. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #111
دلم‌سوخته‌بود براشون اما واقعا کیف داد. شهاب گوشیم‌و دستم داد. بچه‌ها یک کلمه حرف نمی‌زدن و با چشم‌های ترسیده به من و شهاب که از خنده زمین و گاز می‌زدیم نگاه می‌کردن.
آوا که از ذات پلید من خبر داشتم اولین نفر رو ترش کرد و روبه من گفت:
آوا: خیلی بی‌شعوری نوال خیلی!
و دست‌گیره ماشین سجاد و کشید اما باز نشد با حرص رو به سجاد داد زد.
آوا: باز کن دیگه این کوفتی‌رو!
سجاد سوییچ‌رو زد و آوا سوار شد و‌ در و محکم به‌هم کوبید. هممون از جا پریدیم. بچه‌ها همه با خشم‌ نگاهمون‌ می‌کردن. آوا خیلی باجنبه بود، اما معلوم نبود دیگه چقدر ترسیده بود که این‌طور عصبی شده بود. قیافم‌و مظلوم کردم‌و رو به همشون که به خونم‌ تشنه بودنگفتم:
_ چیه بچه‌ها چرا اینجوری نگاهم‌ می‌کنید؟!
بازم هیچی‌نگفتن‌و صدای نفس‌های عصبی‌شون بود که به گوشم می‌رسید. دستام‌و به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم:
_ خیلی خب بابا غلط کردم‌ خوبه! بی‌جنبه‌ها!
حرفم هنوز تموم نشده بود که آرین سریع قدم بلندی برداشت‌و به سمتم حمله کرد منم سریع قصدش‌و فهمیدم و پا به فرار گذاشتم. همه‌جا تاریک بود و جلوی پاهام‌رو نمی‌دیدم و شانسی از روی دو سه تا شاخه پریدم. نفس نفس می‌زدم‌و قفسه سینم تند تند بالا پایین می‌شد. نفس‌هام سرد شده بود و مدام تو هوا بخار درست می‌شد. برگشتم تا نگاه کنم ببینم آرین کجاست؛ که با صورت، محکم به جسمی برخورد کردم. پالتوی نمدیش‌رو زیر کف دستم لمس کردم، زبر بود. قدش بلند بود، خیلی بلند. سر تا پا مشکی پوشیده بود. تو تاریکی چهرش‌رو واضع ندیدم اما انگار پیر‌مرد بود. صدای پای آرین پشت سرم متوقف شد. خودم و جدا کردم و قدمی به عقب رفتم‌ و به نزدیک آرین ایستادم. جیک جفتمون در نمی‌اومد.
صدای کلفت‌ و خش‌دار مرد تنم‌ رو لرزوند.
مرد: نمی‌دونید نباید اینجا باشید؟! اونم این وقت شب!
نگاهم به روی دوشش افتاد. یه چیزی شبیه تفنگ شکاری بود. توی تاریکی نتونستم تشخیص بدم.
من که لال شده بودم‌و صدام در نمی‌اومد. آرین بدتر از من ترسیده حرف زد که صداش‌رو من به زور شنیدم؛ اما در کمال تعجب مردسیاه‌پوش شنید.
آرین: ما..ما داشتیم می‌رفتیم.
و پشت‌ بند حرفش من و با خودش همراه کرد. صدای داد بچه‌ها از دور می‌رسید که با ترس اسممون‌ رو صدا می‌کردن. هنوز دوقدم نرفته بودیم که با حرف مرد پاهامون رو زمین میخ‌کوب شد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #112
مرد: شوخی خوبی نبود دختر کوچولو. حواست به خودت باشه. تاریکی‌و سیاهی‌ رو زندگیت سایه انداخته.
با ترس‌و لرز برگشتیم سمتمش.
اما نبود، هیچکس نبود. نگاه لرزونم‌و میخ چشمای آرین کردم. آب دهنم‌و با صدا قورت دادم.
_ چرت و پرت گفت بیا بریم.
