. . .

در دست اقدام رمان جرم عشق| دنیا شجری بخشایش

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام رمان: جرم عشق
نام نویسنده: دنیا شجری بخشایش
ژانر: عاشقانه، هیجانی، تراژدی
ناظر: @فاطره
خلاصه: سام پسر قصه ما که نظامی و سرگرده دل باخته و فرمانبردار چشمان زیبای گندم کوچولوی خجالتیمون میشه وسر نوشتشون به هم گره می‌خوره تا اینکه...
مقدمه: بیا و مرا در آغوش بگیر
می‌خواهم صاحب زندان آغوشت باشم
و چه زندانی زیباتر از قفس آغوش تو
اگر حکم این است
به جرم عاشقی بزنید حبس ابدم را
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #3
♡بسم رب عشق ♡
 

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #4
*پارت اول*

چهارشنبه بود؛ اولین روز از آذر ماه.
پاییز کم کم داشت بار و بندیلش رو می‌بست و جاش رو به زمستانِ سرد می‌داد.
زنگ دوم با خانم نظامی کلاس داشتیم، ایشون معلم ادبیات بودند و داشتند درمورد زندگی نامه ی یکی از نویسنده ها صحبت می‌کردند و ماهم مجبور بودیم به گوش دادن، اما جسممون تو کلاس بود و روحمون در عالم دیگر.
چشمم به حرکت عقربه ساعت بود تا به ۱۱برسد و از این زندان خلاص شم که با صدای مدیر به خود اومدم
- گندم محمدی وسایلتو بردار می‌تونی بری خونتون، والدینت زنگ زدن.
- با شنیدن این حرف چنان از جا پریدم که قورباغه برا گرفتن پشه نمی‌پره.
سریع کیف و کتابم رو برداشتم و با نگاه معناداری که نشان از ذوق زدگی ام بود از کلاس بیرون اومدم.
دختر درس خون و کتاب دوستی بودم، ولی کلاسای خانم نظامی حافظ و سعدی رو هم از ادبیات متنفر می‌کرد، چه برسد به من!
خونمون نزدیک بود و نیاز نبود کسی بیاد دنبالم، چادرم رو سر کردم و از مدرسه بیرون اومدم و به قدم های منظم و پی در پی ام نگاه می‌کردم .
هوا سرد بود و همه جا خلوت؛ سرم رو پایین انداخته بودم و مثل همیشه متین و با وقار راه می‌رفتم که با دیدن سایه ای ایستادم... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #5
*پارت دوم*

سرم رو بالا آوردم و با دیدن صحنه ی رو به رو یکم شوکه شدم.
چندتا سرباز بودن و اون طرف تر هم یه ماشین مشکی خفن که انگار چند نفر توش نشسته بودن.
سرم رو پایین انداختم و چند قدمی عقب رفتم، به نظر نمی‌اومد قصد بدی داشته باشن، ولی برام سوال بود که بدونم دلیل این کارشون چیه، که بلاخره یکی از سرباز ها یک قدم جلو اومد و گفت:
- سلام خانم خوب هستید؟
آروم جواب دادم:
- سلام مچکرم
چند لحظه ای مکث کرد و با مِن و مِنـگفت:
- معذرت می‌خوام یه سوالی داشتیم؛ می‌تونید کمکمون کنید؟
نفسی بیرون دادم و گفتم:
- بله خواهش می‌کنم بفرمایید.
سرباز گفت:
- ما برای حل کردن یک پرونده دنبال یه دختر خانمی می‌گردیم که به احتمال زیاد تو این مدرسه اس و فقط می‌دونیم ۱۶سالشه. ممنون میشم کمکمون کنید که اون دختر رو پیدا کنیم.
این رو گفت و مستقیم نگاهم می‌کرد و منتظر جواب بود، دوتا سرباز دیگه هم که پشتش ایستاده بودن سرشون پایین بود و انگار خجالت می‌کشیدن، این حیا و سر به زیریشون برام جالب بود، ولی بیشتر از اون، سوالی که کردن فکرم رو مشغول کرده بود.
گفتن دختری که دنبالش می‌گردن ۱۶سالشه یعنی هم سن منه و از طرفی هم تو همین مدرسه اس یعنی یکی از همکلاسی های خودمه؟!
با نگاهی پرسشگرانه گفتم:
چه کمکی از دست من بر میاد۱؟
سربازی که یکم قد بلندتر بود جلو اومد و گفت :
- اگه اسم دختر های ۱۶ساله مدرسه رو بگید ممکنه بشناسیم.
سوال و حرکاتشون خیلی برام عجیب بود. یعنی دلیل این کارشون چی می‌تونست باشه؟
تو این فکر ها بودم که ماشینی از کنارمون گذشت و من رو به خودم آورد. از اونجا که دلم نمی‌خواست کسی من رو تو این شرایط ببینه و مبادا فکر بد کنه، سریع شروع کردم یکی یکی نام بردن:
عسل مرادی ، زینب جاهجو،شیوا مرادی و...
تا جایی که یادم می‌اومد همه‌ی دخترای ۱۶ساله مدرسه رو گفتم چون مدرسه ما کوچیک و کم جمعیت بود، همه رو می‌شناختم و به راحتی می‌تونستم همه دختر هارو نام ببرم .
با مکث من و تموم شدن حرفم سرباز گفت:
- همین ها بود؟ مطمعنید همه رو نام بردید؟
با تفکر کوچیکی جواب دادم :
اره غیر از خودم دیگه کسی نموند، سرباز ممنونی گفت و عقب رفت، اما انگار تعجبی تو نگاهش بود.
بی اعتنا سرم رو پایین انداختم که سرباز گفت: لطفا این حرف هارو برای کسی بازگو نکنید.
سری تکان دادم و راه افتادم.
تند تند قدم برداشتم و از اون ها دور شدم، راستش رو بخوام بگم با اینکه از بچگی عشق نظام داشتم و عاشق پلیس ها و ماشین پلیس و اینا بودم، ولی یکم ترسیده بودم، شاید هم این حس بخاطر سوالی که کردن بود.
چرا باید این سوال رو از من می‌کردن!؟ اونا که به راحتی می‌تونستن لیست اسامی رو از خود مدرسه بگیرن‌.
اصلا چرا باید دنبال یه دختر ۱۶ساله باشن!؟ یعنی کار اشتباهی کردم که اسم دخترا رو گفتم!؟ اگه واقعا پلیس نباشن چی؟
غرق در این افکار بودم و تند و منظم قدم بر می‌داشتم.
به لطف پاییز، فرشی از برگ های آتشین خیابون رو فرا گرفته بود و باد ملایمی می‌وزید.
صبح زود بود و بخاطر سوزی که هوا داشت، جز چند نفر، کسی بیرون نبود و به قول معروف هوا دونفره بود؛ ولی حیف و صد حیف که نفر دومی نبود ... .
انقدر درگیر افکارم بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدم دم در، زنگ در رو زدم، ولی کسی جواب نداد. دوباره زنگ رو زدم باز هم جوابی نشنیدم.
خداروشکر خونه‌ی ما چسبیده بود به خونه‌ی پدر بزرگ پدریم و به قولی همسایه دیوار به دیوار بودیم و هر موقع دم در می‌موندم می‌رفتم خونه اون‌ها.
در رو زدم که بلافاصله در باز شد و با قیافه شیطون پسر عموم روبه رو شدم؛ لپش‌رو کشیدم‌ و سریع رفتم تو ... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #6
*پارت سوم*

بابا بزرگم رو دیدم که تو باغچه کوچیکش مشغول بود.
خونشون نسبتاً بزرگ بود و حیاط بزرگی داشت، که پدر بزرگم گوشه ای از حیاط، برای خودش باغچه ای کاشته بود و روزها خودش رو با اون سرگرم می‌کرد.
به خاطر درد پاهاش زیاد نمی‌تونست کار کنه و اکثر مواقع تو خونه بود .
بلند گفتم: سلام آقا جوون پس کی این درخت شما هلو میده ما بخوریم!؟
بابا بزرگم لبخندی زد و گفت: سلام گندمکم یه سال دیگه انشالله.
صدای مامان بزرگم از اون طرف حیاط اومد که داشت به مرغ و خروس ها دون می‌داد .
- والا ما که دو ساله منتظریم ثمره ای از این درخت ندیدیم جز شاخ و برگی که حیاط و به هم میریزه.
با این اعتراض مامان بزرگ خنده ای کردم و رفتم پیشش.
- سلام مامان بزرگ، می‌‌دونی مامان بابام کجان؟ زنگ زدن مدرسه که بیام خونه، ولی خودشون انگار خونه نیستن.
- سلام دخترم خسته نباشی، اره بابات اومد گفت دارن میرن سر خاک، چند دقیقه ای منتظر بمونی میان.
باشه ای گفتم و رفتم تو، چادر و کیفم رو در آوردم و نشستم کنار بخاری و تلویزیون رو باز کردم و میوه ای از ظرفی که کنار بخاری بود برداشتم و مشغول خوردنش بودم که صدای باز شدن در اومد، از پنجره نگاه کردم و گیسو رو دیدم که دوان دوان اومد تو و چیزی به مامان بزرگ گفت و اومد تو خونه.
در و محکم کوبید و گفت:
- آبجییی آبجی گندم
- چیه گیسو چه خبرته!؟
- می‌دونی بابا می‌خواد منو کجا ببره!؟
- کجا؟
- یه شهربازی گنده، مامان میگه بدو لباستو عوض کن راه بیافتیم.
باشه ای گفتم و پا شدم.
منی که تازه یادم افتاده بود تولد گیسوعه با تظاهر به اینکه یادم بوده، دست گیسو رو گرفتم و گفتم:
تولد آبجی کوچولومون هم مبارکه؛ سنت که داره بیشتر میشه نمی‌دونم کی عقلت می‌خواد بزرگ شه!؟
گیسو خنده ای کرد و تشکری کرد و دوان دوان رفت و سوار ماشین شد؛ منم خداحافظی ای کردم و رفتم تا لباسام‌رو عوض کنم .
یه مانتو و شلوار لی پوشیدم با کفش و شال سفید.
درسته مامان سر لاغریم هر روز باهام جنگ داره، ولی خودم از تیپم راضی ام و هر چی می‌پوشم بهم میاد، زیاد اهل آرایش نیستم و به یه ضد آفتاب و یه رژ کم رنگ اکتفا کردم،کیف و چادرم رو برداشتم و سریع پایین رفتم.
خونمون دو طبقه بود، طبقه پایین عموم اینا بودن و ماهم طبقه دوم بودیم.
کفشام‌رو پوشیدم و در ماشین رو باز کردم و با سلامی نشستم.
گیسو که مثل همیشه در حال جنب و جوش بود و الان هم که تولدش بود و بابا بهش قول شهربازی داده بود، اون انرژی دو برابر شده بود.
مامان و بابا هم سلام و خسته نباشیدی گفتن و شروع کردن به حرف زدن و گفتن و خندیدن، منم مثل همیشه ایرپاد گذاشته بودم تو گوشم و با پخش آهنگ ملایمی رفته بودم تو فکر .
بعد دو سال شاید این اولین باری بود که همه درحال خنده و خوشی بودن و از ته دل شاد بودن.
تو این دو سال زندگی‌مون با فراز و نشیب های زیادی روبه رو بود.
بابا بزرگم که دو سال پیش فوت شد، پنج ماه بعدش فهمیدیم مامان بزرگ مادریم سرطان داره و شروع کردن به درمان که تا همین چند روز پیش ادامه داشت،که خوشبختانه جواب داد و الان حالش خوبه.
ولی اتفاق بدتری که همه مارو داغون کرد، تصادف داداشم بود، که با گیسو دو قلو بودن.
نزدیکای سالگرد بابا بزرگ بود که داداش کوچولوم تصادف کرد و بخاطر ضربه ای که به مغزش خورده بود از دنیا رفت.
و داغی شد روی دل ما... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #7
* پارت چهارم*

روستایی که ما توش زندگی می‌کردیم، تقریبا یک ساعتی تا تبریز فاصله داشت.
بلاخره بعد یک ساعت، رسیدیم به ائل گلی.
ائل گلی یه مکان تفریحی تو تبریزه که زمان آق قویونلوها ساخته شده و دوره صفویان باز سازیش کردن، و یه دریاچه داره که اطراف اون شهربازی و سینما و کافه و... داره و خلاصه جای خوبی برای تفریحه.
ما که قول شهربازی و به گیسو داده بودیم مستقیم رفتیم سمت شهربازی و بلاخره بعد دو ساعت تونستیم گیسو رو راضی کنیم و از شهربازی برگردیم و تو رستوران همون‌جا ناهار رو هم خوردیم و رفتیم کیک تولد گیسو خانم و بگیریم.
بعد کلی ترافیک و این چیزا، بلاخره کیک و گرفتیم و رفتیم تو یه کافه‌ی کوچیک.
زیاد اهل جشن تولد و اینا نبودیم و به یه کیک کوچیک و یه گردش خانوادگی راضی می‌شدیم.
من‌که از بچگی عاشق عکاسی بودم، دست به کار شدم و کلی عکسای قشنگ گرفتم و بلاخره گیسو شمع تولد هشت سالگیش رو فوت کرد و ساعت هفت بود که راهی روستامون شدیم.
من‌که زیادی خسته بودم و ترافیک یکم حالم رو خراب کرده بود، تموم راه رو خوابیدم و وقتی بیدار شدم، هوا تاریک شده بود و دم در بودیم.
پیاده شدم و تلو تلو خوران پله هارو رفتم بالا و مستقیم رفتم خوابیدم و صبح با زنگ گوشی بیدار شدم.
بابام نونواست و تو اردبیل کار می‌کنه و ما فقط هفته ای دو روز میبینیمش، درسته سخته، ولی ما از همون بچگی به این روند عادت کردیم.
پا شدم و طبق معمول، بابا صبح زود رفته بود و مامان و گیسو هم خواب بودن؛ نمازم رو خوندم و یواش و بی سر و صدا حاضر شدم و راهی مدرسه شدم.
نزدیک مدرسه که رسیدم، با دیدن همون ماشین مشکی خفنه، ترس وجودم‌رو گرفت؛ احساس بدی داشتم، سریع از کنارشون رد شدم و رفتم تو، تا خدایی نکرده بازم نیان سوال پیچ کنن و داستان بشه برام.
کل مدرسه رو فکرم درگیر بود و کلی سوال بی جواب داشتم در موردشون. اما نمی‌تونستم به کسی بگم و این اذیتم می‌کرد.
خداروشکر موقع برگشت اونجا نبودن و این یکم از استرسم کم می‌کرد.
چند روزی گذشت و من دیگه اون ماشین و اونجا ندیدم و دیگه خیالم راحت شد که چیز زیاد مهمی نیست و حتما مشکلی بوده که حل شده و فراموشش کردم تا اینکه ... .
چهارشنبه بود و طبق روال بابام اومده بود و داشتیم ناهار می‌خوردیم که زنگ آیفون خورد. گیسو آیفون رو برداشت و گفت که یه مردی با بابا کار داره، بابا سریع رفت پایین تا ببینه کیه و چه کاری داره.
یه ربعی طول کشید و خبری از بابا نشد، رفتم از پنجره نگاه کنم ببینم بابا کجا مونده که همون ماشین و جلو در دیدم و یه مردی که با بابا داشت حرف میزد، با دیدنش قلبم افتاد، پاهام سست شد و سریع رفتم تو اتاقم.
نکنه منظورشون از دختر ۱۶ساله خود من بودم و الان اومدن سراغم!؟ از ترس داشتم به خودم می‌لرزیدم، یعنی چیکار دارن، اخه کدوم پرونده اس که به من مرتبط باشه!؟
تو این فکرا بودم که مامان اومدتو و گفت:
- چی شد گندم؟
- چیزی نیست مامان، صبح یکم هوا سرد بود، فکر کنم سرما خوردم فشارم پایینه.
- از بس چیزی نمی‌خوری ضعیفی دیگه، پاشو قرص بخور بگیر بخواب.
منم از خدا خواسته سریع بالش و پتو برداشتم و خودم و زدم به خواب، تا اینکه یه ربع دیگه صدای در‌ رو شنیدم، سریع رفتم پشت در اتاق تا بشنوم بابا چی میگه.
مامانم گفت:
- کی بود علی، چی می‌گفت؟
- گندم کجاست؟
- گفت فشارم پایینه رفت بخوابه
- گیسو پاشو آبجیتو صدا بزن بیاد
- وا خب چی‌شده مرد!؟ قلبم اومد تو دهنم.
با شنیدن این حرف ها دیگه قلبم داشت از جاش کنده می‌شد، رفتم دراز کشیدم و خودم رو زدم به خواب.
- آبجی پاشو بابا کارت داره آبجی گندم
- چی‌شده گیسو
- بابا کارت داره بیا
پاشدم و رفتم تو خونه، یکم خودم رو به مریضی زدم که شک نکنن.
- بله بابا کاری داشتین باهام؟
- بیا بشین بابا یکم حرف بزنیم
- در موردچی؟
- در مورد همین آقایی که اومده بود جلو در.
با ترس و لرز گفتم:
- کدوم آقا؟ چه حرفی!؟
- گندم دخترم این آقا رو میشناختی؟
-‌ نه بخدا از کجا باید بشناسمش من
اینو گفتم و قطره اشکی از گوشه چشمم روانه شد.
مامانم با عصبانیت گفت:
- نمی‌خوای رو راست بگی چی شده؟
- چیزی نیست نگران نباشین
با این حرف یکم آروم شدم که با حرف بابا خشکم زد.
- یه آقایی بود گفت گندم و تو راه مدرسه دیده و ازش خوشش اومده، خواست بیاد خاستگاری... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #8
*پارت پنجم*

نمی‌دونستم باید چیکار کنم و چی بگم؛ حالی که داشتم قابل وصف نیست. از طرفی تو شک بودم و از طرفی هم کلی سوال داشتم.
سرم و پایین انداختم و گفتم:
- بخدا من این آقا رو نمی‌شناسم و اصلا ندیدمش تا حالا
- باشه دخترم، حالا در موردش حرف می‌زنیم شامتون رو بخورید.
همه یه جورایی تو شک بودن، مخصوصاً تو این روستای کوچیک که همچین چیزایی عار بود.
کمی با غذا بازی کردم و با شب بخیری رفتم تو رخت خوابم، حتی حوصله مسواک هم نداشتم. تا خود صبح تو فکر بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. فقط می‌خواستم باهاش حرف بزنم و جواب سوالام رو بگیرم.
هوا روشن شده بود و آفتاب با غرور داشت زیبا نمایی می‌کرد و من هنوز خیره بودم به سقف، نمیدونم استرس بود، ترس بود ، کنجکاوی بود، یا چی؛ ولی حس خوبی نداشتم.
تو افکار خودم بودم که خوابم برده بود، ساعت ده بود که بیدار شدم، فقط ۳ساعت خوابیده بودم و این از پف چشمام قشنگ معلوم بود.
گیسو که مثل همیشه صبح زود بیدار شده بود و مشغول شلوغ بازیاش بود، مامان و بابا هم داشتن صبحانه می‌خوردن. سلام و صبح بخیری گفتم و رفتم دست و صورتم‌رو بشورم. از نگاه ها معلوم بود قیافم تو چه وضعیه ولی وقتی خودم و تو آیینه دیدم فهمیدم وضع بدتر از چیزیه که فکرش رو می‌کردم.
چشای درشتم درشت‌تر شده بود و پر بود از رگه های قرمز، خدایی ترسناک شده بودم.
نمی‌دونم شاید این افکار بی‌خوده و الکی زیادی حساس شدم. شونه ای بالا انداختم و بعد شستن دست و صورتم رفتم سر سفره.
همه ساکت نشسته بودیم، حتی گیسو.
انگار همه دنبال فرصت بودن تا بحث رو باز کنن، اما فرصتی پیش نمی‌اومد؛ تا اینکه مامان گفت:
-گندم دخترم چیزی شده!؟
- نه مامان چیزی نیست، گفتم که یکم سرما خوردم برا اونه.
از دلیلی که آوردم خودمم خندم گرفت.
بحث همین‌جا تموم شد و این خوشحالم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #9
*پارت ششم*

بعد از ظهر، بعد تموم شدن درسام رفتم و روی مبل نشستم و کانال های تلویزیون رو بالا پایین می‌کردم؛ مامان اومد پیشم نشست و یکم گپ زدیم.
خلاصه‌ی مطلب این‌که از حرفای مامان فهمیدم بابا به اون آقاهه گفته که بره و دیگه این‌ورا پیداش نشه.
از طرفی خوشحال شدم و از طرفی هم ناراحت، که سوالام بی جواب موند.

*چند روز بعد*

تو این چند روز این، پنجمین باری بود که می‌اومد جلو در و حرف رد می‌شنید و روز بعد دوباره بر می‌گشت؛ اما خوشبختانه دیگه دم مدرسه نمی‌دیدمش.
حتما بخاطر پیدا کردن آدرس بوده که می‌اومده اونجا، نمی‌دونم! اینم یکی از سوالای بی جوابم بود.
با شنیدن صدای باز شدن در، منتظر بودم ببینم چی شده که گیسو با خوشحالی اومد پیشم و بالا پایین می‌پرید و می‌گفت: آخ جون آبجی، عروس میشی؛ اینو که شنیدم، فهمیدم خبریه و سریع رفتم پیش مامان:
- چی شده مامان،گیسو چی داره میگه!؟
- هیچی، قرار شد دو روز دیگه با خانواده بیان خاستگاری
- ماماان! یعنی چی بیان خاستگاری، پس نظر من چی!؟ من اینجا شلغَ...
مامان نذاشت حرفم‌رو کامل کنم و گفت:
- این حرفا چیه دختر به زور که نمی‌خوایم شوهرت بدیم، حالا میان حرف می‌زنیم شما هم، هم رو ببینید، حرفاتون رو بزنید، اگه پسندیدید که مبارکه اگه هم نه که همینجا تموم میشه، بچه که نیستی ۱۶سالته وقت شوهر کردنته دیگه.
سکوت کرده بودم و سرم رو انداخته بودم پایین. زیاد هم بدم نمی‌اومد باهاش حرف بزنم، حداقل می‌فهمیدم دلیل اون کارهاش چی بود.
دو روز مثل برق و باد گذشت و شدچهارشنبه.
تو این دو روز داشتم از استرس می‌مردم، قرار بود ساعت شش بیان و من از ساعت دو داشتم اماده می‌شدم، دوست نداشتم پیششون کم بیارم.
تو این مدت فهمیده بودم اسم پسر سامه و اهل کرج ان.
یکم برام سخت بود باهاشون رو در رو شم ولی راستش رو بگم حس خوبی بود و اون حس بد جاش‌رو داده بود به یه دلهره و استرس شیرین... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #10
*پارت هفتم*

همه بزرگترها دعوت بودن، عمو ها و دایی ها و عمه ها و خاله ها و مامان بزرگ بابا بزرگا، خونه پر شده بود و همهمه ای به پا بود.
چادر سفیدی پوشیده بودم و مثل همیشه آرایش ملایمی داشتم.
زنگ خورد و نگاه همه رفت رو آیفون، خودشون بودن، گیسو سریع پرید و در رو باز کرد.
رنگم پریده بود و دست و پام می‌لرزید، مامان و بابا جلو در منتظر بودن و منم پشت سرشون سر به زیر وایساده بودم.
اومدن تو، یه آقای تقریباً پنجاه، شصت ساله با یه خانم تقریباً پنجاه ساله که حتما پدر مادرش بودن و با دوتا آبجی و یه داداشش.
سرم پایین بود و روم نمی‌شد قشنگ نگاهشون کنم.
با خانما دست دادم و خوش آمد گویی کردم و بعد، سام با دست گل و شیرینی اومد تو و گل و شیرینی رو داد بهم، منم فقط تشکر ریزی کردم و رفتم آشپز خونه، همه داشتن باهم احوال پرسی می‌کردن و سر و صدایی به پا بود.
داشتم چای می‌ریختم که دختر داییم اومد کمکم و باهم چای و میوه رو آماده کردیم و سینی چای رو برداشتم و با دستای لرزون که از لرزش سینی معلوم بود، رفتم خونه، سر و صدا کم شده بود و فقط صدای بچه ها می‌اومد.
از بابا بزرگ شروع کردم به گرفتن چایی، قشنگ لرزش دستام ضایع بود و نمی‌تونستم کنترلش کنم.
سینی رو جلوی هر کی می‌گرفتم یا قربون صدقه‌ای می‌رفت و یا تشکر صمیمانه ای می‌کرد، منم که سرخ و سفید می‌شدم با شنیدن حرفاشون.
رسیدم به سام، نگاه ریزی بهش کردم، کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن سفید و کراوات قرمز، سرش پایین بود و اخماش تو هم، راستش بخاطر این اخمش یکم ضدحال خوردم، ولی با خودم گفتم احتمالا از خجالت باشه، چون خودم هم اونطوری ام و تو مواقع سخت اخمام میره تو هم.
یاد اون اتفاقای تو رمان افتادم که سینی چای رو می‌ریزن رو پسره، ولی من‌که از اون عرضه ها نداشتم چای رو گرفتم و ممنونی گفت و سریع رفتم آشپزخونه.
قلبم داشت از جاش کنده می‌شد، صدای جذابی داشت و به نظر کم حرف می‌اومد.
میوه رو هم بردم و تعارف کردم و بعد، اجازه ای گرفتم و نشستم.
داداشش که معلوم بود از اون شلوغاس با موهای فر مشغول خوردن میوه بود و مامان باباش داشتن با بابا بزرگ و مامان بزرگ حرف می‌زدن و آبجیاش هم که خیلی خوشگل بودن اروم با هم حرف می‌زدن، در کل خانواده خوشگلی بودن ولی شبیه هم نبودن و هر کدوم زیبایی خاص خودشون رو داشتن.
بلاخره بعد یه ربعی بابای سام از بابابزرگ و مامان بزرگ ها اجازه خواست که ما بریم اتاق و باهم حرفامون رو بزنیم.
از طرفی استرس شدیدی داشتم و از طرفی هم عجله داشتم که باهاش حرف بزنم.
اول سام پا شد و بعد اونم من؛ خواهر بزرگه هم کنارمون اومد و مارو تا اتاق همراهی کرد، راحت می‌تونستم بگم سام یه ۲۰سانتی ازم قد بلند تر بود و نمی‌تونستم راحت نگاش کنم.
داخل اتاق رفتیم و در رو بستیم... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین