. . .

در دست اقدام رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
picsart_24-01-15_18-23-37-420_df2c_4wm.jpg

نام رمان: عشق غیرمنتظره
نام نویسنده: مینا جرجندی
ژانر: عاشقانه، طنز

خلاصه:
آن قدر دوستت دارم که
یادم نمی‌آید از کجا شروع شد!
داستان ما نه شروع دارد نه پایان!
تو یکهو پایت را
همان جایی گذاشتی که باید می‌گذاشتی!
دیگر هم از من نپرس تا کی دوستم داری؟!
مگر می‌شود جلوی راه اقیانوس‌ها را بست!
مگر میشود جلوی خورشید
چیزی قرار داد که دیگر نتابد!
برای دوست داشتن های من،
هیچ پایانی وجود ندارد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مقدمه:
مهم نیست تو منو پیدا کردی یا من تورو !
مهم نیست اول تو عاشقم شدی یا من عاشقت..
مهم نیس کجا باشی و کجا باشم !
مهم اینه هر جا باشی و باشم بیشتر از همه دوستت دارم و تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که تو قلبم برای همیشه نگه میدارم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
970
نوشته‌ها
2,272
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,470
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #11
روی تختم ولو شدم؛ حوصله‌ام سر رفته بود برای همین گوشیم رو برداشتم و همین‌طور‌ یک شماره‌ گرفتم هنوز به بوق دومی نرسیده بود طرف جواب داد بنده خدا انگار روی گوشی خوابیده بود. صدای پر نازِ دختری؛ بدون این که محلت بده من صحبت کنم گوشم رو اذیت کرد:
- سلام عزیزم منتظرت بودم.
ابروهام از تعجب بالا پرید. از صدای پر عشوه‌اش معلوم بود مخاطبش رو یک پسر تلقین کرده؛ صدام رو کلفت کردم و دست به سبیل‌های خیالیم کشیدم و جوابش رو دادم:
- سلام دلبر.
با ذوق و سریع گفت:
- تو همون پسری هستی که توی رستوران بهش شماره دادم؟
پرام ریخت، دوره زمونه عوض شده. با افسوس به سقف خیره شدم و گفتم:
- آره عزیزم! چه خوب شناختی، خودت رو معرفی می‌کنی دلبر؟
با ناز خندید و صدای پر عشوه‌ی تو دماغیش توی گوشم پخش شد:
- لاله‌ام نفسم.
با صورت درهم از روی تخت پایین اومدم و ایستادم؛ عق این مدل صحبت کردنِ حالم بهم خورد، چندش.
همین‌طور که از تخت تا در اتاقم راه می‌رفتم با لاتی و کشیده گفتم:
- جون، من هم جعفرم؛ ولی بچّه‌ها ارادت خاصی بهم دارن جعفری صدام می‌زنن.
برای چند ثانیه سکوت کرد، من هم به در اتاق رسیدم و دوباره به سمت تختم قدم برداشتم که صدای تو دماغیش رو شنیدم:
- اسمت به قیافت نمی‌خوره.
همین که به تخت رسیدم یک دفعه پاهام توی هم پیچید؛ تا خواستم روی زمین بیوفتم خودم رو سمت تخت انداختم و با خنده توی ذهنم گفتم (خطر رفع شد).
سرفه‌ای کردم و جواب دختره رو دادم:
- همه این رو میگن جیگر.
با خنده‌‌ای که فکر می‌کرد داره دل می‌بره گفت:
- کی قرار بزاریم هم رو ببینیم عزیزم؟
عزیزم و کوفت دختره‌ی چندش.
- هر وقت تو بخوای عزیزم من که ثانیه شماری می‌کنم ببینمت تا بتونم بغلت کنم.
از شرووری که گفته بودم می‌خواستم از خنده منفجر بشم؛ با شونه‌های که بخاطر خنده می‌لرزید دست آزادم رو محکم روی دهنم فشار دادم تا صدای خنده‌ام رو نشنوه، همون موقع گفت:
- من هم همین‌طور عسلم! فردا خانواده‌ام خونه نیستن آدرس میدم بیا هم رو ببینیم.
یاخدا، همین اوّل کاری داره میگه بیا خونه خالی.
بزور جلوی خنده‌ام رو گرفتم و به چهره‌ی سرخم توی آینه‌ی میز آرایشم که رو به روم بود خیره شدم و گفتم:
- چشم نفسم هر چی تو بخوای.
بعد گوشی رو از خودم فاصله دادم‌ و با صدای خودم(با کلی عشوه) گفتم:
- جعفر عشقم، بیا پسرمون داره بهونت رو می‌گیره.
دختره جیغی کشید و تظاهر به گریه کردن کرد که با این کارش صداش بدتر رو مخی شد.
- جیغ...تو من رو بازی دادی احساسات پاکم رو،عشق پاکم رو... کثافت چه طوری تونستی وقتی زن و بچه داشتی....
همین‌طور داشت شروور می‌گفت گوشی رو قطع کردم و زدم زیر خنده. آخ ننه مردم از خنده همش فقط دو کلمه حرف زدیم برگشته میگه بازیم دادی.
بعد از این‌که کلی خندیدم و دختره رو مسخره کردم رفتم سراغ لب تابم و یک فیلم دانلود کردم؛ خواستم فیلم رو نگاه کنم که گوشیم زنگ خورد فرزین بود، پوکر به اسمش نگاه انداختم و تماس رو برقرار کردم:
- سلام بر خواهر گرامی.
لب تاب رو از روی پاهام برداشتم و کنارم روی تخت گذاشتمش و با حرص جوابش رو داد:
- سلام و درد سلام و کوفت سلام و مرض.
مثل اسب شیهه کشید؛ خاک تو کله‌اش خنده‌هاشم مثل آدم نیست.
- اوه‌اوه، الی اژده‌ها می‌شود.
با اعصبانیت بهش توپیدم:
- درد بی‌شعور...چرا مامان جواب گوشی رو نمیده؟
هم چنان داشت می‌خندید و من پوکر به افق خیره بودم.
- مامان سرش شلوغه نتونست جواب بده به من گفت بهت زنگ بزنم بگم که ما امشب نمی‌یایم خونه، فردا تولد آزیتاس ما هم این‌جا موندیم می‌خوایم کمک بدیم، بابا هم رفته بیمارستان امشب شیفت داره.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
970
نوشته‌ها
2,272
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,470
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #12
پوزخند زدم:
- آهان، برو کمک یه وقت عمه خانم و آزیتا ناراحت نشن من هم که اصلا هیچ.
بدون این‌که بزارم حرفی بزند گوشی را قطع کردم باز زنگ زد که گوشیم را کلا خاموش کردم.
بزار یکم قهر کنم بفهمن بدون من جایی نروند، انگارنه‌انگار من هم دختر این خانواده ام حداقل می بردنم کمی این آزیتای از دماغ فیل افتاده را اذیت می‌کردم خخ.
یکهو با یادآوری حرف‌های فرزین که گفت(تولد آزیتاس) سیخ سرجایم نشستم و با افکار پلیدی که به ذهنم می‌آمد نیشم باز شد.
*************
همین‌طور که دستم روی کمرم بود و داشتم می خاروندم به سمت آشپزخونه رفتم که با صدای جیغ یک نفر چشم‌های نیمه بازم، و دهانم تا آخرین حد باز شد و خواستم من هم جیغ بزنم؛ ولی با دیدن مامان منصرف شدم رنگش پریده بود و تندتند زیر لب یک چیزی می‌گفت و به سمت من فوت می کرد.
وا چرا همچین میکند مگر جن دیده؟
یک قدم به سمتش رفتم که مامان هم یک قدم به عقب رفت و به یخچال خورد و این بار با ترس بلند گفت:
- يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ.....
هاج‌وواج داشتم نگاهش می کردم. انگار با خودش حرف میزد چون گفت:
- چه جن کنه ایه چرا نمیره نکنه اشتباهی سوره رو خوندم.
مغزم کم‌کم داشت پردازش می کرد اصلاً مامان این‌جا چیکار می‌کند؟مگر نباید الآن خانه عمه باشد؟
الین:
- مامان چرا همچین می کنی منم الین نکنه اون آزیتای میمون چیزی به خوردت داده دیوونه شدی.
با شنیدن صدای من دست از قران و صحبت کردن با خودش برداشت و نشست روی زمین و چشم‌هایش را بست.
نگران به سمتش رفتم و جلویش روی زمین نشستم و گفتم:
- مامان چی شد؟ حالت خبه؟
یکهو چشم‌هایش را باز کرد و دستش را بلند کرد محکم زد روی سرم که دادم بلند شد.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
970
نوشته‌ها
2,272
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,470
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #13
- آخ سرم این دیگه سر نمیشه برام آخه به کدامین گناه؟
مامان گفت:
_جا کولی بازی برو یه آب قند برام بیار فشارم افتاده.
آب قند را درست کردم به دستش دادم که یک نفس تا آخرش آب قند را خورد من هم با دهان باز نگاهش می‌کردم.
لیوان را به دستم داد و یک دور کامل اسکنم کرد با این کارش به خودم نگاه کردم ببینم چرا اینطوری نگاهم کرد که با دیدن لباس‌هام که شلوار کردی بابا و پیرهن قدیمی دوران بلوغ فرزین بود چشم‌هایم گرد شد و تازه داشتم می‌فهمیدم چرا مامان آن کارها را می‌کرد؛ یعنی این‌قدر تیپ و چهره‌ام داغون بود که فکر کرده جنم؟
بلند زدم زیر خنده از شدت خنده زیاد از چشم‌هایم اشک می‌آمد،کف آشپزخانه پهن شده بودم حالا مگر خنده‌ام قطع می‌شد؟ همش یاد حرکات و کارهای مامان می‌افتادم.
مامان بلند شد و لگدی به پایم زد و حرصی گفت:
- درد، دختر که نزایدام بلای جون زایدم آخه کدوم دختری با این تیپ و شمایل اول صبحی مثل جن ظاهر میشه؟ خدایا، خودت بهم رحم کن آخرش سکته ام میده.
این حرف‌ها باعث شدخنده‌ام بیش‌تر شود.
دوباره یک لگد دیگر بهم زد که فکر کنم جایش کبود شود.
همین‌طور که غرغر می‌کرد و از آشپزخانه بیرون می‌رفت گفت:
- همین کارا کرده مونده رو دستم همین زودیاس که باید بندازمش تو دبه ترشی.
دیگه بقیه حرف‌هایش را نشنیدم؛ چون رفت.
بزور خودم را از وسط آشپزخانه جمع کردم و بیرون آمدم که چشم مامان به من خورد و چشم‌غره‌ای به من رفت که دوباره زدم زیر خنده انگار با چشم‌غره هم دلش خنک نشد که دمپایش را در آورد و قبل از این‌که بتوانم فرار کنم بهم خورد.
‌وقتی خودم را توی آینه دیدم از خودم ترسیدم با آن آرایش پخش شده و موهای جنگلی و تیپ خفنم مامان حق داشت بترسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
970
نوشته‌ها
2,272
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,470
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #14
به داخل ویلا رفتم که خانمی جلو آمد و به من یکی از اتاق‌های طبقه بالآ را نشان داد و گفت بروم آنجا مانتوام را در بیاورم.
به همان اتاق رفتم؛ چند دختر هم آن‌جا بودن، بدون توجه به آن‌ها مانتوام را در آوردم و یک دور لباسم را چک کردم.