آرین: بریم منتظرن.
خودمم شک داشتم که چرت و پرت گفته باشه. چقدر عجیب بود کی بود اصلا! یهو کجا غیبش زد. خدایا داشتم از ترس قالب تهی می‌کردم. فکم می‌لرزید، هم از سرما هم‌از ترس‌درونم. آرین تو فکر بود و معلوم بود حسابی ذهنش مشغول شده.
آرین: نوال این یارو کی بود؟!
_نمی‌دونم تفنگ‌رو دوشش بود شاید شکارچی بود یا اصلا چه می‌دونم شاید نگهبان بود. فقط به بچه‌ها چیزی نگو.
آرین: نه اصلا نمی‌گم.
سر تکون داد. رسیدیم پیش بچه‌ها. عصبانیت‌شون جاش رو به نگرانی داده بود. سارا با استرس گفت:
سارا: کجا غیبتون زد شما دوتا نشنیدید چقدر صداتون کردیم؟! مردیم از نگرانی!
آرین ساکت‌و آروم رفت سمت ماشین.
آرین: حالا که اومدیم بشینید بریم دیگه خیلی دیر شده.
سپهر: اره بریم دیگه دیروقت شده.
با عجله گفتم:
_ نه صبر کنید.
همه سوالی نگاهم‌کردند. با شرمندگی ادامه دادم.
_ بچه‌ها ببخشید توروخدا من فقط خواستم یکم شوخی کنم امیدوارم به دل نگرفته باشید. فکر نمی‌کردم اینقدر ناراحت بشید.
آوا که بعد از رفتن ما از ماشین پیاده شده بود، بغلم کرد و مهربون گفت:
آوا: اشکال نداره، عوضش به خاطره بامزه شد برامون‌و کلی می‌خندیم.
از بغلم جداش کردم.
سجاد: اشکال نداره نوال‌جان، خودت‌و ناراحت نکن.
تارا: تازه کلی آدرنالین ترشح‌ کردیم قشنگ تا چند سال از هیجان‌و فیلم‌ ترسناک بی‌نیازیم!
لبخند رو‌لب هممون کش اومد. خوشحال شدم که به دل نگرفته بودن. کم‌کم همه ازهم خداحافظی کردیم و به خونه رفتیم. اگه قسمت آخر امروز و فاکتور بگیریم، درکل روز خیلی خوبی بود. شهاب من‌و سارا رو‌ رسوند و گفت صبح می‌آد دنبالم برای گرفتن پاسپورت.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #113
ساعت هفت صبح بیدار شدم‌و کارهام‌رو انجام دادم. سارا رو بیدار کردم‌و برای جفتمون صبحونه حاضر کردم. سارا رفت دانشگاه‌و‌ من حدود ده‌دقیقه‌ای دم‌در منتظر شهاب موندم تا اومد. سوار ماشین شدم‌و ماشین حرکت کرد. با خوش‌رویی سلام کردم.
_ سلام صبح‌بخیر.
شهاب: سلام خانوم صبح شما‌هم بخیر دیر که نکردم؟!
ابرو بالا انداختم.
_ نه چطور مگه؟!
شهاب: آخه دیدم دم‌ در منتظری گفتم شاید دیر کرده باشم.
بیخیال شونه‌ای بالا انداختم.
_ نه بابا من به جبران اون‌روز زود حاضر شدم.
شهاب سری تکون داد‌و با حرفی که زد روزم‌رو ساخت.
شهاب: راستی دیروز یادم رفت بهت بگم. واسه خونت یه مشتری خوب پیدا شده، طرف دست به نقده و گفته حتماً یه خونه تو‌ محل شما می‌خواد. خلاصه که به احتمال زیاد خریداره، فقط بنگاهی گفت اگه امروز غروب خونه‌ای هماهنگ‌کنیم تا طرف بیاد خونه‌رو ببینه.
گل از گلم شکفته بود، چی بهتر از این! بالاخره از دست این‌ خونه‌و آدم‌هاش راحت می‌شدم. دستام‌رو با ذوق بهم‌کوبیدم و گفتم:
_ اره حتما هستم غروب زنگ بزن بگو بیاد. موقعیت خوبیه نباید از دستش بدم.
شهاب: اره به نظر منم هرچی زودتر بفروشی برا خودت راحت تره. به محض اینکه پولت دستت اومد می‌گردیم دنبال یه خونه خوب.
لبای کش اومدم جمع نمی‌شد. بهتر از این نمی‌شد.
شهاب دیگه چیزی نگفت‌و رانندگی‌می‌کرد؛ اما متوجه شدن که مدام از توی آیینه پشت‌ سرش رو نگاه می‌کرد. خیره نگاهش می‌کردم که اخم ریزی روی صورتش نقش بست. سریع راهنما زد و کنار خیابون نگه داشت. با تعجب به کاراش نگاه می‌کردم که با اخم خیره ماشین‌ها شده بود. با شک پرسیدم:
_ اتفاقی افتاده؟!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #114
گره اخماش باز تر شد. دوباره راهنما زد و حرکت کرد.
شهاب: نه یک‌لحظه فکر کردم کسی دنبال ماست اما اشتباه کردم.
کسی دنبالمون بود! یا حرف راننده تاکسی افتادم.
راننده: ببخشید خانوم، جسارت نباشه از کسی فرار می‌کنید.
راننده: از وقتی حرکت کردیم اون سمند مشکی دنبالمونه!
به سختی آب‌دهنم و قورت دادم‌و رو به شهاب که خیالت راحت شده بود گفتم:
_ چه مدل ماشینی بود؟!
بیخیال گفت:
شهاب: هیچی نوال‌جان‌من اشتباه فکر کردم.
_ باشه اما بگو بهم.
شهاب: سمند مشکی.
قلبم ریخت. احساس کردم نفسم رفت. ترس برم داشته بود. دومین بار بود که اسم این سمند مشکی‌رو می‌شنیدم. نکنه واقعا خبری بود! اما نه چه خبری. اصلا کسی من‌و تو این شهر نمی‌شناسه که بخواد تعقیبم بکنه! لابد توهم زدم. سعی کردم به توهمات آشفتم پر و بال ندم وهمون‌جا تو ذهنم دفنش کنم.
تا ظهر بیرون بودیم‌و کار‌های پاسپورت‌رو انجام دادیم. شهاب گفت کار‌های ویزا رو خودش برام حل می‌کنه. هفته دیگه شنبه جفت‌مون عازم سفر به امارات بودیم. احساس می‌کنم زندگی داره در‌های موفقیت‌و خوش‌بختی رو به روم باز می‌کنه. شهاب یک تنه همه‌جا حامی‌و همراهمن بود و دستم‌و توی پس و پیش‌های هرچند کوچیک زندگیم گرفته بود و من احساس می‌کردم چقدر مدیونشم.
آخرین کوسن روی مبل‌رو هم مرتب کردم‌و جلوی در ورودی منتظر ایستادم. صدای پاهاشون نزدیک شد و بعد از ثانیه‌ای از پیج راهرو گذشتن و نمایان شدن. سه نفر بودن. یک مرد و زن به همراه دختر بچه کوچیک. به ظاهرشون می‌خورد خانواده معمولی باشن. وارد شدن‌وسلام کردیم. مرد بنگاهی‌و شهاب‌هم پشت سرشون وارد شدن. به شهاب گفته بودم نیاز نیست بیاد اما اصرار داشت که حتما باشه.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #115
مردِ کمی تپل بود و نفس نفس می‌زد. رو به بنگاهی کرد و گفت:
_ نگفتید اینجا آسانسور نداره آقای فرجی؟!
فرجی که لاغر و ریزه میزه بود گفت:
فرجی: ای‌بابا آقا طالبی شما اصل مطلب‌و قبول کن حالا سر اون کنار می‌آیم باهم.
منظور مرد رو فهمیدم. می‌خواست یک ایرادی هم که شده بگیره و یه تخفیفی بگیره. اما من زرنگ‌تر از این حرف‌ها‌ بودم. خودم‌ قیمت خونه‌رو چندمیلیونی بالاتر گذاشته بودم تا اگه تخفیف خواستن مثلا اون چند میلیون بشه تخفیف‌.
برای همین با رضایت سر‌تکون دادم‌و گفتم:
_ شما نگران نباشید خونه رو بپسندید من خودم ‌بهتون تخفیف خوب می‌دم. راضی‌تون می‌کنم.
طالبی: خیلی‌هم‌عالی.
این‌بار اون‌ها بودن که با رضایت‌مندی سر تکون دادن. خودش‌و همسرش دنبالم اومدن و تک‌تک اتاق‌ها و حمام و‌دست‌شویی رو نشون‌شوندادم. معلوم‌بود از خونه خوششون اومده.
طالبی: اگه چند دقیقه‌ای اجازه بدید با همسرم یه‌ مشورتی داشته باشم.
_ چرا که نه! بفرمایید تو اتاق.
طالبی: دست شما درد نکنه.
با فرجی تو هال منتظر مونده بودیم. شهاب به دیوار تکیه زده بود و دستش‌رو زیر بغلش زده بود و مستقیم خیره بود به دختربچه. دخترشون از اول ساکت‌و آروم روی مبل نشسته بود و عروسکش‌رو بغل گرفته بود و سرش پایین بود. کاپشن پشمی صورتی رنگی پوشیده بود. سمتش رفتم‌و کنارش نشستم. موهای مشکی لخت و پوست گندمی داشت. آخ که چقدر ناز و با مزه بود، دلم براش ضعف رفت. دستم‌رو روی موهاش کشیدم. عین ابریشم نرم و لطیف بود.
_ سلام خانوم کوچولو، اسمت چیه؟!
آروم سرش‌رو بالا آورد و با چشم‌های درشتش نگاهم کرد. با صدای بچه‌گونش گفت:
دختر: سدنا.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #116
صورتش اینقدر ریز و کوچولو بود که تنها کلمه‌ای که تو سرم‌ نقش بست نقلی بود. نگاه شدیداً خیره شهاب‌رو روی خودم‌و سدنا حس می‌کردم. نگاهش کردم. قیافش گرفته بود و چشماش‌ بین من و سدنا می‌چرخید و بی‌قرار بود. چرا همچین می‌کرد. دوباره به سدنا نگاه کردم.
_ به‌به چه اسم قشنگی داری. چند سالته نقلی‌خانوم؟!
از حرفم خندش گرفته بود، خندید و دندون‌های یک‌دست ریزش معلوم شد.
سدنا: پنج سالمه.
دست راستش‌که آزاد بود و تو دستم گرفتم و روش ب×و×س×ه‌ای زدم. خواستم ازش سوال بپرسم که خانوادش از اتاق بیرون اومدن و حرفم نصفه موند.
_ چی‌ دوست داری برات...
فرجی: چی‌شد آقای طالبی؟! مورد پسنده انشاالله؟!
از روی مبل بلند شدم و رو به روشون ایستادم. طالبی مطمئن رو به من گفت:
طالبی: بله ما خریداریم. پولم نقد نقد حاظره؛ اما ما یک هفته‌ای باید بریم شهرستان. اگه از نظر شما ایرادی نداره کارهای انتقال سند واین‌ها باشه برای هفته آینده نظر شما چیه؟!
_ نه از نظر من هم مشکلی نیست. فقط بیشتر از یک هفته طول نکشه! چون خونه خریدار داره اون‌وقت مجبور می‌شم به کس دیگه‌ای بفروشم.
داشتم چاخان می‌کردم. حالا خوبه همه زیر قیمت می‌خواستن‌ها. باید با دمم گردو‌ می‌شکوندم همچین خریداری پیدا شده بود!
شهاب که حالا تکیش‌رو از دیوار گرفته، کنارم ایستاد. آروم خم شد و کنار گوشم لب زد. صداش گرفته بود. نمی‌فهمیدم چه مشکلی داره.
شهاب: ما خودمون هفته دیگه سفریم یادت که نرفته؟!
یادم نرفته بود اما راست می‌گفت معلوم‌نبود کی می‌آیم. قد راست کرد و‌روبه طالبی گفت:
شهاب: آقای طالبی شما بفرمایید ما خودمون هفته دیگه تماس می‌گیریم باهاتون‌هماهنگ می‌کنیم. طالبی سر تکون داد و باشه‌ای گفت. همه سمت در خروجی رفتن. دخترشون جلوی در دستم و گرفت‌و تکون داد. خم شدم و روی زانو کنارش نشستم.
_ جونِ دلم؟!
با خجالت گفت:
سدنا: تو اسمت‌و بهم نگفتی؟!
همه واستاده بودن کنار در و به ما نگاه می‌کردن. آقا و خانوم طالبی با لبخند و شهاب با صورت درهم و گرفته.
_ اسم من نوال هست عزیزم.
سدنا آروم صورتش‌و کنار گوشم آورد، مثلا می‌خواست کسی نشنوه؛ اما چون همه ساکت بودن صداش شنیده می‌شد، گفت:
سدنا: بازم می‌بینمت نوال‌جون؟!
تو بغلم کشیدمش خیلی نرم‌و کوچولو بود. رو‌ به مادرش که از اول ساکت بود کردم‌و گفتم:
_ مامانش می‌شه دفعه دیگه‌هم سدنا رو بیارید ببینمش؟!
با لبخند سر تکون داد و دستش و سمت سدنا دراز کرد.
خانوم طالبی: بله که می‌آرمش. الان‌هم بیا بریم مامان جان...
شهاب پرید وسط حرف خانوم‌طالبی. سدنا رو آروم از جلوم کشید و دست مادرش داد. دیدم وقتی به سدنا دست می‌زد دستش لرزید وسریع دستش‌و پس کشید. یا خدا چرا اینجوری می‌کرد.
شهاب: خیلی خب حالا. بفرمایید تشریف ببرید ایشالا هفته دیگه تو بنگاه هم‌دیگه‌رو می‌بینیم.
همه مثل من تعجب کرده بودن خداحافظی کردن سدنا برام ب×و×س فرستاد و منم براش دست تکون دادم‌و رفتن. شهاب هم نه گذاشت‌وبرداشت تند و با عجله از من خداحافظی کرد و‌پشت سرشون رفت. حتی واینستاد ازش دلیل این رفتار‌های گیج کنندش‌رو بپرسم. بعضی وقت‌ها‌ واقعا درکش نمی‌کردم. گیج‌و منگ از رفتارهاش رفتم حموم‌و بعدش یه چرت ریز زدم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #117
چمدون چرخ‌دار کرمی‌رنگم‌رو گذاشتم روی زمین‌و بازش کردم. دو دست کت‌و شلوار هایی که با سارا خریده بودم‌و از اتوشویی گرفتم‌و طوری توی چمدون گذاشتم که چروک نشه. کیف لوازم آرایش و چندتا وسایل مورد نیازم‌رو هم توی چمدون گذاشتم. در کمد و باز کردم ودست به کمر خیره به لباس‌ها تو کمد بودم. گیج‌رو به سارا لب زدم.
_ وای سارا چه لباسی بگیرم، من که تاحالا سفر خارجی نرفتم آخه؟!
سارا که رو‌ تخت لم داده بود و دست چپش و زیر سرش تکیه داده بود و چرخ چرخ تخمه می‌شکست، با دست راستش به سر تا پام اشاره کرد و گفت:
سارا: آ! تو که بیست‌و چهار ساعت همین لباس خرسی صورتی‌‌ تنته، همون‌جاهم بپوش دیگه! والا زحمت فکر کردن نده به خودت.
به سرتا پام نگاه کردم. تاپ شلوارک صورتیم که روش خرس داشت. اینقدر پوشیده بودمش که دیگه‌کم‌رنگ شده بود. دوستش داشتم خب!
_ گمشو بابا عمت‌و مسخره کن من‌و بگو از کی دارم کمک می‌گیرم!
صدای ترق شکوندن فندق زیر دندونش بلند شد. با دهن پر و تمسخر گفت:
سارا: اوف شهاب تورو با این لباس ببینه یک‌بار دیگه از اول عاشقت می‌شه.
_ لال‌شو فقط سارا!
می‌دونست با حرفاش حرصم‌رو در میاره بازم کرم داشت.
سرم دود کرد. سمت پنجره اتاقم رفتم‌و پرده‌رو‌ کنار زدم‌و باز کردم. هوا تاریک‌و خنک بود. تک و‌ توک ستاره تو آسمون شب معلو‌م بود. نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا فکرم یکم کار کنه. دوباره صدای سارا بلند شد‌ و رژه رفت رو مخم.
سارا: خیلی خب، یه پیشنهاد بهتر. از اون لباس دو‌تیکه قشنگات بود‌ها، همون بنفش‌های خوش‌رنگ. اون و بپوش برو با شهاب‌جون دوتایی آفتاب بگیرید. وای نوال خیلی بهت میاد لعنتی شهاب درسته قورتت می‌ده.
از تصور حرفش خندم گرفته بود. من‌و شهاب و آفتاب گرفتن اونم‌ با اون لباس! وای خدا مردم از خنده. سارا خودش داشت زمین‌‌و گازمی‌زد. با خنده و بریده گفتم:
_ خیلی...خیلی..بی‌شعوری سارا...وای مردم به خدا...شهاب بنده‌خدا فکر کنم آب بشه از خجالت.
سارا: نه بابا این مردا پر رو تر از این حرفان! ولی ماشالا تو این‌قدر سفیدی فکر کنم کف بنده خدا ببره، دیگه همون‌جا طاقت‌شو از دست بده!
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #118
_ اِ گمشو خاک تو سرت با این فکرهای منحرفت.
من که تا حالا از شهاب حرکت غیراخلاقی ندیدم. همیشه حد خودش‌و‌ دونسته. ول کن اون تخمه‌رو بیا اینجا ببین چه کوفتی بردارم.
سارا: حالا شانست زده این شهاب شانسی بین‌ مردا آدم حسابی در اومده.
بالاخره دل کند از تخمه‌و برام لباس انتخاب کرد حتی نمی‌دونستیم آب و‌هوای اونجا تو پاییز چطوره. خلاصه چند دست لباس توی چمدون گذاشتیم با مدارک‌و وسایل لازم. اینقدر ذوق داشتم واسه رفتن که دل تو دلم نبود تا زودتر صبح بشه. این یک‌هفته هم که خدا می‌دونه چطوری سر کردم‌و همش موقع حرف زدن با شهاب سعی می‌کردم ذوق تو صدام‌رو پنهون کنم.
تو هال کنار هم‌دیگه تشک انداخته بودیم. سارا به دستش تکیه زده بود و من صاف دراز کشیده بودم و موهام‌رو روی بالشتم پخش کرده بودم. نگاهم خیره به سقف بود.
سارا: نوال؟!
_ هوم.
سارا: میگم..تو شهاب‌و دوستش داری؟!
_ نمی‌دونم سارا.
سارا: یعنی واقعا نمی‌دونی هنوز با خودت چند چندی؟!
_ نه سارا خیلی گیجم، یه حس‌هایی بهش دارم. اما اصلا نمی‌دونم چیه؟!
سارا: اون بنده‌خدا داره خودش‌رو برات به آب و‌آتیش می‌زنه. هرکار بگی از فروش خونه زمین، کار دادن بهت تو شرکت هرکاری. حتی الانم‌ که داره می‌برتت به قول خودتون سفر کاری! خیلی‌هم که دوست داره دیگه چی می‌خوای آخه؟!
سمتش چرخیدم و مثل خودش دستم‌و زیر سرم زدم.
_ یعنی من یه حس‌هایی بهش دارم‌ها، مثلا ازش خوشم می‌آد. مهربونی‌هاش به دلم می‌شینه، اما وقتی به این فکر می‌کنم و اون‌رو مثلاجای شوهرم قرار می‌دم می‌بینم اصلا نمیتونم‌با این قضیه کنار بیام.
نمی‌دونم انگار فقط به عنوان یک رفیق خیلی خوب دوستش دارم نه همسر!
سارا: متوجه منظورت می‌شم اما به این فکر کردی اگه شهاب‌و پس بزنی بعدش چی می‌شه؟! بالاخره که نمی‌تونی تا ابد تو شرکتش کارکنی و همش دست رد به سینش بزنی؟! اون بنده خدا هم دل داره.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #119
_ سارا نگو این‌هارو‌ توروخدا. به خدا من خودم وقتی این بلاتکلیفی رو می‌بینم اعصابم‌خورد میشه.
سارا: خیلی خب باشه. حالا شب خودت‌و خراب نکن که فردا عشق و حالت شروع می‌شه.
دوباره با یادآوری فردا ذوق کردم.
_ هی شنیدم با سپهر بیرون رفتی، اونم بدون اینکه به من بگی. یک‌هفته حواسم بهت نبود‌ها!
خوشم باشه خبریه؟!
سارا: نه بابا چه خبری! باز اون آوا فضول دهن لقی کرد. آلو‌ تو دهن این دختر خیس نمی‌خوره.
_ آرین گفته بهش دیگه، اونم هرچی می‌شه میگه بهم. اُهو! چیه نکنه‌ نمی‌خواستی ما بفهمیم؟!
سارا: نه بابا می‌گفتم، تو خودت اینقدر درگیر خونه و کارات و دانشگاه بودی دیگه وقت نشد بهت بگم.
_ خب؟!
سارا: خب که خب؟!
_ خب‌و کوفت تعریف کن دیگه!
سارا: همون شب شمارم‌و ازم گرفت دیگه صحبت اینا کردیم یه بیرونم رفتیم. چیز خاصی نشده حالا!
_ یک جور راحت‌و ریکلس حرف می‌زنی مثلا من نفهمم خوشت اومده ازش؟! این صورت سرخ شدت چی می‌گه پس، نشان از عشق‌و علاقه درون داره ساراخانوم.
صورتش‌و تو بالشت فرو کرد. با صدای خفه گفت:
سارا: خیلی خب حالا خجالتم‌ نده!
با بالشت کنار دستم محکم تو سرش کوبیدم.
شش صبح با سارا بلند شدم‌و حاضر شدم. مانتو صابونی رنگ جلوباز کوتاهی با شلوار و‌شال مشکی پوشیدم. کل خونه‌رو چک کردم‌وشیرهای گاز و قطع کردم. در و قفل کردم‌و با سارا رفتیم پایین. قرار شد شهاب‌رو‌ تو فرودگاه ببینم. سوار آژانس شدیم‌و با سارا رفتیم فرودگاه.
شهاب‌و جلوی ورودی فرودگاه دیدیم.
_ سارا تو دیگه داخل نیا برو به کلاست برس دیر نرسی یه‌وقت.
لب و لوچش آویزون شد.
سارا: دلم می‌خواست بیشتر بمونم.
شهاب: ساراخانوم ایشالا دفعه دیگه با بچه‌ها همگی می‌ریم سفر، الان کلاست مهم‌تره دیرت می‌شه.
سارا: اشکال نداره نمی‌رم اصلا.
_ اِ این چه حرفیه سارا، تا همین‌جا هم زحمت کشیدی اومدی.
شهاب: استاد‌ها سر دیر اومدن خیلی گیرن‌ها! من‌خودم وقتی استاد بودم هرکی دیر می‌اومد پوستش‌رو می‌کنم.
نگاهم کرد.
شهاب: البته به جز نوال!
خندیدم.
_ اونم چون من هیچوقت دیر نمی‌کردم.
شهاب: دیر می‌کردی هم جرئتش‌رو‌ نداشتم!
خندیدیم.
سارا: خیلی خب بابا می‌رم الان.
محکم بغلش کردم. بغض کرده بود.
سارا: مراقب خودتون باشید.
_ ای بابا نرفتیم که بمیریم کوفت‌مون نکن دیگه.
به چشماش دست کشید.
سارا: خدانکنه برید خدا به همراتون.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #120
شهاب: دیگه عادی شده نوال باز کن چشمات‌‌رو.
آروم لای یک چشمم رو باز کردم. صورت مهربون شهاب جلوم بود. آروم اون یکی‌هم باز کردم. همه ریلکس بودن‌و هرکس تو حال خودشون بودن. پس فقط من بودم اینقدر ضایع بودم! چاله‌ها کم‌تر شده بود. لبخند مسخره‌ای زدم‌و صاف نشستم و‌ خودم‌رو ‌سفت کردم.
_ اووم چیزه...
شهاب: چیزه نوال؟!
_ منظورم اینه دیگه سختیش تموم شد؟!
شهاب: اره تموم شد. راحت بشین.
راحت لم دادم‌رو صندلی‌و نفسم‌و‌ فوت کردم. ریلکس گفتم:
_ خوبه پس، اونقدر هم که فکر می‌کردم‌ بد نبود، راحت بود.
فهمیدم خندش گرفته بود و‌ سعی می‌کرد جلوش‌رو‌بگیره.
شهاب: اهان...خوبه پس.
شنگول نگاهش می‌کردم.
دستش‌و سمت کمربندم آورد و هم‌زمان گفت:
شهاب: پس بزار کمربندت‌رو باز کنم برات راحت باشی.
فوری خودم‌و عقب کشیدم تا دستش رو از روی کمربند برداره. تند و با ترس گفتم:
_ نه‌نه دست نزن بهش بزار توش بمونه.
صدام ناخودآگاه بالا رفت. با خجالت نگاه دو رو اطراف کردم‌که چند نفری داشتن نگاه‌مون ‌می‌کردن. تازه فهمیدم چه گندی زده بودم. این چه حرفی بود زدم. خجالت‌زده شده بودم. شهاب دستش‌و بالا آورد و همون‌جور که گوشه های لپش و به دندون می‌گرفت تا نخنده گفت:
شهاب: خیلی خب، داد نزن من تسلیم.
چشمام‌و از حرص محکم‌رو هم فشار دادم. اعصابم از دست خودم خورد بود. روم‌رو سمت پنجره کردم‌ و سعی کردم بخوابم. کم خوابی دیشب دلیل‌بر علت شد و خیلی سریع خوابم برد. با صدای شهاب بیدار شدم و گیج بهش نگاه کردم.
_چیه؟!
شهاب: رسیدیم نوال.
چشمام گرد شد. از تهران تا ابوظبی حدود پنج ساعت‌و نیم راه بود. خوابم سنگین شد چقدر.
بهتر، حداقل اون فراز و فرودهای هواپیما رو متوجه نشدم.
بلند شدیم‌و کیف‌های دستی‌مون‌رو برداشتیم‌و از هواپیما خارج شدیم و به داخل فرودگاه بین‌المللی ابوظبی رفتیم. همه مسافرها شال ومانتو‌هاشون رو در آورده بودن؛ اما من هم‌چنان شال و مانتوم ‌تنم بود. حوصله در آوردن نداشتم. کارهای ورودمون‌ رو کردیم و سوارتاکسی فرودگاه شدیم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین