پارت 67
میشل نان ساندویچ را پایین آورد و گفت:
- تو و خیلیا از خدا بدتون میاد. میدونی چرا؟
جرمی پوزخندی زد و گفت:
- چون وجود نداره.
میشل با لبخند و حوصله، «نه» آرامی زمزمه کرد و در پاسخ به جرمی، گفت:
- چون شما خدا رو با دین و مذهب مسیح و یهود و ... میشناسین. چون شما آدمایی رو دیدین که دم از خدا میزنن و ظالم همه شدن، چون در نظام دینی بی عدالتیها و بدیهایی رو دیدین، که دین از چشمتون افتاد. اما خدا این نیست، تا حالا بهش فکر کردی که خدا از تمام این قوانین و مقررات جداست؟ به این فکر کردی که خدا هیچوقت نمیگه روی زمین صدبار غلت بخور و خودت رو با فلان چیز بزن تا بهت یک نعمت بدم؟
جرمی دستش را روی غبار نشسته در شیشه کشید و سعی کرد خود را نسبت به سخنان میشل، بی تفاوت نشان دهد. درک نمیکرد این بحث مزخرف و بی ربط چه بود که میشل برپا کرده بود؟ شاید اصلاً شخصی دوست نداشت عقاید او را قبول کند؟ مگر همه مجبور بودند مانند او فکر کنند و حرف او را تایید کنند؟ همین سخن را به زبان آورد و مستقیم به چشمان بنفش میشل، خیره شد.
- چرا همیشه میخوای نظر بقیه رو عوض کنی؟ چرا همیشه باید تایید بشی؟
میشل دستی بر گردنش کشید و گفت:
- دنبال این نیستم که حرفم رو قبول کنی. البته واقعیتش دنبال اینم، اما دنبال زورگویی نیستم. من بهت توضیح میدم که چپ کجاست و راست کجاست، شاید دوست داشته باشم بری راست، اما اگر چپ بری هم کاری باهات ندارم. موضوع اینه تو بین چپ و راست، زمانی تصمیم میگیری که آگاهی لازم نسبت به مکانها رو نداری، پس وظیفمه بهت توضیح بدم.
میشل در تمام مدت، برای اینکه بتواند با گستاخی و بی احترامی جرمی کنار بیاید، سعی کرد توجهش را به صدای خرد شدن قارچ، صدای جلز و ولز همبرگر، و صدای کودکی بدهد که پشت سرشان روی میز نشسته بود و کلمات نامفهوم اما شیرینی، میگفت. با فکر کردن به این موضوعات، انگار از این فضای گرم خفقان ، و از چهره خشن شخص مقابلش و بی حوصلگی آدمهایی که سریعتر میخواستند غذایشان آماده شود، فرار میکرد. از تمام انرژیهای منفی، فرار میکرد. حتی در بدترین نقطه هم بهترین فرصت برای لبخند زدن، یافت میشد.
- واقعیتش، اصلاً به خدایی که میگی فکر نکردم. هر وقت نیازی بود نداشتمش، حالا دیگه کلاً نباشه. خودم میتونم پاشم و زندگیم رو بسازم.
- تو بدون اون نمیتونی کاری کنی. اگر هر روز صبح بیدار میشی، به خاطر اینه که هنوز خدا میخواد بهت فرصت بده واسه زندگی کردن، اگر راه میری، حرف میزنی و اگر همه اینکارها رو میکنی، به خاطر اینه که اون میخواد!
- چرا باید بخواد؟ منکه نه بهش ایمان دارم، نه دوستش دارم، من که آدم بد و خشنیم، چرا بخواد؟
- چون هنوز بهت امیدداره. مثل مادری که بچش خیلی بدی میکنه، اما چون بچه مال مادره، از گوشت و خون مادره، پس مادر امیدواره بچش برگرده به آغوشش!
- البته همچینم مهربون نیستا، مثلاً نگاه کن، نه مامان دارم و نه بابا! زیبا نیست؟ من رو تنها ول کرده، تنهای تنها. اون من رو یک موجود عصبی کرده! اون باعث شده.
- اتفاقات رخ میدن تا تو رو به چالش بکشن و بسازن، اینکه تو موفق نمیشی مشکل رو حل کنی و عصبانی میشی، مشکل خدا نیست. اینکه تو ورقه امتحانت رو بد مینویسی و عصبانی میشی هم، مشکل معلم نیست.
صدای پیچیده شدن ساندویچ در کاغذ، صدای کالسکهای که از خیابان رد میشد، صدای ریخته شدن سس روی ساندویچ، هنوز صداهای روشن ادامه داشتند. چشمان جرمی سرخ شده بودند، به سان آشتفشانی که میخواست همه چیز را در شهر قلبش، به آتش بکشد. دستانش را در یکدیگر مشت کرده بود و پاهای خود را روی زمین میکوبید و دوباره این کار را تکرار میکرد. اما میشل، نی را در دهان فرو کرده و نوشیدنی خود را، با لذت مینوشید. گاهی دستی به موهای آبیش میکشید و آنها را عقب میراند، و گاهی خم میشد و در برخی مواقع هم به صندلی تکیه میداد.
- جرمی، آدمای اطرافت رو بیخیال. مهم اینه هم سالمی، هم خوشگل، هم عقل داری و هم تواناییهای خیلی بالا. تو به تنهایی و بدون هیچ آدمی، میتونی خیلی بالا بری. اون موقع همه له له میزنن بیان سمتت. بزرگترین چیزی که یاد گرفتم این بود، آدما بادن! میان و میرن، و شاید حتی بیان ویرونت کنن و برن. پس تو چرا باد نیستی؟ نشستی توی ایسگاه و موندی توی اتفاقات تلخ گذشته؟ راکد؟ خسته؟ مگه گذشته چی داره؟ میخوای تا آخرش توی ایسگاهی بمونی که بوی رهگذرهای خیانتکار رو میده؟
جرمی آهی کشید و دستش را روی پیشانیش گذاشت.
- چطور میشه انقدر راحت و آزاد باشی؟ هیچ وابستگیای به خانوادت نداری؟
- از وقتی نمیبینمشون، حس بهتری دارم. خب دیگه بهتره بریم.
جرمی لحظهای از لباس میشل گرفت و اجازه بلند شدن را به او نداد. به سمت میشل خیز برداشت و به چشمان او خیره شد.
- به نظرت خدا کیه؟
- خدا نسبت به هر فرد فرق داره. خدای من، با خدای تو!
- یعنی صدتا خدا داریم؟
- نه. خدا چیزیه که هرکس با نگاهی متفاوت اون رو میبینه. بچهها خدا رو یک دوست میدونن، بزرگترها، خدا رو خیلی بزرگ و قدرتمند، بعضیها اون رو دریا مینامند و بعضیها سرچشمه نور
- تو چی؟
- من اون رو خدای غیرعادیها مینامم. اون کسی رو نسبت به کسی، سنجش نمیکنه! هرکس رو هرطور که هست، حتی با موی آبی، دوستش داره و با شخصیتش سنجشش میکنه.
میشل بلند شد و کیفش را روی شانههایش انداخت. درحالیکه میرفت پول ساندویچها را حساب کند، زیرچشمی به جرمی نگاه میکرد. انگار سخنانش اندکی تاثیر داشتند. دیگر این بستگی به او دارد که چه چیزی را انتخاب کند. آیا باز وقتی پیش دوستانش رفت، همان جرمی سابق میشود؟ یا شاید هم منزوی بودن را انتخاب خواهد کرد. وقتی پول ساندویچها را حساب کرد، از مغازه بیرون آمد و نفس عمیقی کشید. دانههای عرقی که پشت گردنش نشسته بودند را با دست پاک کرد و با نگاهی کوتاه به جرمی که هنوز پشت شیشه نشسته بود و به دستانش نگاه میکرد، از آنجا دور شد.
***
آدام درحالیکه توپ را در دست داشت، زیرچشمی به اعضای گروه اشارهای کرد و سریع سمت حریف دوید. همانطور که توپ را به زمین میکوبید و میگرفت، چهار نفر را رد کرد و با دیدن هجم عظیمی از نفرات که سمتش میآمدند، توپ را به ادرین پرت کرد. سالن پر بود از صدای پر شور طرفداران. بیشتر دخترها نام ادرین را صدا میزدند و جیغ میکشیدند، برخی هم مثل الا روی صندلی دراز کشیده و بی حوصله به توپی که این سو و آن سو میرفت، نگاه میکردند. الا خمیازهای کشید و اشکی که در چشمانش بود را، پاک کرد. از این همه خمیازه، خسته شده بود دیگر. کمی در جای خود جابهجا شد تا سرحالتر بازی را تماشا کند. ادرین سریع بالا پرید و با ضربه محکمی به توپ، آن را از تور، پایین انداخت. با افتادنش به زمین، درد کمی روی زانویش احساس کرد و صورتش جمع شد. آدام سمت ادرین خم شده و موهای بلند او را، عقب راند.
- خوبی؟
- آره.
- آفرین. بلند شو
با بلند شدن ادرین، بازی دوباره ادامه پیدا کرد. تیم حریف با قدرت گل را جبران کردند و این حریف سرسخت، واقعاً عرصه را برای تیم آدام، تنگ کرده بودند. همه بازیکنها، ع×ر×ق ترس میریختند. جیمز با توپ جلو میرفت و بازیکنها را پشت سر میگذاشت . آدام جلوتر از بقیه حرکت میکرد تا سریعتر بتواند با گرفتن توپ، گل بزند. نووا کسلتر از بقیه، در خط دفاعی مانده بود و فقط توپ را با چشم دنبال میکرد. ادرین که خسته شده بود، آرام پشت سر جیمز میرفت و ایوان بیخیال، همراه بقیه بازی میکرد. با پرت شدن توپ سمت ایوان، او سریع توپ را قاپید و با قدمهایی تند، شروع کرد به جلو رفتن. جیمز آهسته راه رفت تا نفسش آرام شود. وقتی برگشت به هانا نگاه کند، متوجه میشل شد که جلوتر از همه ایستاده بود و تشویق میکرد. ایوان خواست از همانجا پرش کند و توپ را بزند که با فریاد میشل، منصرف شد.
- از اونجا نمیتونی بزنی، پاس بده به آدام.
توپ دست آدام افتاد و حال او بود که جلو میتاخت. میشل چشمانش را بست و به مسیری که میشد گل زد، فکر کرد. سپس سریع گفت:
- آدام حالا!
آدام بالا پرید و با حرکت چرخشی موچ، توپ را از تور، پایین انداخت. همه سمت یکدیگر دویدند و با وجود آن بازی ، و کدورت نامحسوسی که در دل داشتند، یکدیگر را به آغوش کشیدند. بی توجه به همه چیز! شوق بازی جوری بود که اگر غریبه هم مقابلشان بود، بغلش میکردند. هانا از میان تماشاچیها گذشت و با سرعت خود را به جیمز رساند و سمت تور جیمز، پرتاب شد. درحالیکه از ذوق و شوق، سینهاش بالا و پایین میشد، او را سفت گرفت.
- عالی بودی جیمز.
- ممنون.
- امم خب دیگه ولم کن
جیمز از هانا فاصله گرفت و لبخند دستپاچهای زد. میشل درحالیکه آرام از پلهها پایین میآمد، گفت:
- آفرین ، خسته نباشین.
نووا: هی میشل، علم غیب داریا.
آدام: از این به بعد تو رو به عنوان راهنما استخدام میکنم.
ادرین: البته خوبه به حرفش گوش دادین.
آدام: باور کن حس کردم هیبنوتیزم شدم وگرنه به حرفش گوش نمیدادم. حالا بریم یک چیزی بخوریم ضعف کردم.
ایوان: من باید حتماً برم دوش بگیرم! با این عرقی که ریختم هزارکیلو کم کردم.
میشل: خودت سر جمع هشتاد کیلو نمیشی! بعد هزار کیلو؟ حداقل از اغراق خوبی استفاده کنین.
ایوان: ما زندگی رو آسون میگیریم، مثل تو نمیریم تو جزئیات.
میشل: زندگی وقتی آسون میشه که از جزئیات باخبر باشی. وگرنه هیچی واسه آدم نابلد آسون نیست.
ایوان: سطحی ببین، حالشو ببر.
میشل: سطحی ببینی وقتی اتفاق عمیق و سختی برات بیفته، نمیتونی دلیل عمیقش رو بفهمی و حلش کنی، تو سطح میمونی و میگی چرا؟ چرا اینجوری شد؟ و همون یک اتفاق، تو رو نابود میکنه. سطح یعنی صورت مسئله، عمق یعنی جواب مسئله. تو با کدوم راحتتری؟
میشل با زدن لبخندی، جمع را ترک کرد و از سالن خارج شد. ادرین دستی به شانه ایوان کشید و گفت:
- ببین با این دختر بحث نکن. تهش میبازی
ایوان شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- باید برم کتاب بخونم بیام این رو به چالش بکشم اینطور نمیشه.