یک لباس مجلسی قرمزِ تنگ تا بالآی زانوهایم و بدون آستین بود و یقه دلبری داشت،با شلوار جورابی و کفش‌های پاشنه دار سفید،آرایشم هم یک رژ قرمز،ریمل و خط چشم بود.
از اتاق بیرون آمدم؛ وقتی دیدم کسی توی راه رو نیست به سمت اتاق آزیتا‌ رفتم.
به داخل اتاقش رفتم و در را پشت سرم بستم،یک دور اتاقش را نگاه کردم، اتاقش تمیز و مرتب بود.
با شیطنت به سمت کمد لباس‌هایش رفتم و در کمدش را باز کردم؛ چند تا از لباس‌هایش را بیرون آوردم و تا هر جا زور داشتم پاره‌یشان کردم.
کارم که تموم شد با پیروزی نگاه‌ی‌ به لباس‌های پاره‌اش انداختم؛ یعنی جیگرم حال آمد؛ بلاخره انتقامم را گرفتم.
یک‌ماه پیش یک روز که خانه نبودم آزیتا به خانه‌یمان آمد که همراه مامانم برای تولد رفیقش به خرید برود مامان من هم برای این‌که کار خودش را راحت‌تر کند می‌رود لباس خوشگلی را که به تازگی خریده بودم می‌آورد می‌دهد به این عنتر خانم و می‌گه الین این‌ رو جدیداً خریده همین را برای تولد بپوش.
این میمون هم لباس خوشگلم را می‌برد.
ناگفته نماند وقتی به خانه آمدم و قضیه را فهمیدم کلی داد و بیداد کردم.
روز بعد آمدجنازه لباسم را تحویلم داد،چندین جای لباس پاره پوره بود،بیش‌تر از این اعصابم خراب شد که خودش را بی‌گناه جلوه داد، با مظلومیت به مامانم گفت (اصلا نفهمیدم چی‌شد یکهو افتادم)
مامان ساده‌ی من هم باور کرد...آره من‌ هم عر‌عر؛ بقیه اگر چهره پلید این را ندیده‌اند من که دیده‌ام، لباس بدبخت زار می‌زد که از عمد پاره شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
970
نوشته‌ها
2,272
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,470
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #15
از فکر بیرون آمدم و برگشتم که بیرون بروم که محکم به سینه یک نفر خوردم و دماغم درد گرفت.
چه زود آه آزیتا من را گرفت...خدایا، دمت گرم می‌گذاشتی دو دقیقه بگذره.
الین:
- آخ دماغم، ننه کجایی بیای ببینی دماغ نازنین دخترت افلیج شد.
همین‌طور که دستم روی دماغ افیلج شده‌ام بود یک قدم‌به عقب رفتم و پسره را اسکن کردم.
کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید پوشیده بود و پاپیون مشکی هم زده بود.
به صورتش نگاه کردم ، ته ریش و موهای مشکی،لب‌های صورتی،بینی خوشگل ،چشم‌های کشیده مشکی، فک زاویه‌دار ،پوستش هم گندمی بود.
- تموم شد؟
عجب صدایی داره.
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- چی؟
نیشخندی و گفت:
- دید زدن بنده.
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
_ همچین میگی دید زدن بنده انگار رونالدو یا مسی جلوم ایستاده، فقط کنجکاو شدم ببینم به کدوم درختی خوردم.
اخم‌هایش توی هم رفت و گفت:
- حواست باشه چی از دهنت میاد بیرون.
با تخسی گفتم:
- اگه نباشه؟
صورتشو آوردجلو و پوزخندی زد و گفت:
- اون وقت کاری میکنم باشه.
بدون این که محلت بدهد من جوابش را بدهم از اتاق بیرون رفت.
پسره نفهم فکر کرده کیه؟ تهدید میکنه، فقط قیافه دارد دیگر بلد نیست چه طوری با یک دخترخوشگل و مامانی مثل من رفتار کند(سقف ریزش کرد)
‌‌

به همراهِ بیتا و الناز نشسته بودم(بیتا هم یکی دیگر از دخترخاله هامه برای همین توی مهمونی حضور دارد) همان طور که داشتم درمورد آن پسره به الناز و بیتا حرف می‌گفتم مهمان‌ها را هم دید می زدم که یکهو آزیتا جلویمان سبز شد و با خنده مصنوعی گفت:
- سلام دخترها خوش آمدین.
گفتم:
- سلام آزی جون...عه راستی به خانواده‌ات تسلیت میگم.
بیتا، و الناز ریزریز می‌خندیدن و آزیتا از خشم سرخ شده بود.
بدون حرفی از کنارمان رد شد و محکم تنه‌ای بهم زد که اگر الناز نگرفته بودتم می‌افتادم.
بلند طوری که بشنوه گفتم:
- عقده‌ای.
بخاطر مهمون‌ها نمی‌توانست کاری کند واگرنه الآن توانایی کشیدن موهایم را داشت.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
970
نوشته‌ها
2,272
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,470
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #16
همه ریخته بودن وسط حتی مامان و بابام هم داشتن می‌رقصیدن فقط ما سه نفر نشسته بودیم و مثل قحطی زده‌ها داشتیم می‌لومبوندیم. بشقاب‌های جلویمان پر از پوست میوه بود؛ بلاخره الناز و بیتا دل از خوراکی‌ها کندن و رفتند که برقصند من‌هم پا‌روی‌پا گذاشته بودم و همان طور که داشتم می‌خوردم به رقص فرزین و آزیتا نگاه می کردم،آخه این هم برادرِ که من دارم سلیقه‌اش برای همراهی رقص افتضاح بود.
با نشستن یکی کنارم با همون دهان پر و باد کرده سرم را کج کردم ببینم کیه؟ که با دیدن همان پسره که توی اتاق آزیتا دیدم بزور هر چی تو دهنم بود قورت دادم که باعث شد به سرفه بی‌افتم عجب افتضاحی شد!
پسره لیوان شربتی از روی میز برداشت و سمتم گرفت که بدون تعلل از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم آن هم خون‌سرد نگاهش را سمت من داد و گفت:
- بهت نمی‌خوره شکمو باشی.
و اشاره‌ای به آن پوست‌های میوه و خوراکی‌ کرد.
وقتی دیدم اشاره‌ای به بحث توی اتاق نمی‌کند من هم چیزی نگفتم.
الین:
- توی مهمونی‌ها اره شکمو‌ام.
و دوباره نگاهم را دادم به کسایی که وسط بودن بیتا و الناز همش اَدا در می‌آوردن و بپربپر می‌کردن.
پسره:
- نمی‌دونستم دخترداییم هستی.
چون حواسم به بیتا و الناز بود اول منظورش را نفهمیدم.
الین:
_ چه افتخار بزرگی نصیبت شده.
یکهو با تحلیل کردن حرفش سرم به شدت سمتش چرخیدِ شد که گردنم درد گرفت؛ ولی به روی خودم نیاوردم، آن هم داشت نگاهم می‌کرد.
گفتم:
_ یعنی چی نمی دونستم دخترداییم هستی؟ خب نیستم من اصلا پسرعمه‌ای ندارم نکنه بابامحمود(پدربزرگم)زن دوم داشته و من یه عمه دیگه دارم؟ وای اگه خان‌جون بفهمه سکته می‌کنه حالآ چه طوری بهش بگیم، اگه اومدی بگی من برم بگم کور خوندی من نمی‌گم گفته باشم خودت برو خودت رو معرفی کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
970
نوشته‌ها
2,272
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,470
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #17
پوکر نگاهم کرد و گفت:
_ تموم شد؟
چپ‌چپ نگاهش کردم این چرا این قدر ریلکس بود؟
ادامه داد:
_ بابا محمود زن دوم نگرفته من مهرداد هستم پسرِ عمه دریات.
کم‌کم ذهنم داشت پردازش می‌کردم چه‌طور یادم رفت که عمه یه پسر دارد که چندین سال خارج بود.
با تعجب گفتم:
_ نه بابا،یعنی تو داداش آزیتا می شی؟
کله‌اش را تکان داد؛ خب می‌میری آن زبانت را حرکت بدهی.صورتم را جمع کردم، آزیتا کم بود داداشش هم اضافه شد.همان لحظه آهنگ قطع شد و الناز و بیتا هم آمدن با دیدن مهرداد با کنجکاوی نگاهی به من انداختند که شانه‌هایم را بالآ انداختم و گفتم:
_ ایشون داداش آزی جونِ تازه از فرنگ برگشته.
آن‌ها همین‌طور که تعجب کرده بودند با مهرداد خوش و‌ بش کردند.
دیگر داشت حوصله‌ام سر می‌رفت پس کی بزرگترها قصد رفتند دارند تا من نقشه‌ام را اجرا کنم.
آقاسعید(شوهرعمه‌ام)میکروفون را گرفت و شروع به صحبت کردن کرد و برگشت پسرعزیزش را به جمع اعلام کرد مهرداد هم با لبخند جواب نگاه‌های خیره را می‌داد؛ بلاخره وقت غذا شد همه به سمت سلف حمله کردند ماشااللّه انگار از چند وقت قبل به معدهایشان گرسنگی داده‌اند که این‌طوری داشتند می لومبوندن،برای خودم غذا برداشتم و همراهِ بیتا و الناز رفتیم یک گوشه نشستیم که باز سر و کله مهرداد پیدا شد و ور دل من نشست این چرا مثل کش‌تنبون به من چسبیده؟ خیره‌خیره نگاهش می کردم که برگشت سمتم و گفت:
_ چیه؟ غذات رو بخور.
نفسم را با حرص بیرون دادم و نگاهی به چهره‌های خندون بیتا و الناز کردم و شروع به خوردن کردم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
970
نوشته‌ها
2,272
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,470
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #18
غذایم را زود تمام کردم، داشتم به در و دیوار نگاه می‌کردم که چشم‌هایم به جمال آزیتا روشن شد، یک لیوان دستش بود معلوم بود نوشابه اس،همین که خواست از کنار من رد بشه پایم را جلویش گرفتم که تعادلش را از دست داد و قبل از این‌‌که بی‌افتد روی من از روی مبل بلند شدم که آزیتا با لیوان نوشابه روی مهرداد سقوط کرد که مثل بمب از خنده ترکیدم بیتا و الناز هم وضع‌شان مثل من بود.
سر و صورت مهرداد نوشابه‌ای شده بود و تعدادی از مهمان‌ها که نزدیک ما بودن داشتن به این اثر خلق شده می‌خندیدن.
آزیتا خودش را از روی اخموی نوشابه‌ای شده (مهرداد)
جمع کرد و با لکنت گفت:
_ وای داداش...ببخشید...اص...لاً...نفهمیدم...چی...شد.
زد زیر گریه و با عجله به طبقه بالآ رفت.
اوخی آبرویش به فنا رفت.مهرداد با اعصبانیت بلند شد و نگاه بدی به من انداخت و همین که خواست از کنارم رد بشه آروم گفت:
_ برات دارم.
و به طبقه بالآ رفت؛ یعنی فهمید کار من بود؟خب اصلاً بفهمد می‌خواهد چی کار بکند؟ فقط تهدید الکی می‌کند؛ بعد از چند دقیقه هر دو باهم برگشتند، مهرداد لباس‌هایش را عوض کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
970
نوشته‌ها
2,272
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,470
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #19
بلاخره کیک را آوردن. با دیدن شمع بیست روی کیک چشم‌هایم گرد شد.
الناز:
_ این چرا سه سالِ شمع بیست سالگی می‌زاره؟
_ حتماً حس می کنه توی همون بیست سالگی مونده.
و هر سه خندیدیم؛ بعد از فوت و بریدن کیک بزرگترها رفتند و بقیه جشن را به جوان‌ها سپردن.
من که تمام مدت خودم را جلوی مامان آفتابی نکردم بخاطر همان قضیه صبح،باز همه ریختن وسط حتی مهرداد و آزیتا هم داشتند باهم می رقصیدند هورام با خنده داشت یک چیزی به آزیتا می گفت و آن هم می‌خندید.
محوِ چال گونه‌اش شدم خدایا، چرا از این چاله ها به ما ندادی؟ همین طور که توی فکر بودم یکی توی پهلویم زد.
_ آخ دستت بشکنه.
برگشتم که با نیش باز فرزین رو به رو شدم.
_ پسرعمه‌ام رو داشتی می‌خوردی.
دهانم را کج کردم و اَدایش را در آوردم وگفتم:
_ گم‌شو جلوی چشمم نباش تا نکشتمت.
با خنده به سمت جمع رقصنده‌ها رفت من‌ هم به الناز و بیتا اشاره کردم از قبل نقشه را به آن‌ها گفته بودم،هر سه رفتیم مانتوهایمان را برداشتیم و از ویلا بیرون زدیم و سوار ماشین من شدیم.
شماره صدو ده راگرفتم و آدرس ویلا را دادم و گفتم پارتی گرفتند.
سرخوش آهنگ گذاشتم و ماشین را روشن کردم و به سمت خانه حرکت کردم قرار بود آن دو نفر هم امشب به خانه ما بیاند الناز، صدای ضبط را زیاد کرد و هر سه با سرخوشی با آهنگ می خواندیم عجب تولدِ به یاد ماندنی برای آزیتا ساختم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
970
نوشته‌ها
2,272
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,470
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #20
وقتی رسیدیم ماشین را توی پارکینگ بردم و پیاده شدیم.
بیتا:
_یعنی الآن همه‌شون رو گرفتن؟
الناز با خنده گفت:
_مطمئناً اره...چهرهاشون الآن دیدنیه، اوخی داداشمم(ایلیا)الآن همراه‌شونه.
با یادآوری این‌که احتمالاً الآن همه‌یشان توی کلانتری تشریف دارند مخصوصاً فرزین، آزیتا، مهرداد و ایلیا خندیدم و گفتم:
_ بچه ها آروم داخل بریم که مامان بابام بیدار نشن.
سری تکان دادن و آروم داخل رفتیم و مستقیم به داخل اتاق من رفتیم.
الناز و بیتا بدون این‌که اجازه بگیرند سرهایشان را توی کمد بردند و برای خودشان لباس برداشتند،سری به تأسف تکان دادم و به دستشویی رفتم؛ بعد از انجام اعملیات آرایشم را پاک کردم و رفتم لباس‌هایم را با لباس‌های راحتی عوض کردم.
هر سه نفر سر این‌که کی روی تخت بخوابد بحث می‌کردیم.
الین:
_ تخت نازنین خودمه روش غیرت دارم حق ندارین نزدیکش بشین.
الناز:
_گم شو بابا مگه شوهرته که روش غیرت داری.
بعد دهانش را کج کرد و اَدایم را در آورد.
به پس کله اش زدم که همان لحظه بیتا از غفلت ما سواستفاده کرد و مثل گراز روی تختم پرید و دست و پاهایش را هم باز کرد تا همه جای تخت را بگیرد‌
نیشش را باز کرد و گفت:
_ من زودتر تخت رو فتح کردم شما دوتا هم تشریف ببرین روی زمین بخوابین.
پوکر نگاهش کردیم و سمتش رفتیم الناز، دستش را گرفت من‌ هم لنگش را گرفتم و از روی تخت به زمین انداختیمش، بیتا، با کلی آه و نفرین به ما خودش را جمع کرد.
آخرش هم تصمیم گرفتیم هر سه روی زمین تشک بندازیم بخوابیم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
433
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
290
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
242

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین