گیجو سوالی به مترجم نگاه کردم که گفت:
مترجم: میگن اسم زیبایی دارید. خودتون ایرانی هستید و اسمتون عربی.
به زور لبخند مسخرهای زدمو چیزی نگفتم و بقیه مشغول صحبت درباره کار شدن. یکی نیست بگه به تو چه که خودم ایرانیمو اسمم عربی مرتیکه!
جلسه به قدر زیادی طولانی شده بود که حوصلم سر رفت اینقدر بحث میکردنو حرف میزدن که حد نداشت. چون زبون همدیگه رو هم نمیفهمیدن و مترجم تک تک حرفهارو ترجمه میکرد، خیلی بیشتر از حالت عادی طول کشید.
بیقرار پاهامرو تکون میدادم. شهاب تمام حواسش به جلسه بود؛ اما من نگاه اون مرتیکهرو روی خودم حس میکردمو حالم بد میشد. سن بابام و داری بابا خجالت بکش.
بالاخره بعد از سه ساعت طاقت فرسا، جلسه تموم شد و بلند شدیم. اولین نفر خداحافظی کردم و از اتاقو شرکت بیرون زدم و منتظر شهاب موندم. بعد از حدود پنجدقیقه اومد.
شهاب: چته نوال چرا اینجوری کردی؟!
_ وای شهاب چرا نگفتی اینقدر طولانیِ خسته شدم اووف.
شهاب: جلسه کاری بود دیگه نوال سال در سال یک بار برگزار میکنیم باید درستو اصولی پیش بره دیگه.
خواستم بگم درستو اصولیش این بود که اون مرده من رو با چشماش قورت بده؟!
اما بیخیال گفتنش شدم. شهاب چه گناهی کرده بود بنده خدا لطفم کرده بود بهم من و با خودش آورده بود.
_ اره راستمیگی من یکم کم طاقتم. میگم بریم یه دور بزنیم؟!
کیفش روتو دستش جا به کرد و دست راستشرو به صورتش کشید. خستگی از چهرش میبارید، از حرفم پشیمون شدمو قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
_ نه اصلا ولش کن بریم هتل استراحت کنیم.
شدیداً موافق بود؛ اما من دلم میخواست برم بگردم و دور بزنم. بیخیال گشتن شدمو رفتیم هتل. جلوی در اتاقامون ایستادیم که شهاب گفت:
شهاب: غروب باید بریم دبی نوال بعد ناهار وسایلترو جمع کن.
پنچر شدم. چقدر زود من که هنوز تفریح نکرده بودم. حرفمو به زبون آوردم:
_ به همین زودی؟!
شهاب: اره دیگه صبح با اون شرکت قرار داریم یادت که نرفته.
کلافه پامرو به زمین کوبیدم.
_ باشه پس تو برو بخواب منم میرم پایین.
چشماش گیج و منگ خواب بود.
شهاب: باشه مواظب باش.
@هدیه زندگی