. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #121
غروب بود و هوا نیمه تاریک. شهاب آدرس هتلی که رزرو کرده بود و گفت‌و ماشین به سمت هتل راه افتاد. خواب به کل از سرم پریده بود واز پنجره بیرون و نگاه می‌کردم و چشم بر نمی‌داشتم. همه چیز مدرن و شیک بود...ساختمون‌های بلند و شیشه‌ای که هر کدومش به یک نوعی قشنگ و با ابهت بود...اینقدر نور شهر و خیابون‌ها، مغازه‌ها و ساختمون‌ها تو شب قشنگ بود که مغزم هنگ کرده بود. شیشه‌‌رو تاآخر پایین کشیدم که باد گرم به صورتم خورد؛ اما حس خیلی خوبی بهم می‌داد. شالم از سرم افتاده بود و باد موهای بازم و به بازی گرفته بود. اینقدر حالم خوب بود که با هیچی نمی‌تونستم ‌توصیفش کنم. آدم‌هایی که هرکدوم یک مدل پوشش داشتن. هرکی دوست داشت آزادبود و بعضی‌هاهم پوشش داشتند. و من چقدر این دو رنگی‌و در کنارهم بودن‌رو دوست داشتم. هر کس با عقیده خودش کنار بقیه زندگی می‌کرد. بر خلاف تصورم که فکر می‌کردم مرد‌های عرب همشون لباس‌های بلند و سفید می‌پوشن، اما اینطور نبود و بیشترشون حتی لباس‌های آزاد و عادی داشتن. اینقدر غرق همه‌چی بودم که نفهمیدم کی به هتل رسیدیم. پیاده شدیم‌و جلوی در ایستادیم. نگاهی به اسم هتل کردم.
"فیرمونت باب البحر"
از دیدن اونجا داشتم قش می‌کردم. برای منی که تا حالا خارج ‌نیومده بودم یکم زیادی با شکوه بود. با تعجب رو به شهاب گفتم:
_ قراره اینجا بمونیم؟!
شهاب: اره چطور؟! نکنه خوشت نیومده؟!
دهنم باز مونده موند.
_ چی‌میگی اینجا فوق‌العادست!
شهاب: خوبه که خوشت اومده.
رو به رومون یک ساختمان بزرگ دو طرفه مستطیلی شکل بود که کاملا شیشه‌های آبی داشت با خطوط سفید؛ که جلوه خاصی بهش داده بود. پیش رومون استخر بزرگ بود و فواره‌های داخلش. کناره‌های راه درخت های بزرگ که زیرشون با نور روشن شده بود.
به قدری همه چیز شیک‌و قشنگ بود که به چشمام شک‌ کردم. خدایا یعنی هزینه این هتل شبی چقدر بود! مطمئناً کم نبود. هیچ آماری ازقیمت درهم امارات نداشتم. کل پول من‌رو هم باید شهاب می‌داد. اَه لعنتی دلم نمی‌خواست بی‌پولی خوشیم‌رو خراب کنه و سعی کردم بهش فکر نکنم. رفتیم داخل لابی که ترکیبی از رنگ‌های قرمز و کرم و قهوه‌ای بود. شهاب سمت پزیرش رفت‌و اینگلیسی باهاشون حرف زد. اصلاًحواسم‌بهشون نبود و مدام چشمم این‌طرف‌و اون طرف‌رو می‌پایید. اینقدر همه شیک بودن که یک‌لحظه از لباسی که پوشیده بودم خجالت کشیدم. بعد از چند دقیقه شهاب رو بهم گفت:
شهاب: بریم‌تو اتاقامون نوال.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #122
مردی چمدون‌هامون رو‌می‌آورد و شهاب جلوی من راه می‌رفت. بی‌حواس دنبالش راه می‌رفتم‌و چشمم همه جا رو می‌پایید. عجب جایی بود. شیطونه می‌گفت تهران‌و ول کنم بیام اینجا‌. شیطونه غلط کرد، آخه با کدوم پول. تو داخل همون تهران زندگیت‌رو پیش ببر اینجا پیش‌کشت. همون‌جور تو فکر بودم که محکم‌و با صورت به شهاب برخورد کردم. کیف دستی‌کوچیکم از دستم افتاد. دو تا دستم‌و محکم رو بینی دردناکم گذاشتم‌و فشار دادم و با حرص از شهاب فاصله گرفتم. خواستم بهش بتوپم که صداش از بغل گوشم بلند شد.
شهاب: خوبی نوال؟! چت شد دستت‌و بردار ببینم.
با تعجب سرم‌و سمت راستم برگردوندم که با شهاب چشم تو چشم شدم. یا خدا این مگه جلوم نبود! دوباره آروم سرم‌و رو‌به روم برگردونم وسرم‌رو از پایین تا بالا بلند کردم؛ که دقیقا جلوی دیدم پسر قد بلند و درشت‌ هیکلی ایستاده بود. سر تا پا مشکی پوشیده بود. پیرهن‌و کت‌و شلوار مشکی. خیلی عادی اما عمیق تو چشمام نگاه می‌کرد. یا خدای جذابیت! دستام از روی بینیم سر خورد و کنارم افتاد. لال شده بودم‌و خیره تو چشمای مشکیش نگاه می‌کردم. نمی‌تونستم ازش چشم بردارم. اون‌هم‌خیره نگاهم‌می‌کرد. نمی‌فهمیدم چم شده.
شهاب مدام صدام می کرد؛ اما بهش اهمیت نمی‌دادم. دست پسر دراز شد و دستمال سفیدی به بینیم چسبوند و بعد رو هوا ول کردو از کنارم رد شد. و من م×س×ت عطر تلخ‌ و خنک روی دستمال شدم. دستمال‌ رو آروم پایین آوردم‌ و خیره به لکه‌های قرمز رنگ روی دستمال شدم. شهاب مدام حرف می‌زد و من گیج بودم.
شهاب: نوال نوال کجایی تو، ببینم صورتت‌رو! بینیت خون اومده!
خون‌اومده بود؟! چرا نفهمیده بودم. سر شده بودم.
سرم‌و‌ تکون دادم‌ و دستمال‌رو به بینیم گرفتم. رو به شهاب که حسابی نگران بود گفتم:
_بریم شهاب چیزی نیست نگران نباش.
شهاب: چطور چیزی نیست داره از بینیت خون میاد نوال.
کیف افتادم‌ رو از روی زمین چنگ زدم‌ و سوار آسانسور شدیم. محکم با دستمال بینیم‌ و فشار می‌دادم و سرم‌ رو عقب گرفتم. کلافه گفتم:
_ نگران نباش دیگه خوبم الان بند میاد.
این من نبودم. اگه‌ خود همیشگیم‌‌ بودم مطمئناً میزدم فک اون پسره رو پایین می‌آوردم. اما نکردم. اَه احمق بازی در آوردم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #123
بیخیال مهم نیست نوال! این خارجی‌ها به این‌ چیز‌ها اهمیت نمی‌دن. کنجکاو تو آیینه نگاه کردم. خون بینیم بند اومده بود؛ اما نوکش حسابی قرمز شده بود و تو پوست سفیدم حسابی خودنمایی می‌کرد. با ایستادن آسانسور سه تایی بیرون اومدیم و مرد اتاقمون رونشون داد و چمدون‌هامون‌رو توی اتاق‌هامون گذاشت. خیلی ممنون بودم از شهاب که دو تا اتاق جدا گرفته بود. با اینکه هزینش بیشتر می‌شد اما این لطف‌رو در حق جفت‌مون کرده بود. اتاق‌هامون انتهای راهرو بود و کنار‌هم. هنوز داخل اتاق‌هامون نشده بودیم. شهاب این پا و اون پا می‌کرد سعی می‌کرد متوجه تشویشی که داشت نشم. بالاخره با کلی من و من گفت:
شهاب: نوال...می‌گم..می‌دونی یعنی چرا...چرا اون یارو رو اینجوری نگاه می‌کردی؟!...منظورم اینه که می‌شناختیش؟!
چشمام در اومد. چی‌فکر کرده پیش خودش!
_ نه شهاب چی می‌گی تو؟!
شهاب: آخه من هرچی صدات کردم به خودت‌ نمیومدی همین‌جور زل زده بودی بهش!
_ وای نه شهاب، من فقط هول کرده بودم. فکر کردم به تو برخورد کردم اما وقتی اون پسره رو جلوم دیدم تعجب کردم. فقط همین!
انگار خیالش راحت شده بود.
شهاب: راست می‌گی گفتم لابد آشناست برات.
_ نه بابا چه آشنایی من تو تهرانش‌هم چهار نفر و بیشتر نمی‌شناسم چه برسه تو این کشور غریب!
شهاب: اره من اشتباه کردم. ببخش سر پا نگهت داشتم. برو خوب استراحت کن که صبح جلسه داریم باید سرحال باشیم.
لبخند زدم‌و سرم و تکون دادم.
_ حتما همین‌طوره، شبت بخیر.
شهاب: خوب بخوابی یادت نره رو بینیت یخ بزار قرمزیش از بین بره.
_ باشه می‌زارم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #124
در رو بستم و چمدونم‌رو از جلوی پام کنار گذاشتم. این‌قدر خوابیده بودم که اصلاً احساس خستگی نکنم. کنجکاو به کل اتاق نگاه می‌کردم‌و سرک می‌کشیدم. کاملا ترکیبی از کرم‌و قهوه‌ای بود. تخت دونفره‌ای سمت راست اتاق بود و یکم جلوترکاناپه اِل مانندی چیده شده بود. رو به روی در اتاق هم یک در بزرگ سرتا سر شیشه‌ای بود که رو به تراس باز می‌شد. چمدونم‌رو باز کردم و آرایش‌پاکنم‌و گرفتم، همون‌قدر ریمل و کرم‌ پودر رو از روی صورتم پاک کردم. در دست‌شویی‌رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم. تو آیینه به خودم نگاه کردم، پوستم تمیز تمیز شد. احساس سبکی کردم. موهای بلندم‌و پیچ دادم و با کش‌مو جمع کردم.
مانتوم‌رو که از صبح تو تنم بود و از تنم در آوردم‌و توی چمدونم انداختم. فکر نمی‌کنم زیاد ابوظبی بمونیم برای همین نمی‌خواستم لباس‌هام‌رو در بیارم. فقط لباس‌های مهم جلسه‌رو در آوردم‌و با کاورش توی کمد چوبی‌ روبه‌روی تخت گذاشتم. سمت تراس رفتم‌و آروم درکشویی رو باز کردم. پا بـر×ه×ن×ه قدم‌رو تراس گذاشتم که خنکی خوبی رو کف پاهام حس می‌کردم. هوا نسبتاً گرم بود. دستم‌و لبه‌ی میله‌های آهنی تراس گرفتم‌و از طبقه بیستم به پایین خیره شدم. دور تا دور استخر زن‌ها و مردا و بچه‌ها بودن و تفریح می‌کردن. خیلی‌هاهم داخل استخر درحال شنا کردن بودن. فاصله‌م تا پایین زیاد بود و خیلی واضح نمی‌تونستم ببینم؛ اما از همین‌جا لباس‌های باز و راحت‌شون‌رو تشخیص دادم. با احساس سرگیجه ناشی از ارتفاع خودم‌و عقب کشیدم. احساس خواب نداشتم، یعنی سفر به این خوبی اصلاً جای خواب نبود! چیزی داشت قلقلکم ‌می‌داد تا برم پایین؛ اما شهاب الان خواب بود و زشت بود اگه بیدارش کنم. پوف کلافه‌ای کشیدم‌و روی تخت خودم‌رو ولو کردم. ده‌دقیقه‌ای بی قرار غلت زدم. نمی‌شد همین‌جور بیکار بمونم.
تو یک حرکت سریع از روی تخت بلند شدم‌و لباس‌های توی چمدونم‌رو زیر و رو کردم. سرهمی زرد رنگ بندکی که بندش نازک بود و یقه هفت نسبتا بسته‌ای داشت، با پاچه‌های گشاد برداشتم‌و پوشیدم. حسابی فیت تنم بود و اندامم‌رو خوش فرم نشون می‌داد. موهای موج‌دار قهوه‌ایم‌رو باز کردم‌و دورم پخش کردم. نخواستم آرایش کنم همین‌جوری خوب بود. صندل سفیدم‌رو هم پوشیدم‌. گوشی‌و کارت اتاق‌رو گرفتم‌و از در بیرون رفتم. مردد بودم به شهاب بگم یا نه؛ اما به نظرم دلیلی نداشت. اون الان خسته بود و بهتر بود استراحت کنه. نگاهی به در اتاق شهاب انداختم‌و با آسانسور پایین رفتم‌و از در لابی بیرون زدم. تیپ‌و ظاهر آدم‌های توی محوطه‌رو از نظرم گذروندم. حسابی به‌خودشون رسیده بودن. نگاه از بقیه گرفتم‌و گوشه‌ای زیر درخت‌های بزرگ سرسبز و روی صندلی نشستم، گوشیم‌رو گرفتم‌و با سارا تماس تصویری برقرار کردم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #125
به ثانیه نکشیده بود که باصورت تو دوربین بود. صدای سرحالش بلند شد و انرژیم‌رو چند برابر کرد.
سارا: سلام، چطوری؟! رسیدی؟! راحت رسیدی؟!
لبخند زدم‌و از توی دوربین براش دست تکون دادم.
_ سلام سلام. من که عالیم سارا تو چطوری؟! اره تا الان که همه‌چی خوبه.
سارا: بله دیگه، منم اونجا بودم توپ بودم. شهاب‌جون کجاست؟!
دختر و پسر جوونی روی صندلی بقلیم که فاصله کمی با من داشت جا گرفتن. حواسم‌و به سارا دادم.
_ شهاب خسته بود خوابید، خودم اومدم پایین. وای سارا عجب جاییه این امارات، تو خواب‌هم نمی‌دیدم یه روزی همچین‌ جایی بیام.
سارا: وای جدی می‌گی نوال، یعنی اینقدر خفنه؟!
_ اره بابا، هزار برابر از چیزی که تو عکسا می‌بینی بهتر‌ قشنگ‌تره.
نگاهم‌و به دختر پسر دادم، مدام ژست می‌گرفتن‌و پشت‌هم عکس می‌نداختن. سارا شیطون گفت:
سارا: خوشگل کردی‌ها، حواسم هست!
به موهام دست کشیدم‌و‌ صاف کردم.
_ نه بابا خوشگل چیه، اینجا این‌قدر همه جذابن که من به چشم نمیام اصلا!
سارا: خفه بابا اعتماد به نفس نداری. بسته حالا زیاد دیدمت، دوربین‌و اون ‌طرف کن ببینم چه جور جایی هست، چه خبره.
دوربین‌و برعکس کردم‌و استخر روبه روم و آدم‌هاش و دور و برم‌رو نشونش دادم. به غیر از دختر و پسر کنارم که یک‌وقت فکر نکنن دارم ازاون‌ها عکس‌و فیلم‌می‌گیرم. دهن سارا بیشتر از این باز نمی‌شد. با هیجان گفت:
سارا: به‌به عشق می‌کنی به خدا. آخ کاش منم اونجا بودم نوال دوتایی صفا می‌کردیم.
دوباره دوربین‌و روی خودم گرفتم. به شوخی گفتم:
_ آی گل گفتی. اصلاً به سرم زده همه‌ی زمین‌هارو بفروشم پاشیم بیایم اینجا زندگی کنیم.
سارا: اگه بکنی که تا آخر عمر دعاگوتم به مولا.
وای نوال خاک‌تو سرت واقعا! جا به این خوبی هستی نشستی با من حرف می‌زنی، گمشو برو یه تن به آب بزن دو تا آدم بیین! چهارکلمه حرف بزن با آدم‌ها بلکم یکی از این خارجی‌ها خوشش بیاد ازت بگیرتت ما هم دستمون بند بشه اونجا.
نفسم رفت این‌قدر یک‌ریز حرف زد.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #126
_ نترکی! نه سارا نصف شبی حوصله شنا ندارم. شیطون ادامه دادم:
_ باشه به وقتش با شهاب‌جون می‌آم به قول خودت با اون لباس بنفش خوشگلا.
خداروشکر کردم ایرانی اینجا نبود. یعنی من که فعلا صدای ایرانی به گوشم نخورده بود. وگرنه آبروم‌ می‌رفت با این چرت‌و پرت‌هایی که گفتم!
سارا: ایول نوال، می‌دونستم این‌قدر اُپن مایند میشی زودتر می‌فرستادمت بری، الان‌هم برو کیف کن باز هرچی شد برام تعریف کن.
_ باشه گلم باز هم زنگ می‌زنم خداحافظ.
نفس عمیقی کشیدم‌و راضی از حرف زدن با سارا تلفن‌رو قطع کردم. از جام بلند شدم تا دور تا دور محوطه به اون بزرگی‌رو بچرخم‌و قدم بزنم. صدای موزیک شاد عربی تو فضا پخش می‌شد. دلم‌ می‌خواست برقصم؛ اما تنهایی بهم‌ کیف‌ نمی‌داد. بعد از یک‌ربع به داخل هتل رفتم، خلوت بود. چشمم به تابلویی که سمت راستم بود و زیرش پله‌هایی به سمت طبقه‌ی پایین داشت افتاد.
«indoor pool»
«مسبح داخلي»
خداروشکر حداقل اینگلیسیم خوب بود، وگرنه از عربی که هیچی سر در نمی‌آوردم. استخرِ سر بسته بود. تمام کاشی‌های پله سفید رنگ بود. آروم از پله‌‌ها پایین رفتم، حدود ده‌تا پله بود. روی پله آخر ایستادم‌و به دور تا دور سالن نگاه کردم.
استخر، سونا، جکوزی، اتاق نمک، اتاق ماساژ و چند مدل از این اتاق‌ها اونجا بود. به قدری همه‌ی دیوار‌ها و وسایل آبی‌و خوش‌رنگ‌بود که لحظه‌ای هوس کردم تنی به آب بزنم؛ اما الان وقت خوبی برای شنا نبود، فقط خواستم نگاه کنم‌و بچرخم. حسابی خلوت بود حتی یک نفرهم نبود. البته به نظرم وقتی تو این هوای خوب بیرون استخر رو باز باشه دیگه کسی برای شنا داخل نمیاد. از پله‌ی آخر پایین اومدم. دیوار سمت راستم‌و درست کنار پله‌ها، اتاقک‌های کوچیکی وجود داشت. داشتم از کنار اتاقک‌ها می‌گذشتم که به احتمال زیاد رختکن بود؛که صدای آروم دختری به گوشم خورد و کنجکاو من‌رو سر جام‌نگه داشت.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #127
دختر: من که زبون اون مرتیکه‌رو‌ نمی‌فهمم؛ اما تو بهش بگو ولم نمی‌کنه!
وای ایرانی بود! صداش به قدری آروم بود که به سختی می‌شنیدم. گوشم‌رو نزدیک در فلزی بردم. سعی می‌کرد حرص تو صداش‌رو کم کنه.
دختر: احمقی؟! نمی‌فهمی‌ می‌گم بهم شک کرده‌! یک‌بند حواسش بهم هست نمی‌زاره دست از پا خطا کنم الان‌هم به سختی اومدم تورخت‌کن دارم حرف می‌زنم.
از حرفاش سر در نیاوردم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که انگار داشت از دست کسی در می‌‌رفت. نفسش‌رو فوت کرد و صداش آروم‌ترشد.
دختر: خیلی‌خب، خیلی‌خب. آمارش‌رو در میارم می‌گم بهتون؛ اما خواهشاً دیگه به این خط زنگ‌ نزن خودم بهت زنگ می‌زنم خبرش‌رو می‌دم.
لبام‌و قنچه کرده بودم‌و داشتم دقیق گوش می‌دادم که صداش قطع شد. هم‌زمان خودم‌و به سرعت عقب کشیدم که در آهنی باز شد و دختر قد بلند و لاغری؛ که حوله سفیدی دور اندام استخونیش پیچیده بود بیرون اومد. پوست برنزی داشت‌و بینیش عملی بود؛ اما به شدت قیافه‌ی جذابی داشت. سریع خودم‌رو به اون راه زدم‌و قیافم و متفکر نشون دادم‌و این طرف و اون طرف‌رو نگاه می‌کردم. چشماش‌رو ریز کرد و رو بهم به اینگلیسی گفت:
دختر: چیه؟!
دستم‌و پشتم گره کردم‌و سعی کردم خیلی طبیعی خارجی صحبت کنم.
_ هیچی فقط داشتم کمی این اطراف و می‌دیدم.
یکی نیست بگه آخه استخر‌هم دیدن داره!
اما اون انگار که خیالش راحت شده باشه نفسش‌رو خالی کرد و سرش‌و تکون داد. گوشی‌دکمه‌ای کوچیکش‌رو تو مشتش‌ فشار داد و ازپله‌ها بالا رفت.
ای بابا، کاش یکم واضح‌تر صحبت می‌کرد می‌فهمیدم چی‌شده. با لب‌و لوچه آویزون به اتاقم رفتم ساعت سه شب بود و من باید شش بیدار می‌شدم تا حاضر بشم. حوصله‌ی لباس عوض کردن نداشتم خودم‌و رو تخت انداختم‌و همون‌جور خوابیدم.
با تابیدن نور خورشید توی اتاق چشمام‌رو باز کردم. نور زیادی از در شیشه‌ای تراس توی اتاق رخنه کرده بود و حسابی دل‌چسب بود. باحال خوب بلند شدم‌و دوش درست‌و حسابی گرفتم. تا ساعت هشت کلی وقت داشتم، برای همین وان تو حموم‌و پر آب گرم کردم و داخلش دراز کشیدم. ده‌دقیقه‌ای به تن‌و بدنم استراحت دادم‌و ریلکس کردم. حوله سفید رنگی دور خودم پیچیدم‌و از حموم بیرون اومدم. موهای بلندم‌و سشوار کشیدم و صاف کردم. پایین موهام‌رو هم کرلی کردم و آزاد گذاشتم. تاپ بندگی یقه صاف سفیدی پوشیدم به همراه کت‌وشلوار یک‌دست مشکی که مخصوص همین قرار‌ها و جلسات بود. آرایش لایت‌و تمیزی انجام دادم. نخواستم زیاد باشه؛ اما با همون‌قدرهم کلی تغییر کردم. کفش‌های پاشنه بلند نازکم‌رو هم پوشیدم. کیف زنجیری مشکی‌م رو گرفتم که همون موقع زنگ اتاقم زده شد. در و بازکردم که چشمم به قامت شهاب افتاد. کت‌و شلوار سرمه‌ای خوش‌رنگ و پیرهن سفیدی زیرش پوشیده بود. موهاش‌رو هم مثل همیشه حالت داده بود. حسابی بهش می‌اومد. در اتاق‌رو بستم و خارج شدم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #128
شهاب مات نگاهم می‌کرد. با لبخند گفتم:
_ خوشتیپ کردی جناب مهندس!
همون‌جور که نگاهم می‌کرد گفت:
شهاب: تو که ترکوندی دختر، مثل همیشه عالی شدی.
لبخند زدم‌و‌ تشکر کردم.
شهاب از جاش تکون نخورد و همون‌جور روبه روم ایستاده بود. سرم‌رو کمی بلند کردم تا یکم هم قدش بشم. دستم‌رو جلوی چشماش تکون دادم.
_ کجایی شهاب، بریم؟!
تاره به خودش اومد و سرش‌و به چپ و راست تکون داد و بهم پشت کرد و سمت آسانسور رفت.
شهاب: اره اره بریم.
از حرکاتش ابروهام‌رو بالا انداختم‌و پشت سرش رفتم. به پایین رفتیم‌و توی حیاط هتل صبحانه خوردیم. مثل دیروز تاکسی گرفتیم‌و به شرکتی که باهاش قرارداد داشتیم رفتیم. یک ساعت‌و نیم بعد جلوی یک ساختمون بزرگ ایستادیم. سوار آسانسور شدیم‌و شهاب دکمه‌سی‌و چهار رو فشار داد. انگار قبلاً هم اینجا اومده بود. غیر از ما، چند نفری توی آسانسور بودن. رو به شهاب که ساکت خیره درآسانسور بود گفتم:
_ شهاب؟!
شهاب: جانم.
آب دهنم‌و قورت دادم.
_ می‌گم من که هیچی از این جلسات‌و کارها سر در نمی‌آرم.
این‌بار نگاهش‌رو به من داد.
شهاب: اشکال نداره تو فقط بشین‌و گوش‌کن.
آسانسور ایستاد و ما بیرون اومدیم.
شهاب ادامه داد:
شهاب: این شرکت‌و که می‌شناسی خودت حساب‌هاش‌رو داری، ما باهاش چند ساله که قرار داد داریم الان هم‌که میریم، هم قراره دوباره قرارداد‌ رو تمدید کنیم‌، و هم یک سری کار‌هارو و باهم هماهنگ کنیم، چون که می‌خوان این سری از ما پارچه بیشتری بخرن.
دقیق گوش می‌دادم.
_ خب؟!
جلوی در شرکت مورد نظر ایستادیم.
شهاب: بعد از اینجا، فردا با یک شرکت تو دبی قرار داریم. شرکت به شدت معتبری‌ هست‌و همه آرزوی کار دارن با اون‌رو دارن. صاحب شرکتش‌هم ایرانی هست‌و راحت‌تر حرف هم دیگه‌رو می‌فهمیم. و این قرار داد خیلی به نفع شرکت ماست.
_ چه جالب. این شرکت ایرانیه خودش درخواست هم‌کاری داد به ما؟!
لبخند مسخره‌ای رو لب‌هاش شکل گرفت.
شهاب: معلومه که نه نوال! صاحب اون شرکت به این راحتی‌ها با کسی کار نمی‌کنه، حتی من تا حالا خودم ندیدمش! ما بهش درخواست دادیم. مطمئن باش قبلش کلی تحقیق و بررسی کرده تا بخواد قبول کنه با ما همکاری کنه. خیلی شرکت قویِ، آب زیرش نمی‌ره!
خوش‌حال گفتم:
_ ایول پس نون شرکت‌ تو روغن دیگه! خیلی اعتبار بزرگیه کار کردن با این شرکتی که می‌گی.
شهاب دستش‌و روی دستگیره گذاشت و فشار داد.
شهاب: صد در صد. فقط دعا کن جواب قطعی‌شون همکاری با ما باشه!
_ انشاالله که هست.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #129
وارد شرکت شدیم نسبتاً بزرگ بود و دکور مدرنی داشت.
منشی شرکت با دیدن ما بلند شد و ما رو سمت اتاق جلسه هدایت کرد. وارد شدیم مثل همه اتاق جلسه‌ها میز مستطیل بزرگی وسط بود ودور تا دور صندلی چیده بود. چند نفر‌ آقا و خانوم توی اتاق بودن. همه برای ما سر تکون دادن‌و سلام کردیم. روی صندلی جا گرفتیم. اکثراً رنگ ‌پوست تیره داشتن و لباس رسمی پوشیده بودن. خداروشکر من قرار نبود یک‌کلمه هم حرف بزنم، وگرنه قطعا از استرس سکته می‌کردم.
بعد از دقایق کمی، مرد مسن چاقی؛ که لباس سفید بلند عربی پوشیده بود و پارچه سفیدی روی سرش داشت، که با دو تا ابزارکه شبیه به تل مشکی بود و پارچه رو روی سرش نگه می‌داشت وارد شد. دقیقا یارو عین این آدم‌هایی بود که همیشه تو اخبار می‌دیدم. بهش می‌خورد حدوداً پنجاه‌و پنج سالش باشه. بینی بزرگی داشت‌و رنگ‌پوست تیره. همه به احترامش بلند شدن و ماهم به طبع بلند شدیم. رأس میز جا گرفت. داشت با لبخند و عربی روبه من و شهاب حرف می‌زد. من که هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم. فقط یه احلاً و سهلن وفهمیدم با کمال کمالی‌هایی که می‌گفت و دیگه هیچی. به قدری کمالی‌رو غلیظ تلفظ می‌کرد که به زور خندم و جمع کردم. فکر کنم داشت خوش آمد می‌گفت. به شهاب نگاه کردم‌و انگار اونم سر از حرفای مرد در نیاورده بود.
مردی کنار همون مرد سفید ایستاده بود و کت و شلوار یشمی به تن داشت، رو به ما شروع کرد به ترجمه کردن حرف‌های اون یارو به اینگلیسی.
مترجم: ابوالفاتح می‌گن خیلی خوش اومدید، قدم رنجه کردید! سفر چطور بود برای شما آقای کمالی؟!
پس اسمش ابولفاتح بود!
نشستیم‌و شهاب جوابش‌و داد.
شهاب: به ایشون بفرمایید خیلی ممنونم از خوش آمد گویی، همه چیز عالیِ.
داشتم به حرفاشون گوش می‌دادم که مترجم من‌و نگاه کرد و خطاب به من گفت:
مترجم: خانوم، ابولفاتح می‌گن اولین بار هست که شما رو‌ میبینن، خودتون‌رو معرفی کنید.
چشمام خیلی ریز گشاد شد. استرس گرفتم، آب دهنم‌و با صدا قورت دادم و التماس‌وار به شهاب نگاه کردم که یه کاری کنه؛ اما شهاب آروم‌ چشماش‌و رو هم گذاشت که یعنی حرف بزن.
ده تا چشم مستقیم نگاهم می‌کردن و‌منتظر بودن حرف بزنم. اللخصوص این ابولفاتح که اصلا از نگاهش خوشم‌نمی‌اومد. این خارجی‌ها عادت داشتن با نگاه‌شون سوراخ کنن آدمو! تک سرفه‌ای کردم‌و به خارجی و بلند گفتم:
_ نوال هستم. نوال تابش. دستیار آقای‌کمالی.
ابولفاتح سرش‌رو مشتاق تکون داد و گفت:
ابولفاتح: جميل للغايه. اسمك عربي وانت ايراني. لديك اسم جميل جدا!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #130
گیج‌و سوالی به مترجم نگاه کردم که گفت:
مترجم: می‌گن اسم زیبایی دارید. خودتون ایرانی هستید و اسم‌تون عربی.
به زور لبخند مسخره‌ای زدم‌و چیزی نگفتم و بقیه مشغول صحبت درباره کار شدن. یکی نیست بگه به تو چه که خودم ایرانیم‌و اسمم عربی مرتیکه!
جلسه به قدر زیادی طولانی شده بود که حوصلم سر رفت اینقدر بحث می‌کردن‌و حرف می‌زدن که حد نداشت. چون زبون هم‌دیگه رو‌ هم نمی‌فهمیدن و مترجم تک تک حرف‌هارو ترجمه می‌کرد، خیلی بیشتر از حالت عادی طول کشید.
بی‌قرار پاهام‌رو تکون می‌دادم. شهاب تمام حواسش به جلسه بود؛ اما من نگاه اون مرتیکه‌رو روی خودم حس می‌کردم‌و حالم بد می‌شد. سن بابام و داری بابا خجالت بکش.
بالاخره بعد از سه ساعت طاقت فرسا، جلسه تموم شد و بلند شدیم. اولین نفر خداحافظی کردم و از اتاق‌و شرکت بیرون زدم و منتظر شهاب موندم. بعد از حدود پنج‌دقیقه اومد.
شهاب: چته نوال چرا اینجوری کردی؟!
_ وای شهاب چرا نگفتی اینقدر طولانیِ خسته شدم اووف.
شهاب: جلسه کاری بود دیگه نوال سال در سال یک بار برگزار می‌کنیم باید درست‌و اصولی پیش بره دیگه.
خواستم بگم درست‌و اصولیش این بود که اون مرده من رو با چشماش قورت بده؟!
اما بیخیال گفتنش شدم. شهاب چه گناهی کرده بود بنده خدا لطفم کرده بود بهم من و با خودش آورده بود.
_ اره راست‌میگی من یکم کم طاقتم. می‌گم بریم یه دور بزنیم؟!
کیف‌ش رو‌تو دستش جا به کرد و دست راستش‌رو به صورتش کشید. خستگی از چهرش می‌بارید، از حرفم پشیمون شدم‌و قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
_ نه اصلا ولش کن بریم‌ هتل استراحت کنیم.
شدیداً موافق بود؛ اما من دلم‌ می‌خواست برم بگردم و دور بزنم. بیخیال گشتن شدم‌و رفتیم هتل. جلوی در اتاقامون ایستادیم که شهاب گفت:
شهاب: غروب باید بریم دبی نوال بعد ناهار وسایلت‌رو جمع کن.
پنچر شدم. چقدر زود من که هنوز تفریح نکرده بودم. حرفم‌و به زبون آوردم:
_ به همین زودی؟!
شهاب: اره دیگه صبح با اون‌ شرکت قرار داریم یادت که نرفته.
کلافه پام‌رو به زمین کوبیدم.
_ باشه پس تو برو بخواب منم میرم پایین.
چشماش گیج و منگ خواب بود.
شهاب: باشه مواظب باش.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین