خورد. بس که تاریک و وحشی بود. داشت سمت دوش‌های ردیف کناراستخر می‌اومد، اما با حرفم همون‌جا ایستاد و‌ دستش‌و عصبی به صورتش کشید. کلاً خود درگیری داشت فکر کنم. پشتم‌و بهش کردم وسمت دوش رفتم. زیر لب با خودم غر می‌‌زدم.
_ اجنبی هستی دیگه اجنبی. چتِ روانی معلوم نیست چشه وحشی. پرو‌ پرو خفم می‌کنه تو آب. سرم داد هم می‌زنه. آخ اگه شهاب اینجا بود که دهن تو یکی‌و سرویس می‌کرد!
سریع دوشی گرفتم‌و بدون توجه به اون، همون‌جور خیس پله‌ها رو‌بالا رفتم و دیگه پشت سرم‌رو هم نگاه نکردم. هر کی تو لابی بود با تعجب نگاهم می‌کردم. آدم خیس ندیده بودن. عصبی بودم از دست اون یارو. دیشب که زد دماغم‌رو ترکوند یه عذرخواهیم‌ نکرد! الان‌هم‌که یک‌بار نجاتم داد عوضش دوباره داشت خفم می‌کرد. عصبی از آسانسور بیرون اومدم و‌ تو اتاقم رفتم. این شهابم که خواب خرس و داشت. مستقیم رفتم تو حموم و جلوی آیینه ایستادم. تاپم‌ و کندم و اولین جایی که نگاه کردم پشتم بود. بیشعور بس‌که کوبیده بود پشتم قرمز قرمزشده بود. بیخود نبود می‌سوخت اینقدر. کلافه دوش گرفتم و بیرون اومدم. از گشنگی داشتم ‌می‌مردم؛ اما نمی‌خواستم برم پایین که مباداد وباره ببینمش. زنگ زدم تا برام غذا بیارن بالا. منتظر غذا بودم که شهاب اس زد بیا پایین ناهار بخوریم. چه عجب پس بالاخره بیدار شده بود. جوابش و دادم و گفتم تو اتاقم می‌خورم و اون‌هم دیگه چیزی نگفت. غذام‌ و با اشتها خوردم و سعی کردم دیگه به مردک دارک‌ فکر نکنم.
بعد ناهار لباس‌ها و وسایلم‌ و‌ ریختم تو چمدون و به شهاب اس زدم که من دارم می‌خوابم و هر موقع قراره بریم خبرم کنه.
خودم‌و انداختم رو تخت و اینقدر خسته بودم که درجا خوابم برد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #135
خودکار بیدار شدم‌و رو تخت نشستم. ساعت رو میزی‌و نگاه کردم، پنج و نیم بود. اینقدر این‌ استخر کوفتی تو ذهنم نقش بسته ‌بود که تا خوابیدم فقط آب بود که جلو‌ی چشمام بود. خسته از خواب ناقص‌و نصفه‌ای که داشتم بلند شدم و چمدونم‌و گرفتم. در و قفل کردم‌و بیرون رفتم‌و در اتاق شهاب رو زدم. بعد از چند دقیقه در و باز کرد و از جلوی در کنار رفت تا وارد شم. داخل رفتم و نگاه به استایل شهاب کردم. تیشرت کرم‌و شلوار مشکی پوشیده بود. شهاب با تعجب به قیافه بهم ریختم نگاه می‌کرد. چمدونم‌و جلوی در ول کردم و سمت تخت رفتم. خودم و با صورت رو تخت شهاب پرت کردم. گوشام‌ تو بالشت فرو رفته بود و صداش بم به گوشم می‌رسید.
شهاب: چیه خسته‌ای؟! نخوابیدی مگه؟!
صدام تو بالشت خفه شد. شهاب که از هیچی‌خبر نداشت‌و دلم نمی‌خواست بهش بگم.
_ نه نخوابیدم. بد خواب شدم اصلا این‌جا!
تخت بالا پایین شد. کنارم نشست.
شهاب: ای بابا اشکال نداره عوضش امشب خوب استراحت کن.
گرمای دستش‌و نزدیک‌موهام‌ حس کردم؛ اما سریع دستش‌‌رو پس کشید. صداش گرفته شد. صدای اون یارو نسبت به شهاب خیلی گیرا ترو جذاب‌تر بود. خاک تو سرم که داشتم اون وحشی‌و با شهاب مهربون مقایسه می‌کردم.
شهاب: اگه خوابت میاد بخواب دیرتر می‌ریم.
با لبخند سرم‌و از توی بالشت در آوردم‌؛ که طره‌ای از موهام‌ جلوی چشمام‌رو پوشوند.
_ نه بریم بهتره. چقدر طول می‌کشه برسیم دبی؟!
جوابم‌و نداد. نگاهش به موهام بود. دستش‌رو آروم سمت موهام آورد و لرزون اون یک تیکه‌‌ی روی صورتم‌و پشت گوشم برد و سریع دستش‌و عقب برد. با احساس چیزی روی صورتم برق از سرم پرید و سریع بلند شدم‌ و چهارزانو رو‌تخت نشستم. مردک چشماش لرزون تو صورتم چرخید و روی چشمام ثابت شد. آروم جواب داد:
شهاب: یک‌ساعت و‌خوردی بیشتر راه نیست، زود می‌رسیم.
تعجب کردم.
_ واقعا؟! فکر می‌کردم فاصله‌ی اینجا تا دبی خیلی بیشتر باشه!
بی‌قرار بلند شد و سمت وسایلش رفت‌و چمدونش‌و بلند کرد. من‌هم به طبع بلند شدم‌و سمت در رفتم. پشت سرم اومد و از اتاق خارج شدیم.
شهاب: با ماشین دو ساعت راه؛ اما با اتوبوس حدود چهار ساعت طول می‌کشه.
_ آهان متوجه شدم.
دوتایی به لابی رفتیم. شهاب داشت کارت‌های اتاق و‌ تحویل‌می‌داد و منتظر بودیم تا اتاق‌ها بررسی بشه. من تکیه داده بودم به میز پذیرش‌و ‌نگاهم به سمت ورودی استخر بود و برای بار هزارم قضیه‌ی امروز تو سرم مرور شد. با صدای شهاب از فکر بیرون اومدم.
شهاب: بریم نوال.
نگاهم‌رو از اون سمت گرفتم و کنار شهاب راه افتادم. با حسرت به هتل نگاه می‌کردم. حتی یک‌ عکس‌هم از خودم نگرفته بودم. جلوی در هتل تاکسی گرفتیم و به سمت دبی رفتیم. هیچی از مسیر نفهمیدم‌و سعی کردم بخوابم؛ اما هر کار کردم خوابم نبرد. شهاب هم که حسابی خوابیده بود دیگه خسته نبود و بیرون و نگاه می‌کرد. گوشیم‌و در آوردم و دوربین‌‌رو باز کردم. به شهاب اشاره زدم که نزدیک‌تر بیاد. خودم‌هم کمی بهش نزدیک‌تر شدم. سرش و کمی سمتم خم کرد و دستش‌ رو از پشت‌رد کرد و با فاصله روی شونم نگه داشت. جفتمون لبخند زدیم و یک قاب قشنگ دوتایی ثبت کردم. خیلی خوشگل شده بود. با لبخند به عکس به نگاه می‌کردم.
شهاب: نوال عکس‌ و برام بفرست.
_ باشه.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #136
عکس‌و برای شهاب فرستادم و هنزفیریم‌‌رو در آوردم و خیره به جاده موزیک گوش دادم.
بعد از دو ساعت‌و حدود ساعت هشت به دبی رسیدیم. هزار برابر قشنگ‌تر و شیک‌تر از ابوظبی بود. بازم مثل ندید پدیدها همه جارو دیدمی‌زدم. شهاب‌رو به راننده گفت:
شهاب: آقا لطفا مارو به یه هتل مناسب ببر.
راننده: همین اطراف باشه؟!
شهاب: نه، اگه امکانش هست نزدیک خیابون ... باشه.
به سمتش برگشتم.
_ جایی‌رو رزرو نکردی؟!
شهاب: نه با اینجا آشنایی نداشتم. راستش خودم‌هم اولین باره میام دبی. گفتم برسیم دبی همین‌جا نزدیک اون شرکت یه هتلی می‌گیریم.
آهانی گفتم‌و دوباره به بیرون خیره شدم.
بعد از حدود ربع ساعت کنار هتلی توقف کردیم. شهاب حساب کرد و پیاده شدیم.
هتل «رز ریحان»
عین هیچی ندیده‌ها به هتل نگاه می‌کردم. با بهت‌و‌ذوق گفتم:
_ عجب جاییه‌ شهاب!
نگاهم‌و از هتل گرفتم و به شهاب دوختم که اونم‌مثل من خیره هتل بود.
شهاب: اره خیلی قشنگه.
می‌ترسیدم خیلی گرون باشه و شهاب بیشتر تو زحمت بی‌افته. برای همین رو به شهاب گفتم:
_ می‌خوای بریم جای دیگه؟!
چمدونش‌و گرفت و راه افتاد سمت داخل هتل. پا تند کردم و‌ پشت‌سرش دویدم.
شهاب: نه برای چی؟!
من منی کردم.
_ می‌گم...یه وقت گرون...گرون نباشه؟!
از حرکت ایستاد و به سمتم که پشت سرش بودم برگشت. با همون لحن مهربون همیشگیش گفت:
شهاب: نوال‌جان چند بار بگم تو به این چیز‌ها فکر نکن. وقتی با خودم آوردمت یعنی فکر همه‌چی‌رو کردم، نگران نباش.
خیالم کمی راحت شد. چقدر این آدم مهربون بود. لبخند زدم.
_ ممنون شهاب. نمی‌دونم چجوری این لطف‌ها‌رو جبران کنم.
شهاب: همین‌که باشی کافیه، نیازی به جبران نیست.
با حس خوبی که از حرفاش گرفته بودم همراهش هم‌قدم شدم‌و داخل هتل رفتیم. مثل قبل برای راحتی جفت‌مون دو تا اتاق جدا گرفتیم و رفتیم تو اتاق‌هامون. لباس‌های فردام‌رو تو کمد چیدم. خداروشکر چروک نشده بود. به ساعت نگاه کردم که هشت و نیم شب‌رو نشون می‌داد. با صدای گوشیم به سمتش رفتم و از روی تخت برداشتم. شهاب بود، جواب دادم:
_ بله؟!
شهاب: می‌گم نوال اگه خسته نیستی بریم یکم بگردیم.
از خوشحالی بال در آوردم و فوراً قبول کردم.
_ اره اره بریم، نه خسته نیستم. مگه می‌شه آدم بیاد اینجا و خسته باشه!
صدای خندونش اومد.
شهاب: خیلی خب حاضر شو بریم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #137
قطع کردم‌و چمدونم‌رو زیر و رو کردم. پیراهن سفید گشادی که تا روی زانوم بود رو در آوردم؛ که بند نازکی داشت. همون‌رو با صندل مشکیم‌ پوشیدم و آرایش کمی کردم. موهام‌و که خودش خشک شده بود و باز گذاشتم و دورم ریختم. گوشیم‌و گرفتم که هم‌زمان صدای دراتاقم اومد. شهاب دوباره با دیدنم عین دیروز خیرم شده بود؛ اما این‌بار سریع به خودش اومد و رفتیم پایین و کنار خیابون ایستادیم. خیلی شلوغ بود و کلی ماشین‌و آدم در رفت و آمد بود. شهاب دستش‌رو تو جیب شلوارش گذاشت و رو به من گفت:
شهاب: خب کجا بریم؟!
متفکر به این طرف‌و اون طرف نگاه می‌کردم.
_ اووم...نمی‌دونم فعلا بیا همین مسیر و قدم بزنیم، یه جایی می‌رسیم دیگه!
شهاب: باشه بریم.
کنار هم راه افتادیم و سمت راست‌مون‌رو گرفتیم و رفتیم. تو سکوت قدم می‌زدیم و دور اطراف‌ر‌و نگاه می‌کردیم. با صدای شهاب به خودم اومدم‌و نگاهم و بهش دوختم.
شهاب: با یه بستنی زعفرونی خوش‌مزه چطوری؟!
دهنم آب افتاد.
_اووم...بستنی‌و که هستم؛ اما ترجیح می‌دم شکلاتی باشه!
خندید و سمت بستنی فروشی کوچیکی که کنار خیابون بود رفت.
شهاب: شما دخترا هم که عاشق شکلاتید فقط.
_ طعم بهشت می‌ده خب خیلی خوش‌مزست!
رو به فروشنده کرد و دوتا بستی سفارش داد و سمت میز‌ و صندلی‌های جلوی مغازه و‌ توی پیاده‌رو رفتیم‌و نشستیم.
شهاب دستاش‌رو روی میز گذاشت و خیرم شد. از نگاهاش یه جوری می‌شدم و اخیراً این نگاه‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد. با لحن با مزه‌ای گفت:
شهاب: خوبه این‌قدر شکلات می‌خوری چاق نمی‌شی اصلاً!
من خواهرم از اون‌ دختراست که آب هم‌ می‌خوره چاق می‌شه و مدام تو رژیمه. یه مدت از دست این همش تو خونه کلم و سیب زمینی آب‌پز می‌خوردیم ‌فقط!
از حرفش خندم گرفت.
_ ماشالا بگو‌چشم نخورم. راستی نمی‌دونستم خواهر داری! بهت می‌خورد تک‌ پسر باشی.
به صندلی تکیه داد که هم‌زمان بستنی‌مون‌رو آوردن.
شهاب: ماشالا، هزار ماشالا. اِ فکر نمی‌کردم اینجوری به نظر بیام! اره یه خواهر دارم حدوداً دو سه سالی از تو بزرگ‌تره. اسمش‌هم شمیم.
قاشقی از بستنی تو دهنم گذاشتم. طعمش بی‌نظیر بود. قورت دادم‌و رو به شهاب گفتم:
_ شهاب‌و شمیم. اسم‌هاتون بهم میاد. خدا حفظش کنه.
شهاب: لطف داری.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #138
مشغول خوردن شدیم‌و هم‌زمان دور و اطراف و نگاه می‌کردم که چشمم به اون طرف خیابون افتاد.
با دیدن اسم کلاب سریع و با ذوق بستی‌ نیمه خوردم‌رو ول کردم و رو به شهاب که هنوز مشغول خوردن بود کردم و گفتم:
_ وای شهاب کلاب!
شهاب قاشقش‌رو توی ظرفش‌ گذاشت‌و نگاهش رو به اون سمت داد. با تعجب گفت:
شهاب: می‌خوای بریم اونجا؟!
لب برچیدم.
_ اره خب چیه مگه!
شهاب: چیزی نیست می‌ریم؛ اما خیلی از من دور نشو، معمولاً این‌جور جاها خیلی شلوغ.
با ذوق باشه‌ای گفتم و شهاب بلند شد و به اون طرف خیابون رفتیم. وارد شدیم. همه‌جا تاریک و پر دود و نورهای رنگی بود و صدای آهنگ خارجی بلندی به گوش می‌رسید. از شدت زیاد دود به سرفه افتادم. تک سرفه‌ای کردم‌و دست شهاب و محکم گرفتم. راست می‌گفت خیلی شلوغ بود و کلی آدم مشغول رقصیدن و خوش‌گذرونی بودن. بعضی‌ها هم کارای خاک برسری انجام می‌دادن. سمت بار رفتیم‌ و روی صندلی‌های پایه بلند نشستیم. من وسط نشسته بودم، هم‌زمان با ما پسری قد بلند و کت و شلوار پوشی اومد و سمت راستم نشست‌و شهاب سمت چپم. پسره سر تا پا طوسی پوشیده بود و هیکلی. یک لحظه احساس کردم که چقدر شبیه بادیگار‌ها بود. خیره نگاهش می‌کردم که نوشیدنی برای خودش سفارش داد و یک نفس سر کشید. قیافش درهم شد و سرش و کمی تکون داد. خاک بر سر یکی نیست بگه وقتی نمی تونی مجبوری بخوری؟ با صدای شهاب با چشم‌قره چشم از مرد برداشتم‌ و به شهاب گوش دادم. صداش و بزور از توی اون شلوغی تشخیص دادم.
شهاب: نوشیدنی می‌خوری؟!
چشمام گشاد شد. استاد مملکت‌رو ببین!
داد زدم تا صدام بهش برسه.
_ معلومه که نه! من کی تو عمرم از این کوفتی که این بار دومم باشه!
حرفم تموم‌ نشد که شهاب بلند زد زیر خنده و چند نفری که اطرافمون بودن از خنده شهاب خندشون گرفت. بجز اون مرد. با تعجب شهاب‌و نگاه کردم‌و حرصی گفتم:
_ چرا می‌خندی؟!
به زور و بریده از خنده گفت:
شهاب: وای...دختر...مگه هر نوشیدنی باید الکلی..باشه!
ابروهام‌و بالا دادم و حق به جانب گفتم:
_ پس چی مگه اینجا غیر از اینم پیدا می‌شه؟!
خودش‌و جمع کرد و نفس عمیقی کشید.
شهاب: معلومه که پیدا می‌شه! همه که از این چیزا نمی‌خورن. خیلی‌ها اگه مشکل شرعی‌هم نداشته باشن به خاطر مشکلات معدشون‌هم که شده این چیزا رو نمی‌خورن.
آهانی گفتم. والا من که تا حالا اینجور جاها نیومدم خبر داشته باشم، ته تهش از فیلم‌و سریالای خارجی یه چیزهایی دیده بودم. شهاب رو به مرد اون سمت میز کرد و دو تا نوشیدنی بدون الکل برامون سفارش داد.
نوشیدنی به دست به جمعیت وسط نگاه می‌کردم. الله و اکبر از این همه حرکات سخیف. مو به تن آدم سیخ می‌شد. از حرکات اون‌ها جلوی شهاب احساس خجالت کردم‌و روم و سمت بار برگردوندم؛ که صدای شهاب از کنار گوشم بلند شد:
شهاب: تو چرا خجالت می‌کشی آخه، اونا باید یکم شرم و حیا سرشون بشه که نمی‌شه.
نگاهش کردم که ادامه داد:
شهاب: می‌خوای یکم برقصی؟!
با خجالت گفتم:
_ تنها؟!
شونه بالا انداخت و نوشیدنیش‌رو روی میز گذاشت.
شهاب: من که خیلی‌ رقص بلد نیستم؛ اما بخوای یکم همراهیت می‌کنم.
_ شکسته نفسی نکن اون روز تو ماشین که حسابی هنر نمایی کردی.
خندید و گفت:
_ خیلی خب حالا خجالتم نده!
از صندلی پایین اومدم‌ و شهاب‌هم سمتم اومد و دوتایی گوشه‌ای رو تو اون شلوغی پیدا کردیم و مشغول رقصیدن شدیم. شهاب بلد بود؛اما سعی می‌کرد فقط خودش‌رو کمی با ریتم تکون بده. منم حسابی تو جو رقص رفته بودم‌و دوتایی می‌رقصیدیم و می‌خندیدیم. بعد ازبیست‌ دقیقه شهاب خسته شده بود و رو بهم گفت:
شهاب: کافیه نوال؟ بریم هتل باز صبح باید بریم شرکت.
منم که حسابی رقصیده بودم و انرژیم خالی شده بود قبول کردم. قبل از رفتن گوشیم‌ رو دست کسی دادم تا از من‌و شهاب عکس بگیره. بعداز اونجا به هتل رفتیم و تو راه کلی حرف زدیم.
ساعت دوازده بود که رسیدیم هتل‌و خوابیدیم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #139
صبح ساعت هفت بیدار شدم و دوش گرفتم. موهام‌رو خشک کردم و آرایش کردم. خط‌چشم مشکی گربه‌ای کشیدم که خیلی به چشمام می‌اومد. موهام‌و حسابی لخت کردم‌و محکم و کشیده بالای سرم بستم. تاپ سفید کیپ بدون بندی پوشیدم با شلوار گشاد سفید. کت کلوش و کوتاه مشکی که خریده بودم هم روش پوشیدم. کفش پاشنه بلند مشکی و کیف دستی مشکیم‌رو هم گرفتم و حاضر و آماده بیرون رفتم. شهاب پیام داده بود که پایین منتظرمه. صبحانه‌ی مفصلی خوردیم و راه افتادیم به سمت شرکت. ساعت نه صبح دم شرکت بودیم. یک برج بزرگ چندین طبقه‌ بود که روش به انگلیسی‌و عمودی کلمه‌ی «جهان‌مهر» هک شده بود. یعنی کل ساختمون برای یک‌نفر بود! شهاب کت‌و شلوار طوسی پوشیده بود، با لبخند به داخل شرکت رفتیم. سوار آسانسور شدیم‌و بالا رفتیم. به شدت همه‌ چی شیک و سنگین بود. جلوی در اتاق مخصوص جلسه‌ی شرکت ایستادیم. رو به شهاب کردم. چون پاشنه بلند پوشیده بودم حدوداً قدم نزدیک شهاب رسیده بود. توی دست چپش کیف چرمی بود و حسابی یخ کرده بود.
می‌دونستم هیجان‌ و استرس داره، حقم داشت این‌جور که خودش می‌گفت با کم شرکتی قرار داد نمی‌بست. نگاهم و تو چشمای مشوشش انداختم‌و با لبخندگرمی آروم زمزمه کردم:
_ مطمئن باش این قرارداد مال خودته. این‌قدر بهت اطمینان دارم که می‌دونم از پس هرکاری بر میای. خدا همراهته، فقط کافیه آروم باشی‌و دلت‌رو بدی بهش، خودش همه کارهات و برات ردیف می‌کنه. فقط به خودت اطمینان داشته باش!
لبخند زد و گفت:
شهاب: چقدر خوبه که هستی...با حرفات آرومم کردی نوال. به قول تو خدا با ماست.
چشمام‌و روی هم گذاشتم و سمت در رفتیم. شهاب دستش‌رو روی دستگیره گذاشت و باز کرد.
شهاب: خدایا به امید تو.
رفتیم داخل که خنکی زیادی‌و احساس کردم. چهار نفری پشت میز‌ نشسته بودن، همه‌شون با دیدن ما بلند شدن و سلام کردن. چقدر خوب بود ایرانی بودن و حرف همدیگه‌رو می‌فهمیدیم. دو تا مرد و دو تا زن بودن. که همه سن و سال دار بودن؛ اما پیر نبودن.
سنگین احوال پرسی کردیم‌و نشستیم. همه‌ی دکور تیره و خاکستری بود و به سرمای محیط اضافه می‌کرد. بر عکس اون شرکت قبلی همه‌ساکت‌و آروم نشسته بودن و به هیچ‌ کار اضافه‌ای مشغول نبودن. احساس کردم جو حسابی سنگینه. شهاب ساکت‌تر از همه بود. سرم وزیر گوشش بردم‌و نالیدم:
_ توروخدا تو دیگه این‌قدر ساکت نباش شهاب! آروم گفت:
شهاب: چی‌بگم آخه نوال نمی‌بینی همه ساکتن.
_ خب ما به اینا چیکار داریم اصلا! به خدا استرس می‌گیرم اینجوری.
شهاب: خوبه خودت داشتی من‌رو آروم می‌کردی‌ها!
شهاب صاف نشست و منم خودم‌رو عقب کشیدم. رو به اون چند نفر گفت:
شهاب: جناب جهان‌مهر تشریف نمیارن؟!
یکی‌ از یکی خشک تر بودن. مردی که اول میز نشسته بود گفت:
_ چهار دقیقه‌ای مونده به اومدن جناب مهندس.
چقدر دقیق! شهاب سری تکون داد و هیچی نگفت. با فکری گوشیم‌رو از کیفم در آوردم تا کمی از کلیپ‌های خنده‌داری که روحیم‌مون وعوض کنه ببینیم، چون شهاب حسابی استرس داشت.
شهاب موافق خودش‌رو سمتم کشید. صدای گوشیم‌و کم کردم که فقط خودمون بشنویم؛ اما تو اون سکوت بعید می‌دونم که به گوش بقیه نمی‌رسید. چندتایی کلیپ دیدیم‌و ریز می‌خندیدیم. داشتیم کلیپ آخر می‌دیدیم؛ اما از بس بامزه و خنده دار بود که نتونستم جلوی خودم‌و بگیرم ناخودآگاه شلیک خندم به هوا رفت؛ که هم‌زمان در اتاق باز شد و همه بلند شدن. ماهم متقابلاً بلند شدیم‌و سرم و پایین انداختم. حالا نخندم کی بخنده. شهاب دستش و روی صورتش می‌کشید و سعی می‌کرد خودش و کنترل کنه. بقیه‌هم معلوم بود از خنده‌ی من خندشون گرفته بود؛ اما به سختی خودشون‌رو نگه داشته بودن. به سختی سرم و بالا آوردم و به سمت در نگاه کردم؛ اما با دیدنش خنده از لبام محو شد و آب دهنم‌رو قورت دادم. به شهاب نگاه کردم که اون‌هم با تعجب به من و اون نگاه می‌کرد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #140
هرچقدر من و شهاب از دیدنش تعجب کرده بودیم، اون خیلی عادی بود. جوری که انگار خبر داشت ما قراره بیایم. سر تا پاهاش‌رو ریز برانداز کردم. کت‌و شلوار مشکی پوشیده بود و با اخم و صورت درهمی تو چارچوب در ایستاده بودن و مستقیم به من‌و شهاب نگاه می‌کرد. تیر نگاهش بیشتر رو من بود و داشتم آب می‌شدم. همه بهش سلام کردن؛ اما من لال شده بودم. در و محکم بست‌و با قدم‌های بلندو محکم سمت رأس میز اومد؛ اما ننشست‌و دستاش‌رو روی میز گذاشت. همه همین‌طور ایستاده بودن. نیم‌خیز شدم‌و اومدم روی صندلیم بشینیم؛ که با صدای دادش قلبم ریخت‌و دوباره سیخ سر جام‌ ایستادم.
_ فکر نمی‌کنم اجازه داده باشم کسی بشینه!
هیچکس نفس نمی‌کشید و همه راست ایستاده بودن. احساس کردم دود از مغزم بلند شد. خدایا ایرانی بود! وای خدا!
با یادآوری استخر و حرفایی که بهش زده بودم، می‌خواستم محو شم. نگاهم‌رو با مکث بهش دوختم. آدم اینقدر وحشی‌و بی‌تربیت تو عمرم ندیده بودم. متقابلاً اخم کردم و با پر رویی تمام روی صندلیم نشستم. از درون داشتم سکته می‌کردم؛ اما با صدای بلندی که کمی لرزش داشت گفتم:
_ منم فکر نمی‌کنم برای نشستنم نیاز به اجازه کسی داشته باشم!
صدای نفسای عصبیش‌تو کل اتاق پخش شده بود. شهاب کنارم ایستاده بود و جلوی دیدم‌رو پوشونده بود و نمی‌تونستم قیافش‌رو ببینم. شهاب محکم چشماش‌و رو هم فشار داد و باز کرد و التماس‌وار نگاهم کرد. بقیه‌هم با ترس نگاهم می‌کردن. اهمیت ندادم. مستقیم خیره‌ی روبه روم بودم که صدای قدم‌هاش توی اتاق پخش شد و درست پشت سرم متوقف شد. دستش‌روی پشتی صندلیم نشست‌و صندلیم به سرعت به پشت چرخید و روبه روش ثابت شد. مقابل چشم همه سرش‌رو خم کرد و رو به روی صورتم متوقف شد. باز‌هم‌ بوی عطرش بود که توی بینیم پیچید. تو چشماش خیره شدم. از چشماش آتیش می‌بارید و نفساش تند بود. خودم‌و عقب کشیدم‌و تو صندلیم فرو بردم. دو‌تا دستش‌رو دو‌طرف صندلیم گذاشت. با خشم کنترل شده‌‌ای از لابه لای دندون‌های نیمه چفتش آروم زیر گوشم غرید که مور مور شدم. صداش‌رو فقط خودم شنیدم.
_ با اعصاب من بازی نکن‌ بچه. وگرنه خودم غرقت می‌کنم!
تنم از حرفش لرزید. دستم‌و محکم به نشینمن‌ صندلی فشار می‌دادم. داشت دیروز‌ و یادآوری می‌کرد. مردمک چشمام می‌لرزید.
غرق می‌کرد. اره این وحشی اگه‌می‌خواست غرقم می‌کرد. پوزخندی به چهره‌ی ترسیدم زد و صاف ایستاد و دوباره محکم صندلیم‌رو به جلوچرخوند؛ که با شتاب داشتم به جلو پرت می‌شدم. خودم‌و صاف کردم و درست روی صندلی نشستم. عطرش ازم‌ دور شد؛ اما بوی خنک‌و تلخش هنوز زیر بینیم بود. سمت صندلیش رفت‌و به بقیه که هنوز ایستاده بودن با دست اشاره زد که بشینن. لال شده بودم و یک کلمه‌ حرف نزدم؛ اما بیشتر به خاطر شهاب و قرار دادش خفه‌خون گرفته بودم. دیدم که چجوری با ترس بهم نگاه می‌کرد که نکنه معاملش‌رو بهم بزنم. نمکش‌و خورده بودم نمی‌تونستم به خاطر خودم معاملش‌رو بهم بزنم. بغض داشتم، اما سعی می‌کردم پنهانش کنم. خیره شد به شهاب امامخاطبش کس دیگه بود. صدای جدیش روحم‌رو خراش داد.
_ سعیدی نگفتی بهشون نظم چقدر برای شرکت ما اهمیت داره؟!
سعیدی که مرد حدوداً چهل‌و پنج ساله بود با لرز کمی تو صداش گفت:
سعیدی: فراموشم شد رئیس...پوزش می‌خوام.
چشمام از این همه قلدریش و بی‌شعوریش داشت می‌افتاد. خجالت بکش یارو سن باباتِ اون وقت داره از تو عذرخواهی می‌کنه!
دوباره داد زد که لرز بدی تو تن ما نشست چه برسه به سعیدی بیچاره.
_ خطا نداشتیم سعیدی!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین