. . .

در دست اقدام رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
نام رمان: عشق غیرمنتظره
نام نویسنده: مینا جرجندی
ژانر: عاشقانه، طنز

خلاصه:
مهم نیست تو منو پیدا کردی یا من تورو !
مهم نیست اول تو عاشقم شدی یا من عاشقت..
مهم نیس کجا باشی و کجا باشم !
مهم اینه هر جا باشی و باشم بیشتر از همه دوستت دارم و تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که تو قلبم برای همیشه نگه میدارم.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
805
پسندها
7,086
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
ادیتور
تدوینگر
هنرجو
نام هنری
مینوک
آزمایشی
رصد+ادیتور
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
873
نوشته‌ها
1,943
راه‌حل‌ها
13
پسندها
2,622
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #3
با صدای زنگ بلند شدم و به طرف تلفن رفتم و با مکث برداشتمش تا آمدم جواب بدهم یکی گوشی را از دستم گرفت. پوکر نگاهی به مامان کردم؛ ولی او بدون توجه به من داشت صحبت می‌کرد با حرص رفتم و روی مبل نشستم. از صحبت‌های مامان فهمیدم دارد با خاله صحبت می‌کند.
همین‌طور داشتم به در و دیوار نگاه می‌کردم.
بلأخره خسته شدم تصمیم گرفتم به اتاقم بروم که همان موقع صدای فرزین و بابا از حیاط آمد نیشم باز شد، با عجله رفتم در را باز کردم. بابا داشت با تأسف به فرزین نگاه می‌کرد فرزین هم با نیش‌باز با او حرف میزد داخل خانه که آمدن گفتم:
- سلام بر بابای عزیز و داداش خُلم.
مامان هم انگار صحبتش تمام شده بود آمد به آن دو خسته نباشید گفت.
بابا:
- سلام دختر گلم.
و بعد مامان را بغل کرد و روی سرش را بوسید و گفت:
- خانم من چه طوره؟
یک دفعه فرزین خره زد توی سرم و گفت:
- به‌به خواهر زشتم؟ چه‌طور مطوری؟
چپ‌چپ نگاهش کردم که نیش لامصبش بیش‌تر باز شد.
- زشت اون ریخت دراکولایته عنتر سر نازنینم و ناقص کردی.
خواست جوابم را بدهد که مامان نگذاشت و با حرص گفت:
- یعنی یک روز نمیشه مثل تام و جری به هم نپرید.
هر دوتا هم زمان با تخسی گفتیم:
- نوچ
بابا دید اوضاع خراب است اخم ریزی کرد و گفت:
- خانم خوش‌گل من رو اذیت نکنید برید اتاق‌تون.
بعد رو کرد به مامان که نیشش به خاطر طرف‌داری بابا باز بود. بابا سرش را پایین آورد تا مامان را ببوسد گفتم:
- اهم‌اهم، فرزین خره بیا بریم داره صحنه‌دار میشه.
مامان سرخ شد و چشم‌غره‌ای به من رفت. من و فرزین با خنده صحنه را ترک کردیم و هر کدام به اتاق خودمان رفتیم.
گوشی‌ام را از روی کاناپه‌ای که توی اتاقم بود برداشتم روی تخت ولو شدم بعد کمی فکر کردن از خودم پرسیدم ‌(حالا زنگ بزنم به کی؟) شماره بیتا را گرفتم هنوز یک بوق نخورده بود برداشت و با جیغ گفت:
- الو.
- الو و درد چرا جیغ می‌زنی مردم‌آزار پرده گوشم پاره شد.
بیتا:
- دوست دارم به تو چه خره.
- رو تو برم یه وقت کم نیاری خرمگس زشت.
جیغی کشید خواست چیزی بگوید گوشی را قطع کردم و زدم زیر خنده الآن حتماً چهره‌اش خنده‌دار شده.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
ادیتور
تدوینگر
هنرجو
نام هنری
مینوک
آزمایشی
رصد+ادیتور
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
873
نوشته‌ها
1,943
راه‌حل‌ها
13
پسندها
2,622
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #4
گوشی را کنارم انداختم و نگاهی به رو تختی بنفشم انداختم که یک قسمتش نور آفتاب رویش افتاده بود.
خب بنده الین افشارم و بیست سالمه (مشخصات الین:چشم‌های سبز، دماغ قلمی، موهای قهوه‌ای، لب‌های گوشتی و پوست گندمی) یک داداش خل و چل به اسم فرزین دارم که پنج سالی از من بزرگ‌تره. بابام که دکترِ و مامانم هم خانه‌دار...
با صدای فرزین از فکر بیرون آمدم.
- نهار آمده‌اس اگه می‌خوای چیزی برات بمونه زود بیا.
و بعد رفت.
یا خدا، این گوریل هیچ‌چی برای من نمی‌ذاره. زود از روی تخت پایین آمدم و از اتاق بیرون رفتم. با تمام سرعت پله‌ها را پایین رفتم و داخل آشپزخانه شدم.
مامان با دیدن وضع آمدن من با چشم‌های گرد شده گفت:
- چرا این‌طوری میای غذات رو که نمی‌دزدن.
فرزین با خنده کله‌اش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد.
صندلی را عقب کشیدم و نشستم. همین‌طور که برای خودم غذا می‌کشیدم گفتم :
- به‌این شخص‌کنارم اعتمادی ندارم.
مامان سری به تأسف تکان داد و هیچی نگفت.
فرزین خواست حرفی بزند که بابا‌ با لحن جدی که به تیپش نمی‌خورد (آخه شلوار کردی با پیرهن چهارخونه‌ای صورتی پوشیده بود) گفت:
- فرزین موقع غذا وقت حرف زدن نیست.
آخ فدای بابای‌گلم بشم حالش را گرفت. فرزین دیگر جرعت نکرد حرفی بزند.
من هم سرم را انداختم پایین تا چشمم به تیپ بابا نخورد و خندم بگیرد؛ یعنی کشته مرده این تیپ‌هایشم، هر کی با این تیپ ببینتش باورش نمی‌شود دکتر باشد.
وقتی غذایم را خوردم از مامان تشکر کردم لپ‌ بابا را هم محکم ب×و×س کردم و رفتم اتاقم که بخوابم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
ادیتور
تدوینگر
هنرجو
نام هنری
مینوک
آزمایشی
رصد+ادیتور
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
873
نوشته‌ها
1,943
راه‌حل‌ها
13
پسندها
2,622
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #5
- الین بیدار شو.
- اه مامان بزار بخوابم.
پتو را روی سرم کشیدم؛ ولی مامان پتو را از روی سرم کشید و با حرص گفت:
- بیدار میشی یا با لگد و کتک بیدارت کنم.
یا خدا مادر ماهم جنگی شد الآن است بزند کبودم کند.
نشستم روی تخت و گفتم:
- بفرما بیدار شدم دیگه نیازی به خشونت نیست مادر من.
و بعد این حرفم نیشم را باز کردم که با تأسف نگاهم کرد و گفت:
- دست و صورتت رو بشور آماده شو قراره خاله‌ات این‌ها بیان.
همین‌طور‌ که‌ داشت از اتاقم‌می‌رفت گفت:
- می‌ترسم آخرش‌ رو دستم بمونی.
بفرما این هم از مادر ما.
با غرغر از جایم بلند شدم‌ و به دستشویی رفتم. بعد از انجام عملیات دست و صورتم را آب زدم بیرون آمدم شانه را برداشته موهایم را شانه کردم؛ بعد از این‌که لباسم را عوض کردم گوشی‌ام را برداشتم از اتاقم بیرون آمدم تا ببینم چه خبر است.
مامان توی آشپزخانه بود داشت غذا درست می‌کرد و متوجه من نشده بود.
روی مبل نشستم و صدایم را روی سرم انداختم.
- مامان، فرزین و بابا کجان؟
تا این حرف را زدم صدای افتادن چیزی و هین گفتن مامان را شنیدم.
با جیغ گفت:
-‌ ذلیل شی الین سکته کردم نمی‌تونی وقتی می‌یای اعلام حضور کنی.
و بعد شروع کرد غرغر کردن.
خندیدنم همانا و پرت شدن دمپایی مامان تو صورتم همانا.
- آخ ننه چرا می‌زنی.
با حرص گفت:
- ننه و کوفتت.
رفتم سمتش بغلش کردم آخ که من چه‌قدر دوستش داشتم.
- حرص نخور مامان خوش‌گلم خدایی نکرده سکته می‌کنی.
و لپش را محکم ب×و×س کردم.
خنده‌اش گرفت؛ ولی سعی کرد لبخندش را مخفی بکند و جدی باشد
- خوبه‌خوبه برو اون‌طرف خفه‌ام کردی‌.
و من را از خودش جدا کرد و به آشپزخانه رفت.
من هم پشت سرش آشپزخانه رفتم. به سمت یخچال رفتم درش را باز کردم‌ و کله‌ام را داخلش بردم.
با دیدن کیک شکلاتی چشم‌هایم برق زد آن را برداشتم و شروع به خوردن کردم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
ادیتور
تدوینگر
هنرجو
نام هنری
مینوک
آزمایشی
رصد+ادیتور
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
873
نوشته‌ها
1,943
راه‌حل‌ها
13
پسندها
2,622
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #6
همین‌طور که داشتم می‌خوردم گفتم:
- مامان نگفتی فرزین و بابا کجان.
مامان آمد روی صندلی نشست و گفت:
- فرزین، همراه دوست‌هاش رفت بیرون الآناست بیاد، بابات هم از بیمارستان بهش زنگ زدن عمل فوری داشت رفت.
-آهان.
بعد چند دقیقه فرزین آمد.
- سلام بر‌ اهل خونه من اومدم.
مامان با مهربانی جوابش را داد.
- سلام پسرم، برو لباس‌هات و عوض کن خاله‌ات این‌ها دیگه الآناست بیان.
من هم همین‌طور که داشتم مثل سومالی‌ها کیک را می خوردم گفتم:
- سلام.
و دیگه توجهی‌ بهش نکردم فقط‌ آن کیک را می‌دیدم‌ خوب چه کنم کیک شکلاتی دوست دارم.
بعد از خوردن کیک‌ رفتم‌ دست و صورتم را شستم‌؛ بعد از یک‌ساعت خاله این‌ها آمدند و به استقبال‌شان رفتیم.
بعد از احوال‌پرسی همه رفتند روی مبل‌ها نشستند من هم رفتم ور دل الناز نشستم الناز هم‌سن خودم بود (مشخصات الناز:چشم‌های کشیده عسلی، مژه‌های کوتاه، پوست سفید، بینی قلمی موهای روشن، لب‌های کشیده قلوه‌ای صورتی) شروع کردیم به حرف زدن، خلاصه غیبت همه فامیل را کردیم .
بابا هم آمد و با آقا آرمان (شوهرخاله‌ام) گرم صحبت شدند.
فرزین، و ایلیا سرهایشان توی گوشی فرزین بود و نیش‌شان تا بنا گوش باز بود.
مامان و خاله الهه هم رفته بودند توی آشپزخانه حرف می‌زدند.
آرام در گوش الناز گفتم:
- این دوتا گوریل(فرزین و ایلیا)ناجور نیش‌شون بازه.
الناز خیره‌یشان شد.
- اره تا لوزالمعده شونم معلومه باید سر از کارشون در بیاریم.
بالای سرشان ایستادیم. آن‌قدر غرق گوشی بودن حواس‌شان به ما نبود.
با چیزی ک دیدیم چشم‌هایمان گرد شد یاخدا این‌ها دیگه که بودند؟ داشتند با یک پسر چت می کردن جالبیش این‌جاست پسرِ فکر می‌کرد دارد با دختر چت می‌کند.
خیلی ناگهانی سرهایشان را به هم زدم که فریادشان بلند شد.
بقیه با نگرانی داشتن نگاهشان می‌کردن خاله الهه با نگرانی گفت:
- چی شد؟
ایلیا، با حرص دهان گشادش را باز کرد؛ قبل از این‌که بگویید کار من بود آرام گفتم:
- بگی من هم میگم داشتین چی کار می‌کردین.
هردو با خشم نگاهم کردن و یک طوری بحث را عوض کردند بقیه‌ هم بی‌خیال شدن.
با الناز رفتیم اتاق من، الناز خودش را پرت‌کرد روی تخت و شروع کرد به بپربپر نچ‌نچ دخترِ پاک خل شده است.
گفتم:
- هوی این‌جا اون باغ وحشی که ازش فرار کردی نیست.
چپ‌چپ نگاهم کرد و بازم بپر‌بپر کرد نه انگار نمی‌خواهد آدم بشود بدو سمتش رفتم و لنگ درازش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم که با نشیمن‌گاه از روی تخت افتاد و جیغش بلند شد.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
ادیتور
تدوینگر
هنرجو
نام هنری
مینوک
آزمایشی
رصد+ادیتور
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
873
نوشته‌ها
1,943
راه‌حل‌ها
13
پسندها
2,622
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #7
به من چه تقصیر خودش بود من روی تخت نازنینم حساسم،نیشم را برایش باز کردم که با دیدن خنده من جری‌تر شد و جیغ بلندتری کشید از جایش بلند شد و سمتم هجوم آورد جیغ خفه‌ای کشیدم و پا گذاشتم به فرار کنترل نیشم آن لحظه دست خودم نبود با دیدن چهره اعصبانیش بیش‌تر باز میشد.
- من رو از دست این وحشی نجات بدین،کمک من هنوز جوونم آرزو دارم نمی‌خوام به دست این بمیرم.
همین که نزدیک بقیه شدم از پشت پیرهنم را گرفت و افتاد به جانم و با آن ناخن‌های مثل بیلش از من نیشگون می‌گرفت که مطمنم جایش کبود می‌شد.
- آخ ولم کن گاو وحشی من که پارچه قرمز نیستم این‌طور رَم کردی.
با این حرفم همه ترکیدن از خنده.
ماشاللّه این هم از خانواده من جای این‌که من را از دست این وحشی نجات بدهند انگار سیرک آمدن فقط می‌خندند.
با گاز محکم و دردناکی که از گونه ام گرفت جیغی کشیدم که ولم کرد و زبونی‌برام‌ در آورد.
چشم غره‌ای بهش رفتم من هم نامردی نکردم از جام بلند شدم موهایش را گرفتم.
بقیه وقتی دیدن ما از هم جدا نمی‌شیم آمدن جدایمان کردند و دوباره رفتند سر صحبت خودشان مامان و خاله هم بعد از کلی چشم غره و نصیحت رفتند این وسط ایلیا به ما نگاه می‌کرد در گوش فرزین یک چیزی می‌گفت و ریزریز می‌خندیدند.
الناز بهم گفت:
- الی دلم می‌خواد برم فکشون رو بیارم‌پایین.
من هم همون‌طور که چپ چپ نگاه اون دوتا عقب مونده ذهنی می‌کردم حرفش را تایید کردم و گفتم:
- یه بلایی سر این ایلیا بیارم.
من و الناز همیشه همین‌طور بودیم‌ با هم شیطنت و دعوا می‌کردیم؛ ولی هیچ وقت باهم قهر نمی‌کردیم هم دیگر را مثل خواهر دوست داشتیم.
الناز تا فهمید نقشه‌ای دارم نگاهم کرد و چشم‌هایش برق زد و نیشش باز شد گفت:
- چه نقشه‌ای داری؟
نیشم را باز کردم و نقشه‌ام را گفتم‌ که الناز زد زیر خنده.
ایلیا و فرزین با دیدن خنده‌های ما یه نگاه کنجکاو به هم کردن.
ایلیا:
- اگه چیز خنده‌داری هست بگین ماهم بخندیم.
بعد گفتن این جمله با اون فرزین الاغ هرهر زدند زیر خنده که خنده‌هایشان بیش‌تر شبیه عرعر خر بود.
- برای بچه‌ها خوب نیست گلم.
من و الناز هم برای لج اون دوتا زدیم زیر خنده.
اوناهم با حرص نگاه‌مون می کردن (ایش این‌قدر نگاه کنید تا چشم‌هاتون در بیاد).
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
ادیتور
تدوینگر
هنرجو
نام هنری
مینوک
آزمایشی
رصد+ادیتور
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
873
نوشته‌ها
1,943
راه‌حل‌ها
13
پسندها
2,622
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #8
موقع غذا شد همه نشسته بودیم داشتیم غذا می‌خوردیم که گوشی ایلیا شروع کرد به زنگ خوردن با شنیدن صدای گوشیش با الناز پقی زدیم زیر خنده زنگ گوشیش صدای گوسفند بود آخ مردم از خنده بزرگ‌ترها با تأسف به ایلیا نگاه کردن و به خوردنشان ادامه دادن فرزین هم هرهر می‌خندید ایلیا با خشم یک نگاه به الناز انداخت و آروم با تهدید گفت:
- خونه که می‌ریم.
و یک نگاه با خشم به من هم انداخت و با آرنج توی پهلوی فرزین زد که به سرفه افتاد ایلیا بدون توجه به سرفه‌هایش رفت که گوشیش را جواب بدهد. مامان یک لیوان آب دست فرزین داد و چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
- آروم غذا بخور.
چهره فرزین دیدنی بود فرزین آمد جوابش را بدهد که صدای فریاد ایلیا بلند شد.
همه شوکه شدند و مشکوک به ما دوتا که از خنده سرخ شده بودیم نگاه کردند که گفتم:
- به ما چه پسره گنده از مارمولک پلاستیکی ترسیده‌.
یه مارمولک پلاستیکی داشتم گذاشته بودمش توی کفش ایلیا.
همه زدن زیر خنده؛ ولی مامان داشت با چشم‌هایش نقشه قتلم را می‌کشید.
بعد غذا شستن ظرف‌ها را دادن به عهده من و الناز ما دوتاهم برای این‌که جلوی ایلیا آفتابی نشویم به بهانه ظرف شستن توی آشپزخانه ماندیم.
خانواده خاله؛ بعد از یک ساعت قصد رفتن کردند موقع رفتن‌شان ایلیا طوری نگاهم می‌کرد که شلوار لازم می‌شدم.

صدای زنگ ساعت روی مخم بود؛ ولی حس بیدار شدن نداشتم. (زینگ‌زینگ)درد و زینگ کوفت و زینگ زهرمار و زینگ...
با حرص بیدار شدم ساعت را از روی عسلی برداشتم و محکم پرتش کردم زمین که صدایش خفه شد.
آخیش بلاخره صداش قطع شد،دوباره گرفتم خوابیدم نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که بلاخره بیدار شدم خواستم به ساعت نگاه کنم ببینم ساعت چنده؟که دیدم جسد ساعت افتاده روی زمین و دل و روده اش پخش اتاق است؛ روحش شاد صدای نکره‌ای داشت این آخری‌ها زیادی روی مخ بود.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
ادیتور
تدوینگر
هنرجو
نام هنری
مینوک
آزمایشی
رصد+ادیتور
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
873
نوشته‌ها
1,943
راه‌حل‌ها
13
پسندها
2,622
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #9
به دستشویی رفتم؛ بعد از انجام عملیات و شستن صورت و مسواک زدن بیرون آمدم.
گوشی‌ام را برداشتم نگاهی به ساعت انداختم ساعت سه عصر را نشان می‌داد عجیبِ کسی بیدارم نکرده.
از سوت و کور بودن خانه معلوم بود کسی نیست اگر فرزین یا مامان خونه بودن نمی‌ذاشتن تا این موقع بخوابم چه بهتر یک دل سیر خوابیدم.
رفتم توی اتاق نشیمن؛ ولی خبری از کسی نبود حدسم درست بود کسی نبود رفتم آشپزخانه دیدم یاداشتی به در یخچال چسبیده بود.
"ما رفتیم خونه عمه‌ات تا شب نمی‌یایم بیدار شدی غذای دیشب مونده گرم کن بخور"
پوکر به یاداشت نگاه کردم؛ بعد توی دستم مچاله‌اش کردم توی سطل انداختمش، غذای دیشب را گرم کردم و خوردم؛ بعد رفتم چند تا فیلم نگاه کردم تمام که شد نگاهی به ساعتی که توی اتاق نشیمن بود انداختم ساعت پنج بود، به اتاقم رفتم و جسد ساعت را جمع کردم توی سطل انداختمج کنار در اتاقم تصمیم گرفتم برم دوردور، زنگ زدم به بیتا و الناز آماده شن برم دنبال‌شان.
یه مانتو کوتاه شیری رنگ که قسمت جلویش جیب داشت با شلوار ستش که آن هم شیری رنگ و نود سانتی بود شال قهوه‌ای‌ام را هم پوشیدم .
کیف خوش‌گل سفیدم را برداشته و گوشی و کارات عابربانکم را داخلش گذاشتم، سویچ ماشینم را برداشتم، کفش‌های اسپرت سفیدم را پوشیدم و سوار ماشین شاسی بلندِ خوش‌گلم شدم و به سمت خانه نگار حرکت کردم.
درِ خانه‌شان نگه داشتم که در باز شد و بیتا با ناز سمت ماشین آمد (مشخصات بیتا:چشم‌های مشکی،پوست گندمی،موهای مشکی، بینی قلمی،لب‌های قلوه‌ای) در را باز کرد نشست و با عشوه خرکی گفت:
- سلام جیگر چه‌طوری نفسم.
از طرز صحبتش چندشم شد.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
ادیتور
تدوینگر
هنرجو
نام هنری
مینوک
آزمایشی
رصد+ادیتور
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
873
نوشته‌ها
1,943
راه‌حل‌ها
13
پسندها
2,622
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #10
- زهرمار جمع کن خودت رو من و با دوست پسرهات اشتباه گرفتی عنترخانم.
دوباره همان بیتای خل و چل شد چشم غره‌ای به من رفت گفت:
- درد، کثافتِ میمون لیاقت نداری با محبت باهات صحبت کنم‌.
جوابش را ندادم و پایم را گذاشتم روی گاز و بیتا هیجان‌زده جیغی کشید.
پنج مین بعد درِ خانه‌ی الناز این‌ها بودم، درِ خانه‌شان ایستاده بود و سرش پایین بود تک بوقی زدم که دو متر هوا رفت حتماً فکر کرده بود پسری مزاحمش شده چون با حرص برگشت سمت ما و دهنش را باز کرد خواست فحش بدهد که با دیدن نیش باز ما دوتا دهنش بسته شد و آمد نشست و درِ ماشین را محکم بست.
_ هویی در ماشین خوش‌گلم رو داغون کردی.
چپ‌چپ نگاهم کرد و ظبط ماشین را روشن کرد و صدایش را زیاد کرد.
بیتا:
- سلامی هم بدی خوبه‌ها.
الناز با حرص گفت:
-‌ به بزرگی خودت ببخش عشقم.
به سمت پاساژ حرکت کردم. سه نفری با آهنگ بلندبلند می‌خواندیم بیتا و الناز به همراهِ خواندن قر هم می‌دادن اگر شیشه‌ها دودی نبود الان گرفته بودن‌مان؛بعد از یک‌ساعت که توی ترافیک بودیم؛ بلاخره به پاساژ رسیدیم.
سه نفری کنار هم راه می‌رفتیم الناز هر چیزی که می‌دید می‌خرید من هم چند دست مانتو و شال خریدم بیتا هم لوازم آرایشی خرید؛ بعد از این‌که خریدهایمان تمام شد به شهربازی رفتیم و بعد از کلی بازی به رستوران رفتیم، غذایمان را که خوردیم به خانه‌یشان بردم‌شان‌ و خودم هم به خانه رفتم.
ماشین‌ را داخل پارکینگ بردم.
وارد خانه شدم. خریدهایم را انداختم روی مبل و خودم هم روی مبل سه نفره ولو شدم‌گوشیم را از توی جیب مانتوام برداشتم و شماره مامان راگرفتم.
بوق‌بوق...تماس قطع شد پوکر به صفحه گوشی نگاه انداختم.
به مهمانی رفتن یادشان رفت دختری هم دارن، نه‌ زنگی، نه چیزی، ایش.
خریدهایم را برداشتم و به اتاقم رفتم هر چی را که خریده بودم توی کمدم گذاشتم.
لباس‌هایم‌ را با یکی از شلوار کردی‌های بابا که یواشکی ازش کش رفته بودم با پیرهن قدیمی فرزین عوض کردم. الآن اگر مامانم من‌‌ را با این لباس‌ها می‌دید سکته می‌کرد؛ خب چه کنم؟ عاشق شلوار کُردی‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
91
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
102
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
140

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین