. . .

در دست اقدام رمان جنون آمیخته با عشق | فاطمه عسکرمحمدی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
  4. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  5. جنایی
عنوان: جنون آمیخته با عشق
نویسنده: فاطمه عسکرمحمدی
ژانر: عاشقانه، معمایی، ماجراجویی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه"
هنری یکی از قاتل های حرفه ای مافیا بود و چندسالی می‌شد که قتل هاش‌رو شروع کرده بود. چون به این باور بود که کشتن آدم ها آرومش می‌کنه. اما یه روزی سرنوشت هنری و اِمیلی رو سر هم قرار میده. شاید اِمیلی باعث می‌شد هنری از این خشونت و دست بکشه اما شاید این هنری بود که روی امیلی تاثیر می‌گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

chiaki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7902
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
48
امتیازها
23

  • #3
[جنون آمیخته با عشق]
پارت(1)


به خونی که روی دستاش ریخته شده بود خیره شده بود و توی افکار خودش غرق بود انگاری که زمان از حرکت ایستاده بود
تا کی می‌خواست برای آروم کردن صداهای توی سرش ادم بکشه ولی مگه غیر از ادم کشتن کار دیگه ای هم از دستش بر می‌اومد؟
این سوالی بود که خودشم جوابش رو نمی‌دونست فقط می‌دونست که اگه اینکه کارو نکنه افکارش قراره تمام مغزش رو بخورن و تک تک سلول های بدنش از این درد عذاب بکشن.
تفنگش رو کنار جسد مردی که همین پنج دقیقه پیش کشته بودش گذاشت و دست هاشو با لباس های مرد تمیز کرد.
سیگاری از جیبش در آورد و روشنش کرد و به نقطه ای خیره شد.
اون واقعا به غیر از قتل سرگرمی دیگه ای نداشت
در همین فکر بود که گوشیش رو از جیبش در آورد و با یه شماره ناشناس تماس گرفت.
شماره بلافاصله بعد از دوتا بوق جواب داده شد اما کسی پشت خط حرفی نمی‌زد؛که اون سکوت رو شکست و گفت:
+ ماموریت انجام شد
_ افرین هِنری می‌دونستم از پسش بر میای!
فقط اثری از جنازه باقی نمونه.
....
با بی میلی گوشی رو توی جیبش فرو کرد و ته مونده ی سیگارش رو روی جسد مرد انداخت به هرحال این موضوع مهم نبود چون اون مرد دیگه مرده بود و چیزی حس نمی‌کرد.
صدای زنگ گوشیش باعث شد سکوت اونجا شکسته بشه.
هنری گوشیش رو از جیبش در اورد و به صفحه گوشیش نگاه کرد.
لئو بود؛ شاید تنها دوستش توی این کره ی زمین ولی لئو از تمام هِنری فقط اسمش رو بلد بود و هیچی درباره اون نمیدونست پس اگه اینطوری بود نمی‌شد اسمش رو دوست گذاشت.
لئو دوستی بود که با شخصیت دیگه هنری دوست بود نه خود هنری!
+ چی میگی لئو؟
_ کجایی؟
+ من توی کافه نشستم و دارم از قهوه‌ام لذت می‌برم که تو گند زدی به حالم بعد از این حرفش یه نیم نگاهی به جسد مرد کرد و پوزخندی زد.
_ خواستم بگم واسه مهمونی فردا شب لطفا بیا هرچی باشه تولدمه روم‌رو زمین ننداز.
+ اگر وقت کردم به این موضوع فکر می‌کنم
_ ممنونمم
.....
لئو باعث شد که افکار هِنری یکم به هم بریزه پس هنری باز به اون شماره ناشناس پیام داد:
یه کار فوری دارم به کایلا بگو خودش تریب جنازه رو بده.
گوشیش رو سایلنت کرد و توی جیبش گذاشت
سوئیچ موتورش که رنگ بدنه ی تمام مشکیش باعث می‌شد هِنری خیلی زیبا تر به نظر برسه رو از جیبش بیرون کشید و سوار موتور شد تا به سمت خونه اش حرکت کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

chiaki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7902
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
48
امتیازها
23

  • #4
[جنون آمیخته با عشق]
پارت(2)


هنری بعد از طی کردن مسیر نسبتا طولانی به عمارت بزرگ و بی روحش در وسط ناکجا اباد رسید.
که سکوت تمام فضای اطراف عمارتش را در بر گرفته بود.
شاید تنها کسی که می‌دونست عمارت اون کجاست خودش بود.
از موتور پیدا شد و سوئیچ موتورش رو توی دستش به گردش در آورد و سوت زنان به سمت در عمارت حرکت کرد.
وقتی در رو باز کرد باز هم همون فضای سرد و بی روح خونه اش جلوی چشمانش نمایان شد؛ این قرار نبود واسه هنری چیز ترسناک یا عجیبی باشه. اون خیلی وقت بود که به این وضعیت عادت کرده بود.
و شاید دیگه یادش رفته بود که می‌تونه توی این خونه‌ی سرد و بی روح زندگی ای هم جریان داشته باشه.
(هنری)سلام کیا من اومدمم
با گفتن این جمله وارد زیر زمین خونه اش شد.
پسری با دست های بسته به شکل صلیب وار به دیوار بسته شده بود و تمام صورتش با خون پر شده بود و روی صورتش آثاری از زخم های قدیمی و همچینین زخم تازه ای بود.
در نبود من خوش گذشت بهت یا نه؟
هنوزم نمی‌خوای اعتراف کنی؟
اون پسر (کیا)با چشمای قهوه ای اش با جرعت به چشمای سبز هنری که جنون در آن موج می‌زد خیره شد و با سختی چند جمله ای را زیر لب هایش زمزمه کرد
برو گمشو پست فطرت کثیف
[داستان از دید کیا]
نمی‌دونم چند وقتی بود که توی این زیر زمین زندانی بودم ولی به قدری بود که دیگه حتی خودم‌رو هم تقریبا فراموش کنم تمام بدنم درد می‌کرد.
حتی اگر می‌خواستم اعتراف هم بکنم تواناییش رو نداشتم، دیگه نمی‌خواستم مقاومت کنم می‌خواستم تسلیم بشم یا بمیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

chiaki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7902
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
48
امتیازها
23

  • #5
[جنون آمیخته با عشق]
پارت(3)


توی همین فکر ها بودم که صدای قفل در توی اون سکوت ترسناک من‌رو از افکارم بیرون انداخت.
با شنیدن صدای هنری حس کردم روح از بدنم جدا شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد.
صدای قدم هاش هر لحظه به من نزدیک تر می‌شد و من منتظر یه زخم جدید و یه درد جدید روی جسم و روحم بودم.
امروز حرفم‌رو بهش می‌زدم و با گفتن این حرفم شاید می‌مردم ولی یه برای همیشه همه چیز تموم می‌شد.
وقتی وارد زیر زمین شد انگار که کل وجودش پر از انرژی هست نزدیکم شد و بهم گفت:
هنوزم نمی‌خوای اعتراف کنی کیا؟
نکنه داره بهت خوش می‌گذره که اعتراف نمی‌کنی و می‌خوای پیشم بمونی؟!
با گفتن این حرفش همه توانم رو جمع کردم و زیر لب گفتم برو گمشو کثافت پست فطرت،
که یهو بعد گفتن این جمله
حالت چشمای هنری عوض شد و انگار یهو تمام وجودش بی حس شد.
هنری آروم به سمت کمد بغل دست من رفت و آروم در کمد رو باز کرد؛ خیلی نمی‌تونستم سرم‌رو تکون بدم تا ببینم دقیق توی کمد چیه؛
اما صدای آشنای یه چیزی رو شنیدم که روی در های فلزی کمد کشیده می‌شد اون چاقو بود و وقتی چاقو رو دیدم ته دلم خالی شد.
توی همین فکر ها بودم که یهو تو یه چشم به هم زدن دیدم یه چاقوی خیلی بزرگ زیر گلومه
و هنری گلوم رو فشار داد و سرش‌رو جلو آورد و در گوشم آروم این جمله رو زمزمه کرد...
فقط منتظر روزی باش که با همین چاقو چشمات رو از کاسه در بیارم فقط کمی منتظر باش.
و آروم آروم کمی خراش با چاقو زیر گلوم اینجا کرد؛ فکر کنم اونقدری ترسیده بودم که از حال برم و دیگه متوجه نشم که قراره چه اتفاقی بیفته.
چون توی لحظه های آخر دیدم که داشت دستام رو باز می‌کرد اما دیگه حتی توان نداشتم که ببینم قراره با من چکار کنه.
و فقط خودم‌رو به دست سرنوشت سپردم و گذاشتم تقدیر جای من تصمیم بگیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

chiaki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7902
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
48
امتیازها
23

  • #6
[جنون آمیخته با عشق]
پارت(4)


[داستان از دید هنری]
اون پسره‌ی احمق(کیا)با اون حرفش می‌خواست منو تحقیر کنه اما یه درس عبرت بزرگ بهش دادم، امیدوارم بعد اینکه از خواب بیدار شد و زخم روی دستش رو دید درس عبرت بزرگی بگیره.
تصمیم گرفتم به مهمونی تولد لئو برم چون فکر نکنم تا شب که مهمونی لئو باشه ماموریت جدیدی داشته باشم و خودم‌هم دلم یکم سرگرمی می‌خواد.
....
(اِمیلی یکی دیگه از دوستای لئو بود که امشب قرار بود تولد لئو باشه )

[داستان از دید اِمیلی]
داشتم موهام‌رو شونه می‌کردم که دیدم گوشیم داره زنگ می‌خوره وقتی رفتم سمت گوشی، دیدم لئو داره بهم زنگ می‌زنه
+ سلام خوبی لئو؟
_ سلام اِمیلی ممنونم تو خوبی؟
+ قربونت
_ خواستم واسه تولدم امشب دعوتت کنم بیا امشب دور هم باشیم با بچه و جشن بگیریم
_ بدون فکر کردن جواب دادم؛ اره حتما میام لئو منتظرم باش
+ حتما فعلا.
نمی‌دونم چطور تولد لئو رو یادم رفته بود؟ اگه می‌فهمید که تولدش رو یادم رفته حتما خیلی ناراحت می‌شد روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم؛ درسته لئو دوستم بود ولی واقعا معذب بودم جلوی دوستاش که قراره امشب توی مهمونی تولدش باشن. ولی بازم لئو دوستم بود و نمی‌تونستم به مهمونی تولدش نرم.
تصمیم گرفتم واسه تولدش خیلی استایل و آرایش غلیظی نداشته باشم.
ساعت چهار عصر بود و با جزئیاتی که لئو درمورد مهمونیش واسم فرستاده بود تولدش ساعت ۷ شب شروع می‌شد پس هنوز وقت داشتم و تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم و بیام
...
وقتی از حموم برگشتم لباسام رو پوشیدم و جلوی آینه اتاقم نشستم توی آینه به خودم نگاه کردم و یه خورده ته دلم خالی شد چون باعث شد یاد وقتی بیفتم که بچه ها توی سال آخر دبیرستان دقیقا یک سال پیش من‌رو بخاطر بیماری که داشتم مسخره می‌کردن من بیماری *نارکولپسی(حمله خواب)* رو داشتم
...
*(بیماری حمله خواب یا نارکولپسی یه اختلال عصبی هستش که باعث میشه کسی که این بیماری رو داره در حین انجام کار های روز مره و چیزای دیگه یهو خوابش ببره بدون هیچ اراده یا کنترلی)*
...
شاید خیلی ها توی دنیا این بیماری رو داشته باشن و بخاطرش مسخره بشن ولی من قرار بود امشب کنار کسایی باشم که قبلا من‌رو بخاطر همین موضوع مسخره می‌کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

chiaki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7902
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
48
امتیازها
23

  • #7
[جنون آمیخته با عشق]
پارت(5)



[داستان از دید اِمیلی]
موهامو دورم ریختم و سعی کردم خیلی استایل شلوغی نکنم و فقط گردنبند ستاره ای مورد علاقم که همیشه همراهم بود رو توی گردنم انداختم.
و تقریبا دیگه برای رفتن به تولد آماده بودم.
وقتی می‌خواستم از خونم بیرون بیام، یه حس عجیبی داشتم، انگار که هیچ وقت دیگه قرار نیست برگردم،اما می‌دونستم اینا همشون فکر و خیال بیهودس؛ برای آخرین دفعه همه چیز رو چک کردم و در خونه رو بستم .
چون خونه ی منو لئو خیلی فاصله نداشت؛ تصمیم گرفتم پیاده برم و یکم قدم بزنم تا ذهنم آروم بشه... .
تو راه که داشتم می‌رفتم، استرس داشتم،
ولی با این حال سعی کردم به خودم حس بدی ندم و استرس رو از خودم دور کنم.
بعد از ده دقیقه به خونه ی لئو رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و موهام‌رو پشت گوشم کردم و با زدن زنگ در، منتظر شدم تا یکی در رو واسم باز کنه.
بعد از چند ثانیه لئو در رو واسم باز کردم و با یه لبخند من‌رو همراهی کرد.
و گفت: خوش اومدی اِمیلی!
منم بهش لبخند زدم و وارد خونه شدم،
وقتی وارد خونه شدم با دیدن مهمون ها استرس گرفتم.
همشون یه جور خیلی عجیب بهم نگاه می‌کردن و این باعث شده بود هول ‌کنم.
تو همین حال بودم که یهو زنگ در خونه ی لئو دوباره به صدا در اومد و همه توجهشون به در جلب شد، تا ببینن مهمون جدید کیه و میشد بگی که مقدار کمی از توجه ها از روی من برداشته شد.
گوشه ی یکی از کاناپه ها نشستم؛ هیچکس کنارم ننشسته بود و تنها بودم.
همین‌طور به یه جا خیره شده بودم و داشتم فکر می‌کردم، که این استرس اخر کار خودش رو کرد، می‌ترسیدم به خاطر این استرس یهو حمله ی خواب بهم دست بده و حالم بدتر بشه... .
که یهو دیدم یه پسری تقریبا قد بلند با چشمای سبز خیره کننده وارد خونه شد؛ اون واقعا خیلی زیبا بود.
اون مستقیم اومد و کنار من نشست؛ به محض نشستنش یه نگاه بهم انداخت و گفت: شما خانوم؟
_ امیلی هستم، یکی از دوست های لئو.
+ چه خوب خوشبختم خانوم امیلی؛ منم هنری هستم.
_ خوشبختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

chiaki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7902
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
48
امتیازها
23

  • #8
[جنون آمیخته با عشق]
پارت(6)


[داستان از دید اِمیلی]
همه مهمون ها و دوستای لئو توی مدت کمی باهم صمیمی شده بودن و داشتن باهم خوش میگذروندن.
واقعا حس بدی داشتم که یه گوشه نشستم و فقطدارم به بقیه نگاه میکنم،
داشتم از دست لئو ناراحت میشدم با اینکه من دوستش بودم اون هیچ توجهی بهم نمیکرد.
و حتی بهم نگفت که از سر جام بلند شم و باهاشون برقصم یا کنارش باشم...
یه نگاه به بغل دستم کردم،هنری رو دیدم که داشت با گوشیش ور میرفت.
و هر دفعه یه نگاهی به اطراف میکرد،
با اینکه هنری اصلا با بقیه حرف نمیزد،
همه دلشون میخواست باهاش حرف بزنن اما هیچکس حتی به من نگاهم نمیکرد.
بعد از چند دقیقه لئویی اومد و با خودم گفتم ایندفعه حتما میخواد منو به رقص دعوت کنه
اما، در کمال تعجب فقط به هنری گفت:
پاشو بیا و اون بهش گفت: ممنون و درخواستش رو رد کرد .
اما به منی که تقریبا بیست سانتی متر اونور تر از هنری بودم چیزی نگفت.
واقعا اگه میتونستم میزدم زیر گریه این کارش واقعا خیلی ناراحتم کرد.
پس تصمیم گرفتم یکم از اون فضا دور بشم و برم توی بالکن یکم هوا بخورم تا شاید ذهنم آزاد بشه.
و حالم بهتر شه واقعا هم جواب داد یکم حالم بهتر شده بود.
و داشتم با خودم فکر میکردم:
بعد از اینکه باز برگشتم پیش لئو و دوستاش با لئو حرف میزنم شاید الان حواسش به من نیست؛
داشتم توی ذهنم به این موضوع فکر میکردم،
که یهو...
 

chiaki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7902
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
48
امتیازها
23

  • #9
[جنون آمیخته با عشق]
پارت(7)


دیدم هنری اونور خیابون کنار ماشینش ایستاده بود و به ماشینش تکیه داده بود که؛
توجهم بهش جلب شد همینطور که داشتم بهش نگاه میکردم،
دیدم که یه ماشین شاسی بلند خیلی خشگل کنارش ایستاد و یه دختری با استایل مشکی و موهای دم اسبی از ماشین پیاده شد.
و با هنری یه مکالمه کوتاه داشتن .
و در کمال تعجب ترسناک ترین صحنه ای که توی عمرم میتونستم ببینم رو دیدم!!
هنری در صندوق عقب ماشینش رو زد و داخلش یه بدن انسان رو بیرون کشید و با کمک دختری که کنارش بود،
اونو گذاشتن توی صندوق عقب ماشین دختر !!!!!!!
وقتی داشتم این صحنه هارو میدیدم کاملا خشکم زده بود که یهو به خودم اومد و از ترس جیغ بلندی کشیدم
که باعث شد توجه اونا به من جلب بشه
اون دختر سریع واکنش نشون داد و اسلحه اش رو به سمت من از دور نشونه گرفت که هنری دستش رو جلوی اسلحه آورد و جلوش رو گرفت. و چند کلمه ای به اون داشت میگفت که،
تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و پا به فرار بزارم؛
خیلی حالم بد بود
وقتی داشتم از اتاق خارج میشدم میدونستم هر لحظه ممکنه از حال برم
نمیدونم چطوری به لئو و دوستاش رسیدم
و همین که اونارو دیدم داد زدم و گفتم:
هنری یکی رو گذاشت توی صندوق عقب ماشین و الان دم در ایستادن.
اونا اسلحه دارن... با گفتن این حرفم یهو همه جا ساکت شد
و همه یه جوری بهم داشتن نگاه میکردن انگار دیوونم....!!
با گریه ازشون میخواستم که خودشون برن و ببین اما اونا شروع کردن بهم خندیدن و به جای اینکه حداقل یه نگاه بندازن بهم گفتن:
علاوه بر ناقص بودن دیوونه هم هستی خیلی حالم بد بود و فقط داشتم گریه میکردم خیلی ترسیده بودم..
تنها امیدم به لئو بود که همینجوری به من داشت نگاه می‌کرد....
@harry_dream
 

chiaki

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7902
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
48
امتیازها
23

  • #10
[جنون آمیخته با عشق]
پارت(8)

به سمت لئو رفتم و دستش رو گرفتم..
و با گریه گفتم:
لئو خواهش میکنم خودت بیا ببین لطفا بیا تا ببینی دورغ نمیگم خواهش میکنم ...
هر لحظه سرم بیشتر گیج میرفت
که یهو لئو بازوم رو گرفت و منو کشون کشون به سمت در حیاط برد
و بهم گفت:
اِمیلی!!!
واقعا ازت توقع نداشتم این رفتار رو جلوی مهمون های من داشته باشی
هنری دوست منه و واسه مشکلی که واسه مادرش پیش اومده بود اینجارو ترک کرد.
تو واقعا ناامیدم نکردی همیشه فکر میکردم با وجود بیماری که داری،
میشه دوستت داشت ولی اشتباه فکر میکردم امشب باعث شدی مهمونی شب تولدم خراب بشه...
با این حرفایی که داشت میزد صدای شکستن قلبمو داشتم می‌شنیدم
مگه میشد؟
واقعا این خود لئو بود که این حرفارو میزد؟
ولی لئو...
بسه امیلی هرچی تا الان گفتی کافیه لطفا برو و استراحت کن امیدوارم بهتر باشی
چو بعد خیلی آسون منو توی اون حال بدی که داشتم رها کردم یخواستم برگردم
ولی میدونستم قرار نیست با برگشتم اتفاق های خوبی بیفته
پس تصمیم گرفتم تموم شجاعتم رو جمع کنم و اون جارو ترک کنم
آخرش که باید میرفتم
اگه میموندم غرور شکسته شدم له میشد حداقل اگه میرفتم شاید اتفاق بدی واسم میفتاد.
ولی حداقل به همه ی اونا برای همیشه ثابت میشد .
همینطور که داشتم اشک میریختم در خونه رو باز کردم و بدون نگاه به اطراف شروع به دویدن کردم
فقط دلم میخواست الان توی خونه و روی تختم در حال کتاب خوندن باشم
کاش هیچ وقت نمیومدم، اینجا کاش هیج وقت هنری رو نمیشناختم...
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
227
پاسخ‌ها
15
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
8
بازدیدها
570

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین