. . .

در دست اقدام رمان جرم عشق| دنیا شجری بخشایش

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام رمان: جرم عشق
نام نویسنده: دنیا شجری بخشایش
ژانر: عاشقانه، هیجانی، تراژدی
ناظر: @فاطره
خلاصه: سام پسر قصه ما که نظامی و سرگرده دل باخته و فرمانبردار چشمان زیبای گندم کوچولوی خجالتیمون میشه وسر نوشتشون به هم گره می‌خوره تا اینکه...
مقدمه: بیا و مرا در آغوش بگیر
می‌خواهم صاحب زندان آغوشت باشم
و چه زندانی زیباتر از قفس آغوش تو
اگر حکم این است
به جرم عاشقی بزنید حبس ابدم را
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #11
*پارت هشتم*

سام منتظر موند، اول من نشستم و بعد من، اون هم با فاصله کنارم نشست و همچنان سرش پایین بود.
فرصت رو غنیمت شمردم و حسابی اسکنش کردم.
بر خلاف خانواده اش قیافه متوسطی داشت، موهای خرمایی با چشمای قهوه ای مایل به عسلی، بهتره بگم قهوه ای کم رنگ و دماغ متوسط، اگه درست بگم قدش ۱۸۵اینا بود، با هیکل درشت و بازوهای براومده.
قیافه و انداممون تضاد جالبی ایجاد می‌کرد.
من با اندام ریز و تقریبا لاغر و چشمای سیاه رنگ و درشت و چهره زیبا، سام هم با اندام درشت و ورزیده و قیافه ای متوسط، بچمون جیگری از آب در می‌اومد.
تو این افکار بودم که سام سرش و بالا آورد و من سریع خودم و زدم به اون راه و سرم و پایین آوردم.
زیر چشمی نگاهش کردم و از لبخند ریزش فهمیدم که سوتی دادم، با این حال به روی خودم نیاوردم و همونطور ساکت و سر به زیر نشستم ،که سام با همون لبخندش گفت:
- خوب هستید گندم خانم؟
- ممنونم شما خوبین؟
- منم خوبم شکر خدا مگه میشه بد باشم!؟
با این حرفاش قند تو دلم آب شد و هر چی استرس داشتم از بین رفت.
دلم می‌خواست نگاش کنم، دیدن لبخند ملیحی که به لب داشت بهم حس خوبی می‌داد، ولی نگاهش رو حس می‌کردم و نمی‌تونستم سرم و بالا بیارم، چند ثانیه ای تو سکوت گذشت که فکر کنم اونم داشت قیافه من رو اسکن می‌کرد و تجزیه و تحلیل می‌کرد؛ بعدسکوت کوتاهی گفت:
گندم خانم من شمارو تو راه مدرسه دیدم و از حجب و حیاتون خیلی خوشم اومد.
اولش فکر کردم یه خیال زود گذره، ولی بعد دیدم نمی‌تونم فکر شمارو از سرم بیرون کنم و خواستم بیام باهاتون حرف بزنم، ولی جرات نکردم، بهتره بگم ترسیدم که کسی مارو ببینه و مشکلی پیش بیاد.
چند روزی می‌اومدم و جلو مدرسه منتظرتون می‌موندم و نگاهتون می‌کردم و موقع رفتن هم تعقیبتون می‌کردم تا اخر سر آدرس خونتون رو فهمیدم و اومدم مستقیم با پدر صحبت کردم. خلاصه ایشون اجازه دادن ما برای خاستگاری خدمت برسیم، هدفم از این حرف اینه که من واقعا شمارو از ته دل می‌خوام و هر چی هم بخواید نه نمیارم، حالا اگر امری هست بفرمایید.
با این حرفاش ناخواسته جواب چندتا از سوال هام رو داد؛ ولی بازم چندتا سوال بود که باید می‌پرسیدم.
گفتم:
- معذرت می‌خوام آقا، ولی یه سوالی خیلی ذهنم رو درگیر کرده.
- خواهش می‌کنم بفرمایید
- اون روز شما چندتا سرباز رو فرستادید که بیان و اون سوال رو ازم بپرسن؟
سرش و انداخت پایین و گفت:
-‌ بله
- میشه بدونم چرا؟
یکم مِن و مِن کرد و گفت:
- از یکی از دوستاتون اسم شمارو پرسیدم و گفتن که اسمتون گندمه، می‌خواستم مطمئن بشم که راست گفتن، من لیست کلاس شمارو برای کاری از مدیرتون گرفته بودم و از قبل داشتم و وقتی فهمیدم اسمایی که گفتید توش گندم نبود فهمیدم درسته و گندم شمایید.
این حرفش جواب همه سوال هام رو داد و خیالم رو راحت کرد و یه غروری بهم داد که چقدر براش مهم بودم .

*سام*
چهره معصوم و تو دل برویی داشت ... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #12
*پارت نهم*

سام:
- چهره معصوم و تو دل برویی داشت، از گونه های سرخ شده اش معلوم بود که خجالت می‌کشه.
ساکت نشسته بود و منم از این فرصت استفاده می‌کردم و زل زده بودم به چشمای قشنگش. دلم می‌خواست حرف بزنه باهام، برای همین، سوالی پرسیدم تا یکم یخش آب شه.
- گندم خانم
- بله!
- میگم با شغل من مشکلی ندارین؟
- راستش چیز زیادی ازش نمی‌دونم، ولی در کل از نظام خوشم می‌اومد از بچگی.
- خب من سرگردم و همین بخشایش خدمت می‌کنم
- تا آخر همین‌جا می‌مونید یا نه؟
- انشالله اگه شما موافق باشید بعد دوسال انتقالیم رو میگیرم تهران، همونجا هم خونه دارم، اونجا می‌مونیم. مشکلی که ندارید؟
- خیر
- شما حرفی ندارید که درموردش صحبت کنیم؟
- خب می‌خواستم نظرتون رو در مورد تحصیلم بدونم، اینکه من درسم رو نمی‌زارم کنار و ادامه اش می‌دم
- خیلی عالی خانم، خوشحال هم میشم و قول میدم حمایتتون کنم
- ممنون
گندم:
کلی حرف داشتم بگم، ولی نمی‌دونم چرا همه چی فراموشم شد و حرفی نداشتم بگم، منی که این‌همه منتظر بودم باهاش حرف بزنم، حالا فقط سکوت کرده بودم؛ ولی دروغ نگم زیاد به دلم نشست.
سام:
- امر دیگه ای نیست خانم؟
- خیر
- مشکلی که ندارید
فقط سری تکون داد و باز هم سرش رو پایین انداخت، واقعا دختر با حیایی بود.
الان باید حلقه رو می‌دادم ولی نمی‌دونستم چطور، حلقه تو یه قاب قرمز رنگ بود، درش رو باز کردم و سمتش گرفتم و گفتم بفرمایید.
نگاهی بهم انداخت و حلقه رو گرفت و تشکری کرد.
از جام بلند شدم و با اجازه ای گفتم،که گندم هم بلند شد، در رو باز کردم و کنار رفتم تا اول اون بره، با اومدن ما، همه بلند شدن و وقتی فهمیدن همه چی خوب پیش رفته خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
کار داشتم خداحافظی کردم و از اونا جدا شدم و به سمت پادگان حرکت کردم.
خیلی فکرم درگیر بود و نفهمیدم کی رسیدم، از ماشین پیاده شدم و جلو در علی رو دیدم، همکار و دوست قدیمیم بود.
علی:
- سلام مهدی جان چطوری
- سلام داداش بد نیستم
- چرا چی شده پکری؟
... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #13
*پارت دهم*

- چیزی نیست،گفتم که فقط یکم خستم
- می‌خوای من کارات‌رو انجام بدم یکم استراحت کن
- خودم انجام میدم اگه نتونستم میگم بهت
- باشه پس با اجازه
بدون هیچ حرفی راهم‌رو گرفتم و مستقیم رفتم تو دفترم و در رو بستم و گفتم کسی نیاد تو.
دفترم یه اتاق ۴۰متری بود که یه میز کار داشت، با چهار تا صندلی و اونور اتاق هم یه کمد و یه تخت، چون خونمون کرج بود مجبور بودم شب‌هاهم این‌جا بمونم.
کت ام رو در آوردم و کراوتم رو شل تر کردم و افتادم روی تخت و به فکر فرو رفتم...
چطور می‌تونم اینقدر بد جنس باشم که به یه دختر بچه هم رحم نکنم.
همش چهره مظلومش جلو چشمم بود و فقط داشتم به خودم فحش می‌دادم که همونطوری خوابم برده بود و با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم، یه نگاهی به ساعت کردم، ده و ربع بود، گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم:
- سلام پسرم چطوری؟ خبری ازت نیست!
- سلام پدر جان فدات شم خوبی؟ می‌دونی که درگیر کارم این روزا سرم بد شلوغه، مامان چطوره پا دردش بهتر شده؟
- اره شکر خدا بهتره، دکترش گفت دیگه نیازی به دارو هم نداره
- خب خداروشکر
- خودت چطوری خوبی؟
- منم خوبم، شما خوب باشین منم خوبم آقا جون
- خدا حفظت کنه مهدی جان برو مزاحمت نشم به کارت برس
- خدافظ سلام برسون
با قطع شدن گوشی سریع لباسام رو عوض کردم و بعد خوردن شام، شروع کردم به چک کردن پرونده ها، ۳نصفه شب بود که کارم تموم شد و باز هم من موندم و کوهی از درد.
هوا روشن شده بود و من هنوز خیره بودم به سقف که یادم اومد، باید صبح زود بلند شم و بریم خرید.
چشمام و بستم ... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #14
*پارت یازدهم*

چشمام و بستم و با صدای تق تق در بیدار شدم، دیرم شده بود. در و باز کردم، علی بود.
- سلام حاجی خواب بودی؟
- اره خواب موندم، باید برم جایی
- مگه امروز جلسه نداری!؟
- جلسه که ساعت پنج ظهره، می‌رسم تا اون موقع
- نمی‌تونی کارت رو بزاری برای بعد؟
- نه علی، راه نداره باید برم
- نمی‌خوای بگی چی‌شده باز رفتی تو لاک خودت؟
- چقدر حرف می‌زنی بچه، مگه نمی‌بینی دیرم شده برو پی کارت لباسام و عوض کنم برم.
- باشه نگو، من‌که آخرش سر در میارم
باشه ای گفتم و در رو پشت سر علی بستم.
هوا یکم سرد بود، پیرهن بافت خردلی با کت شلوار طوسی.
خیلی بهم می‌اومد و جذابم می‌کرد، مثل همیشه عطر و روی خودم خالی کردم و سریع در رو بستم.
به عمو رجب که چایدار بود گفتم، یه چای برام بریزه و رفتم تو سرویس و آبی به صورتم زدم و دستی تو موهام کشیدم و اومدم بیرون.
سرخی چشام شب بیداریم رو بیداد می‌کرد، باید یه بهانه براش پیدا می‌کردم.
چایی رو سریع سر کشیدم و بدو بدو رفتم سمت ماشین و سوار شدم و راه افتادم ... .

*گندم*
خوشبختانه امروز مدرسه تعطیل بود، از ساعت ۸بیدار بودم و داشتم آماده می‌شدم، مثل همیشه ساده، ولی به نظر خودم جذاب.
نه‌و نیم بود که سام با خواهرش زنگ و زدن، قرار بود من و خاله جونم و سام و خواهرش بریم برای محضر یه خرید کوچیکی کنیم.
راه افتادیم و نیم ساعت بعد رسیدیم، خلوت بود و جز چند نفر کسی نبود، صبح بود و هوا سرد.
سام داشت جلوتر از همه می‌رفت و ما سه تا هم غرق لباسا بودیم.
یک ساعتی گذشته بود و ما بیشتر خریدامون رو انجام داده بودیم؛ کت شلوار کرم و شال و کفش سفید. راستش این‌که سرتاپا سفید بپوشم رو دوست نداشتم ولی خب رسم بود و منم ناچار قبول کردم.
چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که سام تو این مدت حتی یک‌بارم بهم نگاه نکرده بود و من همش چشمم بهش بود.
بغض گلوم‌رو فشار داد... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #15
*پارت دوازدهم*

بغض گلوم‌رو فشار داد و با باز و بسته کردن چشمم قطره اشکی روی گونه ام روانه شد.
زود گریه کردن خصلتی بود که از مامانم بهم به ارث رسیده بود، درسته گاهی وقتا اذیتم می‌کرد، ولی خیلی جاها هم به دردم می‌خورد و آرومم می‌کرد.
با صدای سحر که می‌گفت برم و کیف هارو ببینم به خودم اومدم و سریع اشکم رو پاک کردم و با لبخند مصنوعی رفتم سمتش.
ساعت ۲ظهر بود که خریدمون تموم شد و برای ناهار رفتیم رستورانی که نزدیک بازار بود.
وارد شدیم، فضای سرسبز و بزرگی بود و واقعا حس خوبی می‌داد.
من و خاله یه سمت میز نشستیم و سام و سحر هم سمت دیگه ی میز . هر کدوم چیزی سفارش دادیم و خوشبختانه چون زیاد شلوغ نبود زود غذاهارو آوردن.
بیشتر از چند قاشق نخوردم و غذارو هول دادم جلو و با دستمال دهنم رو پاک کردم.
کم غذا بودم ولی نه در این حد، این بی میلیم بیشتر از اعصاب خوردیم بود.
آروم نشسته بودم و تو فکر بودم که با صدای خاله و سحر به خودم اومدم.
- ما میریم دستامون رو بشوریم بیایم
سری تکون دادم و لبخندریزی زدم
من موندم و سام!
باز هم زل زده بودم بهش؛ ابهت خاصی داشت و اخماش باز هم تو هم بود، دلیل این رفتارش رو نمی‌دونستم، این همه تغییر رفتار از چی بود، نمیدونم!
با خیال این‌که سام حواسش به گوشیشه محوش شده بودم که یهو سرش رو بالا آورد و با لبخند ملیحی نگاهم کرد، ولی من برعکس دفعه های قبل نگاهم رو ازش نگرفتم و نگاهم رو به نگاهش دوختم، نمی‌خواستم این فرصت و از دست بدم.
در مقابل لبخندش منم ناخداگاه لبخندی روی لبم نشست و تموم اون ناراحتی ها فراموشم شد.
یواش یواش داشتم شک می‌کردم این من بودم که عاشق و دلباخته ی سام بودم یا اون...!
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #16
*پارت سیزدهم*

سام:
هر نگاهش مثل تیری بود تو قلبم، که تموم وجودم رو آتیش می‌کشید.
نگاهم رو ازش می‌دزدیدم، فکر می‌کردبی توجهم، نمی‌دونست با نگاهش داره جونم رو می‌گیره.
تو راه بودیم، هر سه تاشون خسته بودن و سرشون رو تکیه داده بودن و چشماشون رو بسته بودن، منم محو گندم بودم.
آهنگی که ملایم پخش می‌شد، بیشتر وجدانم رو عذاب می‌داد؛ اما چاره ای نداشتم، باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب می‌کردم.
گندم:
وقتی اسمم و می‌شنوم
با صدای تو

وقتی از نزدیک می‌بینم
روی ماه تو

وقتی با چشمای دریاییت
بهم زل می‌زنی

وقتی انقدر خواستنی
اسممو صدا می‌زنی

من از قصد
جوابتو نمیدم

صدام کنی بیشتر
صدام کنی بیشتر

من هر وقت نگاهتو می‌بینم

رومو می‌گردونم
نگام کنی بیشتر...

آهنگی که از ایرپاد پخش می‌شد، انگار وصف حال سام بود.
از صحبتی که چند دقیقه پیش با تلفن داشت، فهمیدم مشکلی تو محل کارش براش پیش اومده و اون حال خرابش هم حتما برای همین بوده و من مثل همیشه زود قضاوت کرده بودم.

دو روز بعد...
قلبم بی تابی می‌کرد و چنان خودش رو به قفسه سینه ام می‌کوبید که انگار می‌خواست از جاش کنده شه.
عاقد شرایط ازدواج رو خوند و بعد از امضا، شروع به خوندن خطبه کرد:
النکاح سنتی... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #17
*پارت چهاردهم*

سرکار خانم گندم محمدی، برای بار سوم عرض می‌کنم، به بنده وکالت می‌دهید شمارا به عقد دائم جناب آقای سام نورایی در بیاورم آیا وکیلم؟
با اجازه بزرگتر ها و پدر و مادرم بله.
اینجا بود که غم در سرنوشت ما نوشته شد؛ غمی از نوع عشق!

سام:
عقد خونده شد و من درد می‌کشیدم، تمام لحظه هارو با نگاه های گندم، با لبخندش، با تبریک های اطرافیان، با نگاه به شناسنامه‌ی روی میز !
سام نورایی، متولد ۱۳۷۶فرزند محسن و مریم نورایی.
من کی بودم!؟
چیکار داشتم می‌کردم!؟
با خودم، با گندم، با عشقم، با زندگیمون و مهم تر از همه، چی باعث شده بود که من تبدیل بشم به یه سنگ!؟
با این فکر ها سد چشمانم لبریز و سیلی از اشک روانه صورتم شد...

گندم:
عقد که خونده شد انگار بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد و غرق آرامش شدم، آرامش وجود سام؛ سام من!
محرم هم شده بودیم، برای هم، من برای سام و سام برای من.
با گریه سام فهمیدم عشقی که ازش حرف می‌زد، واقعی بود و عمیق.
این حس تازه و دوست داشتنی، چنان حالم رو عوض کرد که با دیدن گریه های سام منم زدم زیر گریه، بهتره بگم اشک شوق بود، هم برای من و هم برای سام که به خواستش رسیده بود.
خواسته اش؟! خواسته اون مرد من بودم و این نهایت خوشبختی بود برای یک دختر... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #18
*پارت پانزدهم*

روز بعد:
ساعت ۱بود، از مدرسه رسیدم و سریع نمازم رو خوندم که سام زنگ زد:
- سلام خوشگلم خوبی؟
- سلام ممنون تو خوبی؟
- منم خوبم، خانمم خوب باشه منم خوبم، حاضری بریم؟
- اره یه ربعه حاضر میشم
- باشه پس یکم دیگه اونجام
- باشه
- فعلا
- خدافظ عزیزم
گوشی رو قطع کردم و نگاهی تو آیینه به خودم انداختم، لپام سرخ شده بود، اولین باری بود که این‌طوری حرف می‌زدم و برام سخت بود.
دستی به موهام کشیدم و تو آیینه خیره شدم به چهره خودم، سام حق داشت بهم بگه خوشگلم، واقعا خوشگل بودم، والا!
با صدای شکمم به خودم اومدم و یادم افتاد هنوز ناهار نخوردم، ولی دیر بود و وقت ناهار خوردن نداشتم، سریع لباسام رو پوشیدم و پله هارو یکی دوتا رفتم پایین.
همین که درو باز کردم محکم خوردم به یه چیز سفت، سرم و که بالا بردم با چهره خندون سام روبه‌رو شدم، بهت زده بهش نگاه می‌کردم و اونم مثل یه سدی وایساده بود جلوم و قهقه می‌زد، بلاخره بعد تموم شدن خنده‌ی آقا، سوار شدیم وراه افتادیم.
سام باز هم با همون اخم جذابش خیره بود به خیابون و منم خیره بودم به بدن اون.
پیرهن آستین کوتاه پوشیده بود و بازوهاش رو به نمایش گذاشته بود، فوقالعاده برام جذاب بود و دلم می‌خواست لمسش کنم، اما روم نمی‌شد.
از روستاکه خارج شدیم، سام کمربندش رو بست و یه آهنگ ملایمی گذاشت و با لبخندی نگاهم کرد و شروع کرد با آهنگ خوندن.
صدای بم و مردونه ای داشت و این به ابهتش می افزود.
با حرفای آهنگ اونم قربون صدقه ام می‌رفت و من کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد.
سام تو حس و حال خودش بود و بلند بلند آهنگ می‌خوند و می‌رقصید و منم محو دیوونه بازیای اون.
بلاخره رقصش تموم شد و صدای آهنگ و کم کرد و زل زد بهم، یه جوری عاشقانه نگاهم می‌کرد که خودمم عاشق خودم می‌شدم.
با زنگ زدن گوشیش چشم ازم برداشت و تلفنش رو جواب داد.
با تا کردن دستش عضلاتش بیشتر به چشم اومد و دلم‌رو جوری برد که نتونستم جلو خودم و بگیرم و دستم رو گذاشتم رو بازوش و منقبض شدن عضلاتش رو حس کردم، شک شده بود و با تعجب نگاهم می‌کرد.
با تموم شدن صحبتش با همون تعجبش نگاهم کرد، می‌تونستم برق چشماش رو ببینم، راستش برای خودمم عجیب بود.
نمی‌دونستم این حس از کجا می‌اومد، ولی وقتی سام رو می‌دیدم کنترلم دیگه دست خودم نبود... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #19
*پارت شانزدهم*

سام:
با حس دست لطیفش روی بازوم، بدنم چنان گُر گرفت که نفهمیدم چطور با علی حرف زدم و تلفن رو نصفه قطع کردم، راستش انتظار چنین حرکتی رو از گندم نداشتم و این باعث شده بود، حس تعجب و لذت رو باهم داشته باشم.
با برگشتنم گندم دستش رو کشید و شیطون نگاهم می‌کرد.
این دختر نمونه‌ی بارز <فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه> بود، که یهو بعد عقد از یه خانم کوچولوی سر به زیر و آروم، تبدیل شده بود به یه دختر شیطون، منم که عاشق شیطنت، از خدا خواسته گفتم:
- دوست داری؟
سری تکون داد و با همون لبخند شیطونش "اره" ای گفت.
با چشمکی گفتم:
- چی رو؟
دستش رو گذاشت رو بازوم و گفت:
- اینارو
بعد آروم دستش رو آورد سمت شکمم و روی سیکسپک ام گذاشت.
- و اینا
یه جوری با حرفاش مثل بچه ها ذوق می‌کردم که اصلا حواسم به راه نبود، که یهو با صدای محکم برخورد چیزی به ماشین به خودم اومدم، سریع ماشین و نگه داشتم و پیاده شدیم:
- بخیر گذشت، چیزی نیست، یه پرنده اس
آروم برداشتمش و آوردمش کنار خیابون که با چشمای پر اشک گندم روبه‌رو شدم، چنان زار زار گریه می‌کرد که کسی نمی‌دونست، فکر می‌کرد شوهرش مرده.
گنجیشک مرده رو بین یه دستمال کنار تپه ای گذاشتمش و برگشتم پیش گندم که همچنان اشک می‌ریخت:
- آخ قربون خانم کوچولوم برم که انقدر دل نازکه یه پرنده بود فقط، پیش میاد دیگه گریه نکن.
با گریه گفت:
- ولی همش تقصیر من بود
دستش و گرفتم و آوردمش تو ماشین و اشکاش‌رو پاک کردم:
- این یه اتفاقه که ممکنه برای همه پیش بیاد، پس گریه نکن و بهش فکر نکن، این اصلا تقصیر تو نبودقربون شکلت.
باشه ای گفت و با اخم به صندلی تکیه داد و چشماش رو بست.
چقدر معصوم بود و این عذاب وجدانم رو بیشتر می‌کرد.
دستش رو آروم گرفتم که چشماش و باز کرد و نگاهم کرد و دوباره چشماش رو بست. گریه چشمای خوشگلش رو قشنگ تر کرده بود.
کل راه به سکوت گذشت و فقط آهنگ ملایمی پخش می‌شد و نم نم بارون بود و منم دست تو دست گندم کوچولوم غرق افکارم... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #20
*پارت هفدهم*

سام:
نیم ساعت دیگه رسیدیم، گندم تو همون حالت خوابش برده بود، چند باری صداش کردم، ولی بیدار نشد. یکم شیطنتم گل کرد و گفتم حالا که بیدار نمیشه از نوع متفاوت بیدارش می‌کنم، شیشه ها دودی بود و چیزی دیده نمی‌شد، درسته یکم برای این‌کارا زود بود، ولی این بازی ای بود که خودش شروع کرده بود.
آروم سمتش رفتم و لبم رو گذاشتم رو لباش و محکم بوسیدم. یه جوری از خواب پرید و بهت زده نگاهم می‌کرد که انگار جن دیده بود، قیافه اش واقعا با مزه شده بود. با دیدن اون تعجبش، زدم زیر خنده ولی بر خلاف تصورم، گندم اخم غلیظی کرد و در و باز کرد و بدون اینکه حتی ببنده، راه افتاد و رفت، با دیدنش تو چهره ام خنده جاشو داد به تعجب و فقط خیره موندم به جای خالیش، خودمم نمی‌دونستم چه غلطی کردم که این‌قدر ناراحت شد.
ماشین و بستم و سریع دوییدم دنبالش .
با دیدنم تندتر قدم برداشت، یکم شلوغ بود و آدمای توی بازار مانع می‌شدن که بتونم برسم بهش، چند بار صداش زدم ولی محلی نمی‌داد تا اینکه بلاخره رسیدم بهش و محکم دستش رو گرفتم، سعی می‌کرد دستش رو از دستم جدا کنه، اما با اون جثه کوچیکش ممکن نبود.
سرش پایین بود و نگاهمم نمی‌کرد سمت خودم کشیدمش و گفتم:
- چی شد گندم چرا یهو ناراحت شدی؟
چیزی نگفت و ساکت وایساده بود
- خب برا چی در میری، بیا حرف بزنیم دیگه
فقط سری به نشونه نفی تکون داد.
دیگه اعصابم داشت خورد می‌شد، با دستم صورتش رو گرفتم و گفتم:
- دِ خب چه مرگته، چی می‌خوای!؟ چرا حرف نمی‌زنی!؟ بگو من چیکار کنم!؟
بازم چیزی نگفت و فقط چند قطره اشک افتاد روی گونه اش، دیگه صبرم تموم شد و سیلی ای بهش زدم، ضربه ای که زدم باعث شد محکم بخوره به دیوار.
چنان محکم زده بودم که دست خودم هم درد می‌کرد، ولی گندم دیگه گریه هم نمی‌کرد و فقط نگاهم می‌کرد، دستش رو گرفتم و با خودم کشوندمش سمت ماشین، ملت با تعجب نگاهمون می‌کردن ولی اصلا برام مهم نبود... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین