سرم را بالا آوردم و به الناز نگاه کردم که داشت زار میزد چشمش که به من خورد اشکهایش بند آمدن؛ چند لحظه هیچ نگفت فقط بهم خیره شده بود.
با خنده دستم را جلویش تکان دادم و گفتم:
- یه وقت غرق نشی.
با این حرف من به خودش آمد و جیغی کشید، خودش را پرت کرد روی من و موهایم را گرفت و کشید.
الناز:
- ای بمیری بیام سنگ قبرت رو بشورم ، خر بیشعور نمیگی سکته میکنم.
با خنده موهایم را بزور از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- حال میده اعذیتت کنم.
و بلندتر خندیدم و ادامه دادم:
- بیتا، بدبخت رو یه دور کشتی و زنده کردی، آخ مردم از خنده، چه گریهای هم میکردی.
الناز نیشگونی از بازویم گرفت و با حرص گفت:
- خفه، بمیر.
بلند شد که برود، دستش را گرفتم و بزور جلوی خندهام را گرفتم و گفتم:
- صبر کن میخوام یه چیزی بهت بگم.
الناز با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
- مگه دیگه حرفی هم مونده؟
الین:
_ دیگه لوس نشو ، درمورد آرادِ.
با شنیدن اسم آراد با کنجکاوی نشست و گفت:
_ اگه باز سر به سرم بزاری خفهات میکنم.
اوّل درباره اینکه توی کافه دیدمش و از حرفهایمان گفتم؛ بعد درباره حرفهای امروزمان گفتم.
الین:
_ آراد، یه چیزایی رو بهت نگفته؛ درباره شغلش اینکه اون پلیسِ، بهش یه مأموریت داده بودن که یکسال طول کشید؛ بعد از اینکه از مأموریت برگشت درمورد تو به خانوادهاش گفت و اونا هم بعد از اینکه درباره تو تحقیق کردن قبول کردن، آراد میخواسته یهویی بیاد خواستگاریت غافلگیرت کنه و درباره شغلش برای این نگفت؛ چون از قبل میدونست باید به این مأموریت بره نمیخواست اگه اتفاقی براش افتاد جون توام تهدیدشه، تو رو هم به خطر بندازه.
الناز با ناباوری نگاهم کرد و زیر گریه زد.
الناز:
- تمام این مدت هزار جور فکر درموردش کردم و قضاوتش کردم.
بغلش کردم و گفتم:
- حالا که همه چی رو فهمیدی برو بهش زنگ بزن.
از من جدا شد و با دستهای لرزان گوشییاش را از توی کیفش برداشت.
***
یکهفته بعد
توی خوابِ نازم بودم، داشتم به کسی که پشتش به من بود ازش خواستگاری میکردم.
- عزیزم با من ازدواج میکنی؟
یکهو آن مرد به سمت من چرخید که با دیدن چهره زشتش جیغی کشیدم و از عالم خواب بیرون آمدم؛ خدا را شکر که همش خواب بود، سرم را چرخاندم که با چندین چشم روبهرو شدم.
مهرداد نزدیکم آمد و گفت:
- خانم افشار انگار کلاس رو با تختخوابتون اشتباه گرفتین.
همه ریزریز خندیدن،حتیٰ بیتای بیشعور هم خندید چپچپ نگاهش کردم و رو به مهرداد گفتم:
- ببخشید استاد شما به درس دادنتون ادامه بدین.
مهرداد چشمغرهای به من رفت و گفت:
- یک بار دیگه موقع کلاس خوابتون اومد خودتون از کلاس بیرون برید.
بدون اینکه بخواهد منتظر جوابی از من باشد شروع به درس دادن کرد، من هم جای اینکه به حرفای مهرداد گوش بدهم توی فکر رفتم،یکهفته از وقتی که الناز به آراد زنگ زد میگذرد، دو روز بعدش آراد به خواستگاریِ الناز رفت و نامزد شدن و کارهای عقدشان را انجام دادن و فردا هم عقد می کنند؛ بعدش هم میروند خریدهای عروسیشان را انجام میدهند.
الناز از ذوق زیاد گفت امروز دانشگاه نمیآید من و بیتا هم کلی سربهسرش گذاشتیم.